لحظه موعود، از: بيژن ميرزايي

ساعت 4.45دقيقه… راه‏بندان… راه‏بندان لعنتي… هميشه مشكل از جايي شروع مي‏شود كه فكرش را نكرده‏اي. ساعت 4.55 دقيقه… صداي بوق ماشين‏ها گوش را آزار مي‏دهد. الان بايستي رسيده بودم… يك چهارراه ديگر مانده… وقتي براي كنترل محل قرار نيست… از ماشين پياده مي‏شوم… روي يخ‏ها مي‏دوم… علي‏رغم هواي سرد، خنكاي هوا گونه‏ها و گردنم را نوازش مي‏دهد… ماشين‏ها يخ‏زده‏اند و من از پياده‏رو خودم را به محل قرار مي‏رسانم… درست ساعت 5…ـ

„پوري“ در محل منتظرم ايستاده است. با چهره‏اي مغموم و نگران نگاهم مي‏كند. شايد مشكلي پيش آمده باشد؟! توي آن بازارچه، همه چيز خريد و فروش مي‏شد، حتي مواد مخدر. دوره‏گردها بساط‏شان پهن است. جمعيت دور چند فروشنده جمع شده‏اند. كنار „پوري“ مي‏ايستم و از فروشنده‏ها قيمت‏ها را مي‏پرسم. به آهستگي حركت مي‏كنم. پوري راه نمي‏افتد. قدم اول…قدم دوم…برمي‏گردم پشت سرم و به پوري نگاه مي‏كنم… آه چه اشتباهي! قدم سوم  و … ريختند دورم. يكي دست راستم را گرفته و يك كلت روي شقيقه‏ام گذاشته است. ديگري با دو دست محكم دست چپم را گرفته و سومي لوله مسلسل را از پشت‏سر روي مخچه‏ام فشار مي‏دهد. مي‏خواهم دستم را از جيب كاپشن بيرون بياورم.ـ

ـ- دستاتو نيار بيرون!ـ

ـ- تكان نخور!ـ

ـ- „مواد“ مي‏فروختي؟

شايد دوباره اشتباه كرده‏اند. بعد از آن همه بي‏خوابي و كبودي زير چشم بعيد نبود كه مرا با معتادها اشتباه گرفته باشند اما بهتر است با اين همه „ملات“[1]، خودم را از „پوري“ جدا كنم. شايد او جان سالم بدر برد. دهانم را مي‏گردند و به سرعت از محل دورم مي‏كنند. نزديك ماشين بنز مي‏ايستيم. نخست بازرسي بدني مي‏كنند وسپس دستانم را از پشت با دست‏بند مي‏بندند. به داخل ماشين پرت مي‏شوم. در تمام اين لحظات درباره „مواد“ سوال مي‏كنند و من هم تكذيب مي‏كنم.ـ

درِ ماشين بسته مي‏شود. من، وسطِ رديفِ پشت نشسته‏ام. سمت چپ، „پوري“ ساكت نشسته است و سمت راست يك پاسدار چهار‏شانه و درشت‏اندام. پاسدار با يك دست، دست‏بند مرا به حالت قپاني[2] به طرف بالا مي‏كشد و با دست ديگرش كلت را روي شقيقه‏ام بازي مي‏دهد. راننده، لاغر و ريشوست كه كله‏اي كوچك دارد و كنار راننده، پاسداري با چشمان موذي و مكار نشسته است، با چهره‏اي كشيده كه ريش زمختش آن را درازتر مي‏كند. اين „زمخت“ ظاهرا“ فرمانده آنهاست.ـ

„زمخت“ مي‏پرسد: „اسمت چيه؟“

ـ- كاظم …ـ

مشت و سيلي، مثلِ پتك و شلاق روي صورتم مي‏نشينند.

دوباره مي‏پرسد: „اسمت چيه؟“

پاسدار كنارم، با لبخند، دست‏بندم را بالاتر مي‏برد: „لو رفتي…“ـ

„زمخت“ به „پوري“ مي‏گويد: „اسمش را بگو!“

ـ“پوري“ به آهستگي و با خونسردي جواب مي‏دهد: „بيژن…“ـ

ـدرست مي‏شنوم؟! … باور نمي‏كنم… باز هم مي‏گويم: „كاظم!“ـ

ـپاسدار كنارم دوباره تكرار مي‏كند: „بيژن لو رفته‏اي، بگو …“ـ

ـ“زمخت“ يك مشت ديگر به صورتم مي‏زند: „بدبخت همه چيزت لو رفته، به خودت رحم كن!“ـ

ـبه „پوري“ نگاه مي‏كند و دستور مي‏دهد: „اسمش را بگو!“ـ

ـ- بيژن…ـ

ـ“پوري“ آنها را سر قرار آورده بود. باور نمي‏كردم. يكي از „مطمئن‏ترين“ افرادي كه در تماس با ما كار مي‏كرد. حتما“ شكنجه‏اي شده كه تا حالا پيش‏بيني نكرده بوديم. اما نه، شايد هم در ارزيابي از آدم‏ها اشتباه فكر مي‏كردم.ـ

از جيبم دست‏نويس‏هاي نشريه‏اي را كه تاريخ انتشارش چند روز آينده بود، بيرون كشيده بودند. „زمخت“ پرسيد: „اينها را از كجا آورده‏اي؟“ـ

پرت و پلا گفتم و يك مشت ديگر توي صورتم.

تا زيرزمين 209[3]، ديگر آنها به من كاري نداشتند. در بين راه تا اوين از شيشه ماشين به مردم نگاه مي‏كردم. خريداران، و ويترين مغازه‏ها را براي آخرين بار مي‏ديدم. ديدن مشغله آدم‏هايي كه با عجله از اين فروشگاه به آن يكي مي‏رفتند برايم جالب و ديدني بود. در اين لحظات، من هم مشغله‏اي ديگر داشتم. ماشين به سرعت به طرف اوين حركت مي‏كرد. نزديك اوين زنجير يكي از چرخ‏ها پاره شد. مردد بودند كه تا اوين با همين وضع بروند يا ترمز كنند. بالاخره در يك خيابان خلوت راننده پياده شد تا زنجير را درست كند. در اين لحظات دو نفر ديگر با اسلحه چهارچشمي مرا مي‏پائيدند.

جلوي درِ اوين كه رسيديم، تهديد لاجوردي را تكرار كردند: „رهبراتون، جلوي همين در توبه مي‏كنند…“ [4]ـ

كلاه روي سرم را محكم تا جلوي چشمم كشيدند. ديگر جايي را نبايد مي‏ديدم. „زمخت“ با نگهبان‏هاي جلوي در ورودي اوين مشاجره مي‏كرد.

ـ- ما گروه ضربت دادستاني هستيم!ـ

ـ- فرقي نمي‏كنه، براي ورود بايد اسلحه‏ها رو تحويل بدين!ـ

ـ- من بدون اسلحه هيچ جا نمي‏روم!ـ

ـ- دستور „حاج آقا“ست!ـ

پاسدار كنارم پياده شد تا زودتر سر و ته قضيه را هم بياورد. كمي پچ پچ و بعد راه افتادند. از موقعي كه كچويي در داخل زندان توسط يك پاسدار ترور شده بود، به خودشان هم شكّ داشتند.

شروع كردم به شمارش معكوس. هر لحظه كه تلف مي‏شد برايم مهم بود. قرارهاي چند ساعت بعد بايستي مي‏سوخت تا آرام آرام بقيه تشكيلات متوجه عدم حضورم مي‏شد. كاش سيانور داشتم!ـ

ـ- بيا بيرون!ـ

پاسدار كنارم يقه كاپشنم را گرفت و از ماشين بيرون كشيد. با عجله به داخل ساختمان كشيده شدم. جلوي پايم را از پايينِ چشم‏بند به سختي مي‏ديدم. چند بار سكندري رفتم.

ـ- دكتر ببين چيزي نخورده؟

ـيك نفر با روپوش سفيد نزديكم شد و دهانم را بوييد: „خيالتون راحت باشه!“ـ

دوباره كشان كشان راه افتادم. تازه فهميدم لحظه دستگيري كه دهانم را گشتند، دنبال قرص سيانور بودند. بعد از چند بار پيچ‏خوردن، از پله‏هايي پايين رفتيم. از دري آهني به داخل اتاقي هل داده شدم. هنوز از چارچوب در نگذشته بودم كه يك لگد محكم به شكم و چند مشت سنگين توي صورتم خورد. به ديوار كوبيده شدم.

ـيكي‏شان دستور داد: „اون يكي رو بيارين…“ـ

بعد از لحظاتي، صداي ورود چند نفر را به داخل اتاق شنيدم. بقيه پاسدارها تهديد كردنشان قطع شد. عين لاشخور دورم ريخته بودند.

ـ- چشم بندت را بزن بالا…چشمات بسته باشه.ـ

ـاز روبرو، نگاه يك نفر را حس كردم. سريع چشم باز كردم.ـ

ـپاسدار هوار كشيد: „چشمات بسته باشه!“ـ

ـ  درسته، „مسعود“ هم دستگير شده است. جوان پراستعداد و موُدب، اينجا هم خيلي رسمي جواب داد: „بله، بيژن همينه!“ـ

درست يك ماه پيش، „پوري“ درخواست كرده بود براي پاسخ به سوالات سياسي „مسعود“، قراري سه نفره بگذاريم. من هم قبول كرده بودم. بعد از قرار، و شنيدن سوالات، احساس كردم بهتر بود به صورت كتبي سوالات را جواب مي‏دادم. همان قرار اضافي باعث آشنايي با اسم مستعار و چهره‏ام شده بود. تاوان سنگيني براي يك ملاقات اضافه!ـ

چشم‏بندم را پايين آوردند. در همان حين زيرچشمي به ساعتم نگاه كردم: 5.20 دقيقه… بلافاصله ساعت را از دستم باز كردند.ـ

ـ- كفشت را درآر.

ـ- نمره پات چنده؟

ـ- الان برايت دو برابرش مي‏كنيم.ـ

پوتين و جوراب كه از پايم درآمد، يك نفر شروع كرد به وارسي آنها، دو نفر هم مرا روي يك تخت فلزي روي سينه خواباندند. پايم را روي لبه تخت با طناب بستند؛ به‏صورتي كه راحت بتوانند كف پايم كابل بزنند. دستانم را به صورت صليب با دست‏بند به كناره‏هاي تخت بستند.

درهر تجربه‏اي، „اولي“ چيز ديگريست. مي‏خواهم اعترافي كنم. ضربه اول كابل هم چيز ديگريست. حكم قطعي آغاز درد و رنج و بدرود با زندگي زيباست. وداع با آرزوها، وداع با اوليه‏ترين آرزوهاي بشري… بدرود.

ضربه اول زوزه‏كشان روي كف پايم نشست.

– قرارت را مي‏گي يا شروع كنيم؟

ـ- مي…‏دو…ني… اي…ن…جا… كجا…ست؟

ـ- ا…و…ين!ـ

يكي‏شان با رفتاري مهربان آمد و كنار تخت نشست. دستش را روي شانه‏ام گذاشت: „عزيز من… بگو، خودت را راحت كن. رفيق خودت يك كابل هم نخورد، ديدي كه با پاي سالم سرقرار خودت آمد. „مسعود“ هم همين‏طور… الان شروع كرده نماز مي‏خونه. اگر اطلاعات ندي، اينجا خرد و خاك‏شير مي‏شي… به خودت رحم كن!“ـ

سكوت تكليف آنها را روشن كرد.ـ

ـ- ولش كن، آشغال آدم نيست.

ضربات كابل شروع شد. عين مسلسل روي پايم مي‏كوبيدند. مدتي كه مي‏گذشت، يك تازه نفس جاي قبلي را مي‏گرفت. فحش، تهديد، صداي بلند قران و كابل باهم درمي‏آميختند.

با ضربه اول با „خودم“ وداع گفتم. بقيه ضربات برايم دردي جانكاه بود و تلاش براي تحمل آن. شروع به محاسبه قرارها، وضع رفقايم در بيرون و ابعاد ضربه فعلي كردم. افراد دستگير شده، هر دو از يك هسته بودند، نوع اطلاعاتي كه در حين كابل‏زدن از دهان بازجوها بيرون مي‏آمد، نشان مي‏داد اطلاعات ديگري ندارند و دنبال سرنخ از طريق من هستند.

ـ- بيچاره همه چيزتون لو رفته…ـ

ـ- ما مي‏خواهيم فقط خودت „صادقانه“ اعتراف كني، هيچ احتياجي به اطلاعات بي‏ارزشت نداريم.

ـ- „پوري“ و „مسعود“ همه چيز را گفتن، تو چرا خودت را عذاب مي‏دي؟

ـ- بدبخت! اوايل انقلاب كه روزنامه مي‏داديد چه گهي خورديد كه حالا نشريه مخفي منتشر مي‏كنيد؟

ـ- چاپخانه كجاست؟

ـ- مسئولت كيه؟

ـ- آدرس و قرار رفيقات را مي‏نويسي يا نه؟

ـكابل بود و كابل بود و كابل…ـ

يكي از دوستانم كه در زمان شاه زندان بود، تعريف مي‏كرد: بازجوها بيشتر از خودت، از فريادهاي انسان زير شكنجه به هم مي‏ريزند، اغلب آنها با قرص اعصاب به سركار مي‏آيند. براي همين در زمان شاه „آپولو“[5] را روي سر زنداني مي‏گذاشتند تا فريادهايش فقط خودش را آزار دهد و بازجوها راحت كارشان را ادامه دهند.

بازجوهاي رژيم جديد هنوز دست به دامن „آپولو“ نشده بودند، پس صداي داد و هوارم نيز بر سر و صداي داخل شكنجه‏گاه اضافه شد. بعد از مدتي كه زمانش را نفهميدم، كابل زدن قطع شد و حس كردم كف پايم با چيزي شبيه خودكار مي‏كشند.[6]

از تخت بازم كردند. با مشت و لگد به جانم افتادند. „فوتبالي“ با هفت پاسدار و يك „توپ“ كه خودم بودم. بي‏حال و گيج، به هر طرف پرت مي‏شدم. فكر كردم تا چند دقيقه ديگر بي‏هوش مي‏شوم.

تازه اول كار بود.

مرا كشان كشان به طرف تخت بردند، بستند و كابل زدن شروع شد. در سرماي زمستان بدنم از آتش مي‏سوخت. انسان گداخته!ـ

ـ- بگو…ـ

ـ- تا قرارت را نگويي، همينه…ـ

ـ- واي به‏حالت اگر يك قرار بسوزه…ـ

ـ- نشريات را كي مي‏نوشت؟

ـ- چند تا بود؟

ـ- كجاها پخش مي‏شد؟

ـ- بولتن‏هاي داخلي سازمان چه جوري دست „مسعود“ مي‏رسيد؟

ـ- گزارش از نماز جمعه را براي چي ‏مي‏خواستين؟

ـ- گزارش‏ها را به كي‏ تحويل مي‏دادين؟

ـ- از كجا اون همه پول همراهت بود؟

ـ- مزدور! از عراق پول مي‏گرفتين!ـ

– با دو ريالي‏ها مي‏خواستي با كجاها تماس بگيري؟ شماره تلفن‏ها را بگو!ـ

ـ- كاري مي‏كنيم زمين را گاز بزني! مي‏گوييم با ما همكاري كردي!ـ

درد بود و درد … و كابل با ضربات مداومش…ـ

از تخت بازم كردند. تمام شد؟! با مشت اول „فوتبال“ شروع شد. فاصله‏اشان را كمتر كرده بودند تا از دست آنها روي زمين نيافتم. يكي مشت، يكي لگد، يكي كاراته، يكي هوك، يكي ضربه‏مستقيم، يكي فنّ پا، يكي آپركات،…ـ

ورم بالاي ابرو و زير چشم را حس مي‏كردم. گاهي وهم به سراغم مي‏آمد. ياد سال‏ها قبل و تمرينات بوكس… دل و روده كيسه بوكس را بيرون مي‏كشيديم. ضربه‏ها مجددا“ به شكنجه‏گاهم مي‏آورد. تلو تلو مي‏خوردم و لحظاتي كه روي زمين مي‏افتادم، نفسي تازه مي‏كردم. به ياد مربي‏ام افتاده بودم و تمرينات سختش.

– اين دفعه سومه كه به تخت مي‏بنديمت، تا حالا كسي نبوده كه توي اين نوبت اعتراف نكرده باشه! بهتره خودت را عذاب ندي، بگو و خودت را راحت كن.

„سكوت.“

ضربات شروع مي‏شود. نگرانم تا در دور سوم چه كلك تازه‏اي در كار است. صداي ضربات كابل بم شده است، شبيه موتورخانه‏اي كه در حال كار باشد. ميانه خواب و بيداري هستم. كم كم تصاوير آدم‏ها و عزيزانم جلوي چشمم رژه مي‏روند. مادر گلنار با موهاي سفيدش مستقيم به من نگاه مي‏كند و مي‏خندد. برادر كوچولوي حميد با لپ‏هاي گل‏انداخته‏اش، براي بازي به‏طرفم مي‏دود. فسقلي ديگري، در حال خنده، خودش را خيس كرده و بيشتر مي‏خندد. به خودم مي‏آيم… اين ديوانه‏ها چكار مي‏كنند؟

هيچ… دور سوم به‏جز كابل و كتك، حرف تازه‏اي نداشت. چشم‏بندم كمي كنار رفته و خستگي را در چهره سه نفرشان كه بالاي سرم هستند، مي‏بينم. من نيز همچنان داد و هوار مي‏كنم. مستاصل هستند و ظاهرا“ نااميد و عصبي.

دوباره „فوتبال“ شروع مي‏شود. اين بار سربازجو هم مي‏آيد. با لهجه تركي دستور مي‏دهد: „بزنيدش تا بميره!“ـ

هربار كه زمين مي‏افتم به عادت بوكس، سعي مي‏كنم خودم از زمين بلند شوم! از اين حماقت خودم عصبي مي‏شوم. هربار، همين حماقت را تكرار مي‏كنم! با خودم دعوايم شده: „بگير بخواب، ديوانه! مگر مسابقه داري كه نمي‏خواي „ناك اوت“ بشي؟!“ـ

ـ- يك مشت… فقط يك مشت بزنم!ـ

ـ- هيچ چيزي نمي‏شه! فقط مي‏خواي خودنمايي كني! بقيه مگه چه جوري بازجويي دادند؟

ـ- من كه اعدامي‏ام، چرا يك مشت به اينها نزنم؟!ـ

ـ- اطلاعاتي كه تا حالا رو كرده‏اند، فقط بي‏اطلاعي آنها را مي‏رسونه. يادت باشه: دشمن تا آنجايي اطلاع دارد، كه ما به او بدهيم.

ـ- خب بابا… قبول… نمي‏زنم… بگذار باز هم بزنند!ـ

هذيان، وهم، سر و صداي شكنجه‏گاه، درد، فحاشي و بد و بيراه…ـ

دور چهارم به تخت بسته مي‏شوم. چند لحظه روي تخت رها شدم و كم‏كم از هوش مي‏روم…ـ

ـ- بلند شو … بلند شو… بيست و چهار ساعته كه خوابيدي. بگو ببينم تو اين مدت چه قرار‏هايي را سوزاندي؟

با اين كلك آشنا بودم. ساعت را هم به همين خاطر از دستم باز كردند. جواب مي‏دهم: „قراري نداشته‏ام.“ـ

ـ- غلط كردي… بزنين!ـ

و كابل شروع مي‏شود.ـ

ـ- خانه‏هاي تيمي را بگو!ـ

ـ- شب‏ها كجا مي‏خوابيدي؟ـ

ـ- با چندتا از تحت مسئولات هم‏خوابه شدي؟ـ

ـ- بدبخت‏ها قرص ضدحاملگي تو خونه‏هاتون پيدا كرديم!ـ

ـ- اعدام مي‏شي زنا‏كار!ـ

كارشان تمام بود. با هر ضربه كابل آنها در لجن فرو مي‏رفتند و من اوج مي‏گرفتم. ديگر به ذلت و خواري افتاده بودند. هر چه داشتند رو كرده بودند و هيچ چيز گيرشان نيامده بود. برايم قطعي شد كه غير از „پوري“ و „مسعود“، نتوانسته‏اند به ساير قسمت‏ها ضربه بزنندو در آن الم شنگه‏ فحاشي و كابل و فرياد، امكان سرايت ضربه به بخش‏هاي ديگر آزارم مي‏داد.

ـخيالم از خودم راحت شده بود! […]ـ

پايم را نمي‏ديدم ولي احساس سنگيني و درد، امانم را بريده بود. فكر مي‏كردم با چند ضربه ديگر انگشت پايم جدا مي‏شود. دلم مي‏خواست زودتر اعدام شوم. نيمه‏جان از تخت بازم كردند. تعدادشان به سه نفر كاهش پيدا كرده بود. با كابل و چوب جبران كمبود نفراتشان را مي‏كردند. با استفاده از فرصت، از زير چشم‏بند، گوشه و كنار اتاق شكنجه را ديد مي‏زدم.

علاوه براين تخت، يك تخت ديگر و چند كابل با قطرهاي مختلف ديدم. كابلي كه با آن مرا مي‏زدند سياه رنگ، با سيم‏هاي مسي افشان بود. در آهني كه از آن وارد اتاق شده بودم، دريچه‏اي كوچك در قسمت بالايش داشت و دو ميله آهني در ميان دريچه به‏صورت عمودي قرار گرفته بودند. به يكي از اين ميله‏ها يك دست‏بند وصل بود.

سه نفري كه مرا مي‏زدند، بين بيست تا سي سال سن داشتند. قيافه دو نفرشان شبيه لات‏هاي باج‏گير محله‏هاي بدنام بود. شايد تغيير لحن بازجويي با تغيير شكنجه‏گران توام شده بود. در دورهاي قبلي هتاكي‏ها به اين وقاحت نبود.

دور پنجم به تخت بسته شدم. كابل زدن مداوم، بدون سوال و بي‏هيچ فرصتي، حتي براي نفس كشيدن.

ـ- هر موقع خواستي حرف بزني پنجه دستت را باز كن!ـ

ضربات كابل صداي موتورخانه را در ذهنم تداعي مي‏كرد.

علي‏رغم چندين ساعت شكنجه مداوم، هنوز در نقطه اول در جا مي‏زدند. ديدن شكنجه‏گران از زير چشم‏بند و فهميدن خستگي آنها، روزنه اميدي براي  وقت‏كشي بيشتر را باز مي‏كرد. اما اين بار يك نفس كابل مي‏زدند، يك نفرشان هم پتوي سياه و كثيفي را از روي زمين برداشت و صورت و دهانم را با آن گرفت. براي اينكه محكم‏تر پتو را بگيرد، روي سرشانه و قفسه سينه‏ام نشست. به سختي نفس مي‏كشيدم و سنگيني او كه با پتوي چرك و متعفني جلوي دهان و بيني‏ام را گرفته بود، اين وضع، نفس كشيدن را غيرممكن كرد. داشتم خفه مي‏شدم، عرق سر و صورتم با خاك و پرزهاي پتو و بوي گندش درآميخته بود. به تقلا افتادم پاهايم و دست‏هايم محكم به تخت بسته شده بود. با تمام نيرو كابل مي‏زدند و درد و كثافت و نفس‏تنگي، مچاله‏ام مي‏كرد. به تقلاي پيش از خفگي افتادم. جان مي‏كندم.

از تكان‏هاي بدنم، حيواني كه روي پشتم نشسته بود، تعادلش به هم خورد و توانستم كمي نفس بكشم. دوباره نشست و دهان و بيني‏ام را از روي پتو گرفت. اين بار با بخشي از دهانم كه آزاد مانده بود، مي‏توانستم نفس بكشم… همچنان كابل نعره مي‏كشيد و در عذاب من سماجت داشت.

تا اين لحظه، سعي در داد و فرياد و جواب‏هاي بي‏ربط داشتم، اما ديگر نمي‏شد اين كار را ادامه داد. نه صدايي از لاي پتو بيرون مي‏‏آمد و نه آنها سوالي از من داشتند. دو طرف تكليف خودشان را فهميده بودند.

مشت دست چپم را باز مي‏كنم.

ـ- نزن، نزن، مي‏خواد مسائل‏شو بگه!ـ

پتو را از روي سرم برداشتند و كابل زدن قطع شد.ـ

ـبا حنجره‏اي كه از فرياد و كثافت‏هاي پتو گرفته بود، داد زدم: „چيكار دارين مي‏كنين؟ دارم خفه مي‏شم!“ـ

ـ- زِكي! آقا تشريف آوردند پيك‏نيك!ـ

ـ- هنوز „آدم“ نشده، پتو را بينداز روي سرش!ـ

دوباره شروع شد. اين بار واكنش‏هاي بدنم به‏تدريج كمتر و كمتر مي‏شد. ديگر انرژي براي تقلا نداشتم. گويا عصب پايم درد را منتقل نمي‏كرد. فقط يك قسمت از بدنم كه در انتهاي ساق پايم بود، با چيزي كوبيده مي‏شد.

كابل ابتدا، طرف راست كف پايم مي‏نشست؛ سپس مي‏پيچيد و روي پاي راستم را قلاّب‏كن مي‏كرد. روي پاي راستم هنوز سوزش كنده شدن را مي‏فهميدم.ـ

از تخت بازم كردند. روي پايم نمي‏توانستم به‏ايستم. دو نفرشان زير بغلم را گرفتند و سومي با مشت و لگد به جانم افتاد. خسته كه مي‏شدند، دو نفري مرا مي‏دواندند و به‏طرف ديوار پرتم مي‏كردند. به شدت به ديوار سيماني مي‏خوردم.ـ

در اين لحظات، ديگر حتي روياي خنده كودكان نيز از ذهنم رفته بود. تنها آرزويم اين بود كه او دستگير نشود […] „اميد“ جوان‏تر، پركارتر و محكم بود. اطلاعات امنيتي بسيار زيادي داشت و علي‏رغم جواني، سابقه كار تشكيلاتي‏اش زياد بود. طاقت ديدن او را در اين جهنم ندارم. جوان خوش‏قريحه و هنرمندي كه بي‏هيچ مدعا، سنگين‏ترين و خطيرترين وظايف را به‏عهده مي‏گرفت.

نيمه‏بي‏هوش به تخت بسته شدم. تب و لرز به سراغم آمده بود. كابل سرد و بي‏رحم، بر پايم كوبيده ‏شد. درد مقياسي ندارد، توصيفي ندارد، اما فكر مي‏كنم دردِ اين بار با دفعات پيش فرق مي‏كند. قادر به درك فرق‏هايش نيستم؛ فقط مي‏ديدم فرق مي‏كند. هر ضربه با ديگري فرق مي‏كند. چندتا شده بود؟…يك آدم تا چند ضربه مي‏تواند تحمل كند؟… چه وقت بي‏هوش مي‏‏شود يا مي‏ميرد؟… نه بي‏هوش مي‏شدم و نه مي‏مردم!… نمي‏دانستم آدم چند بار بايد جان بدهد؟

صداي فريادهايم كمتر شده بود. حرف‏هاي شكنجه‏گرها را نمي‏شنيدم. سرگيجه را، حتي روي تخت احساس مي‏كردم. نمي‏دانم چرا به فكرم رسيد، اتاق شكنجه سقف ندارد و ستاره‏هاي آسمان را در اين شب زمستاني مي‏بينم. خسته بودم و بي‏رمق… كابل‏زدن تمامي نداشت، موقعي كه صدايم كم مي‏شد، چند لگد به پهلويم مي‏زدند. لگدهايي كه به دنده‏هايم مي‏خورد، بدتر بود. به  راه‏بندان و بدشانسي آن روز فكر مي‏كردم. به خاطر عدم كنترل محل قرار نمي‏توانستم خودم را ببخشم. اعتماد الكي! تواضع چرت!ـ

درست چند شب قبل از دستگيري، „پاره‏اي از تجربيات سازمان چريكهاي فدايي خلق ايران“ را كه مربوط به زمان شاه بود، مي‏خواندم. نفهميده بودم كه چرا اين‏قدر تاكيد مي‏كند كه نود درصد ضربات سازمان در هنگام اجراي قرارهاي تشكيلاتي رخ داده است. خودم درست از همين طريق ضربه خورده بودم. حالا تمام درس‏هاي امنيتي را بايد بگذارم „درِ كوزه آبش را بخورم“! تحرك مطلق، بي‏اطميناني مطلق و هوشياري مطلق! به خودم بد و بيراه مي‏گويم و آنها هم كابل مي‏زنند! خياط در كوزه افتاد!ـ

دوباره از تخت بازم مي‏كنند، يكي‏شان از روي تخت مرا مي‏كشد و روي زمين مي‏افتم. بدون اينكه حرفي بزنند سه نفري مرا به طرف در آهني مي‏‏برند. دستانم را به طرف بالا مي‏آورند و با دست‏بند مچ دستانم را به دريچه‏اش مي‏بندند. زير بغلم را ول مي‏كنند و من از پنجره آويزان مي‏شوم. به همان حال رهايم مي‏كنند و براي استراحت مي‏روند.

روي پايم بند نيستم… حالا مچ دستانم اذيت مي‏كند. دردش گاهي مرا از اغما خارج مي‏كند. زمان از دستم در رفته، يكي از آنها يك ليوان آب آورد: „آب مي‏خوري؟“

ـ- آره!ـ

ليوان را روي لبم گذاشت و من آرام، آرام نوشيدم.ـ

ـ- زياد نخور كليه‏هات داغون مي‏شه!ـ

و رفت. كمي هوشيارتر شدم ولي بدتر شد، چون تازه دردها را بيشتر مي‏فهميدم. سر و صدايي از راه پله به طرف در آهني شكنجه‏گاه نزديك مي‏شد. دو نفر بازجو، يك زنداني را با تهديد و فحاشي به داخل اتاق آوردند. بازجوها هنگام عبور از در آهني آن چنان بي‏تفاوت از كنارم رد شدند كه گويي مرا نديده‏اند.

زنداني را به ديوار كوبيدند.

ـ- نمي‏خواهي همكاري كني؟ جنازه‏ات را از اينجا خارج مي‏كنم. مي‏گي يا ببندمت به تخت؟

زنداني بازجو را مي‏شناخت. با لحن حق به‏جانب گفت: آقا روح‏الله! چيزي نيست كه بگم.ـ

ـ- „مريم“ برات تك‏نويسي كرده، بازم مي‏گي چيزي نيست؟

ـ- يك چيزي براي خودش گفته! من چه مي‏دونم؟

ـ- پس عمه من نماينده „سازمان“ توي كنگره „جبهه فارابوندو مارتي“ بود؟

ـ- چي مي‏گين؟

ـ- „مريم“ سير تا پياز كارهات را نوشته!

يك مشت محكم توي صورت زنداني خورد. صداي زنداني برايم آشناست. شك مي‏كنم. بهار امسال „كرامت“ تماس با مرا قطع كرده بود و دلگير بودم كه چرا حتي يك خبر از خودش نمي‏دهد. باورم نمي‏شد، در شب اول دستگيري خودم، „كرامت“ را در اين جاي شوم ببينم.

ـ- چند سال تو كنفدراسيون فعاليت داشتي؟

ـ- خارج فقط درس مي‏خواندم.

ـ- ارواح ننه‏ات!ـ

فعاليت در كنفدراسيون و تماس‏هاي بين‏المللي سازمان، صداي آشنا و از همه مهم‏تر، نام „مريم“ كه دو سال پيش، در يكي از هسته‏هاي مرتبط با بخش ما بود، جاي شك برايم نگذاشت. از لابلاي صحبت فهميدم، اطلاعات زيادي از „كرامت“ لو رفته، ولي او همه را رد مي‏كرد. او را در وضعي كه تب و لرز داشت به تخت بستند.

ماه‏ها در بيرون از زندان منتظر ديدار رفيقت باشي و حالا در اين سياه‏چال جلوي چشمت شكنجه‏اش كنند. „كرامت“ به حق صاحب كرامت بود. به‏خوبي بازجوها را به بازي گرفته بود، نه فقط اطلاعات نمي‏داد بلكه بخشي از اطلاعات لو رفته را مخدوش و درهم مي‏كرد. اين كار با چنان تيزهوشي انجام مي‏گرفت كه گويي شطرنج باز ماهري با تمركز حواس كامل حريف را به طرف مات‏شدن سوق مي‏دهد.

رد پاهايي كه مي‏دانستم „كرامت“ با خونسردي و بي‏تفاوتي با آنها برخورد مي‏كند، مي‏توانست موجب يكي از سنگين‏ترين ضربات بر پيكر اصلي سازمان باشد. در يازدهمين ضربت كابل، ديگر صداي „كرامت“ نيامد. بازجو چند بار ديگر محكم‏تر به كف پايش كوبيد. صدايي نيامد. بعد از پچ پچ، دو نفري، „كرامت“ را از تخت شكنجه باز كردند. يكي از آنها، سطل كوچكي را پر از آب كرد و روي او ريخت. صداي ناله ضعيفي بلند شد.

– بلند شو، بلند شو… امشب كاريت ندارم ولي توي گوش‏هات فرو كن، حاج آقا برات جيره كابل نوشته، هرشب همين جا خدمتت مي‏رسيم.

زير بغل „كرامت“ را گرفتند و بردند. درد خودم كه فراموشم شده بود، حالا دوباره به‏سراغم آمد. ديگر در اطاق سكوت برقرار بود. از فاصله‏اي نزديك صداي تلويزيون و گفتگوي مبهم چند نفر مي‏آمد. نيم ساعتي ديگر آويزان دست‏هايم بودم كه يك پاسدار آمد و دست بند را باز كرد.

گفتم: „دست‏شويي مي‏خواهم بروم.“ـ

بدون اينكه جوابم را بدهد، لبه آستين كاپشنم را گرفت و به طرف داخل اتاق برد. دمپايي‏اش را روي زمين مي‏كشيد و راه مي‏رفت.

دم در توالت گفت: „يك دقيقه‏اي مياي بيرون، وگرنه خودم ميام تو!“ـ

دستانم را به ديوار و دستگيره در گرفتم و چشم‏بندم را كمي بالا زدم. به‏درستي نمي‏ديدم. تصاوير تار بودند. فقط متوجه شدم، ادرارم خون غليظ و تيره‏اي است. پس هنوز كليه‏هايم از كار نيافتاده بود.

ـ- زود باش! در را باز مي‏كنم!ـ

ـ- الان بابا! چه خبره!ـ

آرام بلند شدم و چشم‏بندم را كمي پايين آوردم. بيرون آمدم. مجددا“ آرام و بدون اينكه حرفي بزند، مرا به طرف تخت شكنجه برد، كنار تخت رسيديم، دستم را به كناره تخت بست و گفت: „روي زمين مي‏تواني بخوابي.“ـ

آخ كه چقدر خسته بودم! وقتي روي زمين نشستم، از زير چشم بند دو چيز ناآشناي گرد و بزرگ را ديدم. در آن حالِ گيج چند لحظه‏اي گذشت تا پاهايم را شناختم. كاملا“ ورم كرده و كف هردو پايم به اندازه نيمي از توپ، گرد و سياه رنگ شده بود. نمي‏دانم چرا با اين همه ضربه پوست كف پايم نشكافته بود. از انعكاس نور روي پايم، حدس زدم مايع چربي روي آن ريخته‏اند. پايم آن قدر درد مي‏كرد كه نخواستم اين حدس را امتحان كنم. دلم به حال پاهايم سوخت! چه گناهي داشتند كه پاهاي من شده بودند؟!ـ

دراز كشيدم. تب و لرز شدت گرفت. هنوز پشتم روي زمين قرار نگرفته بود كه يك نفر آمد و آرام بالاي سرم نشست. با صداي ملايم و مهربان پرسيد:ـ

ـ- مي‏‏لرزي… ترسيدي؟

– نه! تب و لرز كابل‏هاست!ـ

ـ- آره… واكنش طبيعي بدن همين جوره.ـ

برگشت و به يك پاسدار دستور داد: „يك پتو برايش بياوريد.“ـ

سريع برايم يك پتو آوردند، از همان پتوها كه چند ساعت پيش داشتند با آن خفه‏ام مي‏كردند. اين يكي، مثلا“ بازجويي بود كه با تاثيرگذاري روحي و عاطفي مي‏خواست بازجويي كند. لفظ قلم و روشنفكري حرف مي‏زد. اگر بازجو نمي‏شد، حتما“ هنرپيشه يا گوينده تلويزيوني خوبي از آب درمي‏آمد.

ـ- چرا با خودتون اين رفتار را مي‏كنيد؟

ـ- همكاراي شما با كابل مرا به اين روز انداخته‏اند!ـ

ـ- شما درباره نظام اشتباه فكر مي‏كنيد… براي چي دستگير شدي؟

ـ- از من نوشته‏اي گرفته‏اند كه به شكنجه در زندان اعتراض كرده‏ام و حالا شكنجه مي‏شوم كه چرا گفته‏ام در ايران شكنجه وجود دارد…ـ

ـ- تو را „تعزير“ كرده‏اند، اين يك حكم اسلامي است كه به دستور و نظارت „حاكم شرع“ برايت صادر شده… هيچ‏كس در اينجا حق شكنجه ندارد…ـ

ـ- با عوض كردن اسم كه چيزي عوض نمي‏شه! اينجا شكنجه و اعدام بيداد مي‏كند…ـ

ـ- حكم تو اعدام نيست… حداكثر چند سال حكم مي‏گيري…ـ

ـ- براي خودم نگفتم..ـ

– رهبراتون همه اينجا توبه كردند… شما به خاطر اينكه صادق هستيد، بيشتر از رهبراي سازمان لجاجت مي‏كنيد… دلت مي‏خواهد با احمد عطااللهي يا عطا پوريان[7] صحبت كني؟ مي‏داني كه از اعضاي مركزيت و تحريريه سازمان هستند…ـ

ـ- نه… علاقه‏اي ندارم…ـ

ـ- خب… بگير بخواب… اما بيشتر فكر كن!ـ

و رفت. احمد خائن، هنوز در بازجويي‏ها همكاري مي‏كرد و نوريان بيچاره بجاي ترجمه آثار اقتصادي و يا تحقيقي، عروسك خيمه شب‏بازي رژيم شده بود.ـ

تمام طول شب بين خواب، بيداري، كابوس، تب ولرز در حال جابجايي بودم. به موازات افزايش نور صبح، نگراني و اضطرابم بيشتر مي‏شد. صداي پاي شتابان چندين نفر، بيدارم كرد.

سربازجو فرياد كشيد: „اين خوابيده؟… بيدارش كنين…“ـ

بلافاصله پتو را از رويم كشيدند و با كابل به سر و رويم زدند. مي‏خواستم خودم را از كابل دوركنم، دستم به تخت بسته بود و چند نفر هم تخت را نگه مي‏داشتند تا حركت نكند. مثل پرنده‏اي كه در تور شكارچي افتاده، اين طرف و آن طرف مي‏رفتم. حدود پنج، شش نفر دوره‏ام كرده بودند. شكنجه صبحگاهي شروع شد.

بعد از چند دقيقه، روي تخت پاها و دست‏هايم را بستند. اولين ضربه را كه زدند، فاجعه بود. اعصاب كف پايم در طول استراحت شبانه دوباره فعال شده و درد ضربات قبلي به‏علاوه ضربات جديد، به مانند طوفان وحشتناكي از درد در تمام بدنم مي‏پيچيد. شكنجه‏گرها هم تازه نفس بودند، ضربات سنگين‏تر و سريع‏تر از ديشب روي پايم مي‏نشست و سربازجو روحيه مضاعفي به زيردست‏هايش مي‏داد. يك نفر با پوتين روي دست‏هايم ايستاد و با پاشنه پوتين روي دست‏هايم مي‏كوبيد. يكي ديگر از بالاي سرم با پتو جلوي دهان و بيني‏ام را گرفته بود.

يك پاسدار خپل و سنگين وزن روي رانم نشسته بود تا كمتر تكان بخورم. كابل‏زدن چند لحظه قطع شد. كاپشن و پيراهنم را بالا زدند و به‏جاي كف پا، روي كمرم كابل كوبيدند. با اولين ضربه، كنده شدن تكه‏اي از پهلوي سمت راستم را احساس كردم. بعد از چند لحظه پچ پچ، دوباره به سراغ كف پايم رفتند. اين بار دو نفر، از دو جهت، يكي درميان روي پايم مي‏كوبيدند. يك نفر علاوه بر نفرات قبلي، روي پشتم نشسته بود و هر چند لحظه يك‏بار خود را بالا مي‏برد و با شدت روي دنده‏هايم مي‏انداخت. قفسه سينه بين چوب‏هاي روي تخت و پاسداري كه خود را از بالا پرت مي‏كرد، در هم فشرده مي‏شد، ولي دنده‏هايم نشكست. انفجار درد تصاعدي شدت مي‏گرفت و هر لحظه بر آن افزوده مي‏شد. از نوك موهاي سرم نيز درد خارج مي‏شد. ديگر ظرفيت اين همه درد را نداشتم ولي بي‏هوش نمي‏شدم. شروع كردم سرم را روي چوب‏هاي تخت كوبيدن تا زودتر بي‏هوش شوم. بدتر از قبل مي‏زدند و بدنم جايي براي خروج اين همه درد نداشت، تك تك سلول‏هاي بدنم درد مي‏كشيدند. در رگ‏هايم به جاي خون، درد جاري بود. سرم داشت منفجر مي‏شد. پاهايم ديگر از آن خودم نبودند. جاي زخم كابل روي كمرم مي‏سوخت. دور چشم و ابروهايم از ضربات مشت و لگد و كوبيدن روي تخت، ورم كرده بود. حنجره‏ام از بس فرياد كشيده بودم، مي‏سوخت. به سرعت برق و باد كابل‏ها روي پايم مي‏نشست.

ناگهان صدايم سقوط كرد و درد به سرعت كاهش يافت. مدتي ديگر كوبيدند و سپس رهايم كردند و رفتند. چند دقيقه بعد، سربازجو با لحن دلجويانه‏اي به سراغم آمد.

ـ- چرا تو را اين‏جوري زدن… اگر من بودم، نمي‏گذاشتم يك تلنگر بهت بزنن…ـ

فكر مي‏كرد صداي دستورات قبلي‏اش را نشنيده‏ام و با من „رابطه عاطفي“ برقرار مي‏كرد!ـ

ـ- بازش كنين، بريم بهداري…ـ

روي پايم نمي‏توانستم حركت كنم، پوست پايم تركيده و خون زيادي پايين تخت ريخته بود. روي زانوها از اتاق بيرون رفتم و از پله‏ها بالا رفتم. سربازجو مزه‏پراكني مي‏كرد: „نگاهش كن!… كمونيست‏ها همشون عين سگ نجس و كثيف هستند! آدم دو پا چه عيب داره كه چهار دست و پا راه مي‏ري؟… رحم و عطوفت اسلامي به شما نيامده… سلمان! پايش را پانسمان كن!“ـ

ـ- اِ … مگه چكار كرده كه اين جوري شده…ـ

سربازجو جواب نداد و پاسدار متوجه شد كه جاي „برخورد عاطفي“ نيست. تنتور يد، ساولن و بعد هم باندپيچي پا… دوباره راه مي‏افتم. به اتاقي دو در سه متر كه سقف ندارد برده مي‏شوم. روي سيمان‏هاي كف اتاق يك پتوي كثيف قرار دارد. سربازجو دستور مي‏دهد روي پتو رو به ديوار بنشينم و چشم‏بند را بالا بزنم. بعد از چند لحظه، كاغذي با آرم دادستاني روبرويم گذاشت. با خودكار نام و مشخصات مرا خواسته بود و با اين سوال آغاز شد:

– نحوه دستگيري خود را به طور مشروح بنويسيد.ـ

پانوشت:ـ

ـ[1] ملات: براي نام‏گذاري وسايلي كه بار امنيتي براي حمل‏كننده آن ايجاد مي‏كرد، اطلاق مي‏شد. متْل نشريه، اسناد درون تشكيلاتي، اعلاميه و …ـ

ـ[2] دست‏بند قپان: يكي از روش‏هاي آزار و شكنجه زنداني كه دستانش در دوجهت بالا و پايين بسته مي‏شود و اغلب براي ايجاد رنج و درد بيشتر، زنداني را از طريق همان دستان بسته آويزان مي‏كنند تا وزن بدنش بر كتف‏ها فشار بياورد.

ـ[3] زيرزمين 209 واقع در بند موسوم به 209 زندان اوين كه دستگيرشدگان و به‏خصوص دستگيرشدگان شعبه 6 دادستاني رژيم (موسوم به شعبه كمونيست‏هاي محارب) در آنجا شكنجه و بازجويي مي‏شوند.

ـ[4] لاجوردي: از جلادان رژيم كه نقش فعالي در به قتل رساندن هزاران زنداني سياسي در ايران داشته و دارد. در اواخر مسير خياباني كه منتهي به زندان اوين مي‏شود، خيابان پيچي دارد كه لاجوردي براي قدر قدرت نشان دادن رژيم در مقابل مخالفان آن را „پيچ توبه“ مي‏ناميد؛ به‏اين مفهوم كه مخالفين قبل از رسيدن به داخل زندان و شروع شكنجه‏ها در مقابل جلادان تسليم شده و با رژيم همكاري مي‏كنند.

ـ[5] آپولو: وسيله‏اي كه ساواك در دوره شاه استفاده مي‏كرد. چيزي شبيه كلاه خود كه روي سر زنداني مي‏گذاشتند تا صداي فريادش از داخل آن بيرون نيايد و همچنين طنين فريادها اعصاب خودِ فردِ زير شكنجه را آزار دهد..

ـ[6] خودكار زير كف پا: با وسايل مختلف و به‏ويژه غلتكي چوبي روي كف پاي فرد زير شكنجه كشيده مي‏شد تا ميزان حساسيت عصب كف پا از طريق واكنش بدن سنجيده شود، در صورتي كه اعصاب كف پا در اتْر ضربات كابل حساس نبود او را از تخت باز مي‏كردند تا با روش‏هاي مختلف گردش خون و هم‏چنين فعاليت اعصاب كف پا را بالاتر ببرند. گاه نيز در همان حال غلتك چوبي را روي كف پا مي‏كشيدند تا همين نتيجه را بدون باز كردن زنداني از تخت شكنجه بدست آورند.

ـ[7] عطا پوريان و احمد عطااللهي، دو تن از فعالين سازمان چريكهاي خلق ايران بودند، كه راه خيانت در پيش گرفتند و به عروسك خيمه‏شب بازي رژيم تبديل شدند.