توضیح گفتگوهای زندان: متن فوق از صفحه ی فیسبوک خانم منصوره بهکیش برداشته شده است!

دل نوشتهی زیر را نهم آبان نوشتم، ولی چون در این مدت حالم زیاد خوب نبود، مدتی خودم را از فضای مجازی دور نگاه داشتم تا شاید کمی آرامش یابم و فشارم که در این روزها بالا میرود، کنترل شود، ولی نشد و توانستم تحت نظر پزشک متخصص قلب و با دارو آن را کنترل کنم. امروز تصمیم گرفتم این دل نوشته را در صفحهام در فیس بوک بگذارم تا شاید قلبم کمی آرام گیرد و دیگر نیازی به دارو نداشته باشم. منصوره بهکیش/ 26 آبان 1395
درد دلی با مادرم، من تفهیم نشدم!
مامان جان چقدر دلتنگت هستم، جمعه 7 آبان به خاوران رفتیم و به یاد زهرا، محمود، علی، مهرداد و دیگر عزیزانمان، گلهایی را به یادشان در لابلای بوتههای خشکیده آن زمین بی آب گذاشتیم، ولی جای خالی شماها را خیلی بیشتر از قبل حس کردیم، جای تو، مادر پناهی و دیگر مادرانی که حضورشان حتی با عصا یا کمر خم، چقدر امیدبخش و نیرو دهنده بود.
این روزها دلم بد جوری هوایت را کرده است، اینکه سراغت بیایم و تو بگویی «چه خبر» و من از شرایط اسف بار جامعه بگویم و باز تو بگویی «دیگه چه خبر» و از اوضاع و احوالم بپرسی و من نیز از اذیت و آزارهایی که این روزها بر سرم آوردهاند بگویم و تو با حوصله به حرفهایم گوش کنی و مرا دلداری دهی و دست نوازش بر سرم بکشی و با زبان شیرینت بگویی «خاک بر سرها» حیا نمیکنند، سپس آهی بکشی و دستت را به روی پاها بکوبی و باز بگویی، «بچههایم را کشتند و حالا هم دست از سر دخترم بر نمیدارند».
پس از خاوران راهی بهشت زهرا شدیم، ترافیک سنگینی در راه و در داخل بهشت زهرا بود، ابتدا به سوی تو پر کشیدم و سنگ تو و محسن را با عزیزانِ همراه شستیم و گلهای خریداری شده از بازار گل خاوران که برای تو و دیگر عزیزانم در بهشت زهرا کنار گذاشته بودم را بر روی سنگ تو و محسن چیدم. سپس سراغ آقاجان و بعد هم سراغ دیگر عزیزان و مادر پناهی رفتیم، ولی هر چه گشتیم، سنگش را نیافتیم، چون ردیف و شمارهاش را فراموش کرده بودم، دلمان سوخت که نتوانستیم به یادش چند شاخه گلی بگذاریم، جای او نیز در کنارمان خیلی خالی است.
مامان جان هنوز نتوانستهام باغچهی کوچکت در بهشت زهرا را گل بکارم و خیلی ناراحت شدم که حواسم نبود از بازار گل خاک و چند گلدان گل بخرم و آن را درست کنم، قول میدهم دفعه بعد این کار را بکنم، میدانم که تو با تمام بلاهایی که بر سرت آوردند، همیشه عاشق گل و گیاه و سبزی و زندگی بودی و با صفای دلت، همیشه برایم زنده و گرامی خواهی ماند!
مادر عزیزم، دنیای وارونهای است و جای شاکی و متهم عوض شده است، به جای پاسخ گویی به بلاهایی که در طی این سالها بر سرمان آوردهاند، باز هم به آزار و اذیت ما ادامه میدهند، جلوگیری از سفرم کافی نبود، مرا به دادسرای اوین احضار کردند و شنبه هشتم آبان سومین باری بود که به دادسرا رفتم، بار اول در اول آبان برای بازپرسی، بار دوم در سوم آبان برای بازجویی و این بار هم برای تفهیم اتهامهای ناروایی که به دخترت زدهاند و صدور قرار و سپردن کفالت تا تعین دادگاه، که البته هنوز نفهیمدهام این اتهامهابه چه دلیل است!
به نظر تو میشود برای رفتن به دیدار خانوادههای آسیب دیده، همراهی و همدلی با آنها یا گذاشتن یادداشتی در فیس بوک یا دیگر فضاهای مجازی، امنیت ملی کشور به خطر بیافتد، این چگونه کشوری است که وقتی چند خانواده با هم به بازار گل میروند تا برای گورهای بینشان عزیزانشان در خاوران گل تهیه کنند، مصداق اجتماع و تبانی علیه نظام میشود! من که واقعا نمیفهمم، نه اینکه فکر کنی خودم را به نفهمی زدهام، این را نمیفهمم که وقتی در قانون اساسی یک کشور حق دادخواهی و اجتماع و تشکل را به رسمیت شناختهاند و البته در تمام بندها نیز گفته شده به شرطی که مخل اسلام نباشد، آیا سر زدن به خانوادهها و همراهی و همدلی یا مشارکت در اعتراضهای یک شاکی مخل اسلام است؟ چگونه میتواند یک دین با این حرکتها به خطر بیافتد، در حالیکه شاهدیم آن دینی که تو از آن میگفتی، به وسیله خودشان در معرض خطر است. چگونه است که امنیت ملی با این همه دروغ، ریا، تجاوز، فساد، فحشا، اختلاس به خطر نمیافتد، ولی فعالیتهای دادخواهانهی ما که عزیزانمان جان شیرینشان را برای بهبود زندگی مردم این کشور از دست دادهاند، امنیت ملی را به خطر میاندازد! واقعا ماندهام چگونه میتوانند ما را به این اتهامهای واهی متهم کنند و دم از دموکراسی و حقوق بشر نیز بزنند؟!
کاش بودی و مرا راهنمایی میکردی، من که واقعا گیج شدهام، نمیدانم قسم حضرت عباس را قبول کنم یا دم خروس را! تو هم از حقوق انسانها برای ما میگفتی و به آن نیز عمل میکردی و اینها شعار حقوق بشر اسلامی میدهند و میخواهند این تفکر و سیاست را به همهی دنیا منتقل کنند و از سرکوب آزادی در سایر کشورها میگویند، در حالیکه با مردم کشور خود این چنین میکنند!
تو که در دو حکومت به طور مستقیم زخم خوردی و به شیوهی خود مقاومت را به ما آموختی، همیشه با زبانی ساده ولی با آگاهی و شناختی عمیق، با افتخار از ایستادگی در برابر ظلم رضاشاه میگفتی که چگونه همراه مادرت به فرمان برداشتن اجباری حجاب رضا شاه تن ندادی و با حجاب اجباری این حکومت نیز موافق نبودی. در زمان شاه نیز اجازه دادی فرزندانت آن گونه که دوست دارند، شرایط زندگی و عقاید خود را انتخاب کنند و همیشه نیز همراهشان بودی. البته تو خیلی تلاش کردی که فرزندانت نیز چون تو معتقد به اسلام باشند، ولی بیشتر از اخلاق انسانی و عمل سالم و پاک گفتی و ما را نیز به این روش زندگی هدایت کردی و به عقاید و شیوهی عمل فرزاندانت نیز احترام گذاشتی و دموکراسی را در عمل به ما تعلیم دادی.
تو همیشه خانهات محل جمع شدن فامیل و دوستان و همسایگان بود و همیشه ما را تشویق میکردی که این چنین باشیم و با تلاش و پشتکار و راستی و سلامت کار کنیم و غافل از درد و زخم دیگران نباشیم و ما را این چنین پاک بار آوردی، تو به ما میگفتی که اسلام یعنی سر زدن به بیماران و دردمندان و همدلی و همراهی با فقرا و زخم خوردگان و مدارا و احترام به عقاید دیگران، ولی دیدی که با همین شعار و سیاست، چگونه پارههای تنت را از تو و از ما گرفتند و چه سوز و گدازی بر دلمان گذاشتند و حالا هم به جای پاسخ گویی و عذرخواهی از کردههای قبلی خود، باز هم آزارمان میدهند. یادت میآید، گاهی تو و آقاجان هم میماندید و شک میکردید که بالاخره کدام درست است و گاهی نیز از خود شرمنده میشدید، گویی شما مسبب آن اسلامی بودید که فرزندانتان را با توسل به آموزههای آن کشتند!
مادرم، اینها با هم نمیخواند، اگر حقوق بشری که اینها شعارش را میدهند، همانی است که تو میگفتی، پس چگونه است که میتوانند این چنین مردم را به مسلخ ببرند و دائم آزارمان دهند، کدام را باور کنم؟!

