انتخاب» محمود خلیلی»

%da%a9%d9%84%d8%aa-%d9%88-%d8%b3%db%8c%d8%a7%d9%86%d9%88%d8%b1

 

 

 

 

« انتخاب »

«محمود خلیلی»

خیلی تند و با عجله از پیچ کوچه عبور کرد و زیر طاقی یک خونه وایساد کمی نفس چاق کرد و سرک کشید. می خواست مطمئن بشه که کسی دنبالش نیومده، می دونست اگر همینجوری توی خیابان علاف باشه گیر می افته، بخاطر همین هم دل به دریا زده بود و با تمام ریسکی که می تونست داشته باشه فکر کرده بود خانه « امیر» آخرین جائی است که یک مدتی می تونه آنجا مخفی بشه.

همینطور که کوچه پس کوچه های «خیابان شیخ هادی» را طی می کرد منظره خانه امیر و روزهای پر جنب و جوش قیام جلو چشمش مجسم می شد روزهائی که دختر و پسر خانه آنها جمع می شدند و با هم شیشه های نوشابه و آبلیمو و آبغوره و مشروب را پر بنزین می کردند و مادر« امیر» با شور و حرارت برای اونا صابون رنده می کرد تا کوکتل مولوتوف درست کنند وبابای « امیر» هم با دقت از باک ماشین براشون بنزین می کشید. عجب روزها و شب هائی بود. حالا خیلی از اون رفقا را از دست داده بود و از سرنوشت خیلی از آنها بی خبر بود.

«مهتاب»را کم و بیش توی کوه می دید که با تعدادی از رفقاش کوه نوردی می کنند اگر موقعیتی پیش می آمد گپ کوتاهی با هم می زدند. توی همین گپ و گفتا بود که ازمهتاب شنیده بود امیر دیگر فعالیت نمی کند.خیلی تعجب کرده بود و تصمیم داشت توی یک موقعیت مناسب سری به امیر بزند و جویای علت تصمیم او باشد اما هیچوقت این موقعیت برای او فراهم نشده بود. توی این دیدارها با مهتاب  وقتی که در مورد خاطرات سالهای قبل ازقیام حرف می زدند«مهتاب» به «امیر» و فعالیتها وکارهایش و آن همه شوری که داشت وندانستن علت اصلی بریدن عجیب او اشاره می کرد و خبر از سلامتی و تن درستیش را می داد . آخرین باری که مهتاب را دید فروردین 60بود. اوتوی حرفهائی که می زدند باز به «امیر» اشاره کرد و گفته بود: واقعا“ جای «امیر» خالیه اگر بود خیلی کارها می کرد که دیگران از عهده آن بر نمی آیند، و گفته بود: او از مدتی قبل توی یک شرکت مشغول کار شده و همچنان با پدر و مادرش توی خانه قدیمی خیابان «جامی» زندگی می کند.

جلو در خانه رسید ساختمان همان ساختمان قدیمی ای بود که آخرین بار فروردین 58 به آنجا رفته بود حالا بعد از نزدیک به 5 سال دوباره پشت در همان خانه بود که همیشه با آغوش باز از او استقبال می کردند.به اطراف نگاهی کردو وبا تردید دست را روی زنگ گذاشت، خبری نشد دوباره زنگ زد و گوش کشید شاید صدای پائی بشنود کم کم داشت نا امید می شد که صدای زنی به گوشش خورد:کیه؟ دو دل شده بود که این صدا صدای مادر امیر بودیا نه! صدای گرم مادرامیر همیشه مثل یک لالایی توی گوشش بودو این صدا غریبه به نظر می رسید با این حال خوشحال بودو بار دیگر زنگ را به صدا درآورد. کِرت و کِرت کشیدن دمپایی به موزائیک های توی حیاط همراه با صدای غُرغرُ ضعیفی تا پشت در کشیده شد و در باز شد و صورت رنگ پرید و نحیفی که لای یک چادرگلدار پیچیده شده بود از لای در نمایان شد.

یک لحظه به صورت درهم شکسته زن نگاه کرد با تردید پرسید: ببخشید منزل آقای احسانی؟ بعد قبل از جواب گرفتن، فکر کرد که اشتباه کرده سرش را برگرداند که برود، زن با صدای محکمی پرسید: شما؟ خشکی صدا او را مطمئن کرد که حتما“ امیر و خانواده اش نقل مکان کرده اند. قصد داشت به سرعت از محل دور شود که این بار زن با لطافت بیشتری گفت: پسرم پرسیدم شما کی هستید؟

این لحن پسرم گفتن مختص مادر امیر بود سرشار از محبت، برگشت و با دقت بیشتری نگاه کرد. خودش بود رفعت جون(به زبان امیرو مهتاب و آقای احسانی)، ولی چقدر تغییر کرده بود. پیر و شکسته شده بود، مگر می شود آدم ظرف 4-5 سال اینقدر پیر شود. البته به ندرت به خودش توجه کرده بود شاید او هم خیلی تغییر کرده و هیچ شباهتی با جوان 20-21ساله بهار 58 نداشته باشد. همه این موارد مثل برق از ذهن او گذشته بود. وقتی به خود آمد که صورتش را نزدیک صورت رفعت جون احساس کرد و با هیجان گفت: رفعت جون منم مسعود.

یک لحظه سرش را از لای در بیرون اورد و دو طرف کوچه را نگاه کرد و دستش را گرفت و کشید داخل حیاط و درب را بست. وقتی وارد حیاط شد رفعت جون نگاهی به سرتا پایش انداخت و بغلش کرد و در حالی که گریه می کرد به آرامی گفت تو بوی امیر را می دهی، تو مثل امیرم می مونی بیا بیا بریم داخل و با سنگینی خودش را بطرف ساختمان کشید. بدون هیچ حرفی به دنبال رفعت جون راه افتاد وبه آرامی سیانور را از دهانش خارج کردو در جاسازی کمرش قرار داد. وقتی وارد ساختمان شدند توی هال عکس بزرگی از امیر و آقای احسانی را دید که کنار هم به دیوارنصب شده بود و در سه کنج هر کدام از قاب عکس ها روبان سیاهی چسبانده بودند.

پاهایش سست شد و روی دو زانو کف هال نشست و مبهوت عکس های روی دیوار شد دیگر هیچ چیز نمی دید و هیچ چیز نمی شنید.

با تکانی که رفعت جون به شانه اش داد از آن حالت خارج شد و در حالی که اشک در چشمانش حدقه زده بود با صدایی که انگار از ته چاه در می آمد از رفعت جون پرسید: چطوری؟ کی این اتفاقات افتاده؟

رفعت جون گفت: حالا برات تعریف می کنم. راستی تو کجا اینجا کجا؟ می دونی چند سال از آخرین باری که دیدمت می گذرد؟ تا دو سه سال پیش همیشه از مهتاب حال و روزت را می پرسیدم.آخه مثل اینکه توی کوه همدیگر را می دیدید بعد که به ملاقات مهتاب می رفتم تا مدتی با ایما و اشاره یا مستقیم از تو می پرسید منهم همیشه می گفتم بی خبرم. خب گوش می کنم ببینم چی داری برام تعریف کنی.

گفت: درست 4 سال و 8 ماه از آخرین باری که به اینجا اومدم می گذرد اما من همیشه به یاد محبت شما و آقای احسانی بودم و به رفاقت با امیر و مهتاب افتخار کردم. خوب سال 58 که دانشگاهها باز شد ما همه درگیر بودیم من با امیر درسته هم کلاس بودیم اما بیشتر درگیر مسائل سیاسی بودیم و هرکداممان در بخشی فعالیت می کردیم این باعث شده بود که با همدیگر کمتر رابطه داشته باشیم و نسبت به عمل کرد همدیگر کمتر اطلاع داشته باشیم.  تا فروردین 60 تقریبا“ چند هفته یکبار مهتاب را توی کوه می دیدیم و جویای حال شما و امیر بودم، بعد از سی خرداد دیگه کوه نرفتم . شرایط خیلی سخت شد منهم مثل بقیه درگیر بودم و آواره، الان هم که اینجا هستم این آخرین راه چاره ام بود که مدت  کوتاهی را پیش رفیقم امیر و خانواده اش باشم تا ببینم چکار می توانم بکنم.

سکوت کرد و باز به عکس امیر وآقای احسانی خیره شد. ناگهان به یاد حرف های چند لحظه پیش رفعت جون افتاد وقبل از اینکه او چیزی بگوید با نگرانی و عجله پرسید: برای مهتاب اتفاقی افتاده؟( با اینکه حدس زده بود منظور از ملاقات مهتاب دیدن او در زندان است ولی انگار دوست نداشت این را بشنود) چه بلایی سر امیر و آقای احسانی آمده؟ در حالی که دستان رفعت جون را توی دستاش گرفته بود و اشکش سرازیر شده بود چشم به دهان او دوخت تا جواب پرسش هایش را بگیرد.

رفعت جون دستانش را از دست او خارج کرد و استکان چای را جلوش گذاشت و گفت: بخور مسعود جان تا همه را برایت بگویم: امیرتا اوائل سال 60 با ما زندگی می کرد. بعد گفت برای خودم خونه زندگی درست کردم. یواش یواش می خوام به خودم سرو سامونی بدم. ما هم باور کردیم چون فکر می کریم دیگه هیچ فعالیتی نداره شاید تصمیم گرفته ازدواج کنه. تا سی خرداد تقریبا“ هفته ای یکباربه ما سر می زد. هروقت هم می گفتم پس کی مادر ما را خونه ات دعوت می کنی؟ یا کی آستین بالا می زنی؟ با خنده می گفت همین روزا. بعد از سی خرداد با یک تلفن از ما خداحافظی کرد و گفت شرایط خیلی سخت شده دیگه نمی تونم بیام خونه، مراقب مهتاب باشید من خودم هر زمان که مناسب دیدم تماس می گیرم. این آخرین باری بود که صدای امیرم را شنیدم. امیر راست می گفت شرایط روز به روز بدتر می شد. محسن(آقای احسانی) خیلی نگران بچه هابود. ما از کارهای مهتاب کم و بیش خبر داشتیم اما برای ما عجیب و غریب بود امیر که ظاهرا“ دیگه هیچ فعالیتی نداشت چرا مخفی شده بود. اواخر مهر 60 مهتاب سه شب خونه نیامد محسن همه جا را گشت و به همه جا سر کشید و زنگ زد. شب چهارم در زدن وقتی محسن در را باز کرد 7-8 نفرلباس شخصی و پاسدار ریختن تو خونه عین قوم مغول همه جا را گشتن و خونه را زیرو رو کردن و محسن را که اعتراض می کرد با قنداق تفنگ و مشت و لگد زدند. بعد از 30 خرداد مهتاب همه جا را پاکسازی کرده بود هیچ کتاب و نشریه و اعلامیه ای توی خونه نبود. جزوه های دانشگاهی و کتاب های درسی بچه ها را وسط اتاق توی یک چادرشب تلنبار کردند. بعد از اینکه همه سوراخ سنبه ها را گشتند یکی ازآن  کت و شلوار پوش ها که ظاهرا“ رئیسشان بود با پرخاش از من پرسید جای اسلحه ها کجاست؟ من که هاج وواج بودم با دادو بیداد گفتم: اسلحه چیه ؟ اینجا چیکار می کنه ؟ درحالی که لگدش را بطرف من پرتاب می کرد گفت: دختر پتیاره کافرتان اعتراف کرده که توی خونه اسلحه نگهداری می کنید. محسن با عصبانیت گفت: مودب باش ریختین توی خونه ما به دخترم هم توهین می کنید. پاسداری که کناراو بود با لگد زد به ساق پاش نعره محسن بالا رفت و نشست زمین منم شروع کردم به جیغ و داد بی انصافا، بی وجدانها، دزدا، غارتگرا که حالم بهم خورد و کنار دیوار افتادم. اولش همشون با فحش و بد و بیراه بی محلم کردند بعد همون که به نظر رئیسشون بود پارچ آب روی میز را برداشت و در حالی که با نوک پا به رونم زد گفت: کمی آب بخور و پارچ آب را روی سرم خالی کرد در همان حال پرسید پسرتون کجاست؟ کی میاد؟. گفتم: مدت زیادی است که از او خبر نداریم. اصلا“ نمی دونیم چه کار می کنه؟ حتما“ پسرم را هم گرفتید. آخه از جون ما چی میخاید؟

همان یارو گفت: خوب ما شوهرت را هم می بریم تا پسرت خودش را معرفی کنه.

محسن را همراه کتاب ها با خودشون بردند. همان شب زنگ زدم کرمانشاه به برادرگفتم به دادم برسه، سرت را درد نیارم کار ما شده بود هر روز مراجعه به دادستانی و زندان اوین، زیر بارنمی رفتند که محسن و مهتاب اوین هستند ولی با پیگیری و سماجت ما قبول کردند که هر دو اوین هستند و ما می توانیم لباس و پول برای آنها بفرستیم. این حکایت تا اواخر اسفند60 ادامه داشت که به من تلفن زدند که برای دیدن محسن برم بیمارستان 503 ارتش. در اینجا رفعت جون نتوانست خودش را کنترل کند وهای های زد زیر گریه. بی اختیار از جا بلند شد و لیوان آب را از روی میز آورد و به دست رفعت جون داد و در حالی که شانه های او را نوازش می داد گفت: بقیه اش را بعد برایم تعریف کنید حالا کمی آرام باشید و استراحت کنید.

مسعود خیلی ناراحت بود به شدت از دست خودش شاکی بود که برای چی اینجا اومده که باعث یادآوری خاطرات درد ناک برای بهجت جون باشه، یک لحظه تصمیم گرفت آنجا را ترک کند حتی نیم خیز شد ولی ترسید با رفتن او حال رفعت جون بهم بخوره و کسی نباشه به دادش برسه. رفعت جون در حالی که آروم گرفته بود انگار حس کرده بود که او چه تصمیمی دارد دوباره دستاش را توی دست خود گرفت و گفت: پسرم من خوبم نگران نباش، اگر بنا بود بلایی سرم بیاد تا حالا اومده بود اما من هنوز امید دارم اگر چه امیدم(مهتاب) توی زندونه اما می دونم که ماهی یکبار چشم انتظار منه که برم ملاقاتش. بخاطر همین من همه سختی ها و مصیبت ها را تحمل کردم. حالا برات میگم چه بلایی سر محسن و رفیقت اومد اینجوری هم درد دل کردم و سبکتر شدم هم به یک نفر دیگه گفتم اینا(جمهوری اسلامی) چه بلایی سر من وخیلی از مادرای دیگر اوردن.

مسعود دوباره دو زانو جلوی رفعت جون نشست و سرا پا گوش شد. رفعت جون گفت: نفهمیدم چطوری خودم را رساندم وقتی به قسمت اطلاعات بیمارستان503 رفتم وسراغ محسن را گرفتم استواری که آنجا بود گفت: بخش مراقبت های ویژه است، انتهای راهرو مراجعه کن از مسئول بخش می توانی جویای حالش شوی. وقتی به بخش مراقبت های ویژه رفتم اجازه ندادند وارد بخش شوم بعد از کلی التماس خانمی که آنجا بود بیرون اومد وقتی فهمید همسرش هستم خیلی محترمانه گفت: همسر شما سکته مغزی کرده از مرگ نجات پیدا کرده من اطلاع زیادی ندارم اما بر اساس گفته همکارهایم سه شب قبل اورا با چند مامور به آنجا آورده اند  تا دیروز غروب که شیفت من شروع شد یک پاسدارهمینجا می پلکید اما نمی دونم چی شد که آخرشب رفت تا الان هم که شیفت من داره تموم میشه نیومده اگر کمی صبر کنی دکترش میاد شاید اجازه بده بری تو من چیز دیگه ای نمی دونم الان یک صندلی برای شما میارم و سعی می کنم دکتر را پیدا کنم خواهش می کنم وارد اتاق نشوید تا من برگردم. بعد از مدتی دکتر آمد به گرمی بامن برخورد کرد و توضیح داد اونایی که او را آوردند فکر می کردند مرده اما من با دوستان دیگرم توانستیم همسر شما را احیا کنیم ولی متاسفانه سمت راست بدنش از کار افتاده دیشب که از زندان تماس گرفتند من طوری برخورد کردم که حالش اصلا“ خوب نیست و در حال مرگ است، بعد از صحبتی که با من کردند با پاسداری که نگهبانش بود هم حرف زدند بعد آن پاسدار رفت و تا الان هم کسی نیامده. با اینکه دوست دارم اینجا بمونه اما ترجیح میدم او را از اینجا ببریداگر مشکلی بوجود بیاد هم من جوابگو خواهم شد. خلاصه سرت را در نیارم محسن را اوردم خونه او به سختی حرف می زد ولی برام توضیح داد همان شبی که سکته کرده بود برده بودنش برای شناسایی جنازه امیر که روز قبل توی خیابون توسط یکی از توابین که گشت خیابونی بوده شناسایی میشه تیراندازی می کنند اوزخمی میشه وقتی می خواستند دستگیرش کنند سیانورش را می خوره و کشته میشه، زنگ زدم برادرم از کرمانشاه اومد خیلی دوندگی کردیم تا جنازه امیر را بگیریم اما به ما گفتند توی لعنت آباد(خاوران) دفن شده و ما کاری نمی توانیم بکنیم.بهجت جون درحالی که اشک از گونه هایش سرازیربود ادامه داد روزهای سختی بود نمی دونم چی  بگم ولی حالا وقتی فکر می کنم برام خیلی عجیبه که چه نیرویی باعث شده بود من بتونم اینجوری مقاومت کنم ویک تنه این همه درد و مصیبت را به دوش بکشم شاید تلاش برای بهبود محسن و اینکه اگر بی طاقتی کنم محسن را نابود می کنم بخاطر همین اغلب شبها و توی خلوت خودم برای امیر، مهتاب، محسن زار می زدم.خلاصه بهار 61 بدبختی هایم کامل تر شد و محسن نتوانست دوام بیاورد و مُرد. سرخاک محسن از پا افتادم یه مدتی برادرم و همسرش از من مراقبت می کردند بعد که بهبود پیدا کردم اونا رفتن سر زندگی خودشون و من موندم و خاطرات عزیزام و مهتاب که در زندان بود. حالا تنها امید من به زندگی مهتابه. بعد ازرفتن تو هیچ کدام از رفقای امیر یا مهتاب پایشان به خانه ما باز نشد.

 با سکوت رفعت  جون مسعود صورتش را پاک کرد و از جا بلند شد و در حالی که قصد داشت به سمت درب اتاق برود با صدایی نزار گفت: رفعت جون من میرم اگر به ملاقات مهتاب رفتی سلام برسون و بگو خیلی دلم براش تنگ شده.

رفعت جون درحالی که ازجا بلند می شد با پرخاش گفت: چی شد؟ کجا می خواهی بری ؟  مگه من میزارم آواره شی؟

مسعود گفت: رفعت جون تو خودت به اندازه کافی دردسر و مشکلات داری اگر من نمی تونم کمک کنم نباید مشکلی برای شما درست کنم، یه جایی پیدا میشه تا من بتونم از اینجا برم. از اولش هم برا خودم برنامه ریزی کرده بودم بعد از یکی دو روز برم یه طرفی  راستش تهران نمی تونم بمونم برام خطرناکه بخاطر همین هم بهتره قبل از اینکه مسئله ای برای شما بوجود بیاد برم.

رفعت جون گفت: همانطور که گفتم تو هیچ جا نمیری، منهم شرایطم بدتر از این نمیشه، میترسی بریزن اینجا؟! اینجا شاید خطرناک باشه اما از خیابون گردی و اتوبوس سواری امن تره. یه سه، چهار روز اینجا بمان تا ببینیم چی پیش میاد. راستی می خوای بری سمت کردستان؟

مسعود بدون مکث گفت: خیلی راجع به این موضوع فکر کردم ولی با بودن این همه ایست بازرسی و توابینی که سر اتوبان ها وارد اتوبوس ها میشن دو دل هستم.

رفعت جون گفت: پس بشین و راحت باش تا من یه لقمه غذا برات بیارم بقیه کار ها را بسپار به من فقط سه چهار روز از خونه بیرون نرو تا ببینم چه باید کرد.

مسعود شب را به سختی سپری کرد صبح زود دید رفعت جون لباس پوشیده و می خواد از خونه بره بیرون سلام کرد و پرسش گرانه نگاهش را به صورت رفعت جون دوخت.

رفعت جون گفت: نگران نباش میرم بیرون یه کاری دارم انجام می دم بر می گردم در ضمن در حیاط را مثل همیشه که بیرون میرم قفل می کنم اگر کسی در زد و یا تلفن زنگ زد بی خیال شو و جواب نده در ضمن صبحانه حاضر است تا تو صبحانه بخوری من برگشتم این را گفت و به آرامی از در هال خارج شد.

مسعود بعد از خوردن صبحانه دوباره در افکار خود غوطه ور شد از دیشب یک لحظه از فکر امیر، آقای احسانی و مهتاب خارج نشده بود.هر طرف این خانه خاطرات گذشته را برایش زنده می کرد.

سال 56 هر دوتاشون تازه وارد وسال اولی دانشکده علوم سیاسی بودند و از همون روزای اول با هم رفیق شده بودند وپای او به خانه امیر باز شده بود. رفاقت آنها تا جایی پیش رفته بود که او وقتی به خانه آنها می رفت پدر و مادر و خواهر امیر مثل عضوی از خانواده با او رفتار می کردند وتوی دانشکده به آنها دو قلو می گفتند. فعالیت سیاسی را هم با هم شروع کرده بودند( البته نباید نقش موثرآقای احسانی را نادیده گرفت که زمینه مطالعاتی و بحث را برای آنها فراهم کرده بود) با اعتصابات و تظاهرات های داخل دانشگاه در رابطه با گرایش و هواداری از سچفخا خوشان هم نمی دانستند چطوری و کدامشان تحت تاثیر آن یکی هوادار شده بود ولی آنچه مسلم بود مهتاب تحت تاثیرهر دو آنها هوادار شده بود حضورشان در اولین راهپیمایی سازمان در اربعین 57وصحنه هجوم هادی غفاری و درو دسته چماقدار و قدار بندش در میدان کندی و ورود او با مینی بوس سبز رنگ داخل جمعیت و زخمی شدن تعدادی از رفقا و حمله هردو نفرشان به مینی بوس و زخمی شدن دست امیر، تظاهرات های داخل دانشگاه و رفتن به کارخانه ها و تظاهرات 19 بهمن صحن دانشگاه و 21 بهمن بمناسبت سالگرد سیاهکل مثل یک فیلم از جلوش رژه می رفت. فعالیت های بعد از قیام و حضورشان در بخش های مختلف تشکیلات وقتی برای او جهت رفتن به خانه امیر نگذاشته بود. خوب مهتاب را خیلی وقتها درپارکینگ جلو ستاد سازمان درخیابان میکده(فدایی یا دهکده بعد از تصرف ستاد سازمان توسط چماقدارها) می دید. اما امیر را یکی دو بار بیشتر ندیده بود و در حد یک احوالپرسی رفیقانه با هم روبرو شده بودند و امیر به سرعت با رفیقی که اورکت تنش بود از آنجا دور شده بود. دانشگاه تقریبا“ تق ولق بود در زمان نامه نگاری سازمان به خمینی و آرزوی سلامتی برای او امیررا یکباردیگر دیده بود. اوگفته بود که به شدت با تشکیلات در گیر شده و بخاطر همین موضوع دست از فعالیت کشیده وارتباطش را قطع کرده است. البته وقت نشده بود که بیشتر با او صحبت کند و تصمیم داشت یکبار به خانه آنها برود و پیگیر این موضوع شود.این آخرین دیدار او با امیر بود. بعد ازمدتی که مهتاب را دیده بود از او شنید که امیر ظاهرا“ فعالیت سیاسی را کلا“ کنار گذاشته است. یکبار هم بعد از انشعاب  رفیق مشترکی به او گفته بود بعد از انشعاب هم وقتی سراغ او رفته بودند بی محلی کرده بود و حاضر نشده بود دوباره با تشکیلات کار بکند. تا دیشب در بهترین حالت به امیر به چشم یک سیاست زده و عافیت طلب نگاه می کرد اما دیشب متوجه شده بود که امیر خیلی، خیلی از او جلو تر بوده و او نمی دانسته است.

چنان به گذشته رفته بود و به زمان و اطرافش اصلا“ توجه نداشت ونمی دانست چه مدتی داخل هال در حال قدم زدن است که با صدای باز شدن در متوجه شد رفعت جون برگشته آروم یک گوشه نشست. وقتی رفعت جون در هال را باز کرد به استقبالش رفت سلام کرد و زنبیلی که همراه داشت را از او گرفت. رفعت جون در حالی که نفس نفس می زد جواب او را داد. او به سرعت زنبیل را به آشپزخانه برد و دوتا چای ریخت و به هال برگشت.

رفعت جون در حالی که جویای احوالات او بود چای را در نعلبکی ریخت و ادامه داد: مسعود جان تا دو سه روز دیگه برادرم از کرمانشاه میاد فکر می کنم می تونی با او به کرمانشاه و یا یکی از شهرهای کردستان بروی تا اون موقع صبر و حوصله داشته باش و اینجا را خونه خودت بدون من مخصوصا“ از خونه به برادرم زنگ نزدم و از تلفن راه دور استفاده کردم تا اگر هم تلفن خونه کنترل میشه کسی متوجه چیزی نشه. راستی شناسنامه، مناسنامه داری یا نه؟ بعد با حالتی مردد پرسید مسلحی؟

مسعود در حالی که شرمنده محبت های رفعت جون بود گفت نه چیزی همراه ندارم، نه شناسنامه ندارم  یک لحظه خواست بگوید کلت و سیانور همراه دارم که خودش را کنترل کرد و سکوت کرد.

چهار روز از روزی که به این خانه آمده بود می گذشت ولی انگار ماه ها بود که اینجا بود و نمی توانست بیرون برود،طی این روزا فقط تونسته بود حموم مرتبی بگیره و لباس هاش را عوض کنه و بشوره ولی ته ریشی را که داشت نزده بود. با اینکه سعی می کرد داخل خانه به رفعت جون کمک کنه ولی بنا به قولی که به او داده بود و از ترس اینکه همسایه ها او را داخل حیاط ببینندبیرون نمی رفت. برای او خیلی جالب بود که این چند روز حضور او چقدر در روحیه و حال رفعت جون اثر گذاشته، انگار انرژی پیدا کرده بود.آشپزی می کرد حیاط را جارو می زد و گاهی زیر لب آوازی زمزمه می کرد.

 حوالی غروب بود که در زدند و قبل از اینکه رفعت جون خودش را به در حال برساند صدای باز و بسته شدن در حیاط بگوش آمدو رفعت جون با هیجان گفت: داداشم اومد (این دفعه دیگه از لفظ برادر استفاده نکرد انگار داداش صمیمی تر بود) در هال باز شد و مرد میان سال با سیبیل های جو گندمی و ته ریش و هیکلی نسبتا“ درشت با ساکی روی دوش و دو سه تا پاکت که بعد معلوم شد میوه است چهارچوب در هال را پر کرد. صحنه زیبای دیده بوسی خواهر و برادر حسابی او را تحت تاثیر قرار داده بود. بعد از دیده بوسی رفعت جون در حالی که او را نشان می داد گفت: داداش مسعود عین امیر خودمه (در حالی که اشک توی چشماش دویده بود ادامه داد) چند روزه حس می کنم امیر را دوباره به دست اوردم قربون شکلت داداش اونو به دست تو میسپارم.

رفعت جون به دنبال تهیه چای و شام به آشپزخانه رفت. احمد آقا (برادر رفعت جون) خیلی خودمونی و گرم با او دیده بوسی کرد و دوتایی کمک کردند و میوه ها را به آشپزخانه بردند. همون شب بعد از شام رفعت جون یک توضیح کوتا در باره مسعود داد و بعد سه تایی در رابطه با چگونگی رفتن او صحبت کردند احمد آقا همان ابتدا گفت: بهتر است فقط چیزهایی را که لازم است به او بگویند. وقتی احمد آقا متوجه شد مسعود مدرک شناسایی ندارد مدتی توی فکر فرو رفت و گفت: کار سخت شد چرا که توی مسیر باید از کلی پلیس راه و ایست بازرسی عبور کنیم بخصوص که اونطرف ها منطقه جنگی حساب میشه.

رفعت جون انگار چیزی به ذهنش رسیده بود در حالی که با چالاکی از جا بلند می شد گفت صبر کنید، صبر کنید من الان میام. بعد از چند دقیقه در حالی که شناسنامه ای در دست داشت و آن را می بوسید برگشت و گفت: نگاه کنید این شناسنامه امیرمه شاید به درد بخوره! آن دو نگاهی به شناسنامه کردند هر دو متوجه شدند چقدر تفاوت وجود داره عکس و چهره امیر با او همخوانی نداشت.

احمد آقا در حالی که سرش را میان دو دست گرفته بود و فکر می کرد، انگار با خودش چیزی می گفت بعد از لحظه ای سرش را بلند کرد و گفت: یادم افتاد شناسنامه شاگردم توی کامیونه شباهت هایی هم با مسعود داره چون خیلی از مسیر ها را هم با من بوده تو قالب اون بره کمتر شک می کنن چون توی پاسگاهها خودم میرم ساعت می زنم و گواهینامه و شناسنامه و بارنامه ارائه می دم مسعود باید فقط از کامیون پیاده بشه سری به چرخها بزنه و شیشه را بشوره و آینه ها تمیز کنه با یک کم شانس احتمالا“ رد می شیم. من فردا میرم ببینم بار بهم می خوره یا نه! اگر بتونم بار بزنم خیلی راحت تر می تونیم مسیر را بریم .

روز بعد احمد آقا بیرون رفت. ساعت حوالی 7 شب بود که احمد آقا با یک کیسه در دست اومد. در حالی که لبخند می زد با مسعود احوالپرسی کرد و از رفعت جون پرسید: آبجی چیزی برا خوردن داری؟

رفعت جون گفت: آره داداش تا دست و صورتت را بشوری غذا را می کشم ما هم چیزی نخوردیم صبر کردیم تا تو بیایی. سفره به کمک مسعود آماده شد و دور آن نشستند.

هم مسعود هم رفعت جون منتظر بودند که احمد آقا چیزی بگوید اما او با خونسردی و تا پایان غذا خوردنشان حرفی نزد. او هم در جمع کردن سفره کمک کرد و توی آشپز خانه گفت: برا من چای لیوانی بریز مسعود جان بیا تا با هم صحبت کنیم.

مسعود چای ریخت و با رفعت جون رفت روبروی احمد آقا نشست. خلاصه احمد آقا در حالی که در کیسه را باز می کرد و از داخل آن شلوار و پیراهن و تی شرت رنگ و رو رفته و یک کاپیشن چرمی روغنی و نیمدار و یک دستمال و کلاه لبه دار نیمداری که بعضی از شاگرد راننده ها سرشون میذاشتن بیرون می آورد گفت: الان کامیون کمه برای همه جا بار گیر می یاد من فعلا“ گفتم تا فردا خبر می دم کجا بار بزنن سمت کرمانشاه فکر نمی کنم مشکلی پیش بیاد مگر بخوای مسیر دیگه ای بری، بعد دست کرد جیبش و شناسنامه و کارت خاتمه خدمت شاگردش را بیرون آورد وگفت نیگاه کن مرتضی چقدر شبیه تو می مونه فکر نمی کنم کسی شک کنه مسعود خیره به شناسنامه و کارت خاتمه خدمت بود و چیزی نگفت و تو فکر فرو رفت.

 رفعت جون گفت: همه چیز درست شد به سلامتی، ولی دل من خیلی برات تنگ میشه.

مسعود با لخندی گفت: دل منهم تنگ میشه ولی چاره ای نیست هر اومدنی یک رفتنی هم داره.

آخر شب وقتی رفعت جون رفت بخوابه او با احمد آقا تنها شد. احمد آقا گفت: چیه زیاد رو براه نیستی من فکر کردم وقتی شناسنامه را ببینی خیلی خوشحال میشی اما مثل اینکه اینطور نشد و ظاهرا“ پکر هم شدی؟

در حالی که سرش را پائین انداخته بود به آرامی گفت: من، من نمی تونم به خودم اجازه بدم تا برای نجات خودم یک عده دیگر را به دردسر بیندازم. تا اینجا رفعت جون را فقط اذیت کردم و مزاحم کار و زندگی شما شدم اما از اینجا به بعد شرایط عوض میشه اگر تحت هر شرایطی من در حال مسافرت گیر بیفتم دردسرهای شما، رفعت جون و این آقا مرتضی شاگرد شما که اصلا“ از وجود من هم بی خبر است شروع می شود، من اینها را نمی خواستم جلو رفعت جون بگم نمی تونم روی زندگی و سرنوشت دیگران ریسک کنم. از اول هم پیش خودم قرار گذاشته بودم چند روزمزاحم امیر باشم. حالا این چند روز گذشته از شما خواهش می کنم یک چند روزی پیش رفعت جون بمونین مطمئنم بودن شما خیلی به او کمک می کند.احمد آقا خیلی تلاش کرد نظر او را تغییر بدهد اما او تصمیم خود را گرفته بود یک خودکار و کاغذ از روی تاقچه برداشت و برای رفعت جون نامه ای نوشت وضمن تشکرو آرزوی سلامتی خواهش کرد در صورت رفتن به ملاقات مهتاب سلام گرم او را برساند.

صبح زود قبل از اینکه احمد آقا و رفعت جون بیدار بشن لباس هایی که احمد آقا اورده بود پوشید و کلت را به کمرش بست و کاپشن چرمی چرب و چیلی را پوشید و کلاه را هم سرش گذاشت و دستمال را هم دور گردنش انداخت و به آرامی از خانه بهجت جون خارج شد در حالی که سیانور را در دهنش جاسازی می کرد از پیچ کوچه گذر کرد و وارد خیابان شد.

 

محمود خلیلی

آبان ماه 1395