خاطرات یک شکنجه گر

%d8%b4%da%a9%d9%86%d8%ac%d9%8711

«خاطرات یک شکنجه گر»

(قسمت اول)

 

آن چه امروزه در ایران اتفاق می افتد و روزانه جنایتی بر جنایات رژیم جمهوری اسلامی افزوده می شود و خانواده ها ی فراوانی داغ دار عزیزانشان می گردند و پیکر های کابل آجین شده و مورد تجاوز وتعدی جسمی و روحی قرار گرفته بهترین فرزندان مردم از زندانهای مخفی و علنی رژیم به گورهای بی نام و بیمارستانها و سلول های انفرادی و جمعی منتقل می شود، بخشی از عمل کرد سیستم های سرمایه داری در جهان معاصر است که اگر نام کشور ها را تغییر دهیم و اسامی سرکوبگران را تعویض کنیم هیچ تفاوتی در عمل کرد آنها ملاحظه نخواهیم کرد و تفاوتی بین شکنجه گر، اروپائی، امریکایی، آفریقائی، آسیائی مشاهده نمی شود فقط مکان جغرافیائی آن از ایران به ترکیه، اسرائیل،سودان، چین، تایوان ، روسیه ، مکزیک، گواتمالا، ایرلند،بولیوی، و… انتقال پیدا می کند و نام زندان ها از اوین و گوهردشت وقزل حصار و کهریزک  به گوانتانامو، ابوغریب، پل چرخی، آدنا، آتلانتا و… تغییر می یابد والا در همه این مکانها مبارزه ای سخت طاقت فرسا و دردناک بین گوشت و پوست و استخوان تن انسان با کابل و داغ و درفش سنتی و الکترونیکی و انواع دیگر شکنجه بر قرار است. که در تمامی این زندان ها مقاومت و مقاومت و مقاومت تنها ابزار مقابله و پایداری برابر ماشین سرکوب و شکنجه و بیداد است تا با پایداری زنان و مردان، کارگران و زحمتکشان و تمامی اقشار تحت ستم خواسته های انسانی و زندگی فاقد ستم طبقاتی، و آزاد محقق گردد.

نوشته زیر خاطرات یکی از بازجویان و شکنجه گران زندان های ترکیه را به تصویر می کشد. این نوشته روایت و سرگذشت شکنجه گری از مجموع شکنجه گران سیستم سرمایه داری جهانی است. نمونه شخصیت اول (شکنجه گر) این ماجرا در کشورهای جهان از جمله نیم قرن اخیرایران به ویژه در طول دوران به قدرت رسیدن رژیم جمهوری اسلامی از ابتدا تا به امروز به وفور مشاهده می گردد. این نوشته سال ها قبل توسط یکی از رفقای عزیز برای درج در سایت گفتگوهای زندان (http://dialogt.de) به دست من رسید در حالی که مراحل اصلی خود را طی کرده بود یعنی متن ترجمه و ادیت شده ای بود که بخشی از آن قبلا“ تایپ شده و الباقی به صورت دست نویس موجود بود و تنها از من خواسته شد که بقیه آن را تایپ کنم ولی متاسفانه به خاطر مشغله فراوان فرصتی دست نداد تا امروز که همچنان شرایط سرکوب و شکنجه بسان دهه 60 در ایران و ترکیه تداوم دارد و پنجه های خونین شکنجه گران از حریر بنفش تدبیر حسن روحانی (نا گفته نماند که سبزینه قبایان دوران طلایی خمینی جلاد سینه زنان قفل ساز بنفش هستند) تا ناسیونالیسم ودیانت رجب طیب اردوغان بیرون زده است اگر تا چندی قبل تلاش بر این بود در سیاهچال ها از وجود این جانوران استفاده گردد و عمل کرد آنها از دید عموم مخفی بماند امروز رژیم حاکم بر ایران ابائی ندارد که تعدادی از مهره های خود از روزنامه نگار تا وزیر و وکیل شکنجه گرو نظامیان و قداره بندان لباس شخصی  را به صورت عریان به مردم نشان دهد و بر کرسی نمایندگی مجلس و صدارت و وزارت برگمارد تا مردم ایران با گوشت و پوست و استخوان خود حضوراوباش شکنجه گرو کل این جماعت سرکوبگر را  حس کنند و دست از مبارزه جهت سرنگونی نظام بر دارند. تنها راه نجات و امید باقی مانده برای وجود دنیائی عاری از شکنجه وزندان، سرنگونی نظام های سرمایه داری وایجاد جامعه ای است که فاقد استثمار طبقاتی واداره کنندگان آن کارگران، زحمتکشان و اقشار تحت ستم جامعه باشند که انواع شکنجه ها را در طول تاریخ کشیده اند به امید ان روز .

لازم به ذکر است قسمت هائی از این نوشته بیش از دو دهه قبل در نشریه جهان ارگان دانشجویان خارج از کشور هوادار سازمان چریکهای فدائی خلق ایران (اقلیت) درج شده است همانطور که اشاره شد این متن ترجمه شده توسط یکی از رفقای عزیز برای من ارسال شد که با کمال امانت  داری این مجموعه را تایپ نمودم که در چند قسمت روی سایت گفتگوهای زندان قرار می گیرد تا مورد استفاده شما خواننده عزیز قرار گیرد و من در گرد آوری و ترجمه این متن کوچک ترین نقشی نداشته و تمامی زحمات ترجمه و گرد آوری قبلا“ صورت گرفته و بعد از سال ها به دست من رسیده است. ضمن ارج نهادن وتشکر از زحمات این رفیق عزیز امیدوارم ارائه این نوشتار کمکی باشد تا تلاش شود چهره شکنجه گران بیشتر عریان گردد.

محمودخلیلی-  گفتگو های زندان

http://dialogt.de

به جای مقدمه  عین نوشته های نشریه جهان را در زیر می خوانید:

مجله «نکته» – ترکیه – در دور دوم فوریه سال 1986 (بهمن / اسفند 1364)  مطلبی به چاپ می رساند با نام: „اعترافات یک شکنجه گر“. پلیس هر چند دیر می جنبد! اما در نهایت اکثر نسخه های مجله پیش از رسیدن به دکه های روزنامه فروشی جمع آوری می شوند.

مسئله ابعاد می یابد و حکومت گران دیروز فرصت را غنیمت شمرده، جنگ زرگری آغاز می کنند. اظهار تعجب و تاسف ها! از میان دریچه های کنترل شدۀ „دمکراسی“ مدت زمانی تداوم می یابد تا عظمت فاجعه پا به پای صحنه های داغ توپ وتشرهای سیاسی „بزرگان “ از ضرب اولیه خود تهی گردد. و بعد؟ هیچ، سکوت!، ـ چون قرار نیست تا ده سالی „دمکراسی“ در ترکیه وجود داشته باشد!،

شروع مسئله به سال 1982 باز می گردد: در 22 مه سال 1982 „جنت درمنجی“ در خانه اش توسط سه پلیس شکنجه گربه نامهای : «حسین گولرسونمز»، «مصطفی یازیجی »، «صدات جانر» (همان کسی که در زیر خاطراتش را خواهید خواند)، در شهر „قهرمان ماراش“ دستگیر می شود. شکنجه گران به وظائف خود آشنایند: شکنجه!، „جنت درمنجی“ نیز به وظیفه انقلابی خود را می شناسد: مقاومت، و جاده طویل شکنجه آغاز می گردد: تجاوز، کابل، „آویزه فلسطینی“، مشت ولگد، بی خوابی، خون و استفراغ، و بار دیگر تجاوز، بار دیگر کابل، بار دیگر… و جاده به پایان می رسد:“مرگ، مرگ ساده“ وقتی پرونده این مرگ ساده به یکباره از سوی مقامات بالا پیگیری می شود، مسئله برای شکنجه گران نامفهوم می گردد. دادگاه طی دو جلسه و به طور غیابی سه شکنجه گر را در سال 1984 به چهارسال و پنج ماه وده روز زندان محکوم می کند. در این میان دستگاه امنیتی ، سه شکنجه گر را از معرکه به در می برد. ولی مسئله برای شکنجه گران بویژه برای „جانر“ پیچیده می شود. „جانر“ از خود می پرسد: مگر این اولین موردیست که “ متهم “ در زیر شکنجه می میرد؟! شکنجه گر پاسخ مسئله را تا اینجا می داند، ولی وقتی در ادامه پرسش خود می پرسد: چرایکباره مقامات به فکر شکنجه در زندان افتادند؟! در پاسخ وا می ماند. از این نقطه، بن بست کامل، سرگیجۀ مهره ای که قرار هم نیست وارد معقولات شود، شروع می شود. این مهرۀ کودن نظام، بی خبر از اظهار“نگرانی“ های بازار مشترک اروپا در مورد نبود دمکراسی در ترکیه و غریبه با سیاست های بالائی ها، نمی داندکه برای دستیابی به دمکراسی

آن هم از طریق فاشیست ها! بایستی بهائی پرداخت: برکناری سه شکنجه گر، باز کردن اندکی از دریچه دمکراسی برای بیان اظهار نگرانی ها، نمی داند سرمایه داری ، گاه حتی، در این سو وآن سوی جهان، چکمه پوشان را نیز به پشت پرده می برد، تا کراوات داران، با لبخندهای ملیح وارد صحنه گشته و بازگشت دمکراسی را بشارت دهند! ولی می بینید که همین دمکراسی روستاهای کردنشین را با خاک یکسان می کند، شکنجه می دهد، زندان برزندان می افزاید و او به دور از فهم این دوگانگی، فقط این سو را می بیند و می فهمد. او که گرگ بچه ای بیش نیست، خود را در دام گرگ های دیگر می بیند. اگر چه مقامات امنیتی به او گفته بودند „شما را از این گرفتاری نجات خواهیم داد“ ولی در „بوران، گرگی طعمه گرگهای دیگر می شود„.

„جانر“ دوسال به خود می پیچد، عاقبت تصمیم می گیرد حرف بزند و در سال هشتاد و شش (1364) با مجله „نکته“ مصاحبه می کند. می گوید: پس از کلنجارهای بسیار با خود، تصمیم گرف تم شکنجه در ترکیه را افشا کنم.

پس از مصاحبه او „تُرگت اوزال “ اعتراف “ جانر را ساختگی خوانده و او را عامل “ سازمان راه انقلابی“ معرفی می کند. وزیر دادگستری نیز “ تُرهاتی“! از این دست به هم می بافد. چون واقعیت این است که شکنجه جزئی از نظام گندیده سرمایه داری است، همانطور که سر نیزه !

„صدات جانر“ پلیس است و شکنجه گر، „تُرگت اوزال“ نخست وزیر دولت سرمایه داری ترکیه می باشد و منکر شکنجه!!! „جانرها“ موظفند کمونیست ها و مبارزین را دستگیر سازند، شکنجه دهند و تکه تکه کنند. اما „اوزال ها“ مامورند دیوار حاشا برافرازند و دم از دمکراسی بزنند. „جانر“ شکنجه گر مأمور پلیس ضد خلقی ترکیه ، با کارت پرسنلی شماره  63823 و بیان کننده اعترافات یک شکنجه گر است و دومی (نخست وزیر اوزال) تاکنون شماره کارتش اعلام نشده!!! اما در رأس دستگاهی قرار دارد که اولی (جانر) مهره بسیار کوچک آن محسوب می شود. دستگاهی که امروز وظیفه دارد پوششی بر پیکر درشت چکمه پوشان نظامی بکشد و در نهایت تمامی اینها مجموعه ای را می سازند که وظیفه آن فقط حفظ نظام سرمایه داری است.

***

پدر“صدرات جانر“ پلیس است و مادرش خانه دار، پدر  مردی است الکلی و مادر متنفر از کنج خانه نشینی و منتظر مرد فحاش خود ماندن. کار ان دو به جدائی می کشد و زن برای چرخاندن زندگی خود راهی آلمان می شود. پدر در  اثر مسئله ای از پلیس اخراج می شود و از آن به بعد رانندگی را پیشه خود می سازد. مدتی بعد مادر به ترکیه باز می گردد و زندگی مشترک را بار دیگر با پدر اغاز می کند.

„صدات“ در این میان  کودکی را پشت سر نهاده است . او از مدرسه گریزان و دوست دار سینما است. از سینما بیشتر هوا خواه هنر پیشگانش است که از طریق رسانه های گروهی „بت“ شده اند، او در رویاهای روزانه اش امید این را دارد که روزی مرد اول سینما ی ترکیه شود. عاشق می شود بی اعتنائی می بیند، از مدرسه بارها اخراج می شودتا اینکه به سربازی (اجباری) فرا خوانده می شود.

در دوران سربازی اش، در بخش مهمات، مأمور تخریب بمب می شود و بخاطر خنثی کردن چند بمب که توسط نیروهای انقلابی در مراکز پلیس و نقاط دیگر کار گذاشته شده بود، نشان شجاعت می گیرد.

„صدات“پس از خاتمه سربازی در اداره مترو(قطار زیر زمینی) استانبول با حقوق ماهیانه 2700 لیر استخدام می شود. در همین بین با پرستاری آشنا می شود وازدواج می کنند و…

„صدات“ می گوید: بخش کارمندی اداره قطار زیرزمینی مرا راضی نکرد. ماهی  2700لیر ترک کفاف زندگی ما را نمی داد و چون به خاطر ازدواجم شدیدا“ مقروض شده بودم، باید به دنبال شغل پردرآمدی می رفتم تا آینده ای روشن تر بیابم. به همین منظور از این کا استعفا دادم و به دانشکده پلیس “ ایتلر“ داخل شدم.

در دهم ماه اوت 1978 (مردادماه 1357) در دوره معروف به 102تحصیل را شروع کردم

دورۀ این دانشکده به چندین واحد می رسید. در ابتدا حقوقم ناچیز بود (حدود 8000لیر) و دوره آموزشی آن شش ماهه بود، اما با تلاش و پشتکار زیاد توانستم این مدت را به سه ماه و نیم تقلیل دهم .از پلیس شدن من هیچ کسی اطلاع نداشت حتی همسرم.

بعد از اتمام دوره باید طبق معمول به محل دیگری اعزام می شدم. محل جدید برای من „سییرت“ نام داشت ولی انتقالم را به تعویق انداختند. گویا روی پرونده ام تحقیق می کردند. همیشه در کارها عجله به خرج می دادم و حالا نیز دلم می خواست هرچه زودتر به رسمیت شناخته شوم ومأموریت های واگذارشده راانجام دهم مدت سه ماه بلاتکلیف درمرکزاطلاعات آنکارا در دانشکده معماری و مهندسی ماندم و مشغول تکمیل پرونده و بازجوئی از دزدان و فاحشه گان و افرادی که خلاف از آنها سرمی زد شدم. تا اینکه به من اطلاع دادند برای انجام مأموریتی به „قهرمان ماراش“ بروم و موضوع را این گونه توضیح دادند که „شهر به دست یک عده چپی اغتشاشگر به هم ریخته که هدفشان تسلیم کشور پدری به دست اجانب می باشد، حال که ما ترک هستیم و در دنیا آوازه داریم. اولین وظیفه پلیسی ام را در استانبول و در محله“کاری کوی“ انجام دادم.

اما در همان موقع حوادث „قهرمان ماراش“ به وقوع پیوست و من به همراه سی و پنج نفر از افرادی که با سابقه بودند به طرف „قهرمان ماراش“ راهی شدیم. آنجا کمونیست ها بین کارگران و دهقانان نفوذ زیادی پیدا کرده بودند به همین دلیل کوچکترین حرکتی که از طرف آن ها مشاهده می شد، دولت نیرو به انجا گسیل می داشت. اوائل خودم هم نمی دانستم چرا باید به این شهر بروم. ولی بعدا“ به تمام مسائل واقف شدم.

فرماندار مرا به گوشه ای کشید و گفت“صدات“، تو آدم مورد اطمینانی هستی و دولت تورا به همین دلیل به این شهر فرستاده است. این شانس در خانه هرکس را نمی زند. باید خودی نشان دهی تا به لیاقت تو پی ببریم. ما رشادت های دوره سربازی ات را مطالعه کردیم و…

همسرم به خاطر زایمانش مرخصی گرفته بود و پس از دو ماه به  „قهرمان ماراش“ آمد. وقتی قضیه پلیس شدنم را با او در میان گذاشتم، اخم هایش در هم کشیده شد و اشک در چشمانش حلقه بست و گفت: اگر می دانستم تو پلیس می شوی هیچ وقت خودم را بدبخت نمی کردم.

شاید این مسئله ریشه در خانواده او داشت چون به خاطر درگیری های خانوادگی دو برادرهمسرم کشته شده بودند و طرف مقابل چون پولداربود با دادن رشوه به مأمورین شهربانی مسئله را لاپوشانی کرده بود.

ادامه دارد…ـ

برای خواندن بخش دوم به لینک زیر مراجعه کنید

http://dialogt.de/khaterat-shkanjegar-09-12-2016/