ـ«خاطرات یک شکنجه گر» (قسمت سوم)ـ

 

 

وقتی به خانه رسیدم ساعت پنج بعد از ظهر بود، هشت ساعت مدام تلاش بیهوده ای برای گرفتن اعتراف. در که باز شدهمسرم ودخترم بطرفم آمدند. هر دو آنها را بوسیدم. زنم لباسهایم را درمی آورد که لکه های خون را روی آن دید. وگفت: „صدات“ این خون چیه؟ًًًًً!!!

اول هُول کردم بعد لبخندی زدم وگفتم: هیچی با یکی از اوباش ها خیابانی درگیر شدم، به قرارگاه نمی اومد منهم زدم، خون از بینی اش جاری شد همین او هم باور کرد وگفت: مواظب خودت باش عزیزم و بعد شروع کرد از کارم پرسیدن صورتم سرخ شد، گویا متوجه شذه باشد گفت: چرا سرخ شدی مگه طوری شده؟

ـ هیچی شاید گرسنه ام، کارم خوبه و راضی هستم، بلأخره کاره دیگه . سیگار پشت سیگار آتش زدم. و فکر کردم و فکرکردم چه باید کرد؟ چه حیلۀ دیگری با این مرد سمج به کاربرم؟

برای من انسان بودن آنها هیچ وقت معنی پیدا نکرد، تنها مسئله ای که مطرح بود رقابتی بود که بازجوها برای پیدا کردن پست و مقام بالاتر با یکدیگر داشتند.

ـ آن شب تا صبح خوابم نبرد، سیگارم تمام شد شب از نیمه گذشته بود. بیرون رفتم تا به بهانه سیگار خریدن نفسی تازه کنم. درخیابان به غیر از چند فاحشه پیر و جوان و مردانی که سوار بر ماشین با آنها چانه می زدند و آدم های مستی که به هر سو تلو تلو می خوردند چیزی به چشم نمی خورد.تمام شهر به خوابی عمیق فرو رفته بود بی آنکه بدانند بیرون از خواب ایشان انسانهائی هستند که خواب در چشمشان به باد فراموشی سپرده شده. آنان که در شکنجه گاه ها تکه پاره می شوند. شاید این مردم روزی از خواب بیدار شوند. شاید در انتهای یک شب خروس بانگ دهد و خفته گان را به بیداری بخواند. وای بر آن روز وای بر آن روز وحشت سراپای وجودم را فرا می گیرد. بی اختیار این افکار را از ذهنم به فراموشی می سپارم و برای اینکه از آن حال و هوا بیرون بیایم در دلم فریاد زدم: زنده باد ترک و ترکیه. بعد خنده ام گرفت پاک دیونه شدی پسر !!! پاره ای اوقات با خود می اندیشم یک روز منهم مثل „آتاتورک“ جاودانه خواهم شد. وتصویرم را همه جا نصب خواهند کرد. خیلی جالب است از هنرپیشگی تا سردار آزادی!!!

فردای آن روز ساعت 9 صبح پست را تحویل گرفتیم  پیش از ما یک گروه خبره چهار نفره که از پایتخت اعزام شده بودند و گویا رئیس شهربانی پایتخت نیز به همراه آنها بود پست را در اختیار داشتند. وقتی وارد اتاق شدیم او را آویزان از سقف دیدم تکه پاره اش کرده بودند. همانند گلۀ گرگی که به گوسفندی حمله کنند. چه بسا کار ما را ساده تر کرده باشند و ما راحت تر بتوانیم از او اعتراف بگیریم. از آویزه پائین آوردیم اش حسین نیامده بود ، من و مصطفی یازیچی شروع به کار کردیم.

ـ به حمید گفتم : منو میشناسی؟

ـ آره همون ماچه خر دیروزی هستی.

ـ با غیض گفتم: آفرین خوب شناختی امروز می برمت اتاق دیگه. سقف را تاریک کردیم بطوری که تنها یک روزنه در اتاق می تابید. محل شکنجه تنها یک در داشت و سقف آن از شیشه ای اکوستیک بود. صدای مردان و زنان و کودکان شکنجه شده به گونه ای که تصور کند در این لحظه شکنجه می شوند پخش کردیم. اندکی گوش فرا داد و بعد فریاد زد و خود را به این ورو آن ور انداخت، شروع به گریستن نمود. نقطه ضعفی ازاو پیدا کرده بودیم. حاضربود تا هزاران بار شکنجه اش کنیم اما حاضر نبود زجر دیگران را بشنود. دو ساعت مداوم نوارهای مختلف رابرایش پخش کردیم. دوباره حالت سلول را تغییر دادیم، ایستاده به خواب می رفت و هر وقت چُرت می زد از هر طرف مشت و لگد و ضربات دیگر بود که بر سرو کله اش فرود می آمد. همه نوع شکنجه را در مورد او اعمال کردیم، حتی موی یال اسب را به سوراخ آلت تناسلی او فرو برده و بیرون آوردیم. وقتی  یال اسب را بیرون می آوردیم زمین را چنگ می زد وخون در صورتش جمع می شد. خشمگین به نظر می رسید. چشمانش می خواست ازحدقه بیرون بپرد، ازشدت درد بیهوش می شد، بازبا آب وکتک به هوشش می آوردیم.

زمانی که تازه شروع به کار کرده بودم از اینکه نمی توانستم اعتراف بگیرم خسته می شدم ولی عصبانی نمی شدم از این رو تمام عقده ها و خستگی ها را سر متهم پیاده می کردم. وقتی مأموریتی بدست می گرفتم کسی تا پایان مأموریت احوال مرا نمی پرسید.

روز به روز حمید لاغر تر ولاغر تر می شدو ما تصور می کردیم طاقتش را ازدست می دهد.

هرچه بر شدت شکنجه اضافه می شد و اندام او نحیف تر می شد درست بر عکس مقاومتش شدیدتر می شد.

بی خوابی های او به چند هفته می رسید، از آن مرد قوی هیکل تنها پوستی بر استخوان باقی مانده بود، آنقدر بیدار مانده بود که آب چشمانش خشک شده بودو به همین سبب زخم هائی در چشمانش پدیدار شده بود به شکلی که انسان رغبت نمی کرد در چشمانش نگاه بکند بعد ازاینکه بازجو ها نا امید شدند، حربه دیگری به کار بردند تا شاید نوفق شوند و آنهم “ حوضچه مدفوع بود“ که بازجو ها با ماسک به این اتاق می روند تا بوی مدفوع آزارشان ندهد. حمید را تا زیر چانه در این حوضچه فرو کردیم.

فضای اتاق را بوی گند پُر کرده بود.او دیگر کنترلی بر وجود خود نداشت و فقط زبانش بود که می توانست ازآن استفاده کند. هر کدام از ما به تنهائی بالای سر او می ایستادیم تا خوابش نبرد و یا نمیرد چون با مردن او بزرگترین پرونده بسته می شد و امکان داشت پاداش و تشویق نامۀ ما هم با این همه زحمت پایمال شود و حتی ما را توبیخ کنند. بین بازجو ها شایعه شده بود که هر کس از حمید اعتراف بگیرد جایزه ویژه ای خواهد گرفتف امثال این نویدها هر لحظه آدم را دلخوش تر می کرد.

به امید اعتراف گرفتن نُه(9) روز تمام حمید را در حوضچۀ مدفوع نگه داشتیم و برای اینکه زیر شکنجه بیهوش نشود غذای چرب و مقوی به او می خوراندیم. بعد از نسه روز او را از

حوضچه بیرون آوردیم. با دیدن بدن حمید حالت چهره ها عوض شد و هر کس صورتش را به طرفی برمی گرداند ویا اخمی در صورتش هویدا می شدو تفی روی او می انداختف تمام بدتش پُر شده بود از زخمهایی به اندازه یک مُشت(کف دست). وقتی این منظره را دیدم بی اختیار دچار تهوع شدم، بدترین شکنجه ای که دیدم، هرگز تصورش را نمی کردم. برای این که دیگران حالت تهوع مرا نبینند به سرعت از اتاق خارج شدم .

همه بازجوها برای تماشا به اتاق 20بیست می رفتند. لحظه ای به فکر فرو رفتم، حمید کاپان با بدنی پُر از زخمهای بزرگ!!! اصلا“ تصور نمی کردم با چنین مسائلی روبرو و برخورد کنم.

یک پیکر نیمه جان و زخم آلود بدین وحشتناکی، لحظه ای بعد پیش خودم گفتم: „صدات“ مسئله مهم تر از اینها است که تو بخواهی خودت را ناراحت کنی از این آدم ها زیاد پیدا میشه، گیرم که تو شکنجه نکنی یکی دیگه میاد جای تو و همه چیز را می گیره دستش و این کار را انجام میده، بهتره به کاروان بپیوندی.

به اتاق برگشتم، صدای خنده وتف بازجوها فضای اتاق را پُر کرده بود. پیکر همچون چوب حمید در برابرم بودو تماشاگران با دستمال بینی خود را گرفته بودند، او(حمید) شکنجه می شد ولی دم بر نمی آورد. توسط طنابی که از سقف آویزان بود او را سرپا نگه داشتیم.

حمید چانه به سینه نشانده بود وناله می کرد مثل کودکی که از فرط زیاد گریستن گلویش خشک شده باشد. هنگامی که به او می نگریستی از جُثه انسانی در او اثری نمی یافتی، بسان مومیایی شده ها می مانست که پس از هزاران سال کشف شده باشد.

شکنجه بر روی حمید 25 روزتمام طول کشید، بدون وقفه و حتی بدون یک لحظه خواب برای او، با این که اطلاعات او دیگر بدرد نمی خورد و کارائی نداشت ولی او باید اعتراف می کرد تا بر اساس مستندات پرونده او را به دادگاه فرستاده و برای او تقاضای حکم می شد، آخرین روزبه همراه تمام بازجو ها برای بدست آوردن اعتراف در اتاق بازجوئی گرد آمده بودیم، رئیس شهربانی ریاست تیم را داشت من و حسین و مصطفی بیشترکارها را انجام می دادیم. در اصل پرونده متعلق به ما بود و بقیه میهمان و کمکی به شمار می رفتند.

قبل از شوک الکتریکی دادن همگی دور حمید حلقه زده بودیم و به دنبال روش جدیدی می گشتیم که ناگهان صدای ضعیف حمید همه را ساکت کرد سر برگردانده و نگاه ها متوجه او شد. حمید سرش را به گوشه ای چسبانده وروی صندلی الکتریکی به خواب فرو رفته بود. با عصبانیت بطرفش راه افتادم می خواستم با مشت ولگدو کابل بیدارش کنم که رئیس شهربانی مانع شد و خودش بطرف حمید رفت و دهانش را به گوش حمید نزدیک کرد و شروع به سئوال کردن نمود. آن روز آخرین میدان تلاش ما بود و حمید کاپان در خواب هر آنچه می خواستیم بر زبان آورد و در شرح بازجوئی اش مرگ معلمی که جاسوس ما بود را توضیح داد و جریان ارتباطات را به گونه ای توضیح داد که ما بتوانیم فرمول وار آن را به دادگاه ارائه دهیم، با وجود این همه مصیبت اطلاعاتی که بتوانیم رد دیگران را بگیریم از او به دست نیامد و ما با ارسال مدارک به دادگاه پرونده حمید کاپان را بستیم و من دیگر هرگز او را ندیدم.

کم کم داشت مسیر کار هایم ردیف می شد، تازه به برنامه کاری و مسئله آن دست پیدا کرده بودم و از اینکه افراد را شکنجه می دادم نه تنها ناراحت نمی شدم بلکه یک نوع رضایت و آرامش درونی پیدا می کردم. پیش خودم فکر می کردم دین کسی به گردنم نیست و من هم تنها هدفم رسیدن به یک مقام عالی است.

وقتی به مردم فکر می کردم با خودم می گفتم: اینا جز یک عده از خود راضی و مغرور چیز دیگری نیستند، وقتی با آنها نگاه می کنی آرام وساکت از کنارت می گذرندف ولی وقتی درون آنها را بشکافی مملو از جنبش و حرکت اند. فکر می کردم هیچ احساسی نسبت به هیچکس ندارم، حتی وقتی آنها را شکنجه می دهم، از این رو آنچنان با ولع این کار را می کردم که گوئی عطش زده ای(تشنه ای) در صحرای گرم وسوزان به دنبال آب است.

زمانی می رسد که انسان در یک محیطی قرار می گیرد که آن محیط به نظرش غیر عادی است اما اندکی که در آن محیط زندگی کرد بدان خو می گیرد و و به آن تن می دهد و چون جویباری در حوادث جاری می شود و آن قدر ادامه می دهد که رگ وپی این جریان را می یابد و آن وقت است که همه چیز برایش معمولی(عادی) است. با اینکه از جامعه دور ایستاده است به بسیاری از واقعیت ها آگاهان یا نا آگاهان اشراف دارد و می داند یک حقیقت مطلق وجود دارد و ان این که خود او نیز یکی از همین واقعیت هاست و اینجا است که می تواند سمی باشدبرای کشتن یا پادزهری برای زیستن. زندگی چه مسیر پر پیچ و خمی را در سر راه انسان قرار می دهد ، ولی برای ساختن باید بکوبی و برای آباد کردن باید ویران کنی این قانون طبیعت است(وحدت ضدین) هر چیز ضد خود را درون خود دارد. این اصلی ترین و بارزترین استدلال من از حقیقت طبیعت است.

اما یک „تُرک“ نمی تواند ضد خود را ببیند. قلب من برای ترکیه می تپد و قلب ترکیه برای من. لعنتی های بی دین چرا آرام نمی گیرید؟ بگذارید ترکیه ، ترکیه بماند کجاست آن قدرت ودست باز برای درهم کوبیدن دشمنان تُرک و تُرکیه؟!!!ـ

برای خواندن بخش های یک و دو لطفا به لینکهای زیر مراجعه کنید

http://dialogt.de/khaterat-shkanjegar-09-12-2016/

 

http://dialogt.de/khatrat-shekanjegar01-12-2016/