بر اندوهِ «پری شادخت» محبوبم گریستم- عباس هاشمی
8 دی برابر با 28 دسامبر زادروز فروغ فرخزاد است.
( در پاسخ به سوالى از آرش (شماره 95) كه قضاوت مرا درباره ى نامه اى از فروغ خواسته است )
سئوال شما، یعنی این «قضاوت»ی که در سئوال شما هست، مرا به یاد شعری از خود فروغ می اندازد که مثل همه ی اشعارش زیبا و ظریف است:
«بعد از تو ما به میدان ها رفتیم
و داد کشیدیم:
زنده باد
مرده باد.»
و در هیاهوی میدان برای سکه های کوچک آوازه خان
که زیرکانه
به دیدار شهر آمده بودند دست زدیم
بعد از تو ما قلب هامان در جیب هامان نگران بودند
برای سهم عشق قضاوت کردیم…»
البته منظور شما حتماً نوعی «نظر پرسی»ست، ورنه «قضاوت» کار دشوار و گاه ناممکنی است، بویژه «برای عشق» و این نامهی فروغ، نامهای عاشقانه و خصوصی است. گرچه پُر است از «پروبلماتیک»های فلسفی اجتماعی و فرهنگی!
اجازه بدهید قبل از هر چیز شگفتزدگی خودم را از این نامه و مجموعهی نامهها بیان کنم. چون برغم آن که من همیشه فروغ را از بهترین شعرای مورد علاقهی خودم میدانستم و برایش جایگاه ویژهای در کنار نیما و شعر نو قائل بودم (جایگاهی مثل هدایت در کنار جمالزاده در نثر و ساده نویسی) ولی تا این اندازه وجود و نبوغاش را نمیشناختم! او در شانزده یا هفده سالگی این نامه را نوشته!! ممنون از شما که این دریچه را به روی جان من گشودید. مسائلی که در این نامه مطرح شده برغم گذشت شصت سال هنوز اکتوئل هستند یعنی موضوع بحث بسیاری از محافل فرهنگی و عناصر روشنفکر دنیاست. همین مدرنیسم و پست مدرنیسمی که بعد از آن مطرح شده و «سوالهای بی پایان» فروغ!
همانطور که میدانیم شخصیت و فکر فروغ در اواخر دههی بیست و دههی سی شکل میگیرد که مصادف است با دهه های چهل و پنجاه در اروپا. دورهای که تحولات و جنبشهای فکری ادبیِ نوینی پاگرفته و به نحو چشمگیری بر ادبیات و روشنفکران جهان تاثیر ميگذارد و پژواکهای این مدرنیسم در فضای «چادرچاقچوری» ایران و محیط بسته و سنتی به کشف «دیوار»های اطراف، «اسیر»ی خود و بعد به «عصیان» میرسد و پس از اینها فروغ «تولدی دیگر» مییابد.
فروغ جزء نخستین روشنفکران پیشگام ماست که بدون پیشداوریهای سنتی و مذهبی احساس میکند. میاندیشد وبسیار جسورانه در جدال با زندان محیط زیست خود یعنی قوانین و سنن ارتجاعی حاکم بر جامعه دست و پنجه نرم میکند. فروغ اما خیلی زود کشته شد. اگر میماند باز هم جلو میرفت. خیلی جلو. فروغ هیچ ایدئولوژی یا فکر خاصی ندارد به هیچ حزب یا گروهی وابسته نیست و ظاهراً از هیچ گروهبندی سیاسیای خوشش نمیآید. اما فروغ یک انقلابی ست منتها «محور» مبارزهاش را روی آزادی فردی و به طور ویژه «عشق» و «جسم» گذاشته است عشقی که به جسم جان میبخشد ورنه جسم «لاشهای» بیش نیست. این واقعیت را چشم تیزبین محمد مختاری بهتر دیده و آن را زیبا فورموله کرده است:
«فروغ از رابطه جسم به زنده بودن آدمی واقف شده است و زنده بودن مایه و اساس نگرش او نسبت به انسان است و پیش از هر چیز از سمت دیگر رابطه نیز همین درک حس زنده بودن را میطلبد. پرداخت فروغ به جسم در راستای معرفت جسم است که ذات زایش در آن نهفته است. عشق و زایش حتی در احساساتیترین نمودهای شعری او در دورهی نخستین نیز از هم جدا نیستند این معرفت جسم از راه شور و شوق زیستن و زنده ماندن به ادراک ذهن میرسد. که خود باز برآمد معنوی همین جسم است. همآغوشی شفاف شدن نهایی این جسمیت و ذهنیت وحدتپذیر است. از درون این شفافیت نهاییست که وحدت آدمی در عشق تحقق مییابد.» (انسان در شعر معاصر 1371)
حالا که آبها از آسیاب افتاده و زمان گذشته است چهرهی فروغ را بهتر میتوان شناخت. گرچه شاملو گفته است: فروغ «گود است و ناپیدا»(1). در پیشگاه فروغ اما میتوان با «شمس» همصدا شد:
«در عشق زنده بايد کز مرده هيچ نايد
دانی که کيست زنده ؛ آن کو ز عشق زايد
هرگز چنين سری را تيغ اجل نبرد
کاين سر ز سربلندی بر ساق عرش سايد»
به سوال شما بازگردیم، من با ارزیابی ناگفته شما که «مردان ایرانی خارج از کشور با آن که پیش از دو دهه در غرب زندگی کردهاند، هنوز بنوعی «مچو» هستند و تغییری اساسی نکردهاند» مخالفتی ندارم و خودم را شریک این ارزیابی میدانم! اما، میزان «مچیسم» مردان را باید از زنانشان پرسید نه از زبانشان!
زیرا زبان و قلم ما از فکر و اندیشه که ذهنی ست سرچشمه میگیرد، حال آن که اعمال و رفتار ما از عناصر سنتی فرهنگ و تربیت که عینی ست!
هر چند این دو بر یک دیگر تاثیر گذارند. اما فرهنگ سنتی و تربیت ما بسی عمیقتر، قویتر و ماندگارتر است. به همین جهت اعمال و رفتار ما بیش از آن که از دانشِ ما و یا تئوریهای مدرن متاثر باشد، ناشی از عناصر سنتی فرهنگ و تربیت خانوادگی ماست که قدمتی هزارهای دارند. و بگمانم منشاء اصلی بسیاری از بحرانهای ما روشنفکران همین دوپارگی ست.
قدمت این عناصر به معنی آن است که آنها در لایههای ژرف روح و روان ما نفوذ کردهاند و به پدیدهای «قویتر از ما» بدل شدهاند. ولی ما چون روشنفکر هستیم و نمیخواهیم مثل گذشتگان باشیم سعی میکنیم مثلاً «مچو» و یا سنتی نباشیم اما همیشه موفق نیستیم و گاه و بیگاه «دم خروس» بیرون میزند! این پدیده اما مردانه نیست. به فروغ نازنین هم که نگاه میکنیم این تناقض و دوپارگی را میبینیم.
فروغ با این که مدرن میاندیشد و دریافتهای زیبا و اصیلی از آزادیهای فردی دارد، و تلاش جانکاهی در جلو رفتن و رسیدن به آزادیهای کامل از خود نشان میدهد و جسارتی غریب دارد، باز میبینیم که در حوزه زندگی خصوصی و عشق نمیتواند چندان پیش برود و «مدرن» باشد. او گاه پس میزند: در مجموعه نامهها بارها با اظهار پشیمانی او مواجه میشویم که به اصطلاح خودش ؛ دنبال «هوسی پوچ و مبتذل» رفته است. او بشدت از این «هوس بازی» پشیمان است. آیا آدمهای «مدرن» دنبال «هوس» رفتن را «پوچ ومبتذل» میدانند و تا آخر عمر، خودشان را سرزنش میکنند. آن هم در سنین زیر بیست سالگی!؟
البته این روندی ست طبیعی برای ما روشنفکران جهان سومی که در هر گاممان با هزار دیوار «سنت» و مذهب مواجهیم. مهم اینست که برغم همهی این موانع پیش برویم و نهراسیم. و فروغ نمونه اى ست كه از پیش رفتن باز نمیماند گرچه هر روز میمیرد و دوباره زنده میشود :
فروغ هم عاشقِ شیدای «پرویز شاپور» است و هم از زندگی عادی و خانهنشینی معمول متنفر است. او پرندهای ست که در قفس نمیگنجد وبسی میل پرواز دارد. با آن که صاحب فرزندی شده ، از همسرش جدا میشود، به ایتالیا میرود، تا «خودش را گم کند» در تنهایی و فقر رنجهایش را مرور میکند و مدام از «پرویز شاپور» میخواهد طردش نکند و برایش نامه بنویسد و با او دوست باشد. «برو زن بگیر ولی برایم نامه بنویس…». او بکرّات از کردهی خود اظهار پشیمانی میکند و در یک کابوس به سر میبرد.
با خواندن این نامهها، بر اندوه این «پری شادخت»* محبوبم گریستم! در این نامهها پی میبریم که زندگی فروغ سراپا اندوه و رنج است اما، رنج و اندوهی که بر اثر دو کشش شدید و ناهم جهت (یعنی وابستگی به همسر و فرزندش و میل مفرط به پرواز و کشف دنیاهای نو و رفتن و رفتن) تراژدی فروغ را میآفریند و شاعرانگی فروغ را به اوج میرساند.
این کششها فروغ را دوپاره میکند اما در یک جان: فروغ دلبسته به نخستین عشق و فرزندش، فروغی که میرود و به «بیراهههای راه» میزند. فروغی که به «چراغ و آب و آینه» میپیوندد، و «به خواب سیمرغان» راه مییابد. فروغی که میرود تا «خورشید را به غربت گلهای شمعدانی» مهمان کند. اما همواره «از فصلهای خشک و تجربههای عقیم دوستی و عشق» و از «کوچههای خاکی معصومیت» در میگذرد و بیپروا فریاد میزند: «پیغمبران، رسالت ویرانی را با خود به قرن ما آوردند\ این انفجارهای پیاپیِ ابرهای مسموم آیا طنین آیههای مقدس هستند؟ ای دوست، ای برادر، ای همخون \ وقتی به ماه رسیدی \ تاریخ قتلعام گلها را بنویس.»
او «شبدر چار پری را میبوید، که روی گور مفاهیم کهنه روئیده است» او «در کنار پنجرهاش با آفتاب رابطه دارد» اما میگوید: «کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد \ کسی مرا به مهمانی گنجشکها نخواهد برد \ پرواز را بخاطر بسپار پرنده مردنی ست. او میرود و با تولدی دیگر: از «نهایت شب حرف میزند از نهایت تاریکی و میگوید: «گر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیار و یک دریچه که از آن \ به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم» و شاید ده سال پیش از «تولدی دیگر» است که در همین نامه نوشته است: «دلم میخواهد کاری بکنم که نقض قانون باشد… اگر بخواهی برخلاف دیگران رفتار کنی دیوانه و احیاناً جلف و سبکسر خطاب خواهی شد. من نمیفهمم این قوانین را چه کسی وضع کرده. کدام دیوانهای بشر را به این زندگی تلخ و پر از رنج محکوم کرده؟». «من از این „باید“ متنفرم. باید این کار را کرد، باید آن کار را نکرد…» میدانیم که پدر فروغ یک افسر نظامی بوده است و معمولاً فرزندان از تربیت نطامی گریزاناند و بسیار دیده شده که فرزندانِ تربیت شده ى نظامیان برخلاف تربیت زمخت نظامی، بسیار ملایم و حساس شدهاند. شخصیت و این نفرت فوقالعادهی فروغ از باید و نباید میتواند بیش از هر چيز متاثر از فضای تربیتی خانهشان باشد.
بازکردیم به سوال و ادامه جواب: پیش از این گفتم که علتِ پایداری سنتها در ما ، قدمت آنان است حال اضافه میکنم ؛ پدیدهای هم چون «مچسیم» را میبایست به عنوان عنصری فرهنگی بازشناخت و عنصر فرهنگی بدون تغییرات بنیادی جامعه تغییری بنیادی نمیکند.
حال بدرستی این سوال پیش میآید که آیا با «انقلاب اسلامی» تغییری در این زمینه مهم رخ نداده است؟ اتفاقاً چرا. و خیلی هم چرا! انقلاب اسلامی طی بیش از یک ربع قرن گه منادی اخلاق و مذهب بوده است، عملاً بنیادهای اخلاق و مذهب را نابود کرده است. اما فراموش نکنیم که ما روشنفکران و «مردان» خارج از کشور، دور از حیطهی نفوذ روزمرهی حکومت اسلامی بوده و هستیم و مضافاً این که فرهنگ متفاوتی را داشته و داریم. اسلام چون دینی ست مردسالار، مچسیم خاص خودش را در پیروانش و در حوزههایی پرورش داده است. کسانی که با ایرانیان مقیم ایران حشر و نشر دارند این تفاوت را بهتر احساس میکنند. اما در بخش وسیعی از جوانان، اخلاق و مذهب پاک مرده است و ما شاهد روحیات نوینی در اکثریت جوانان نسبت به سکس، زن، پول، اخلاق و خانواده هستیم که میتواند در غيبتِ عشق و آموزش درست ، به نتایج دهشتباری منجر شود زیرا برش از اخلاق و مذهب الزاماً به رهایی منجر نمیشود. باید فرهنگ لائیسیته یا پذیرش آزادی کامل برای کلیهی گرایشات دینی و غیردینی، جایگزین دیدگاههای یک جانبه و «خطی» شود، و مهمتر از آن محرومیتها و محدودیتها یک سر ریشهکن گردند!
فروغ در نامهاش انگار به همین معضل اشاره دارد. نگاه کنید: «… این دخترها و پسرهایی که بهترین دوران عمرشان را با محرومیت و ناکامی به سر آوردهاند اکنون که پناهگاهی یافتهاند به همهی احساسات خشمگین و کینههای وحشیانهی خود سعی میکنند از قوانین اجتماعی انتقام بگیرند و اعمال آن ها اغلب نتیجهی یک عمر محرومیت است.»
اما آخرین نکته در بارهی فروغ: بدون ترديد زندگىِ فروغ را ميتوانيم يك تراژدی (به معنای وسیع کلمه) بنامیم. یک تراژدی که«افسانه» نیست، واقعیست. او «ققنوسی» نیست که از ذهن بشر آمده باشد، ققنوسی است که از جهنم جهل و خرافات سر بر آورده ؛ مدام آماج کینههای دوست ودشمن بوده است و هر روز دوباره زنده شده و بر بالیده است. به یک نمونه اشاره میکنم، وقتی که «تولدی دیگر» انتشار یافت «جلال آلاحمد» به کسی مینویسد: «فروغ فرخزاد یک کتاب تازه داده، بدک نیست، «تولدی دیگر». از شرِّ پایین تنه دارد خلاص میشود…»(2)
اما فروغ خیلی پیش تر از «تولدی دیگر» از آنسوی «دیوار» در نخستین اشعار، خطاب به همسر یا معشوقاش بسیار صریح میگوید: «… دل تو مال من، تن تو مال او \ تو که مرا به پردهها کشیدهای \ چگونه ره نبردی به مقصد نیاز من \ اگر بسویت اینچنین دویدهام \ به عشق عاشقم نه بر وصال تو …»
چرا فروغی که به وحدت عین و ذهن در عشق باور دارد، در این «شکوائیه» عشق را مثله میکند!؟ دل تو مال من، تن تو مال او!؟ آیا او نمیخواهد بگوید تن ِ بدون عشق برای او ارزشی ندارد و عشق برای او جایگاه ویژهای دارد؟ آیا از خلال این شعر نمیفهمیم که خلل مهمی در رابطهشان وجود داشته که عشقی بدان عظمت و پاکی را تباه کرده؟ آیا خطاباش همهی مردانی نیستند که زن را اساساً جسم میبینند و مسئلهشان همان «پایین تنه»ای ست که جلال آلاحمد ذهناش به آن معطوف است!؟ آیا این خطابه نیز «دریچه»ای نیست؟ دریچهای بسوی ما؟ بسوی مردها؟
و «آیا زمان آن نرسیده است
که دریچه باز شود. باز باز باز
که آسمان ببارد
و مرد بر جنازه مرد خویش
زاری کنان نماز گزارد!؟»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* پری شادخت را «اخوان» نخستین بار در «خوشه» به کار برد که بسیار لقب شایستهای ست.
(1) مجموعه آثار فروغ فرخزاد، به ویراستاری بهنام باوندپور
(2) از نامههای جلال آلاحمد