نقش و جايگاه رزا لوكزامبورگ در جنبش كارگری، به نقل از در دفاع از مارکسیسم شماره دوم
جايگاه رزا لوكزامبورگ در جنبش كارگري هنوز آن طور كه بايد و شايد شناخته نشده است. از آغاز افول سلطه استالينيزم بر جنبش كمونيستي همگي در تأكيد لياقت هاي او متفق القولاند. ولي اغلب فوراً اضافه مي كنند كه او „به دنياي ماقبل سال هاي 1914 تعلق دارد„. اما، مشكل اصلي كساني كه اينچ نين با او برخورد مي كنند اين است كه اينان اصولاً تاريخ را با ضوابطي صرفاً ذهني بررسي مي كنند. بدين معني كه اهميت „رزا“ براي اين افراد مبتني است بر تمايلات ذهني و شخصي محقق مورد نظر در برخورد به موضوعاتي كه رزا در طول حياتش بدان ها برخورد كرده است: مثلاً طرح نظريه امپرياليزم از جانب وي؛ و يا دفاع بي چون و چرايش از ماركسيزم در مقابل تجديدنظرگرايي برنشتاين؛ يا نظريه خودانگيختگي توده ها، و يا سرانجام دفاع اش از اصول دموكراسي كارگري در برابر زياده روي هاي بلشويك ها.
ليكن به مجرد آن كه با ضوابط عيني به جنبش كارگري بنگريم، يعني اين قانون بيچونوچراي ماترياليزم تاريخي كه در تحليل نهايي اين وجود مادي است كه آگاهي را تعيين ميكند و نه برعكس، را در مورد خود ماركسيزم بكار بنديم، آنگاه مشكل برطرف ميشود. به واقع با آغاز از بررسي تحولات واقعيات اجتماعي است كه ميبايد تغييراتي كه در انديشههاي جنبش كارگري بينالمللي پديد ميآيند، منجمله تفاسير گوناگون، غناي ماركسيزم و يا از محتوا تهي شدنش را بررسي و تبيين كرد. در چنين چارچوبي است كه ديگر نقش رزا در تكامل انديشه جنبش كارگري چه در قبل از 1914 و چه در سال 1919 گسسته و پراكنده به نظر نميرسد.
براي مدت سي سال تاكتيك حزب سوسيال دموكرات آلمان („تاكتيك كهن امتحان شده„) كاملا بر جنبش بين المللي طبقه كارگر مسلط بود. به واقع اگر از تجربه تك افتاده كمون پاريس و بخش هاي ناچيز از جنبش كارگري كه تحت نفوذ آنارشيزم بودند بگذريم، نيم قرن تاريخ مبارزه طبقاتي كه با مهر سوسيال دموكراسي نشان خورده است را در مقابل داريم. اين چيرگي تا بدان حد نفوذ داشت كه حتي كساني كه مانند لنين و بلشويك ها در سطح ملي، عملاً از آن تاكتيك بريده بودند، با اعتقادي مذهبي گونه، كماكان خوانندگان خود را به مدل آلمان، همچون نمونه تاكتيكي خدشه ناپذير رجوع مي دادند.
در حقيقت „تاكتيك كهن امتحان شده“ از پشتوانه نشانه اي افتخار متعددي برخوردار بود. انگلس هم در پانزده سال آخر زندگي خود، عليرغم برخي ترديدهاي مهم، مدافع آن بود. وي در „وصيتنامه سياسي“ اش- كه در واقع همان مقدمه اي بود كه در سال 1895 بر چاپ جديد كتاب „مبارزه طبقاتي در فرانسه„، اثر ماركس، نوشت- از آن نوعي اساسنامه پديد آورد. مهم ترين بخش هاي اين مقدمه در فاصله سال هاي 1914- 1895 بارها به اكثر زبان هاي اروپايي ترجمه شدند. احزاب سوسيال دموكرات در فاصله سال هاي 1929- 1918 نيز به تعقيب اين كليشه ادامه دادند. تا اين كه سرانجام بحران اقتصادي جهاني و بحران سوسيال دموكراسي خود به اين عملكرد بي ثمر پايان داد:ـ
ـ“همه جا از نمونه آلمان، يعني استفاده از حق رأي و اشغال كليه مناصبي كه در دسترسي مااست تقليد كرده اند. همه جا آغاز تدارك نديده يك حمله مردود شناخته شده است ….ـ
دو ميليون نفري كه آرايشان را به نفع سوسيال دموكراسي به صندوق ها مي ريزند، به انضمام جوانان و زناني كه از حق رأي محرومند و در پشت سرآنها ايستاده اند، وسيع ترين و منسجم ترين توده ارتش جهاني پرولتاريا، در حقيقت „گروه ضربت“ آن را تشكيل مي دهند. اين توده بنقد يك چهارم كل آراء را نمايندگي ميكند … رشد آن به همان خودانگيختگي، ثبات، مقاومت ناپذيري و آرامش يك روند طبيعي است. ناتواني كليه اقدامات حكومتي براي جلوگيري از آن كاملاً آشكار شده اند. از اين رو ما مي توانيم روي دو ميليون و پانصدهزار رأي دهنده حساب كنيم. اگر به همين روال جلو رويم، تا پايان اين قرن بخش عمده اقشار مياني جامعه، چه خرده بورژوازي و چه دهقانان خرد را به خود جلب خواهيم كرد. تا بدل شدن به آن قدرت تعيين كنندهاي در كشور كه تمام قدرت هاي ديگر مي بايست خواه ناخواه در مقابل آن سر تعظيم فرود آورند، به رشد خود ادامه خواهيم داد…ـ
مبارزهاي وقفه ناپذير براي حفظ اين رشد، تا جايي كه خود به خود به نيروي فراتر از نظام حكومتي تبديل شويم، اجتناب از تحليل بردن اين „گروه ضربت„- كه روز به روز قوي تر مي شود- در نبردهاي پيشگام و حفظ آن تا روز نبرد نهايي، اين است آن وظيفه اساسي اي كه در پيشرو داريم“(1).
البته امروز مي دانيم كه رهبران سوسيال دموكراسي آلمان متن انگلس را رسواگونه مثله كردند، و معناي آن را به کلي تحريف كردند و آنچه كه بوي انقلاب مي داد را از متن انگلس حذف كردند. ولي نكته حائز اهميت اين كه نوشته بالا حق را كاملاً به جانب „تاكتيك كهن امتحان شده“ مي دهد كه عبارت است از، سازماندهي حداكثر اعضاء ممكن، آموزش حداكثر كارگران و كسب حداكثر آراء در انتخابات، هدايت اعتصابات حساب شده براي افزايش دستمزدها، كسب قوانين اجتماعي (عموماً كاهش هفتگي كار)، مابقي خودبه خود به چنگ خواهد آمد.
سير حوادث هم بر اين تاكتيك قديمي كه ديگر حالت تقدس به خود گرفته بود مهر تأييد زد. در هر انتخابات جديدي آراي سوسيال دموكراسي بطور محسوس افزايش مي يافت و سازمان هاي كارگري بطور مداوم تقويت مي شدند و با رشد خود كليه جوانب زندگي اجتماعي را در برمي گرفتند و خود را به مثابه „جامعه اي ديگر“ كه تكامل مداوم آگاهي طبقاتي را ممكن مي ساختند را برجسته مي كردند. دستمزدها بالا مي رفتند، فقر كاهش مي يافت و خدمات رفاهي در جامعه گسترش مي يافتند. روند پيشروي آنچنان مقاومت ناپذير به نظر مي رسيد كه نه فقط طرفداران كه حتي مخالفين را هم مات و مبهوت كرده بود.ـ
ولي چون هميشه آگاهي همواره عقبتر از واقعيت بود. اين „پيشروي مقاومت ناپذير“ بازتابي از اوجگيري سرمايهداري جهاني، كاهش محسوس „ارتش ذخيره نيروي كار“ در اروپا – بويژ در اثر مهاجرت- وفوق استثمار كشورهاي مستعمره و شبهمستعمره توسط امپرياليزم جهاني بود. اما، از آغاز قرن بيستم منابع تغذيه اين تعديل تناقضات اقتصادي-اجتماعي در غرب رو به خشكيدن گذاردند. از آن به بعد نه تعديل بلكه تشديد تناقضات اجتماعي در دستور كار بود. آنچه در پيش رو بود نه پيشرفت مسالمتآميز بلكه جنگهاي امپرياليستي، جنگهاي آزاديبخش ملي و جنگها داخلي بودند. به دنبال مرحله شكوفايي و بهبود شاهد دودهه ركود اقتصادي و در حقيقت كاهش دستمزدهاي واقعي بوديم. دوران تكامل تدريجي به سرآمده بود و دروان انقلاب ميرفت كه شروع شود.
در يك چنين دوران جديدي „تاكتيك كهن امتحان شده“ معنا و مفهوم خود را بكلي از دست مي داد و از يك عامل سازماندهي به يك دام فاجعه آميز براي پرولتارياي اروپا بدل مي شد. اكثريت عظيم معاصرين او تا قبل از اوت 1914 به اين حقيقت پي نبردند. حتي لنين اين نكته را در رابطه با كشورهاي غرب امپراتوري روسيه درك نكرد. تروتسكي مردد بود. اهميت رزا در آن است كه اولين كسي بود كه بطور روشن و شيوه دار ضرورت تغيير اساسي استراتژي و تاكتيك جنبش كارگري در غرب را مقابل تغييرات شرايط عيني، يعني عصر امپرياليزم كه تازه پا به عرصه حيات گذارده بود، درك كرد.ـ
ريشه هاي مبارزه رزا لوكزامبورگ بر عليه „تاكتيك كهنه امتحان شده„ـ
اين واقعيت عيني جديد البته از اواخر قرن نوزدهم كم و بيش توسط تيزبين ترين ماركسيست ها درك شده بود. پديده گسترش امپراطوري مستعمراتي از آغاز عصر امپرياليزم، به مثابه سياست سرمايه بزرگ، مورد تجزيه و تحليل قرار گرفت. هيلفردينگ آن عمارت قابل تمجيد را كه سرمايه مالي نام دارد، برپا كرد. ظهور كارتل ها، تراست ها و انحصارات مورد توجه قرار گرفتند (اگرچه تجديدنظرطلبان آن را دستاويزي براي اعلام اين تز خود كردند كه سرمايه داري بيشتر و بيشتر سازمان مي يابد و به اين دليل تناقضات آن دائم كاهش مي يابد (مطابق معمول، هر كجا بروي آسمان همين رنگ است). بعد از كنگره سوسيال دموكراسي اشتوتگارت بد گماني لنين، جناح چپ سوسيال دموكراسي هلند و جناح چپ سوسيال دموكراسي بلژيك و ايتاليا در رابطه با سازش هاي کائوتسکي با تجديد نظرطلبان، بويژه در زمينه مبارزه بر عليه جنگ امپرياليستي بالا گرفت. فرصت طلبي در سياست انتخاباتي، مخصوصاً پيمان هاي تاكتيكي اين يا آن گروه ملي يا منطقه اي (با „دوواز“ها در آلمان، اكثريت P.O.P در بلژيك و طرفداران ژورس در فرانسه) با بورژوازي ليبرال مورد انتقاد شديد قرار گرفت. منتها اين ها همه پراكنده و ناقص بودند. علي الخصوص كه به جايگزين كردن „تاكتيك كهنه امتحان شده“ – كه بيش از هميشه حكم آيه مقدس را پيدا كرده بود – به استراتژي و تاكتيك نويني منتهي نشد.
تنها كوشش جدي كه در فاصله 1914-1900 در اين زمينه در غرب روسيه در پيش گرفته شد توسط رزا بود. اين لياقت استثنايي صرفاً از نبوغ انكار ناپذير او، روشن بيني او، از همبستگي بي چون و چرايش با آرمان سوسياليزم و پرولتارياي جهاني ناشي نمي شد، بلكه قبل از هر چيز مولود شرايط تاريخي و جغرافيايي، يعني اجتماعي اي بود كه عمل و انديشده او در بطن آن تولد و تكامل يافت.
موقعيت استثنايي او در مقام عضو رهبري در دو حزب سوسيال دموكرات، حزب لهستان و حزب آلمان او را در نوعي پست ديده باني قرار مي داد كه ثبت و ضبط دو گرايش متضاد سوسيال دموكراسي جهاني- يكي فرو رفتن خطرناك در كارهاي روزمره و يك نواخت بوروكراتيك و بيش از پيش محافظه كار در آلمان و ديگري برآمدن اشكال و شيوه هاي نوين مبارزه در امپراطوري تزار- را تسهيل مي كرد. پس او مي توانست در زمينه تاكتيك جنبش كارگري همان دگرگوني هاي جسورانه اي را انجام دهد كه تروتسكي در زمينه چشم اندازهاي انقلابي پديد آورده بود. ديگر ضروتاً كشورهاي „پيشرفته“ نبودند كه به كشورهاي „واپسمانده“ آينده شان را نشان مي دادند. بر عكس اين جنبش كارگري كشورهاي „واپسمانده“ (روسيه و لهستان) بود كه به كشورهاي پيشرفته غرب تحولات تاكتيكي مبرمي كه بايد اتخاذ مي كردند را نشان مي داد.
البته در اين زمينه نيز پيشاهنگاني هم وجود داشتند. پارووس در سال 1896 مقاله مفصلي به چاپ رساند كه در آن امكان استفاده از سلاح „اعتصاب سياسي توده اي“ در مقابل خطر كودتا عليه حق رأي عمومي را مورد ملاحظه قرار گرفته بود. الهام بخش اين مقاله خود قطعنامه اي بود كه کائوتسکي در سال 1893 در مورد عكس العمل در مقابل حمله به حق رأي عمومي به كميسيون كنگره سوسياليستي زوريخ ارائه داد و انگلس خود به اين كه چنين خطري اوضاع آبستن آن است اشاره داشت. اما اين ها همه اقداماتي پراكنده و تك افتاده بودند. هيچ يك به پردازش استراتژي و تاكتيك نويني نيانجاميدند.
رزا از يكسو با جنبشهاي كارگري روسيه و لهستان وسيعاً آشنايي داشت. از سوي ديگر از مطالعه عميق دو بحران سياسي كه در اواخر قرن اروپا را تكان دادند – يكي بحران ناشي از ماجراي دريفوس در فرانسه و ديگري اعتصاب عمومي 1902 جهت كسب حق رأي عمومي در بلژيك – بهره گرفت. اين تجربه دوگانه رفته رفته موجد انزجاري عميق نسبت به پارلمانتاريزم كوركورانه و اعتقادي راسخ به اين انديشه در او شد كه اگر توده ها به موقع جهت پاگذاردن در عمل سياسي فرا پارلماني – يعني مبارزات انتخاباتي هميشگي يا اعتصاب هاي صرفاً اقتصادي – آموزش نبينند و آماده نشوند، „تاكتيك كهن امتحان شده“ در „روز تعيين سرنوشت“ مسلماً با شكست مواجه خواهد شد. ولي تجربه انقلاب 1905 روسيه بود كه رزا لوكزامبورگ را قادر ساخت عناصر پراكنده يك نقد جامع به „تاكتيك كهن امتحان شده“ را به يك ديگر پيوند دهد. اگر با ديدگاه امروزي به گذشته بنگيريم بيشك در مي يابيم كه سال 1905 نقطه پايان نقش اساساً مترقي سوسيال دموكراسي جهاني را نشانه مي زند و آغازگاه مرحله اي گنگ به شمار مي رود كه دنباله گرايش هاي مترقي را با تأثير روزافزون عوامل ارتجاعي رفته رفته ظاهر شده و تقويت مي شوند تا به فاجعه 1914 منجر گردند – درهم مي آميزد.
براي درك اهميت انقلاب 1905 روسيه بايد بخاطر بياوريم كه آن اولين انفجار انقلابي بعد از كمون پاريس – يعني بعد از 34 سال – بود! طبيعي بود كه يك انقلابي پرشوري همچون رزا لوكزامبورگ، تمام پديده ها و مشخصات ويژه آن را با موشكافي بسيار بررسي كند، و نتايج لازم جهت درك سرنوشت انقلاب آتي اروپا را از آن استخراج كند. ماركس و انگلس همين كار را در رابطه با انقلاب 1848 و كمون پاريس انجام داده بودند.ـ
يكي از مشخصات ويژه انقلاب 1905 روسيه در جهت پردازش استراتژي و تاكتيك بديلي براي سوسيال دموكراسي جهاني نقشي اساسي ايفا كرد. طي دهه هاي متوالي، مباحثه ميان آنارشيست ها و سنديكاليست ها از يكسو و سوسيال دموكراتها از سوي ديگر، هواداران عمل مستقيم اقليت را در مقابل عمل توده اي سازمان يافته و اساساً „مسالمت آميز“ (انتخاباتي و سنديكايي) قرار داده بود. ولي انقلاب 1905 روسيه تركيب پيشبيني نشده اي از هر دوره را به نمايش گذارد: عمل مستقيم توده ها، ولي توده هايي كه نه تنها به حالت بي سازماني و خودانگيخته گي رضايت نمي دادند، بلكه در طي عمل آن روزشان خود را براي عمل جسورانه تر فردا سازمان مي دادند.
لنين و رزا هردو بر اين حقيقت، كه كمتر در غرب مورد توجه قرار گرفت، انگشت مي گذارند كه انقلاب 1905 در حكم ناقوس مرگ سنديكاليزم انقلابي روسيه بود. از ميان رفتن سنديكاليست هاي انقلابي در روسيه از آن جهت بود كه سوسيال دموكراتهاي روسيه و لهستان (يا دست كم جناح راديكال آن) نه تنها با اعتصاب توده اي مخالفت نكردند و به عاملي ترمز كننده در مقابل آن مبدل نشدند، بلكه برعكس، پرشورترين سازمانده و مبلغ آن گشتند. يعني قطعاً بر دوگانگي „عمل تدريجي- عمل انقلابي“ فائق آمدند.
تجربه انقلاب 1905 كه انعكاسات عميقي در چندين كشور باختر امپراطوري تزارها داشت، و مهمتر از همه دراتريش باعث برپا شدن يك اعتصاب عمومي شد كه به كسب حق رأي عمومي انجاميد، رزا را مجذوب خود كرد. 14 سالي كه از زندگاني او باقي مانده بود ديگر تنها كوشش وقفه ناپذير جهت انتقال درس هاي اساسي آن به پرولتارياي آلمان بود: بايد از مطلق كردن كار تدريجي دست برداشت. بايد از نو مبارزات توده اي انقلابي را تدارك ديد. وقوع جنگ جهاني، انقلاب روسيه در سال 1917 و انقلاب آلمان در سال 1918 موُيد اين بودند كه ديد او درست بود.
در روز يكم فوريه 1905 رزا چنين نوشت:ـ
ـ“ولي براي سوسيال دموكراسي جهاني نيز قيام پرولتارياي روسيه پديده نويني است كه ابتدا بايد با تمام وجود جذبش كنيم. همه ما، هر چقدر هم كه انديشه مان ديالكتيكي باشد. متافيزيك گراهاي ناعلاجي هستيم، و در آگاهي فوري مان به لايتغير بودن چيزها ايمان داريم… تنها هنگام انفجار آتش فشان گونه و انقلاب است كه مي توان فهميد گوركن جوان چه كار سريع و عميقي انجام داده است، و با چه حرارتي مشغول خالي كردن زمين زيرپاي جامعه بورژوايي اروپاي غربي است. سنجيدن پختگي سياسي و انرژي انقلابي نهفته در طبقه كارگر با آمار انتخاباتي و تعداد اعضاء حوزه هاي محلي مثل اندازه گرفتن ارتفاع قله مونبلان به كمك متر خياطي است.“ـ
و در اول مه 1905 ادامه ميدهد:ـ
ـ“مسأله اساسي اين است: بايد اين نكته درك و عميقاً جذب شود كه انقلابي كه در امپراطوري تزارها در جريان است شتاب عظيمي به مبارزه طبقاتي جهاني خواهد داد، كه به نوبه خود ما را در كشورهاي اروپاي كهن نيز در مهلتي نه چندان طولاني با اوضاع انقلابي و وظايف تاكتيكي جديدي روبرو خواهد كرد.“ـ
و در22 سپتامبر 1905 دركنگره ينا(JENA) در برابر سنديكاليست هاي اصلاح طلب از نوع ربرت اشميت برآشفت كه:ـ
ـ“وقتي آدم صحبت هايي را كه تا اينجا درباره اعتصاب سياسي توده اي ايراد شده اند مي شنود واقعاً مي خواهد سرش را ميان دو دست بگيرد و از خود بپرسد كه آيا امسال واقعاً سال انقلاب شكوهمند روسيه است يا اين كه هنوز ده سال با آن فاصله داريم؟ هر روز اخبار انقلاب را در روزنامه ها مطالعه مي كنيم. هر روز مراسلات دريافت شده دراين زمينه را مي خوانيم، ولي به نظر مي رسد نه چشم بينا داريم نه گوش شنوا… آيا ربرت اشميت نمي بيند كه آن لحظه اي را كه استادان ما، ماركس و انگلس پيشبيني كرده بودند فرا رسيده است؟ انقلاب روسيه از مقابل چشمان مان مي گذرد و اگر واقعاً هيچ چيز از آن نياموزيم كودن هايي بيش نيستيم“.ـ
امروز مي دانيم كه حق با او بود. همان طور كه پيروزي انقلاب روسيه در سال 1917 بدون تجربه انقلاب 1905، بدون آنچه ده ها هزار كادر كارگر روسي در مكتب آن فرا گرفتند، بي نهايت دشوارتر مي بود، تجربه مبارزات فراپارلماني، پيشاانقلابي و انقلابي در سال هاي پيش از 1914 پيروزي انقلاب 1919-1918 را در آلمان تسهيل مي نمود. بدون رفتن در آب نمي توان شنا كردن آموخت. بدون تجربه عمل انقلابي نمي توان آگاهي انقلابي كسب نمود. اگر اين درست است كه درآلمان سال هاي 1905 تا 1914 نمي شد تجربه 1905 روسيه را تقليد كرد، اين نيز درست است كه امكان دگرگون كردن بنيادي عملكرد روزمره سوسيال دموكراسي، معطوف كردن آن به سمت پراتيك و آموزش بيش از پيش انقلابي، و آماده كردن توده ها جهت رويارويي با طبقه بورژوا و دولتش صد در صد وجود داشت.ـ
با امتناع از انجام اين چرخش، با منجمد شدن در ميان فرمول هايي كه روز به روز بيشتر از هر معنا و محتوا تهي مي شدند، فرمول هايي چون پيروزي „اجتناب ناپذير سوسياليزم„، عقب نشيني „اجتناب ناپذير“ بورژوازي و دولت بورژوا در مقابل „قدرت آرام و مسالمت آميز” پرولتاريا، رهبران سوسيال دموكراسي بذر محصول تلخ سال هاي 1914، 1919 و 1933 را پاشيدند.
بحث اعتصاب توده اي
در يك چنين محتوايي است كه مي بايد بحث „اعتصاب توده اي“ را كه بعد از انقلاب 1905 در ميان سوسيال دموكراسي در گرفت، بررسي كنيم. كنگره 1905 ينا (به عبارتي چپ ترين كنگره قبل از 1914، كه البته علت آن فشار انقلاب 1905 بود)، كنگره 1906 مانهايم، انتشار يك جزوه از کائوتسکي و يك جزوه از رزا لوكزامبورگ كه هر دو به مسأله „اعتصاب توده اي“ اختصاص داده شده بودند، بحث ميان رزا لوكزامبورگ و کائوتسکي در سال 1910 و بحث ميان کائوتسکي و پانه كك، مراحل اصلي اين بحث را تشكيل مي دادند.ـ
استخوان بندي اين بحث را مي توان بطور خلاصه چنين بيان كرد: رهبران سوسيال دموكراسي بعد از آن كه طي دهه هاي متوالي ايده اعتصاب عمومي را تحت عنوان “چرند عمومي“ كوبيدند. چرا كه به زعم ايشان جهت موفقيت اعتصاب عمومي لازم مي بود ابتدا اكثريت كارگران سازمان يابند، با اعتصاب عمومي 1903-1902 در بلژيك به خود لرزيدند. با وجود اين همه تجديد نظر در مفاهيم „مسالمت آميز“ آغاز نشد مگر با هزار و يك ترديد و دودلي. در سال 1905 در كنگره ينا (Jena) اختلاف شديدي ميان رهبران سنديكا و رهبران حزب بروز كرد، كه در طي آن رهبران سنديكا كار را به جايي كشاندند كه پيشنهاد كردند هواداران اعتصاب عمومي بروند و اقكار خود را در روسيه و لهستان به اجرا بگذارند. ببل، با ملاحظه و ترديد ولي نه بي فصاحت و بلاغت وارد صحنه شد و رهبران سنديكا را مورد انتقاد قرار داد و پذيرفت كه اعتصاب سياسي توده اي „به لحاظ اصولي“ غير ممكن نيست. مابين كنگره ينا
(Jena)
و كنگره مانهايم ميان دو جريان سازشي صورت مي گيرد. در مانهايم، در سال 1906 بار ديگر صلح در تشكيلات برقرار مي شود و رهبران سنديكا تنها افرادي بودند كه البته پس از رسيدگي به وضع „تشكيلات“ صندوق و „توازن قوا“ „صلاحيت“ اعلام اعتصاب منجمله اعتصاب سياسي توده اي را داشتند. بعد از دوران ناخوشايند انقلاب روسيه بار ديگر به خير و خوشي „تاكتيك كهن امتحان شده“ از سر گرفته شد.
رزا مي سوزد و مي سازد. و منتظر فرصتي است تا ضربه بزرگ را جهت استراتژي و تاكتيك نوين فرود بياورد. لحظه مناسب آغاز مبارزات انتخاباتي پروس در سال 1910 فرا مي رسد. توده ها با پافشاري خواهان عمل هستند. رزا ده ها جلسه برگزار مي كند كه هزاران هزار كارگر در آن شركت مي جويند. بعد از جنگ و گريز با „ممنوعيت“ پليس، تظاهرات عمده اي در پارك برلن برگزار مي شود كه /200000 نفر در آن شركت مي جويند. ولي رهبري حزب سوسيال دمكرات از اين تكان ها خوشش نمي آيد: آن چه براي او مهم است تدارك يك “انتخابات خوب„ براي سال 1912 است. پس اين آغالش در نطفه خفه گشت. و اين بار “نگهبان ارتدكس“ حزب، يعني كارل کائوتسکي بود كه در رأس مبارزه تئوريك و سياسي آپارات حزب بر عليه چپ قرار گرفت، و مقالات و جزوات ملانقطي متعددي كه عجز كامل از درك ديناميزم جنبش توده اي آشكارا در آن ها منعكس بود، در اين زمينه انتشار داد.
در نگاه اول چنين به نظر مي رسد كه نوعي دگرگوني در صف بندي پديد آمده است. در آغاز قرن رزا و کائوتسکي ( جناح چپ و ميانه) با آپارات حزب كه ببل و پاول زينگر (Paul Singer محور آن هستند متحد مي باشند و همگي در مقابل اقليت تجديدنظرطلب كه در اطراف برنشتاين گرد آمده است قرار دارند. در سال 1905 و در كنگره مانهايم آپارات سنديكايي علناً به اردوگاه تجديدنظرطلبان پيوسته است و اتحاد ببل-کائوتسکي-رزا محكم تر از هميشه به نظر مي آيد. پس اين دگرگوني عظيم در طي گذشت چهار سال (1910-1906) چگونه پديد آمد؟ بايد گفت مفروضات اجتماعي و ايدئولوژيك مسأله با ظواهر امر بطور محسوس تفاوت دارند. ببل و آپارات حزب در سال 1900 همانند سال 1910 هوادار „تاكتيك كهن امتحان شده“ بودند. يعني از بيخ و بين محافظه كار و هوادار وضع موجود در بطن جنبش كارگري بودند (البته بدون آنكه اعتقاد يا حتي شور سياسي خود را رها كنند، صرفا آن را به آينده اي نامعلوم موكول مي كردند). برنشتاين و تجديدنظرطلبان خطر دگرگون كردن تعادل شكننده ميان „تاكتيك كهن امتحان شده“ (يعني عملكرد روزمره رفرميستي)، تبليغات سوسياليستي، ايمان و اميد توده ها به سوسياليزم، وحدت حزب و وحدت توده ها با حزب را پيش مي كشيدند. به اين دليل بود كه ببل و آپارات با او مخالفت كردند: با اهدافي اساساً محافظه كارانه، براي آنكه آب از آب تكان نخورد.
ولي زماني كه انقلاب 1905 روسيه – و انعكاسات عصر امپرياليزم درخود آلمان- باعث تشديد تنش هاي دروني جنبش كارگري شد و آپارات در آستانه انشعاب قرار گرفت، درست بعد از كنگره ينا، ببل، ابرت ، و شايدمن وحدت آپارات را در مقابل وحدت با كارگران راديكاليزه شده برگزيدند. زماني كه آن ها صحبت از “اولويت تشكليلات“ مي كردند منظورشان همين بود. از همان زمان برش آپارات از جناح چپ آغاز شد. چرا كه اين بار جناح چپ بود كه خطر دگرگون كردن „تاكتيك كهن امتحانشده“ را، آن هم نه فقط در تئوري -گناه كبيره- بلكه در عملكرد روزمره مطرح كرده بود. خط كشي با جناح چپ ديگر قطعي بود.
تنها مسأله اي كه براي مدتي ناروشن ماند موضع کائوتسکي بود: آيا او در كنار آپارات بر عليه چپ قرار خواهد گرفت يا برعكس در كنار چپ بر عليه آپارات؟
بعد از انقلاب 1905 کائوتسکي مدتي به چپ گرائيد. ولي واقعه اي مهم سرنوشت او را قطعي كرد. در سال 1908 کائوتسکي جزوه اي تحت عنوان راه قدرت به رشته تحرير درآورد كه در آن او به بررسي مسأله اي كه از زمان مقدمه معروف انگلس (1895) معلق مانده بود، پرداخته بود: راه گذار از مرحله جلب اكثريت توده زحمتكش („تاكتيك كهن امتحان شده„) به تسخير قدرت سياسي. فرمول هايي كه وي در اين جزوه به كار برده بود در مجموع معتدل بودند و هيچ گونه آغالش انقلابي را شامل نمي شوند. حتي از ميان برداشتن سلطنت هم سخني گفته نشده بود (تنها محتاطانه، از „دموكراتيزه كردن امپراطوري و ايالات آن“ سخن رفته بود). ولي از ديدگاه رهبري بوركراتيزه، محافظه كار و فرومايه اين جزوه سخنان خطرناك بسياري در بر داشت. مثلاً از امكان انقلاب صحبت شده بود، مثلاً گفته شده بود كه „هيچ كس آنقدر ساده لوح نيست كه گمان كند كه بطور مسالمت آميز و بي هيچ كنش از سوي دولت ميليتاريزه به دموكراسي گذار خواهيم كرد„. اين فرمول ها „خطرناك“ بودند. حتي ممكن بود „باعث شوند كار به دادگاه بكشد„. رهبري تصميم گرفت آن جزوه را سر به نيست كند.
آنچه به دنبال آمد يك پرده كمدي-درام بود كه سرنوشت کائوتسکي را همچون يك انقلابي و تئوريسين قطعي كرد. ابتدا او به كميسيون كنترل حزب متوسل شد، كه حق را به او داد. ولي ببل هنوز مي گفت „خير„. بالاخره کائوتسکي پذيرفت كه به خفت سانسور تن در دهد و نوشته خود را مثله كند: او آنچه را كه ممكن بود باعث بد نامي شود از نوشته خود برداشت و در نتيجه آن را به اثري پيش پا افتاده تبديل كرد. در اين كشاكش بود كه کائوتسکي هم چون فردي بي استخوان و فاقد شخصيت نمودار شد. برش از رزا، گرايش به سانتريزم، بر عهده گرفتن نقش نوكر آپارات حزبي در مباحثه 1912-1910 و تسليم ننگين 1914، همه نطفه اشان در اين واقعه بسته شدند.
اين كه مسأله تسخير قدرت و وارد كردن مسأله انقلاب در يك استراتژي متكي بر عملكرد يك نواخت و روزمره رفرميستي آزمون قطعي کائوتسکي و همه سانتريست ها شد يك امر تصادفي نبود. اين مسأله در واقع از سال 1905 مسأله اساسي سوسيال دموكراسي بين المللي بود.
بررسي نسخه اوليه راه قدرت نشان مي دهد كه عناصر سانتريزم به نقد قبل از فرودآمدن شمشير بوروكراسي موجود بودند. چون هرچند كه در نسخه اوليه اين اثر كه در توصيف عناصري كه به تخاصم طبقاتي دامن مي زنند (مانند امپرياليزم، ميليتاريزم، اختناق، رشد اقتصادي، و غيره) موشكافي زيادي شده، معهذا فلسفه بنيادي آن همان فلسفه „تاكتيك كهن امتحان شده“ است: گسترش صنعتي در خدمت مااست، تمركز سرمايه در خدمت مااست، صعود ما اجتناب ناپذير است مگر آنكه حادثه پيش بيني ناپذيري رخ دهد، و غيره. فرضيه كنار گذاشتن اين سياست صبر و انتظار قدري گرا تنها براي شريطي كه „مخالفين ما دست به عمل احمقانه اي بزنند„- مثلاً يك كودتا يا يك جنگ جهاني- پيشبيني شده است. خلاصه كنيم اين تحليل از آنچه كه پارووس درسال 1891 فرموله كرده فراتر نرفته است.
از مسأله „اعتصاب انقلابي“ و انفجار توده اي در اين اثر ابداً سخن در ميان نيست. انقلاب روسيه تنها از اين باب پيش كشيده شده كه نشان داده شود گشاينده مرحله نويني از انقلابات در شرق مي باشد (كه درست است) و اين مرحله، به ميانجي تناقضات ميان گروه هاي امپرياليستي انعكاسات عميقي در جوامع غربي خواهد داشت (كه باز هم صحيح است) و بي شك تنش هاي دروني و بي ثباتي آن ها را تشديد خواهد كرد. ولي پيرامون تأثيرات اين بي ثباتي، و انقلاب روسيه بر شيوه مبارزه توده اي زحمتكشان در غرب كلمه اي گفته نشده است. عنصر فعال، عامل ذهني و ابتكار سياسي كاملاً از قلم افتاده اند. به انتظار سرزدن عمل احمقانه از جانب خصم و نشستن و آماده كردن خود براي ساعت موعود به ميانجي شيوه هاي صرفاً تشكيلاتي، اين است كل خرد سانتريستي کائوتسکي، كه بعدها به حكمت ماركسيزم اتريشي امتداد پيدا كرد تا اين كه در سال 1934 ورشكستگي كامل آن آشكار شد.
برتري رزا لوكزامبورگ، در تمام زمينه هاي اين بحث حياتي از اين زمان بطرز بارزي آشكار مي شود. در مقابل مأخذ تاريخي بي ربط و آمار و ارقامي كه به كمك شان کائوتسکي مي كوشد تز خود را -كه „انقلاب هيچ گاه بطور زودرس و ناپخته آغاز نمي شود“– بر حق نشان دهد. رزا از ناپختگي شرايط همه انقلاب ها در بادي امر توضيحي بس ژرف ارائه مي دهد:ـ
ـ“… اين „تهاجمات زودرس„پرولتاريا به خودي خود عامل بسيار مهمي است براي ايجاد شرايط پيروزي نهايي. چرا كه پرولتاريا تنها و تنها درآتش مبارزات طولاني و سرسختانه آن پختگي سياسي لازمي كه او را براي به انجام رساندن دگرگوني هاي عظيم نهايي آماده مي سازد، كسب مي كند“(2).ـ
در حقيقت رزا لوكزامبورگ از سال 1900، يعني زماني كه اين سطور را به رشته تحرير در آورد. اولين عناصر يك نظريه از شرايط ذهني لازم براي پيروزي انقلاب را فرموله كرده بود. در حاليكه كائوتسكي هيچ گاه از حيطه بررسي شرايط عيني خارج نشد. تا جايي كه حتي منكر آن گشت كه مسأله اي كه رزا طرح مي كند اصلاً واقعي است! ولي رزا كه براي زندگاني و جوشش دروني و عمل توده ها شامه اي بس حساس داشت، در مباحثه سال 1910 مسأله كليدي استراتژي كارگري در قرن بيستم را طرح مي كند: يعني اين امر را كه نشستن به انتظار برخاست وقفه ناپذير مبارزه جويي توده ها امر بيهوده اي است، و اگر فقدان نتايج و رهنمودهاي رهبري آن ها را مأيوس كند، امكان دارد باز به ورطه بي عملي درغلتند.
هنگامي كه کائوتسکي مطرح مي كند كه جهت موفقيت يك چنان اعتصاب عمومي „كه قادر باشد همه كارخانه ها را از حركت باز دارد „ابتدا مي بايست همه كارگران سازمان يافته باشند“، او در حقيقت „اولويت تشكيلات“ را تا حد ابتذال بالا مي برد. تاريخ خود بطلان عقايد او را آشكار مي كند و حق را به رزا لوكزامبورگ مي دهد. چرا كه به نقد اعتصاب هاي عمومي متعددي موفق شده اند تمام حيات اقتصادي و اجتماعي جوامع مدرن را فلج سازند، در حالي كه تنها بخش ناچيزي از كارگران سازمان يافته بودند. اعتصاب عمومي مه 68 تنها آخرين تأييد تجربه اي كهن است. نقش بي چون و چراي اعتصابات عمومي در سرنگوني رژيم سلطنتي در انقلاب اخير ايران موُيد صحت نظر رزا است، چرا كه زحمتكشان و كارگران ايران از كم ترين سازماندهي و تشكيلاتي برخوردار بودند. هنگامي كه کائوتسکي در مخالفت با رزا لوكزامبورگ مطرح مي كند كه „جنبش خودانگيخته توده سازمان نايافته همواره غير قابل پيش بيني است“ و به اين دليل براي يك „حزب انقلابي“ عاملي خطرناك به شمار مي رود در حقيقت آن بينش خرده بورژوايي يك كارمند حزبي را به منصه ظهور مي رساند كه گمان مي كند „انقلاب“ بر اساس يك زمان بندي دقيقاً از قبل تعيين شده، به پيش مي رود. رزا هزار بار حق داشت در مخالفت با او بر اين حقيقت تأكيد كند وجه تمايز يك حزب انقلابي، مانند سوسيال دموكراسي روسيه يا لهستان دقيقاً در ظرفيتي است كه در تشخيص و درك تمام جوانب اين خودانگيختگي اجتناب ناپذير و مطلوب توده ها از خود نشان مي دهد، و از آنجا، انرژي آن را در آن مسير انقلابي كه سازمانش بيان گر و سمبل آن است هدايت مي كند.
فقط يك استالينيست بوروكرات و محافظه كار قادر است رزا را متهم سازد كه در تحليل هايش از انقلاب 1905 روسيه به خودانگيختگي توده ها „بيش از حد بها“ داده و در عوض نقش حزب را ـ“دستكم گرفته است„.ـ
حتي اگر بتوان رزا را به پيروي از نوعي تئوري خودانگيختگي“ متهم كرد (امري كه اثباتش چندان ساده نيست) تجلي اين تئوري مسلماً نه در تناقض هاي او در مورد اجتناب ناپذيري عمل و ابتكار خود انگيخته توده ها در روند انفجار انقلابي است – در اين مورد صد در صد حق با او بود – نه در نوعي توهم به اينكه براي پيروزي انقلاب كافي است بر اين عمل و ابتكار خودانگيخته اتكاء كرد، و نه در اين توهم – كه در حقيقت معادل همان اولي است – كه از بطن همين عمل خودانگيخته است كه سازماني كه مي بايد انقلاب را به پيروزي برساند شكل مي گيرد. اين افكار كودكانه كه نزد خودانگيخته گرايان امروزي عزيز است ربطي به رزا لوكزامبورگ ندارد.
عاملي كه به „اعتصاب توده اي سياسي„جايگاه ويژه اي در طرح رزالوكزامبورگ مي دهد اين است كه به نظر او اعتصاب توده اي سياسي ابزار اساسي آموزش و آماده كردن توده ها جهت رويارويي هاي انقلابي آتي است (به عبارت بهتر: آموزش دادن آن ها و فراهم كردن شرايط مناسب جهت آن كه توده ها بتوانند به ميانجي عمل خود اين آموزش را كامل كنند). او بي آنكه يك استراتژي در جهت خواست هاي انتقالي تدوين كند، از كل تجربه مبارزات گذشته اين نتيجه را گرفته بود كه بايد به عملكرد روزمره اي كه به مبارزه انتخاباتي، اعتصاب هاي اقتصادي و تبليغات مجرد „براي سوسياليزم“ خلاصه مي شود پايان داد. „اعتصاب سياسي توده اي“ براي او وسيله اي جهت فرا رفتن از يك چنين عمل كردي بود.ـ
كل برنامه اي كه رزا لوكزامبورگ مطرح مي كند، يعني برخورد با تشكيلات دولتي، ارتقاء آگاهي سياسي توده ها، آموزش انقلابي، همه از يك چشم انداز انقلابي روشن، كه وقوع بحران هاي انقلابي در برهه نسبتاً كوتاه مدت را مجسم مي كرد ناشي مي شد. اگر لنين بلشويزم را بر اساس اعتقاد به فعليت انقلاب در روسيه پايه گذاري كرد ولي اين اعتقاد را تا قبل از سال 1914 به سراسر اروپا تعميم نداد. با يد گفت اين رزا است كه براي اولين بار يك استراتژي سوسياليستي متكي بر فعليت انقلاب در اروپا را از همان فرداي انقلاب 1905 روسيه طرح كرده است و اعتبار انجام اين مهم از آن او است.
شناخت واقع بينانه و حتي پيش گويانه او از نقشي كه سازمان هاي بوروكراتيك جنبش كارگري در شرايط بحران هاي انقلابي بازي كنند را مي توان به روشني در نطقي كه در سپتامبر 1905 در كنگره ينا ايراد كرد، مشاهده كرد:ـ
ـ“انقلاب هاي سابق و مخصوصاً انقلاب 1848 نشان دادند كه در طي يك اوضاع انقلابي اين توده ها نيستند كه بايد مهار شوند، بلكه اين نمايندگان پارلمان هستند كه بايد جلوي خيانت شان را گرفت…“(3)
در اثر تجربه يأس آميز سال هاي 1910-1906، سخنان او در سال 1900 از اين هم تلخ تر است:ـ
ـ“اگر اوضاع انقلابي با تمام بالندگي خود گسترش يابد، اگر امواج مبارزه بنقد تا اين حد اوج بگيرد، ديگر از هيچ ترمزي و هيچ رهبر حزبي كاري ساخته نخواهد بود. يعني توده ها به سادگي رهبراني را كه در مقابل طوفان جنبش قرار گيرند كنار خواهند زد. چنين چيزي ممكن است روزي در خود آلمان هم پيش آيد. ولي به گمان من از ديدگاه منافع سوسيال دموكراسي در پيش گرفتن اين مسير ضروري و مطلوب نيست“(4)
انسان بي اختيار ياد جمله معروف بازرگان در طي انقلاب ايران مي افتد كه گفت: „باران مي خواستيم، سيل آمد“.ـ
در محتواي اين „طرح بزرگ“ رزا – يعني، كشاندن سوسيال دموكراسي به راه تدارك مبارزات انقلابي قريب الوقوع و رها كردن „تاكتيك كهن امتحان شده„- است كه وحدت دروني مجموعه فعاليت هاي او متجلي مي شود.ـ
تحليل امپرياليزم تنها ناشي از علاقه شخصي به نظريه امپرياليزم نبود – اگرچه وجود اين علاقه انكارناپذير است – معهذا، هدف اساسي آن بر ملا كردن يكي از ريشه هايي بود كه تشديد „تناقضات دروني جهان سرمايه داري در مجموع و جامعه آلمان بالاخص از آن تغذيه مي كرد.ـ
به همين ترتيبت انترناسيوناليزم براي رزا لوگرامبورگ يك مقوله تبليغاتي كم و بيش افلاطوني نبود بلكه در رابطه با دو ضرورت اساسي، يكي جهاني شدن تدريجي اعتصاب ها و ديگري مسأله آماده سازي پرولتاريا جهت مبارزه بر عليه جنگ جهاني بود كه مطرح مي شد. مبارزه انترناسيوناليستي مستمري كه رزا براي بيست سال در سوسيال دموكراسي جهاني به پيش برد ناشي از يك چشم انداز انقلابي و يك انتخاب استراتژيك بود. درست مثل مبارزه او براي “اعتصاب سياسي توده اي“ و تحليل عميق از امپرياليزم.ـ
مبارزه ضد مليتاريستي و ضد سلطنتي او نيز به همين ترتيب بايد درك شوند. برخلاف عقيده بسيار شايع، كه برخي از هواداران رزا لوكزامبورگ هم در دامن زدن به آن بي نقش نبوده اند، مبارزه ضد ميليتاريستي رزا نبايد تنها در رابطه با „تنفر“ (يا حتي ترس) از جنگ در نظر گرفته شود بلكه، قبل از هر چيز، بايد در رابطه با نقش دولت بورژوا، دولتي كه جهت پيروزي انقلاب سوسياليستي مي بايست به زير كشيده شود، فهميده شود.ـ
وي در سال 1899 در اين رابطه مي نويسد:ـ
ـ“قدرت و حكومت هم دولت سرمايه داري و هم طبقه بورژوا هر دو درميليتاريزم متمركز مي شوند. همان طوري كه سوسيال دموكراسي تنها حزب سياسي است كه به دلائل اصولي با ميليتاريزم مبارزه مي كند و به همان ترتيب هم اين مبارزه اصولي بر عليه ميليتاريزم به اصل ذاتي سوسيال دموكراسي تعلق دارد. كنار گذاشتن مبارزه بر عليه تشكيلات نظامي در نهايت در عمل نفي مبارزه بر عليه نظام اجتماعي موجود منتهي مي شود“(5).
و سال بعد در ملاحظاتي كه پيرامون خدمت نظام وظيفه اجباري در رفرم يا انقلاب نگاشت، قاطعانه تكرار كرد كه اگرچه در ظاهر خدمت اجباري شرايط مادي تسليح عمومي مردم را فراهم مي آورد. اما، اين امر „به شكل ميليتاريزم مدرن نمايان مي شود كه با رزترين تجلي سلطه بر خلق و ماهيت طبقاتي دولت است„. كافي است اين عبارات روشن و درخشان را با سخنان تو خالي برنشتاين ويا عبارت پردازي هاي كج دار و مريز کائوتسکي در باره „دموكراتيزه كردن امپراطوري“مقايسه كنيم تا ببينيم تفاوت ره از كجااست تا به كجا.
زماني كه رزا شاهد آن بود كه چگونه همان رفرميست هايي كه او را متهم مي كردند كه با „تاكتيك هاي ماجراجويانه“اش „خطر ريخته شدن خون كارگران را پيش مي آورد„. بعد از اوت 1914 خون كارگران را در مقياس هزار بار بيشتر، آن هم نه براي منافع خودشان كه براي منافع استثمارگران، بر زمين ريخته، خشمي سراپاي وجودش را فرا گرفت. خشمي قابل درك كه الهام گر جملات زيرين بود: „سوسيال دموكراسي ديگر لاشه متعفني بيش نيست“، „سوسيال دموكرات هاي آلمان بزرگ ترين و بيشرم ترين جانياني هستند كه دنيا به خود ديده است„.ـ
حتي خطاهاي او از „طرح بزرگي“ كه حاكم بر زندگاني اش بود ناشي مي شدند. اگر او در ارزيابي خود از بلشويك ها و منشويك ها در روسيه حقيقتاً به خطا رفت، اگر چه به درستي با „فوق تمركزگرايي“ لنين مبارزه كرد در حالي كه از رژيم فوق متمركز و آهنيني كه بر حزب خودش در لهستان حاكم بود، دفاع نمود، اگر باطناً روي آموزش سوسياليستي پيشگام كارگري زياده حساب مي كرد حال آن كه به ساختن كادرهاي كارگري كه قادر باشند توده هاي عظيمي را كه در آستانه انقلاب به طور خودانگيخته وارد صحنه مي شوند رهبري كنند كم بها مي داد، اگر به همين دليل از سال 1906 در زمينه ايجاد يك گرايش و جناح چپ سازمان يافته در حزب سوسيال دموكرات كوتاهي مي كرد (تشكيل حزب جديد قبل از آن كه خيانت رهبران در عمل كردي ملموس براي توده ها آشكار شود غير ممكن بود). امري كه بعدها براي انجمن اسپارتاكيست و حزب كمونيست جوان آلمان خيلي گران تمام شد، چرا كه گزينش كادرها ناچاراً در بحبوحه بحران انقلابي انجام گرفت حال آن كه مي بايست در ده سالي كه گذشته بود جهت اين كار بهره گرفته مي شد، آري اين ها، همه و همه از بدگماني فزاينده او به آپارات، مأموران حزبي و دبيران حرفه اي ناشي مي شد، چرا كه او ضرر اين ها را از نزديك ديده بود و خيلي زودتر از لنين به آن پي برده بود.ـ
لنين در سال 1914 به همان نتايجي رسيد كه رزا لوكزامبورگ سال ها قبل در باره سوسيال دموكراسي آلمان مطرح كرده بود. و از آن چنين نتيجه گرفت كه آنچه براي پرولتاريا اساسي است نه صرفاً „سازمان„، بلكه آن سازماني است كه برنامه آن و وفاداري عملي و روزمره اش به آن برنامه تضمين كند كه آن سازمان موتور و نه ترمز برخاست انقلابي توده ها خواهد بود. رزا نيز در سال 1918، زماني كه فهميد براي درهم شكستن تزمز كارگزاران حزب سوسيال دموكرات، كه ضدانقلابي بودن شان ديگر كاملاً مسجل شده بود، اوج گيري جنبش توده اي و انرژي خودانگيخته آنان كافي نيست، به همان نتايج لنين پيرامون ضرورت سازماني جداگانه پيشگامان انقلابي رسيد. ولي ارجي كه در زمينه تكامل ماركسيزم انقلابي معاصر سزاوار رزااست بس عظيم است. او اولين كسي بود كه مسأله استراتژي و تاكتيك ماركسيستي جهت به پيروزي رساندن قيام هاي توده اي در كشورهاي سرمايه داري پيشرفته را طرح كرد و در راه تحقق آن قدم برداشت.ـ
يادداشت ها:ـ
1-
Marx – Engels, Oeuvre Choisies, Tome I , pp. 131-133, Moscow, Edition de progres, 1955.
2-
Rosa Luxembourg: Am Gewنhlte Reden und schniten.
ـ3- مأخذ بالا ص 245.
4-
Die Manem shek debatte, New Zeit, p.231. 1910
ـ5- مأخذ شماره 2، ص 47.