مارکسیسمها و نقد / کمال خسروی
چون در اين نوشته قصد دارم به «ماركسيسم» بپردازم عجالتاً منظورم از اصطلاحات يا كلماتی مثل «ماركسيسم» يا «ماركسيست» همان معنی كمابيش ناروشن يا معانی گوناگونی است كه با شنيدن يا خواندن اين كلمات به ذهن متبادر میشود. بهعبارت ديگر ماركس و كسانی كه خود را «ماركسيست» ناميدهاند، سخنانی گفتهاند يا اعمالی انجام دادهاند كه به كلماتی چون «ماركسيسم» و «ماركسيست» معنا يا معانی گوناگونی داده است و شنيدن يا خواندن اين «كلمات» برای شنونده یا خواننده به فراخور دانش و ارتباطش با اين امور، آن معنا يا معانی را تداعی میكند. منظور عجالتاً جز اين نيست.
از حدود 150 سال پيش بدينسو مبارزات اجتماعی بسياری در نقاط گوناگون جهان رخ داده است و رخ میدهد كه به روايت احزاب، گروهها يا افراد مختلف «مبارزاتی ماركسيستی» بودهاند و يا به اعتبار بيانيهها و اسناد و اخبارشان خود را بدين نام ناميدهاند. علت وجودی اين مبارزات بیگمان ربط مستقيمی به ماركسيستبودنشان نداشته است، اگر چه چگونگی و نتيجهی آنها با ماركسيست بودن يا نبودنشان مرتبط است. امروزه مبارزات و كشاكشهای اجتماعی بسياری در جهان وجود دارد كه علت وجودیشان ماركسيسم يا ماركسيست بودن يا نبودن افرادِ درگير در اين مبارزات نيست. گروهی از مردم در نقطهای از دنيا كه خود را يک ملت میدانند و میخواهند در مرزهای سياسی و جغرافيايی مستقل و متفاوتی و تحت دولت و حاكميت ديگری زندگی كنند، علت مبارزهشان ماركسيسم يا ماركسيست بودن يا نبودن مبارزه كنندگان نيست. اين نکته در مورد بسياری از مبارزات كارگران چه در عقبماندهترين كشورهای آفريقايی و آمريكايی و چه در پيشرفتهترين كشورهای سرمایهداری جهان نيز صادق است. بسا كه برخی از افراد درگير در اين مبارزات حتی نام «ماركسيسم» را هم نشنيده باشند. بنابراين اگر فردی پيدا شود و به انسانهای درگير در اينگونه مبارزات بگويد كه مضامين اين نوشته و پرسشهايی كه در آن طرح خواهند شد ربطی به مبارزهشان ندارد (و مثلا ناشی از معضلات فكری روشنفكران است) درست میگويد. ضمن اينكه حرفهای خود او هم، در اين سطح، همين وضع را دارند. اما از زمانیكه مسئله مربوط به زمينه، شيوه و نتايج اين مبارزات باشد، آنگاه میتوان گفت پرسشهايی كه در اين نوشته طرح خواهند شد، پرسشهای آن فرد نيز هستند، تفاوت تنها در اينجاست كه احتمالاً او پاسخی برای آنها ندارد و به هزار و يک دليل جهلش را پشت انكارش پنهان كرده است. کارل كُرش میگويد زمانی كه لنين اصرار داشت كه اختلاف ديدگاههای فلسفی بين جناحهای مختلف حزب بلشويک، علت و وجه اختلاف فراكسيونهای حزب نيست، خود با شدت و حدت مشغول نوشتن كتاب «ماترياليسم و امپريوكريتیسيسم» بود.ـ
نكتهی ديگر اينكه هر جا در اين نوشته از «ماركسيستها» سخن گفته میشود منظور رهبران و نظريهپردازان احزاب و گروههای ماركسيستی يا متفكران و نويسندگانی است كه با آثار خود منشاء تأثيرات نظری و عملی بودهاند يا میتوانستهاند باشند. به همين قياس هرگاه سخنی از مخالفان يا برگشتگان از «ماركسيسم» بهميان میآيد منظور كسانی نيست كه با خواندن يكی دو جزوه ماركسيست شدهاند و با خواندن يكی دو جزوهی ديگر از آن روی گردانيدهاند.(1) ماركسيست بودن يا نبودن در اين سطح از بحث، همانطور كه خواهيم ديد، نوعی ارزشگذاری نيست.ـ
ماركسيسمها
اگر بگوييم كه به تعداد احزاب و گروههای ماركسيستی گوناگون و متفكران و استادان و نيمچه استادان منفرد و همچنين به تعداد گروهها و افراد ضد ماركسيست – چه از راه برگشتگانِ دلسوخته، چه دانشمندان «بیطرف»، چه قلمبهمزدانِ دشمنپيشه و چه خيرهسرانِ كينتوز و اجيرانِ سرمايه – «ماركسيسمها» وجود دارد، چندان اغراق نكردهايم. بنابراين اگر كسی به اين فكر بيفتد كه با پژوهش در تاريخ پيدايش گرايشها و جريانهای اجتماعی كه خود را ماركسيست ناميدهاند و در چند و چون آنها و با مطالعهی آثار و مكتوبات دوستان و دشمنان، پاسخی برای اين پرسش بجويد كه «ماركسيسم چيست؟»، كاری عظيم و شايد سودمند را برعهده گرفته است كه نتيجهی آن، اگر خود ماركسيسمی ديگر باشد كه ماركسيسمهای ديگر را ماركسيسم نمیداند، در وهلهی اول ماركسيسم ديگری بر تعداد ماركسيسمهای موجود افزوده است و اگر بخت یار او باشد و جنبشی روشنفكرانه و سياسی اين تعريف را برحقتر از تعاريف ديگر بيابد و بپذيرد، اين تعريف بتواند مقام برجسته و ارجحی پيدا كند و ديگر تعاريف را ــ كه ظاهراً بهلحاظ نظری بیاعتبار ساخته است ــ عملا نيز پس بزند و به حاشيه براند.ـ
پرسش من در اين نوشته اما اين است که آیا اختلافات انواع ماركسيسمها و اختلاف مخالفان ماركسيسم با آن، اختلافی است كه از تعريف ناشی شده است و آيا میتوان اين اختلاف را با نمايش سلسلهای از دلايل و استنتاجات معتبر، روشن و قابلفهم نشان داد؟ مثلا میدانيم كه ماركسيستهای هواخواه تروتسكی با ماركسيستهای هواخواه استالين از جمله بر سر اين نكته اختلاف دارند كه اولیها ساختمان سوسياليسم را در يک كشور ممكن نمیدانند و دومیها ممكن میدانند. آيا میتوان گفت كه اين اختلافی سياسی است؟ و اگر هست، آيا اين اختلاف «سياسی» با براهينی روشن به اختلاف در ديدگاه «اقتصادی» و ديدگاه «فلسفی» مربوط میشود و مربوط شدنش بهنحوی است كه بتوان سلسلهی استدلالات را دنبال كرد؟ همين پرسش را میتوان در مورد اختلاف ماركسيستهای هواخواه مائو با ماركسيستهای هواخواه تروتسكی در مورد «سوسياليستی يا دمكراتيک بودن انقلاب» در جوامعی مثل ايران طرح كرد. از طرف ديگر میدانيم اختلاف آقايی بهنام كارل پوپر و هواخواهانش با ماركسيسم – با كداميك؟- از جمله بر سر اين مسئله است كه او ماركسيسم را نوعی تاريخيگری و قدرگرايی میداند. برخی ماركسيستها معتقدند اين ادعا غلط است، برخی معتقدند درست است و خوب است كه چنين است و چشم آقای پوپر هم كور كه سگ پاسبان بورژوازی است. با اين حال میتوان پرسيد آيا اين اختلافی «علمی» يا «فلسفی» است؟ و اگر هست آيا میتوان بهنحو فوق پيوندش را با ديدگاههای «اقتصادی» و «سياسی» توضيح و تعليل كرد؟
اين كار شايد ــ دستكم از نظر هر یک از طرفين دعوا ــ بسيار ساده باشد و خوانندهای كه خود را متعلق به یكی از جبهههای رقيب میداند ممكن است با خواندن اين سطور و با غور و تفحصی سه ثانيهای قضيه را حل شده بداند و پوزخندی تحقيرآميز را نثار نويسندهی نادان و درمانده نمايد. با اين حال من معتقدم اين كار آنقدرها هم ساده نيست و برای آنكه نشان دهم كه ارتباط وجوه گوناگون اختلاف با يک تعريف – هر تعريفی – از ماركسيسم بهنحوی كه منطقاً رضايتبخش باشد آسان نيست، با نهايت احتياط و احترام پيشنهاد میكنم قضيه را از نزديکتر مورد مطالعه قرار دهيم.ـ
پيش از آنكه دست به عمل مخاطرهآميز ارائهی تعريفی از ماركسيسم بزنيم و يا خود را به اوديسهی تعاريف مختلف بسپاريم، بهتر است سياههای نمونهوار از مباحثی كه بهنحوی به واژههای «ماركسيسم» و «ماركسيست» مربوطند، بهدست دهيم. اميدوارم متفكران و علمای ماركسيستی كه از بهم ريختن «نظم هوشربای ساختمان رفيع ماركسيستی»شان بدينوسيله دلآشوب شدهاند از اين بابت چنان نرنجند كه عطای اين نوشته را همين جا به لقايی (كه ندارد) ببخشند و از خواندن بقيهی آن منصرف شوند و قول میدهم كه بهزودی به ذكر انواع و اقسام «نظمهای هوشربا»ی مذكور نيز بپردازم.
نكات زير بهعنوان نمونه مباحث يا مسائلی هستند كه بهنحوی به ماركسيسم مربوطند. تقدم و تأخر در ذكر اين نكات هيچگونه دليل خاصی ندارد و خواننده میتواند – اگر بخواهد- نكتهی پنجم را قبل از سوم يا دوم را بعد از چهارم بخواند.
ـ1 ـ ماترياليسم
ـ2 ـ ديالكتيك
ـ3 ـ سوسياليسم (علمی)
ـ4 ـ تئوری ارزش
ـ5 ـ نقد اقتصاد سياسی
ـ6 ـ ديكتاتوری پرولتاريا
ـ7 ـ ماترياليسم تاريخی
ـ8 ـ زيربنا و روبنا
ـ9 ـ نيروهای مولده و مناسبات اجتماعی توليد
ـ10 ـ خودبيگانگی انسان
به اين نكات میتوان بیگمان نكات بسيار ديگری را نيز افزود. مثل «دولت منحط كارگری» يا «حزب كمونيست كارگران و دهقانان».ـ
اگر قرار باشد پديدهای وجود داشته باشد بهنام «ماركسيسم» كه مشتمل بر اين مفاهيم و تعابير است و چنان تشخص دارد كه از پديدههای ديگر آشكارا متمايز است، آنگاه بايد اين مفاهيم و تعابير بهنحوی با يكديگر پيوند يابند كه مجموعهی واحدی را بسازند. برای اينكار بیگمان بايد تعابير و مفاهيم مورد نظر را بهنحوی طبقهبندی يا دستهبندی يا ارزيابی كرد و آنها را به مواردی اولی و ثانوی يا اصلی و فرعی يا متدرج و يا به سطوحی گوناگون از مراحل تجريد و تشخص تقسيم نمود تا بتوانند با هم و درارتباط با هم دستگاه یا منظومهای واحد را بسازند كه جای هر عضو يا جزء يا سطح در آن روشن و قابلتعريف است. اينكه اين مجموعه یک آيين است يا ايدئولوژی يا علم يا فلسفه و يا… عجالتاً موضوع سؤال نيست. خواهيم ديد كه بيشتر موضوعِ دعواست.
اينک ادعای من اين است كه:ـ
اولاً: تعداد تلاشهايی كه در اين راه صورت گرفته و نتايجی كه بهدست آمده برخلاف تصور و در عدم تناسب با انواع پرشمار ماركسيسمها، بسيار اندک است.
ثانيا: اختلاف ماركسيسمها با يكديگر و دعاوی مخالفان ماركسيسم عليه آن بهندرت بهاعتبار اين تعاريف و كمتر بهوسيلهی آن قابل توضيح خواهد بود؛ حتی در موردی مثل مورد آقای پوپر كه بيشتر از ديگران سرسپردهی شيوهی استنتاج منطقی است.
اكنون ببينيم نتيجهی تلاشهايی كه در اينراه صورت گرفته و نتايجی كه شايد بتوان منطقاً از آثار و شواهد آنها استنتاج و بهصورت الگوهايی مصنوعی ارائه كرد، چيست. قبل از هر چيز بگويم كه مراجعه به دایرهالمعارفهايی كه حتماً با غور و تفحص و زحمت فراوان نوشته شدهاند، دردی را دوا نخواهد كرد. آنها كه «بیطرف»اند «ماركسيسم» را اسم يا عنوانی برای ديدگاههای ماركس و انگلس (و بهقدر همتشان: لنين، استالين، مائو، و…) میدانند كه بر اساس آن میتوان در زمينهی اقتصاد، فلسفه، سياست (و چه باك: اخلاق، هنر، ورزش…) اتخاذ موضع كرد. اغلب دایرهالمعارفهای ماركسيستی نيز كار را بهنحو درمانناپذيری پيچيدهتر میكنند. بهعنوان نمونه یكی از آنها ماركسيسم را شامل سه علم میداند: تئوری علمی ماركس و انگلس و لنين، تئوری علمی طبقهی كارگر، و تئوری علمی سوسياليسم و كمونيسم كه خود مشتمل بر اقتصاد و فلسفه و سوسياليسم علمی است. انواع اين گونه ماركسيسمها را يورگن هابرماس بهدرستی معجونی از يک ماوراءالطبيعهی فرتوت، يک واقعگرايی در امر شناخت كه بهلحاظ فلسفی سادهلوحانه و خامسرانه است و طرحی منتج از تاريخ فلسفه برای ديالكتيکِ سراسر مغلوط و دستكاری شدهی نيروهای مولده و مناسبات توليد مینامد.
الگوی اساسی يک رشتهی بزرگ و عمده از اين تلاشها ــ خواسته یا ناخواسته ــ الگوی دستگاههای فلسفی كهن، «جهان بينی»ها يا مذاهب بزرگ است. يعنی تلاش يا ميل يا نياز بشر برای پاسخ به اين سه پرسش: هستی چيست، تاريخ چيست و نيكی چيست؛ و از همينرو نيز تلاش شدهاست كه ماركسيسم را مجموعهای واحد و منسجم برای پاسخ به اين سه پرسش (گيريم پاسخی «ماترياليستی» يا «علمی») قلمداد كنند، بهنحوی كه تقدم و تأخر اجزاء و شيوهی اتكا و پيوند آنها نيز عيناً رعايت شود: نخست تبيين جهان و شيوه و علل و اسباب تكوين ماده، سپس پيدايش انسان و تاريخ اجتماعی او و پس از آن شيوهی همزيستی آرمانی انسانها با يكديگر. بيهوده نيست كه به همين دليل نيز ماركسيسم را يک «جهانبينی» (گيريم «ماترياليستی» يا «علمی») ناميدهاند.
الگوها
يكی از قديمیترين و معتبرترين تلاشها برای تركيب و پيوند تعابير و مفاهيم «ماركسيستی» در مجموعه یا منظومهای واحد بهنام «ماركسيسم» متعلق به لنين است و همهی احزاب و گروهها و افرادی كه خود را «ماركسيست» و «لنينيست» میدانند و مینامند، اگرچه متقابلا يكديگر را ماركسيست نمینامند و نمیدانند، مبنای تعريفشان از ماركسيسم همان است كه لنين بهدست داده است و مادام كه خود تعريف ديگری ارائه نداده باشند (كه اغلب ندادهاند) بنا به تعريف واحدی از ماركسيسم، خود را ماركسيست و ديگری را غيرماركسيست میدانند. در ضمن پايهی تعريف غيرماركسيستهای مخالف ماركسيسم نيز اغلب همين است. موضوع اين نوشته دقيقاً روشن كردن اين معضل است.
لنين ماركسيسم را سيستم نظريات يا آموزش ماركس و شامل سه جزء میداند:(2) فلسفه، اقتصاد و سياست.(3) فلسفه شامل ماترياليسم ديالكتيكی و ماترياليسم تاريخی است. اقتصاد ناظر است بر نقد ماركس به سرمایهداری (عمدتاً كاپيتال) و سياست عبارت است از تئوری سوسياليسم. در جزء سياست مسئلهی مبارزهی طبقاتی نيز مورد اشاره قرار میگيرد. اين تصوير ساده و خلاصه كه مسلماً هم به قصد تحليلی همهجانبه نوشته نشده است، ما را با معضلات متعددی روبرو میكند و حلاجی چند وچون اين معضلات ــ هرچند بهظاهر مدرسی و غيرضروری به نظر آيد ــ برای بحث ما بسيار مهم است. زيرا دقيقاً همين تعيين هويت – و فیالواقع – عدم تعيين هويت ماركسيسم است كه در اختلافات و متهم ساختن ديگران به ماركسيست نبودن، ناگفته و نانوشته، مفروض تلقی میشود. اين معضلات از اين قرارند كه:ـ
اولاً لنين در اين طرح، جزء فلسفه را علاوه بر ماترياليسم ديالكتيكی كه در تناسب با سنت رايج فلسفی نيز مبحثی فلسفی است، شامل ماترياليسم تاريخی نيز میداند كه دستكم با تعريف رايج در سنن فلسفی، مبحثی فلسفی نيست. در ضمن نه اينجا و نه در جای ديگر تلاشی برای تعريف و تبيين تازهای از فلسفه (كه بتواند شامل ماترياليسم تاريخی هم بشود) از سوی او صورت نگرفته است. تعابير عامی مثل اينكه كار فلسفه تغيير جهان است يا ما به فلسفه عمل میكنيم كه لنين جسته و گريخته گفته است يا به پراتيک سياسی او نسبت دادهاند، جای چنين تبيينی را نمیگيرد. نخست بعد از لوكاچ و كرش و سپس در آثار متفكران مكتب فرانكفورت و نظريهپردازان «ماركسيسم غربی» میتوان اين تلاش برای ارائهی تعريف جديد از فلسفه را ديد. به عنوان نمونه تعريف لويی آلتوسر از فلسفه، بهمثابهی مبارزهی طبقاتی در قلمرو تئوری، بيانی از يک طرح وسيع برای پاسخ دادن به اين معضل بوده است. با اينحال حتی آخرين نتيجهی آلتوسر نيز كه علم ماركسيستی را كشف قارهی تاريخ میداند و فلسفهی ماركسيستی را، فلسفهای كه تازه بايد بعد از كشف آن علم شكل میگرفت و نهايتاً ماترياليسم ديالكتيكی است، سرآخر فاقد اين مفهوم يا قالب كلی بهنام «ماركسيسم» است كه بتواند اين دو جزء را به نحو قابل تبيينی دربربگيرد.
ثانياً اگرچه اين سه جزء به مثابهی اجزاء يا عناصر يک پيكر واحد معرفی شدهاند، كماكان ارتباط آنها با يكديگر روشن نيست و اگر نخواهيم به اين تصور تسليم شويم كه ارتباط آنها همان است كه در الگوی جهانبينیها و مذاهب بزرگ موجود است، كماكان بايد بهدنبال تبيينی برای اين ارتباط باشيم.
ثالثاً مبارزهی طبقاتی كه قرار است سراسر تاريخ بشر را شامل شود، تنها در بخش تئوری سوسياليسم (سياست) مورد اشاره قرار گرفته و ارتباط روشنی با بقيهی اجزاء و بهويژه با ماترياليسم تاريخی ندارد.
رابعاً و مهمتر، هميشه اينطور نيست كه اين سه جزء بر روی هم پديده یا آموزهای را میسازند (كه لنين اسامی مختلفی از علم انقلاب گرفته تا علم شرايط رهايی پرولتاريا، سوسياليسم علمی و غيره بدان نسبت میدهد) بهنام ماركسيسم كه بوسيلهی آن میتوان درستی حكمی يا اقدامی يا تاكتيكی را اثبات يا ابطال كرد. زيرا لنين معتقد است كه نقد اقتصاد سياسی و كاپيتال ماركس دليلِ درستیِ ماركسيسم است. يعنی، منطقاً ماركسيسم چيزی است كه چون كاربردش در مورد جامعهی سرمايهداری، اين جامعه را بهدرستی تحليل و نقد كرده است، اعتبار دارد. بنابراين يكی از اجزاء درواقع به مثابهی مورد صدق پديدهای كه منطقا بايد فارغ از اين جزء باشد، بهكار آمده است.
از آنجا كه انگلس علمیشدن سوسياليسم در ماركسيسم را ناشی از دو جزء يا دو «كشف بزرگ» همانا «درک ماترياليستی تاريخ» و «افشای سِرّ سرمایهداری بهوسيلهی ارزش اضافی» میدانست و بر آن بود كه پس از اين بايد همهی اجزاء و روابط اين علم انكشاف يابند، لنين كوشيده است در طرحی نسبتا تفصيلیتر به برخی از اين پرسشهای امروز ما كه شايد پرسشهای آن روز كسان ديگری نيز بودهاند پاسخ گويد. در مقالهی «آموزش ماركس» اين سه جزء (اصلی؟) در تقسيماتی هفتگانه تحليل میشوند. نخست: ماترياليسم فلسفی؛ يعنی تقدم هستیشناسانهی طبيعت بر انسان و ماده بر ايده. دوم: ديالكتيک؛ يعنی ديالكتيكی كردن اين ماترياليسم فلسفی كه پيش از اين ديالكتيكی نبوده است. همانا ديالكتيک طبيعت. بهوسيلهی ديالكتيک كه منطق تحول درونی و ذاتی طبيعت است ماترياليسم فلسفی ديالكتيكی میشود، «ديالكتيک آگاه نجات» میيابد و به «درک ماترياليستی طبيعت» منتقل میشود. سوم: درک ماترياليستی تاريخ؛ يعنی «هماهنگ كردن دانش دربارهی جامعه با مبنای ماترياليستی». در اينجا هنوز معلوم نيست كه حلقهی پيوند (يا استنتاج) بين جزء اول و سوم چيست. حتی اگر طبيعت واجد حركتی جوهری منطبق بر قوانين ديالكتيک (كه همه جا منظور ديالكتيک هگلی است) باشد، چرا بايد حركت تاريخ يا مراحل تحول و تطور تاريخی نيز از اين قانون تبعيت كنند؟ تئوری انعكاس لنين حداكثر میتواند ثابت كند كه چون حركت طبيعت ديالكتيكی است، شناخت ما از آن نيز ديالكتيكی است، اما اينكه چهگونه ديالكتيكی بودن شناخت ما از طبيعت (و سپس جامعه) حركت خود اين جامعه را هم ديالكتيكی خواهد كرد، بههيچوجه روشن نيست. بهنظر من، اگر قرار باشد ماركسيسم تنها با استناد به اين الگو تعريف شود، هرگز نمیتوان حلقهی پيوند (يا استنتاج) بين ديالكتيكی بودن طبيعت و ديالكتيک نيروهای مولد و مناسبات اجتماعی توليد را يافت. چهارم: مبارزهی طبقاتی؛ كه بهاعتبار بسياری از آثار لنين و انگلس ــ مبنی بر اينكه طبقات متخاصم هربار نتيجهی مناسبات توليدی و مراودهای و در يک كلام مناسبات اقتصادی بودهاند ــ میتوان آنرا بهعنوان حمل تضاد مستتر در تحول تاريخی به گروههای اجتماعی حامل اين تضادها تعبير كرد. پنجم: آموزش اقتصادی ماركس؛ كه نه بهعنوان حلقه یا جزء بعدی بلكه بهعنوان «ژرفترين و موشكافانهترين كاربرد تئوری ماركس و دليل صحت آن» وارد مجموعه میشود. به عبارت ديگر وجود سرمایهداری و تقسيم طبقاتی آن به بورژوازی و پرولتاريا حلقهی استدلالی بعدی است، اما شيوهی تحليل و نقد ماركس تنها ملاک صدقی برای اين نحوه از استدلال است. ششم: سوسياليسم؛ اين جزء كاملا به مثابهی نتيجهی پنج جزء قبلی وارد مجموعه میشود، زيرا «از آنچه گفته شد، پیداست كه ماركس ناگزيری تبديل جامعهی سرمایهداری به جامعهی سوسياليستی را تماماً و صرفاً از قانون اقتصادی حركت جامعهی معاصر نتيجه میگيرد». و هفتم: تاكتيک مبارزهی طبقاتی؛ بهعنوان جزء آخر ماركسيسم، زيرا بعد از سرنگونی سرمایهداری و برقراری سوسياليسم، هنوز كمونيسم تحقق نيافته و مبارزهی طبقات پابرجاست و بايد بهنحوی ماركسيستی در آن عمل كرد. فراموش نبايد كرد كه اين طرح دوم را لنين بعد از انقلاب اكتبر نوشته است.
بنا به آنچه بطور نمونهوار از لنين آوردم و از آنجا كه لنين خود در اين طرح بردريافتهای انگلس، كائوتسكی و پلخانف استوار است و نيز با اتكا به ديدگاههای ماركسيستهای بينالملل دوم و سوم میتوان چندين الگو برای پيوند تعابير و مفاهيم ماركسيستی، بهنحوی كه مجموعهی واحدی را بسازند، درنظر گرفت. توجه داشته باشيم كه شماتيک بودن اين «الگوها» عامدانه است. غرض ارائهی تعاريفی گوناگون از ماركسيسم نيست، بلكه تلاش برای نشان دادن زمينهی استدلالی – آگاه یا ناآگاه – اختلاف ماركسيسمها و اختلاف با ماركسيسمهاست. همچنين امكان يا عدم امكان اطلاق چنين الگوهايی به ديدگاه ماركس و اينكه آنها تا چه اندازه میتوانند اعتبار داشته باشند، مورد نظر نيست. آنچه مسلم است میتوان شواهد بسياری در آثار ماركسيستها برای امكان چنين الگوهايی نشان داد. اشاراتی انتقادی نيز كه پس از طرح هر الگو آوردهام برای سنجش ميزان اعتبار آنها نيست، بلكه نشان دادن كاستیهايی است كه بهناگزير الگوهای ديگر را ضروری يا ممكن كردهاند.
الف) كليت ديالكتيكی
اجزا و عناصر ماركسيسم در كليتی ديالكتيكی پيوند يافتهاند. هم عناصر اصلی و هم اجزای درونی هر اصل بر اساس توالی ديالكتيكی درپیهم میآيند و از اصل مقدم خود استنتاج میشوند: ماده حركتی ديالكتيكی دارد. اين ديالكتيک به جهش و از آنجا زايش مادهی زنده از مادهی مرده میانجامد. از اين پس ديالكتيک راه خود را در تضاد بين مادهی زنده (انسان) و مادهی مرده (طبيعت) و وساطت اين تضاد از طريق توليد میپويد. از دل اين تضاد مالكيت زاده میشود. مالكيت بستر تضاد بين صاحبان ابزار توليد و محرومان از ابزار توليد است. مبارزهی طبقاتی چيزی نيست جز بيان همين تضاد. با پيروزی پرولتاريا بر بورژوازی (حل آخرين تضاد) و سرنگونی سرمایهداری (آخرين محمل تضاد)، آشتی دوبارهی انسان با انسان و انسان با طبيعت برقرار میشود. هر يک از اين مراحل و همهی مراحل جزئیِ درون هر مرحله بنا به قاعدهی دیالكتيكی از يكديگر قابل استنتاجاند. چنانكه میتوان گفت امكان و ضرورت سوسياليسم از ماترياليسم ديالكتيک استنتاج میشود. تمايز اين الگو با فلسفه (و منطق) هگل در اين است كه نقطهی عزيمت را بهجای ايده، ماده نهاده است و بهجای ديالكتيک ايده، تطور بیسوژهی ماده را جايگزين کرده است. درعينحال از آنجا كه كشفيات علوم طبيعی درستی قوانين ديالكتيک ماده را اثبات كردهاند، اين ماترياليسم نه ايدهاليستی است و نه ديگر سنتی، بلكه ديالكتيكی است و بهاعتبار تأیيدات علم میتوان گفت كه فقط به استنتاج مفهومی مقولات متكی نيست و بايد آنرا در مقايسه با فلسفهی سنتی «فلسفهی علمی» ناميد. همچنين از آنجا كه مكتوبات و اسناد تاريخی همه به مبارزهی طبقات و اتكای اين مبارزه به تضاد بين نيروهای مولد و مناسبات اجتماعی توليد شهادت دادهاند، در نتيجه استدلال تاريخیاش هم فقط متكی به استنتاج مفهومی مقولات نيست و بايد آن را در مقايسه با سوسياليسم سنتی و تخيلی، «سوسياليسم علمی» ناميد.
ناديده نبايد گرفت كه اين الگو شالودهی يكی از قدرتمندترين ايدئولوژیهای ماركسيستی است، زيرا توان توجيهی آن بیاندازه بالاست و تقريباً برای هر پرسشی پاسخی آماده دارد. پويش و زايش واقعيت، خودپويی درونی اين قانون است و هيچ جلوهای از واقعيت نمیتواند بیتوجيه بماند.
يكی از اشكالات اين الگو همان ايرادی است كه ماركس به هگل میگيرد. اينكه: اگر جلوهای از واقعيت نخواهد و نتواند در اين نظم جای بگيرد، آنگاه بايد بهجای كشف حقيقت واقعيتِ امپريک بهدنبال كشفِ واقعيتِ امپريکِ حقيقت بود. مثلاً اگر شيوهی توليد آسيايی يا تضاد جنسی قبل از تضاد طبقاتی مبتنی بر مالكيت نتواند با الگوی تطور تاريخی توجيه شود، آنگاه دو راه بيشتر پيش روی قرار ندارد. يا بیراهه خواندن يا ثانوی قلمداد كردن جلوهی ناهمساز واقعيت و وفاداری به اين الگو و بنابراين وفاداری به ماركسيسم، يا انكار اعتبار الگو و بنابراين انكار ماركسيسم. در هر دو مورد چه در وفاداری و چه در انكار، وفادار و منكر – خواسته یا ناخواسته و آگاه یا ناآگاه – بهاين الگو متكی بودهاند.
ب) كل انداموار يا ارگانيک
اجزا و عناصر ماركسيسم در كلی انداموار پيوند يافتهاند. هر جزء حكم عضوی از بدنی واحد را دارد و رابطه و پيوندش با اجزای ديگر مثل رابطه و پيوند يک عضو با اعضای ديگر بدن است. مجموعهی اعضا و روابطشان با هم پيكری واحد را میسازد كه ماركسيسم نام دارد. بنابراين كل، هويتش را از مجموعهی اعضا میگيرد و هويت كل در اجزا بيان میشود. در اين الگو اگر چه ضرورت اجزای اصلی يعنی فلسفه، اقتصاد و سياست اجتنابناپذير است، اما بهخاطر طبيعت انداموار كل، كيفيت اجزا لزوماً تعين قطعی و حتمی ندارد. از همينرو دقيقاً معلوم نيست كه تغيير و تحول يا جابهجايی يک عضو (گيريم پيوند دست يا قلب مصنوعی) تا كجا میتواند پيش رود، بیآنکه هويت كل را بهخطر اندازد. اعضای اصلی اين الگو عبارتند از ماترياليسم، تئوری زيربنا و روبنا (بهرغم همهی انواع تعبير و تفسيرهای اين تئوری)، نقد سرمایهداری و تئوری سوسياليسم. ديالكتيک بهتناوب میتواند در حكم شيرازهی پيوند اعضا يا قانون كاركرد يكی از آنها نقش بازی كند. بنابراين در اين پيكر واحد، عضو «نقد سرمايهداری» هم میتواند متضمن تئوری انقلاب باشد و هم دال بر اصلاح؛ ماترياليسم میتواند بر پايهی وحدتگرايی ماده تعليل شود يا ثنويت كانتی؛ تئوری سوسياليسم میتواند متضمن «ديكتاتوری پرولتاري» باشد يا دولت كارگری يا دولت ائتلافی كارگران و دهقانان و يا حتي دولت برگزيدهی پارلمان. علیرغم هر يک از اين روايتها هنوز هويت كل، لطمه نخورده است و به همين دليل در مشاجراتی كه بر اين الگو استوارند، حريفان كمتر يكديگر را «مرتد»، بلكه «التقاطی» مینامند، يعنی برآنند كه حريف، عضو نامربوطی را به پيكرهی ماركسيسم پيوند زده است. حتی وقتی لنين، كائوتسكی را مرتد میخواند، چرا كه كائوتسكی عضو انقلاب پرولتری را با اصلاح و عضو ديكتاتوری پرولتاريا را با نظام پارلمانی جابهجا كرده است، نبايد كارايی الگوی فوق را كاملا بیاعتبار دانست، زيرا ماهيت الگوی كل انداموار همواره با اين مشكل روبهروست كه بهدقت روشن نمیكند كه چه تغييری و چه حدی از تغيير، هويت كل را عوض میكند. برای لنين در شرايط اجتماعی و تاريخی معينی اين حد تأمين شده است. گرايش اين الگو بهاصلی كردن يا عمده كردن يكی از اعضا، بهطوری كه تغيير آن، هويت كل را به مخاطره اندازد، طبيعی است. اما از آنجا كه بهتناوب مشاجرات و شرايط اجتماعی و تاريخی مختلف اين اصل دائماً جابهجا میشود، كارايی الگوی فوق دست نخورده باقی میماند. دقيقاً به همين دليل است كه در اكثر اختلافات، زمانی كه كسی ديگری را به ماركسيست نبودن متهم میكند و يا خود از ماركسيست بودن سر بازمیزند (يا پشيمان میشود)، درواقع يكی از اين اعضا را به عضو هويتبخش مبدل كرده است، بیآنکه بداند الگوی داوریاش كل ارگانيک است.
ج) نظام استعلايی
اعضا و عناصر ماركسيسم در نظامی استعلايی پيوند يافتهاند. اينكه زمينهی كشف و ظهور هريک از اجزا چه بودهاست (چه از لحاظ جامعهشناسی تاريخی و چه از جهت سرنوشت يا روانشناسی فردی) اهميت چندانی ندارد. نكته اين است كه پس از كشف آنها بهوسيلهی ماركس، ديگر بهمثابهی شرايط امكان هر انقلاب و بهويژه بهمثابهی شرط امكان انقلاب پرولتری و برقراری سوسياليسم اعتبار و قطعيت پیشینی یا ماقبل تجربی(a priori) دارند. ديدگاهی كه ماركسيسم را علم شرايط رهايی پرولتاريا تعريف میكند درواقع دربارهی گزارههای بنيادی (يعنی در اين تعريف، جدول مقولات استعلايی) آن هيچگونه ترديدی ندارد، مسأله فقط بر سر آگاه شدن و شناخت آنهاست. علمی است كه بايد آموخت. اين الگو، همانند همهی الگوهای استعلايی ديگر، متضمن رابطهی معينی بين خود مقولات نيست. بنابراين زمينه و انگيزهی پيدايش هر يک از آنها میتواند كاملاً متفاوت باشد. ماترياليسم فلسفی محل ظهور مقولهی ماترياليستی است و از تاريخ انديشه حاصل شده است. تطور تاريخ بر اساس مدل زيربنا و روبنا محصول مطالعات تاريخی و اقتصادی است. تئوری سوسياليسم از مبارزات اجتماعی و بهويژه جنبشهای كارگری مقدم بر خود و از نظریههای سوسياليستی ديگر الهام گرفته شده است. مهم اين است كه تبديل هريک از اين عناصر به یكی از مقولات اين دستگاه استعلايی، به «فلسفه»اش، به «تئوری ارزش» و به «امكان تحقق سوسياليسم»، بر روی هم شرايط امكان انقلاب (پرولتری)اند و ماركسيست كسی است كه اين شرايط را میشناسد. اينكه كماكان بر اين مجموعه نام «علم» نهاده میشود، تنها بهخاطر تأكيد بر قطعيت و اعتبار عام آن است، وگرنه از پيش روشن است كه اين «علم» واجد فلسفه نيز هست.
د) دستگاه اصل موضوعی يا آكسيوماتيک
اگرچه هر منظومهی قياسی – استنتاجی لزوما دستگاهی آكسيوماتيک (axiomatic) نيست، اما ما در اينجا بهخاطر ساده كردن كار عجالتاً از اين تمايز چشم میپوشيم.
عناصر و اجزای ماركسيسم در دستگاهی اصل موضوعی يا آكسيوماتيک بههم پيوستهاند بهنحوی كه برخی از آنها جايگاه اصول موضوعهی بديهی را دارند و بقيهی عناصر و اجزاء به ترتيب میتوانند در اين دستگاه بهمثابهی قضيه اثبات شوند. دو اصل موضوعه عبارتند از: 1) نظريهی تطور تاريخ بر اساس توالی شيوههای توليد و ساختمان زيربنا – روبنا و 2) نظريهی نقد شيوهی توليد سرمایهداری به روايت كاپيتال ماركس. تئوری سوسياليسم، تئوری مبارزهی طبقاتی، تئوری دولت و تئوریهای ديگری كه بهمثابهی زيرمجموعه به قضايای فوق متعلقاند (مثل دولت دوران گذار، تئوری امپرياليسم، تئوریهای ناظر بر ساختمان جوامع نوع شوروری) میتوانند به مثابه قضايايی در اين دستگاه اثبات شوند. اگرچه ماترياليسم نيز در اين الگو در نقش يک اصل موضوعه همواره مبنای اثبات قضاياست، اما درواقع به دستگاه اكسيومها تعلق ندارد. جايگاه ماترياليسم بيشتر نوعی ماوراء تئوری (يا متاتئوری) است. همان نقش يا جايگاهی كه ماترياليسم میتواند به منزلهی متاتئوری نسبت به علم فيزيک يا نجوم داشته باشد. ماترياليسم در اينجا يک جهانبينی فلسفی نيست. به همين دليل نهايتاً مانعی ندارد كه یک ماركسيست بنا به اين الگو درعينحال گرايشهای فلسفی ديگر و يا حتی گرايشهای مذهبی داشته باشد. دو اصل موضوعهی اين دستگاه دو دستگاه تئوريک (علمی) بری از ارزشهای اعتباریاند. بنابراين نه خود آنها و نه قضايايی كه بهاعتبار آنها اثبات میشوند، دلالت مستقيم به عمل دارند. بهاعتبار اين الگو حتی میتوان با استناد به مانيفست كمونيست هم گفت كه بخشی از صاحبنظران بورژوا كه «به درک تئوريک مجموع جنبش تاريخی نائل آمدهاند» – مسلماً تحت شرايط اجتماعی و تاريخی معينی – به پرولتاريا بگروند و مزيت كمونيستها نسبت به بقيهی تودهی پرولتاريا اين است كه آنها به شرايط و جريان و نتايج كلی جنبش پرولتاريايی پیبردهاند.
اين الگو اگر چه كمتر مبنای مشاجرات جريانهای ماركسيستی با يكديگر است ــ ولو آنكه خود يكی از موضوعات مورد مشاجره بين ماركسيستهای بينالملل دوم و سوم بوده است ــ در مخالفتهاي دانشمندان غيرماركسيست با ماركسيسم ، نقش كليدی داشته است و همچنان دارد.
بیگمان میتوان الگوهای ديگری را نيز با استناد به تلاشهايی كه برای پيوند اجزا و عناصر ماركسيسم بهعمل آمده ساخت و آنچه در اينجا مورد اشاره قرار گرفت بيان همهی آنها نيست. از آن ميان میتوان از الگوی تئوری سيستمها يا الگوی «تخيل سياسی» (political imaginary) ياد كرد. اما برای سنجش مشاجرات بين ماركسيستها و مخالفتهايی كه با ماركسيسم بهعمل آمدهاست و میآيد همين چند الگو كفايت میكنند. من پس از معاينهی برخی از اين مشاجرات، به طرح يک الگوی ديگر نيز خواهم پرداخت كه با همهی انواع ذكر شده تفاوتی ماهوی دارد.
پيش از آن اما يک نكتهی ديگر: قبول دارم و جای ترديدی در اين ادعا نمیبينم كه چه مشاجرات و اختلافات گروههای ماركسيستی با يكديگر و چه دعاوی مخالفان با انگيزهی اختلاف عقايد آغاز نشده است. اين انگيزهها را بايد بهطور مشخص در شرايط اجتماعی و تاريخی و حتی روانشناسی افراد درگير در اين مبارزات جستجو كرد. ترديدی نيست كه انشعاب دو نفر از يک گروه پنج نفری و شكل گرفتن يک ماركسيسم جديد كه ماركسيسم سه نفر قبلی را ديگر ماركسيسم نمیداند، يا سلاح كشيدن تعدادی از اعضای يک گروه كوچک به روی بقيهی اعضا و سپس پيدايش دو سازمان ماركسيستی جديد كه متقابلاً يكديگر را ماركسيست نمیدانند، بهواسطهی اختلاف بر سر پرسش «ماركسيسم چيست؟» آغاز نشده است. تحليل و تعليل اين اختلافات و زمينههای پيدايش و تكوين آنها بايد در «جامعه شناسی عقايد» يا نقد شرايط معين تاريخی و اجتماعی آنها ــ بهشرط آنكه هنوز خود را «نقد ماركسيستی» ننامد ــ صورت گيرد. اما انگيزه و نقطهی انفجار اين اختلافات هرچه باشد، از زمانی كه موضوع اختلاف كه عمدتاً وجهی سياسی است به سنگ بنای استدلالاتی در اثبات ارتداد حريف مبدل میشود، پای الگوهايی را كه از آنها ياد كردم به ميان خواهد آورد.
چند نمونه
ـ1 ـ لنين برای آنكه نشان دهد علت متهم ساختن كارل كائوتسكی، يكی از بزرگترين و مقتدرترين مراجع ماركسيست و از جمله یكی از آموزگاران خود وی، بهارتداد از ماركسيسم اين نيست كه بلشويكها قدرت دولتی را بهدست آوردهاند و او مدتها پيش از آن اين اتهام را اعلام كردهاست، میگويد كه كائوتسكی مانند پلخانف بهترين نمونهی كسی است كه ماركسيسم را در لفظ تصديق میكند و حتی «همه چيز را در ماركسيسم» قبول دارد جز «طرق انقلابی مبارزه و تبليغ و تدارک آن» را.
بنابراين لنين نخواسته است انكار انقلاب پرولتری از سوی كائوتسكی يا گرايش پلخانف به منشويکها را كه دليل «ارتداد» آنهاست در متن الگوهای «الف» يا «ب» تعليل كند. زيرا با استناد به الگوی نخست لنين ناگزير بوده است نشان دهد چهگونه ديالكتيک مقولات نمیبايد بهانكار انقلاب پرولتری راه برد و با استناد بهالگوی «ب» ثابت كند كه تغيير هويت يک عضو از پيكرهی ماركسيسم، همانا انقلاب پرولتری، برای انكار هويت كل پيكره كافیست. بنابراين پذيرفته است كه با استناد به هر يک از اين دو الگو چه پلخانف و چه كائوتسكی هردو ماركسيستاند. اما «ديگر ماركسيست نبودنشان» از آنروست كه آنها ماركسيسم را در حرف قبول دارند و نه در عمل. بدين ترتيب لنين ناخواسته و حتی بهرغم ميل و استدلالش بهالگوی «د» متوسل شده است. همانا ماركسيسم دانشی است كه میتوان آن را آموخت؛ و حتی چنان بهخوبی آموخت كه به مقام آموزگار بلامنازع ماركسيستهای روسی يا رهبری بينالملل دوم هم رسيد. اما اين دانش در ماهيت خود دال بر عمل معينی نيست. میتوان بهرغم برخورداری از آن چنين يا چنان عمل كرد. عمل خود لنين كه بهنظر او حتماً عملی ماركسيستی است از مجموعهی آموزهی ماركسيستی بهضرورت قابل استنتاج نيست. مسلماً لنين نمیتوانسته است مدعی شود كه عملش سازگار با آن آموزه و عمل مرتدان در تناقض با آن است، زيرا در آنصورت ناگزير بوده است به استناد يكی از دو الگوی «الف» يا «ب» به اين بحث تن دردهد كه چرا يكی از ايندو نوع عمل به استناد سلسلهای از استدلالات از مقدمات نظری قابل استنتاج است و ديگری نيست.
مقايسهی اين نمونه با انواع مشاجرات گروههای لنينيست با يكديگر میتواند بر اينگونه مشاجرات پرتو تازهای بيافكند؛ ضمن اينكه فراموش نبايد كرد كه لنين خود از تئوریپردازان ماركسيست است و دانش او نسبت به آنچه بايد ماركسيسم ناميده شود و به شرايط اين اطلاق در مقايسه با رهبران بسياری از احزاب و گروههای بزرگ و كوچک ماركسيست و لنينيست فاصلهای نجومی دارد. درعينحال بايد توجه داشت كه شيوهی تأويلی گروههای ماركسيست در مباحثات نظری (جنگ نقلقولها) اغلب بر قراردادن وجوه اختلاف در اين الگوها پرده میافكند و كار را دشوارتر میكند.
ـ2 ـ بوهِم باورک
(Böhem-Bawerk)
مدعی است كه تئوری ارزش ماركس غلط است؛ بنابراين ماركسيسم اعتباری ندارد. اگر چنين ادعايی درست باشد تنها به یک شرط میتواند مقدمهای كافی و برهانی قوی برای رد ماركسيسم باشد. اينكه: تئوری ارزش ماركس زنجيرهی تطور ديالكتيكی مقولات را میگسلد (الگوی «الف») و گسست اين زنجيره بیاعتباری مقولات مقدم و تالی را آشكار خواهد كرد. زيرا اگر تئوری ارزش فقط عضوی از پيكرهی ماركسيسم باشد (الگوی «ب») بايد ثابت كند كه چرا غلط بودن آن، ماهيت و هويت كل را تغيير میدهد. دست كم بوهِم باورک تلاشی در نقد بقيهی اعضای اين پيكره بهعمل نياورده است. اگر تئوری ارزش به مثابهی یكی از مقولات استعلايی شرايط امكان انقلاب (الگوی «ج») يا حتی يكی از اصول موضوعهی دستگاهی آكسيوماتيک (الگوی «د») غلط باشد، كماكان بايد ثابت كرد كه چهگونه نمیتوان با تغيير یا جابجا كردن آن مقوله یا اصل، يا حتی با افزايش مقوله یا اصلی تازه بر آن، آن دستگاه را نجات داد.
ـ3 ـ بهدنبال سركوبهای دوران استالين و محاكمات مسكو بسياری از رهبران و نظريهپردازان احزاب كمونيست كشورهای اروپای شرقی از ماركسيسم رویگردان شدند. اين رویگردانی و انكار ماركسيسم بهدنبال فروپاشی جوامع نوع شوروی ــ با همهی تفاوتهايی كه بهلحاظ شرايط و مقدمات اجتماعی و تاريخی دارند ــ تنها با اتكا به الگوی «الف» قابل توضيح است. ولو آنكه هرگز از سوی منكران بهنحو كافی و وافی مستدل نشده است. در مورد اول سلسلهی وارونهی استدلال چنين است: حزب استالينی وارث برحق حزب لنينی است، حزب لنينی محصول اجتنابناپذير تئوری سوسياليستی است، تئوری سوسياليستی حاصل ضروری ماترياليسم تاريخی و ماترياليسم تاريخی نتيجهی منطقی ماترياليسم ديالكتيک است. در مورد دوم: فروپاشی جامعهی نوع شوروی نشانهی نادرستی تئوری سوسياليستی و… است.
ـ4 ـ اگر چه مخالفت آقای پوپر با ماركسيسم يكی از بیمايهترين و از لحاظ استدلالی از سستبنيادترين مخالفتهاست، اما بخاطر برد ايدئولوژيكش شهرت و محبوبيت بيشتری دارد. اعتراض پوپر اين است كه ماركسيسم نوعی قدرگرايی تاريخی است. آنچه پوپر انكار میكند تنها الگوی «الف» است. در غيراينصورت يا پوپر میبايست در تحليلی تاريخی ـ تجربی مبارزهی طبقاتی را منكر شود، در نقدی اقتصادی – نظری، نادرستی نقد ماركس به شيوهی توليد سرمایهداری را برملا نمايد و در بحثی جامعهشناختی ايدئولوژی فتیشيسم را ابطال كند تا بنا بهالگوی «ب» در انكار ماركسيسم موفق باشد.
فرض بگيريم ماركسيسم نام دستگاهی قياسی- استنتاجی باشد كه مقدماتش را اين سه گزاره بسازند (و برای آنكه به مذاق هواخواهان مرحوم دكتر پوپر هم خوش بيايد آنها را سه «حدس متهورانه» قلمداد میكنيم):ـ
ـ تاريخ جوامع بشری تاكنون تاريخ مبارزهی طبقاتی بوده است.
ـ تحولات دورانساز تاريخی زمانی روی دادهاند كه مناسبات توليدی ظرفيت تحمل نيروهای مولد را نداشتهاند.
ـ سرمايه، كار مرده است.
هيچيک از اين سه فرض جنبهی متافيزيكی ندارند و قابل تحقيق تجربی (يا بازهم بنا به سليقهی حضرات) قابل ابطالاند.
از اين مقدمات نتيجه بگيريم:
ـ نظام سرمایهداری به تصادماتی منجر میشود كه امكان انحلال اين نظام و شكلگيری نظامی ديگر را كه بر روابط سرمايه مبتنی نيست فراهم میآورد.
پوپريستها اگر اين نتيجه را نپذيرند، مثلا بهاين دليل كه در تجربه ابطال شده است، يا بايد ثابت كنند كه برهان معيوب است يا دستكم يكی از مقدمات غلط است. در سراسر آثار پوپر در نقد ماركسيسم كوچكترين نشانی از اين تلاش را نمیتوان يافت. ماركسيسم از نظر او قدرگرايی تاريخی است كه بر اساس مقولهی مجعول و منفور ديالكتيک بنا شده و سراسر متافيزيكی، ايدئولوژيک و البته خطرناک (برای چه كسی؟) است.
وجه اشتراک همهی نمونههايی كه تاكنون آوردم و بهدلخواه میتوان بر تعداد آنها افزود همه اين است كه ناقدان ماركسيسم يا ماركسيستهايی كه رقيب را به ماركسيست نبودن متهم كردهاند، بهرغم ميل و ادعای مؤكدشان، روشی تقليلگرا (reductionist) دارند كه حتی سلسلهی استدلالات را از عنصر نهايی تا ابطال عناصر ديگر بهتمامی و بهكفايت طی نمیكند. در همهی اين انتقادات ماركسيسم به یک اصل، اصلی كه وجه اختلاف است، تقليل يافته و اين اصل به محوری تبديل شده است كه همهی اصول، يا اجزا، يا اعضا، يا قضايای ديگر را میتوان از آن استنتاج يا بر اساس آن اثبات كرد. بنابراين تقريباً تمام كساني كه ماركسيسم را به تقليلگرايی (تقليل به اقتصاد، به سياست، به فلسفه) متهم كردهاند، خود در رد آن راهی جز تقليلگرايی نپيمودهاند.
الگویی ديگر
چهار الگويی كه از آنها سخن گفتيم علیرغم تفاوتهای بسيار، دارای دو وجه اشتراک مهماند. اولاً همه دارای قالب منطقی «تعريف» هستند و ناگزير بايد بهصورت دستگاه یا نظامی از مفاهيم درآيند كه چيستی آن را از پديدههای ديگر جدا میكند و ثانياً بعنوان «تعريف» نمیتوانند بهخودی خود متضمن دلالتی بر عمل باشند. اين دو ويژگی مبنای معضلاتی متعددند كه الگوهای فوق با آن مواجه بوده و هستند. مهمتر از همه: 1- در كشاكش معرفی ماركسيسم به مثابهی نظامهای تاكنونی ذهنيت بشری، مثل علم يا فلسفه، بين اين نظامها سرگرداناند، بنابراين ناگزيرند يا ماركسيسم را به علم يا فلسفه تقليل دهند، يا آن را معجونی ناروشن از هر دوی آنها بدانند و يا بدون تعيين هويتی تازه برای علم يا فلسفه، دائماً ماركسيسم را علمی نه همچون علمی به معنای رايج و فلسفهای نه همچون فلسفه در معنای متداول آن قلمداد كنند. 2- بهعنوان مبنايی برای توضيح مخالفت خردگريزان و خردستيزان با ماركسيسم كارايی ندارند، زيرا همهی آنها بر خردگرايی استوارند و نمیتوانند پاسخگوی اعتراضی باشند كه ماركسيسم را يكی از انواع خردگرايی معرفی میكند.
اينگونه معضلات و بيان عملی آنها در تاريخ ماركسيسم و جنبشهای اجتماعی منسوب بدان، موجب شده است كه زمينهی تفكر دربارهی الگويی ديگر فراهم آيد. اگر درست باشد كه همهی الگوهای فوق دربرابر پرسش «چيستی» و در جستجوی «ماهيت» ماركسيسم بودند و به دليل تضمن اين پرسش به «تعريف» و انتظار پاسخی ايجابی و دستگاهمند، به چيزی جز «تعريف» و «دستگاه» نرسيدهاند، شايد درست میبود كه از پرسش «كيستی» آغاز میكرديم و در جستجوی «هويت» میبوديم. بهعبارت ديگر ماركسيسم را «بيان نظری» جنبشی واقعی میدانستيم: نخست میپرسيديم «ماركسيست چه میكند؟»، از آنجا نتيجه میگرفتيم كه «ماركسيست كيست» و نهايتاً به اين قالب شبهتعریف (pseudo definition) میرسيديم كه «ماركسيسم چيست».
برای اين كار بهلحاظ نظری دو زمينهی استوار هم وجود دارد. يكی پراتيک تئوريک ماركس كه او را بدين نتيجه رساند كه انسانها از طريق ايدئولوژیها به تضادهای حركت اجتماعی- تاريخی خود آگاه میشوند و آنها را میزيند؛ دوم پراتيک تئوريک الگوهای چهارگانهی فوقالذكر: سهاصل اساسی آنها عبارتست از تقدم هستیشناسانهی طبيعت به انسان، توليد شرايط زندگی بهعنوان شرط بقا و ارزشپذيری مقولهی آزادی به مثابهی «امر نيک» و اسارت به مثابهی «امر بد». در اين سه اصل تنها اصل دوم است كه واقعيتِ بلاواسطه دارد. اولی بدون مفروض گرفتن اصل دوم بی«معنی» است و اصل سوم تنها با اتكا به «وجود» انسان قابل تصور است.
پس میتوان الگويی را تصور كرد كه بنا بر آن ماركسيسم چيزی جز ماترياليسم تاريخی و به تعبير روشنتر سراسر چيزی جز نقد نظراً و عملاً توأمانِ اشكال زندگی اجتماعی و تاريخی انسان و از آنجا بيان پراتيک انتقادی و انقلابی نيست. در مرحلهی كنونی زندگی اجتماعی و تاريخی انسان، ماركسيسم چيزی جز پراتيک نقد سرمایهداری نيست.
اگر اين الگو بتواند بهكفايت استوار شود ــ و تلاشهای هفتاد سال گذشته هنوز از عهدهی اين كار برنيامدهاند ــ آنگاه دارای اين ظرفيت هست كه بتواند نشان دهد:
ـ چرا ماركسيسم به سرگيجهی علم يا فلسفه بودن دچار شده است: چون ناگزير بوده است پديدهای تازه را با نامهای كهنه بنامد؛
– چرا ماركسيسم به قالب جهانبينی درآمده است: چون تضمن پرسش «چيستی» چيزی جز «تعريف» و پاسخی دستگاهمند و ايجابی را ميسر نمیسازد؛
– چرا ماركسيسم به كلی انداموار مبدل شده است؛ چون خاستگاه آن يعنی پراتيک اجتماعی و تاريخی انسان، يگانهای بیهمتاست؛
ـ چرا ماركسيسم جلوهی مقولاتی ماقبل تجربی را يافته است: چون بيان نظری، بناگزير نسبت به پراتيک آتی مقدم خواهد شد؛
ـ چرا ماركسيسم قالب دستگاهی آكسيوماتيک را پذيرفته است: چون قالب «تعريف» ساختمان استنتاجی – قياسی را اجتنابناپذير میكند؛
– چرا ماركسيسم میتواند در برابر اعتراض خردستيزانه مقاومت كند: چون خرد را تاريخيت میبخشد و ضامن دركی از خرد است كه خردستيزی را نيز دربرمیگيرد.
بنا به اين الگو ماركسيسم نه علم است نه فلسفه. چيز تازهای است كه میتوان بر آن نامی ديگر نهاد: نقد. نامی كه چون خود نيز تازه نيست، بايد نخست از معنای سنتیاش برهنه شود.
يک تمثيل برای ماركسيسم ــ و تأكيد میكنم: نه یک تعريف يا يک الگوی استدلالی، بلكه فقط يک تمثيل برای نشان دادن اين امر كه چهگونه میتوان از مرزهای تعريف علم، فلسفه و ايدئولوژی فراتر رفت ــ میتواند زبان باشد.
اگر فرض كنيم كه علم، فلسفه، اخلاق و هنر هر يک نوعی «زبان» هستند، ماركسيسم زبان ديگری است. زبانها اگرچه مرزی دارند كه آنها را از يكديگر جدا میكند، اما يكتايیشان از آنها دستگاه یا كليت نمیسازد. زبانها برخی به یكديگر نزدیکتر و برخی از ديگری دورترند. ماركسيسم چه بهلحاظ «قواعد» و چه بهلحاظ واژهها و تعابير، مثل همهی زبانهای ديگر است: تغيير میكند، گسترش میيابد، كلماتش معانی جديد پيدا میكنند، كهنه و متروک میشوند. ماركسيسم زبانی است كه ماركسيستها بدان سخن میگويند و زنده و پويا بودنش همانند هر زبانی ديگر، منوط است به پراتيکِ آنهايی كه از آن استفاده میكنند. همانطور كه مثلا گسترش برخی از زبانهای گفتاری، در جهان به تناسب ظرفيت و قدرت روابط سرمایهداری، گسترش و اعتبار يافتهاند، گسترش «زبان» ماركسيسم تابعی است از ظرفيت و قدرت جنبش انقلابی ضد سرمايهداری.
كارايی الگوی نقد مستلزم استوار ساختنش به كفايت است و اين خود متناسب است با پيشرفت در ترک الگوهای دستگاهمند و ايجابی، درعينحال كه ترک آن الگوها متناسب است با پيشرفت در استوار ساختن نقد. اين پارادكس، ماهيتِ نقد است. جنبنده در آن، و جنبانندهی آن نيز.
ـ*این نوشته نخستین بار در سال 1377 منتشر شد.ـ
یادداشتها
ـ1 ـ ده سال پيش با كارگر جوانی از طرفداران گروههای چپ آشنا شدم كه تازه به فرانسه آمده بود و شور وشوق بسياری به مطالعهی متون ماركسيستی داشت. دو سال بعد از نخستين ديدار، در ديدار ديگری گفت كه زبان فرنگی را بهخوبی آموخته، ديپلمش را گرفته و وارد مدرسهی عالی علوم سياسی شده است. در ضمن با حجبی نجيبانه و با اتكا به نفسی قابلتقدير اعتراف كرد كه ديگر «ماركسيست» نيست و حالا «پست – مدرنيست» است و به من توصيه كرد كه كتابی از نويسندهای بنام «ژان فرانسوا ليوتار» بخوانم (و ارشاد شوم). ماركسيست بودن يا نبودن در اين سطح مورد نظرم نیست.
ـ 2 ـ من در اين نوشته از شيوهی مقبول و مرسوم ارائهی مآخذ صرفنظر كردهام. زيرا موارد مورد اشاره و استناد، آنقدر شهرت دارند و يا آنقدر متعددند كه میتوان ــ در صورت لزوم ــ آنها را با انبوهی از گفتهها و گفتاوردها و شواهد مستند كرد. اميدوارم خواننده بر اين شيوهی «غيرعلمی» استثنائاً و با بلند نظری به ديدهی اغماض بنگرد.
ـ3 ـ بیگمان تصادفی نيست كه اين تقسيمبندی با بخشبندی كتاب «آنتی دورينگ» انگلس كاملا تطبيق دارد. نكته اما اينجاست كه اين بخشبندی ــ كه تقدم و تأخرش بهگفتهی انگلس به قصد ساختن يک «سيستم» نبوده است ــ درواقع فقط به دليل نقد سه كتاب از دورينگ، «درسنامهی فلسفه»، «درسنامهی اقتصاد ملی و اجتماعی» و «تاريخ انتقادی اقتصاد ملی و سوسياليسم» است.
به نقل از