دیالکتیک، ماتریالیسم و نظریه شناخت، روی باسکار، برگردان: مانیا بهروزی
یادداشت مترجم
الف) دربارهی متن حاضر:
متن پیش رو ترجمهی فصل هفتم کتاب «بازیابی واقعیت[1]» (باسکار، ۲۰۱۱ ،۱۹۸۹) است و شامل سه زیرفصل است: دیالکتیک؛ ماتریالیسم؛ و نظریهی شناخت. برای آشنایی با جایگاه و پیشینهی این مقاله در بافتار کلی اندیشهی روی باسکار و آثار انتشاریافته از وی، به پیشگفتار ویراست دوم کتاب یادشده رجوع میکنیم. در فراز آغازین پیشگفتار، دربارهی پیشینهی مقالات گنجاندهشده در این مجموعه چنین آمده است:
«بازیابی واقعیت آن دسته از نوشتهها و مقالات روی باسکار در حوزهی فلسفهی علم و علم اجتماعی را کنار هم میآورد که بین سالهای ۱۹۷۵ تا ۱۹۸۹ بهنگارش درآمدهاند، اما در قالب کتاب مستقلی از وی به انتشار در نیامدهاند. […] برخی از فصلهای این کتاب [از جمله فصل هفتم]، نسخهی بازبینیشده و اندکی تغییریافتهی نوشتارهایی هستند که پیشتر در برخی ژورنالها، یا بهعنوان فصلی از کتابهایی [تحت ویراستاری دیگر مولفین] منتشر گردیدهاند[2]».
در ادامهی پیشگفتار، دربارهی چارچوب موضوعی و مضمون کلی مقالات این مجموعه، و جایگاه آنها در پویش اندیشهی فلسفی باسکار چنین میخوانیم:
«موضوعات طرحشده در این کتابْ فازهای اصلی پرورش و بسط نظام فلسفی باسکار تا مرحلهی چرخش دیالکتیکی وی (بین سالهای ۱۹۹۰ تا ۱۹۹۱) را در بر دارند: رئالیسم استعلایی یا رئالیسم علمی، طبیعتگراییِ انتقادی، و نظریهی نقد توضیحی، ازجمله نقد ایدئولوژی (ideology-critique)، که درمجموعْ مضامینی را شامل میشوند که اینک بهعنوان نخستین موج رئالیسم انتقادی، یا رئالیسم انتقادیِ اولیه شناخته میشوند. نسبت این کتاب با نخستین موج رئالیسم انتقادی همانند نسبت کتاب «افلاطون و غیره» (۱۹۹۴) با دومین موج رئالیسم انتقادی است. کتاب حاضر، هم روایت فشردهای از نخستین موج رئالیسم انتقادی عرضه میکند، و هم آموزههای آن را بهطور انضمامیتر در چندین قلمرو [فکری] بهکار میبندد. بر ایناساس، این کتاب در فهم و متحققسازی پروژهی سهگانهای که باسکار از اواخر دههی ۱۹۶۰ (در آکسفورد) پیش روی خود قرار داده بود، ایفای سهم میکند؛ پروژهای که معطوف به خلق یک فلسفهی رئالیستی در سه حوزهی زیر بوده است: الف) علم [طبیعی]؛ ب) علم اجتماعی؛ و پ) نقدی بر ایدئولوژیهای فلسفیای که در برابر آزادی [و رهایی] انسان میایستند؛ با اینتوضیحکه حوزهی دوم، یعنی فلسفهی رئالیستیِ علم اجتماعی، همزمان حوزهی سوم [یعنی نقد ایدئولوژیهای فلسفیِ بازدارنده] را بهوجود میآورد و در قالب آن عمل میکند[3]».
در همین راستا نویسندهی پیشگفتار (مروین هارتْویگ، مولف اثر مشترکی با باسکار بهنام: «تکوین رئالیسم انتقادی[4]»)، با ذکر گفتاوردی از باسکار، آماج کلی کتاب «بازیابی واقعیت» را بهشرح زیر بیان میکند:
«هدف اصلی این کتاب آن است که برای علوم و بهویژه علوم انسانی، تاجایی که قادر به روشنیبخشی و توانمندسازی پروژهی رهایی بشر باشند، شالودههای قویتری فراهم سازد؛ پروژهای که مستلزم بازیابی واقعیت برای خود و [بازپسگیری آن] از ایدئولوژیهایی است که آن را غصب و انکار کرده و یا گنگومبهم ساختهاند[5]».
پیشدرآمد خود باسکار بر ویراست نخست کتاب «بازیابی واقعیت» (۱۹۸۹)، شرح دقیقتری دربارهی هدف یادشده و عناصر برشمرده از آن بهدست میدهد. باسکار در سرآغاز این پیشدرآمد موجز، مقالات گردآوریشده را تلاشی در جهت تقویت «علوم توضیحی- رهاییبخش» (explanatory-emancipatory sciences) برای جهان امروز تلقی میکند؛ علومی که از دید وی «نهفقط [جهان را] تفسیر میکنند، بلکه در جهت تغییر جهان یاری میرسانند؛ و درعینحال، تنها زمانی بهطور عقلانی قادر به چنین کاری خواهند بود، که بتوانند جهان را بهدرستی تفسیر کنند». او بر این باور است که امروزه چنین دانشهایی «تنها به طور جزئی و ناتمام وجود دارند»، و برای رشد و گسترش آنها میباید «زمینهی ایدئولوژیک» موجود را از پیش پای آنها زدود. بر مبنای چنین درک و دغدغهای است که وی در تصریحات پیشدرآمد کتابْ بر «بازیابی و بازستانی واقعیت از چنگ ایدئولوژیهای بازدارنده» تأکید میورزد، همچنانکه از عنوان برگزیده برای کتاب نیز پیداست. باسکار بهسان نمونهای از این بازدارندگیهای ایدئولوژیک، از «ایدئولوژیهای فلسفی»ای مانند تجربهگرایی و ایدهآلیسم یاد میکند، که «بهطور ضمنی یا صریح، اما در امتداد برخی علایق محدود فردی یا گروهی، واقعیت را برحسب برخی خصلتهای ویژهی بشری نظیر تجربهی حسی، شهود، و یا استدلالورزی اصلموضوعهای (axiomatic ratiocination) تعریف میکنند». وی سپس رئالیسم انتقادی را همچون چشماندازی که «به ما امکان میدهد تا واقعیت را برای خودش بازیابی کنیم[6]» معرفی میکند.
اما مقالهی حاضر (فصل هفتم از کتاب بازیابی واقعیت)، بهطورمشخص شامل «باز-ارزیابی کارل مارکس بهسان یک طبیعتگرای انتقادی (critical naturalist)، و نقدهایی همبسته با آن بر سنت مارکسیستی است[7]». دربارهی مضمون و پیشینهی نگارش و انتشار این مقالهی مشخص در پیشگفتار کتاب چنین آمده است:
«باسکار پس از انتشار [کتاب] امکان طبیعتگرایی[8] (۱۹۷۹) این اهداف را پیشِ روی خود قرار داد: از یک سو، بر آن شد که پروژهی سهگانهای را که از اواخر دههی ۱۹۶۰ آغاز کرده بود به سرانجام رضایتبخشی برساند؛ و از سوی دیگر، گسترش و ژرفابخشیِ دیالکتیکیِ رئالیسم انتقادی را در دستور کار خود قرار داد؛ چراکه رئالیسم انتقادی فاقد نظریهی بسندهای دربارهی غیاب/فقدان (absence) بود، و بنابراین فاقد نظریهای دربارهی تغییر و فرآیند، نظریهی همهجانبهی صریحی دربارهی حقیقت، و نیز یک نظریهی اخلاقی پیشرفته (developed) و یک ارزششناسی رهاییبخش[9] بود. جبران و ترمیم این کمبودها، از جمله مستلزم ارائهی روایتهایی فلسفی برای مواجهه با هگل و مارکس، و ادای دین به آنها بود. باسکار در اوایل دههی ۱۹۸۰، بهعنوان بخشی از پاسخ به چنین ضرورتی، نگارش ده مدخل برای فرهنگنامهی اندیشهی مارکسیستی[10] را بر عهده گرفت، که از میان آنها سه مدخلی که از بیشترین اهمیت برخوردارند (دیالکتیک؛ ماتریالیسم؛ و نظریهی شناخت)، در قالب فصل هفتم کتاب حاضر بازبینی/تصحیح و بازنشر شدهاند. متون گنجاندهشده در این سه مدخل، که مارکس متاخر را بهسان یک رئالیست انتقادی باز-ارزیابی میکنند، از حیث شیوهای که قوتها و ضعفهای گرایشهای مختلف سنت مارکسیستی را شناسایی و نمایان میسازند، برجستگی ویژهای دارند و ضمن نشاندادن تسلط فوقالعادهی باسکار بر این حوزه، وسیلهای برای جهتیابی پایدار در این وادی سردرگمکننده در اختیار خواننده قرار میدهند. از این رو، برای مثالْ مدخل ماتریالیسم، که بر [مفهوم] ماتریالیسم پراتیکی (practical materialism) متمرکز میشود، با متمایزساختن سختگیرانهی ماتریالیسم پراتیکی از ماتریالیسمهای هستیشناختی، تاریخی، و علمی، نقد خود را حول تمایزات بهطور استعلایی ضروریِ میان عینیت[11] (بُعد ناگذرا[12]) و دو معنای عینیتیابی[13] (بُعد گذرا)، سامان میدهد».
در همین راستا، باسکار نیز در پیشدرآمد کتاب تصریح میکند که «فصل هفتم به موضوعات، سنتها و مسایل محوری شناختشناسیِ مارکسیستی میپردازد، از جمله به مفاهیم بسیار حساس و چالشبرانگیز دیالکتیک و ماتریالیسم[14]». و در ادامهْ خاطرنشان میسازد که مضمون فصل هفتم، «در بافتار کاملِ تاریخی و فلسفیاش»، در اثر بعدی او دربارهی دیالکتیک[15] پیگرفته خواهد شد.
ب) فشردهای دربارهی باسکار
شرح کاملی از زندگینامهی روی باسکار و مسیر پیدایش رئالیسم انتقادی و پویشهای بعدی آن، در کتاب «تدوین رئالیسم انتقادی» (تألیف مشترک باسکار و هارتْویگ[16]) آمده است. در بافتار متن حاضر، برای معرفی موجز باسکار و بهدست دادن تصویر فشردهای از زندگینامهی فکری وی، نقل فرازهایی از نوشتهی کوتاه دیوید گِرِبِر، که بهمناسبت درگذشت باسکار در روزنامهی گاردین منتشر گردید[17]، مفید بهنظر میرسد:
روی باسکار به سال ۱۹۴۴ در حومهی جنوب غربی لندن به دنیا آمد. پدرش یک پزشک هندیتبار بود و مادرش زنی انگلیسی بود که به حرفهی مدیریت صنعتی اشتغال داشت. باسکار جوان پس از پایان تحصیلات مقدماتیاش، دورهی ترکیبی فلسفه، سیاست و اقتصاد (PPE) را در کالج بالیول دانشگاه آکسفورد آغاز کرد و در سال ۱۹۶۶ با درجهی عالی آن را به پایان رساند. باسکار در سال۱۹۷۱ با هیلاری وینرایت، یکی دیگر از دانشآموختگان برجستهی این دوره ازدواج کرد و این دو تا پایان زندگی باسکار همکاری فکری و سیاسی نزدیک خود را حفظ کردند. [افزودهی مترجم متن گِرِبِر: باسکار تحقیق رسالهی دکترای خود را با موضوع همخوانی نظریهی اقتصادی با کشورهای توسعهنیافته آغاز کرد، اما مدتی بعد با عزیمت به کالج نافیل، زیر نظر رام هره (Rom Harré) به تحقیق در باب فلسفهی علوم اجتماعی پرداخت، که این موضوع نیز کمی بعد به فلسفهی علوم طبیعی تغییر یافت. حاصل پژوهشهای باسکار در این زمینه بهسال ۱۹۷۵ در قالب کتاب «یک نظریهی رئالیستی علم» انتشار یافت که به اثری شاخص و کلاسیک در این حوزه بدل شد، و مانیفست مکتب رئالیسم انتقادی محسوب میشود.]
بهباور باسکار علم غربی و خود نظریهی اجتماعی بر سلسلهای از اشتباهات فکری متکی بودند که متأثر از آنها دوگانههای غلطی نظیر فردگرایی در برابر جمعگرایی یا تحلیل علمی در برابر نقد اخلاقی خلق شده بود. از دید باسکار مهمترین این اشتباهات چیزی است که وی آن را «مغالطهی معرفتی» (epistemic fallacy) مینامد و در [حوزهی] مطالعات متعارف دربارهی چگونگی کسب شناخت، یا معرفتشناسی، رخ میدهد. فلاسفه تقریباً بهطور ثابت و پایداری این پرسش را که «آیا جهان وجود دارد؟» با این پرسش که «آیا میتوانیم ثابت کنیم که جهان وجود دارد؟» یکسان گرفتهاند. در حالیکه کاملاً محتمل است که جهان وجود داشته باشد، بیآنکه ما قادر به اثبات آن باشیم، چهرسد به آنکه بتوانیم دانش مطلقی از هرآنچه در آن است کسب کنیم.
بهاینطریق، باسکار از دو اردوگاه پوزیتیویسم و پستمدرنیسم[18] سخن میگوید که اندیشهی چپ بدانها تقسیم شده است و هر یک نسخههایی از خطای بنیادی یکسانی را تکرار میکنند: پوزیتیویستها بر اینپایه که جهان وجود دارد چنین فرض میکنند که ما سرانجام باید بتوانیم شناخت کاملی از جهان به دست آوریم که توان پیشبینی دقیقی به ما بدهد؛ در مقابل، پستمدرنیستها که به امکان چنین شناختی باور ندارند، چنین نتیجه میگیرند که ما هرگز نمیتوانیم از واقعیت سخن بگوییم. درحالیکه چیزهای واقعی- در حقیقت- دقیقاً آنهایی هستند که ویژگیهای آنها هرگز در اثر [نوع شناخت و] نحوهی توصیفاتی که ما میتوانیم از آنها بهدست بدهیم زایل نمیشود. ما تنها نسبت به چیزهایی میتوانیم شناخت جامعی داشته باشیم که خودمان آنها را ساختهایم.
باسکار در رهیافت خود برداشتی از روش استدلال استعلایی کانت را اقتباس کرد که متکی بر این پرسش است: «چه شرایطی باید وجود داشته باشد تا آنچه میشناسیم، [شناختی] حقیقی/درست باشد؟» بر همین مبنا، باسکار چنین استدلال میکند که در حوزهی علم، دو پرسش باید به طور همزمان مطرح گردد: نخست آنکه: «چرا آزمایشهای علمی امکانپذیر است؟» و دیگر آنکه: «چرا برای دستیابی به شناختی تحقیقپذیر (verifiable) از آنچه دانشمندانْ قوانین طبیعی مینامند، آزمایشهای علمی ضروری هستند؟» یعنی، چرا تدارک وضعیتی که تحت آن بتوان آنچه رخ میدهد را به دقت پیشبینی کرد امکانپذیر است؟ […]
نتیجهگیری باسکار آن بود که جهان میباید دربردارندهی ساختارها و سازوکارها [مکانیسمها]ی موجود و مستقلی باشد که کاملاً واقعی هستند، اما این ساختارها و سازوکارها همچنین میباید -به تعبیر وی- «لایهمند» (stratified) باشند. واقعیت شامل «سطوح برآیند» (emergent levels) است؛ برای مثال، شیمی از [دل] فیزیک برمیآید، به طوری که قوانین علم شیمی دربردارندهی قوانین فیزیکی هستند، اما قابل فروکاستن بدانها نیستند؛ زیستشناسی از [دل] شیمی برمیآید، و نظایر آن. در هر سطح، چیز بیشتری وجود دارد، چیزی از نوع جهش به سطح جدیدی از پیچیدگی، یا حتی جهش به سطح جدیدی از آزادی (آنچنانکه باسکار آن را مینامد). باسکار بر این باور است که یک درختْ آزادتر از یک صخره است، همچنانکه یک انسان آزادتر از یک درخت است. بنابراین کاری که یک آزمایش علمی [در بررسی یک پدیدهی معین] انجام میدهد آن است که همه چیز [مربوط به آن پدیده] را دور میریزد، به جز سازوکاری معین در یک سطح برآیند از واقعیت. انجام چنین عملی، کار عظیمی میطلبد. اما در وضعیتهای [مربوط به] دنیای واقعی، نظیر آبوهوا، همواره انواع مختلف سازوکارها از سطوح برآیند مختلف بهطور همزمان عمل میکنند، و نحوهای که آنها با یکدیگر تعامل میکنند، همواره به طور اساسی پیشبینیناپذیر است. کتابهای دربردارندهی این [مرحله از] پژوهشهای فلسفی باسکار، یعنی: «یک نظریهی رئالیستی علم» (۱۹۷۵) و «امکان ناتورالیسم/طبیعتگرایی» (۱۹۷۹)، روی باسکار را به یکی از نافذترین صداهای ساحت فلسفهی علم بدل ساختند.
روی باسکار یک انقلابی سیاسی بود. هدف وحدتبخشِ آثار او پایهگذاری مسیری بود که به میانجی آن پیگیری دانش فلسفی ضرورتاً متضمن دگرگونی اجتماعی باشد؛ [چراکه از دید وی] مبارزه برای آزادی، و طلب دانش در نهایت از یک جنس هستند. شیوهی رویارویی باسکار با جهان، مواجههای با چشمان باز، سرخوش، و رها از قیدوبند بود، که با تکامل و یادگیری مدوام همراه بود. او در مسیر پژوهشهایش بهطور پیوسته به پیشرفتهای تازهای دست یافت. در [ابتدای] دههی۱۹۹۰ باسکار اعلام کرد که دیالکتیک هگلی (شامل یک گزاره، سویهی متضاد آن، و فراروی از آن دو) نسخهای غریب و نامتعارف (odd)، اما بدیع از یک قاعدهی جهانی است که پایهی اندیشه و یادگیری انسان را شکل میدهد. این سرآغازی بود برای مرحلهی دوم پژوهشهای فلسفی باسکار[19] [پیرامون روش دیالکتیک و دیالکتیکی کردن فلسفهی رئالیسم انتقادی]. بخشی از این پژوهشها در کتابی با عنوان «افلاطون و غیره: مسایل فلسفه و راهحل آنها» گردآوری و منتشر شدهاند؛ نامگذاری بلندپروازانهی این اثر ملهم از این جملهی مشهور نورث وایتهد است: «تمامی فلسفه حاشیهنگاری [یا پانوشتی] بر آرای افلاطون است».
در همینخصوص، باسکار [چندی بعد] به این دریافت رسید که سخن وایتهد تنها ناظر بر فلسفهی غربی است؛ درحالیکه ارجنهادن به گسترهی کامل اندیشهی انسانی همچنین نیازمند گشودگی نسبت به فلسفهی شرقی است. این بهمعنای آن است که باورهای معنویتگرا باید جدی گرفته شوند و این همان حوزهای از تجارب انسانیست که سنت نظری چپ آن را به راست بنیادگرا وانهاده است. باسکار در شماری از آثارش، بهویژه در کتاب «فلسفهی فرا-واقعیت: خلاقیت، عشق و آزادی» استدلال میکند که تجارب معنوی باید همچون ویژگی ثابتی از حیات روزانه در نظر گرفته شوند؛ اینکه هر کنش ارتباطی موفقیتآمیز، در عمل نمونهایست از اصل معنوی وحدت (نفی دوگانگی nonduality)، جایی که هر دو طرف [ارتباط] بهطور موقتی شخص واحدی میشوند […].
باسکار در سال ۲۰۰۸ به دلیل پیشرفت بیماری شارکو (Charcot)، یکی از پاهای خود را از دست داد و از آن پس به کمک ویلچر حرکت میکرد. تکیهگاه مالی باسکار در سالهای پایانی حیاتاش [از سال ۲۰۰۷]، حقوق ماهانهی اندکی بود که به عنوان پژوهشگر نیمهوقت از دپارتمان آموزش وابسته به دانشگاه یو.سی.ال. لندن دریافت میکرد. اما بهرغم این تنگنا، باسکار تا واپسین دم حیاتش، همچنان شور و خلاقیت بیهمتا و نیز مهربانی و شوخطبعی استثناییاش را حفظ کرد. روی باسکار در ۱۹ نوامبر ۲۰۱۴ دیده از جهان فرو بست.
به این معرفی بسیار فشرده باید این نکته را نیز افزود که یکی از سرشتنشانهای فلسفهی باسکار تأکید وی بر وجه اجتماعی تولیدِ شناخت/معرفت، و در همین راستا برجستهسازیِ وجه تاریخی شناخت (بُعد گذرای دانش) است. همچنین این نکته نیز شایان ذکر است که باسکار، همانگونه که در کتاب «افلاطون و غیره» تصریح میکند، کل تاریخ فلسفهی غرب را بهدلیل بیتفاوتی دیرپای آن به مسالهی «واقعیت» به چالش میکشد؛ بهبیان دیگر، از دید باسکار غیبت «هستیشناسی» در جستارمایهی فلاسفه، تمامی فلسفهی غرب را بهحاشیهنویسی بر فلسفهی افلاطون بدل کرده است و پویایی رهاییبخش آن را ناممکن ساخته است.
نوآوریهای فلسفی باسکار که به پیدایش مکتب فلسفی «رئالیسم انتقادی» انجامید، نهفقط زمینهساز شکلگیری پژوهشهای نوآورانهی گستردهای در حوزههای فلسفه و فلسفهی علم واقع شد، بلکه تکانههای مهمی در رشد مطالعات میانرشتهای در حوزههای گوناگون علوم انسانی (از فمینیسم تا اکولوژی رهاییبخش) و پرورش نسلی از پژوهشگران متعهد به دانش خلاق و رهاییبخش فراهم ساخته است. همسویی و پیوندیابی عملی گسترهای از این تلاشها، به برپایی نهادها و شبکههای پژوهشی-آموزشی نوظهوری منجر شد؛ از جمله «مرکز مطالعات رئالیسم انتقادی[20]» که خود باسکار نیز در پایهریزی آن نقش فعالی داشت و تا پایان حیاتش در پیشبرد فعالیتهای آن مشارکت داشت.