به زبان قانون، بیژن جزنی و حسن ضیاءظریفی در دادگاه نظامی، بخش بازداشت و پایان قرنطینه، ناصر مهاجر ـ مهرداد باباعلی
با تشکر از نشر نقطه که دو بخش از کتاب „به زبان قانون“ را که اخیرا چاپ دوم آن انتشار یافته، برای انتشار در اختیار گفتگوهای زندان قرار دادند
وبلاگ گفتگوهای زندان
***
پارهی نخست
بازداشت
عباس سورکی و بیژن جزنی، از اعضای „هستهی مرکزی“ گروه، با هم قرار دیدار داشتند؛ در ساعت 00/17 روز ۱۹ دی ماه ۱۳۴۶،[1] یک روز پس از مرگ جهانپهلوان تختی در ۱۸ دی و یک روز پیش از ورود شیخالسالمالصباح امیر کویت به تهران در ۲۰ دی.[2] دیدار آن دو برای این بود که سورکی دو قبضه اسلحهی کمری و چند خشابِ فشنگ به جزنی دهد تا در عملیاتِ مصادرهی سپردههای بانک تعاونی و توزیع شعبهی کشتارگاه تهران به کار گرفته شود. قرار بر آن بود که آن عملیات در روز ۲۲ دی به اجرا درآید.ـ
سورکی پیش از آنکه به دیدار جزنی رود، ناصر آقایان را میبیند که پیشتر دو قبضه اسلحهی کمری را به وی سپرده بود؛ در نقض یکی از اصول کار گروه. آقایان، چهل و یک ساله، در یک دفتر ثبت اسناد کار میکرد[3] و عضو „شبکهی سیاسی“ گروه بود. „دو هستهی کارگری در کارخانههای سیمان تهران و لواشان“ را اداره میکرد. بنابر اصل „تفکیک فعالیتهای علنی و نیمهعلنی از فعالیتهای مخفی“ نمیبایست که از کار „تیمهای تدارکات و عملیاتِ“ مسلحانه خبر میداشت؛ که داشت.[4] پس از آنکه گروه در مهر ماه ۱۳۴۶ „اصل تدارک قهرآمیز“ را در دستور روز گذاشت و گامهای استواری در راه مبارزهی مسلحانه برداشت، آقایان، بیسر و صدا به سراغ ساواک رفت، دست همیاری به سوی سازمان پلیس سیاسی ایران دراز کرد و آنچه را که از گروه میدانست، به گوش ساواکیها رساند؛ از جمله درخواست سورکی را برای بازپس گرفتن دو قبضه اسلحهی کمری و خشابهای فشنگ. چه بسا به راهنمایی سران عملیاتی ساواک، دو هفته بهانه تراشید و از بازپسدادن اسلحهها، سر باز زد. اما این نیز مایهی شک و ظن رهبران گروه نسبت به وی نگشت. در حالی که پیگیری، پافشاری و شتابزدگی سورکی برای بازپس گرفتن اسلحهها، ساواک را اندیشناک ساخته بود:ـ
ـ«… به خصوص که این شتابزدگی سورکی در روزهای قبل از سفر امیر کویت به ایران، انجام میگرفت. در نوزدهم دیماه، آقایان سلاحها را به سورکی تسلیم کرد و سورکی که فرصت عملیات ضد تعقیب را نداشت، از آنجا یکراست به سر قرار جزنی رفت. پلیس که سورکی را در زیرنظر داشت، در این تماس به حقیقت غیر منتظرهای برخورد. جزنی که از نظر پلیس، عنصر مشکوکی شناخته میشد، با سورکی تماس داشت و اسلحه رد و بدل میکرد. پلیس معطلی را جایز ندانست و هر دو تن را در اتوموبیل سورکی بازداشت کرد.»[5]ـ
در بازرسی از اتومبیل سورکی که در حضور نمایندهی دادستان ارتش انجام شد، «یک کیف مشکی محتوی یک قبضه گاز پستوله شماره ۱۰۰۶۳۲ مدل یک والز با تعدادی چاشنی مربوطه و ۶ قطعه مادهی رنگی و یک خشاب دارای یک فشنگ ۶۲۲ و یک خشاب محتوی ۷ تیر فشنگ FA
به اضافه ۴ تیر فشنگ
FN
و یک پوکهی خالی کشف و ضبط گردید.»[6]ـ
به ساواکیها و نمایندهی دادستان ارتش، سورکی میگوید:ـ
ـ«سلاحها را از یکی از افراد زیردست خود دریافت کردم. پس از جدا شدن از وی، تصادفاً با بیژن جزنی برخورد نمودم و بعد از احوالپرسی او را تعارف به سوار شدن [در] اتومبیل کردم که بلافاصله هر دو دستگیر شدیم.»[7]ـ
جزنی نیز درمیآید که:ـ
ـ«… در مراجعت به محل کار در خیابان روستازاده، تصادفاً با سورکی که از دوران تحصیل در دانشگاه او را میشناختم و پس از دانشگاه نیز گاهی او را ملاقات می کردم، برخورد نمودم و با تعارف سورکی سوار اتومبیل او شدم… ملاقات و برخورد اخیر… برحسب هیچگونه قرار قبلی نبوده و از وجود اسلحه در اتومبیل هیچگونه اطلاعی نداشته…»ام.[8]ـ
جزنی و سورکی برای ساواک شناخته شده بودند و چون کسانی که با „هیئت حاکمه مخالفند“ و „تمایلات کمونیستی“ دارند، بارها بازداشت و ماهها زندان کشیده بودند. بهویژه جزنی که پس از آخرین بازداشتش در سال ۴۴ و سپس محکومیتِ نُه ماههاش، در فهرستِ مخالفانی قرار داشت که میبایست زیر نظر باشند. از این روست که دو روز پیش از مراسم تاجگذاری محمدرضا شاه در چهار آبان ۴۶، او را به ساواک احضار کردند و بازجویی. “اعلام نظریهی“ مامور ساواک پس از آن احضار و بازجویی که تاریخ ۹ آذر ۴۶ بر خود دارد، گویای وضعیت بیژن جزنیست در آستانهی بازداشتاش در ۱۹ دی ماه:ـ
ـ«مشارالیه به علت فعالیتهای حادی که در گذشته داشته، جزو صورت اسامی افراد مظنون که میبایست قبل از مراسم تاجگذاری شاهنشاه آریامهر دستگیر شوند، به ساواکِ تهران معرفی و ساواک مزبور نیز او را در تاریخ ۴/۸/۴۶ احضار و نامبرده ضمن تنظیم دفترچهی بیوگرافی در پاسخ سؤال اینکه آیا حاضرید با ساواک همکاری نمایید، جواب داده است: اولاً، خطایی نکردهام. ثانیاً همکاری با سازمان اطلاعات و امنیت به هیچوجه مبین هیچ وطندوستی یا شاهدوستی نیست. سازمان امنیت، اغلب از حدود قانون میگذرد و متجاوز به قانون است… نمونه رفتار سازمان امنیت این است که از ساعت ۸ و ربع صبح تا ۱۵/۱۲مرا در یک اتاق دو متر در دو متر سرد و متعفن بدون هیچ گفتار و بیانی محبوس کرده. حال آنکه روز دوم آبان از من تقاضا شد به اینجا بیایم… مشارالیه همچنین در پاسخ سؤال سیام دفترچهی بیوگرافی مبنی براینکه هماکنون از نظر روحی و مادی چه گرفتاریای دارید، جواب داده است: از لحاظ روحی از پایمال شدن قانون و حقوق افراد، مصرح در قانون اساسی، فقر اکثریت مردم و تراکم زیاد ثروت در دست عدهای معدود و تظاهر به دموکراسی از طرف دولت که وجود خارجی ندارد، رنج میبرم…»[9]ـ
پس از این “اظهارات“ است که دستور میدهند بیژن جزنی «تحت مراقبت شدید و دائم قرار گیرد، منزل و محل کار تحت کنترل باشد، نامههای او سانسور شود [و] برای اخذ مدارک لازم از وسایل فنی کمک گرفته شود.»[10]ـ
جزنی و سورکی را پس از دستگیری، راهی قزلقلعه میکنند. شماری از ماموران ساواک و نمایندهای از سوی دادستانی ارتش نیز به خانههای سورکی و جزنی ره میسپارند. نخست، خانهی عباس سورکی مورد بازجویی قرار گرفت؛ در ساعت۰۰/۱۸ همان روز.[11] فهرست کتابها و مدرکهایی که از خانهی وی “کشف و ضبط گردید“ و در صورت جلسهای به امضاء نمایندهی دادستان ارتش و شش نمایندهی ساواک رسید، به این شرح است:ـ
«کتاب زردهای سرخ، ادبیات از نظر گورکی ، دن آرام در چهار جلد، نامههای سرگردان، جنبشهای مخفی، جنگ لهستان، آنارشیسم، همکاران، ستاره، موشها و آدمها، ویتنام در آتش، رودین، بازگشت از ویتنام، پاتریس لومومبا، امیدهای نو، پیدایش و مرگ خورشید، تاریخ نظامی صناعت جنگ، چشمهایش، دنیای ممکن، جهانی میان ترس و امید، دستهای آلوده، تاریخ روابط سیاسی ایران و انگلیس، نوار ضبط (چهار حلقه)، یک جلد شناسنامه به نام عباس سورکی، یک جلد دفترچهی بغلی، یک جلد تقویم سال، یک عدد پنجه بُکس، مقداری اوراق متفرقه و نامههای پستی».[12]ـ
پایوران ساواک و نمایندهی دادستانی ارتش، از خیابان مازندران که خانهی سورکی در یکی از کوچههای فرعیاش قرار داشت، به محل زندگی بیژن جزنی، همسرش و دو کودک خردسالشان رفتند، در کوچهی مستوفی خیابان حقوقی. در بازرسیای که یک ساعت و بیست و پنج دقیقه به درازا میکشد[13] و همراه است با تنبیه بدنی و توهین به پرستار کودکان جزنی، این کتابها را از آپارتمان میبرند.
ـ«کتابِ جهانی میان ترس و امید، میهن من کنگو (پاتریس لومومبا)، دنیای ممکن، دوران کودکی، بیگانه، کتاب سیاه گرسنگی، کوبا، ژان کریستف، خرده بورژواها، چمدان، دفترچه خطی (یک جلد هشتاد برگی)، سه برگ اوراق (کنفرانس دکتر صدیق اعلم)، یک قطعه عکس ژوری گارگرین [درست یوری گاگارین است]، دادستان آخرین نقس (نوشتهی نامعلوم)، ۳۴ برگ کنفرانس مشروطه مربوط به درس آقای دکتر صدیق [درست دکتر صدیقیست] نویسنده بیژن جزنی، یک برگ اعلامیهی باشگاه مهرگان در سال ۱۳۴۰، سه برگ لازم ملازمهی علم و دموکراسی (نویسنده خانم میرزایی).»[14]ـ
کتاب اما موضوع بازجوییهای توانسوز و نفسگیر از جزنی و سورکی نیست. این بار به دنبال نشانهی محل زندگی اعضای گروه انقلابیای هستند که خود را برای نخستین عمل چریکیاش آماده میساخت. گروه انقلابی که تازه از هستیاش باخبر شدهاند و انگشتشماری از اعضایش را میشناسند و به واسطهی یکی از اعضای جبهه عوض کردهاش دریافتهاند که در آستانهی انجام یک عمل انقلابیست. هم از این روست که «بیژن جزنی را ۶۲ ساعت شکنجه» میدهند[15] و «… سورکی مورد سختترین شکنجهها قرار میگیرد».[16] با این همه، آن دو مبارز سرسختانه مقاومت میکنند؛ نام رفقای خود را به زبان نمیآورند؛ از “خانههای امن“ گروه، خود را بیخبر نشان میدهند؛ برنامهی عملیات گروه را فاش نمیکنند و ساواک را ناکام میگذارند. از سوی دیگر میدانیم که:ـ
ـ«تقریبا بلافاصله اعضای تیمها از بازداشت رفقا سورکی و جزنی مطلع شدند و از فردای آن روز [دستگیری] هستهی مرکزی و بقیهی گروه، از ماجرا خبر گشتند. گروه به حالت آمادهباش درآمد. عدهی زیادی کار و زندگی خود را ترک کردند.»[17]ـ
در این میان «عزیز سرمدی، ۲۸ ساله، کارمند روزنامهی کیهان و عضو شبکهی نظامی گروه، با مراجعهی غیر ضروری و خلاف دستور به خانهی» محمد صفاری آشتیانی بازداشت میشود؛ در ۲۵ دی.[18] خانهی صفاری یکی دیگر از اعضای بخش مخفی/ نظامی گروه بود لو رفته و او متواری بود. از آنجا که ساواک به پیوند سرمدی و گروه پی نمیبرد، جزنی و سورکی را بیش از پیش زیر فشار میگذارد. نسبت به جزنی «انواع و اقسام شکنجه، از دستبند قپانی تا استعمال بطری آبجوش را آزمایش کردند».[19] سورکی که به بیماری قلبی مبتلا بود، «به وسیلهی میز آهنی سوزانده شد».[20] وقتی شکنجهها کارگر نیفتاد و ساواک از دستیابی به گنجینهی اسرار گروه انقلابی خود را ناتوان یافت، ترفندی دیگر آزمایید. چند و چون این ترفند را حسن ضیاءظریفی، کارمند ۳۰ ساله، دانشآموختهی دانشکدهی حقوق دانشگاه تهران و کارمند سازمان صنعتی بهشر که نفر دوم گروه بود، با دقت شرح داده است:ـ
ـ«مدت یک ماه این دو رفیق را شکنجه میکنند. ولی نتیجهای نمیگیرند تا پلیس دوباره به سراغ کسی که اطلاعات را به او میداد، یعنی ناصر آقایان میرود. این ناصر در حدود هفت و هشت ماه پیش از این وقایع، با یکی دیگر از اعضاء ارتباط داشت؛ ولی اسم واقعی او را نمیدانست… ناصر با گفتن اسم مستعار او کمک بزرگی به پلیس کرد. عضوی که با ناصر ارتباط داشت، یعنی آقای دکتر که اطلاعات زیادی هم از گروه داشت، پس از چندی در اثر اختلاف نظر از سازمان کناره گرفت. پس از آنکه ناصر اسم مستعار دکتر را گفت، پلیس دکتر را دستگیر ساخت و با بیان اسم مستعار او و اینکه این اسم را رفقای تو [… بیژن جزنی، عباس سورکی] گفتهاند و با مقدار کمی شکنجه و تهدید، همهی آن چیزی را که در مورد افراد و برخی برنامهها به اسامی مستعار میدانست افشاء کرد. روزی که دکتر اسامی مستعار و واقعی را که میدانست (از جمله اسم مرا) گفت، ۱۸بهمن ماه ۴۶ بود.»ـ
تاریخ دقیق آن اعتراف، ۱۷ بهمن ۴۶ است. دکتر، حشمتالله شهرزاد است که روز ۱۶ بهمن بازداشت میشود.[21] او انقلابی کارآزمودهای بود که در سالهای ۳۲ و ۳۹ حبس و شکنجه را تاب آورد و از خود ایستادگی ستودنی نشان داد. از بنیانگذاران گروه به شمار میآمد و تا مهر ماه ۴۶ در هستهی مرکزی گروه جای داشت. تشکیلات و سمتگیری سیاسی و عقیدتی گروه را به خوبی میشناخت، مبارزهی چریکی را ضرورت زمانه میپنداشت و در «بحث دربارهی ایجاد سازمان و توسعهی تشکیلات برای جنگهای پارتیزانی» مشارکت داشت.[22] نیز میدانست که «جزنی بر این باور است که حرکتهای چریکی را از کوهها و جنگلهای شمال ایران باید آغازید.» [23]ـ
پس از این که دکتر شهرزاد فریب میخورد و به سخن میآید، ساواک به آگاهی ژرفتر و همهسویهتری نسبت به گروه انقلابی میرسد و نام شماری از اعضای گروه را درمییابد: بیژن جزنی، عباس سورکی، حسن ضیاءظریفی، زرار زاهدیان، سعید کلانتری، کیومرث ایزدی، علیاکبر صفاییفراهانی، فرخ نگهدار، مجید احسن، قاسم رشیدی و یک نفر دیگر.[24] پیگرد و بازداشت فوری این افراد دستور روز میشود، نیز شناسایی دیگر اعضای گروه که هویتشان بر حشمتالله شهرزاد آشکار نبود. ـ
روز ۱۹ بهمن، کیومرث ایزدی، ۳0 ساله، کارمند بانک کشاورزی را بازداشت میکنند؛ گرچه او از چندی پیش، کنشگری سیاسی را کنار گذاشته بود و سر در کار و زندگی شخصی خود داشت. در همان روز ۱۹ بهمن، مجید احسن، دبیر دبیرستانهای تهران و فرخ نگهدار، دانشجوی دانشکدهی فنی دانشگاه تهران، دستگیر میشوند. مهندس قاسم رشیدی کارمند شرکتِ آهن و فولاد را در روز ۲۱ بهمن بازداشت میکنند و به قزلقلعه میبرند. پیشتر، این چهار تن زیر مسئولیت دکتر شهرزاد فعالیت میکردند. فعالیتشان علنی و نیمه قانونی بود و مسئولیتِ مهمی در گروه نداشتند. نسبت به این واقعیت، ساواک آگاه بود. اما امید به آن داشت که با اعمال فشار بر آنها، به مخفیگاه سعید کلانتری، علیاکبر صفاییفراهانی و دیگران راه برد.ـ
با اعترافاتِ حشمتالله شهرزاد، حسن ضیاءظریفی در مرکز توجه ساواک قرار گرفت. عباس شهریاری (اسلامی)، کارآمدترین عامل نفوذی ساواک در جنبش چپ که با تردستی، رهبری تشکیلات تهران حزب تودهی ایران را در دست خود نگهداشته بود، به تازگی با ضیاءظریفی آشنا شده و با او در تماس قرار گرفته بود؛ در روز ۱۱ بهمن. اما نه او، نه رهبران عملیاتی ساواک و نه بازجویان زندان قزلقلعه، تا ۱۷ بهمن که شهرزاد به سخن درآمد، از پیوند تنگاتنگ ضیاءظریفی با جزنی و سورکی آگاهی چندانی نداشتند. تماس، به درخواستِ ضیاءظریفی برقرار شده بود که پس از بازداشتِ جزنی و سورکی، در روز ۲۱ دی[25] «جدا از دیگر [رفقایش] مخفی» گشت، چند هفتهای «با اعضای تیمها ارتباط نداشت»[26] و اینک در پی آن بود که سیاستِ سکوت را دربارهی دستگیری دو تن از رهبران گروه بشکند، گروه را از رکود بیرون کشد و به یک رشته „کار تبلیغی“ دست زند. واسطهی تماس، دکتر ایرج واحدیپور بود؛ عضو برجستهی تشکیلات تهران حزب توده و دوستِ اتکاء پذیر و امینی که ضیاءظریفی به او پناه آورده بود. ضیاءظریفی با این گمان که با یکی از رهبران تشکیلات تهران حزب توده مذاکره میکند، در نخستین دیدار با شهریاری (اسلامی)،[27] دیدگاههایش را برای وی شرح میدهد و از او میخواهد که „از نظر برخی وسایل و کار تبلیغاتی“ به آنها کمک کند. شهریاری “در مجموع“ خود را موافق با دیدگاههای ظریفی مینمایاند و قول همکاری میدهد. «حتا پیشنهاد [تشکیل] کمیتهی مشترکی [ارائه داد]… که بعداً این پیشنهاد را پس گرفت.»[28] این واپسنشینی را چه بسا باید به حساب برنامهریزی تیم عملیاتی ساواک گذاشت که پس از اعترافاتِ حشمتالله شهرزاد به این نتیجه رسیدند که یکی از خواستههای ضیاءظریفی را برآورند، از بازداشت او چشم پوشند؛ تمامی رفت و آمدهایش را زیر نظر گیرند و از این رهگذر سایر اعضای گروه را به دام اندازند.ـ
نمایش به اجراء گذاشته شد؛ از ۱۷ تا ۲۵ بهمن ۱۳۴۶و به مدت هفت شبانه روز. ۲۵ بهمن، حسن ضیاءظریفی با احمد جلیلافشار قرار دیدار داشت؛ در ضلع شرقی پارک فرح.[29] جلیلافشار، ۲۴ ساله، آموزگار، از اعضای اولیهی گروه، „در قسمت سوم“، یعنی تیم تدارکات و عملیات که «اساس تشکیلات و هستهی آن به شمار میرفت» سازمان داده شده بود.[30] او با اینکه «مسلح به اسلحهی کمری بوده، به علت غافلگیری موفق به استفاده از سلاح نمیشود.»[31] حسن ضیاءظریفی در این باره نوشته است:ـ
ـ«… چهارشنبه ۲۵ بهمن ماه بود. محل قرارم در محاصرهی پلیس بود و آنجا دستگیر شدم. به دلیل اینکه رفیق ملاقات کننده با من از خانهای میآمد که پنج رفیق دیگر ما در آن مخفی بودند و همه هم زندگی مخفی داشتند و پلیس برای دستگیریشان تلاش میکرد، رفیق ملاقات کننده با من نمیتوانست تحت تعقیب باشد. پس من تحت تعقیب بودم…»[32]ـ
پایوران ساواک، حسن ضیاءظریفی و جلیلافشار را از همان اولین ساعتهای دستگیری زیر شکنجه میبرند. آن دو شکنجههای طاقتفرسا را دلیرانه تاب میآورند. از جلیلافشار نشانهی خانهی امنی را که در آن زندگی میکرد، میخواستند. اما او:ـ
ـ«… طبق قرار سازمانی، تا ۴۸ ساعت هیچگونه اطلاعی در اختیار پلیس قرار نداد و تنها پس از این مدت بود که زیر وحشیانهترین شکنجهها، آدرس خانهی امنی را که میدانست تا این تاریخ تخلیه شده بود (چون قرار تحت نظر کوپل بود و گروه بلافاصله از بازداشت آنان باخبر شده بود) نزد پلیس فاش کرد.»[33]ـ
به این سان، سعید کلانتری تعمیرکار تلویزیون؛ محمد چوپانزاده، معمار؛ علیاکبر صفاییفراهانی، آموزگار و تکنیسین؛ محمد صفاریآشتیانی، آموزگار و محمد مجید کیانزاد، مهندس مکانیک، از مهلکه جان سالم به در میبرند. پای هیچ یک از کسانی هم که با حسن ضیاءظریفی در ارتباط بودند، به زندان نمیرسد. و این در حالیست که ۴۸ ساعت با سختترین شکنجهها دست و پنجه نرم کرد.ـ
«شدت این شکنجهها به نحوی بود که به ناچار از تاریخ ۲۸ بهمن حسن را در بیمارستان شمارهی ۱ ارتش بستری میکنند.»[34] بیش از دو هفته در بیمارستان ارتش بستری شد.[35] «با جثهی کوچک و استخوانیاش که جز پوست و استخوان برایش نمانده بود، تمام اسرار گروه را با خود حفظ میکند. همین مقاومت و خودداری موجب میشود که قسمت بزرگی از گروه دست نخورده باقی بماند.»[36]ـ
پایان قرنطینه
آنچه بر حسن ضیاءظریفی میرفت و بر جلیلافشار، قاسم رشیدی، فرخ نگهدار، مجید احسن، کیومرث ایزدیِ، حشمتالله شهرزاد، عباس سورکی و بیژن جزنی، بر هیچکس دانسته نبود؛ جز بر کاربدستان ساواک، بازجویان و شکنجهگران زندان قزلقلعه. آن نُه تن را در گونهای قرنطینه نگهداشته بودند؛ دور از دیگر زندانیان و در سلولهای مجرد. ممنوعالملاقاتشان کرده بودند و همهی راههای ارتباط شان را با جهان خارج بسته بودند.[37] به این در و آن در زدنهای خانوادهی زندانیان برای دیدار با دلبندانشان و به دست آوردن خبر از حال و روزشان، راه به جایی نمیبرد. پرونده و سرنوشت این نه تن را هالهای از ابهام پوشانده بود. آن فضای وهمزا و هولافزا، در نامهی میهن جزنی و عالمتاج کلانتری به ریاستِ ادارهی ساواک مرکزی هویداست:ـ
ـ«محترما به عرض عالی میرساند، مدت یک ماه و نیم از بازداشت همسر اینجانب، بیژن جزنی، در زندان قزلقلعه میگذرد و در این مدت اجازهی ملاقات ندادهاند. قبلاً نیز نامهای حضور آن جناب ارسال داشتهام و متأسفانه جوابی دریافت ننموده و اینک دوباره مصدع شدهام و تقاضا دارم دستور رسیدگی فرمایند… اگر امکان دارد، وقتی را تعیین بفرمایید که من و مادر بیژن جزنی به حضور حضرتعالی شرفیاب شویم…» [38]ـ
بیخبری مطلق از حال روز زندانیان، به گمانهزنیها دامن میزد. به ویژه آنکه خبر بازداشتِ آن نُه تن در محفلهای سیاسی، دهان به دهان میگشت. اما از آنجا که علت بازداشتها را کسی به درستی نمیدانست، بازار شایعه داغ بود؛ به ویژه دربارهی بیژن جزنی، ۳۰ ساله، دانشجوی دکترای فلسفهی دانشگاه تهران، از مدیران شرکت تبلی فیلم و از سرشناسترین مبارزان نسل جوان. برخی دلیل دستگیری را «… شرکت آنها در مراسم شبِ هفتِ مرگِ غلامرضا تختی» میدانستند و «دادن شعارهای تند».[39] برخی دیگر میگفتند که در تظاهرات با شکوه چهلم تختی که «دستهای از چپیهای جبههی ملی که حسن ضیاءظریفی، دکتر رضا یزدی، بیژن جزنی و عدهای دیگر در آن شرکت داشتند، شعارهایی از قبیل درود به خسرو روزبه، ارانی، سرهنگ مبشری، زندهباد ویت کنگ، مرگ بر [لیندن] جانسون و… داده شده» و به این دلیل آنها اکنون در بازداشتگاه قزلقلعه دست به اعتصاب غذا زدهاند.»[40] حتا شایع بود که «حسن ضیاءظریفی در دانشگاه با هفت تیر به یکی از مأموران انتظامی حمله کرده است.»[41]ـ
بیشتر حدس و گمانها اشاره به آن داشت که جزنی، ضیاءظریفی و دیگران را به دلیل مشارکتِ چشمگیرشان در سازماندهی مراسم هفت و چهلم جهانپهلوان تختی گرفتهاند؛ یا در جریان یورش ساواک به دانشگاهها که در جوش و خروش بودند. چه، گمان همگانی بر این بود که دژخیمان ساواک جان جهانپهلوان را گرفتهاند. نخستین خبرهایی هم که به خارج از کشور رسید و سپس در روزنامههای اوپوزیسیون انعکاسیافت، بیانگر همین گرایش همگانی بود:ـ
ـ«… دانشجویان دانشگاه تهران، پلیتکنیک، دانشسرایعالی و دانشگاه صنعتی آریامهر برای برگزاری چهلم تختی و سالمرگ پیشوای نهضت ملی، دکتر محمد مصدق، به فعالیت بیسابقهای دست زدند… در اسفند ماه، پس از هجوم نیروهای نظامی و پلیس، بیش از صد نفر از دانشجویان دستگیر شدند…»[42]ـ
یا:ـ
ـ«همچنان که در خبر مربوط به دانشگاه و اعتصاب دانشجویان اشاره شد، رژیم خودکامه دهها نفر را به زندان انداخته است. از میان دستگیرشدگان نام افراد زیر به دست ما رسیده است: بامداد ارفعزاده، علیرضا ارفعزاده، مجید احسن، سورکی، حسن ضیاءظریفی، بیژن جزنی، محمد عسکری.»[43]ـ
و یا:ـ
ـ«سیصد دانشجو را به گناه تظاهراتی که در موقع خودکشی یا بهتر بگوییم قتل تختی، قهرمان ملی، نشان دادند در زندانهای بینام و نشان به بند کشیدهاند و دو نفر بین آنها شدیدا شکنجه دیدهاند: بیژن جزنی… حسن ضیاء ظریفی… حال آنها بسیار بد است.»[44]ـ
حتا به مناسبتِ عید نوروز ۱۳۴۷، ساواک به نُه زندانی اجازهی ملاقات با خانوادههاشان را نداد و این برنگرانیها، بیش از پیش افزود. اما نزدیک شدن زمان برگزاری نخستین کنفرانس بینالمللی حقوق بشر ملل متحد که شگفتا در تهران برگزار میشد، گردانندگان دایرهی عملیاتِ ساواک را به بازاندیشی واداشت و واپسنشینی. دلنگرانی از پیامدهای کارزار تبلیغاتی کنفدراسیون محصلین و دانشجویان ایرانی در پشتیبانی از روشنفکرانی که بیهیچ توضیح و توجیهی در زندان نگهداشته شده بودند و اذیت و آزار میشدند، دلواپسی از حالتِ مرموزی که نسبت به آنها واتهامهاشان روا میداشتند و ناکامی دمافزون در رویارویی با آن گروه انقلابی، سبب شد که سرانجام به خانوادهی زندانیان اجازهی ملاقات دهند. در یکی از روزهای آخر فروردین ۱۳۴۷ و چند روز پیش از گشایش کنفرانس بینالمللی حقوق بشر در تهران، با میهن جزنی تماس میگیرند؛ حدود دو بعد از ظهر:ـ
ـ«… کسی آن طرف خط گفت که از نخستوزیری زنگ میزند. خودش را معرفی کرد: دکتر جوان. و گفت که: خانم جزنی میتوانید به ملاقاتِ بیژن بروید. من مایل نبودم تنها به ملاقات بروم… میترسیدم این حیلهای باشد برای اینکه مرا به یکی از خانههای ساواک بکشانند و ببرند برای بازجویی… به خودم گفتم بهتر است با پدرم به ملاقات بروم… به همین منظور از او سؤال کردم که آیا میتوانم به همراه پدرم به ملاقات بیایم؟ پاسخ او مثبت بود. خوشحال شدم. پرسیدم: کی؟ گفت همین حالا میتوانید برای ملاقات به زندان قزلقلعه بیایید. فوراً به سراغ آقاجان رفتم و او را از خواب بیدار کردم. هر دو مثل برق و باد آماده شدیم. کمی میوه از خانه برداشتیم و به راه افتادیم. با ماشین به قزلقلعه رفتیم. خودمان را به نگهبانی معرفی کردیم و اجازهی ورود دادند. باز به همان محل ملاقاتِ قدیمی رفتیم در حیاط قزلقلعه. جوان، به همراه بیژن آمد. بیژن خیلی لاغر شده بود. او را بغل گرفتیم و بوسیدیم. پرسیدم: بیژن چه بلایی به سرت آوردهاند؟ چرا آنقدر لاغر شدهای؟ بیژن گفت: میبینی که هنوز سرم به تنم چسبیده. (این یکی از اصطلاحات بیژن بود)… احساس کردیم که بیژن سخت شکنجه شده. حال و احوال بچهها را پرسید. گفتم: خوب هستند… فقط بابک خیلی ناراحته و دائم گریه میکنه و مرتب میگه: بابام کو؟ به خصوص جمعهها خیلی بیتابی میکنه و وقتی بیدار میشه، میپرسه: بابام کو، نمیخواد منو کوه ببره؟ خُب تقریباً همهی روزهای جمعه بیژن کوه میرفت؛ با جلیلافشار، صفاری، سرمدی و بهمن برادرم. بابک را هم قلمدوش خودش میکرد و میبرد… رو به جوان کردم و گفتم چرا ملاقات نمیدادید؟ و بعد شروع کردم به شکوه که در واقع گزارش به بیژن بود: ما از 19 دی تا حالا به چند ادارهی ساواک مراجعه کردهایم و چند بار به ساواکِ ویلا و تختجمشید رفتیم. هر کجا که رفتم، گفتند: خبر نداریم. آخر چرا این طور میکنید؟ لااقل در یک جمله به ما میگفتند در زندان است و ملاقات نمیدهیم. چرا ما را سرگردان میکنید؟ هزار و یک فکر به مغزم خطور کرد. حتا تصور کردم که زیر شکنجه کشته شده است!… جوان رو به من کرد و گفت: خانم این چه حرفهایی است که میزنید؟ گفتم: چه میدانم! هزار و یک فکر به سر آدم میزند. خُب چرا هیچ نشانهای از بیژن نمیدادید؟ حالا دیگر با جسارت صحبت میکردم. به این طریق بیژن مطلع شد که چه اقداماتی انجام دادهام. فهمید، چندین نامه به مقامات نوشتهام. هر بار که به ادارات ساواک مراجعه میکردم، نامهای هم مینوشتم. پدرم به من گفته بود که: حرف باد هواست و هر کجا میروی، نامهای بنویس و باقی بگذار. نامه، سند مکتوب است و میماند. گاهی هم خودش نامهها را مینوشت… جوان گفت: خانم حتما صلاح نبوده که به شما بگویند شوهرتان کجاست. اینجا بود که پدرم از بیژن پرسید: کی از زندان بیرون میآیید؟ بیژن خندید و گفت: آقای قریشی معلوم نیست. اما گمان نکنم که به این زودیها باشد… این بار ممکن است سالها آزادی من طول بکشد.» [45]ـ
در همین دیدار است که بیژن جزنی از فرصت و «یک لحظه غفلت نگهبان استفاده» میکند، «دربارهی شکنجههای خود و دیگران» میگوید و «پیغامهای لازمی را که میبایست از طریق منوچهر کلانتری در اختیار کنفدراسیون دانشجویی قرار گیرد»، به همسرش میرساند.[46]ـ
منوچهر کلانتری، دایی بیژن جزنیست؛ ۳۲ ساله و از اعضای اولیه گروه انقلابی. چندی پس از اینکه دانشکدهی حقوق را به پایان میبرد، «برای معالجهی بیماری و بررسی امکانات احتمالی نظامی» رهسپار انگلستان میشود؛ در فروردین ۱۳۴۶.[47] از همان بدو ورود به لندن، با شماری از رهبران جبههی ملی ایران در خارج از کشور که بیشتر به جبههی ملی (سوم) نزدیک بودند تماس برقرار میکند و نیز به گردانندگان کنفدراسیون جهانی محصلین و دانشجویان ایرانی (اتحادیهی ملی). پس از آگاهی از بازداشتِ یاران، به این تماسها کم و کیفی تازه میبخشد. با شکسته شدن طلسم ممنوعیتِ ملاقات خانوادهها با زندانیان و پدید آمدن امکان فرستادن خبر از درون به بیرون از زندان، منوچهر کلانتری چاووشیخوان جبههای میشود که کارزار دفاع از جزنی و همبندانش را در جنگِ مرگ و زندگی، آزمونی دیگر در پیکار با دیکتاتوری شاه میانگاشت. انتشار خبرنامهی جبههی ملی ایران در اروپا (اردیبهشت ماه ۱۳۴۷/ آوریل 1968)، با توش و تلاش کلانتری بیپیوند نبود و گرایش رشدیابندهی جوانان جبههای به اندیشه و عمل انقلابی برای درهم شکستن بنبستی که پیکار دموکراتیک از آن رنج میبرد. سرسخن نخستین خبرنامه گویای این وضعیت است که بیشتر همکارانش به جبههی ملی سوم گرایش داشتند و بیژن جزنی، حسن ضیاءظریفی، عزیز سرمدی و… را وابسته به آن جریان نوپا میدانستند.ـ
ـ«… تظاهرات مردم و حضور دانشجویان دانشگاههای تهران در روزهای هفتم و چهلم تختی جهانپهلوان که به طور مشخص توسط افراد جبههی ملی سوم سازمان داده شده بود… نشانهی شدتِ مبارزات ملت و ادامه نهضت ضد استعماری و ضد استبدادی میباشد… توقیفهای دستهجمعی بار دیگر از سر گرفته شده و دستگاههای جهنمی شکنجه به کار افتاده و جلادان سازمان امنیت به جان قربانیان تازه افتاده و بدون توجه به موازین قانونی و اعلامیه جهانی حقوق بشر که با کمال بیشرمی، کنفرانس آن را هم در تهران تشکیل میدهند، مرتکب فجیعترین شکنجهها نسبت به مبارزان دلیر نهضت ملی میشوند و برای آنان پروندهسازی کرده و آنان را در دادگاههای سربستهی نظامی محکوم میکنند.ـ
با توجه به اینکه مطبوعات ملی اجازهی انتشار ندارند و آنها هم که دارند، وابسته به دستگاه هستند و با وجود این که تحت سانسور قرار دارند، لذا هیچگونه خبری از این زندان بزرگ به بیرون درز نمیکند. نه مبارزات ملت منعکس میشود و نه بازداشت، شکنجه و محاکمه و محکومیت مبارزان. به این ترتیب میخواهند به خصوص به دنیا نشان دهد که در ایران خبری نیست… و شهر در امن و امان است… از این جهت، ما وظیفهی خود میدانیم که به سهم خود در شکستن این سکوت کوشش نماییم و انتشار خبرنامه به همین منظور است… ما ضمن درخواست همکاری از همهی هموطنان عزیز در داخل و خارج کشور… از تمام نیروهای مخالف رژیم در خارج کشور میخواهیم در شکستن این „توطئهی سکوت“ بکوشند… »[48]ـ
ـ[1] چپ در ایران به روایت اسناد ساواک (کتاب هشتم) چریکهای فدایی خلق، مرکز بررسی اسناد تاریخی، بهار ۱۳۸۰، ص ۱۷۴
ـ[2]نوشتهی خانم میهن جزنی، بیژن، معشوق، رفیق و همسر که در جُنگی دربارهی زندگی و آثار بیژن جزنی (خاوران، پاریس، بهار ۱۳۷۸، صص ۱۵ تا ۸۴) انتشار یافته، دربرگیرندهی نکتههای ارزشمند گوناگونی دربارهی زندگی آن انقلابیست. با این حال، نوشتار خالی از برخی نارساییها و کمدقتیها نیست. به مثل، تاریخ بازداشت بیژن جزنی در صفحهی ۴۶ آن کتاب به اینگونه آمده است: «یک ماه بعد از مرگ تختی در ۱۷ بهمن ۱۳۴۶، ساعت سه بعد ازظهرکه بیژن و عباس سورکی بازداشت شدند…». در حالی که میدانیم جزنی و سورکی در تاریخ ۱۹ دی ۱۳۴۶ بازداشت شدند.
ـ[3] فرهمند رکنی در گفتگو با نگارندگان، 20 شهریور 1395
ـ[4] گروه جزنی – ظریفی پیشتاز جنبش مسلحانه ایران، ۱۹ بهمن تئوریک، شمارهی ۴، چاپ دوم، اردیبهشت ۱۳۵۵، بیجا، صص۱۷و ۱۲و ۲۳
ـ[5] گروه جزنی – ظریفی پیشتاز جنبش مسلحانه ایران، ۱۹ بهمن تئوریک، شمارهی ۴، چاپ دوم، اردیبهشت ۱۳۵۵، بیجا، ص۲۳
ـ[6] چپ در ایران به روایت اسناد ساواک (کتاب هشتم) چریکهای فدایی خلق، مرکز بررسی اسناد تاریخی، بهار ۱۳۸۰، ص ۱۷۴
ـ[7] پیشین، ص ۳۵۷
ـ[8] پیشین
ـ[9] پیشین، صص ۱۷۱ و ۱۷۲
ـ[10] پیشین، ص ۱۷۲
ـ[11] پیشین، ص ۳۵۱
ـ[12] پیشین، ص ۳۵۱
ـ[13] پیشین، ص ۱۸۱
ـ[14] پیشین، „دادستان آخرین نقس“ به همین شکل در این نوشته آمده است.
ـ[15] نامهی رسیده از ایران، ماهنامهی سوسیالیسم،ارگان جامعهی سوسیالیستهای ایرانی در اروپا، دورهی دوم (11)، شمارهی 28، فروردین ۱۳۴۷، ص ۲
ـ[16] ۱۹ بهمن تئوریک، شمارهی ۴، پیشین، ص ۱۳۱
ـ[17] پیشین، ص ۲۳
ـ[18] پیشین، ص ۲۴
ـ[19] پیشین، ص ۱۰۲
ـ[20] پیشین، ص ۱۳۱
ـ[21] پیشین، ص۲۴
ـ[22] چپ در ایران به روایت اسناد ساواک، پیشین، ص ۲۶۳
ـ[23] اشتون بتی، عفو بینالملل، گزارش دربارهی بازدید از ایران، دسامبر ۱۹۶۸/۱۹۶۹ـ 1347
ـ[24] ۱۹ بهمن تئوریک، شماره ۴، پیشین، ص ۲۴
ـ[25] ضیاءظریفی ابوالحسن، زندگینامهی حسن ضیاءظریفی، نشر امین، تهران، ۱۳۸۲، ص۵۳
ـ[26] ۱۹ بهمن تئوریک، شمارهی ۴، ص ۲۴
ـ[27] اسلامی، نامی بود که ساواک بر شهریاری گذاشته بود؛ پس از اینکه او خود را به آن نهاد سرکوبگری فروخت.
ـ[28] زندگینامهی حسن ضیاءظریفی، پیشین، ص۵۳ و ۵۴
ـ[29] نادری محمود، چریکهای فدایی خلق (از نخستین کنشها تا بهمن ۱۳۵۷)، جلد اول، موسسهی مطالعات و پژوهشهای سیاسی، تهران، بهار ۱۳۸۷، ص ۱۰۰
ـ[30] ۱۹ بهمن تئوریک، شماره ۴، پیشین، ص ۱۶
ـ[31] پیشین، ص ۱۳۶
ـ[32] زندگینامهی حسن ضیاءظریفی، پیشین، ص ۵۴
ـ[33] ۱۹ بهمن تئوریک، شمارهی ۴، ص ۱۳۶
ـ[34] زندگینامهی حسن ضیاءظریفی، پیشین، ص ۶۱ فتوکپی نامهی رئیس زندان قزلقلعه به ریاست شعبهی ۶ بازپرسی دادستانی ارتش
ـ[35] 19 بهمن تئوریک، شمارهی ۴، ص ۱۱۰
ـ[36] پیشین، همان صفحه
ـ[37] گفتگوی ناصر مهاجر با میهن جزنی، پاریس ۱۳ سپتامبر ۲۰۰۸/28 شهریور 1387، پاریس
ـ[38] چپ در ایران به روایت اسناد ساواک، ص ۱۷۹
ـ[39] پیشین، ص ۱۷۷
ـ[40] پیشین، ص ۱۸۷
ـ[41] پیشین، ص ۱۸۷
ـ[42] اخبار دانشگاهها، خبرنامهی جبههی ملی، شمارهی ۱، اردیبهشت ۱۳۴۷/ آوریل 1968، ص ۲
ـ[43]اخبار، باختر امروز، ارگان جبههی ملی ایران (بخش آمریکا)، شمارهی ۲۸، دورهی سوم، فروردین و اردیبهشت ۱۳۴۷، ص۳
ـ[44] نامهی رسیده از ایران،ماهنامهی سوسیالیسم، دورهی دوم (11)، شمارهی 28، فروردین ۱۳۴۷، ص ۲
ـ[45] گفتگوی ناصر مهاجر با میهن جزنی، شنبه ۱۳ سپتامبر ۲۰۰۸/28 شهریور 1387، پاریس
ـ[46] جزنی میهن، بیژن: رفیق، معشوق و همسر، جُنگی دربارهی زندگی و آثار بیژن جزنی، کانون گردآوری و نشر آثار بیژن جزنی، ۱۳۷۸، پاریس، ص ۴۹
ـ[47] ۱۹ بهمن تئوریک، شمارهی ۴، پیش گفته، ص ۲۲
ـ[48] نهضت ادامه دارد… خبرنامهی جبهه ملی، شمارهی اول، اردیبهشت ماه 1347/ آوریل 1968، بیجا، صص 1 و2
لینک مرتبط
http://dialogt.de/noghteh-3/