ـ“دلاوران کانال“، نقب به بند رفقای زن!، روایتی از مهرزاد دشتبانی

عکس از علی دروازه غاری
عکس از علی دروازه غاری

در تابستان  1365 (در متن زیر 1366 ذکر شده است) از طریق ملاقات های خانواده ها در اوین متوجه شدیم که تعدادی از رفقای ما را در گوهردشت به انفرادی برده اند. از کانال های مختلف به این گروه از رفقا که در تنبیهی به سر می بردند، نام „دلاوران کانال“ را داده بودند. جزئیات دقیق ماجرا در اوین برما معلوم نبود ولی بتدریج موضوع معلوم شد که هم بندیان از طریق کانال می خواستند به بند دیگر برای دیدن رفقای زندانی زن بروند و پاسداران وسط کار متوجه می شوند. به طرز وحشیانه ای تنبیه و به انفرادی فرستاده می شوند. حالا بعد از سی سال، مهرزاد دشتبانی با نگاه طنز به آن خاطر زندان پرداخته است.  نوشته ای که هنوز نشان از حال و هوای سرزنده زندانیان، حتی در بدترین وضعیت سرکوب و زندان در دهه شصت را دارد. با تشکر از مهرزاد و به امید اینکه سایر رفقا و همبندیان نیز در روایت خاطرات و طنزهای درون زندان دریغ نکنند. همایون ایوانی

***

فکر کنم حدود تابستون سال ۶۶ بود. ناگهان تعداد زیادی از رفقای زن را به زندان گوهر دشت آوردند. درست بالای بند ۱. یعنی بند بالای بند ما. حیاط هر دو بند یکی بود. اگر ما یعنی بند پسرها به هوا خوری میرفت ، رفقای دختر میتوانستند با زحمت ما رو ببینند و اگر آنها به هوا خوری میرفتند ما میتوانستیم آنها را ببینیم. به ناگهان موجی از اتباطات بر قرار شده بود که مانع فوتبال و والیبال و دویدن همه شده بود. در ضمن یه فضای و بوی جدیدی زندان را در خود فرا گرفته بود. انواع پیغامهای کاغذی از بالا به پايین پرتاب میشد. انواع مورس ،،نوری.. دستی.. مویی و اصغر ترقه ای هم کشف شده بود. یه آشفته بازاری بود که نگو و نپرس.. چند خواهر تو اون بند بود. چند تا همسر رفقا و چند نفر هم پرونده و تشکیلات و در آخر چند حس قدیمی عاشقانه…. کلا دیگه نمی شد یه فوتبال درست حسابی بازی کرد. امان از دست این بند زنان.
بعد از مدتی صحبت کردند در این رابطه و اشتیاق شدید رفقا، ما چند نفر تصمیم گرفتیم راهی برای تماس نزدیکتر پیدا کنیم. همه راه ها رو بررسی کردیم. از ملاقات گرفته تا بهداری. از شکستن قفل هوا خوری تا مخفی شدن در توالت خود حیاط. بعد از چند روز یکی از بچه ها با یه ایده جدید آمد. کانال هوا کش که از تو خود راهرو بند به بند رفقای دختر متصل میشد شد پایه طرح و نقشه ما.
خلاصه با یه برنامه ریزی گسترده و هماهنگ در ضمن مخفی، تمام امکانات تهیه شد . با شکستن درب آهنی کانال یک روز با هماهنگی با بند رفقای دختر خود را به بند آنها رساندیم. همه شاد و کیف میکردند غیر من. چون من نه همسری داشتم، نه خواهری، نه رفیق تشکیلاتی و خلاصه هیچ هیچ فقط تماشا میکردم. ناگهان وضع خراب شد و قرار شد برگردیم. به پايین خبر دادیم که برگردیم. رفقای پايین گفتند برگردید. همه چی اوکی هست. و تک تک از کانال شیرجه به کف بند خودمان. نوبت من شد. پرسیدم بیام ؟ همه چی اوکی هست. گفتند همه چی خوب هست. شیرجه که زدم افتادم با مغز کف بند. سرم گیج رفت و درد فراوان. ناگهان یه پوتین نظرم رو جلب کرد. خوب نگاه کردم دیدم پاسدار هست. باقی بچه رو هم چشم بند زدند و تو یه صف واستادند، من رو هم تو صف گذاشتند و فرستادندمان به طرف زیر هشت. همه بند جمع شده بودند به ما میخندیدند. بخصوص به من که هیچ کسی رو من نداشتم. انگار ناکسها فراموش کرده بودند که پرونده فرار برامون درست میکنن و حکمش اعدام هست. فقط مسخره میکردند طراحی بزرگ و عظیم ما را.
زیر هشت که رسیدیم ريیس زندان اومد با یه مشت پاسدار . از اولی پرسید برای چی رفته بودی بند نامحرم زنان. گفت ۶ سال هست زنم رو ندیده بودم رفتم که…. مهلت ندادند افتادند به جونش تا میخورد زدند بعد انفرادی. نفر بعد گفت من ۵ سال هست که خواهرم رو ندیده ام.. نگذاشتند دیگه حرف بزنه سیر زدندش. و نفر بعد و نفر بعد همینطور. منم هم داشتم توی این مدت فکر میکردم چی باید بگم آخه من… یهو پیرهن منو کشیدند اوردند وسط. ريیس زندان پرسید تو برای چی رفته بودی بند دخترها… من که نمیدونستم هنوز چی باید بگم. یه مرتبه گفتم.. من چند سال هست دختر اصلا ندیدم.. گفتم برم ببینم چه شکلی هستند… گفت.. انها حالا رفتند خوار مادرشون رو ببینند. این یکی رفته دختر بازی… شهیدش کنین اینو….ـ