کت و شلوار دامادی، علی اشرف درویشیان

بزرگداشت سعید سلطانپور در خاوران 1996
بزرگداشت سعید سلطانپور در خاوران 1396

(با یاد بهروز هاشمی که داغ‌اش همیشه در دلم تازه است)

سه شبانه‌روز بود که خروس حلبی بادنما سرگردان به چپ و راست می‌چرخید. شیروانی‌ها را تازه رنگ قرمز اخرایی زده بودند. فصل بارندگی تمام شده بود و هوا می‌رفت که گرم بشود؛ اما از روز چهارم ناگهان توفان و رعد و برق شد و تگرگی درشت باریدن گرفت.ـ
دکمه‌فروش و شریک‌اش تندوتند سیگار می‌کشیدند. کناردر مغازه ایستاده بودند ومی‌دیدند که تگرگ‌های دانه درشتی سطح خیابان و پیاده‌رو را سفید کرده است. چند عابر دست روی سر خود گرفته بودند و فرار می‌کردند. شیشه چند اتومبیل شکست. دکمه‌فروش به شریک‌اش گفت که برود درشت‌ترین تگرگ‌ها را بیاورد و او چند دقیقه بعد با سه دانه تگرگ در دست خبر آورد که بقال سر خیابان یکی از آنها را کشیده و گفته که تقریبا دویست گرم بوده است.ـ
از ناودان‌ها آب بیرون می‌ریخت و پیاده‌روها و جوی‌ها را قرمز می‌کرد. هنوز، تک‌و‌توک تگرگ می‌بارید. دکمه‌فروش یکی از تگرگ‌ها را به سوی مردی که سرش را پائین انداخته‌بود و با احتیاط از پیاده‌رو می‌گذشت پرت کرد. مرد دست روی سر خود گرفت و زوزه کشان توی یکی از مغازه‌ها دوید. دکمه‌فروش و شریک‌اش، دست روی شکم خود گرفتند و دیوانه‌وار خندیدند.ـ
آسمان داشت کم‌کم آرام می‌گرفت. دکمه‌فروش به شریک‌اش گفت که از پشت شیشه در ورودی منتظر تازه‌داماد باشد. آن روز تازه‌داماد برای نوبت اول پرو به دکان خیاطی که طبقه بالای مغازه دکمه‌فروشی بود، می‌رفت.
خروس بادنما، خیلی تند، از چپ برگشته و رو به راست ایستاده بود. هنوز شر‌شر آب ناودان‌ها به گوش می‌رسید. همهمه سیل گنداب‌رو وسط شهر دلهره‌آور بود.ـ
خیابان که خلوت شد، شریک دکمه‌فروش با دهانی باز و چشمانی وغ‌زده به بیرون نگاه کرد. دکمه‌فروش سیگار تازه‌ای آتش زد و با تحکم به او گفت: «این‌قدر به خیابان سرک نکش!» شریک برگشت و با لرزشی در صدا گفت: «دارد می‌آید.» و با دستپاچگی ادامه داد: «به سوی مغازه ما می‌آید.»ـ
تا خود را جمع و جور کنند، تازه‌داماد در برابرشان بود و پرسید: «دکمه کت و شلوار می‌خواهم.»ـ
دکمه‌فروش با زهرخند گفت: « حتما سرخ رنگ.»ـ
تازه‌داماد خیلی آرام، مثل همیشه، پاسخ داد: «نه، به رنگ کت و شلوارم، سرمه‌ای.»ـ
دکمه را خرید و رفت. شریک رد او را گرفت و پس از چند دقیقه گفت: «رفت توی مغازه کتاب‌فروشی پدرش.»ـ
دکمه فروش گفت: «زودباش!سوزن‌ها و قیچی بزرگ را دم دست بگذار.»ـ
شریک پرسید: «گفتی کدام قیچی؟»
دکمه فروش تکه‌ای آب‌نبات از جیب درآورد و گوشه لپ خود گذاشت. با ملچ‌ملچ و تودماغی گفت: «گفتم قیچی بزرگ.» و با بی‌حوصلگی پکی به سیگار زد و ادامه داد: «دو سال است با هم کار می‌کنیم؛ اما هنوز به امورات وارد نیستی.»ـ
تازه‌داماد تلنگری به در خیاطی زد. صدای بفرما را که شنید، تو رفت. دود غلیظ و بدبوی سیگار کارگاه را نیمه‌تاریک کرده‌بود. دو نفری که پشت میز خیاطی ایستاده‌بودند، در آن فضای دود‌گرفته، شبیه به خیاط و شاگردش نبودند. تازه‌داماد تعجب کرد و به قاب شمایلی که بالای آینه قدی خیاطی زده بودند، خیره شد و تصویر مبهم خود را روی شیشه شمایل دید. ناگهان به یاد مادرش افتاد که برای عروسی شتاب داشت و هی از او می‌پرسید:«پس این لباس دامادی کی حاضر می‌شود، عزیز دلم. نذر کرده‌ام که وقتی آن را بیاوری، هفت‌بار دورش بگردم.»ـ
هنگامی که یکی از آن دو نفر گفت: «برو جلوی آینه بایست»، تازه‌داماد صدای دکمه‌فروش را شناخت. در آینه به چهره خود نگاه کرد و دید که کاملا سفید شده‌است. لکه تری از برخورد یک دانه تگرگ درشت روی شانه چپ‌اش مانده‌بود. دکمه‌فروش دستور داد: «کت‌ات را بیرون بیار!» و با ناشی‌گری، لته بزرگ کت‌نو را که از جنس فاستونی سرمه‌ای بود، روی دوش راست و لته دیگر را روی دوش چپ تازه‌داماد انداخت و دزدکی به شریک‌اش اشاره کرد که مواظب بیرون باشد.ـ
دکمه‌فروش سنجاق ته‌گرد درشتی، از میان دندان‌های سیاه و جرم‌ گرفته‌اش بیرون آورد و به شانه چپ تازه‌داماد فرو کرد. درست روی همان نقطه که تگرگ زده بود. سنجاق به‌طور عجیبی درشت‌تر از سنجاق‌های معمولی بود. تازه‌داماد با خود اندیشید که حتما ضربه تگرگ به استخوان او صدمه زده اما وقتی که دکمه‌فروش سنجاق دیگری به شانه راست او فرو کرد، نگران شد. دلش هری ریخت پائین. به خود فشار آورد که فریاد نکشد. لب‌های خود را گزید و لبخند کم‌رنگی زد و به خود لرزید.ـ
دکمه‌فروش دست به سوی قیچی برد که ناگهان کسی در ورودی را کوبید. شریک با دستپاچگی دوید، بی‌سروصدا چفت را کشید. کمی لای در را باز کرد. بقال بود که تگرگ درشتی در دست داشت و آورده بود که به خیاط نشان دهد. بقال شگفت‌زده به شریک دکمه‌فروش زل زد و پرسید: « تو اینجا چه می‌کنی؟!» و چون برای رفتن شتاب داشت گفت: «این یکی از دویست گرم هم بیشتر بود. بده به اوستا» و رفت.ـ
دکمه‌فروش که دچار تردید شده بود، لته‌های پارچه را از روی شانه‌ها تازه داماد برداشت و ناله آرام او را شنید. شریک، کت قدیمی را آورد و تازه‌داماد آن را پوشید. دکمه‌فروش گفت: «یک پرو دیگر کار را تمام می‌کند. همه چیز به قواره است. مناسب و بی‌عیب. می‌بخشید که دست‌ام کمی لرزید. اوستای خیاط مریض شده و در خانه خوابیده‌است. من سال‌ها خیاطی کرده‌ام و به کارم واردم.»ـ
تازه‌داماد زورکی لبخند زد. نگران و رنگ‌پریده آرام خداحافظی کرد و از پله‌های خیاطی پائین آمد.ـ
چند روز درد شانه را تحمل کرد و با کسی در آن باره سخنی نگفت. پدر پیرش در کتاب‌فروشی کتاب‌های نیم‌سوخته را جدا می‌کرد و او با دردی در شانه‌ها به پدر دلداری می‌داد. آرام، به گونه‌ای که پدر متوجه نشود ، می‌نالید و می‌کوشید ناراحتی‌اش را بروز ندهد. جای سوزن‌ها چرک کرده‌بود. داروی ضدعفونی به کار برد و این حادثه را صرفا ناشی از اشتباه و ندانم کاری دکمه‌فروش دانست. سال‌ها بود که آنها در کنار هم زندگی می‌کردند. خیاط برای پدر و برادرهایش لباس دوخته بود و آنها بارها از دکمه‌فروشی خرید کرده‌بودند. پس هیچ دلیلی برای بدبینی نسبت به آنها وجود نداشت.ـ
سه روز بعد به مغازه پدر رفت. چند کتاب خوب و خواندنی به بچه‌های که همیشه برای خریدن کتاب به او مراجعه می‌کردند، معرفی کرد. از مغازه بیرون آمد و درست سر ساعت پنج بعد از ظهر برای پرو آخر از پله‌های خیاطی بالا رفت.ـ
شریک، که از پنجره خیابان خلوت را زیر نظر داشت، گفت: «دارد می‌آید.»ـ
دکمه‌فروش با سیگاری در گوشه لب گفت: «وقتی آمد تو در را محکم پشت سرش ببند.»ـ
تازه‌داماد مثل همیشه مودبانه با انگشت به پشت در زد، آمد تو و سلام کرد. چهره‌اش به رنگ مهتاب درآمده بود. احوال خیاط را پرسید. کتابی از زیر بغل‌اش درآورد و روی میز خیاطی گذاشت. سینه‌اش را جلو داد و کوشید اثری از درد بروز ندهد. جلو آینه قدی ایستاد و دید که در آینه دو جفت چشم خونین به او دوخته شده‌است. با خود فکر کرد که حتما دکمه‌فروش و شریک‌اش در نبودن خیاط تا دیروقت شب کار می‌کنند. در دل نسبت به آنها احساس همدردی کرد.ـ
دکمه‌فروش کت بدون آستینی را آورد و تن او کرد. سپس آستین‌ها را آورد با سوزن و نخ آستین‌ها را سرجایشان دوخت و از روی میز قیچی بزرگ را برداشت.ـ
شریک تابلوی کوچک «تعطیل است» را از بیرون به پشت در ورودی آویخت. چفت در را انداخت و پرده را کشید. از پنجره خیابان را دید زد. تند برگشت و کنار دکمه‌فروش ایستاد. دکمه‌فروش دهان سیاه قیچی را باز کرد.
تازه داماد به شمایل نگاه کرد تا روی سینه‌اش خود را از زاویه دیگر ببیند. اما متوجه شد که توری سیاهی روی قاب کشیده‌اند.ـ
دکمه‌فروش دهان باز قیچی را به لبه آستین نزدیک کرد. انگشت‌های نازک و سفید تازه‌داماد از سرآستین بیرون بود. دکمه‌فروش با یک حرکت سرآستین را برید. صدایی ترد مثل بریدن شاخه گل سرخ، در آغاز بهار شنیده شد. تازه داماد خواست فریاد بکشد و چیزی بگوید. اما شریک فورا دستمالی در دهان او فرو کرد. دکمه‌فروش آستین‌ها و انگشت‌های خونین را در یک گونی که کنار کارتن دم قیچی‌ها بود انداخت و تند به سوی آستین چپ رفت.ـ
تازه‌داماد بر زمین غلتید. مدتی طول کشید تا تکه‌های بدن او با تکه‌های لباس فاستونی سرمه‌ای رنگ‌اش در گونی ریخته شد.ـ
مادر سراسر شب در خانه چشم به راه ماند. با شنیدن هر صدایی بلند می‌شد و در را باز می‌کرد. به کوچه سر می‌کشید و نام پسر را به زبان می‌آورد. پدر پیر که شب‌ها هم کتاب‌های نیم‌سوخته مغازه‌اش را وارسی می‌کرد، مرتب به راهرو سر می‌کشید و با لحنی خسته می‌پرسید:«نیامد؟» و زن با گلویی گرفته از بغض پاسخ می‌داد:«نه، نیامد.»ـ
نیمه‌شب بود و مادر پشت به دیوار راهرو خانه سر به در گذاشته و به خواب رفته بود. با صدای افتادن چیزی بیدار شد. صدای قدم‌هایی را شنید که با‌شتاب می‌دویدند و دور می‌شدند. دستپاچه و دلواپس در را باز کرد. چیز سنگینی به راهرو افتاد. زن هراسناک صدا زد: «گونی!»ـ
پیرمرد خود را رساند. خم شدند. گوشه‌ای از آستین خونین کت از گونی بیرون افتاده بود. چهره پریده‌رنگ تازه‌داماد که پیشانی بلندش را گله‌به‌گله با سیگار سوزانده بودند از پس تکه‌های لباس پیدا بود. لبخند تلخی روی لب‌هایش مانده بود.ـ
پیرمرد چشمان وحشت‌زده‌ و به اشک نشسته خود را به زن دوخت. زن خواست فریاد بکشد، فوراً دست روی دهان او گذاشت و در گوش‌اش گفت:« جیغ نزن. دنیا غرق خواب است. مردم به خواب رفته را بیدار نکن.»ـ
زن دست مرد را کنار زد:« بگذار این بی‌خبرها را بیدار کنم تا بیایند به عروسی تازه‌دامادم.»ـ
سپس بلند شد و دیوانه‌وار، پای‌کوبان هفت بار دور گونی چرخید.ـ