خبر آمد که علی اشرف درویشیان( شریف) کوچ کرد و رفت: علی آشوری
پس ازسال ها و“ سال های ابری“ که هم چنان آفتاب را در زیر بالهای تاریکش پنهان کرده است خبر آمد که علی اشرف درویشیان( شریف) کوچ کرد و رفت .
اما او آن بخش از ابری بود که آرام در رنج ومرارت زندان و توهین،همراه در تعرضی مداوم و با آمیزه ایی شکوهمند از حرف و عمل خواست باران و آفتاب نهفته، خفته درحاشیه ی بالهای تاریک ابر را به ما گوشزد می کرد و نوید می داد و امید .
حالا می بینی که عین قصه هایی که“ بی بی می گفت و می آراست و آدم هاش غیب می شدند و بعد در دل درختی به پاییزی غمگین و زمستانی بی بر و بار آوای بهاری سر می دادند اشرف هم غیبش زد و ناپدید شد، ناپدید؟
سقراط می گفت و دریدا باز گفتش را به تفسیر نوشته بود :
„نه اهل قلم و قدم خود را به مردگی می زنند و گرنه دوباره در واژه ها و آوا ها و ایماژها ظاهر می شوند تا در ما به فرم تازه ای زندگی کنند „
داشی“ ما هم ازاین دست است غیبش زد که آرزوها و آمال هایش دهان و دست بچه هایی شوند که در خاک و خل “ لو آبشوران “ جهان را آبی بخواهند و آفتاب، ترانه ی روز و روزگار شان شود.
امید زیستن تازه ای را به قلم و قدم بدمند، جان وجامعه و جهان به زیور آزادی آراسته باشد.
واهمه و ترس و زور و فقر را با نام „شریف“ رهایی، بروبند، بزدایند …
آری داشی برا „اشی “ اینگونه زیست. زندگانی را در“ سیمین زرینه „ای ( رنگین کمان) از این دست طلب می کرد.
جانانه برای این خواست تن داد، جنگید، جنگید و تن رهاکرد…“
س 76 سال در واژه و مهر زندگی کرد
در سکوت و اعتراض راه رفت و
کلام آغازید، گفت
شانه به شانه در عمارت های خاک گرفته، شانه به شانه ی درهای گل گرفته، گلین
با بغض و زخم و درد نوشت
همه روزها، همه سالها نوشت.
هی ابر بود و ابر و ابری..
واین ابر همچون میخی در سینه سوخته اش فرو رفته بود
اما به یاد آر که عینهو سیره های لو „آبشوران“
ترانه می خواند و آفتاب را مهمانی می داد
نگاه کن
امروز در تو می خواند
فردا با „بفرینه و ندارد“ و او که دروازه های گمشده تاریک ابر را
کنار می زند ،
به هلهله وباران
„شریف آنه“ و اشرف خویی آرزوی
روشنایی می کند ،
گندمزار خسته را به سبزه و زمزمزمه دعوت.
آری عزیزم
ببین دست ها را، ببین و بیا
دستان تهیدستش
و آن دهان آبی خوانش را
بیا، ببین
ای سالهای ابری
هنوز ابریی هنوز، هنوز
(علی آشوری (سند یگو- آمریکا