افسون از هزار روزن، عباس سماکار
افسون از هزار روزن
می دانی شعر چیست
جادو ست
موج به جانت می اندازد
سِحر است
همین که تکان بخوری
حمله اش را آغاز می کند
به دیوار جهان پنجره ای باز می شود
بر منظرش
فردا پیدا ست
شعر آنجا غنوده است
و ترا
که گیج و تازه واردی در طلای سکوت صبحش افسون می کند
می دانی شعر چیست
لحظه های بی تابیَت را از یاد مبر
***