پشت شیشه، بهروز داودى
پای از شب نرفته بود هنوز
مهربانی را چه گرم
در قهوه خانه نوشیدیم
و زمان را چه ساده ، چه بی اعتنا
به خاک سپردیم
پای از شب نرفته بود هنوز
كه آواز و ساز
خاموش
به خلوت ما
چشم دوخته بودند
پای از شب گذشته بود اکنون
دستهایت
که سرد بودند به گمانت
دیگر نمی خواستند
از روى ميز
جدا شوند
شب ، پشت شیشه
در انتظار ايستاده بود
و زمستان ، همچنان
به حسرت ، نگاه مان میکرد
نوامبر ٢٠١٧