محمود محمودي كه من مي‌شناسم: چريكي در تمناي دانستن و دوستي، نسیم خاکسار

نسیم خاکسار
نسیم خاکسار

مطلب زیر توسط نسیم خاکسار به مناسبت ویژه نامه محمود محمودی (بابک) نوشته شده  که در شماره 5 تا 7 گفتگوهای زندان انتشار یافته است. این مطلب با ویرایش جدید بر روی صفحه  اکبر سردوزامی انتشار یافته است. برای دسترسی به متن کامل کتاب به لینک زیر مراجعه کنید

گفتگوهای زندان شماره 5 تا 7 – ویژه محمود محمودی /- بابک

***

اکبر سردوزامی: هفته‌ی پیش نوشتن با دوربین را می‌خواندم. وقتی که ابراهیم گلستان دور برمی‌داشت، می‌دیدم طنین کلامش همان‌گونه آهنگین و زیبا می‌شود که در داستان‌های خوب او. اما نّفّس ِ پاک داشتن حرف دیگری است. من نّفّس ِ پاک را به کلام آهنگین و زیبا همیشه ترجیح داده‌ام. نّفّس ِ پاک داشتن زیاد هم به کلمات شعور و شرف ربط ندارد که ابراهیم گلستان هی تکرار می‌کند. نفس پاک را من تا به امروز بیرون از قصر و بارگاه دیده‌ام. در قصر بودن از کودکی، آدمی را دچار وهم می‌کند. حالا بگو ابراهیم گلستان چه ربطی دارد به نسیم خاکسار. زیاد ربط ندارد، فقط کمی به هم مربوط می‌شوند؛ آن‌جا که صحبت از گذشته است؛ آن جا که می‌شود آدمی را، هر که باشد، با یک جمله خوار کرد، یا بدون تکرار شعور و شرف، واقعیت ِ آن چه را که او بوده است، دید:

 http://sardouzami.com

 

از دفتر خاطرات

محمود محمودي كه من مي‌شناسم:چريكي در تمناي دانستن و دوستي1

 نسيم خاكسار

حالا يعني در تاريخ يازدهم جولاي 2002، ساعتي بعد از شنيدن صداي همايون در پيغام‌گير تلفن ام كه مي‌گفت ويژه نامه‌اي مي‌خواهند براي محمود محمودي دربياورند و از من هم مي‌خواست كه مطلبي در آن بنويسم، پشت كامپيوترم مي‌نشينم و به اولين روزي برمي‌گردم كه محمود محمودي را در زندان اهواز ديدم. حافظه ياري نمي‌كند تاريخ دقيق آن را به ياد بياورم. بايد دوست ديگرم علي كه به او خالو مي‌گفتيم و هردو با دستبند از زندان قصر تهران به زندان اهواز مي‌رفتيم يادش بيايد چه سالي و چه ماهي بود. در ذهن من بايد اوائل يا اواخر تابستان  1356 باشد. من و علي را برده بودند به راه آهن تهران تا از آن جا با دستبند همراه سه مامور ارتشي كه يكي شان استوار ارتش بود و تفنگ داشتند سفرمان را با قطار شروع كنيم. يادم مي‌آيد در روزنامه هاي صبح آن روز خبر دستگيري به آذين، پيش از سخنراني‌اش در دانشگاه تهران، نوشته شده بود. چون استواره چند بار از من پرسيد كه اين به آذين كيست كه روزنامه ها امروز ازش نوشته اند. اين ها را محض اين مي‌گويم كه بعدها اگر كسي خواست تاريخ دقيقش را پيدا كند نشانه هائي داشته باشد. شايد هم مهم نباشد. به هر حال روز بعد از آن سفر طولاني، به محض ورود به زندان اهواز و ديدار با دو تن از دوستان قديمي ام: شهاب لبيب و عباس سماكار، كه در زندان قصر با هم بوديم، محمود محمودي را هم در جمع زنداني‌ها ديدم. خيلي از بچه هاي ناآشنا در جمع آن موقع، حالا از دوستانم هستند. برخي اين جا در همين هلند: سردار صالحيِ داستان نويس  و رضا عمراني  و برخي در جاهاي ديگر : بهمن سقائيِ  داستان نويس و اسماعيل افشاري و خيلي هاي ديگر كه هركدام  افتاده‌اند در نقطه اي. خيلي ها هم را بعد از انقلاب به خاك افكندند و يا  درخون جوان شان درغلتاندند: محمودمحمودي، اكبر صميمي ، احمد طهماسبي. عادل اسكندري آه بايد باز هم نام بياورم. ناصر اخوان اقدم و… كه در زندان هاي جمهوري اسلامي تيرباران شدند..

براي دوست شدن با كسي بايد يك چيزهائي بين تو و او بجوشد:‌ حالا اين از احساس صميميت به هم برمي‌خيزد و يا از حس اعتماد و يا از اشتراك دنياهاي درون تان و يا بيدارشدن خاطره هائي در همان اولين ديدار در وجود تو و او،  بايد هي اين ها را درنورديد و نيز ميدان هاي ديگر حس و فكر را تا به دليلي رسيد و يا نرسيد. محمود به من مي‌گفت چهره بسياري از دوستان قديمي و هم‌رزم‌اش را در من مي بيند و من نيز از شجاعت و صميميت او خوشم مي‌آمد. و نيز از كنجكاوي او در دانستن و نيز سرعت عملي كه در كار داشت. از دوستان قديم فقط شهاب مانده بود. عباس خيلي زود رفت . و  بچه هاي ديگر هم برخي بيش از آن كه صداي‌شان درگوشم بنشيند به شهري ديگر منتقل شدند. بهمن سقائي آن  وقتها خيلي جوان بود.  و چشم‌هاي شادابش را در آن روزها هنوز در چهره سالمندش مي بينم. من و محمود با  هم خيلي دوست شديم. يك دوستي كه تا بيرون از زندان هم ادامه يافت.

محمود در زندان اهواز

براي چهره محمود در زندان اهواز بايد يك فصل مشخص باز شود. بعضي از بچه‌ها ي آن وقت در زندان انتقاد‌هائي به اين دوره از زندگي محمود دارند و مي‌گويند كه او در سالهاي 55تا 57 در زندان اهواز گونه اي پدرسالاري را در فضاي زندان سياسي حاكم كرده بود، ولي همان ها هم قبول دارند و نمي‌توانند ناديده بگيرند زحمات او را در آموزش دادن به زندانيان سياسي كه روي چهره خودشان كار كنند.

محمود، مثل همه ما مبارزه سياسي و شناخت از جهان را از همين دنياي كوچك دور و برمان شروع كرده بود. در جهان آرماني‌اش از بچه هائي كه با آن‌ها مبارزه سياسي را شروع كرده بود نمونه هايي ذهني، جاودان و ماندگار، براي خودش ساخته بود. و در رفتار و اخلاق، مرتبتي والا براي شان قائل بود. و خاطراتي فراوان و متنوع از آن ها داشت. حسن پور، از نخستين بچه هاي جنبش فدائي، يكي از آن نمونه ها بود. بيشتر خاطرات او وصل مي شد به آنچه از او داشت. از حسن پور با شوخي و خنده هايش و نوع دوست داشتنش و عشقش به مردم و ساده نگاه كردنش به جهان و نيز تيزهوشي هايش ، يك نمونه ازلي از فدائي و مبارز سياسي بودن در ذهن ساخته و پرداخته بود. اين بود كه وقتي دور و برش را خالي از او و امثال او مي‌ديد احساس تنهائي مي‌كرد. اما او كه در جمع بزرگ شده بود و در جمع شكوفا مي شد نمي‌توانست غلبه حس تنهائي را بر وجودش بپذيرد پس شورش مي‌كرد تا از همين بچه‌هائي كه دور و برش بودند چهره‌هاي آرماني اش را از نو خلق كند. و چون نقال و داستان گوئي زبردست، آنقدر از اين نمونه اي ازلي و ابدي ذهني‌اش براي آن ها داستان و خاطره مي‌گفت تا موفق مي‌شد فضاي شورش و همراهي با خود را در زندان فراهم كند. گفته اي داشت ، الان يادم نيست از كي گرفته بود، كه ورد زبانش بود: اگر كسي را دوست داري و اوخطا مي‌كند و يا به سخني ديگر، دارد بد مي‌شود بايد او را شكست و از نو ساخت. اين را نهايت ايثار در راه دوست مي‌دانست. براي  همين در طول آن سال‌ها مدام در حال شكستن و ساختن خودش و آدم ها بود. به جمع ايمان عميق داشت. و كمتر كاري را پنهان از جمع مي‌كرد. نظر و عقيده اش را در باره هركس و هر موضوع  در جمع مي‌گفت. و معتقد بود تنها بدين وسيله است كه مي‌شود با كساني كه اهل توطئه و ريا هستند جنگيد. جوان ها به او پدر مي‌گفتند و دنياي عاطفي او از همين نگاه ها كه به او مي شد پرمي‌شد. اهل شوخي و سر به سر گذاشتن بود و اين بايد از خصلت شمالي او برمي‌خاست. و از اين زاويه نقطه مقابل شهاب در زندان بود. شهاب را خيلي دوست داشت و وقتي شهاب در زندان شروع كرد از خاطرات كودكي اش رماني بنويسد با چه شوقي محمود او را تشويق مي‌كرد كه كار را ادامه بدهد. و فصل به فصل آن را مي خواند. رفتار جدي و گاه خشك و رسمي شهاب را به حساب سختگيري هائي مي‌گذاشت كه در كودكي بر او رفته بود. و معتقد بود پشت آن جديت قلب مهربان و حساسي خفته است كه ديگران آن را نمي بينند. گاه مثل برادري  مهربان سعي مي‌كرد زمينه هائي فراهم كند تا او را كمي از آن حالت خشك و جدي دربياورد. وقتي من به زندان اهواز منتقل شدم با جمعي منظم روبرو شدم. جمعي كه در آن تقسيم كار انجام گرفته بود. جمع براي خودش ساعات استراحت. ساعات تفريح، ساعات كار و آموزش داشت. بعد از صحبت با محمود من به عهده گرفتم كه با بچه ها ادبيات و تاريخ فلسفه كاركنم. و گاهي هم شب‌ها  دور هم در اتاقي جمع مي شديم و من داستان هائي از نويسندگان معاصر انتخاب مي‌كردم و براي بچه ها مي‌خواندم. يكي از كتاب‌هاي انتخابي‌ام براي مثال براي آن شب ها داستان‌هاي كتاب «سنگر و قمقمه هايي خالي» بهرام صادقي و بخش هائي از رمان معروف ويليام فالكنر بود به نام «در وقت مردنم» كه با كمك  دوستي تا نيمه ترجمه كرده بودم. از خودم هم يكي دو داستان خواندم. آخرهاي زندان چون كه فضا در زندان كمي باز شده بود من دو سه تا داستان نوشتم كه همه آن‌ها در مجموعه داستان هاي نان و گل بعد از انقلاب چاپ شدند. و در همان ماه هاي پايان زندانم نيزكتاب داستاني براي كودكان نوشتم كه در سال 1988جايزه پراگ را گرفت. يادم است در آن وقت ها شهاب به بچه ها ماترياليسم در فلسفه و نيز سوسياليسم و ماركسيسم را آموزش مي‌داد. عباس سماكار هم تاريخ هنر. و محمود تاريخ جنبش فدائي را آموزش مي‌داد. و چون اطلاعات خوبي هم از تاريخ مشروطه داشت از جنبش هاي آن دوران هم چيزهائي به برو بچه ها مي‌گفت. كتاب در زندان كم بود و ما عين آدم هاي فيلم فارنهايت 451  از فرانسوا تروفو، كارگردان فرانسوي، شده بوديم. و نيز بايد گفت كه همه اين كارها  در واقع وسيله اي بود تا  ذهن خودش راه بيافتد. و جسم و جان هاي خواهان كار و انديشه، شكفته شوند.

تنبلي و جاي تنگ آدم را بيمار مي‌كند. و ما حس مي كرديم زود است براي‌مان كه بيمار باشيم و بيمار شويم. پس براي نيافتادن كار مي‌كرديم. بر همه اين ها  حالا در  اين سن پنجاه و نه سالگي مي شود به‌گونه اي ديگر نگاه كرد. و ناپختگي هائي در آن ها ديد. ولي با قبول همه اين ها، سمت و سوي نگاه‌مان را در آن روزها من هنوز دوست دارم.  نگاهي كه به ما كمك مي‌كرد تا برتنهايي هامان غلبه كنيم و براي خودمان در همان محيط تنگ و بسته جهاني از كار و دوستي بسازيم. محمود از نظر شخصيتي آدمي تك بعدي نبود. و در حرف زدن از زندگي‌اش زباني صريح داشت. و من مي‌توانم با اطمينان بگويم از اولين بچه هاي سياسي بود كه براي من از دوره سر به سر گذاشتن هاش با زن هاي روستا و شيطنت هاي جواني  و بوس و كنارهاي اش با دخترهاي ده راحت حرف مي زد. متاسفانه گذشت زمان آن‌چه را كه او در اين زمينه  از خودش و از حسن پور برايم تعريف كرده بود از يادم برده است. و من خوش ندارم به نقل ابتر آن‌ها ماجرا را  سرهم بندي كنم، اما سعي مي‌كنم در ماجراهاي ديگر كه در زندان براي‌اش پيش آمد آنچه را در يادم است بگويم تا اين كمبود جبران شود. محمود تنها شمالي‌ئي بود كه ديدم بلد نبود آواز شمالي بخواند و عشق اش را به شمال در گفتن خاطرات خنده دار از روستائيان شمالي با همان لهجه گيلك به ما نشان مي‌داد. بعد از گذشتن يكي دو سالي وقتي خانواده اش به ملاقاتش آمدند و برايش يك دبه بزرگ زيتون پرورده آوردند، از شادي چنان فريادهائي در بند راه انداخت كه هنوز صدايش در گوشم است. بچه هاي جنوب كه با شيريني خرما و مزه گس خارك (‌ خرماي نرسيده)‌  و كُنار اخت بودند از زيتون پرورده هاي او كه ته مزه ي تلخي داشت خيلي زياد استقبال نكردند. اما محمود  از رو نرفت و يادم است همه آن فنجان هاي پر از زيتون پرورده را  كه سر سفره براي همه گذاشته بود و كسي نخورد بود در آخر وقت جمع كرد و ريخت در همان دبه و هرروز از آن با شوق و سر و صدا مي‌خورد و بچه هاي جنوب را دست مي‌انداخت كه نمي دانند از چه نعمتي محروم اند.

وقتي به زندگي محمود نگاه مي‌كنم احساس مي‌كنم زندگي او بطور عميقي با حيات آن نوع از مبارزه سياسي در آن  سال ها كه ما آن را جنبش چريكي نام گذاشته ايم گره خورده بود. و مي‌دانم اين حرف نياز به توضيح بيشتري دارد. پس سعي مي‌كنم اگر بتوانم در همين مرور خاطراتي كه از او دارم اين نخ پيوند زندگي او و اين جنبش را از تاريكي هاي نهان درون كلاف در بياورم.  زندگي چريكي يك زندگي است كه خلاصه شده در يگ گروه محدود كه اعضا آن با پيوندهاي محكم عاطفي به هم جوش خورده اند. زندگي در اين محدوديت با گستردگي زندگي در جمعي بزرگتر كه به‌طور قاعده راههاي ارتباطي افراد باهم در آن پيچيده تر است بسيار تفاوت دارد. محمود جمع صد و پنجاه و يا دويست نفري زندانيان سياسي را در اهواز به همان شكل خانه هاي تيمي منتها به دريافتي كه خود از نحوه ارتباط سالم در ذهن داشت سازماندهي كرده بود. او براي جلوگيري از رخنه پليس و سازمان امنيت بين زندانيان سياسي كه هميشه سعي داشتند با وعده و وعيد، عده اي را در بند خبرچين خودشان كنند، يك گروه كنترل جمع ( اطلاعاتي )‌ و يا گروه مراقبت از جمع هم سازماندهي كرده بود. معتقد بود مبارزه در زندان مثل مبارزه در بيرون است و پليس هميشه در صدد است كه در ما رخنه كند. پس براي حفظ خود بايد هشيار باشيم. مراقب بچه هاي ضعيف در اين زمينه بود و به اعتراضاتي كه از جانب برخي به سازماندهي او در جمع مي‌شد از زواياي گوناگون  نگاه مي‌كرد. ولي او اين حسن را داشت كه از همه مي‌خواست حرف شان را در جمع بزنند. و اگر هم به موردي مشكوك برخورد مي‌كرد خيلي قاطع آن را در جمع مطرح مي كرد. و اين در وقت هائي بود كه احساس مي كرد در گفتگويش با جمع و در برخورد با بعضي ها به نقطه اي كور برخورده است كه نمي‌دانست ريشه‌اش در كجاست. در اواخر سالهاي زندان يعني اوائل سال 57 كه ديگر بانگ اعتراض مردم رساتر شده بود و فضاي زندان ديگر آن فضاي سابق نبود كه جمع براي حفظ خود به ديواري از نظم آهنين نياز داشته باشد، رشته مراقبت از جمع داشت كم و بيش از دست محمود بيرون مي‌رفت. بچه هاي حزب توده كم كم مي‌خواستند تشكيلات خودشان را داشته باشند و قدر مسلم براي يارگيري. بچه هاي مذهبي هم . و همه اين ها كه تا آن  وقت و در آن سال ها توانائي محمود را در سازماندهي جمع قبول داشتند اين بار فكر مي‌كردند قبول قابليت هاي او در امر سازماندهي  باعث تحليل رفتن و ذوب شدن گروه و جريان سياسي‌شان در جبنش چريك هاي فدائي خواهد شد. و مي‌گفتند و يا خواست اصلي شان اين بود كه براي انتخاب مسئولان كمون براي اداره جمعي زندان بايد فقط تفاوت نگرش سياسي گروه ها در نظر گرفته شود و مسئولان بخش‌ها با توجه به اين تفاوت ها بطور مساوي بين آن ها تقسيم شود. و اين با روش تقسيم كار محمود جور در نمي‌آمد. او  بيشتر با اتكا به استعداد، توان و هشياري و ظرفيت هاي مبارزاتي افراد، نه نحوه نگرش سياسي‌شان و به ناچار با اتكا بيشتر به بچه هائي كه عموماً  از مشي جنبش فدائي طرفداري مي‌كردند، چون تعدادشان از بقيه گروها زيادتر بود، كار را سازمان داده بود. البته بايد گفت كه بچه هاي گروه هاي ديگر هم در اين سازماندهي شركت داشتند و اگر هم مثل مذهبي ها سازماندهي خودشان را داشتند اما در كار جمعي با مديريت محمود همراه بودند. به هر حال با عوض شدن فضا بحث هاي كشدار انتقاد و اعتراض به سازماندهي محمود در بند شروع شد. محمود اعتراض آن ها را ناشي از فرصت طلبي مي دانست و معتقد بود اگر آن ها صادق بودند بايد از دو سال پيش حرف‌شان را مي‌زدند، نه حالا كه فضا باز شده است. البته اعتراض‌هاي فردي هم بود كه ربطي به اين گروه ها نداشت. بچه هاي تازه اي هم به زندان افتاده بودند از گروه هاي مختلف. و همين اتفاق فضاي  فكري سابق  بچه ها را  كه در طول زمان با همه تفاوت در فكر،  با هم اتحاد عمل داشتند به هم زده بود. محمود با اين‌كه متوجه شده بود اين گسترده شدن سيماي جمع، فكر و راه حل تازه تري براي برخورد با مشكلاتش مي‌طلبد  اما هنوز  شيوه سابقش را در اداره جمع كارا مي دانست و با نگاه به ضعف برخي معترضين و پيرايه هائي كه بر آن ها مي‌بست اعتراض شان را ناشي از قدرت خواهي‌شان مي‌دانست. نمونه هاي جاوداني ذهني‌اش هميشه با او بود. محمود در پي يك درگيري با پليس، از زندان شيراز به اهواز منتقل شده بود و الان ماجرا  خوب در يادم نيست. جدا  از آن يك درگيري ديگر هم داشت كه موضوع آن ربط پيدا مي‌كرد به شك شان به يك نفر از زنداني ها و بعد زدن و زخمي كردن او . اي كاش دقيق در يادم بود تا از آن هم مي نوشتم. چون سايه اي كه از آن در ذهن دارم برمي‌گردد به چپ روي خيلي افراطي محمود كه در نقل خودش هم تا  آن جائي كه در يادم مانده است آن را جزو كارهاي خوبش به حساب نمي‌آورد و از خودش انتقاد داشت.

در بهار 57  يا بعد تر، ‌محمود را به علت دردي كه در ناحيه بيضه‌اش احساس مي‌كرد به بيمارستان بردند. ماندن محمود در بيمارستان طول كشيد و ما نگرانش شديم. بخصوص كه مدام خبر مي‌رسيد وضع سلامتي‌اش اصلاً خوب نيست. شهاب خيلي دلتنگي و نگراني نشان مي‌داد. قرار شد به خاطر اطلاع  از وضعيت او و تقاضا براي رسيدگي بهتر به او در بيمارستان، زنداني هاي هم بند با او حركتي اعتراضي كنند كه انجام نگرفت. فكر مي‌كنم به‌گونه‌اي خبر به شهاب رسيد و او هم به من گفت كه ماجرا ديگر، و از اين قرار است كه پزشكان زندان كه بيشترشان هم دانشجويان سال آخر دانشگاه جندي شاپور هستند با توجه به اين كه محمود از بچه ها ي فدائي و نزديك به گروه سياهكل است او را مخصوصاً در بيمارستان نگه داشته اند و بيماري اش را بزرگ كرده اند تا بهانه اي باشد براي نگهداري او. بعد هم يك يادداشتي از محمود رسيد كه خبر نداريد چه شده است. نوشته بود گروه گروه دانشجو و كارگر جمع مي‌شوند توي حياط چمن بيمارستان و او براي شان حرف مي زند. سرتاسر يادداشت اش بوي فضائي را مي داد كه او را مست كرده بود. يكجور انگولكي به جمع معترضين به خودش هم، لابلاي حرف‌هايش بود. نوشته بود بركه را ديگر ول كرده و به درياي بزرگ پيوسته است. اصطلاحي كه بطور معمول ورد زبانش بود. طولاني ماندن او در بيمارستان  يك حس همدردي با  او در جمع به وجود آورده  بود كه معترضين به او را  هم در بر مي‌گرفت و همين احساسات باعث شد كه بعد از بازگشت مجدد او به زندان  فضاي زندان تا مدتي تنش و درگيري نداشته باشد. محمود از بيمارستان كه بازگشته بود دگر شده بود. شوق و شور او از گفتگو با مردم و دوره هاي سخنراني اش از تاريخ جنبش فدائي برا ي دانشجويان، يكباره او را از عاشق به محدوده زندان به عاشق يك جمع بزرگتر تبديل كرده بود. در بيمارستان عاشق هم شد و به قول خودش دختري كولي كه هرروز به ملاقاتش مي رفت و گويا نوشته هايش را برايش تايپ مي‌كرد قلبش را  دزديده بود. راه مي رفت و مثل بچه ها از داشتن اين عشق به هوا مي پريد و مي‌گفت نسيم! نمي داني او چه كولي و آتشپاره اي است. و از شجاعت او در ابراز مستقيم عشق تعريف ها مي‌كرد. و هرچه كه از جسارت تهمينه در داستان رستم و سهراب با هم خوانده  بوديم و يا از دلربائي شيرين و بي باكي هاي او در عشق در شعرهاي نظامي ،‌ به يار وصل مي‌كرد. و مي‌گفت با جسارتي كه در او سراغ دارد مطمئن است كه به ملاقاتش مي‌آيد. و آمد و ما، من و شهاب،‌ تهمينه و شيرين او را هم ديديم. يكي از آن صدها و بيشتر چهره هاي شيدا و عاشقي در آن زمان كه  فضاي پر شور اوائل انقلاب از دخترا ن ما نقش زده بود.

دوماهي از آمدن محمود به بند نگذشته بود كه باز فضاي زندان به جر و بحث هاي سابق و عيب و ايراد به سازماندهي محمود برگشت. محمود كه عشق ديگري پيدا كرده بود و معتقد شده بودكه حكومت پهلوي ديري نخواهد پائيد كه فرو بريزد، بازي را چندان جدي نمي‌گرفت، ولي از سر لجبازي ادامه مي داد و شايد هم براي آن كه از آن‌چه‌هاي پنهان در حرف و ذهن معترضين بيشتر بداند. سر همين موضوع بيهوده وقت صرف كردن‌اش در اين نشست هاي بي‌حاصل و سر و كله زدن‌اش با بچه‌ها سر موضوع هاي پيش پا افتاده، يادم مي‌آيد من از دستش عصباني شدم و دو سه روزي با او حرف نزدم و داستاني نوشتم در همان موقع به نام «خوب مثل هوا » كه در آن اندوه و تنهائي مردي را بيان مي‌كنم كه زماني رودر رو با خطر، تحمل چه سختي ها داشت و اكنون در محيطي حقير، اسير شك و فكرها ي كوچك است.  محمود كه آن داستان را خواند خيلي غمگين شد. بعد چيزهائي گفت از اين قبيل كه ما ناچاريم با همين فكر ها بجنگيم. و اگر عقب بنشينم خيال مي‌كنند حق با آن هاست. از همين و همان حرف هاي معمول ، كه خوب، يعني گفته به گفته، در يادم نيست. اين يادم نيست ها دارد خيلي زياد مي‌شود. بايد يك فكري به حالشان بكنم .

آبان سال پنجاه و هفت كه شد همه مي‌دانستيم ديگر كسي در زندان نخواهد ماند. البته تا همان اواخر هم از بچه‌هائي كه در تظاهرات دستگير شده بودند و يا هنگام پخش اعلاميه، باز زنداني تازه داشتيم. اما محيط ديگر شده بود. هواي بيرون همه را هوائي خود كرده بود. و كارگاه كار نجاري و خياطي‌مان با امكاناتي كه براي ورزش وتفريح  داشت و سال‌ها زندانيان سياسي براي داشتن آن اعتصاب و مبارزه كرده بودند و هفت ماهي مي شد به ما داده بودند با كلي ماشين هاي جورواجور خياطي و وسايل ورزشي خالي و بي مشتري مانده بود. تك و توك البته گاه كسي را مي‌ديدي كه با  دمبلي ور مي‌رود و يا  پاره گي يك جاي لباسش را مي‌دوزد. و همين ها داد مي زد كه اين مكان ديگر حداقل جز براي چند  صباحي ماندني نيست.

از آن به‌ بعد تا آزاد شدن از زندان  فكر نمي‌كنم چيز قابل توجهي رخ داده باشد. ادامه همان حرف ها و كارها و بحث ها بود تا زد و همه بيرون آمديم. من رفتم به آبادان و محمود هم كه چند روزي بعد از من آزاد شده بود فكر مي‌كنم تا بتواند خودش را جمع و جور كند و برود به شمال و يا تهران مدتي را در اهواز ماند كه دوباره عاشق شد. عاشق دو نفر.  و خودش از اين دل عاشق پيشه اش خنده اش گرفته بود. كولي روياهايش هم  در دور و برش بود، و چون يك دوست. و من مانده بودم كه او مي‌خواهد با اين بي قراري هاي درونش چكار كند. تا بالاخره با آن عشقي كه يكي دو ماه بعد در وجود دختري ديگر، مهري صلاحي،  خواهر دو چريك فدايي ،كاظم و جواد پيدا كرد و گفت اين آخرين است و بود و با او ازدواج كرد، فهميدم او را در واقع حس بوهائي آشنا در وجود آن ها  به سمت شان مي‌كشاند. بوهائي كه از شر و شورشان ، سركشي شان برمي‌خاست يا از پيوندهاي خوني شان با قبيله گمشده او. مهري،‌ خواهر صلاحي‌ها، اين بوي‌ آشنا را داشت.

 ماندن محمود در خوزستان ، نه در تهران و يا نه در شمال  بعد از آزادي، مربوط به اين واقعيت مي شد كه او آن چنان با بچه ها ي جنوب در زندان عجين شده بود كه جدائي از آن ها برايش خيلي سخت بود. در ضمن از ارتباطش با دانشجويان دانشكده جندي  شاپور يك دنياي خيالي براي خودش ساخته بود كه فكر مي‌كرد مي‌تواند در جريان انقلاب با كمك آن‌ها و بچه هاي زندان مبارزه اي مستقل را به نفع چپ به ويژه سازمان چريكهاي فدائي سازماندهي كند. يكي دو هفته اي از او خبر نداشتم كه باز ديدمش. آمد به خانه مان. شيفته و عاشق. به خاطر دوستي عميق بين ما،  محمود ديگر عضوي از خانواده ما شده بود. برادري كه در دل برادر ها و سه خواهر و مادرم خيلي زود جايش را باز كرد. و با آن‌ها همانقدر راحت بود كه با من.

محمود در آزادي

تا  انقلاب بهمن هنوز يك دو ماهي مانده بود. و محمود در اين مدت گاهي آبادان بود و اهواز و گاهي در تهران. من  در اين فرصت يك مطلب در باره وضع زندانيان سياسي در روزنامه كيهان چاپ كردم. اسم مقاله يادم نيست. اما يادم  است كه در آن جا به تقابل دو نيروي زندگي و ضد زندگي اشاره داشتم. و اين‌كه زندانبان ها يا در واقع رژيم استبدادي  شاه چون نمادي از نيروي هاي ضد زندگي مي‌خواستند  زندگي را از ما بگيرند و ما را فلج و بيمار بيرون بفرستد و ما در پيوند با خاطرهاي‌مان از مردم و حفاظت از نماد و نمايه هاي شاد زندگي، زندگي را  نگه مي‌داشتيم براي روزي كه بشود با پيشاني باز خنديد. و آن روزها خنده معنا داشت. و من خود بارها از شوق ديدن چهره‌هاي شكسته اما خندان مردم ، همان ها كه از كودكي تا آن لحظه فقط چهره هاي دردكشيده شان را در برابر داشتم به گريه افتاده بودم. صداي دست جمعي مردم در آن روزها مرا به گريه مي انداخت. محمود از اين مقاله خيلي خوشش آمد. و فكر مي‌كنم بعد از خواندن آن بود كه فكري توي كله اش رفت كه در آن موقع  چيزي از آن به من نگفت. زد و من براي چاپ كتاب هايم از سوي  انتشارات اميركبير و انتشارات جهان كتاب و يك انتشاراتي ديگر سفري رفتم به تهران. در آن وقت محمود در خانه خواهر يا يكي از دختر عموهايش در تهران زندگي مي‌كرد. بعدها به يمن انقلاب ، صاحب آپارتماني دو اتاقه شد كه او از دوران دانشجوئي تا پيش از دستگيري اش در آن زندگي مي‌كرد. يادم مي‌آيد در يكي از آن شب هائي كه باهم بوديم در همان خانه دختر عمويش و يا خواهرش پيشنهاد كرد كه با هم يك گروه مخفي تشكيل بدهيم.  محمود با اشاره به همان كارهائي كه از من خوانده بود معتقد بود كه با قلم من و خودش هسته مركزي تحريريه يك گروه براي شروع كار كامل است. ‌البته او مدام اشاره مي كرد كه بايد نوشته هاي او را من ويراستاري كنم و اين را نه از جهت تعريف و تمجيد از كارهاي من بلكه به اعتقادي كه به ذات كار از نوشتن داشت مي‌گفت. معلوم بود كه دنبال همان حركت و فكري است كه در مبارزه چريكي هميشه بايد يك حميد مومني باشد. من هنوز از اين ماجرا  كه از سال 56 به بعد با آزاد شدن تعدادي از زندانيان سياسي ، برخي كه ارتباطي با جنبش فدائي داشتند به تيم‌هاي مخفي وصل شده اند و همان ها دارند براي سازمان چريك هاي فدائي يارگيري مي‌كنند خبر نداشتم. بعد ها كه از اين ماجرا باخبر شدم شك نكردم با شامه قوي ئي كه محمود داشت متوجه شده بودجرياني در سازمان شكل گرفته است كه مي‌خواهد او را كنار  بگذارد. محمود هرچه بود به مفهوم رايج در زندان سياسي  باندباز نبود. هرگز نديده بودم كه به نفع تشكيلاتي كه خود سازمان داده بود حقيقت را ناديده بگيرد. من اشتباهات و كله خري هايش را حاشا نمي‌كنم. اما در جهان گاه بي قلب سياست خنده‌ها و شادي هاي كودكانه او را در برخورد با فكرها و چهره‌هاي تازه و حتا شكفتن‌اش را به هنگام ديدن زيركي‌هائي در وجود بچه‌هائي كه از در مخالفت با او بلند مي شدند از ياد نمي برم.

در آن شب كه صداهاي فريادي ، گاه از  بيرون و يا از پشت بام‌ها توي اتاق مي آمد و متعاقب آن شليك گاه‌گاه گلوله هائي  برمي‌خاست در جواب به پيشنهاد او براي ايجاد يك هسته چريكي، با خنده به  او گفتم كه محمود جان كمي فكر كن آخر چطور مي توانيم توي اين فضا ، تو و من فزرتي به تنهائي  يك موج راه بياندازيم،  آن هم وقتي كه جدا از همه اين ها تو دقيقه به دقيقه  عاشق مي‌شوي.  بلند شد و طبق عادت زندان، در همان اتاق شروع كرد به راه رفتن و داد سخن دادن از اهميت قلم و اينكه قلم تو هم خوب است و نبايد ما خودمان را دستكم بگيريم. فكر مي‌كنم بحث ما به اين نتيجه ختم شد كه كمي صبركنيم.

لزومي نداشت به محمود بگويم كه من نه حوصله و توان كار تشكيلاتي دارم  و نه حوصله فكر كردن به آن را. او كاملاً به نظراتم آگاه بود. پس آن چه را در اين ميانه داشت به داو مي‌گذاست همان مهر و عشقي بود كه به هم داشتيم و او اين را هم كاملاً مي‌دانست. و در گرو آن بود كه فكر مي‌كرد مي‌توانيم باز به عشق و يادمان آن سال‌هاي سپري شده دوري  ديگر بازي كنيم. آن هم در وقتي كه احساس مي‌كرد دوستاني كه به آن ها و راه آن‌ها هميشه فكر كرده بود و بخش بزرگي از روياهايش ديدن آن ها بود، دارند به او بي توجهي مي‌كنند.

پيش از انقلاب، برادرم منصور كه در خارج بود و از طريق تيم اشرف دهقاني با چريك هاي فدائي ارتباط داشت و در سال 56 به فلسطين هم رفته بود زد و با استفاده از فضاي بي قانون آن وقت‌ها به ايران برگشت و من يك روز عصر او را كه لاغر و تكيده شده بود در جلو خانه‌مان ديدم. آن هم وقتي كه بعد از آزادي ام تا آن وقت و حتا دو هفته مانده به 21بهمن، سر كوچه ما ساواك يك مامور گذاشته بود. آدم بدبختي كه زماني همكلاسي خودم بود. از نوشتن از او و چهره او ، بعد  از آن همه سال هنوز دلم مي‌گيرد. و نمي‌دانم آن موقع از ديدن او لبريز از خشم مي شدم و يا اندوه و يا حقارت. هرچه است يا بود، يادآوري او كه با قد بلندش ساعت ها سر كوچه ما مي ايستاد و هي دزدكي سرك مي‌كشيد به طرف خانه ما تا ببيند كه كي مي‌آيد و كي مي‌رود اكنون غمگينم مي‌كند. كسي كه پدرش در پالايشگاه با پدر من همكار بود. و خودش پشت يك نيمكت با من مي نشست. آدمي با  استعدادي ضعيف در درس خواندن كه با سني دو سه سال بزرگتر از من به خاطر رفوزه شدن پي در پي همكلاس من شده بود. به هرحال با ديدن برادرم در آن وقت روز جلو خانه مان، آن‌چنان شوكه شدم كه نمي‌دانستم چه بگويم. رفتيم به خانه و بعد از حرف زدن با هم با توجه به شرايطش،‌ با اين كه با پاسپورت قانوني برگشته بود و مدتي هم بود ارتباطش با سازمان چريك ها قطع شده بود، به او گفتم بهتر است تا مدتي در خانه يكي از اقوام مان بماند. محمود در آن وقت در اهواز بود و بعد از با خبر شدن از اين موضوع خودش را رساند به خانه ما و بعد ما رفتيم به ديدن منصور و هرگز از يادم نمي‌رود نوع نگاه محمود و خنده هاي او را درهنگام صحبت با منصور. احساس كردم محمود در وجود منصور يك خط ارتباطي سالم با چريك ها را جستجو مي‌كرد. اما بعد از مدتي حرف زدن كه هردو با منصور داشتيم، محمود متوجه قطع بودن ارتباط او با بچه ها شد. بعد از آن، وقتي توي حياط به تنهائي راه مي رفت، فهميدم دوباره دارد به بن بست رابطه اش با بچه ها فكر مي‌كند يا به يافتن راهي ديگر.

محمود در دانشگاه جندي شاپور با كمك دانشجويان يك برنامه سخنراني گذاشته بود كه خودش و من سخنران‌هاي اصلي بوديم. من در آن جا متني را به نام فرهنگ شكست كه بعد ها در نامه كانون نويسندگان چاپ شد خواندم. و  محمود هم يادم مي‌آيد متني را  براي صحبت هايش برگزيده بود. و به نقل از خودش سعي‌كرده بود متاثر از نوشته من آن را  كمي شاعرانه كند. و البته شاعرانه بودن متن من، برداشت او بود. به نظرم به خاطر همين برداشت نادرست، نتوانسته بود متن سخنراني اش را خوب بنويسد. جنبه هاي احساساتي و نه شاعرانه در متن او زياد شده بود. اين موضوع خوب يادم است. چون بعد از آن در باره اش خيلي با هم صحبت كرديم و بچه هاي ديگر هم به او گفته  بودند. اهميت اين حرف ها بيشتر از اين جهت است كه شخصيت محمود در بيايد و نوع تاثير پذيري ها و شوق هايش.

انقلاب بهمن شد. و محمود در تهران بود. و من از او خبر نداشتم تا باز رفتم تهران. چريك‌هاي فدائي از مخفي‌گاه ها درآمده بودند و در دانشگاه تهران آموزش نظامي مي‌دادند. خوب يادم نيست كي ستادشان را در ميكده برپا كردند. بچه‌هاي فدائي هنوز در آبادان ستاد نداشتند. محمود پيدا بود هنوز در حاشيه است. دوست نداشت اينطور سايه وار ميان آن ها بخزد. براي خودش حق آب و گلي قائل بود. دلش مي‌خواست سراغش بيايند. او رنج كشيده بود براي چهره فدايي. تهمت‌ها خورده بود به خاطر حفظ متعصبانه آن. و ايستاده بود سال‌ها. و پرچم آن نام را در زندان بلند نگه داشته  بود. روي خودش كار كرده بود. اين‌ها چيزهائي بود كه در ذهنش مي‌گذشت و من در يك نگاه به او ،چه از آن ها مي‌گفت و يا نمي گفت، آن را در چهره اش مي‌خواندم. حكومت تازه داشت بندهاي انحصار طلبي اش را مي بست و روزنامه ها انتقادهاي شان را شروع كرده بودند. اولين متن اعتراضي من به حكومت تازه، مقاله اي بود كه در روزنامه آيندگان نوشتم و شعار وحدت را كه آن موقع رژيم براي سركوب هر صداي ديگري سرمي‌داد مورد انتقاد قرار دادم. دومين مقاله را در همين راستا  كه به  نام« اكنون يا هرگز » نوشته بودم توسط دوستي كه از آبادان به تهران مي‌رفت فرستادم براي محمود كه او هم داد به آيندگان.

رابطه‌مان را بدينگونه حفظ مي‌كرديم. در همان روزها يكبار وقتي رفته بودم به تهران با هم رفتيم به خانه صلاحي ها و در آن جا بود كه مهري را ديدم. مهري درآن وقت، سال اول دانشگاه بود. و يادم مي‌آيد وقتي دانشجويان به سياست هاي رژيم اعتراض كردند ، در آن وقت ها تلويزيون گاه از دستش در مي رفت و تكه هائي از اعتراض مردم را پخش مي‌كرد. در يكي از اين گزارش‌هاي خياباني كه پخش شد مصاحبه كوتاه و چند كلمه‌اي هم بود كه خبرنگاري با مهري داشت و همان را  من ديدم با چهره خشمگين و مصمم او در دفاع از آزادي. و بعد چه شوق هائي كه محمود كرد از پخش آن از تلويزيون!  و تا صحبت  از آن مي شد مي‌گفت: مي بيني چه چريكي است اين مهري. دست همه ما را از پشت بسته است.

و مي‌خنديد و مي‌گريست و با اين حالات نشان مي‌داد به من كه زير پوستش چه مي‌گذرد.

در همان روزهاي اول انقلاب ،‌همزمان با اعدام  سران رژيم پهلوي و وابستگان به آن، در روزنامه ها خبر اعدام سروان منير طاهري را  در شمال دادند . سروان طاهري پيشتر براي مدتي افسر نگهبان زندانيان سياسي در اهواز  بود. ديدارمن در زندان با او كوتاه بود. چون چند ماهي از انتقال من از تهران به زندان اهواز نمي‌گذشت كه او را به شهرباني ديگري منتقل كردند. در همان مدت كوتاه ديده بودم كه رابطه خاصي بين او و محمود است. و محمود در فرصت‌هائي كه براي گفتگو با او پيدا ميكرد از زندگي پيشگامان و رهبران چريك هاي فدائي براي او تعريف ها مي‌كرد. اين يكي از ويژگي هاي محمود بود كه به محض آن كه در سيماي كسي از جبهه مقابلش بارقه اي از شرافت مي‌ديد با تمام قوا جلو مي‌رفت تا به جلا و شفافيت آن بيافزايد. كاري كه معمولاً با قبول خطر، از همه جنبه ها، براي او همراه بود. حتا خطر اشتباه برداشت. محمود در اين مورد معتقد بود حسش اش، نسبت به شناختي كه از سروان منير طاهري پيدا كرده است، اشتباه نمي‌كند. و مي‌گفت وقتي با او از بچه هاي تيرباران  شده حرف مي زند بارقه هاي دلش را در تحسين آن ها مي‌تواند در چشم هايش ببيند. بچه هاي مذهبي از رفتار اين افسر نگهبان كه به بچه هاي چپ مهر بيشتري نشان مي‌داد چندان راضي نبودند. اين را بعد از رفتن او از محمود شنيدم.

مرگ سروان طاهري در گرما گرم پيروزي انقلاب و چگونگي تيرباران شدن اش كه در برابر جوخه تير به پاسداران گفته بود چشم هايش را نبندند، محمود را بسيار غمگين كرده بود. محمود مي‌گفت اين نوع مردن را از تعريف هاي او از بچه هاي فدائي گرفته است. و از من به اصرار مي‌خواست كه مطلبي بنويسم و از او دفاع كنيم. اين حرف كه طاهري  در آتش زدن سينما ركس دست داشته بود و به همين جرم تيرباران شده بود از بن ناراست بود. محمود معتقد بود كشتن او فقط يك انتقام گيري از او بود، چون او در اساس از بچه هاي مذهبي و حركت هاي آن‌ها بطور كلي خوشش نمي‌آمد. نشد. ننوشتم. از بدبختي بود البته. گفته بودم توي آنهمه صدا اين صدا به گوش چه كسي مي رسد. او را هم كه اعدام كرده اند. زنده اش كه نمي‌توانيم بكنيم.

اين حرف ها و دليل ها ، منطق مفلوكي است. مي‌دانم. همان وقت هم مي‌دانستم. حالا هم كه مي‌نويسم شرمم مي‌آيد از خودم. زن آن افسر در همان  وقت ها در دفاع از شوهرش نامه اي سر گشاده نوشت كه آيندگان چاپ كرد. صداي محمود هنوز توي گوشم هست. صدائي در تمناي اثبات حقيقت و دانستن .

محمود و باز چريك فدائي شدن

ستاد آبادان را كه بچه هاي فدائي برپاكردند محمود هم به آن ها پيوست. كم و بيش خوزستان را محل فعاليت خود مي‌دانست. گاه كه مي‌رفتم به ستاد،  او را مي‌ديدم كلت به كمر يا شايد نارنجكي بسته به مچ پا. مي‌ديدم كه در نگاهم مي‌خواند كه دارم به او مي خندم. او هم سر به سرم مي‌گذاشت. و از اين كه در كناره بودم با من شوخي و جدي دعوا مي‌كرد و مي‌گفت تو هم بايد بيائي تو. و بعد يك برنامه اي هم درست كردند كه پاي من را هم بكشانند به ستاد و يك برنامه آموزشي گذاشتند در ستاد براي دانش آموزان و دانشجويان كه كتاب هائي را براي آن‌ها بخوانيم و يا بحث هائي با آن ها داشته باشيم درباره جوامع انساني و سير تحولات تاريخي آن. يكي هم گذاشته بودند وردست من كه هي دلش مي‌خواست هرچه زودتر من بحث را بكشانم به طبقات اجتماعي و بورژوازي و رشد طبقه‌كارگر، كه كارمان پيش نرفت،  زيرا براي من درس دادن خودش يك مطالعه بود و براي آن دوست و يا رفيق وردست، هرچه زودتر سربازگيري. با اين‌كه محمود همچنان فعال بود و باز يك كارهائي را داشت سازماندهي مي‌كرد ولي مي‌ديدم كه جوششي با جمع ندارد. و فكر مي‌كنم همين حس و فكرها در او بود كه خودش هم نمي دانست با آن كلت و احياناً نارنجك بسته به مچ پا آن جا چه مي‌خواهد. كابوي نيمه شبي دير وقت و نابهنگام كه برُخورده بود ميان كساني كه با  آن‌ها شوق كار نداشت.

چرا؟

بعدها برايم گفت بچه ها بطور گروهي با هم آشنا بودند و از پيش يارگيري شده بودند و او در جمع آن ها غريب بود و احساس غريبي مي‌كرد. احساس غربت آن هم در وقت انقلاب، آن هم ميان جمعي كه بايد بيشترين پيوند را با آن ها داشته  باشي حس بسيار غم انگيز و تلخي است. و اين احساس را فقط مي‌توان در نوشتن از آن در رماني درآورد با ساعت ها روي كلمات آن فكر كردن. نه در اين گزارش شتابزده كه بايد با شتاب از روي حوادث بگذري. و براي من اين‌ها تنها گذاشتن جاي پاست براي بازگشت دوباره و ايستادن در آن جا ها. شايد همين ها باعث شود كه خواننده  همراه من  بايستد و  نگاه كند به اين نقطه ها و با كمك تجربه  هائي كه دارد فاصله  ها را ببيند و خطوط گمشده را خودش بيابد.

فكر مي‌كنم همين احساس غريبه بودن با جمع بچه هاي ستاد فدائي در آبادان بود كه فكر ايجاد ستادي را در مسجد سليمان به سر محمود  انداخت. اين فكر را با مسئولين ستاد فدائي در آبادان در ميان گذاشت و بعد رفت كه با كمك بچه هاي زندان، همان ها كه او را پدر خودشان مي دانستند، يعني با كمك جمعي كه محمود خودش را  با آن‌ها غريبه نمي دانست هواداران فدائي را در آن جا سازمان دهد. وقتي مي رفت دوباره شوق زندگي را در چشم‌هايش ديدم. رفت و بعد از مدتي آمد به خانه مان و گفت مي خواهد يك برنامه سخنراني بگذارد براي من در مسجد سليمان. در يكي از محلات آن جا. اگر اشتباه نكنم در« بي بي يان». گفت ميهن جزني هم دعوت مي‌كند. اين كه چه برنامه هائي در سر داشت، يادم نيست از آن‌ها به من گفته باشد. رفتيم. اول خانم ميهن جزني حرف زد و بعد من همان متني را كه در  دانشگاه جندي شاپور خوانده بودم با كمي تغيير و افزودن  نكاتي ديگر به آن خواندم. جمعيت زيادي هم جمع شده بود. فكر مي‌كنم هزار نفري و يا همين حدود. محمود بعد از من پشت ميكروفون رفت و بعد از سر دادن چند شعار جمعيت را براي مصادره يك ساختمان خالي دولتي فراخواند. از پيش به كمك همان بچه هاي زندان شرايط را فراهم كرده بود. جمعيت هم چون سيلي راه افتاد و به سمت  محل .

زايشگاه خالي فتح شد. و محمود پرچم چريك هاي فدائي را بر بام آن برافراشت. در همان دو روزي كه من در مسجد سليمان بودم مي‌ديدم كه محمود دوباره همان محمود پر شوق و شورسال‌ها پيش شده است. مي‌رفت و مي‌آمد و سر به سر بچه ها مي گذاشت. و تيم نگهباني تشكيل داد. و تيم هاي ديگر. و مي رفت كه قلعه خودش را در پاسداري از آرمان فدائي در آن جا مستحكم كند. من فقط تماشايش مي‌كردم. مي‌گفت اين تنها فرصت است تا بتواند به بچه هاي ديگر كه او را نمي شناختند قابليت هايش را نشان دهد.  سخت به اين اعتقاد داشت كه چون بچه ها با كار و قابليت‌هاي او آشنا نيستند قدرش را نمي دانند.

ماندن محمود در مسجد سليمان زياد طول نكشيد. با همان درجه از شوق كه به آن جا رفته بود از اندوه و نوميدي بازگشت. آمد خانه ما. عصباني و غمگين كه از بچه‌ها ي فدائي براي هميشه قطع اميد كرده است. و روز بعد كه براي  ديدنش به ستاد رفتم، لحظه اي او را ديدم كه بعد از پايان يك بحث طولاني با بچه‌هاي فدائي داشت در حياط ستاد كلت و نارنجك اش را تحويل آن‌ها مي داد. مسئول ستاد فدائي در آن زمان كسي بود با نام مستعار بهرام كه بعد ها در ميتينگ سازمان فدائي در تهران در انفجارنارنجك حزب الهي ها ي يك پايش از زانو به پائين قطع شد. محمود غمگين با من به خانه آمد. گفت كه به او اتهام زده اند كه در ستاد مسجد سليمان بساط خانخاني برقرار كرده است و براي او جاسوس گذاشته بودند و از مصرف روزانه غذائي شان هم گزارش تهيه مي‌كردند.

گفتم چكنم برايت. گفت هيچ، برويم خانه.كاري به‌كارشان نداشته باش.

نگاهش مي‌كردم كه بي‌كلت و آن نارنجك پنهان در مچ پا چقدر زيباتر شده است.  سعي‌كردم سربه‌سرش بگذارم. اما او حال شوخي نداشت. روز بعد و يا دو روز بعد از آبادان رفت و من ديگر او را نديدم تا  روزي كه خودم هم به دليل آن كه هرروز شايعه قتلم را به دست حزب الهي‌ها در شهر پخش مي‌كردند و از اين جهت مادرم آرامش نداشت كوچ كردم به تهران و تهران نشين شدم. محمود خيلي خوشحال شد. دلش مي‌خواست نزد او بمانم. اما آپارتمان كوچكش براي خودشان هم تنگ بود. ولي تقريباً هفته اي دوسه بار همديگر را مي ديديم. بچه هاي اهل قلم طرفدار فدائي در آن وقت يك گروه كار با كتاب جمعه سازماندهي كرده بودند. عباس سماكار بود و سعيد يوسف و من كه بعد محمد مختاري هم به جمع مان پيوست. چندماهي هم تا زمان هجوم به دانشگاه مسئول نشريه كودكان و نوجوانان به نام بهاران بودم كه دفترش در خيابان طالقاني بود. و خودش پاتوقي بود كه خيلي از بچه هاي نويسنده و شاعر به‌آن جا مي‌آمدند. محمود هم كم و بيش مي‌آمد. قرار يك سفر را هم باهم گذاشتيم به تركمن صحرا، كه نشد و چون به هم خورده بود از همان مسير رفتيم به لاهيجان ، زادگاه محمود، و يكي دو روزي همان جا مانديم. محمد مختاري هم با ما بود و قادر عبداله كه در آن وقت كتاب « كردها چه مي گويند» ش در آمده بود و با مجله بهاران هم كاري مي‌كرد و نيز چند نفر از دوستان ديگر. محمود همچنان از بچه هاي فدائي دلخور بود. اما به روي خودش نمي‌آورد. من در فرصت هائي كه دست مي‌داد برخي از بچه هايي را كه در سازمان فعال بودند و او دوست شان داشت مي‌بردم به ديدنش. باخشم و عصبانيت حرف‌هايش را مي زد و گله هايش را مي‌كرد. انتظار داشت بچه هائي كه در رده هاي بالاي تشكيلاتي هستند و او را مي شناسند كاري برايش كنند. جدائي را تاب نمي‌آورد. يك روز وقتي داشتم از محل كانون نويسندگان در خيابان مشتاق مي‌زدم بيرون، محمود را ديدم بيرون در منتظر من است. با هم توي خيابان راه افتاديم. به نظرم مي‌آيد آن روز كارگران تظاهراتي را در خيابان انقلاب سازماندهي كرده بودند. محمود ‌گفت  به آن جا برويم. در راه مهدي سامع را ديديم. مهدي كه از دوران زندان با هم دوست بوديم با ديدن ما به طرفمان آمد و روبوسي كرد. ديدم كه محمود خيلي زياد با او گرم نگرفت و حتا در هنگام روبوسي با حالت قهر رويش را كج كرد. تعجب كردم. بعد كه تنها شديم از او پرسيدم با او هم مسئله اي داري؟ گفت همه اين ها با هم‌اند. منظورش تيم فرخ نگهدار بود. به گفته او فرخ نگهدار و عده اي كه با او همراه بودند خوش نداشتند حضور او را در سازمان فدائي ببينند. و معتقد بود همه بلاهائي كه در خوزستان بر سرش آمده بود با برنامه ريزي آن‌ها بود.

مسلماً مهدي سامع بهتر مي‌داند و خوب است كه او اين ها را روشن كند. چون بعد ها كه در سازمان انشعاب شد و محمود به اقليت پيوست. در پرسش به پاسخ من كه حالا راضي است گفت: بله. و با اشاره به آن روز ديدارمان در خيابان گفت كه مهدي و ديگران از خودشان رفيقانه انتقاد كرده اند. و همين  انتقاد از خود آن‌ها،  آن چنان راضي‌اش كرده بود كه چندين بار به من گفت دوباره خودش را در جمع بچه هائي مثل حسن پورها مي بيند و آن‌ها همان بوي بچه‌هاي قديمي را مي‌دهند.

اوائل براي كشاندن من به اقليت پيله نمي‌كرد. مي‌دانست همين جائي هم كه هستم زوركي هستم و جز همان شعر و داستان هائي كه مي نويسم كار خاصي نمي‌كنم. من و سعيد يوسف و سعيد سلطانپور مسئول صفحه ادبي كار بوديم و مسئول مان هم رقيه دانشگري بود كه پانزده روزي يكبار همديگر را مي‌ديديم. و آنقدر مسئولين روزنامه كار در ارتباط با كار ادبي ما بي برنامه و بي فكر بودند كه ما نمي دانستيم در واقع به چه درد مي‌خوريم. انگار همين‌كه ما را گوشه‌اي  گذاشته بودند خوشحال بودند. ما هم براي خودمان كارمان را مي كرديم و در آن نشست ها مي‌خوانديم و اگر چاپ نمي‌كردند مي داديم به نشريه هاي ادبي. اين شده بود همه كار ما در سازمان.

با رفتن سعيد يوسف و سعيد سلطانپور به اقليت، من و رقيه مانده بوديم كه همان ديدارها هم بعد از مدتي تعطيل شد و از من خواستند كه با بچه هائي كه نشريه دانش آموزان پيشگام را در مي‌آوردند همكاري هائي از همان نوع قبلي كه در كار داشتيم داشته باشم.  اين كل كارمن با  بچه هاي فدائي بود.

محمود بعد ها كه مسئوليت هائي در سازمان اقليت به عهده گرفت و به كار دلگرم شد هروقت من را مي ديد اصرار داشت كه از  بچه هاي اكثريت جدا بشوم و به آن ها به پيوندم. و براي ابراز دلخوري اش وقتي به تصادف كسي از دوستان مشترك مان را در جائي مي ديد  با شوخي و يا جدي به او مي گفت كه به آن دوست  اپورتونيست مان هم سلام من را برسان.  بعد كه همديگر را مي‌ديديم و يا به خانه اش مي‌رفتم. از اين كه پيامش را گرفته ام شروع مي‌كرد به خنديدن و باز سر به سر گذاشتن كه آن جا، جاي تو نيست و از اين حرف‌ها.

شرايط به همان وضع نماند. و روز به روز فضا براي آزادي تنگتر مي‌شد. عروسي سعيد سلطانپور كه من هم در آن جا بودم و دستگيري سعيد  در همان شب از آخرين روزهائي بود كه ديگر مي شد بچه هائي را كه با  اقليت كار مي‌كردند به صورت عادي در خانه و يا در خيابان ديد. من و محمود تا مدت كوتاهي  باز همديگر را مي‌ديديم و بعد كه مخفي شد و يا نيمه مخفي از طريق دوست پزشكي كه هوادار  اقليت بود قرار ديدار مي‌گذاشتيم. آخرين باري كه ديدمش  ريش گذاشته بود و با آن قد كوتاه و خپله اي كه داشت عين حاجي هاي بازاري شده بود. هنوز مي‌خنديد و فكرهائي در سر داشت. و گويا مي‌خواست به كردستان برود. در خيابان نواب با هم قدم زديم و راه رفتيم پائين و بالا. چه در ذهن او مي‌گذشت، ‌نمي دانم،‌ اما من  ياد چند سال پيش از انقلاب افتاده بودم.

دوسالي بود كه از زندان اولم آزاد شده بودم و آمده بودم تهران .‌ در يكي از روزهاي سرد اواخر پائيز در سال 51 وقتي در يكي از خيابان هاي تهران من و سعيد سلطانپور با هم قدم مي‌زديم و هي پائين و بالا مي‌رفتيم هردو يكباره نشستيم بر خاك و پا دراز كرديم در جوي خشكي در برابر. جوي از برگ‌هاي خشك پر بود. پا مي‌كشيديم هردو بر برگهاي خشك. و هيچ با هم حرف نمي زديم. صبح آن روز در روزنامه خبر كشته شدن چريكي را خوانده بوديم كه سعيد او را مي‌شناخت.

با محمود كه قدم مي‌زدم با ديدن جوئي يكباره ديدم دارم مي روم تا باز كنار آن روي خاك بنشينم. محمود هم آمد. وقتي نشست گفتم برايش كه به چه فكر فرو رفته بودم. گفتم هميشه انگار خياباني است و راهي كه مي‌رود و استيصال آدمي از انتخاب راه. با بار اندوهي بر وجود.

و قرار گذاشت كه باز همديگر را ببينيم. نشد. پيش نيامد. تا بعد، چند سال بعد در اين غربت خراب بود كه ماجراهائي را  كه بر او گذشته بود از اين و آن  شنيدم. با انگيزه حرف زدني از او،‌ نمايشنامه «آخرين نامه» را نوشتم كه سرگذشت نتواستن هاست.

كيستيم ما راستي؟ و اين جهان كج رفتار چه مي‌خواهد بكند با آن پاره هاي عاشق وجودمان؟

به محمودي كه من مي‌شناسم مي توان نسبت تكروي داد، زيرا گاه، تكروي مي‌كرد و تكرو هم بود. مي‌توان از  او به خاطر برخي برخوردهايش انتقاد كرد. ديوانگي هايش را ديد. مي توان گفت كه او هميشه دوست داشت دور وبرش را با بچه‌هائي پركند كه به او مثل يك برادر بزرگ و يا پدر نگاه مي‌كردند اما هرگز نمي‌توان به او شك كرد و به او كبوتر پر قيچي رژيم جمهوري اسلامي گفت ؛ آن هم به اين خاطر كه وقتي امكان نشر هيچ بيانيه اي در داخل نبود محمود يك تنه نشريه كار اقليت را منتشر مي‌كرد. آن‌هائي كه اين اتهام را به او زدند بايد از خودشان شرم كنند. هركس كه محمود را از نزديك بشناسد مي‌داند كه درست  همين‌كار ، يعني عشق به كاري يكه و بيباك كردن،  از ويژگي هاي او بود. او هميشه در راههاي غير معمول بود كه قدرت جولان داشت. وقتي همه خيال مي‌كردند نمي‌توانند با پليس در زندان در بيافتند. درمي افتاد. وقتي همه از جمع قطع اميد مي كردند، پا پيش مي‌گذاشت و براي آشتي دادن بچه ها با هم جشن بوسه برپا مي‌كرد و از خودش مايه مي‌گذاشت تا همه همديگر را ببوسند.

بعد از مرگ يارانش، بچه هائي كه جبنش فدائي را با رفتار و كردارشان بنياد گذاشتنه بودند ، همه وجود محمود به تمامي، در جستجو و تمناي دوست و دوستاني نظير آنان بود تا با آنان تا قله هاي زندگي و عشق فراز رود. مي‌خواست اگر هم با مرگ روبرو مي شود در آن فراز باشد. حسن پور و هوشنگ نيري هايش را ببيند و بعد بميرد. اين بود كه به بوي پيراهني كه از دوست نشان اش مي‌دادند كشيده مي‌شد. و توجه نمي‌كرد كه چاه در راه است يا نه.

با آشنائي هائي كه من از محمود داشتم با اطمينان مي‌توانم بگويم، محمود در هنگام  انتشار «كار» مخفي در آن هنگامه مرگ و نبرد با پاسداران رژيم، فقط اين يك تصوير را در ذهن داشت. روزي كه خبر انتشار آن به دوستانش مي‌رسد از شوق از جا مي‌جهند و قاه قاه مي‌خندند كه ببين محمود كله خر به تنهايي چه مي‌كند. اين، آن محمودي است كه من مي‌شناسم.ـ

وقتي آخرين بار از هم جدا شديم چند بار برگشت به عقب نگاه كرد و بعد از مدتي انگار چيزي به ذهنش رسيده باشد برگشت و گفت يكي‌مان حتماً زودتر مي‌ميرد. ولي لحظه هائي را كه باهم بوديم از ياد نبريم. و به شوخي گفت نگران نباش اگر مُردي خودم بچه هايت را بزرگ مي‌كنم. انگار مي‌گفت فكر بچه هايم باش.ـ

حالا من اين را  نه فقط براي صفا و صلاح ،‌ پسران محمود، كه براي نسلي مي‌نويسم كه اگر محمود را نمي‌شناسند اما دل در هواي دوست نهاده پر پرواز مي گشايند. و نيز با ياد محمود، آن محمودي كه به نقل از شاعري آلماني خواهان زمان‌هائي بود كه هر شكوفه، معجزه اي را مژده مي داد و چشمه‌هاي سرودهاي خفه شده بي‌گسست مي‌جوشيد. زماني كه خود در شدن بود و او مي توانست، بغل بغل، گل براي دره ها بياورد.ـ

ماه آگوست 2002 ،‌ اوترخت

ـ1 – اين متن براي نخستين بار در كتاب گفتگوهاي زندان شماره5-7 جولاي 2003، ويژه نامه محمود محمودي  چاپ شده است. متن حاضر ويراستاري تازه شده  است.