یاد رفیقان را گرامی بداریم ! (قسمت سوم) سیامک امیری

کتاب یاد رفیقان را گرامی بداریم روایتی از مبارزات و مقاومت نیروهای انقلابی و کمونیست علیه نظام سرمایه داری جمهوری اسلامی

این کتاب جهت باز نشر برای ما ارسال شده است از این رو سعی خواهیم کرد این کتاب را در چند شماره در اختیار شما

خوانندگان عزیز قرار دهیم

گفتگوهای زندان

قسمت سوم

 بعد از چند روز عباس گفت:

„دوستم آدرس یک نفر را آورده  و گفته در بیمارستانی بستری است واو ممکن است بتواند شما را به تشکیلات وصل کند.“

 آدرس را گرفتم و با شوق سوار تاکسی شدم رفتم به طرف بیمارستان. همان روز هواپیماهای عراقی بر فراز تهران در پرواز و مشغول شکستن دیواری صوتی بودند. صدای خیلی عجیبی ایجاد می‌کردند. در همان حالی که با شوق و عجله داشتم می‌رفتم، یک نفر پرسید برادر چه خبره؟

 گفتم: چی چه خبره؟

 گفت:“  این صداهای وحشتناک، مثل اینکه جنگ کشیده شده به تهران.“

مرد غریبه با قیافه‌ی عاقل اندر صفیه منتظر پاسخ من شد. فهمیدم با ریشی که من گذاشتم و عجله‌ای که دارم او فکر کرده حزب‌الهی هستم  و از صدای غرش هواپیما  ترسیده ام و دارم فرار می‌کنم. شاید اوبا سئوال‌اش می‌خواست تنفرش را از جنگ و از من  نشان بدهد.

گفتم: آقای عزیز من هم مثل تو بی‌خبرم این ریش را هم به خاطراینکه صورتم جوش می زند گذاشته ام.

گفت: „می‌بینید چه به روزمان آوردند؟“

 گفتم:  کاملا حق با شماست! و هر کدام به راه خود رفتیم.

من خودم را به بیمارستان رساندم.از شوق پله‌ها را دو تا یکی بالا می‌رفتم. به اطاق رفیق‌مان رضا حبیبی رفتم و دیدم بستری است و جراحی قلب شده بود. بعد از احوال پرسی متوجه شدم وی ازماجرای ضربه به تشکیلات شهرستان ما خبردارد. ولی گفت خودش   هم ارتباط‌ اش با سازمان قطع شده است. او گفت بعد از مرخصی ازبیمارستان سعی می‌کنم کاری برایتان کنم. شما هم اگر توانستید با فلانی   تماس بگیرید. نهایتان قرار شد چند روز دیگرمجددا از وی  خبر بگیرم.  بنحوی سرخورده و ناامید از بیمارستان زدم بیرون  وبلاتکلیفی همچنان ادامه داشت

.

  عکس – رضا حبیبی

چند روز بعد که به بیمارستان برای ملاقات رضا حبیبی رفتم دیدم شخص دیگری روی تخت جای او خوابیده است. سعی کردم  از پرستاری جویای حال و احوال رضا شوم. پرستار اما با تعجب به من نگاه می‌کرد و با اسرار می‌پرسید شما کی هستید. انگار وضع عادی نبود. در مقابل سئوال پرستار پاسخی سر هم کرده و ازبیمارستان خارج شدم. بعدها متوجه شدم رفیق ما که آدم شناخته شده‌ای هم بوده است، به علت احتمال دستگیری قبل از تصفیه حساب ازبیمارستان  فرار کرده است. بعد از این اتفاق تمام امیدم را از دست رفته می‌دیدم. خسته و عصبی شده بودم. دیگر رفتن به خانه‌ی این و آن فامیل و یا آشنایان برایم  با کلافگی و بی طاقتی توام شده بود که خودبخود  باعث نگرانی بیشتر و ناراحتی میزبانانم نیزمی‌شد.ارتباط ا‌م با عباس هم مدتی قطع شده  بود. می‌توانستم به باغی که او در آن جا مخفی است بروم. ولی نمی‌دانستم شرایط آنجا چگونه است؛ عباس گفته بود بغیر از خودش از جریانات دیگری هم افرادی در آن باغ مخفی هستند.

   شرایط روز به روز سخت‌ترمی‌شد و متناسب با آن شرایط نتایج مختلفی به ذهن من خطور می‌کردند. گاهی به این نتیجه می رسیدم که اگر موفق به ارتباط با سازمان نشدم و راهی برای رفتن به کردستان پیدا نکردم، باید در فکر تهیه‌ی اسلحه باشم. یقین داشتم این وضع نمی‌تواند زمان زیادی ادامه پیدا کند. بلاخره در این رفت و آمدها کافی بود فقط یک  بار شناسائی یا لو بروم. قصد داشتم مسلح شوم و حداقل قبل از اسارت که اصلا معلوم نبود بعد از آن چه خواهد شد از خود دفاع کنم و زنده به دست مزدوران رژیم  گرفتار نشوم.

   یک روز که در خانه‌ی یکی از دوستان بودم تصادفا یکی ازبستگان آنها  که هم شهری من و از نیروهای سازمان پیکار بود بنام سعید دادخواه نیزحضورداشت. سعید هم یک فعال سیاسی شناخته شده وتحت تعقیب بود که وارد دوران زندگی مخفی شده بود

.

                 عکس – سعید دادخواه

مسئله‌ی قطع ارتباطم با نیروهای سازمان  را با او مطرح کردم شاید بتواند بنحوی کمکم نماید. او گفت که ارتباط خودش هم قطع است.

ازسعید پرسیدم:

 آیا امکان تهیه‌ی اسلحه یا نارنجک یا چیزی برای دفاع از خود داری؟ و ادامه دادم من تصمیم گرفته ام  قبل از این که به دست ماموران سرکوب  گرفتار شوم و آنان به قول خودشان بفرستندم جهنم می‌خواهم چند نفرشان را به بهشت بفرستم و با اختیار و به دست خودم بروم جهنم!! او با حالتی تمسخر آمیز گفت:

„حالا از شوخی و از رفتن به جهنم و بهشت که بگذریم شما دست از این چریک بازی کی می‌خواهید بردارید؟“

 در پاسخ‌گفتم:

آرم سازمان و نام سازمان من تعیین کننده‌ی راه، عمل و آرمان من است، اسلحه‌ی در آن را که دیده ای و نام چریک‌های فدائی هم که زیرش نوشته پس چرا باید دست بردارم؟ این که تو با خط و مشی سازمان من مخالف باشی و من با خط و مشی سازمان تو یک اختلاف ایدئولوژیک است که می‌شود در این رابطه مبارزه‌ی ایدئولوژیک کرد، اما لوث کردن و مسخره کردن مواضع سیاسی یک سازمان اصولا یک برخورد غیر انقلابی و غیر سیاسی است. سوای این‌ها همین حالا ما می‌توانیم مثل دو تا آدم عاقل و بالغ با هم بحث و هم فکری کنیم.

 پرسید: در چه رابطه‌ای؟

گفتم: ببین هر روز چند ده نفر یا چند صد نفر از رفقای انقلابی و کمونیست و هم چنین از مجاهدین خلق را دستگیر می‌کنند؛ عده‌ای را که خیلی سرشناس و بویژه  از زندانیان سیاسی رژیم سابق هستند و با این رژیم هم اتفاقا مبارزه مسلحانه نمی‌کنند را به صرف مخالفت با سرکوب و زندان و شکنجه و کشتار بلافاصله بعد ازدستگیری می‌کشند، عده‌ای دیگر یا زیر شکنجه کشته می‌شوند یا به دلیل مقاومت‌های دلیرانه بعد از چند روز بدون محاکمه تیرباران یا حلق آویز می‌شوند؛ آن عده‌ای هم که تاب تحمل شکنجه یا شاید اصولا انگیزه‌ی محکمی برای مقاومت ندارند به شکل دیگری می‌کشند، مگر شعبده بازی و معجزه‌های تلویزیونی‌شان را نمی‌بینی؟

سعید گفت:

„با بودن بیشتر می‌توان تاثیر گذاشت به هر حال بودن بهتر است.“

 گفتم:

 درست است اگر بودنی در کار باشد. وقتی تمام درب ها و راه‌ها بسته است و بودن اساسا زیر سئوال است چه می‌شود کرد؟ بعد هم شما چرا از مبارزه‌ی چریکی وحشت دارید؟ بهتر نیست به جای دستگیر شدن و به تلویزیون آمدن یا مثل بره به مسلخ برده شدن که تاثیر مخربی بر روحیه‌ی انقلابی دارد، دست به مقاومت و دفاع از خود زد و با از پای در آوردن تعدادی مزدور به زندگی مبارزاتی خود پایان داد که تاثیر بسیار مثبتی بر روحیه‌ی رزمجوی آنانی که می‌خواهند مبارزه را ادامه بدهند گذاشت. من به شخصه انگیزه و کشیده شدنم به مبارزه و کمونیست شدن بیش از هر چیز تحت تاثیر جنگ چریکی، فداکاری، مقاومت و از جان گذشتگی رفقای بنیانگذار و اعضای سازمان چریکهای فدائی خلق ایران بوده است؛ هم چنین رفقای زیادی را می‌شناسم که چنین بوده‌اند.

   به هر حال بحثی طولانی و بی نتیجه بود. او از همان خط و مشی سازمانی خود دفاع می‌کرد و من هم به زعم خودم از خط و مشی سازمانی خودم. و ای کاش چنین بود. البته طی بحث او چندین بار به این مسئله اشاره کرد که: سازمان شما هم مشی مسلحانه را رد کرده است من تعجب می‌کنم تو چطور هنوز دنبال اسلحه و چریک بازی هستی!؟ که من نیز زیر بار نمی‌رفتم و باز هم تاکید بر آرم، نام و رهنمود جوخه‌های رزمی سازمان می‌کردم؛ در ضمن اضافه هم می‌کردم اگر هم سازمان به این خط و مشی اعتقاد نداشته باشد من دارم. چون راه دیگری را درست و اصولی نمی‌دانم.

عصر آن روز من و سعید از هم جدا شدیم. او گفت: „اگر امکانی پیدا کردم از طریق این دوست مشترک به تو خبر می‌دهم.“

   مدتی بعد  سعید داد خواه دستگیر و اعدام شد. سالها بعد نیزمن فهمیدم در بحث آن روز در مورد سازمان حق با او بود. چون  آرم و اسم سازمان را دیگران که مدعی بودند تغییردادند و برای من مشخص شد خط و مشی‌ سازمان  از همان موقع و حتا خیلی  قبل‌تر از بحث آن روز ما تغییر کرده بود و ای کاش همان زمان با رد خط و مشی سازمان آرم و اسم را هم عوض می‌کردند تا بسیارانی چون من که بعدها در خارج از کشور از همکاری با آن کناره گیری کردیم اصولا از ابتدا همکاری نمی‌کردیم. مضافا این که سازمانی که من همواره تا دوره‌ای و در کنار رفقائی چون زنده یادان  عباس زاده و علی اشترانی و امثالهم  به همکاری با آن افتخار کرده و می‌کنم هرچند  بعدها بعد از ضربات جبران ناپذیری که رژیم جنایتکار جمهوری اسلامی بر آن وارد کرد و کادرهای لایقی را از دست داد،  بازماندگان در کردستان و در خارج کشور دست به فجایع و اعمالی زدند، که تمام افتخارات گذشته را هم زیر سئوال بردند و کشتی‌ای را که از خطرها و طوفان‌ها هم آواز با جان‌های شیفته گذشته بود؛ در ساحل امن و آرام اروپا به گِل نشاندند.

نام و آوازه‌ی آنانی که با پایداری و مقاومت قلب پاک خود را با برداشتی صادقانه که از مبارزه و از سازمان‌ داشتند و بی ریا تقدیم روشنائی راه رهائی و آزادی کارگران و زحمتکشان از یوغ استثمار و ستم سرمایه‌داری  و امپریالیزم کردند، در تاریخ سراسر پر افتخار مبارزه‌ی طبقاتی ثبت و جاودانه گشته است و هرگز با وضعیتی که سازمان‌ بعدا و اکنون بدان دچار شده است ذره‌ای از ارزش‌های انسانی و مبارزاتی آنان کم نخواهد کرد. بلکه بار دیگر ثابت کرد هنر یک کمونیست و یک سازمان کمونیستی تنها در انقلابی بودن در گذشته نیست، انقلابی ماندن مهم است. چقدر قشنگ گفته است صمد بهرنگی:

 “ … البته اگر یک وقتی با مرگ رو برو شوم – که می‌شوم – مهم نیست، مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد.“

آری اکنون وقتی از طرفی به رفقائی می‌اندیشم، آنانی  که عاشق‌ترین زنده‌گان آن سال‌ها و سازمان‌ بودند می‌بینم با زندگی و مرگ‌شان چه تاثیر شگرف و عمیق و مبارزاتی در زندگی دیگران داشتند و از طرف دیگر وقتی به کسانی که امروز خود را وارث آن سازمان و ادامه دهنده‌گان راه آنان می‌دانند نگاه می‌کنم می‌بینم با زندگی‌شان جز یاس و دلسردی و افسوس تاثیری مثبت روی زندگی دیگران ندارند.

   بهررو در همان سال 61  پس از آن چند روزی هم در یکی از باغ‌های اطراف تهران میهمان یکی دیگر از اقوام  شدم. عباس گاهی اوقات ازکرج  به تهران می‌آمد و باآلبرت در ارتباط بود؛ عباس با آلبرت بیشتر از من سابقه‌ی دوستی و رفاقت داشت. آن‌ها با هم از دوران دبستان هم کلاس بودند.

   آلبرت برای نجات من از این وضعیتی که دیگر برایم غیر قابل تحمل شده بود به هر دری می‌زد. او یک روزبه سراغم آمد و گفت: آماده باش تا یک نفر را پیدا کنم تا تو را به ترکیه ببرد. چون خیلی نگران دستگیر شدنت هستم. به عباس هم اطلاع می‌دهم تا  آماده باشد. تا بعد از تو او را هم راهی ترکیه کنیم. او فعلا جا و موقعیت‌اش از تو بهتر است.

 برای من تصمیم گیری خیلی مشکل بود سر دو راهی گیر کرده بودم. از طرفی قطع ارتباط، عدم فعالیت و خطر دستگیری و از طرف دیگر ترک رفقا، ترک ایران، ایرانی که محیط واقعی مبارزه‌ام بود و قصد رهائی و آزادی‌اش را داشتیم. در تناقض اندیشه و عمل گرفتار شده بودم و فرصت و مجالی هم نبود.

   آلبرت پیشنهاد کرد که من به تبریز بروم پیش یکی از رفقای خودش که به او اطمینان زیادی داشت. مدتی در تبریزبمانم تا امکان رفتن به ترکیه فراهم شود. دوست آلبرت از تبریز آمد تهران و با هم آشنا شدیم. بعد از چند روز من با اتوبوس که راننده‌ نیز از رفقای آلبرت  بود راهی تبریز شدم. در اتوبوس به عنوان کمک راننده کنار راننده نشستم و به ظاهر این نقش را بازی می‌کردم. چون پاسگاه‌های بین راه که بیشتر هم سپاه پاسداران در آن‌ها مستقر بودند شدیدا مسافرین بخصوص جوانان را کنترل و سین جیم می‌کردند؛ که خوشبختانه من به خاطر موقعیت شاگرد شوفری هیچ وقت مورد سئوال و جواب قرار نگرفتم.

   حدود ساعت ٤ صبح به تبریز رسیدم. دوست آلبرت که بچه‌ی تبریز بود در گاراژ منتظرم بود. تا ساعت ٨ صبح در ماشین او خوابیدیم. بعد به خانه رفتیم. او و خانواده‌اش به قدری میهمان نوازی  کردند و به من احترام گذاشتند که بیش از هروقت و هر جایی  شرمنده‌ی میهمان نوازی این صاحب خانه  شدم.

درتبریزمتوجه شدم  یکی از دوستان هم شهری‌ام بنام علی علافچی، که معلم ورزش بود نیزمی‌خواهد به ترکیه رود. او انسان پر شوری بود. البته مثل من فراری نبود. سمپات مجاهدین بود و قصد برقراری ارتباط  با مجاهدین را داشت .او تعریف می‌کرد: „در تهران چندین بار شاهد درگیری خانه‌های تیمی مجاهدین با مزدوران رژیم بودم. چقدر دلم می‌خواست می‌توانستم به آن‌ها کمک کنم.“.

 

 عکس – علی علافچی

علی انسانی صادق و تشنه‌ی مبارزه علیه زور و سرکوب و ستمگری رژیم جمهوری اسلامی بود. ما هر دو در خانه‌ی دوست آلبرت بودیم. او از جان و دل از ما نگهداری و میهمانداری می‌کرد و می‌گفت:

 خانه‌ی من تا هر وقت که بخواهید در اختیار شما خواهد بود. راحت باشید و هر چه احتیاج داشتید به من بگوئید. تعارف نکنید این خانه متعلق به خودتان است.

مرد صاحب خانه که بهمراه چند خواهر و مادر پیرش و  برادرش زندگی می‌کرد. بعد از چند روز اقامت در خانه‌ی آنها دوباره آن حس سر بار بودن به من دست داد. صاحب خانه برخی روزها ما را با ماشین می‌برد اطراف تبریز گردش.  او نمی خواست حوصله‌ی ما سر رود و می خواست درتبریز بما خوش بگذرد.

   من قبل از فراری شدن پاسپورتی داشتم که عکس و اسامی همسرم و دو فرزند اول و دوم ما در آن درج شده  بود. پس از تولد فرزند سومم می‌بایستی  پاسپورت دیگری می گرفتم  که عکس و اسم پسرک کوچکم هم در آن باشد که وضعیت دربدری پیش آمد و سرانجام هیچگاه عملی  نشد.

   روزی آلبرت  با مقداری پول به تبریز آمد. علی علافچی هم خودش پول همراه  داشت. دوست آلبرت رفته بود دنبال قاچاقچی که بتواند ما را به ترکیه برساند. ویک نفر را پیدا کرده بود. او پاسپورت‌های ما را خواسته بود. دوست آلبرت هم پاسپورت‌های ما را گرفته و به او داد. قاچاقچی با دوست آلبرت قرار گذاشته بود. قرار شده بود که ما مسافران  در روزمشخص و در یک مسافرخانه‌ی شهر ارومیه حاضر باشیم. سه نفره با اتوبوس به ارومیه رفتیم. صبح زود قاچاقچی هم  آمد و به ما گفت:

 در بیرون شهر محلی را مشخص می‌کنم وشما با تاکسی به آن محل بیائید. بعد از یکی دو ساعت برگشت و گفت:

„امروز نمی‌شود شما یک شب دیگر هم بخوابید فردا حتما وسیله پیدا می‌کنم. اما شما آماده باشید فردا ساعت ٤ بعداز ظهر با تاکسی به فلان محل در بیرون شهر بیائید، من منتظر شما هستم.“

   فردا ازدوست آلبرت بعد از تشکر و سپاس فراوان خدا حافظی کردیم ورفتیم به محل موعود، اما کسی آن جا نبود. بعد از نیم ساعتی یک ماشین وانت با دو سرنشین آمد و به ما گفتند سوار شوید. آن که با شما قرار گذاشته امروز نمی‌آید. سوار شدیم. دو سه کیلومتر جلوتر پست بازرسی سپاه بود. قبل از رسیدن به آن وانت زد به جاده خاکی و از کوره راهی با سرعت دست اندازها را رد کرد و از آن محل دور شد. یکی از آن دو نفر راننده ماشین بود و نفر دوم در پشت وانت پیش ما نشسته بود. مدتی بعد در بین راه چند نفر دیگر هم سوار شدند، از جمله یک پیشمرگه‌ی حزب دمکرات کردستان ایران با اسلحه ی کلاشنیکف. پیشمرگه  ورود ما را به منطقه‌ی آزاد خوش آمد گفت.

 من ازکسی  که پیش ما نشسته بود پرسیدم: پس آن، آن آقا چطور شد؟ منظورم نفراولی بود که بما بعنوان قاچاقچی معرفی شده بود .

بغل دستی ام درجوابم گفت:

 „دیشب در ارومیه دستگیر شده است و حتما پاسپورت‌های شما هم به دست پاسداران افتاده است، ما شما را به یک روستا می‌بریم و بعد برایتان پاسپورت درست می‌کنیم.“ من دیدم دیگر در نیمه‌ی راه هستیم و نمی‌شود به کسی در آن وانفسا  اعتراضی کرد.

در آن منطقه حزب دمکرات مقر داشت. بعد از یکی دو ساعتی به روستایی به نام “ خرگوش“ رسیدیم. یکی   از آن دو نفر ما را به خانه‌ی خودش بُرد و گفت این جا بمانید تا از شهر برایتان پاسپورت درست کنیم. چند روزی در آن خانه ماندیم. روزها می رفتیم در اطراف ده  قدم زدن. درفاصله‌ی چند کیلومتری پایگاه‌های رژیم بودیم.

 یک روز صاحب خانه آمد و گفت: „شما را دعوت کرده اند. „

پرسیدیم: کی؟

 گفت: „یکی از مسئولین حزب دمکرات.“

 من تا آن موقع نگفته بودم که “ فدائی“ هستم. بالاخره به یک باغ رفتیم که به قول خودشان مسئول نظامی حزب آقای سنار محمدی و مسئول سیاسی آقای مهندس جهانگیری آنجا بودند. خیلی با احترام و میهمان نوازانه با ما برخورد کردند. بعد پرسیدند: “ شما مجاهد هستید؟ „

گفتم: نه من  فدائی‌ام.

گفت: “ فدائی‌ها که اسلحله‌ها را تحویل رژیم دادند و با رژیم همکاری می‌کنند.“

 گفتم: آن بخش اکثریت سازمان است که شما درست می‌گوئید خیانت کردند و همدست رژیم شدند. اما من از بخش اقلیت هستم که با رژیم مبارزه می‌کند. آنها به نظر می‌رسید اطلاعات دقیقی از جریان انشعاب اقلیت و اکثریت ندارند. من پس از توضیح بخشی از مواضع اقلیت و خیانت کاری‌های اکثریت از آنان سئوال کردم:

 آیا من می‌توانم با اقلیت تماس بگیرم؟

گفت:

„این منطقه‌ی „صومای برادوست“ است و فقط حزب ما و مجاهدین خلق مقر دارند.“

 در آن زمان حزب دمکرات هم عضو شورای ملی مقاومت مجاهدین بود.

بعد از نهار با کاک ستار محمدی قدری صحبت کردیم. او می‌گفت: “  زمان شاه با رفیق بیژن جزنی آشنا و در یک زندان حبس بودیم.“

 قاچاقچی گفته بود : „هر کس بخواهد از این منطقه به خارج برود، قاچاقچی از پولی که از آن‌ها می‌گیرد باید ۵٠٠٠ تومان بابت هر فرد به حزب مالیات بدهد.“

 خب آن موقع ۵٠٠٠ تومان پول کمی نبود.

قاچاقچی رفته بود شهر پاسپورت بیاورد و روزها از پی هم می‌گذشت و من و علی علافچی کار دیگری از دستمان بر نمی آمد جز اینکه دراطراف روستا قدم ‌زنیم. یک روز دیدیم یکی دارد با اسلحه ژ-3 از آن اطراف می گذرد. ابتدا فکر کردیم از پیشمرگه‌های حزب است. علی علافچی رفت با او حرف زد. بعد که برگشت،گفت:

„از نیروهای مجاهدین خلق بود. می‌گوید در این اطراف مقر دارند.“

مجاهد با علی علافچی  قرار گذاشته بود که فردا همدیگر را ببینند.

 علی گفت: “ فردا برویم ببینیم چه می‌گویند.“

 گفتم:  باشد.

فردا رفتیم خارج از روستا دو نفر از مجاهدین آمدند. یکی از آن‌ها علی را به کناری کشید و با وی  مشغول صحبت شد.

 مجاهد دیگر با من سرصحبت را باز کرد و پرسید: “ تو فدائی اقلیت هستی؟“

من با تعجب پرسیدم تو از کجا میدانی؟

گفت: “  دیروز رفیق‌ات به ما گفته است“

 خلاصه پس از قدری گفت و گو آنها رفتند. من از علی پرسیدم جریان چی بود؟

علی علافچی  گفت:

 “ آنها دیروز به من گفتند شما بیائید مقر ما و من گفتم این رفیق‌ام از سازمان اقلیت است“

گفتم: به نظرم صبر کنیم تا این قاچاقچی بیاید.

گفت:

“ من فردا صبح می‌روم پیش مجاهدین ببینم کلا نظرشان چیست؟“

 علی رفت شب در مقر مجاهدین خوابید.

فردا علی علافچی  آمد گفت: “ مجاهدین قبول کردند که ما پیش آنها برویم.“

 گفتم: متاسفم. من نمی‌توانم چون فردی مذهبی نیستم و آن‌ها را قبول ندارم. علی رفت با یک مجاهد دیگر برگشت که آن مجاهد با من حرف بزند.

مجاهدگفت: “ رفیق شما علی علافچی می‌خواهد پیش ما بماند، شما هم می‌توانید فعلا پیش ما بیائید.“

 من پرسیدم: شما می‌توانید مرا راهنمائی کنید بروم پیش تشکیلات خودم مقرسازمان اقلیت؟

 مجاهد گفت:

 “ این منطقه زیر نظر حزب دمکرات است ما باید از آنها بپرسیم.“

 سرانجام رفتیم به مقر مجاهدین. روستائی بود به اسم „بردوک“  مسئول مقر را حسام معرفی کردند.   مجاهدین هم ما را خیلی خوب تحویل گرفتند و قول دادند از طریق حزب  دمکرات من را به تشکیلات اقلیت وصل کنند. دو هفته‌ای آن جا ماندم.

در این فاصله علی با مجاهدین رفتند دنبال قاچاقچی واو را پیدا کردند. قاچاقچی گفته بود که پاسپورت‌های شما آماده است.

 من گفتم:  اگر مجاهدین از طریق حزب دمکرات  مرا به تشکیلات اقلیت برسانند، من دیگر نمی‌خواهم بروم ترکیه. مسئول مجاهدین قول داد که هر طور شده امکان انتقال مرا به جنوب کردستان و رسیدن به مقر اقلیت فراهم کند.

   طی مدتی که من پیش مجاهدین بودم مثل سایرین در اکثر کارها شرکت می‌کردم، نگهبانی می‌دادم، آشپزی می‌کردم، ورزش می‌کردم، تمرین تیراندازی می‌کردم؛ خلاصه غیر از شرکت در نماز، در جلسات و در هرکاری همکاری داشتم و آنها خیلی زود به ما اطمینان کردند. علی علافچی هم که به آرزوی قلبی و دیرینه‌اش رسیده بود.

دو هفته‌ گذشته بود. طی این دو هفته به من بد نگذشته بود. گر چه این بار هم میهمان بودم ولی با میهمانی‌های قبلی در شهر و در خانه‌ی آشنایان و فامیل‌ها خیلی فرق داشت. مجاهدین نیزحقیقتا در میزبانی از من سنگ تمام گذاشتند.

   از آن جا که مجاهدین با حزب دمکرات قرار گذاشته بودند که اگر کسی از آنان قصد رفتن به طرف جنوب کردستان و منطقه‌ی بوکان را داشت مرا نیز با خودشان ببرند. یک روز یک پیشمرگه از مقر حزب آمد و گفت: “ پیک‌های ما هفته‌ی آینده به طرف جنوب کردستان  می‌روند و می‌توانند من را با خودشان ببرند.“

در آن زمان حزب دمکرات مقرهای زیادی در سرتاسر کردستان داشت. کسانی به عنوان پیک وظیفه‌ی ارتباط بین این مقرها را به عهده داشتند. این افراد دارای توانائی و ویژه‌گی‌های خاصی بودند. از جمله آشنائی به مناطق کوهستانی و راه های  صعب ‌العبور. آنها  مطلع از محل استقرار نیروهای سرکوبگر رژیم و تند رو و با استقامت در راهپیمائی‌های طولانی  بودند و در نهایت با مردم و روحیه‌ی مردم آشنایی کامل داشتند.

   پیک‌ها می‌دانستند که پیشمرگان اقلیت در منطقه‌ی بوکان در روستایی به نام “ باغچه“ مقر دارند. من این را که شنیدم خیالم راحت شد. بعد از یکی دو روز یکی از مجاهدین به من گفت:

حزب پیغام داده یک نفر می‌خواهد به طرف جنوب کردستان برود و می‌تواند تو را با خودش همراه ببرد. برو کوله پشتی ات  را جمع کن آماده باش. من ذوق زده شدم. یعنی من هم به آرزویم می‌رسم؟ پس از سرکوب‌ها و ضربه‌هائی که تشکیلات خورده بود و قطع ارتباط، تماس مجدد با سازمان برای من و بسیاری از کسانی که ارتباط‌ شان قطع شده بود یک آرزو بود. با خودم می‌گفتم اگر توی شهر موفق نشدم در کردستان موفق خواهم شد با سازمان تماس بگیرم. وضعیت رفقای فراری را برای آنان توضیح بدهم و از آنان بخواهم راه چاره‌ای برای آنان پیدا کنند. همه‌ی هوش و حواس‌ام پیش علی اشترانی و عباس زاده  و وضعیت خانواده آنان بویژه فرزندان علی و ناهید ونسرین دختران عباس بود، هنوز خودم به جائی نرسیده آن‌ها را هم نجات یافته می‌دیدم. می‌گفتم به محض ارتباط با سازمان بلافاصله به سراغ‌شان خواهم رفت و آن‌ها وقتی بفهمند من بالاخره توانستم با تشکیلات ارتباط بگیرم چقدر خوشحال خواهند شد.

 ای کاش چنین می‌شد؛ هنوز هم پس از گذشت این همه سال در رویاهای خودم تاریخ را به عقب برمی‌گردانم و مسیرش را آن طور که دل‌ام می‌خواهد، آن طور که عباس دل‌اش می‌خواست، آن طور که علی دل‌اش می‌خواست ادامه می‌دهم. علی را می‌بینم، که با اشک شوق در چشمان‌اش بغل‌ام می‌کند و می‌گوید: رفیق ما پیروزیم! عباس را می‌بینم، که از شادی در پوست خود نمی‌گنجد و خطاب به علی می‌گوید: نگفتم این رفیق با دست پُر بر می‌گردد؛ نگفتم تا ارتباط  نگیرد و جای امنی برایمان پیدا نکند از پا نمی‌نشیند. تن‌ام خیس عرق می‌شود دچار تنگی نفس می‌شوم. بیزار از زندگی، بیزار از خودم، بیزار از زندگی بدون علی و بدون عباس. بیزار از این سرنوشت شوم و تلخی که زندگی‌مان را رقم زد. اما، اما نه!  وقتی در عالم واقعیت  به این روزگار سیاه و سر نوشت سیاه‌تر از آنی که سازمان عشق، سازمان آرزوهایمان به آن غلطید و گرفتار آمد نگاه می‌کنم  بغض‌ام می‌گیرد و با بغض می‌گویم:

 رفیق علی، رفیق عباس خوش به حال خودتان که چنان پاک و عاشق و فروتنانه جان فدای آرمان‌های شریف و انسانی خود کردید. وحشت برم می‌دارد وقتی به این می‌اندیشم که اگرآنها نیز در کردستان بودند، در گاپیلون، در چهارم بهمن و در مقر رادیوسازمان چریکهای فدائی خلق ایران (اقلیت) “ چه می‌کردند. اگر بودند و می‌دیدند که از آن همه نیرو و عظمت سازمان چه باقی مانده است، همانند اسم‌اش آب رفته و تنها مانده است: “ فدائیان اقلیت“ راستی چه می‌کردند؟چه می‌کردند اگر به آنها نیز می‌گفتند به سینه‌ی رفقایتان شلیک کنید؟

نه آن‌ها شلیک نمی‌کردند زیرا در عمل نشان دادند برای حفظ جان رفقایشان فدائی وار جان فدا کردند.

خلاصه از دوستان مجاهد و علی علافچی خدا حافظی کردم؛ قبل از رفتن به مسئول مقر مجاهدین (حسام) گفتم: طبق  گفته‌های پیشمرگه ی  حزب دمکرات  راهی طولانی و پر خطر را باید برویم تا به مقر سازمان‌ام برسم. آیا شما می‌توانید اسلحه‌‌ی کمری یا نارنجکی به من بدهید که در مواجه با دشمن و خطر بتوانم از خودم دفاع کنم و حداقل زنده به دست دشمن نیافتم؟ او عذر خواهی کرد و گفت چنین کاری نمی‌تواند بکند، ولی می‌تواند قرص سیانور به من بدهد.

   قرص سیانور را گرفتم. برای خداحافظی علی علافچی را در آغوش گرفتم. چشمان او پر اشک بود و بغض کرده بود. نمی‌دانستم این آخرین وداع با او خواهد بود. بعدها شنیدم علی علافچی در یک درگیری با مزدوران رژیم در کردستان جانباخته است .

   سرمای سختی بود. اول آذر ماه سال 1361 بود، برف سنگینی در منطقه‌ی “ صومای برادوست“ شروع به باریدن کرده بود. در غروبی سرد و دلگیر با نامه‌ای که مجاهدین برای حزب دمکرات نوشته بودند که مرا به مقرپیشمرگان  اقلیت برسانند، ساعت ١٠ شب با پیشمرگه‌ی حزب دمکرات  به مقر آنان رسیدیم.

در آن زمان سازمان مجاهدین خلق و حزب دمکرات روابطی خوبی با هم داشتند و در شورای ملی مقاومت بودند؛ به همین دلیل نامه‌ی مجاهدین به حزب برای من اهمیت داشت و روابط  حزبی به آن به عنوان یک وظیفه‌ی حزبی نگاه می‌کرد.

   برخی مناطق روزها دست رژیم  بودند، یعنی نیروهای رژیم گشت می‌زدند و کنترل می‌کردند و همین مناطق شب‌ها دست حزب دمکرات  بودند. به همین خاطر حرکت ما بیشتر شب‌ها از مقری به مقر دیگر صورت می‌گرفت. پیک همراه من اسم‌اش کریم بود. خودش می‌گفت سواد ندارد و ٤٠ ساله است. او با خود تنها یک اسلحه‌ی کمری داشت. راه‌ها را خوب بلد بود و حتا در تاریکی شب به راحتی حرکت می‌کرد. پیش می‌آمد در برخی مقرها یک یا دو روز بمانیم، چون ریزش برف سنگین وراهپیمایی دشوار می‌شد. تقریبا چهارپنج روزی میشد که  در راه بودیم. چند روز بعد از حرکت از مقر مجاهدین که بوسیله پیشمرگان حزب دمکرات راهی جنوب کردستان شدم همچنان همه جا را برف پوشانده بود. در مسیر حرکت به مناطقی می رسیدیم که کنترل آن در دست پیشمرگه های حزب دمکرات بود ودر اینجا روزها هم به راهپیمایی خود ادامه می دادیم. ولی درمناطقی که نیروهای قیاده موقت (کردهای عراقی وابسته به بارزانی ) ویا سپاه پاسداران  بودند، می باید شبها حرکت می کردیم .

   منطقه کاملا کوهستانی بود. اگر منطقه پیشمرگان بودیم می توانستیم روی جاده هم حرکت کنیم. در بین راه با کریم به چند پیشمرگه دیگربرخوردیم وکریم من را بعنوان مجاهد معرفی کرد و هر چه خواستم بگویم مجاهد نیستم واز فدائیان هستم، کریم بنحوی جلوی حرفم را گرفت. بعد از او پرسیدم چرا دروغ گفتی؟  کریم گفت:

 در این منطقه حزب دمکرات ومجاهدین هستند اگر بفهمند که تو از گروه دیگری هستی برایمان مشکل می شود.

 گفتم:

 همه تلاش را کرده ام تا خودم را به منطقه آزاد برسانم ودراینجا حاضر نیستم عقاید خودم را پنهان کنم . کریم آدم چاپلوسی بود ورفتار خودش را مرتب توجیه می کرد و چندین بار دیگر هم من را به روستائیان، بعنوان مجاهد معرفی کرد. برایش توضیح دادم که من یک مارکسیست هستم. البته درآن منطقه خیلی به مجاهدین احترام می گذاشتند. مجاهدین با حزب دمکرات وچند گروه دیگر شورای ملی مقاومت را تشکیل داده بودند. در مسیر حرکت به جاده ای رسیدیم که مشخص بود با ماشین برف پاک کن برف ها ی جاده به کناری زده شده است وماشین های دولتی باید درآنجا رفت وآمد داشته باشند. قدری استراحت کردیم ونان پنیر خوردیم وبعد در روستایی  در همان نزدیکی  3 نفر پیشمرگه همراه ما شدند. آنها سه اسب داشتند. سه ساعتی باهم بودیم ونوبتی سوار اسب می شدیم. درآن مسیر دو بار هم نوبت من شد. حدود ساعت 7- 8 شب بود که برف شروع به باریدن گرفت و هوا تاریک شد. کولاک زیادی بود. با چشم به سختی می شد جلوی پا را دید. پیشمرگه ها می گفتند  در کنارروستایی که مقصد ماست قیاده موقت ( نیروهای کرد عراقی طرفدارملامصطفی بارزانی که با دولت ایران روابط گرمی داشتند ) مقر دارد وهنگام  ورود به روستا باید احتیاط کامل کنیم. اسب ها زین نداشتند و بجای زین پالان داشتند ومقداری باررا باید حمل می کردند. جعبه هایی که روی آنها هم پتویی کشیده شده بود  ووقتی روی آنها می نشستیم ارتفاع کاملا بالا می رفت.

   آن دوپیشمرگ اسب سواری بلد بودند. من اسب سواری بلد نبودم فقط دهانه ی اسب را گرفته ودنبال آنها روان بودم. به نزدیکی روستا که رسیدیم د و پیشمرگه که سوار براسب بودند، گفتند باید اول از طریق روستائیان از وضع امنیت روستا باخبر شویم وبا سرعت شروع به حرکت کردند. یکهواسب من هم بدنبال آنها به سرعت اش افزود. هرچه سعی می کردم اسب را کنترل کنم نمی توانستم. نمی خواستم از همراهان دیگر که پیاده بودند جدا شوم. در کوچه اول ده یک دفعه نور چراغ ماشینی ازدور وروبرو نمایان شد ودو پیشمرگه بر خلاف جهت تابش نور شروع به حرکت تند کردند. راهی بود با درختان و دیوارخرابه. من هم بدنبال آنها با اسب می تاختم. نور ماشین پشت سرم بود وانگار روی گردنم متمرکز شده بود. اسب بجلو می تاخت ودر کوچه بعدی دیگر دو پیشمرگه را ندیدم. تاریک بود وبرفی. انگاری اسبها هم بخوبی راه را نمی دیدند. در یک لحظه اسب پایش جایی خورد و من قبل از اینکه بفهمم چی شداز اسب به پایین پرتاب شدم و در اثر اصابت به زمین گیج و منگ شدم. بعد کسی با چراق قوه نوررا انداخت تو چشمانم. از جا بلند شدم. چشم چپم درد گرفته بود و تارمی دیدم. یک مرد روستایی بالای سرم بود و یکی دو بار پرسید کی هستی؟ من جواب ندادم. او با چراغش مرتب می انداخت روی صورتم وقیافه ام  را برانداز می کرد. بعد صدایی از دور آمد که نفهمیدم صدا چه می گوید؟ وروستایی دور شد ورفت. بعد وی همراه پیشمرگه ها بطرفم آمدند. کریم هم همراه آنها بود. سرم گیج می رفت. نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است. بعد آنها رفتند اسبی که من سوارش بودم پیدا کردند وآوردند. بقیه هم یکی یکی پیدایشان شد. معلوم شد نور ماشین یک روستایی بوده است. پیشمرگه ها فکر کرده بودند نور ماشین قیاده ای ها است. معلوم شد اسب من هم با یک دیوار کوتاه برخورد داشته و به زیر نرده بام که بدیوار خانه ای تکیه داده شده  بود رفته  و من با پیشانی به آن نردبام برخورد کرده بودم. دیگر نمی توانستم چشم چپم را باز کنم . چشمم باد کرده بود. آن روستایی کریم و من وبقیه را به خانه اش برد و در خانه حوله ی گرم روی چشم من گذاشتند. شب در روستا ماندیم وهمان جا غذا هم نان وماست آوردند.

     گیجی هنوز در سرم بود ونتوانستم چیزی بخورم. اشتها نداشتم. خوابیدیم وصبح زود ساعت 4 کریم بیدارمان کرد که باید برویم. قبل از روشن شدن هوا راه افتادیم و تا بیرون ده راهنمایی شدیم تا راه را اشتباهی نرویم وبدست قیاده گرفتار نشویم. چشمم تا یک هفته برآمده بود و دورچشمم سیاهی حلقه زده بود و لکه ای قرمز در درون چشمم بود.

  جاده ها و کوه ها و دره ها و رودخانه ها را همه برف و یخ گرفته بود. من در راه پیمائی مدام تشنه‌ام می‌شد و وقتی آب در دسترس نبود برف می‌خوردم. همین باعث ناراحتی شدید و گلو دردم شد. که بعد سرفه های شدید سراغم آمد و همراه با سرفه از گلویم لخته های خون. در این راهپیمائی طولانی هر وقت پیک راهنما اعلام حرکت می‌کرد باید من آماده می‌شدم و راه می‌افتادم.

پس از گلو درد دچار تب شدیدی نیز شده بودم که مقاومت‌ام را کم می کرد. اما با فکر رسیدن به مقر سازمان و دیدن رفقایم انرژی می‌گرفتم و راه را ادامه می‌دادم. من سالها پیش در اثر ورزش مینیکس زانوی پای چپ‌ام پاره شده بود. در آن موقع  به جای دکتر و بیمارستان بیشتر از آدم‌های با تجربه به قولی دکترای محلی استفاده می‌شد. در محله‌ی ما بقالی بود که می‌گفتند آدم واردی است و تجربه زیادی در شکسته بندی و از جا در رفتگی دست و پا دارد. زانوی من ورم زیادی کرده بود و خون ریزی زیر پوست داشت. بقال آمد با تمام قدرتی که داشت پای من را گرفت و از زانو خم کرد و با این کارش پدر هرچه تاندول و مینیکس بود را در آورد و پایم را حسابی داغان کرد. بعدها فهمیدم  بقال بیچاره که کار دکتر محلی را نیز می کرد هیچ شناختی از مینیکس و این گونه مشکلات نداشته است. به هر حال در سال 1345،پای چپ من اجبارا دوماه در گچ رفت و یکبار دیگر هم در سال 1358نیز بار دیگر دو ماه در گچ رفت و مینیکس آن را جراحی کردند. البته این بار در بیمارستان جراحی شد. این مشکلات و جراحی باعث ضعیف شدن ماهیچه‌های پای چپ‌ام شد و من دیگر نتوانستم ورزش سنگین انجام بدهم و به مرور پای چپ‌ام خیلی لاغر شد.

در طی راهپیمائی و با عبور از برف وگل ولای  و رودخانه فشار زیادی به پایم آمد و باعث خونریزی شدید زانو از درون شد. طوری که گاها احساس می‌کردم یک میله‌ی داغ را در زانویم فرو می‌کنند. در یکی از مقرهای حزب پیک دیگری به ما اضافه و سه نفر شدیم. پیک جدید اسم‌اش رحیم بود او هم حدود چهل  سالی داشت و می‌گفت کمی سواد دارد و مهربان‌تر از کریم بود.

   من به دنبال آن‌ها حرکت می‌کردم. زانویم کبود و درد آن زیاد شده بود و پایم به زمین کشیده می‌شد و لنگان لنگان بدنبال پیک ها راه می‌رفتم. مسئول من کریم آدمی خود خواه و بد اخلاق بود. دندانش هم درد گرفته بود و اذیت‌اش می‌کرد. به همین دلیل سعی داشت هر چه زودتر خود را به یکی از مقرهای اصلی حزب برساند که در آنجا دندانپزشک بود و می‌توانست درد دندان  را درمان کند. او اصلا به من توجه نداشت که من هم درد دارم و نمی‌توانم مثل او و پیک دیگر راحت راه بروم. او در یکی از روستاها از اهالی کمی تریاک گرفت و گذاشت روی دندان‌اش و به قول خودش درد دندان‌اش افتاد، اما می‌گفت دندان پزشک هفته‌ای یک روز به فلان مقر می‌آید و باید حتما همان روز خودش را به آن مقر برساند تا دندان‌هایش که چندتائی بیشتر از آن‌ها نمانده بود همه را بکشد و بعد دندان مصنوعی بگذارد.

   کاک کریم طی راه به خاطرسرعت کُند من مدام غرولند می‌ کرد و می‌گفت باید راه بیائی. من سعی می‌کردم ولی شدت درد گاه به قدری می‌شد که بیحال می‌شدم. به روستاهائی که می‌رسیدیم بیشتر استراحت می‌کردیم و یا می‌خوابیدیم تا شب بتوانیم راه را ادامه دهیم. در بسیاری از روستاها حزب دمکرات مقر داشت. یادم هست دو روستا بود به نام‌های „گرگول بالا“ و „گرگول پائین“. اسامی‌ بقیه‌ی روستاها را فراموش کرده‌ام، فکر می‌کنم اطراف دره‌ی قاسملو بود و می‌شد کوهستان ارومیه را از آن جا دید. یک شب که در مقر حزب دمکرات  درروستای „گرگول بالا“ بودیم و مجبور بودیم شب را آنجا بخوابیم رفتم کتابخانه‌ی مقر حزب دمکرات و دیدم چند نفر آنجا هستند که شبیه به کردها نیستند. یک زن و شوهر همراه پسرشان و یک مرد دیگردر آنجا به اهالی روستا درس می‌دادند. آنها  از من سئوال ‌کردند چطور شده به این منطقه آمدید و قصد دارید  چکار کنید؟ وکنجکاوی می کردند.

 گفتم: من فدائی اقلیت هستم و قصد پیوستن به مقر سازمانم را دارم.

 یکی از آن‌ها پرسید: „می‌خواهی بروی آن جا چکار کنی؟“

 گفتم: معلوم است مبارزه!

گفت: “  اگر قصد مبارزه داری بمان همین جا و به مردم و بچه‌های آن‌ها درس بده و با یک حالت مسخره‌ای چند بار تکرار کرد: فدائی، فدائی!؟“

 و ادامه داد:

 “ ما هم که می‌بینی چپ هستیم، حزب دمکرات  الان بزرگ‌ترین نیرو را دارد؛ جای مبارزه همین جاست.“

 آن‌ها فکر می‌کردند چون حزب دمکرات بزرگ‌ترین نیرو است پس بر حق و انقلابی هم هست و همه‌ی انقلابیون باید به آن بپیوندند.

   شب را آن جا به سر بردیم. در ادامه راه چون حزب دمکرات  روزها در این منطقه ی جدید هم تسلط داشت، می‌توانستیم روزها هم حرکت کنیم. اما با آن پای خراب و مناطق صعب‌العبور و گذر از رودخانه و برف بدنم دیگر نمی‌کشید.

    کاک کریم هم دست از غرولند بر نمی‌داشت و می‌گفت: „اگر پا به پای ما نیائی ما می‌رویم“

    یکی دو روز دیگر هم تحمل کردم اما دیدم انگار این آدم نه انگار که می‌خواهد مرا کمک کند بلکه تو گویی مرا خریده است و باید هر دستوری می‌دهد اطاعت کنم. تا اینکه یک روز وقتی سرم  داد کشید یقه‌اش را گرفتم و گفتم:

مرد نا حسابی وضع پای من را می‌بینی خراب است و گر نه احتیاج به تو نداشتم می‌خواهی بروی برو. یک دفعه‌ی دیگر سر من داد بزنی آن ٧- ٨ تا دندانت را هم می‌ریزم توی دهانت تا از دستت راحت شوم و کله‌ات را می‌کنم زیر برف!

   کاک رحیم که انسان فهمیده و مهربانی بود واسطه شد و ما را ساکت کرد. البته کاک کریم یک ترس‌اش هم از نامه‌ای بود که حزب به او داده بود که مرا سالم باید به مقر دیگر حزب رسانده  و به پیک دیگری تحویل دهد؛ بهمین خاطر مجبور بود کوتاه بیاید.

   دیگر بر داشتن هر قدم برایم مثل پتکی بر مغزم بود. در یکی از روستاها از اهالی یک عصائی گرفتم .گر چه باز لنگان لنگان ولی با عصا بهتر می‌توانستم راه بروم. یک روز دیگر را چنین تحمل کردم. روز بعد با عصا هم نمی‌توانستم راه بروم. جناب کاک کریم هم باز شروع به غرولند کرد.

 این بار من سر او داد زدم و گفتم:

 خفه شو فلان فلان شده، تو انگار اصلا حالیت نیست من برای چه هدفی دارم که این همه مشقّت را تحمل می‌کنم. برو من از این به بعد هیچ احتیاجی به تو ندارم. او ساکت شد.

   کاک رحیم با زبان کردی و خیلی عصبانی با او برخورد کرد، نمی‌دانم چه به او گفت که از آن به بعد دیگر صدایش در نیامد.

   در ادامه‌ی راه وضع طوری شده بود که آن‌ها پیشاپیش من می‌رفتندو برف را پاک می‌کردند تا من بتوانم در جای پای آن‌ها با یک پا و عصا زنان دنبال‌شان بروم یا بهتر است بگویم کشیده شوم. با همه‌ی توان باقی مانده تلاش می کردم  مسیر را تا مقصد با آنان ادامه بدهم، اما احساس می کردم توان ام دارد از بین می‌رود. به آن‌ها گفتم اگر جائی باشد که بتوانم فقط یک روز استراحت کنم، فکر می‌کنم وضع‌ام خوب بشود. به کاک رحیم گفتم:

    می‌دانم شما عجله دارید تا پیغام‌های خود را برسانید، اما من دیگر توانی ندارم. اگر می‌توانی راهی به من نشان بده تا خودم بتوانم بعد ازاین که وضع‌ام بهتر شد راه را ادامه بدهم.

   در یک دو راهی گیر کرده بودم. ادامه راه در توانم نبود. سینه‌ام سرما خورده و از بس سرفه کرده بودم  و گاهی بعدازسرفه‌ها، خون آب هم بود. پایم از همه بدتر ورم کرده و خونریزی زیر پوست و تب نیزهمچنان وجود داشت. ادامه راه ای بسا برایم مساوی مرگ بود. و راه دیگر برگشت بود، برگشت از مسیری ناشناخته و خطرناک که آن هم شاید مواجهه شدن با مرگ بود. سرنوشت سختی بود. در واقع دو راهی نبود یک راه بود از دو مسیر متفاوت که هر دو به مرگ ختم می‌شد.

با کاک رحیم مهربان به صحبت نشستم و به او گفتم: لطف کن راهی به من نشان بده تا خودم را به روستائیانی برسانم که در رفت و آمد بین روستاها و شهر هستند تا شاید با الاغ بتوانند مرا به اطراف ارومیه یا اشنویه برسانند. با خودم فکر می‌کردم اگر به آن اطراف برسم شاید بتوانم خودم را به شهر و تبریز و به خانه‌ی دوست‌ام برسانم و اگر هم موفق نشدم و گرفتار پاسداران شدم سیانور می‌خورم.

   کاک رحیم دست مرا گرفت و با مهربانی گفت:

„در این منطقه و پائین دره که جاده هست ماشین‌ها و گشت سپاه زیاد تردد می‌کنند. فکر رسیدن به جاده را نکن! بدست آنان اسیر می‌شوی! صبر کن در روستای بعدی سعی می‌کنم راه بهتری پیدا کنم.“  کاک رحیم کمک روحی زیادی به من کرد.

    با آخرین رمقی که داشتم و با آتش عشقی که برای رسیدن به مقرسازمان  در جانم داشتم  با اتکاء به  عصائی که اکنون شکسته بود دوباره راه افتادم . کاک رحیم عصای خودش را به من داد. من به فاصله‌ی ٢٠ متر پشت سر کریم و رحیم حرکت می‌کردم. پس از آن که یقه‌ی کریم را گرفته و با او برخورد جدی کرده بودم، دیگر غرّ نمی زد و بهانه گیری نمی‌کرد. بر عکس با من مهربان شده بود.  تا این که آمد وگفت: „من ماموریت دارم تو را به یکی از مقرهای  حزب دمکرات  در اطراف اشنویه برسانم، بعد از آن من دیگر راه خودم را خواهم رفت.“

 گفتم: برو حرف اضافی نزن من به تو احتیاج ندارم.

 گفت: “ دویا سه  روز دیگر راه داریم تا به آن مقر حزب برسیم.“

دوباره گفتم: من به تو احتیاج ندارم. او دیگر چیزی نگفت و به راه ادامه دادیم.

از بالای کوه سرازیر شدیم پائین. درد پاهایم در سر پائینی بیشتر می‌شد؛ حالا دیگر هر دو پایم درد می‌کرد. به هر جان کندنی بود افتان و خیزان همراه آن‌ها به نزدیکی روستائی رسیدیم.

   روستاهای آن منطقه از دور نمای جالبی دارند. انبارهای علوفه در کنار ده به شکل مدور و استوانه‌ای قرار دارند و روی آن‌ها را گِل اندود می‌کنند که بر اثر برف و باران خیس نشوند تا در زمستان بتوانند از آنها استفاده کنند. روش استفاده هم به این شکل است که قسمتی از آن را از پائین باز می‌کنند تا بز و گوسفندها بتوانند از آن بخورند.

   راهی که از آن دام‌ها به طرف علوفه رفت و برگشت می‌کنند به علت جای پاها و فضولات حیوانات مشخص است. این روستا در شیب کوه بود و در پائین این باریکه  راه پُر شیب، جوی آبی بود. وقتی سعی کردم خودم را به رحیم و کریم که پیشاپیش من می‌رفتند برسانم پایم که اکنون دیگر زیاد به فرمان من نبود لیز خورد و فاصله‌ی ١٠ – ٢٠ متری شیب کوه را  تا جوی آب لیزخوردم پائین و به شدت داخل جوی آب افتادم.

   از شدت درد و خستگی و سرما بی حس شده و خودم هم نمی دانستم کجا هستم. فقط فهمیدم چند نفری دست و پایم را گرفته اند و دارند مرا حمل می کنند؛ روستائیان هم به کمک‌ آمده بودند. در خانه‌ای کنار تنور گرمی جائی برایم درست کرده بودند و کمک می‌کردند لباس‌های خیس شده‌ام را در بیاورم. جوراب‌هایم رابه زحمت از پایم در آوردند. بی حال و بی رمق شده و از شدت درد نای ناله کردن هم نداشتم.

چند نفر از روستائیان و پیر زنان برایم نبات داغ آوردند و با تخم مرغ و پشم زانویم را بستند. بتدریج  درد کمی آرام شد و به خواب رفتم. وقتی بیدار شدم ۷- ۸ ساعتی خوابیده بودم. هم چنان پای تنور گرم بودم و کریم و رحیم و روستائیان دورمن جمع بودند. منطقه ی  آزاد بود و کنترل منطقه  در دست پیشمرگان حزب دمکرات کردستان بود.

   رحیم و کریم با روستائیان مشورت می‌کردند که: برف سنگین است و ما دو سه روز دیگر راه در پیش داریم، چکار می‌توانیم بکنیم؟

 موستای روستا( شخص مذهبی و بزرگ روستا) گفت:

“ صبر کنید امروز پیغام می‌فرستم برای پیشمرگه‌ها که در این نزدیکی هستند تا بیایند به شما کمک کنند.“

وقتی حاضرین کمک می‌کردند تا من لباس‌های خیس شده‌ام را عوض کنم، متوجه ی  قرص سیانوری را که همراه داشتم و در یک کیسه‌ی کوچک با نخ به گردن‌ام آویزان کرده بودم شدند.

    روز بعد چند نفر از شورای روستا و ماموستا برای نهار به خانه‌ای که من بودم آمدند. در آن شرایط در اکثر روستاهای کردستان شورای روستا و مسئول شورا وجود داشت؛ اغلب هم همان ماموستا مسئول شورا بود. این شوراها علاوه بر رتق و فتق امور و مشکلاتی که در روستا پیش می‌آمد مسئول تقسیم پیشمرگه‌ها درخانه های مختلف برای غذا و خواب بودند. هم چنین تهیه‌ی برخی آذوقه و مایحتاج و جمع آوری اخبار و اطلاعات برای جنبش خلق کرد را انجام می‌دادند. رسم براین بود وقتی میهمان یا غریبه‌ای هم به روستا وارد می‌شد دیگران هم بدون دعوت برای سر کشی و گرفتن حال و خبر به خانه‌ی میزبان می‌آمدند. آن روز آن جماعت به خانه‌ی میزبان من آمدند.

ماموستا از من پرسید: „تو مجاهدی؟“

 گفتم: نه! من فدائی هستم.

پرسید: „فدائی یعنی کمونیست؟“

 گفتم: بله درسته است. نگاهی به جمع کرد و گفت: ولی کمونیست‌ها خدا را قبول ندارند!

گفتم: بله درست است ما اعتقادات مذهبی نداریم.

 ماموستا نگاهی به جمع کرد و گفت: پس چرا قرآن انداختی گردن‌ات؟ دیدم جناب ماموستا کیسه‌ی سیانور گردن مرا به جای قرآن گرفته و به خیال خودش قصد دارد این تناقض من را به جمع نشان بدهد.

    به همین خاطر کپسول شیشه‌ای سیانور را از توی کیسه در آوردم و به همه نشان دادم و دلیل حمل آن را برایشان توضیح دادم: ما در مواقع خطر بخصوص توی شهر به خاطر اینکه زنده به دست پلیس اسیر و گرفتار نشویم و زیر شکنجه رفقا و اطلاعات‌ خود را لو ندهیم، این کپسول را زیر دندان خرد می‌کنیم. شیشه‌ی آن دهان را زخمی می‌کند، پودر سمی آن وارد خون می‌شود و در عرض چند دقیقه آدم می‌میرد.

 ماموستا گفت: „ببینم چطوری است؟“

 اما می‌ترسید دست بزند. به او از نزدیک سیانور را نشان دادم و گفتم:

ببین این طوری در دهان می‌گذاریم و آن را گذاشتم زیر زبان‌ام.

ماموستا دست و پاچه شد و گفت:

“ تورو خدا این کار را نکن، توی این خانه این کار را نکن، شرّ برای صاحب خانه درست نکن، ممکن است بمیری و برای همه‌مان درد سر درست کنی.“

 آن را در آوردم سر جایش گذاشتم و خیلی خندیدیم. بعد از آن احساس کردم پذیرائی میزبان‌ام از من خیلی گرم‌تر شد.

 حتا گفت: „می‌دانیم شما به خاطر ما و دفاع از ما خودتان را به آب و آتش می‌زنید و پرسید:

 „تو زن و بچه هم داری؟“

 گفتم: بله سه تا بچه دارم. یک دختر و دو پسر و چند ماهی است که از آنان و مادرشان بی خبرم. انسان شریفی بود و خیلی بمن مهر ورزید. همو یک تسبیح با مهره‌های درشت خودش را هم به رسم یادگاری به من هدیه داد.

   فردای آن روز برف سنگینی بارید. ارتباط روستا ها با هم خیلی کمتر شد. ما هم مجبور شدیم دو روز دیگر آن جا بمانیم. برای من فرصت استراحت خوبی بود. فقط موقع توالت رفتن مشکل داشتم. زانوی چپ‌ام را محکم با معجونی از آرد و زرده تخم مرغ  و پشم بسته بودند و روی آن را هم با شال کلفتی پوشانده بودند. به همین خاطر مجبور شدم پاچه‌ی شلوارم را چاک بزنم. توالت‌های آن جا هم که داستان خودش را دارد. این واژه‌ی توالت را من به معنی دستشوئی رفتن یا بهتر است بگویم رفع حاجت کردن به کار می‌برم. چون در واقع ساختمانی یا محلی به نام توالت وجود نداشت. همه‌ی دشت هموار توالت بود. به فاصله‌ی کمی از روستا که جوی یا باریکه آبی ازکنارش می‌گذشت جای توالت بود. در تابستان و زمستان فرقی نمی‌کرد. به یک معنی توالت همیشه تابستانی بود. افراد می‌نشستند کنار هم و رفع حاجت می‌کردند و بعد با شلوار پائین آمده تا سر زانو تاتی تاتی خودشان را به آب نزدیک ‌کرده و نظافت می‌کردند و شلوار را بالاکشیده بند تنبان را سفت می‌بستند و ای بسا طی این پروسه اخبار شب قبل و شهر و اتفاقات ده را نیزبا هم رد و بدل می‌کردند. البته بعدها دیدم که روستاهای بزرگ‌تر که مسجد هم دارند نوعی توالت هم دارند و حوض آب هم برای دست و صورت شستن و وضو و غسل کردن هم دارند؛ که باز هم با توالت‌هائی که تا کنون من دیده بودم فرق داشت. آنجا با دیوارها خیلی کوتاه که افراد در هر چهاردیواری روی چاله می نشستند و ازبالای دیوار کوتاه توالت به خوبی صورت همدیگر را می دیدند و راحت می‌توانستند با هم در حین سبک کردن خود گفتگو هم بکنند و از جلوی ردیف توالت‌ها هم جوی آب باریکی بجای آفتابه بود. بگذریم که مردم حکایت‌ها و مزاح‌های زیادی از این توالت به واقع یا به طنز ساخته‌اند و با بازگوئی آن کلی می‌خندند.

    این تجربه برای کسانی که اولین بار در زندگی‌شان با چنین مناطق محروم و شرایط ابتدائی زندگی با مردمانی دریا دل و فداکار روبرو می‌شوند بسیار آموزنده است. یعنی در کنار لطف و صفای بی بدیل و میهمان نوازی و معرفت مردم کردستان  که هرگز برای کسی فراموش شدنی نیست، خاطره‌های آن زندگی سخت و مشقت بار و ابتدائی نیز در یاد و خاطره ها می‌ماند.

   به هر حال من هم با یک پا و یک عصا خود را به دشت اطراف روستا می‌رساندم و به هر بد بختی  و شرم و خجالتی که بود این اجبار روزانه را با اعمال شاقه انجام می دادم.

   چند روز استراحت کلی در وضع و روحیه‌ی من تاثیر خوب و مثبت گذاشت. تا این که یک روز عصر مرد صاحب خانه آمد گفت:

 پیشمرگه‌ها آمدند خانه‌ی ماموستا هستند. کریم و رحیم به آن جا رفتند و آخر شب با ۸- ۹ پیشمرگه برگشتند. „سر لک“ ( مسئول نظامی آن گروه پیشمرگه) مردی درشت هیکل بود که در منطقه‌ی „صومای برادوست“ معروف بود. مرد صاحب خانه از قبل برایم از او و ویژه ‌گی‌هایش تعریف کرده بود. می‌گفت:

   انسانی شریف و محترم است، از نظر نظامی شخصی لایق و ورزیده است واین منطقه را او امن کرده است؛ اسم‌اش احمد بنده‌ای و اهل ارومیه است.

   کاک احمد به محض اینکه وارد خانه شد خیلی صمیمانه با من دست داد. بقیه پیشمرگه‌ها هم همین طور برخوردشان بسیار محترمانه و انسانی بود. در همان لحظه‌ی اول می‌شد فهمید کاک احمد در جمع رفقای خود دارای اتوریته‌ی مبارزاتی بالائی است و پیشمرگه‌ها خیلی دوست‌اش می دارند.

   کاک احمد نامه‌ای را که مجاهدین نوشته بودند و ضمیمه‌ای را هم که حزب دمکرات به آن افزوده بود گرفته و خوانده بود.

او گفت:

 “ شما میهمان ما هستید، هر کاری از دست ما برآید  برایتان انجام می‌دهیم. من می‌دانم مقر فدائیان اقلیت در منطقه‌ی بوکان است؛ با این برف سنگینی که باریده تا مقر آنان تقریبا یک ماه پیاده راه است“

 من بر خلاف وضع جسمی اما به شوخی گفتم: اگر زنده بمانم ١٠ ماه هم طول بکشد باید خودم را به آنها برسانم. از محبت‌هایشان تشکر کردم و از برخوردهای بد کریم هم حرفی نزدم.

   فردای آن روز سفارش داد اسبی آوردند و فرد دیگری به نام سعید به ما اضافه شد؛ او می‌خواست چند پیغام را به مقرهای غرب اشنویه و یا مهاباد ببرد. روزی که از مقر مجاهدین با پیشمرگه‌های حزب راه افتادم کفش‌های معمولی پایم بود، مجاهدین گفتند:

   با این کفش‌ها مشکل بتوانی توی گِل و برف و یخ راه بروی! مجاهدین یک جفت چکمه ی  لاستیکی ساق بلند به من دادند. چکمه‌ سنگین بود بویژه وقتی از رودخانه‌ای رد می‌شدیم چکمه‌ پر آب می‌شد.

   در مورد این چکمه و برخوردهای کریم باید  اشاره ای دیگر دراینجا کنم. گفته بودم کریم آدم خود خواه و بی مسئولیتی بود. یک روز من و رحیم و او می‌بایست از یک رودخانه‌ی پهن عبور می‌کردیم. تازه پایم شروع به درد کرده بود. آب رودخانه با سرعت در حرکت بود. ما باید جوراب‌ها را در آورده در جیب می‌گذاشتیم بعد شلوارمان را بالا‌زده با عصا یواش یواش از آب می‌گذشتیم. اول رحیم رفت وسط رودخانه وتا کمر رفت توی آب و برگشت. لباس‌هایش را در آورد پیچید به شال کمرش و بقچه را به گردن‌اش آویزان کرد. کلت کمری‌اش را هم بالای سرش گرفته بود که خیس نشود؛ عرض رودخانه تقریبا ۸ – ۹ متر می‌شد. به دنبال رحیم من رفتم. جناب کریم گفت:

    تو وقتی از آب رد شدی چکمه‌هایت را در بیاور پرت کن این ور برای من، چون من نمی‌خواهم کفش‌هایم خیس بشوند. من و رحیم رد شده بودیم و هر دو کفش‌هایمان خیس شده بود. حالا  آقا کریم مانده آن طرف و نمی‌خواهد کفش‌هایش خیس شود. به او گفتم:

    ببین آب رودخانه تا کمر هم بالاتر می‌رسد این چکمه‌ها تا زیر زانوی من هستند. تو بالاخره خیس خواهی شد؛ بعدش هم آمدیم و من چکمه خیس و سنگین را به طرف ات پرت کردم و افتاد توی رودخانه و شدت جریان آب چکمه را با خود می برد و آن را از دست خواهم  داد. بعد  من وسط این بیابان، با این برف و یخ و سرما چکار کنم؟

کاک رحیم گفت:

 “ گوش نده می‌مانی پای برهنه و سرما پاهایت را می‌بَرد.“

رحیم رو به کریم ادامه داد:

 “ تا حالا ما ۵- ۶ رودخانه را رد کردیم، بزن بیا دیگه تو چرا داری زور می‌گویی و با نشان دادن من گفت این خودش همین طوری مشکل پا درد  دارد.“

    راستش اولش قصد داشتم ریسک کنم و برایش چکمه را به آنسوی رودخانه پرت کنم، بعد فکر کردم رحیم راست می‌گوید و این کاررا نکردم .

به کریم گفتم:

    من حاضرم برگردم آن طرف چکمه‌ها را به تو بدهم و خودم دوباره بی کفش از رودخانه عبور کنم. در این موقع کاک رحیم عصبانی شد و به زبان کردی به او غرولند کرد؛ نفهمیدم چه گفت. کریم هم درمقابل غرغر کرد و بالاخره راه افتاد آمد به طرف ما. اما رفتارش با من طوری بود که یعنی دلخور شده و ناراحت از این است که چرا من به حرف رحیم گوش دادم.

   خلاصه طی این سفر با کریم از این اختلافات زیاد اتفاق می‌افتاد. مثلا وقتی به خانه‌ای برای استراحت و غذا خوردن می‌رفتیم، وقتی صاحب خانه می‌رفت بیرون کریم شروع می‌کرد طاقچه‌ها و در و دیوار را بازرسی کردن.

 یکی دو بار به او گفتم:

    تو کار درستی نمی‌کنی!

 او اصلا گوشش بدهکار نبود. یک روز نشان داد چند تا عکس از زن و دختر از خانه‌هائی که به او جا و غذا داده بودند برداشته است؛ البته آن عکس‌ها مربوط به قبل از سفر مشترک بود. ولی در کل او آدم  درست و با شعوری نبود.

   یادآوری کردم که در روستا ی محل استراحت با  کاک احمد بنده‌ای آشنا شدم . این روستایی بود که از یک طرف منتهی می‌شد به دره‌ای که متاسفانه پس از گذشت حدود ٢۵ سال اسم آن روستا و برخی روستاهای دیگر را فراموش کرده‌ام و هم چنین در آن راه پیمائی طولانی اتفاقات دیگر هم زیاد بود که آن‌ها را هم دیگر حافظه کمک به باز گوئی‌اش نمی‌کند.

   بالاخره بعد از آن استراحت درست و حسابی و مراقبت اهالی روستا از پایم وقتی پشم و شال  را باز کردم متوجه شدم خیلی بهتر شده و می‌توانم راه بروم. ولی صاحب خانه‌ی عزیز و مهربان باز هم نمی‌دانم روغن چی چی بود مالید به پایم و گفت:

    تو مثل پسر خودم هستی. و بنا به باور خودش کلی هم برایم دعا کرد که سلامت باشم و بتوانم دوستان‌ام را پیدا کنم.

   من و رحیم و کریم و سعید هم که به ما اضافه شده بود آماده‌ی حرکت شدیم. مرا سوار اسبی که کاک احمد سفارش داده بودکردند. کاک احمد تاکید کرد که مرا با این اسب به یکی از مقرهای حزب دمکرات  ببرند. اسم آن مقر را هم متاسفانه فراموش کرده ام و گفت در آن مقر ما دکتر داریم تو را معاینه خواهد کرد. سعی کن چند روزی هم استراحت کنی تا حالت کاملا خوب شود؛ نامه‌ای هم به همراهانم داد تا به مسئول مقر بدهند.

   از آن به بعد رفتار همراهانم با من به راستی عوض شد. بعد از ظهر بود. شب گذشته برف سنگینی باریده بود ولی امروز هوا آفتابی بود. هر چند آفتابی بی رمق بود و هوا همچنان  سرد. همه ی ‌ما از کاک احمد وسایر پیشمرگه‌ها، از صاحبخانه و اهالی روستا و از ماموستا که حقیقتا در حق ما به خصوص من نهایت انسان دوستی و محبت را نموده بودند خدا حافظی کردیم و من سوار اسب و همراهان پیاده راه افتادیم.

ابتدای راه خوب بود. روستائیان قدری برف‌ها را کنار زده بودند؛ اما همین که خواستیم از ده خارج شویم اسب تا سینه در برف فرو می‌رفت و امکان حرکت نداشت. اسب با چهار دست وپا دربرف فرو رفته بود و با سر کشیده و چشمان ازحدقه برآمده تقلا می کرد اما حیوان توان بیرون کشیدن خود را نداشت. زمانی که ازروستا  خارج می شدیم کاک احمد می رفت به طرف خانه ی ماموستا و سعید با این مشکل جدید رفت دنبالش وصدایش زد . کاک احمد بهمراه 3 پیشمرگه بازگشت و شروع کردند با تلاش فراوان اسب را از درون برف وگِل بیرون کشیدند .

من گفتم:

 به اسب احتیاج نیست فکر می‌کنم بتوانم راه بروم.

احمد گفت:

„اگر فکر می‌کنی می‌توانی که خوب است؛ اما کفش‌هایت خوب نیست.“

و به زبان کردی گفت:

 این‌ کفش ها „قرص‌اند“ (سنگین) هستند.

 بعد کفش‌های پلاستیکی خودش را در آورد به من داد. کفش‌هائی که متوجه شدم برای شرایط کردستان توی برف و گِل و سرما بهترین است و اکثر پیشمرگه‌ها هم از آن استفاده می‌کنند. بخت بلند من این جا این بود که پای من و کاک احمد کاملا هم اندازه بود.   چکمه‌ها را هم گرفت. همانجا چاقو یش را در آورد و ساق چکمه  را کوتاه کرد و پوشید. رو به من با چهره‌ای گشاده گفت:“

 تو بپوش برو من بعدا برای خودم کفش پیدا می‌کنم“

من در دل به بزرگی و شجاعت و انسانیت این پیشمرگه‌ی واقعی خلق کرد هزاران درود فرستادم و هنوز که هنوز است فدا کاری و گذشت او در هر تند پیچ زندگی الهام بخش درست تصمیم گرفتن و امید بخش باوری صد چندان در رسیدن به جامعه‌ی سالم و انسانی برایم است. جامعه‌ای که „هر انسان برادری باشد برای انسان دیگر“. از طرف دیگر افسوس می‌خوردم برای حضور انسان‌های بی مایه‌ای مثل آقا کریم در جنبش انقلابی خلق کرد. انسان پستی که با بی‌شرمی، ای بسا انگشت عسلی میزبان خود را گاز می‌گرفت. همه‌اش از این ناراحت بودم که اگر گذر افراد غیر کرد و غیر سیاسی به کردستان بیفتد – که زیاد هم می‌افتاد – و به تور چنین آدم‌هائی بخورند قضاوتشان از جنبش انقلابی و خلق کرد چه خواهد بود؟

   خوشبختانه اکنون پس از گذشت بیش از سه دهه از آن روزگاران و کمک بی دریغ خلق دلاور کرد به انسان‌های زیادی که از جهنم جمهوری اسلامی از دست مرگ گریختند یا تاب تحمل آن را نداشتند و امروز در محیط ‌های امن زندگی می‌کنند یا مبارزه را در خارج کشور ادامه می‌دهند، آن نگرانی بر طرف شده است و خلق کرد در پیشگاه تاریخ سرافراز و روسفید است. شاید تعجب کنید و یا این واقعیت را باور نکنید، مهم نیست، مهم این است آنچه که حس کردم دارم می‌گویم و باور من است.

    بعد از پوشیدن کفش‌های کاک احمد بنده‌ای انگار گرمایی به جانم دوید و پایم سالمِ سالم شده بود.   احساس می‌کردم از نو  جان تازه ای گرفته ام .

باری چهار نفره حرکت کردیم. آن سه نفر جلو دار بودند و برف را زیر گامهایشان می‌کوبیدند و راه باز می‌کردند، من هم عصا زنان به دنبالشان. البته آن‌ها هم عصا داشتند و در اینگونه  مواقع همه با عصا یا چوب دستی حرکت می‌کردند. ورم پایم در چند روز استراحت نسبتا خوابیده بود، سرفه‌ها اما هنوز ادامه داشت و گاهی همچنان حین سرفه لخته ی خون از گلویم به بیرون می جهید.

(هنور چند ماه از ترک این روستا با خاطره‌های خوش انسان زیستن نگذشته بود که خبر تلخی زانویم را سست کرد و درد شدید سقوط از شیب دره در رودخانه و سردی آب را در جانم ریخت؛ خبر آمد دسته‌ای از پیشمرگه‌های حزب با مزدوران جنایت پیشه‌ی رژیم سرمایه د‌اری وابسته جمهوری اسلامی در شمال کردستان  درگیر شدند و کاک احمد بنده‌ای به خون غلطیده است. غمی سنگین و کمر شکن در دلم نشست و برای یک لحظه چهره پیشمرگه‌های تحت فرماندهی‌اش را در ذهن خود مجسم کردم و دیدم هر یک بدتر از دیگری  شوریده و دیوانه ی  فقدان کاک احمد هستند .)

   روزها  با راه پیمائی طولانی،  کوه به کوه، دره به دره و مقر به مقررا پشت سر می گذاشتیم . یک روز سرمای شدیدی بود. هر وقت از رودخانه رد می‌شدیم می‌باید کفش و جوراب را به زور به چپانیم تو جیب پالتو و تا کمر و گاه هم بیشتر از آب سرد و یخ رودخانه عبور کنیم. دو رودخانه را پشت سر هم رد کردیم. بعد از بیرون آمدن از رودخانه می‌بایست سریع جوراب و کفش‌مان را بپوشیم و قبل از آنکه  پاهایمان یخ زند راه بیفتیم. همراه تازه‌ی ما، سعید به منطقه آشنائی بیشتری داشت. وارد منطقه‌ای شده بودیم که افراد  قیاده در آن جا نیرو و فعالیت داشتند. قیاده‌ یک تشکیلات کردی بود که بخشی از آن‌ها عملا مزدور جمهوری اسلامی بودند. آنان در ازای  دستگیری و تحویل افراد سیاسی و فراری ایرانی  از رژیم ایران   پول و امکانات دیگر می‌گرفتند. از این رو سعید سعی می‌کرد از مسیرهائی حرکت کند که به کمین قیاده‌ای‌ها نیافتیم.

 رحیم و کریم خیلی با سعید شوخی می‌کردند به او می‌گفتند:

    تو چطور راهنمائی هستی از دره‌هائی عبور می‌کنی که از هر کدام یک رودخانه می‌گذرد؟! ما را از دره‌هائی ببر که از آن‌ها دو رودخانه عبور می‌کند. ناگهان به رودخانه‌ای رسیدیم پر از سنگلاخ و اطرافش پر برف و یخ بود. رحیم تشنه‌اش شده بود. او می‌خواست بدون این که دست کش‌اش را دربیاورد با دهان از رودخانه آب بخورد. با سینه دراز کشید کنار رودخانه و دست‌اش را گذاشت روی یخ کنار آن. به محض این که دهان‌اش به سطح آب  رسید، یخ زیر دست‌اش شکست و با سر وسینه سر خورد توی آب و قدری خیس شد. خودش را جمع جور کرد همان طور که دراز کشیده بود، سر به آسمان بلند کرد گفت:

 آخه ای خدا این چه خود مختاری بود که هی می جنگیم و به دست نمی‌آوریم، این همه بد بختی این همه شهید!

بعد باز به شوخی رو کرد به سعید گفت:

 „ای خدا، بیا این هم از راهنما که فقط امروز ما را از سه رودخانه عبور داده است، انگار عاشق آب است. بعد هم معلوم نیست سراز کجا در بیاوریم؟!“

 بعد بلند شد با مزاح به من گفت:

 „این‌ها کُرد هستند، من کُرد‌م و خود مختاری می‌خواهیم؛ یکی نیست بگه عمو تو (رو به من ) این وسط چه می‌خواهی؟“

   به لیز خوردنش درآب و حرف‌هائی که برزبان می آورد، همگی  خندیدیم و دوباره راه افتادیم.

   در منطقه‌ی جدید به پایگاه‌های رژیم هم نزدیک شده بودیم. پس مجبور بودیم بیشتر شب‌ها حرکت کنیم؛ این منطقه فکرکنم غرب مهاباد بود. پای من هم دیگر کمتر اذیت می‌کرد و حالامی‌توانستم پا به پای این سه نفر حرکت کنم.

   به روستائی دیگر رسیدیم و یک روز استراحت کردیم و قبل از این که هوا تاریک شود از روستا  زدیم بیرون. پیشمرگه‌ها اخبار راه و وضعیت کنترل جاده‌ها  توسط سپاه یا ارتش را از اهالی روستاها می‌گرفتند. نیروهای مردمی جدا از نیروی مخفی وهواداران حزب دمکرات (حیز به‌رگیری) در روستاها بهترین وسیله‌ی خبر و اطلاع رسانی جنبش مسلحانه‌ی خلق کرد بودند و این مضاف بر حمایت مادی و اسکان و غذا و امکانات دادن به نیروی پیشمرگه بود.

   حدود ساعت پنج ونیم  از سراشیب کوه پائین آمدیم؛ برف تندی شروع به باریدن کرده بود. دید چشم ها تا فاصله‌ی ٤٠ – 50 متری بیشتر نبود. یک نفر از اهالی برای راهنمایی  با ما تا جایی آمده بود. گفت:

   تا نزدیکی جاده که از سراشیب کوه پائین بروید شما را راهنمائی می‌کنم. در توی دره رودخانه است کنار رودخانه پک جاده‌ی ماسه‌ای ماشین رو است. ما از بالا خوب نمی‌توانستیم جاده را ببینیم. برف و کولاک مانع دیدن می‌شد. نزدیکی رودخانه راهنما به ما گفت:

    آن جا رودخانه است و شما بعد از عبور از رود خانه باید خیلی سریع از جاده بپرید و با سرعت از بغل جاده کمر سر بالائی رودخانه را طی کنید و از این منطقه دور شوید، چون سپاه پاسداران  و قیاده موقت در این محل پایگاه دارند. سرانجام  مرد روستایی از ما خداحافظی کرد و بازگشت.

ادامه دارد