به مناسبت دوم اردیبهشت سالروز قتل حمید سلحشور، کورش سلحشور
بمناسبت دوم اردیبهشت سالروز قتل حمید سلحشور
گزارشواره ی دو مرگ
بهار شهر را ترک کرده بود وآفتاب، سبزی بجا مانده بر زمین را میسوزاند. نشسته بودم در کتابخانه ای که برای خودمان درست کرده بودیم. اردیبهشت بود. همه رفته بودند اهواز جنازه ی عزیز را بیاورند.
سیل که آمد بسیاری از روستاها ویران شدند. راههای عبور و مرور مردم بسته شده بود و نان و آب در دسترس نبود. ما هم برای کمک به روستاها در نفتون چادری زدیم . بسیاری از جوانان شهر که با حکومت تازه سروکاری نداشتند. چند نفر از افراد حزب الله به بهانه ی بحث آمده بودند وبا عزیز به مشاجره ایستاده بودند بصدای بلند. عزیز محمدی تنها فرزند یکی از شهدای کودتای 1332 پهلوی که در فقر و نداری در آغوش مادری فداکار بزرگ شده بود، هم یکی از جوانانی بود که با چادر جوانان مبارز همکاری تنگاتنگ داشت. ناگهان عزیز که هیکلی یلواره داشت با ضربه ی مشت یکی از افراد حزب الله بزمین درغلطید وسرش به جدول کنار خیابان برخورد کرد. عزیز را به بیمارستان بردیم ولی ترس از آن بود که در آنجا هم راحتش نگذارند. در رابطه با دانشجویان مبارز وی را به بیمارستان جندیشاپوردر اهواز منتقل کردیم و دانشجویان پزشکی دانشگاه بشدت مراقب احوالش بودند. پس از چندی عزیز از کما بدر آمد و حالش روبه بهبود گذاشت. ورزش میکرد و با پزشکان گرم گرفته بود. تا آنروز شوم اردیبهشت. عزیز خودش را آماده کرده بود که چندی بعد به خانه برگردد. در یک سحرگاه کشیک بخش متوجه میشود که عزیز با صورت بروی زمین افتاده و همه ی سرنگهایی که به دستانش وصل شده بودند قطع شده اند. عزیز را بقتل رسانیده بودند. همه ی پزشکان بیمارستان شهادت دادند که درگیری ی کوچکی در آنجا رخ داده است وعزیز را خفه کرده اند. مرا مامور کردند که به دایی اش که سرایدار مسجد کلگه بود این خبر شوم را بدهم. پسین آنروز اردیبهشت به مسجد رفتم. دایی نشسته بود پشت یک میز. نیم خیز شد ودستش را بسویم دراز کرد. مستقیم به چشمهایم زل زد. انگار همه چیزرااز نگاهم بخواند درصندلی اش فرورفت و گفت: انالله واناالیه راجعون. نگاهش را از من برگرداند که مبادا اشکهایش را ببینم ولی چه کسی بود که برای عزیز اشکی نریزد؟ فردای آنروز خانواده های بسیاری راروانه ی اهوازکردیم. عزیز ما شایسته ی یک تشییع جنازه ی بزرگ بود. اتوبوسهای بسیاری به اهواز رفتند که جنازه را بیاورند. من مانده بودم که تدارکات شهر را سازمان بدهم. کمی به اول ماه مه و جشن بزرگ کارگران مانده بود. قدرت همانروز آمده بود وخواسته بودکه برای بزرگداشت عزیز با پرچم سازمان فدایی در مراسم شرکت کنند من اگرچه پذیرفته بودم ولی موکول به شرکت همه ی احزاب دیگر کرده بودم این بهانه ای هم بود که حالا فدایی هم در نشستهای هفتگی ما که با همکاری احزاب مختلف صورت میگرفت شرکت کند. آنروزها هنوز اکثریت و اقلیت نشده بودند. قدرت هم پذیرفته بودکه همه باشند. پیکی را روانه کردم که با همه ی احزاب تماس بگیرد و کسی را که پرچم سرخی برای روی قبر. گویی همه ی آنچه را که در این سالها برای صدها عزیزمان نکرده بودیم میخواستیم یکباره انجام بدهیم.
نشسته بودم توی کتابخانه و اعلامیه ی مرگ عزیز را مینوشتم که حمید آمد که تراکتهای اول ماه مه را برای چسباندن بگیرد.تکمه ی بالای پیراهنش افتاده بود. بسته ی اعلامیه را که گرفت با مسأول کتابخانه کمی بگووبخند براه انداخت. یک نگاهی هم بسمت من کرد. لبخندی برایش رد کردم. نمیدانم کی رفت. نوشتن اعلامیه که تمام شد به نوشتن تراکتها پرداختم. قدرت هم دوباره آمده بود و در گوشه ای انتظار میکشید تا رفقای احزاب دیگر هم بیایند. یکی از دوستانمان که راننده ی تاکسی بود سراسیمه به کتابخانه آمد و مستقیم بسوی من. کاری غیرعادی بود چرا که معمولا وقتی میدیدند که من مشغول انجام کاری هستم مرا بحال خود میگذاشتند. بیا بیرون کارت دارم. عصبی و سراسیمه گفت. جدی اش نگرفتم. لا مصب بیا بیرون کارت دارم. رفتم بیرون. آفتاب مستقیم میتابید و نوید روز داغی میداد. گفت سوار شو. پرسیدم چرا؟ گفت تصادفی شده باید بریم بیمارستان. پرسیدم چه تصادفی ؟ گفت کسی تصادف کرده باید بریم ببینیم که حمیده یا نه. تا بیمارستان شرکت نفت راه زیادی نبود. صدای موتور ماشین با گرمای آفتاب درآمیخته بود و سکوت نیمروزی راه را میشکست. از نرس هاستل که رد شدیم مستقیم براهش ادامه داد. حالا میدان بیمارستا ن در سمت چپمان بود. آنجا به چپ نپیچید. راه را میشناختم اما نمیتوانستم بپرسم کجا میرود. واژه ها را گم کرده بودم. مبهوت به پیش رویم نگاه میکردم و صدای موتور ماشین که در آفتاب پهن میشد و دور میشد و دوباره برمیگشت و سرم را پر میکرد از صدا و از آفتاب. کمی جلوتر مقابل سردخانه نگهداشت. پیاده شد آمد بسمت من و در را باز کرد. توی چشمهایم نگاه نمیکرد. من هنوز گیج وویج بودم. آمرانه اما با صدایی لرزان گفت پیاده شو. زانوهایم لرزیدند. پشتم تیر کشید. آفتاب مستقیم به پشت گردنم میتابید. دستم را محکم به در ماشین گرفته بودم. دلم میخواست از آنجا دورشوم . فرار کنم. به جایی بروم که آنجا نباشد. یا برگردد به من لبخند بزند و بگوید اشتباه شده. در آنروز آفتابی اردیبهشت. آنروز نفرین شده ی اردیبهشت. نگاهی به روبرویم کردم . کارگر سردخانه ایستاده بود روی سکوی جلوی سردخانه و با تاثر نگاهم میکرد. خودم را جمع وجور کردم لبخندی زدم سرش راتکان داد بطرف در سردخانه رفت و در را باز کرد بعد برگشت و نگاهی به من کرد من هنوز هم میان در تاکسی ایستاده بودم. میخوای دستتو بگیرم صدایی از دور آمد از خیلی دور. نمیدانم که نه را گفتم یا فکرکردم که گفته ام . قدم برداشتم . قدمهایم لرزان بود. زمین زیر پایم میسوخت.
چقدر این راه دور است
چقدر آفتاب مسجدسلیمان داغ است
چقدر مزه ی اشک شوراست
بروی تختی پسربچه ی چهارده ساله ای خوابیده بود با کبودی زیر چشمش که تنها میتوانست حکایت بازیگوشی اش باشد ونه نشان مرگش. با یک نگاه خودم را پس کشیدم وگفتم نه. گفت دوباره نگاه کن. دوباره نگاهش کردم چه آرام خوابیده بود. آنهمه شور و شر را نمیشد در صورتش دید . عرقی که بر صورتش خشکیده بود لکه ها ی تیره ای بجا گذاشته بود. تکمه ی بالای پیراهنش افتاده بود. خم شدم بروی صورتش وپیشانی اش رابوسیدم. چه گرم بود هنوز صورتش. دهانش نیمه بازبود. پشت لبش تازه سبز شده بود. آفتاب گونه های سفیدش را سوزانیده بود وسرخشان کرده بود. انگار خوابیده بود. شاید هم خوابیده بود. شاید همه اش فیلم بود که اینها بازی میکردند. شاید میخواستند سربسرم بگذارند. شاید حمید میخواسته سرکارم بگذارد. ضعفی در درونم پیچید. چشمهایم را بستم ودوباره باز کردم . کسی دستم را گرفت و اورد زیر آفتاب.
نشستم روی سکوی مقابل سردخانه. آفتاب حالا مستقیم بصورتم میتابید. سردم شده بود.مچاله شده بودم درهم. نمیدانستم چه باید بکنم. حوصله ی فکر کردن نداشتم. واژه ها را گم کرده بودم . همه رفته بودند تشییع جنازه. رفته بودند نعش عزیزمان را بیاورند. حالا حمیدمان هم آنجا روی آن تخت خوابیده است. یک لنگه ی کفشش گم شده است. صورت سفید ش چه زیبا ست. چرا دقت نکرده بودم؟ چرا ندیده بودم که دارد مردی میشود. که موی صورتش در آمده است. آفتاب مستقیم بصورتم میتابید. چقدر آفتاب مسجدسلیمان داغ است. دلم هوای آواز علاالدین کرده بود اما هیچ صدایی نبود. سکوت بود و آفتاب. پرنده ها هم دیگر نمیخواندند. زندگی رفته بود. تنها مرگ مانده بود وصدای سکوت مرگ. یکباره آمده بود که حضورش را عادی کند. که بنشیند بر سینه هامان ودیگر برنخیزد.
توی حیاط بیمارستان نشستم روی پله ها. بچه هایی که توی شهر مانده بودند یکی یکی پیدایشان شد. آرام آمد. شهروز با ماشین آمده بود. پدرم سر کار بود. سوار ماشین شدم و آمدیم به گست هاوس. گست هاوس در آنسر شهر است. تمام طول را ه به این فکر میکردم که خبر مرگ اورا چگونه به پدرم بدهم. دیروز خبر مرگ عزیز را به دایی اش دادن آسان بود. از نگاهم فهمید. اما به پدرم نگاه نخواهم کرد. نه! میدانستم که علیرغم صراحتش روح نازکی دارد. اعتصاب دانش آموزان که بود خواهرم عضو رهبری شورای اعتصاب بود. خواستشان برپایی شوراهای مدارس بود. یک گروه از دادستانی آمده بودند خانه دستگیرش کنند. من هم خانه بودم. تازه از اهواز آمده بودم. خانه را که آمدند بگردند پدرم رو به یکیشان کرده بود و احوال مادرش را پرسیده بود. طرف خیس عرق شد و رفت بیرون. کار خانه گردی همانجا به پایان رسیده بود. بعد هم پشت سرشان راه افتاده بود رفته بود دادستانی . دادستان آخوند بود. مسجدسلیمانی که نبود. مسجدسلیمان آخوند نداشت. تازه حزب اللهی ها هم که میخواستند کاری بکنند میرفتند از دزفول حزب اللهی می آوردند. به دادستان گفته بود شرم هم خوب چیزی است آنوقتها که ساواک می آمد خانه ی ما خانه گردی با دوستدار و سلیمی وآدمهای گردن کلفتش میامد حالا شما پسران معروفه های شهر را میفرستید خانه گردی؟ شرم نمیکنید؟ یقینا آن حاج آقا شرم نکرده بود. ولی اگرهنوز زنده باشد این سیلی را فراموش نکرده است. اما از دل نازکش هم خبر داشتم. وقتی که برادر بزرگم را ساواک دستگیر کرد چه شبها که نخوابید. صدای هق هق گریه هایش را در نیمه های شب شنیده بودم. حالا چطور میتوانم به او بگویم که پسرش مرده است؟ خبر مرگ فرزندی را به پدری دادن آسان نیست. چطور میتوانم توی چشمهایش نگاه کنم وبگویم سرت سلامت باشد پسرت را کشته اند؟ نه! میگذارم خودش بفهمد. ولی باید به فریبی تا بیمارستان بیاورمش. کارش را که نمیتواند همینطوری بگذارد و با من بیاید سوار ماشین بشود و به جایی که معلوم نیست کجاست برود. نه! باید دروغی بگویم. اما چه بگویم که واکنش نشان بدهد؟ گفتم حمید پایش شکسته وحالابیمارستان امضای پدرش را برای جراحی میخواهند. اوقاتش تلخ شد از اینکه حالا باید از این جاکشها تقاضای مرخصی بکند. کمی مقاومت کرد. اوقات تلخی کردم . آمد و سوار شد.
درتمام طول راه هیچ کلمه ای میانمان رد وبدل نشد. میترسیدم که چیزی بگویم و دستم را بخواند. میترسیدم شستش خبردار شودو طاقت نیاورد. از خودم میترسیدم. از تنهایی ام . از تنهایی میترسیدم. از این میترسیدم که در پیش چشمانم اشکهایش درآید ومن نتوانم کاری برایش بکنم. از ناتوانی ام میترسیدم. خیره شده بودم به بیرون. بهار هنوز نیامده رفته بود و تابستان داغی درپیش بود. سبزی روی تپه های شانشین به زردی گراییده بود. از بیمارستان که رد شدیم بسوی سردخانه نگاهم کرد وگفت بی انصاف آخه پاشکسته را میبرن سردخونه؟ مستقیم در چشمهایم نگاه کرد. نگاهش بوی عزا میداد وبوی سرزنش.
کسی رفته بود جاده ی اهواز مادرم را از اتوبوس پیاده کرده بود و سوار ماشینی کرده بود وآورده بود.حالا مقابل سردخانه شلوغ شده بود. صدای آقابگم درگوشم میپیچید که “ دستت بده بدستم بس بکشم بو“ و همه ی زنها با هم بیت دوم را دم میگرفتند „دست تو برگ گله تسکین دلم بو“. زنهای مسجدسلیمان در عزاداری هایشان سرو میخوانند. یکی بیتی را میخواند و مابقی همآهنگ دنبا له اش را میگیرند. نوایی حزن انگیز اما پرشور است. تسلایشان میدهد. همه نشسته بودند جلوی سردخانه و مادرم را دوره کرده بودند. خیلی وقت بود که ندیده بودمش . کمتر خانه میرفتم. میخواستم بگویم ماما سرت سلامت باشد. اما صدایم در نمیا مد . دور بود . خیلی دور. آنجا در آن میانه نشسته بود و زنها دوره اش کرده بودند. آب بصورتش میزدند که درآن گرما ی آفتاب طاقت مرگ پسرش را بیاورد. در سایه ی نخلی در میدان پیشین بیمارستان نشستم و سیگاری گیراندم. تازه بفکر افتادم که تصادف چطوررخ داده و پرسشها یکی پس از دیگری به مغزم هجوم آوردند. آرام آمد وبا نارضایتی گفت که میخواهند همین امشب خاکش کنند. گفتم تا برادرهایش نیامده اند کسی حق ندارد خاکش کند. دو نفر رفتند که تحقیقات بیشتری پیرامون تصادف بکنند. جوان همراه حمید را هم که زخمی شده بود دربیمارستان بستری کرده بودند.
حمید و یکی از دوستانش با یک موتوریاماها 80 که دنده های سه وچهارش هم خراب بود رفته بودند بی بی یان تراکتها را چسبانده بودند. از همانجا ماشینی با سه سرنشین که هر سه حزب اللهی بودند دنبالشان کرده بود و در نزدیکی نمره هشت با شدت به موتور زده بودند. حمید که برترک موتورنشسته بود از بالای سر دوستش به جلو پرتاب شده بود. چوپانی این صحنه را دیده بود. ماشین را پیداکردند. چراغ سمت چپش در اثر برخورد شکسته بود . عکسهایش را گرفتند. هنوز نیمه شب نشده بود که همه چیز روشن شده بود. فردای آنروز سپاه پاسداران مسجدسلیمان اطلاعیه داد و شرکتش را در ترور حمید سلحشور انکار کرد. در گزارش پلیس علت تصادف سرعت بیش از حد موتورسیکلت گزارش شده بود و برخورد ماشین به چراغ راهنمای سمت راست موتور. وقتی در حضور دادیار شهر به این گزارش اعتراض کردم قلمش را از جیبش درآورد آن بخش گزارش را خط زد و صحیحش را نوشت. بعد نگاهی به من کرد و با لبخندی طعنه آمیز گفت حالا اینجوری میخواین حکومتو عوض کنین؟
نوار صحبتهای همراه دیگر حمید پیرامون ترور آنها را هم گوش نداده به من پس داد.ـ
حمید سلحشور در تشییع جنازه ای شایسته با شرکت هزاران نفر ازمردم مسجدسلیمان درقبرستان نفتون بخاک سپرده شد.ـ
من شهادت میدهم که زنان مسجدسلیمان با پرچم در دست نعش حمید را بدرقه میکردند.ـ
من شهادت میدهم که کارگران بازنشسته ی شرکت نفت همراه جوانان پر شور شهر مشتهایشان را علیه این جنایت بهوا پرتاب میکردند.ـ
من شهادت میدهم که در مراسم بخاک سپاری حمید دهها کودک کار ودانش آموز مسجد سلیمانی سرود خوانان اورا مشایعت کردند.ـ
مرگ حمید سلحشوربرای مدتی معادلات سیاسی حزب الله را در مسجدسلیمان برهم زد. برسنگ قبرش زیر ستاره ی سرخی نوشتند:ـ
ـ „مرگ خیلی آسان میتواند همین الان بسراغ من بیاید اما من تا میتوانم زندگی کنم نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یکوقتی ناچار با مرگ روبرو شدم ، که میشوم، مهم نیست مهم اینست که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد.“ـ
کورش سلحشور