در یک روز آفتابی درخشان فروردین ماه سال ۵۲، در بند چهار زندان عادلآباد شیراز، اتفاقی افتاد که سرنوشت بسیاری از زندانیان این زندان را از بیخ دگرگون کرد: برخی برای همیشه سیاست را بوسیدند و به کناری نهادند، برخی به «راست» افتادند، پارهای فرصت را مغتنم شمردند و زنجیرها و بندهای دروغین خودساخته و اطاعت کورکوانهی سازمانی را از دست و پا و ذهن خود پاره کردند و به دور انداختند و درضمنِ حفظ تعهدِ تشکیلاتی روش استقلال فکری پیش گرفتند. برخی از فضای آزاداندیشانهی پیش آمده سود جستند و شکفتند و برخی پژمردند، برخی کسان هم همچنان به همان روشهای گذشته ادامه دادند، اما هرچه بود شورش ۲۶ فروردین موقعیت بسیار درخشانی در زندان عادلآباد پدید آورد که نظیرش را پیش از شورش در این زندان- و در هیچ زندان دیگری در سراسر ایران- نمیشد پیدا کرد. ۲۶ فروردین دیوار نظم آهنین زندان را، که با ورود تبعیدیهای برازجان، خاصه بهرام قبادی و رحیم صبوری، شکافکی برداشته بود، به کلی درهم شکست و به هم ریخت. نوآوری دشمن درجهی اول جمود و خشک مغزی و سنتهای پوسیده و تکرار شونده است، ولی در عین حال هر چیز نو بیگمان در آغاز زشت و بدنما و کژ و کوژ مینماید، چرا که با عادتهای ذهنی مأنوس و آشنا در ستیز است. باید روزگاری سپری شود تا زیباییِ نو در غنچهای بیریخت و فروبسته بشکفد و آنگاه، برگ برگ، با عزّ و ناز جلوهگری آغازکند. در بسیاری از موردها، شورش نقابها و صورتکها را کنار زد و پردهی خودفریبی و دیگرفریبی را درید. در درون بسیاری از زندانیان «انقلاب»ی پدید آورد. شورش ۲۶ فروردین را «چپ روی» شمردن (چنان که عادتِ بخشِ در خور توجهی از چپ ایرانی است که برای فهم امور، هرچیز را تا حد ابتذال ساده میکند: هرپدیده بیهیچ میانجی و واسطهای یا چپ است یا راست، بیهیچ پیچیدگی و درهمتافتگی) ساده انگاری محض است. این شورش را عصیانِ عدهای جوان عاصی و شورشگر شمردن از آن هم بدتر است. سیبهای سرخ و پرطراوات این شورش چنان دلپذیر و انگیزنده بودند که اگر در جنبِ آن، چند میوهی گندیده هم چشم را میآزردند، بیم و باکی نبود. شورش غلیانی درونی پدید آورده بود و طبعاْ تابع حرکت و قانونهای درونی خاص خود بود و در وهلهی نخست دستِ رد به سینهی کلیشهها، نظریهها و سخنان قالبی مینهاد. در فضای پس از شورش، بندهای ساختگیِ بردهوارِ «بکن و مکن»، «این را بخوان و آن را مخوان»، گسیخته بود. میتوانستی هر رُمانی را بخوانی، فارغ از دستورهای سازمانیِ «این رمانْ بورژوایی است»، «این اثرِ تئوریک خلافِ مشی فکری ماست» . حتی بچههای مجاهدین که از خواندن رمان به جدّ منع میشدند، پس از شورش اجازه یافتند که چند رمان «معیّن» را بخوانند. از این رو، در آن زمان، در توضیح این شورش هیچ چیز خندهدارتر و مضحکتر از استناد به این نقل از گفتارِ پلخانوف نبود که: «نارودنیکها چون نتوانستند میان خود و واقعیت پُلی بزنند، در زندان های تزار هزار پاره شدند» که لابد یعنی قیاس تاریخی میان ما و نارودنیکها. البته شورش ۲۶ فروردین به یکباره و خلق الساعه پدید نیامد. از آن پیشْ روندی سپری شده بود. گذشته از بسیاری علتها، شورش علتهای سیاسی، اجتماعی، و روانشناختی هم داشت. بارها در گردهماییهای پنجشنبه شبها از زبان برخی از بچهها شنیده بودم که: «ما بی حرکت میمیریم، ماهیت مبارزهی ما در حرکت و جنبش است»، یا یکی دو بار از زبان عزیز سرمدی، از گروه بیژن جزنی، شنیدم «با این همه آدم چهها که نمیشود کرد» که به ۱۵۰ تن زندانیان سیاسی زندان شیراز اشاره داشت. زندانیهای جنبش جدید از همان آغاز خودرا آمادهی جنگِ بیزنهار با دشمن کرده بودند. زندگی در حرکت مداوم بود نه در سکون. وانگهی، افسران تودهای، و چند تن زندانی کُرد و یکی دو نفر زندانیان «فرقه»، واقعیت زندان (زندانِ دراز مدتِ تا دَمِ مرگ) را در طی سالیان دراز پذیرفته بودند و داشتند زندانشان را میکشیدند، و نمیخواستند در این روندِ آرام و همراه با آهستگیْ گسستی بیفتد، اما زندانیان جدید همه در سنین پایین به زندان افتاده بودند، سرشار از توش و توان و نیروی جوانی بودند و نمیخواستند عمرشان را به کتابخوانی و ترجمه و ورزش روزانه برای حفظ سلامت بگذرانند، و به مصداق «تنم به پیلهی تنهاییام نمیگنجدِ» فروغ قفس تنگ حبسهای دراز مدت را بر نمیتابیدند. از این گذشته، هیچیک از این زندانیان یا دست کم بیشترشان، هرگز به اندازهی زندانیان تودهای تابع فرمانهای حزبی چون و چرا ناپذیر نبودند.

صبح روز ۲۶ام، مطابق معمولِ هشت- نه ماه گذشته، سرِ ساعت هفت از خواب برخاسته بودیم، به سالن ناهارخوری بزرگ زندان رفته بودیم، صبحانه خورده بودیم و به بند بازگشته بودیم که ناگهان درهای کشویی بند باز شد و حدود پنجاه نفر پاسبان به درون سالن هجوم آوردند. بازرسیِ ناگهانی و سرزدهی سلولها وگشتن و جست و جوی وسایل زندانیان امری معمول بود و به خصوص در شیراز بازرسیها بسیار سطحی بود و در این چند ماه گذشته هر بار که برای بازرسی آمده بودند انگار میخواستند به هر حال مسمایی به عمل آورده باشند و به مقامهای بالا گزارشی بدهند. کاسه و کوزهای اضافی و چند برگی کاغذ را جمع میکردند و میبردند. اما این بار وضع فرق میکرد. پیشاپیش پاسبانها و سرهنگ قهرمانی، رئیس زندان، و سرگرد ادیبپور، معاون او و به فاصلهای معنادار، عدهای لباس شخصی و در جلوِ همه آدم سر طاس خپلهی دژم خویی حرکت میکرد که اُشْتُلُمکنان پیش میآمد و به پاسبانها و افسر نگهبان متصل امر و نهی می کرد. در نیمههای سالن به پاسبانها با تحکم دستور داد که: «یالا معطل چی هستید، همهجا را بگردید، رادیوها را پیدا کنید، نگذارید احدی از جایش تکان بخورد». در زندان قصر رادیوِ یک موج قدغن نبود ولی بچهها با دستکاری آن را به دو موج تبدیل میکردند و تا جایی که به یاد دارم هرگز مشکلی پیش نیامده بود. اما در عادلآباد، به علتی که هرگز بر ما روشن نشد، داشتن رادیو مطلقاً ممنوع بود. این بار رفتار پاسبانهایی که به اتاق ما آمدند، یکسر برعکس دفعههای پیش، بسیار خشن و پرخاشگرانه بود. یادم هست هر طور شده خودم را به بیرون از اتاق انداختم، دشوار بود اما به بهانهی دستشویی از چنگشان خلاص شدم.
رئیس، معاون، آدم سَرْ طاس خپله و لباس شخصیها به آخر سالن رسیده بودند. اتاق من در وسطهای سالن بود . درحینی که خودم را به چند کُپه آدمی رساندم که در انتهای سالن جمع شده بودند شنیدم که رحیم صبوری («عزالدین»، از چریک های فدایی خلق) با آن قد بلند و لندوک میگوید: «ما توهین را تحمل نمیکنیم. بازرسی بند است یا بازرسی بدنی؟» که مرد سَرْ طاس که بعدتر معلوم شد نامش میرفخرایی است و نصف قد رحیم را هم نداشت و از ساواکیهای مهم تهران بود و اصلاً برای همین ماموریت از تهران به شیراز اعزام شده بود، با چهرهی برافروخته، از زیر قامت رحیم سرش را به زور بالا آورد و گفت: «ما هرچه بخواهیم میکنیم، از تو و امثال تو اجازه نمیگیریم. بایست کنار به تو مربوط نیست.« احمد معینی (ازکادر های جوان و مسلحانهی سازمان «ساکا»)، نمایندهی با اقتدار ما، داشت به قهرمانی، رئیس زندان، تفهیم میکرد که این وضع تحملناپذیر است: «ببینید جناب سرهنگ! به چه مجوزی بازرسی بدنی، ببینید دست در اسافل اعضای آقای علی محمد تشیّد کردهاند، این چه بساطی است، این که نمیشود، دارم بهتان هشدار میدهم که دارید زندانیها را تحریک میکنید، آقا نکنید این کار را» و قهرمانی مستأصل و درمانده می گفت: «آقای معینی، صبر داشته باشید، مگر نمیبینید دارند بازرسی میکنند». رفته رفته فضا ملتهب میشد. این بار مثل دفعههای پیش نبود. بعضی از بچهها از جمله فتح الله خامنهای، مهندس عزت سحابی، ابراهیم آوخ، نبی معظمی، طاهر احمدزاده از پایینِ سالن خودشان را به میانهی سالن رسانده بودند و زندانیان قدیمی، عباس حجری، محمدعلی عمویی، تقی کیمنش، و نیز بدرالدین مدنی از زندانیان «فرقه»، و از اتاقهای روبهروی آنها مجید امین موید، فرخ نگهدار و فریبرز سنجری توانسته بودند از اتاقها بیرون بیایند و از دمِ در سلولها شاهد بگو-مگوها باشند و قدم به قدم خودشان را به وسط معرکه نزدیکتر کنند. سمت راست رحیم، حسین سحرخیز (از «ستارهی سرخ») داشت به ساواکی دیگری میگفت: «من به تو بازجویی پس نمیدهم، من قبلاً بازجویی پس دادهام، دورهی بازجویی من گذشته است، به تو بازجویی پس نمیدهم». کنارحسین، ممی (محمدرضا) شالگونی و بهرام شالگونی و در سمت چپ رحیم، بهرام قبادی، یارِ جانجانی رحیم، ایستاده بودند. ممی به سرهنگ قهرمانی میگفت: «جناب سرهنگ این کارتان قانونی نیست، یعنی متوجه نیستید که دارید قوانین خودتان را نقض میکنید؟»که در همین حین ساواکیِ طرف گفتوگوی حسین با مشت زد به سینهی او و ُهلش داد به طرف در آهنیِ آخرین سلول بند . دیدم رحیم صبوری خشمگین و از جا در رفته، دولا شد و با کَله رفت توی صورت میرفخرایی، سر بازجوی سرْ طاس و خپلهی اعزامی از تهران. ناگهان از همه سو بچهها به ساواکیها حملهورشدند. عدهای در میانهی سالن هاج و واج هنوز نظارهگر بودند و آغاز درگیری را باور نداشتند.
من درست پشت سر و چسبیده به میرفخرایی بودم، چنان نزدیک که در آغاز به هیچ وجه قدرت تحرک نداشتم. در کسری از ثانیه فاصلهای گرفتم و لگدی به طرف او پراندم و دو مشتِ محکم حوالهی صورتش کردم که یکی ازمشتها نگرفت و به بازوی رحیم خورد و رحیم به طرف چپ یله شد .
در یک لحظه سر و روی میرفخرایی خونین شد. گیج و غافلگیر شده بود و پشت سر هم فحشهای رکیک میداد و نعره میزد: «خواهید دید خائنها!» و با مشت پراندن در هوا از خودش دفاع میکرد. حملهها فقط متوجه ساواکیها بود، پاسبانها را میشناختیم، با هم اُخت بودیم و برای همدیگر حرمت متقابل قایل بودیم، و ممکن نبود دست روی پاسبانها بلند کنیم. ولی وقتی قهرمانی به پاسبانها دستور حمله داد و ادیب پور معاون لمپنْمنش او شخصاً به مقابله و زد و خورد با زندانیان برخاست، جنگ از همه سو مغلوبه شد. محشری بر پا شد. بچهها همه از پایین سالن به بالای سالن آمدند. و ازآن میان، محمود محمودی، حمید ارضپیما، رحیم کیاور، سهراب معینی، حسن جعفری، جمشید مرادیان، ابراهیم دلافسرده، اسماعیل عابدینی، عباس سورکی، عزیز سرمدی، دکترشهرزاد، هادی پاکزاد، محمد حسینی، دکترطباطبایی (هرسه اززندانیان «ساکا»)، امیر لشکری (از گروه موسوم به «ِالعال»)، حسین افشار، عزتپور (زندانی کُرد)، سید احمدیان («خالتورین»، از چریکهای فدایی)، سیدجلیل سید احمدیان، مهدی خسرو شاهی، عباس علی داوری، لطف الله میثمی، حسین مدنی، علیرضا زمردیان، حسین قاضی و ملک محمدی (از «مجاهدین خلق»)، استادغفور (از زندانیان منفرد)، رضا ستوده (از زندانیان «کنفدراسیون دانشجویان» و بسیار تند و تیز و پر شور)، صمد بالایی، عبدالله قوامی، رحمت خشکْدامن، حسن طاهریپور، موسی محمدنژاد، حسن سعادتی، بیژن امینی (هر دو نفر اخیر از «گروه طوفان»)، بهمن (حسن/پیل آقا) رادمریخی، علیرضا شکوهی، سعدالله علیزاده، ژیان ژیانفر، محمدحقیقت (مَخوُ)، رضا باکری، علی بهپور، نورالدین ریاحی، دکتراحمد احمدی، جواد اسکویی،کرامت دوست، دکترتقی افشانی، دکترمیلانی، جمشیدی، داود صلح دوست، علی صفایی، محمد موسوی، احمد محمدی، پرویز جهانبخش، ماشالله عزالدین، اکبر خانبابا و حتی چند جاسوس از جمله بایْمراد (زندانی ترکمن) و الجبوری (افسر زندانی عراقی) خود را به کانون معرکه رساندند. در یک آن همه چیز به هم ریخت. غریو جنگ و ستیزوآویز بود که به هوا میرفت، و کم و بیش چشم چشم را نمیدید. جسمهایی در هوا به پرواز در آمده بود و دو طرف هر چه دستشان میآمد به سوی یک دیگر پرتاب میکردند. چون پاسبانها باتوم همراه داشتند و ما بی دفاع بودیم، عدهای به طرف تختها رفتند و کوشیدند تسمههای فلزی کف تختها را به زور و ضرب جدا کنند. عدهای دیگر صابونهای ذخیره شده را آوردند و دمی بعد بارانِ صابون بود که از هر سو میبارید. چند لحظهی بعد پاسبانها هم صابونها را بر میداشتند و به طرف ما پرت میکردند. سر و صدای بند ما به بندِ عادیِ مقابلِ بند ما رسیده بود و چند نفری سعی کردند از پنجرهها به زندانیان عادی بفهمانند که در بند سیاسیها درگیری پیش آمده است.
درطبقهی دوم دارالتادیبیها و در طبقهی سوم زنانِ زندانی عادی بودند. در جریان شورش بچههای کم سن و سال دارالتادیب ازبالا، از لابهلای میلهها هر چیز که به دستشان میرسید به طرف پاسبانها پرتاب میکردند و فریاد میکشیدند. در لحظههایی که توانستم نگاههایی به بالا بیندازم دیدم زنان فقط به پاسبانها دشنام میدهند و هیاهو میکنند و دق دلشان را خالی میکنند، از بسکه از دست پاسبانها کتک خورده و فحش شنیده بودند. در آغاز، وا پس راندن پاسبانها و ساواکیها کُند و آهسته پیش میرفت، اما رفتهرفته همچنان که درگیری ادامه پیدا کرد، نیروی زندانیان بر نیروی ساواکیها و پاسبانها چیرگی پیدا کرد، و آنها را قدمبهقدم به طرف درِ کشویی بند بیرون راندند. البته همهی زندانیان در زد و خوردها شرکت نداشتند. زندانیان سالخوردهتر، کسانی چون طاهر احمد زاده، افسران تودهای، زندانیان «فرقه»، مهندس سحابی و چند تن دیگر چنان از هیبت درگیری یکه خورده بودند که فقط شاهد ماجرا بودند. وانگهی روزگاری بود که سالهای جوانی را سپری کرده بودند و چه بسا این واکنش را نمیپسندیدند. شاید سراسر شورش، از آغاز تا انجام، به بیست دقیقه نکشید، اما به چشم همه سالی مینمود، بلکه سالها.
وقتی صحنه از اغیار پاک شد، زمزمههایی پیچید که دو پاسبان و یک ساواکی از ترسشان در یکی از اتاقها قایم شدهاند. بعد شایعه تکذیب شد. اما رضا ستوده اصرار داشت که اگر ساواکی یا پاسبانی در اتاقها مانده باشد، اسیرِ ماست و باید او را به گروگان بگیریم. میتوانم بگویم که کم و بیش همهی زندانیان با این فکر خطرناک مخالف بودند. بعدها معلوم شد که شایعهای در کار نبوده و دو پاسبان (ازجمله سَرْپاسبان راستی، رئیس بند ما) و یک ساواکی در یکی از اتاقها ازترسشان قایم شده بودند، ولی بچهها به تمهیدی ماهرانه، بی آنکه گزندی به آنها برسد، از معرکه نجات شان داده بودند. دمِ درِ بند عدهای از بچهها (از جمله خود من)جمع شده بودند و با میلههای آهنیِ کنده شده از تختها به پاسبانهای مسلح به باتوم و چوبهای کلفت و دراز چنگ و دندان نشان میدادند. یادم هست تقی کیمنش، افسر تودهای، که شمالی بسیار خوشخُلقی بود، همچنانکه سری تکان میداد گفت: «اکبر آقا ولشان کن، بیرون رفتهاند، چه کارشان داری». یک ربع ساعت بعد، پاسبانها را از جلوِ در جمع کردند و ما به تدریج پراکندیم.
ظهر که شد ابتدا بچههای دارالتادیب و سپس زنان را بهجای دیگری منتقل کردند. زنان در حینی که از درِ بند بیرون میرفتند با کنجکاوی به ما می گریستند و گاه لبخند میزدند. اما همهچیز در سکوت میگذشت. دو ساعت بعدی به شور و مشورت در اتاقها گذشت: چه باید میکردیم؟ ساواک دست روی دست نمیگذاشت، دست بردار نبود و بی شک هجوم میآورد. هیچ بعید نبود که برای «نسق گیری» از کلّ زندان پیشدستی کند و زندانیان عادی را که در این ماجرا نه سر پیاز بودند نه ته آن، به شدت هرچه بیشتر سرکوب کند، چنانکه این کار را هنگام انتقال زندانیان از زندان قدیم ارگ کریمخانی به زندان جدید و نوساز زندان عادلآباد کرده بود. به نظر میآمد میان سرهنگ قهرمانی که خواهان حفظ آرامش در زندان«اش» بود و ساواک که دشمنِ خونیِ زندانیان سیاسی بود، «تضاد»ی پیش آمده؛ و «ما» باید از این تضاد و شکاف بیشترین بهرهبرداری را میکردیم . ولی پیش ازآن لازم بود به یگانه مرجع نصفه –نیمهای که میشد از او درخواستی کرد نامهای بنویسیم و وضع پیش آمده را برای او توضیح دهیم، هر چند امیدی به ترتیب اثر دادن به درخواستهامان نداشتیم، و این مرجع جز «مجلس شورای ملی» نبود. نامه نوشته شد و به امضای تک تک بچهها رسید و آن را از طریق یکی از پاسبانها به دفتر زندان به دست رئیس زندان رساندیم. وقت ناهار که رسید، بنا بر تصمیم «کمیتهی اداره کنندهی زندان» (که در اصل ما آن را از چند ماه پیش به این سو برای تشکیل «کمونِ بزرگ» و فراگیر، به شیوهی قصرِ شمارهی ۳، برگزیده بودیم) صلاح را در نرفتن به سالن غذاخوری دیدند: «این بهترین فرصت است که به ما حمله کنند، بنابراین در اتاقها میمانیم و از مسئولان زندان میخواهیم که غذا را به همین جا بیاورند». چنین نیز شد. بازار نقل تجربهها گرم بود. بعضیها مانند عزیز سرمدی در اتاقها از تجربیاتشان در درگیری با پلیس در جریان جنبشهای اجتماعی میگفتند: از «شورش ۱۵ خرداد»که عزیز و برخی از بچههای جزنی فعالانه در آن شرکت داشتند. عزیز میگفت: «یکی از این «موتلفهایها»، حاج عراقی، راستش را بخواهید، اعجوبهای است در آدم جمع کردن. میرفت در محلهی “شهر نو”، به دلیل آشناییای که با قوادان و شِتیله بگیرها و باج خورها داشت خیلی از این جماعت را برای این جور کارها اجیر میکرد. همینها بودندکه زورخانهی “شعبون بی مخ” را به آتش کشیدند».
ناهار را که در بند خوردیم همچنان به انتظارحملهی پلیس و ساواک نوبت به نوبت نگهبانی دادیم. ساعت ۵ عصر بود که آصف رزمدیده، زندانی تودهای، را صدا زدند. گفتند انتقالی است و باید تا یک ربع دیگر دمِ درِ زیرِ هشت حاضر باشد. آصف وسایلاش را جمع کرد و آمادهی رفتن شد. از دو سو صف بستیم و در آن غروب غمافزا همچنان که به ضربآهنگ «هو هو، هوشی مین» کف میزدیم، آصف را که به پهنای صورت اشک میریخت بدرقه کردیم. شب تا صبح باز نگهبانی ادامه داشت و صبحانه را در بند خوردیم. قهرمانی، رئیس زندان، آدم فرستاد که: «میبینید غائله به پایان رسیده و دیگر خبری نیست. برای ما امکان ندارد هر نوبت غذا را به بند بفرستیم. خلاف مقررات مصرّح زندان هم هست. از شما میخواهیم که به روال گذشته غذا را در سالن غذاخوری صرف کنید». ابتدا اختلاف نظری پیش آمد. عدهای این تمهید را دامی میشمردند برای سرکوبی نهایی زندانیان و عدهای دیگر استدلال میکردند که تا کی میشود به این وضعِ «نه جنگ، نه صلح» ادامه داد. ما در نهایت زندانی بودیم و اسیر چنگ نیروی سرکوب. سرانجام با رای قاطع «کمیتهی اداره کننده» راهیِ سالن غذاخوری شدیم. «کمیته» از بچهها خواست که از حمل هرگونه سلاح (سرد) خوداری کنند. اما عدهای (از جمله خودِ من) از تمکین به این حکم سر باز زدند.
تا به ناهار خوری برسیم هیچ اتفاقی نیفتاد. از کنار دو بندِ زندانیان عادی که میگذشتیم زندانیها با کنجکاوی پشت درهای کشویی بندها گرد آمده بودند و با فریادهای «زنده باد! زنده باد!» ما را تشویق میکردند. به ناهارخانه رسیدیم و مشغول خوردن ناهار بودیم و به تدریج فراموش میکردیم که نیروی سرکوب حتی دَمی از پا نمینشیند که دیدیم از یکی از درها چند پاسبان و سپس سرهنگ قهرمانی به سالن آمدند. قهرمانی وانمود میکرد که دارد به میزها سرکشی میکند تا ببیند زندانیها ازکیفیت غذا راضیاند. اما او در واقع به دنبال افسران تودهای میگشت و سرانجام آنها را در انتهای سالن یافت. تودهایها معمولاً برسر یک میز مینشستند. قهرمانی چند کلمه ای با حجری رد و بدل کرد و بعد همراه پاسبانها از همان در بیرون رفت. ناهار که تمام شد، مطابق معمول راه افتادیم به طرف بند که در چشم به هم زدنی دیدیم از پشت سر حدود دویست نفر با چماقهای بلند به ما نزدیک میشوند.کوشیدم صفوف خودمان را فشرده کنیم و چند نفری را که عقب مانده بودند صدا زدیم تا خودشان را به ما برسانند. به سه راهی تقسیمِ بندها و ناهارخوری که رسیدیم دیدیم حدود پانصد نفر از دو طرف راهها را بند آوردهاند.
از همه سو محاصره شده بودیم. سکوتی مرگبار افتاد. سالن به گورستانی در شبی زمستانی میمانست. افسر گارد آمد جلوِ گاردیها و نفرات لشکر زرهی شیراز که: «آقایان، با مسالمت از شما میخواهم که بیهیچ مقاومتی بروید به طرف بندِ یک. اگر کوچکترین مقاومتی بکنید مطمئن باشید که …» که عباس حجری دو قدم از ما فاصله گرفت، جلو رفت و به میان حرفش دوید که «جناب سرگرد، گوش کنید! ما زندانی سیاسی هستیم. مطمئن باشید اگر کوچکترین اسائهی ادبی به ما بشود، شرفِ زندانی سیاسی اهانت را تحمل نخواهد کرد و باید از روی نعشهای ما بگذرید!» که هم سرهنگ قهرمانی و هم افسر گارد با هم گفتند: « اصلاً اهانتی در کار نیست. مطابق مقررات لازم است زندانیان به بندِ یک بروند» که حجری درجواب گفت: “جناب سرهنگ، چرا بندِ یک، همه وسایل ما در بندِ چهار است». قهرمانی گفت: «مشکلی نیست، ترتیبی دادهایم که وسایل به بندِ یک منتقل شود. این وضع موقت است». همه میدانستیم که دروغ میگوید. اما باز همه میدانستیم که هیچ چارهای جز تسلیم نداریم. کوچکترین جنبش و تقلایی، کمترین درگیری، بیگمان به بهای جان دهها نفر و بلکه بیشتر زندانیان تمام میشد. تردید نبود که به دنبال بهانهاند. ندیدم کسی حتی در خفا و درِ گوشی اعتراضی کند. همه و از جمله سربازان و افسران به سخنان محکم حجری گوش سپرده بودند. سرانجام حجری با لحنی استوار گفت: «در هر حال اگر چارهای جز این نیست من انتظار دارم به قولتان پابند باشید». افسر گارد گفت: «جناب سروان، مطمئن باشید». بعد حجری رو به ما گفت: «دوستان، پیشنهاد میکنم چنان که شایستهی زندانی سیاسی است با نظم و ترتیب به بندِ یک برویم». افسر گارد در آمد که: «لطفا به ستون یک و خیلی آهسته. افسران گارد آقایان را راهنمایی میکنند».
حاکمیت آزادانهی بیست و چهارساعتهی بدون سرِ خر به پایان آمده بود. نیروی شرّ و تیرگی و سرکوب بار دیگر چیرگی یافته بود. آنگاه اولین گروه بهسوی بندِ یک به راه افتاد.
بندِ یک هم مانند بندهای دیگر سه طبقه بود. بچهها را پس از بازرسی بدنی دقیق در سلولهای انفرادی سه طبقهی بندِ یک جای دادند. سلول من ابتدا به انتهای شمالی طبقهی سوم افتاد. یک ماه بعد به پایین انتقال پیدا کردم. همینکه به بندِ یک رسیدیم و در سلولهای انفرادی جای گرفتیم، زمزمهای پیچید که سیزده نفر از زندانیان را که زندانبانان به خیال خود عاملان «تحریک» شورش تشخیص داده بودند، ازسلولها بیرون کشیدهاند و به «مجردی» بردهاند و از اینرو قرار است برای اعتراض به این وضع اعتصاب غذا کنیم. بنابراین، شام که آوردند اعلام کردیم که ما اعتصاب غذای تَر کردهایم، جز چای و دو حبه قند نمیپذیریم، و از گرفتن غذا امتناع کردیم. من تا آن زمان اعتصاب غذا نکرده بودم و فقط در کتابها یا از زبان زندانیان قدیمی چیزهایی دربارهی اعتصاب غذا خوانده یا شنیده بودم. در آغاز، به سبب وضع تازهای که پیش آمده بود، سر و صدا و هیجان بچهها زیاد بود و به اصطلاح صدا به صدا نمیرسید. گفتم که تجربهی اعتصاب نداشتم و نمیدانستم با چه وضعی روبهرو هستم. این بود که هر وقت هرکس را که برای دستشویی از سلول بیرون میبردند، من میپریدم جلو سلول، از میلهها بالا میرفتم و سلام و چاقْ سلامتی میکردم و هِی میگفتم اگر فلانی را دیدی سلام مرا برسان که در یکی از این دفعه.ها مجید آقا (امین موید) که در سلول روبهرویی من بود گفت: «اکبرآقا، این قدر ورجه وُرجه نکن عزیز جان، داری انرژیت را هدر میدهی، برای ادامهی اعتصاب غذا لازم است نیرویت را ذخیره کنی». هیچ اعتنایی به حرف مجید آقا نکردم. با خودم گفتم: «این هم از آن قماش زندانیهای قدیمیِ عافیتطلب و محافظهکار است که دارد تجربههای درخشانش را به رخ ما میکشد». روز اول به خرسکبازی و این و آن را صدا زدن گذشت. روز دوم کم و بیش از تک و تا افتاده بودم و چند تا در میان به رفقا سلام میرساندم. روز سوم دیگر به احدی سلام نرساندم و حتی صبحها به زور با روبهروییها سلام و احوالپرسی میکردم. روز چهارم چیزی از نیرو و انرژی نمانده بود که صرف «بگو- بخند» کنم. رفته رفته حتی نا نداشتم بروم سیگارم را با آتش نگهبان روشن کنم یا لیوان چای شیرینم را هورت بکشم. وسطهای کشیدن سیگار یا نوشیدن چای مثل معتادهای هزارساله یله میشدم به طرفی و خلاص. از حال میرفتم. یکی دو بار خواب دیدم که نگهبان آمده سیگارم را روشن کند و من ناز میکنم که: «نه، نمیکشم، اعتصاب سیگارکردهام» که با وحشت از خواب پریدم و دیدم رؤیایی در کار نیست، نگهبان است که پشت سر هم میگوید: «آتش نمیخواهی؟ آتش نمیخواهی؟» که با هزار زحمت سیگار را جُستم و آن را به زور به میلهها نزدیک کردم. با اولین پُک گویی سلول بر سرم آوار شد، گیج رفتم، به راست و چپ افتادم و سرانجام با کله رفتم روی زمین.
دیگر، به وارونهی روزهای نخست، هیچ صدایی از هیچجا برنمیخاست، هیچ پیغامی از«کمیتهی اداره کننده » نمیرسید. سکوت و صدای سکوت. فقط میدانستیم همان روز اول حجری را از ما جداکردهاند و در بندِ چهار در طبقهی زنان زندانی عادی جای دادهاند. این را پاسبانهای آشنا به ما رساندند. پاسبانهای مأمور پخش غذا، در هر سه وعدهی صبحانه، ناهار و شام جیرهی ما را در کاسه یا بشقاب جلوِ سلول میگذاشتند و میرفتند و یک ساعت بعد ظرفهای غذا را دست نخورده باز میگرداندند به آشپزخانه. چند سال پیش از آنکه به زندان بیفتم، ترجمهی رمانی را خوانده بودم از کنوت هامسون، نویسندهی نروژی، با عنوان«گرسنگی». گمان میکردم این رمان تاثیر عمیقی در من کرده است. اما نه، تازه حالا میفهمیدم درون مایه ی «گرسنگیِ» هامسون دربارهی چیست: با خودم گفتم :«پسر! گرسنگی یعنی این، تو را به نیروانا میرساند، در هذیان و وهم و خیال غوطه میخوری، لبخند رضا و تسلیمی بر لبانت مینشاند و آمادهی عروج به آسمان هفتم میشوی، مرگ و نیستی را خوار میگیری، در دنیا و مافیها فقط تویی، تو». گاه برمیخاستم، از لا به لای پلکهای به هم چسبیده نگاهی به جنگلِ میلهها و مفتولهای روبهرو میانداختم و باز در مهی ستبر غرقه میشدم. به سفرم ادامه میدادم، سفر بازنگشتنی. حالا فکر «گرسنگی» یقهام را ول نمیکرد، هیچچیز جز این رمان غریب و گیرا که زادهی تجربهی دست اول خود نویسنده بود، فکرم را مشغول نمیکرد. چندبار، شاید هزار بار گوشهای از آن را مرور کردم.
روز هشتم هم گذشت. روز نهم سرهنگ قهرمانی رئیس زندان آمد و در طبقهی اول هم کف ایستاد و سخنرانی غرایی ایراد که: «بله، اگر من از روز اول سخت میگرفتم شما چنان سرکش نمی شدید که مأموران دولت را کتک بزنید. بند را اشغال میکنید؟ فکر کردهاید “دین بین فو” را تسخیر کردهاید؟ باشد من می دانم و شما. از این پس…» که باز از هوش رفتم و نتوانستم حرفهای او را دنبال کنم. نیم ساعت بعد سر و صداهای نامعمولی برخاست. خودم را به میلههای سلول رساندم و از رفیق روبهروییام پرسیدم: «چه خبر است، این همه سروصدا، چه شده؟»، «دارند از پایین بچهها را میبرند برای شکستن اعتصاب غذا، به زور غذا میخورانند به بچهها». درهای سلولها پشتسرهم و بیوقفه با شدت باز و بسته میشد. سرانجام، نوبت به طبقهی سوم رسید. یکی یکی بچهها را بیرون میکشیدند، تا زیر دفترِ اصلی زندان با کتک و به ضرب باتوم و چوب کشانکشان میبردند و میپرسیدند:« غذا میخوری یانه؟» اگر میخوردی (که بسیار به ندرت پیش میآمد)که هیچ، وگرنه بهزور دهانت را باز میکردند و درحلقت «سوپ» میریختند. دهان بهرام شالگونی را با چنان زوری باز کرده بودند و او چنان مقاومت درخشانی کرده بود که تا ماهها لبها و دهانش زخم بود و به زحمت غذا میخورد. عدهای را هم که در ضمن مقاومت شعار میدادند و سرود میخواندند (مانند موسی محمدنژاد) به زیر کابل میبردند. مرا که بردند (نفر جلویی من افسر تودهای، محمدعلی عمویی، بود) دیدم حجری را از پشت سر دستبند زدهاند و روی یک تخت قهوه خانهای نشاندهاند و قهرمانی با تعلیمی اش گاه به ران راست خودش میزند و به حجری میگوید: «جناب سروان، به رفقایتان بفرمایید اعتصابشان را بشکنند، وگرنه میبینید که ما موظفیم به این وضع خاتمه دهیم».
و حجری با سَرْ سنگینی اما مؤدبانه میگفت: «من کارهای نیستم جناب سرهنگ، من که لَلِهی اینها نیستم، اینها زندانی سیاسیاند، نه سرباز، اختیار خودشان را دارند».
به سلول که بازگردانده شدم، دیدم اعتصاب بیشتر بچهها را به زور شکستهاند، روحیهها هم وضع بهتری نداشت. نیروی سرکوب، هرچند برای چندگاهی، باز خود را تحمیل کرده بود. خودِ اعتصاب، شاید، ناگهانی و خودانگیخته پیش آمده بود، اما ادامهی آن نمیتوانست ناسنجیده و نااندیشیده راه به جایی ببرد. بین بچهها اختلاف میافتاد، عدهای موافق و گروهی مخالف بودند. اگر به این ترتیب پیش میرفت کلاه «کمیتهی اداره کننده» هم دیگر پشم نمیداشت و بچهها حرف معتمدان صدیق را هم به چیزی نمیگرفتند. خود «کمیته» هم، با آن که منتظر جمعبندی آرای عمومی بود، اما از استمزاجهایی که به عمل آمده بود، بر میآمد که اوضاع را برای تجدید اعتصاب غذا مساعد نمیبیند، وانگهی یکی از افراد مؤثر «کمیته»، عباس حجری، در دسترس نبود.
باید تا نهضت «سر به شیشه زدن»، برای اعتراض به رفتارهای ضد انسانی و خشونتبار ساواک و زندانبانان، دورهای از تامل، بازاندیشی، روزمرهگی، و در مورد برخی کسان، سرخوردگی ناشی از شکست و خشم سپری میشد. دورهی تازهای در زندگی زندان آغاز شده بود، با همهی پی آمدها و چشم اندازهای آیندهای که چندان قابل پیش بینی نبود.