اولین معلم

اولين معلم

ساواکي ها دنبالش مي گردن. تو هم بهتره فضولي نکني و سرت به کار و زندگيت باشه، در ضمن به کسي هم چيزي نگو. من که درک درستي از ساواکي ها نداشتم، مونده بودم اينا کيا هستند. وقتي خانم همتي ديد من هاج و واج موندم، دوباره نجوا کرد ماموراي امنيتي هستند، تو هم اگر کتاب نمي خوني پاشو برو دنبال کار و زندگيت.
در حالي که طبق لاک ها و کيسه ام را برمي داشتم، پاسبان گشت کلانتري ۹ که به خاطر هيکل درشت و چهره سياهش بين دستفروش ها به „کلي“ معروف بود، گوشم را گرفت و همان طور که مي کشيد گفت: مادر قحبه بيا برو سوار ماشين گداخونه شو.. منظورش همون کاميون کلانتري بود که کنار خيابان ايستاده بود.
در حالي که خودمو به موش مردگي زده بودم از پاسبان با التماس مي خواستم که ولم کنه، چون مي ترسيدم شب توي کلانتري نگهم دارند و نتونم صبح برم مدرسه. اما اين جونور انگار ول کن نبود. فقط گوشم را ول کرده بود و گوشه پيرهنم را سفت گرفته بود. بعد ازکلي ناله و زاري و التماس، احساس کردم نرم شده و يه جوري دلش به حالم سوخته اما نمي خواد همين جوري هم ولم کنه. براي همين هم يک لحظه به شدت خودم را کشيدم جلو و از دستش در رفتم و شروع به دويدن کردم. در حالي که ترس تمام وجودم را گرفته بود با سرعت مي دويدم. چند تا از لاک ها هم از طبق افتاد زمين، ولي هيچ توجهي نکردم. تا خودم را رسوندم توي کوچه بغل فروشگاه فردوسي و از اونجا از يه کوچه باريک دويدم تا خيابان قوام السلطنه، توي تمام راه فکر مي کردم اونم داره با همان سرعت دنبالم مياد.

نفسم به سختي بالا مي اومد، روبروي کليسا کنار يه کفش فروشي روي زمين ولو شدم و شروع کردم لاک ها را شمردن ۴ تا از لاک ها افتاده بود. در حالي که توي اين فکر بودم که براي امشب کافيه و برگردم برم خونه، يکي دست روي شونه ام گذاشت. با ترس از جا پريدم، اما کسي را ديدم که اصلا باورم نمي شد. خانم محتشمي بود.
***
تقريبا“ سه سال و نيم قبل بود. من که يک بچه ده ساله بودم، براي کمک خرج خانواده بعد از ظهرها مي رفتم «سبزه ميدان» براي دستفروشي گيره لباس و ساک و زنبيل توري. البته در آن زمان ۲ سال بود که من کار مي کردم، يعني از ۸ سالگي وارد بازارتهران شده بودم. اون روز هنوز چيزي دشت نکرده بودم. تا نزديکي هاي فروشگاه «اسمي» و «B-B» رفتم. دوتا خانم از روبرو مي اومدن، امروز هر طرف که رفته بودم آن ها را ديده بودم. احساس کردم دارن راجع به من حرف مي زنن، چون اون خانمي که قدش بلندتر بود با انگشت چيزي را به آن يکي نشان مي داد. بعد جلوي ميز „برجعلي“ که بين دو تا مغازه يه باريکه جا براي خودش داشت و شلوارمي فروخت، وايسادن. پيش خودم گفتم بذار خريدشون را بکنن، بعدش حتما“ مي تونم يه توري بهشون بفروشم. براي همين کنار نردة جوب وايسادم و نگاهشون مي کردم. اون يکي خانم که قد متوسطي داشت، با دست اشاره کرد که به طرفشان بروم. خوشحال شدم و پيش خودم گفتم حتمي يه چيزي مي خرند.
***
جوب پهني کنار خيابون بود با آب زلال، نه مثل جوب هاي ما که همش پرِآشغال و کثافت بود. مجيد در حالي که سعي مي کرد اداي معلم جغرافي شان را در بياره گفت: همه اين جوي ها که از شمال شهر با آب زلال سرچشمه مي گيرند، سرراهشان هرگند و کثافتي را با خودشان حمل مي کنند تا ارمغاني براي جنوب شهر باشند. در حالي که زهر خنده اي روي لبش بود دست از ادا برداشت و با لحن هميشگي ادامه داد: يعني وقتي اين جوب ها به ما برسه، از آت آشغال خونه ها گرفته تا فاضلاب بيمارستان ها را با خودش مياره طرفاي ما که بعد هم اين جوب ميره توي رودخونه نفتي، که درست بعد از فلکه سوم خزانه بود. از اونجا هم سرازير ميشه سمت زمين هاي کشاورزي جوانمرد قصاب و سبزي و کاهو کاري هاي فيروزآباد و همه مردم از همين سبزي و کاهوها مصرف مي کنند که از اين رودخانه آبياري ميشه.
به ادامه حرفاي محترم گوش دادم که مي گفت: چند روز پيش که بچه ها را فرستادم دم فشاري جلوي بلورسازي و نونوائي سنگکي تا دوتا سطل آب بيارن، زهره خواهر کوچيکم که ۶ سالشه افتاده بود توي جوب و رفته بود زير پل گير کرده بود. با داد و بيداد بچه ها، شاطر که متوجه شده بوده با چنگک نونوائي اونو از زير پل بيرون کشيد. محترم در حالي که اشک هاش سرازير بود ادامه داد: شانس آورديم خفه نشده بود، چنگک توي گيساش گير کرده بود و باعث شد اون نجات پيدا کنه ولي نوک چنگک سر زهره را شکونده بود که با پنبه سوخته دوا درمونش کرديم، خب آخه!! اين رسمشه که اينا اينجور زندگي کنن و ما اونجور.. کسي هم بدادمون نرسه؟ راستي اينا از کجا به اين همه مال و منال رسيدن؟ من حاضرم جونم را بدم تا خانوادم از اين بدبختي نجات پيدا کنن.
***
تازه مدتي بود که کتابخانه کانون پرورش فکري از سه راه فرح آباد به داخل پارک جديدي منتقل شده بود. اسم پارک در آن زمان آريامهر بود که بعد از بهمن ۵۷ اسمش را گذاشتند بعثت. طبق معمول چون من بعد از ظهرها سر کار مي رفتم، آن روز صبح زنگ ديني را از مدرسه جيم شدم و خودم را به کتابخانه رساندم.
من هميشه از کارت عضويت مهدي عسگري استفاده مي کردم و اين کارت عضويت حکايت جالبي داشت، چرا که بعضي وقت ها من از آن استفاده مي کردم و بعضي وقت ها ناصر ايوبي و گاهي هم خود مهدي. به خاطر همين، کارت مثل جيگر زليخا شده بود.
اولين بار بود که به محل جديد کتابخانه مي رفتم و خبر نداشتم از وقتي که اين جابجائي انجام گرفته، کارت هاي عضويت کتابخانه هم تغيير کرده و بايد حق عضويت جديد ۵ ريال پرداخته شود. طبق معمول که از کارت مهدي استفاده مي کردم سرم را انداختم پائين و وارد شدم. مسئول کتابخانه، خانم همتي که زن ميان سالي بود صدايم کرد و کارت ام را خواست، با اطمينان همان کارت پاره پوره را نشانش دادم.
گفت: اين کارت اعتبار نداره و بايد عوض بشه ۵ ريال هم بايد بدهي و کارت را از دستم گرفت.
گفتم: اين چه بازي ايه که در آوردين، من سال هاست از اين کارت استفاده مي کنم. اصلا“ کارتم را پس بده، و با سرعت کارت را از دستش قاپيدم. در اين حال دستم به گلدان روي ميز خورد، گلدان روي زمين افتاد و شکست. من که ديدم خرابکاري کردم خواستم به سرعت از کتابخانه خارج شوم که خانم همتي داد زد: خانم محتشمي جلوش را بگير!!!
در همين حال يکي دستم را گرفت. وقتي خواستم دستم را بکشم و به راه خود ادامه بدهم، نگاهي به کسي که دستم را گرفته بود انداختم. تنها چند ثانيه لازم بود تا اين قيافه را بياد بياورم. مثل يخ وارفتم، سرم را پائين انداختم و بي هيچ واکنشي ايستادم. حتي زماني هم که خانم همتي کارت کتابخانه را از دستم گرفت هيچ واکنشي نشان ندادم. خانمي که دستم را گرفته بود با ملايمت و مهرباني بهم گفت: برو توي سالن بنشين تا من بيايم کمي با هم حرف بزنيم. در حالي که بغض گلويم را گرفته بود رفتم يه گوشه اي و کنار پنجره نشستم. همان طور که داشتم توي دلم به اين حافظه لعنتي که نمي توانست چهره ها و افراد را فراموش کند فحش مي دادم، غرق افکار خودم شدم و خاطره اون روزي که براي اولين بار اين خانم را ديده بودم، مثل فيلم از جلوي چشم هايم گذشت.
***
چند وقت بعد وقتي به کتابخانه رفتم، فقط مجيد را آنجا ديدم. با تعجب پرسيدم بچه ها کجا هستند؟ گفت: نمي دونم. خانم محتشمي هم نبود. از خانم همتي سراغ او را گرفتم گفت: اين هفته مرخصي داره و نمياد. با بي حوصله گي از کتابخانه بيرون اومدم. در حالي که ذهنم مشغول بود، رفتم خونه و بساطم را برداشتم و راهي کوچه برلن شدم. راستش اصلا“ حال و حوصله و دل و دماغ کار نداشتم. رفتم خيابان فردوسي، روبروي بانک ملي جلو نساجي مازندراني، طَبَق لاک ها را زمين گذاشتم و نشستم. کتاب تاريخ را از توي کيسه بيرون آوردم و مشغول حفظ کردن تکاليف مدرسه شدم. اصلا“ حواسم به دورو برم و زماني که مثل باد مي گذشت نبود. يک لحظه سايه اي را بالاي سرم احساس کردم. به هواي اينکه مشتريه سرم را بلند کردم، نه! اشتباه نمي کردم، خود خانم ملا احمد، معلم انگليسي مون بود. يه لحظه يادم افتاد دو سه روز ديگه امتحان انگليسي داريم و من هيچي نخوندم. با لبخند سلام داد و گفت: خب امروز خوب کار کردي يا نه؟
در حالي که از خجالت سرخ شده بودم با لکنت گفتم: خانم اجازه اصلا“ حواسم نبود ببخشيد. خانم ملا احمد در حالي که همچنان لبخند به لب داشت شروع کرد با شيشه هاي لاک ور رفتن، انگار داره يه لاک انتخاب مي کنه. من که حسابي خجالت کشيده بودم کتاب را جمع کردم و با انگشتام بازي مي کردم و تو فکر بودم، برام خيلي عجيب بود که اصلا“ سئوال نکرد چرا اين کار را مي کني؟ يا صد تا سئوالي که بعضي وقتها مشتريا مي کردن و دوست داشتن سير تا پياز زندگيِ بچه های هم سن و سال مرا که مجبورن کار کنن را دربيارن. تا يک لاک بخرن جون آدم را بالا مي آوردن. تازه تا حالا من ناخن هاي او را اصلا لاک زده نديده بودم.
توي اين شيش و بش بودم که خانم ملا احمد دو تا لاک برداشت و گفت: چقدر ميشه؟
در حالي که از خجالت دوباره مثل لبو سرخ شده بودم گفتم: قابلي نداره!!!
از او اصرار و از من امتناع… تا اينکه دست کرد توي کيفش و يه اسکناس ده تومني به طرفم دراز کرد. وقتي ديد نمي گيرم، اونو گذاشت روي لاک ها و دستي به سر من کشيد. تازه اول مکافات بود، حالا من قبول کرده بودم دو تومن پول لاک ها را بگيرم و او اصرار داشت ده تومن را بردارم. پس از مقداري جدل راه افتاد و به سرعت به سمت ميدان توپخانه حرکت کرد و توي جمعيت گم شد.
دو روز بعد با دلهره و خجالت سر جلسه امتحان انگليسي حاضر شدم. اصلا“ تمرکز نداشتم ولي با هر بدبختي بود جواب چند تا سئوال را نوشتم. درست يا غلط برام مهم نبود فقط نمي خواستم ورقه سفيد بدم دست خانم ملا احمد. بعد از اون روز تا مدت ها سعي مي کردم برخورد مستقيمي با او نداشته باشم. بعدها که نمره امتحان را خواندم نزديک بود از تعجب شاخ در بيارم چون نمره من ۱۸شده بود. تقريبا“ براي همه بچه ها با وضعيت درسي که داشتم نمره قابل قبولي بود ولي خودم خوب مي دونستم که اين نمره، نمره ملا احمديه.
***
رابطه عميقي بين ما بر قرار شد و اين رابطه باعث شده بود که او بعضي از کتاب ها را پيشنهاد کند تا من بخوانم و جلسه بعد در مورد آن با هم حرف بزنيم و من توضيح بدهم از آن کتاب چي فهميدم. اولين کتابي که به من معرفي کرد کتاب «نمازخانه کوچک من» اثر هوشنگ گلشيري بود و بعد از آن کتاب هاي صمد بهرنگي مثل تلخون، پسرک لبو فروش، ماهي سياه کوچولو و کندوکاوي در مسائل تربيتي ايران و…
بعد از مدتي حسين و خواهرش نسرين، به علاوه مجيد ومحترم به ما پيوستند و حالا ديگه چند وقت يکبارکه مي توانستيم هم زمان به کتابخانه بياييم، نه تنها در مورد کتاب با هم حرف مي زديم بلکه در مورد شرايط مشابه خانوادگي مان هم توضيح مي داديم.خب خانم محتشمي اول صحبت هاي ما را گوش مي کرد، بعد چيزهايي مي گفت که تا اون روز نشنيده بوديم و برامون تازگي داشت. پيچيده حرف نمي زد بلکه با سئوال کردن وادارمون مي کرد تا علت هر چيز را پيدا کنيم. هر چيزي را هم که خودش مي گفت يه مثال براش داشت.
يادم نمي ره همون روزهاي اول که ما را با هم آشنا کرد، صحبت از سر گرمي ها و تفريحات کودکان و نوجوانان در تهران و شهرستانها بود. پيشنهاد داد يک روز جمعه همگي با هم بريم گشت و گذار يا به اصطلاح گردش علمي، اجتماعي. واکنش ها خيلي نزديک به هم و در عين حال دردناک بود.
من که گفتم بايد تا ظهر کار کنم، تازه جمعه ها هم نصف روزمي روم سر کار و نمي تونم بيام. نسرين و حسين بايد توي خونه دستمال کاغذي تا مي کردند تا باباشون پول کار اونا رو دود کنه و به هوا بفرسته، مجيد نسبت به بقيه ما اوضاع و احوال بهتري داشت و مشکلاتي را که ما داشتيم نداشت و اعلام آمادگي کرد. ولي محترم که خيلي آروم و گوشه گير بود با بغض گفت: من هم نمي تونم بيام، بايد کمک مادرم که بيگودي درست مي کنه باشم و از بچه ها و پدر عليلم نگهداري کنم. آخه مادرم، هم بايد خرج خونه را دربياره و هم پول دوا درمون بابام را بده. تا وقتي که بابام سالم بود اموراتمون يک جوري مي گذشت. او توي يه انبار توي جاده ساوه نگهبان بود، يه شب که يه کاميون جنس را مي خواستند از انبار چپو کنند با اونا درگير ميشه که با بيل تو سرش مي کوبند. صبح که کارگرا ميان، اونو به بيمارستان ميرسونن ولي از دو پا فلج ميشه. هيچکدوم از رئيس ها حرفش را گوش نمي کنن، تازه از او به عنوان همدستي با دزدها شکايت مي کنن. ولي چون چيزي نداشته که بتونن به عنوان خسارت ازش بگيرن بدون در نظر گرفتن سوابقش از کار بيرونش مي کنن.
من همونجور که تو خودم بودم متوجه خانم محتشمي شدم که با سرعت از جا بلند شد و رفت. فهميدم او نمي خواست اشک هاش رو ببينيم. بعد از مدتي برگشت و گفت: خلاصه من يه روزي همه شما را با هم براي اين گردش مي برم و اميدوارم هرچه زودتر بتونم اين کار را بکنم.
اين حکايت، روابط ما را با هم و با خانم محتشمي گرم تر کرده بود. حالا او بي محابا از علل فقر و بدبختي امثال ما مي گفت و تشويق مان مي کرد که درس نخوانيم بلکه ياد بگيريم و بياموزيم، که اين دوران با تمام سختي هايش فقط با همت و تلاش خودمان پايان مي پذيرد.
***
با تعجب پرسيد: اين چه حال وروزيه که تو داري؟
منم براش کل ماجراي فرار از دست پاسبان را گفتم.
در حالي که مي خنديد گفت: خوشم اومد! نشون دادي آدم زرنگي هستي، البته اين هنره که آدم بتونه به خودش اعتماد کنه و يک لحظه تصميم بگيره و آن تصميم را عملي کنه. شايد موفق بشه شايد هم نه، که خوشبختانه تو موفق شدي. بگذار ببينم عجب لاک هاي خوش رنگي داري، کدام رنگش قشنگ تره منم مي خوام لاک بخرم، راستي دانه اي چند؟
در حالي که با تعجب نگاهش مي کردم، گفت: چيه به من نمياد از اين کارا بکنم؟
گفتم: من که چيزي نگفتم در ضمن اينا قابل شما را نداره.
با خنده گفت: اول مي خوام بدونم امروز کتابخونه رفتي يا نه؟
گفتم: بله ولي بچه ها نبودن، شما هم نبودي اصلا“ حال نداد.
در حالي که مي خنديد گفت: و اما لاک خريدن من، چه رنگيش خوبه، چه رنگيش خوبه؟ اصلا“ يه موضوع ديگه روزهاي جمعه چند تا لاک مي فروشي؟
گفتم: بستگي داره، اگه بازار خوب باشه بين ۱۵ تا ۲۰ تا مي فروشم.
پرسيد: خوب چقدر سود ميکنه؟
گفتم: ۲۰تا بفروشم ۶ تومن کاسبم
گفت: من مي خوام يه کاري برام انجام بدي، اصلا“ يه معامله اي مي خوام با تو بکنم. دلم نمي خواد نه و نو دربياري قول مي دي؟
با خوشحالي گفتم: قول مي دم و خيلي خوشحال ميشم اگه بتونم برا شما کاري انجام بدم.
با لحني جدي گفت: تو مي توني و قول دادي.
گفتم: باشه چيکار بايد بکنم؟
گفت: جمعه همه بچه ها ميان براي گردش، تو هم بايد بيائي. من امروز همش تو اين فکر بودم که چطوري مي تونم ترا گير بيارم، خوشبختانه بدون دردسر اين طوري تونستم پيدات کنم. من درآمد روز جمعه را بهت مي دم، تو هم جمعه بيا تا جمع مان جمع باشد و اکيپ مان کامل، قبول؟
گفتم: قبول، اما نه با پيشنهاد شما، من خودم يه کارش مي کنم.
گفت: ببين محمود، مي دونم خيلي خيلي يک دنده و لجوجي، ولي اگه مجبور بشم ۲۰ تا لاک ازت مي خرم و همه را بيرون مي ريزم تا تو قبول کني و بيائي. اما اگر پيشنهاد من را قبول کني، من احتياج ندارم اين کار مضحک را انجام بدم در ضمن خودت قول دادي! قول دادي يا ندادي؟!
گفتم: باشه قبول من قول دادم، پاش هم هستم ولي يه شرط داره.
گفت: چه شرطي؟
گفتم: حداقل يه لاک بردار و اونو دور ننداز تا دل من هم خوش باشه و احساس بدي نداشته باشم.
با خنده گفت: قبول، ولي حالا بريم سوار ماشين شو تا برسونمت خونه. من ماشين برادرم را گرفتم تا به يه سري از کارام برسم.
در حالي که بدم نمي اومد، بازم تعارف کردم ولي به راحتي تسليم شدم. توي راه برام توضيح داد که اجازه حسين و نسرين، همچنين محترم را از خانواده آن ها گرفته، مجيد هم که از اول مشکل نداشت. از من پرسيد اگه لازمه بياد و با مادرم حرف بزنه و من توضيح دادم نيازي نيست، من خودم اين کار را انجام مي دم.
وقتي رسيديم فلکه دوم خزانه، قبل از پياده شدن ۶ تومن به من داد و يک لاک رنگ پوست پيازي از توي طبق برداشت و قرار شد جمعه ساعت ۹ جلو در پارک جمع بشيم و با ماشين بريم گردش.
***
اون يکي خانم که قد متوسطي داشت، با دست اشاره کرد که به طرفشان بروم.
خوشحال شدم و پيش خودم گفتم حتمي يه چيزي مي خرند.
رفتم جلو و سلام کردم. همون خانمي که گوشه لبش تبخال داشت و روي اون پماد بنفش مانندي زده بود، با مهرباني جواب سلامم را داد وگفت: منهم يه داداش هم سن و سال تو دارم و مي خوام براش شلوار بخرم، مي تونم اندازه تو بگيرم يا نه؟
گفتم: بله! چرا که نه.
از فروشنده يه شلوار ميخي گرفت و در حالي که اندازة من را مي گرفت، پرسيد پسر جون مگه مدرسه نميري؟
گفتم: چرا، من هم درس مي خونم و هم کار مي کنم.
پرسيد: بچه کجائي؟ درس هات چطوره؟
گفتم: خزانه، خزانه فرح آباد، درسم هم خوبه!!!
در حالي که به فروشنده سفارش کرد شلوار را بسته بندي کند، رو به من کرد و دوباره پرسيد: مگر پدرت کار نمي کنه؟
گفتم: پدرم با اين که خيلي پيره ولي کار هم مي کنه، اما پولي که در مياره کافي نيست. به خاطر همين، من و برادر ديگرم هم براي کمک خرج خانواده کار مي کنيم. خسته شده بودم از اين همه پرسش و پاسخ.
فقط يک کلمه پرسيدم: شما گيره لباس و يا زنبيل توري لازم نداريد؟
گفت: نه خيلي ممنون.
با دلخوري سرم را انداختم پائين و راه افتادم که برم، صدام کرد: کجا؟!!! چرا داري ميري؟
گفتم: نزديک سر چراغه، سرشب و تنگ غروبه، بايد برم جنسام را بفروشم.
گفت: خب برو، اما شلوارت را فراموش کردي با خودت ببري!!!
نگاهي به او انداختم و با تعجب ديدم بسته اي را که از فروشنده گرفته به طرفم دراز کرده. گفتم: خيلي ممنون. اين شلوار را براي داداشت خريدي، منم شلوار دارم، دست شما درد نکنه و راه افتادم که بروم.
هنوز دو سه قدم برنداشته بودم که بازوم را گرفت و روبروم نشست و توي چشمام زل زد وگفت: داداشي من تو هستي. من اين شلوار را براي تو خريدم.
با خجالت گفتم: خيلي ممنون. من، من احتياجي به اين شلوار ندارم. در ضمن اين اجازه را هم ندارم از کسي چيزي بگيرم.
گفت: حالا اگر من خواهش کنم، تو منو به عنوان خواهر خودت بداني و اين شلوار را قبول کني چي مي شه؟
گفتم: من هشتا خواهر دارم و همين حدودا برادر و شما راهم خواهر خودم مي دونم، ولي اگر اين شلوار را قبول کنم حتما“ توي خونه از ننه ام کتک مي خورم که اين شلوار را براي چي گرفتم، آخه من که گدا نيستم!!!
در حالي که از اين حرف خون توي صورتش دويده بود با لبخندي مهربانانه گفت: کي گفته تو گدائي؟ کي جرأت مي کنه به تو بگه گدا!!! من يه نامه براي مادرت مي نويسم ومي گم به عنوان خواهر، دوست و يک رفيق خانوادگي دوست داشتم براي تو که هم درس مي خواني و هم کار مي کني، اين شلوار را بخرم و مطمئنم کتک نخواهي خورد. بعد در حالي که خودش را کنار ديوار مي کشيد، از توي کيفش کاغذي در آورد و شروع کرد تند تند نوشتن. بعد از چند لحظه همان طور که کاغذ و شلوار را به دستم مي داد گفت: هميشه همين جوري باش، هميشه تلاش کن. من به داشتن يه همچين دادشي خوبي افتخار مي کنم.
سرم را خاراندم و در حالي که بسته را به طرفش گرفته بودم گفتم: آخه ننه من که سواد نداره!!!
با خنده گفت: تو که سواد داري براش بخوان اگه قبول نکرد، نامه را بده يک نفر ديگر برايش بخواند.
گفتم: ننه من حرف منو قبول داره، مي دونه که دروغ نمي گم ولي..ولي
گفت: ولي چي؟
گفتم: هيچي بابا تو بردي..! باشه دست شما درد نکنه من بايد برم.
گفت: قابلي نداره، دنيا رو چي ديدي شايد يه روزي باز همديگر را ديديم. راستي اسمت چيه؟
گفتم: محمود و در همان حال نگاهم به چهره اون خانم قد بلند افتاد، انگاري اشک توي چشماش جمع شده بود. اونم در حالي که دستي به سر من مي کشيد خدا حافظي کرد و رفتند.
***
روز جمعه ساعت ۹ که رسيدم جلو پارک، همه منتظر بودند و بلافاصله حرکت کرديم. ميدون راه آهن و خيابان اميريه و منيريه و سه راه شاه و چهار راه پهلوي را بلد بودم ولي از اونجا به بعد را نرفته بودم. به جايي رسيديم که که يک باغ مانندي بود با وسائل بازي. روي تابلوي بزرگ بالاي در نوشته بود فان فار. مجيد گفت که قبلا“ سوار اون چرخ و فلک بلنده شده ولي براي من و بقيه همه چيز تازگي داشت.
به خاطر اين که حال «محترم» نزديک بود بهم بخوره، چون بوي ماشين گرفته بودش، توي يه خيابون نگه داشتيم.
خانم محتشمي ضمن کمک به «محترم» حواسش به حرفاي مجيد هم بود. بعد از چند دقيقه گفت: من مي خواستم چند تا خيابون را بگرديم سواره و پياده، حالا هم فرق زيادي نکرده. همه خيابان ها و کوچه هاي اين اطراف مثل هم مرتب و تميز با ساختمان هاي مجلل هستند. توي همه اين ساختمان هاي درن دشت، دو يا سه نفر اگر هم خيلي شلوغ باشد چهار نفر زندگي مي کنند. همه اين مناطق، فرمانيه، امانيه، اقدسيه، قيطريه، محموديه و… تقريبا“ از اين نظر مثل هم هستند، پس اگر موافق هستيد، کمي توي اين خيابان قدم بزنيم تا حال «محترم» هم بهتربشود و برويم براي نهار.
حالا مجيد ضمن اين که از سر و کول حميد بالا مي رفت، ميدون داري مي کرد و حسابي نطقش کوک شده بود. از زيبائي ساختمون ها گرفته تا گل کاري ها، نرده هاي کوتاه و بلند و خلاصه از هر دري صحبت مي کرد و ما چهار تا هم دنبال اون ها راهي بوديم.
يه لحظه احساس کردم محترم نزديک مان نيست، پشت سرم را نگاه کردم. با تعجب ديدم داره از کنار نرده ها و ديوار يک ويلاي دو طبقه شيک، پاورچين پاورچين و خيلي نامتعادل مياد. فکر کردم مشکلي براش به وجود اومده، شايد دوباره حالش بهم خورده، خواستم به طرفش برم که ديدم به انتهاي نرده ها و ديوار اون خونه رسيد و شروع به دويدن کرد.
وقتي به من رسيد، نفس نفس مي زد. در حالي که دنبال بقيه راهي بوديم ازش پرسيدم: حالت بهم خورده بود؟
با سر جواب داد نه! دوباره پرسيدم: مشکلي برات پيش اومده بود؟ باز با سر جواب داد نه!
رسيديم به خانم محتشمي و نسرين.
خانم محتشمي پرسيد مسئله اي شده؟ چرا جا موندي؟
محترم که يواش يواش نفسش جا اومده بود گفت: داشتم ديوار حياط و باغ اون خونه رو اندازه مي گرفتم، تاب و سرسره و استخر و گل ها و فواره هائي را که آب پاشي مي کردن، نگاه مي کردم و با حسرت و حيرت ادامه داد: حياط اين خونه خدات برابر اتاقيه که ما توش زندگي مي کنيم. يعني اگه توي اين حياط، اتاق سه درچهار مثل اتاق ما بسازند، گمونم بتونن تمام کوچه ما رو توش جا بدن طوري که همه راضي باشن. به ويژه اون هايي که هفت هشتايي چپيدن توي يه لونه به اسم اتاق، مثل خود ما. تازه مشکلي ديگه اي که ما داريم، رختخواب بابامه که هميشه پهنه، خواهر برادراي کوچيکم وقتي با هم سرو کله مي زنن و دعوا مي کنن مي افتن روش. دلم خيلي برا بابام مي سوزه، براي بچه ها هم همين طور. محترم همين طور يک ريز حرف مي زد، طوري که براي همه ما جاي تعجب داشت. آخه اون غالبا“ ساکت و کم حرف بود.
حميد صحبت محترم را نيمه کاره گذاشت و با بغض گفت: عموم که وضع ماليش بد نيست، ميگه خدا وقتي بخواد يکي را پولدار مي آفرينه، يکي را هم ندار. اون ميگه خدا اين جوري بنده هاش را آزمايش مي کنه که چقدر طاقت دارن يا ندارن!!! بعد ميگه: خب حتما“ پولدارها لياقتش را داشته اند و زحمت زيادي کشيدن. او نسرين را براي پسر کلّاش و حقه بازش خواستگاري کرده. من که اين حرفا را مي شنوم جوش ميارم اما نمي دونم چي بگم و چيکار کنم. هيچ کس راضي نيست که نسرين زن پسر عموم بشه، حتي بابام. به خاطر همين هم، ما همگي کار مي کنيم که هم خرج خونه رو جور کنيم و هم پول عمل (ترياک) بابام رو بديم که يه وقتي مجبور نشه بره التماس کنه يا به اون پسره الدنگ وعده و عيدي بده تا نسرين را راضي به ازدواج با اون بکنه.
نسرين در حالي که صورتش از خجالت سرخ شده بود گفت: گناه خواهر، برادراي من چيه که ناخواسته توي خونه اي به دنيا اومدن که فقر و فلاکت توش ارثي شده؟
چهره خانم محتشمي حالت عجيبي پيدا کرده بود. همه چي توي اون موج مي زد، خشم، نفرت، غم و غصه انگار يه دفعه تمام صورتش را پوشانده بود، اما برق چشاش چيز ديگه اي هم براي گفتن داشت.
مجيد سرش را انداخته بود پائين و معلوم بود نم نم اشک مي ريزه. من هم يه لحظه ياد خواهر خودم افتادم که وقتي سه سال قبل شوهرش دادن کمتر از شونزده سالش بود و الان دو تا بچه داره. سن شوهرش بيشتر از دو برابر اوست و يک بار هم ازدواج کرده که زن قبلي اش از مرض سِل مرده. البته شوهر خواهرم شخصيت بدي نداشت و آدم زحمتکشي بود ولي حق خواهر من هم اين نبود که مجبور باشه با کسي زندگي کنه که جاي پدرش حساب مي شد و بدون حق انتخاب و اراده تن به اين ازدواج بده.
***
روز دوم مهرماه هنوز کلاس ها تق و لق بود. سريع از مدرسه زدم بيرون و رفتم کتابخانه تا هم کتابي را که قبل از تعطيلات گرفته بودم پس بدهم و هم از خانم محتشمي احوال بچه ها و برنامه آمدنشان را بپرسم. چهره جديدي را ديدم که در تحويلداري کتاب ها به من زل زده بود. تا کارتم را نشان دادم و کتابي را که سه ماه قبل گرفته بودم تحويل دادم داد و بيدادش رفت بالا که چرا کتاب را اين همه مدت نگهداشتي؟ بايد جريمه اش را بپردازي. شوکه شده بودم، همه چيز بد جوري توي ذوقم خورد. با تعجب و حيرت توي شش و بش قضايا بودم که خانم همتي سر و کله اش پيدا شد. بدون اين که واکنش خاصي نشان دهد، کتاب را از تحويلدار گرفت و کارت را مهر زد. فقط تذکر داد که به خاطر تأخير تنها مي توانم در کتابخانه کتاب بخوانم و نمي توانم کتاب را با خودم به خانه ببرم و قبل از اين که سئوالي در رابطه با خانم محتشمي بپرسم، به قسمتي که تعدادي از بچه ها در حال تمرين تئاتر بودند رفت. دو دل بودم که از اين خانم عنق سئوال کنم خانم محتشمي امروز مياد يا نه؟ ولي چون خوشم نيامده بود رفتم سر وقت قفسه کتاب ها و کتابي برداشتم و رفتم کنار پنجره، جاي هميشگي نشستم. درهمين موقع خانم همتي ظاهرا“ براي مرتب کردن قفسه کتاب هاي پشت سر من آمد و مشغول آن ها شد. من بلند شدم و به کنار او رفتم و از او درباره خانم محتشمي پرسيدم. با نجوا گفت: خيلي وقته که ديگه اينجا نمياد.
گفتم: آدرسي، چيزي از محل کار جديدش يا خونه اش مي دوني به من بده.
گفت: من نه محل کارش را بلدم و نه آدرس منزل شون را دارم. از وقتي ديگه نيومد، چند بار مأمورا اومدن اينجا سراغش را گرفتن، الان هم کسي نمي دونه کجاست.
هاج و واج مونده بودم. پرسيدم براي چي مأمورا؟ مگه اون چي کار کرده بود؟ تصادف کرده؟! به کسي زده؟! آخه چه خلافي کرده بود؟!
***
با صداي خانم محتشمي رشته افکارم بريده شد. او در حالي که توي صورت تک تک ما نگاه مي کرد گفت: سرنوشت انسان ها به دست خودشون رقم مي خوره، هيچ دست غيبي و آسماني وجود نداره که از پيش قصه زندگي تک تک آدم ها را نوشته باشه، اين حرف ها را کساني توي گوش ما مي کنند که مي خواهند هميشه توي اين کاخ ها زندگي کنن و من و شما نوکر و کلفت شان باشيم. کدام کودکي را سراغ داريد که وقت تولد با گنجينه اي از طلا و جواهرات يا با ويلا و ماشين و لباس شيک به دنيا آمده باشد؟ پس همه انسان ها لخت و عور به دنيا مي آيند. شايد بگوييد کودکي که در خانواده ثروتمند متولد مي شود، انگار با خزانه اي پر و پيمان به دنيا مي آيد. ولي به اون ساختمان در حال ساخت نگاه کنيد، قبلا“ يک زمين خالي بوده. اگر به اندازه کوه دماوند هم پول و جواهرات روي آن زمين خالي قرار مي دادند، تبديل به خانه اي به اين قشنگي که ما کنارش هستيم نمي شد. در بهترين حالت پول و جواهرات تا سال هاي سال به همان شکل روي زمين باقي مي ماند. نگاه کنيد چه کساني آجر و سيمان و خاک را با مشقت حمل مي کنند و روي هم قرار مي دهند تا تبديل به ساختمان شود؟ نخ خود به خود تبديل به پارچه نمي شود و پارچه خود به خود تبديل به لباس. در اينجا اين پدر و برادر من و شما هستند که کار مي کنند و توي کارخانه ها زنان و مرداني درست مثل مادر، پدر، خواهر و برادرهاي ما. اصلا“ چرا راه دور برويم، انسان هائي مثل من و شما توليد مي کنند و در قبال کار خود مزد اندکي دريافت مي کنند. جالب تر اين که توي چرخه توليد، خود ما که توليدکننده اون کالا هستيم، اگر به همان پارچه يا کفش و غيره احتياج داشته باشيم، بايد چندين برابر مزد ساعت هايي که براي توليد آن کار کرده ايم، بپردازيم تا صاحب يک جفت کفش يا يک متر پارچه بشويم.
حرف هاي خانم محتشمي براي ما نو بود. چيزهاي جديدي مي شنيديم که با باورها و آموخته هايمان تا اون زمان مغايرت داشت. خلاصه اون روز خانم محتشمي در حين گشت و گذار، کلي با ما حرف زد و ما تا مدت ها بحث جلسات مان حول و حوش ديده هاي مان و گفته هاي خانم محتشمي دور مي زد.
يک زمستان سرد و يک بهارديگر را سپري کرديم و قبل از سه ماه تعطيلي تابستان، براي آخرين بار توي کتابخانه دور هم نشستيم و گپ زديم.
***
توي افکار خودم غرق بودم که اون خانم روبروم روي صندلي نشست و با لبخند گفت: خب اسمت چيه؟ اسم من «نيره » است، «نيره محتشمي»
گفتم: «محمود خليلي» و بلافاصله گفتم: شما منو نشناختي، ولي من شما را… حرفم را بريدم، خجالت کشيدم ادامه بدم.
گفت: ولي چي؟ تو منو مي شناسي؟ از کجا؟ وقتي سکوتم را ديد با لحني حاکي از تعجب گفت: اسم روي کارت هم که با اسم تو جور در نمياد!!!
گفتم: بي خيال، مگه من کار بدي کردم؟!!! اگه کتاب خوندن خلافه، خب ديگه نميام کتابخونه. يه گلدون هم شکسته که سعي مي کنم تا آخر هفته پولش را بدم. اگه قبول نداريد مي تونيد يه چيزي ازم گرو ورداريد.
با خنده گفت: کتاب خوندن خيلي هم خوبه، راستي چه چيزي را گرو ور داريم؟!
يه لحظه مکث کردم وگفتم: کتاب تعليمات ديني، چون بقيه کتاب هام را لازم دارم.
با تعجب پرسيد: مگه کتاب تعليمات ديني را نبايد مدرسه ببري؟
گفتم: آخه معلم ديني ما آدم باحاليه، اصلا“ لاي کتاب را باز نمي کنه. بچه ها هم همان اول کلاس ازش يه سئوال مي کنن بعد يکي يکي از مدرسه جيم ميشن، حتي اوني که سئوال کرده. خلاصه کلاس مي مونه و يکي دو نفر… خيليا ميرن سينما خزانه ولي من يا توي پارکم يا کتابخونه.
گفت: نگفتي چرا با کارت کس ديگه اي آمدي کتابخانه؟ کارت را پيدا کردي؟
گفتم: راستش از شما چه پنهون، قبول دارم که اين کارت مال من نيست ولي امانته و بايد به صاحبش برگردونم، پرسيد با اين کارت کتاب هم گرفتي که تحويل ندهي؟
گفتم: شما که بهتر مي تونيد رسيدگي کنيد، هيچ کتابي گرفته نشده که پس نياورده باشيم.
گفت: اگر اين کارت را من عوض کنم و به نام خودت يک کارت جديد صادر کنم و هيچ پولي هم از تو نگيرم مسئله حل مي شود؟
گفتم: نه! اين کارت امانت دوستمه، من هم بايد همين جوري تحويلش بدهم. ديگه هم نه از اين کارت استفاده مي کنم و نه کتابخونه ميام. حالا هم خواهش مي کنم کارت را پس بدين تا من برم دنبال کارم. پول گلدون را هم بگيد چقدر ميشه تا براتون بيارم.
با سکوت نگاهم کرد، انگاري يه چيزي يادش افتاده باشه پرسيد: نگفتي منو از کجا مي شناسي؟ چرا سرخ شدي؟ دوست نداري بگي؟ مسئله اي نيست راحت باش. فقط اين را دقيقا“ متوجه نيستم که چرا از کارت کس ديگه اي استفاده مي کني ولي حتما“ دليلي براي خودت داري، اما نفس اين که به کتاب علاقه داري براي من مهم تر است.
خودم هم متوجه شده بودم که سرخ شدم. دلم را به دريا زدم وگفتم که کجا ديدمش و چطوري توي خاطرم مونده. گفت: از کجا اين قدر مطمئن هستي که آن شخص من بودم؟
گفتم: نمي دونم چطوري بگم، من هرکس را يک بار هم ببينم چهره اش توي ذهنم مي مونه و در حالي که يه مقدار عصبي شده بودم ادامه دادم يعني شما مي خوايد بگيد من اشتباه مي کنم؟
گفت: من کاري ندارم که تو چي فکر مي کني و منو جاي کي گرفتي، ولي دوست دارم که دوباره ببينمت همين جا و توي همين کتابخانه. براي همين هم دوست دارم يک کارت افتخاري براي خودت صادر کنم که خيلي جدي و يک دنده اي. بعد بدون اين که منتظر واکنش من بشه رفت پشت ميز کتابخانه، يک کارت برداشت و اسم منو روش نوشت، مهر زد و گفت: خب اينم کارتت حالا هرکتابي دوست داري انتخاب کن، از اين به بعد مشکلي نداري. در حالي که با ترديد نگاهش مي کردم کارت ديگري برداشت و از روي کارت کهنه، مشخصات مهدي را روي آن نوشت و گفت: خب حالا رضايت مي دي يا بازم کارت کهنه را مي خواهي؟!
با خنده گفتم: اين دفعه هم شما بردين… فکر مي کنم شما از من سمج تر هستين و کارت ها را از او گرفتم.
گفت: نه داداشي، من امثال ترا خيلي دوست دارم.
گفتم: ديدي، ديدي اشتباه نکردم… دفعه قبل هم همين کلمه داداشي پوست از کله من کند.
با خنده گفت: راستي هنوز هم سبزه ميدون کار مي کني؟
گفتم: نه، يه دو ساليه که رفتم کوچه برلن، کوچه مهران و بعضي وقتا هم مي رم سه راه شاه. حالا ديگه توي يه طبق کوچيک لاک مي فروشم. توي پاساژ شانزه ليزه يه آرايشگاه زنونه تقريبا“ مشتري ثابتم شده، هر هفته کمتر از ۵ تا لاک نمي خره.
گفت: پس هنوز در به همون پاشنه مي چرخه و روال قديم ادامه داره! ولي هميشه اينجوري نمي مونه مگه نه؟
گفتم: نمي دونم، شايد هم موند. من توي اين موندم که من و امثال من چرا درست شديم؟ براي چي بايد جون بکنيم؟
اصلا“ ولش کن بابا من ديرم شده، ديگه بايد برم خونه بساطم را بردارم يه بليط اتوبوس از ننم بگيرم برم سرکار!
با لبخند گفت: باشه دفعه بعد بيشتر حرف مي زنيم، ولي تو هنوز کتاب برنداشتي؟
گفتم: باشه دفعه بعد و در حالي که عجله داشتم از کتابخانه خارج شوم، پرسيدم راستي پول گلدون…
قبل از اين که حرفم تموم بشه گفت: باشه دفعه بعد در موردش حرف مي زنيم، برو تا ديرت نشده.
***
باز با نجوا گفت: ساواکي ها دنبالش مي گردن، تو هم بهتره فضولي نکني و سرت به کار و زندگيت باشه. در ضمن به کسي هم چيزي نگو. من که درک درستي از ساواکي ها نداشتم، مونده بودم اينا کيا هستند. وقتي خانم همتي ديد من هاج و واج موندم، دوباره نجوا کرد مأموراي امنيتي هستند، تو هم اگر کتاب نمي خوني، پاشو برو دنبال کار وزندگيت.
دست از پا درازتر از کتاب خونه زدم بيرون. داشتم به سمت در پارک مي رفتم که مجيد و حميد را ديدم. به طرفشون رفتم، اونا هم مثل من حيرون بودن. حميد شروع به تعريف خاطرات کرد و گفت: چند روز قبل از اون جمعه اي که بريم گردش، خانم محتشمي دو روز تمام با چند تا از دوستاش ميرن خونه اون ها و با کمک هم، کار ده پونزده روز دستمال کاغذي تا کردن اونا را انجام مي دن تا حميد و نسرين بتونن بيان گردش. براي محترم هم يه همچي کاري کرده بودن، به خاطر اين که محترم نارحت نشه زياد کنجکاوي نکرديم. خلاصه نبودن خانم محتشمي براي ما خيلي سخت بود.
حميد و مجيد و بعضي وقتا محترم و نسرين را اتفاقي مي ديدم ولي ديگه به کتابخونه نمي رفتم، بچه هاي ديگه هم نمي رفتند يا کمتر مي رفتند. معلم عزيزي را گم کرده بوديم و من همه جاي شهر چشمم دنبالش بود. بطوري که يکروز توي پارک شهر احساس کردم داره مي ره به سمت حسن آباد، کلي دويدم ولي تا بجنبم و بهش برسم توي جمعيت گمش کردم.
***
روز ۱۹ بهمن ۵۷ وقتي راه پيمائي سازمان چريکهاي فدائي خلق ايران لغو شد، با عده اي براي حمايت از تحصن کارگران شهرک اکباتان به جلوي دفتر شرکت که پروژه ساخت و ساز آنجا را به عهده داشت، به حوالي ميدان ونک رفتيم. اونجا جزو متحصنين حميد را ديدم. برام تعريف کرد که يک سالي ميشه پدرش فوت کرده و او مجبور شده درس را رها کنه و بره کارگري تا بهتر بتونه امورات خواهر و برادراش را بگذراند.
حميد صبح روز ۲۲ بهمن هنگام تسخير زندان اوين تير خورد و کشته شد.
مجيد به خاطرهواداري از مجاهدين در تابستان ۶۰ به جوخه اعدام سپرده شد.
نسرين اوايل سال ۶۰ با جعفرنامي که به رينگو هم معروف بود، ازدواج کرد. جعفر بعد از سي خرداد خودش را معرفي کرد و چندين نفر از بچه هاي خزانه را به زندان کشيد از جمله همسرش نسرين را. جعفر مزدور تيري شده بود، چند نفر را به کشتن داد. از جمله يکي از بچه هاي فلکه سوم خزانه به نام مصطفي که همان سال۶۰ اعدام شد.
از سرنوشت نسرين بعد از زندان مطلع نيستم.
محترم به خاطر کمک به خانواده، همان سال ۵۶ ازدواج کرد و به سنندج رفت. بعدها شنيدم در بمباران اطراف سنندج توسط رژيم سرمايه داري جمهوري اسلامي کشته شد.
طي تمام اين سال ها چه بيرون و چه درون زندان هميشه جوياي ردي از رفيق نيره محتشمي اولين معلمي که درس عشق را به من آموخت بودم. سال ۲۰۰۲ در گوتينگن آلمان رفيقي برايم توضيح داد که رفيق نيره محتشمي قبل از قيام ۵۷ در يکي از پايگاه هاي سازمان چريکهاي فدائي خلق ايران با خوردن قرص سيانور به خيل جانفشانان مبارزه طبقاتي و جانفشانان فدائي پيوسته. يادش هميشه عزيز و گرامي است.

بهمن ماه ۱۳۸۷نیره محتشمی

Eine Antwort

  1. Homa sagt:

    یاد تمام انسانهای والا و نمونه
    یاد رفقای چریکهای فدایی خلق
    .گرامی باد