«گرامی باد یاد و نام مجاهد جانفشان فرزاد گرانمایه»
هر انسانی در طول زندگی با افراد مختلفی روبرو می گردد. در بین این انسانهایی هستند که قادر به فراموش کردنشان نیستیم و هرگاه نقبی به گذشته می زنیم حضورو جای این افراد را خیلی پر رنگ در خاطرات خود حس می کنیم هر چندبا دیدگاه امروزین (یا حتی درهمان زمان رویارویی) از نظرتفکری فاصله واختلاف عمیقی بین افراد وجود داشته باشد. مجاهد جانفشان فرزاد گرانمایه جزوهمان افرادی است که همیشه در یاد می مانند.
فرزاد در تاریخ 19آبان ماه 1341 درتهران متولد شد. او در کوران قیام 1357 همچون صدها هزار نوجوان وجوان به صف مبارزه علیه رژیم سرمایه داری شاه پیوست. با گسترش فعالیت نیروهای سیاسی و انقلابی او به صف هواداران سازمان مجاهدین خلق ایران پیوست. فعالیت های گسترده اودر زمینه های مختلف موجب این شده بود که در تیررس ماَموران رژیم سرمایه داری جمهوری اسلامی قرار گیرد. فرزاد در اسفند ماه 1359 دستگیر و به زندان اوین منتقل می گردد. بعد از سرکوب های وحشیانه سال 1360 در یک بیدادگاه چند دقیقه ای به 5 سال زندان محکوم می گردد. با انتقال او به زندان قزل حصار و شروع خدایی حاج داودرحمانی درسال 1362،اوجزواولین نفراتی بود که به قیامت (تابوت، جعبه) منتقل گردید.
در سال 1363 با تحولاتی که در زندان به وجود آمد فرزاد به همراه جمعی دیگر از کسانی که در قیامت نگهداری می شدند به سلول 8 بند یک واحد یک قزل حصار منتقل شد.
به نظرمی رسید فرزاد از ارتباط گیری با افراد (به ویژه مجاهدین) واهمه دارد. او به تنهایی در راه رو و حیاط بند قدم می زد و کمترین رابطه را با افراد بند داشت.
پس از مدت کوتاهی من تنبیهی به سلول 8 منتقل شدم (سلول 8 مختص زندانیان مذهبی بود. جو سلول ویژه گی معمول خودش را داشت. زندانیان مجاهد با هم، زندانیان آرمان مستضعفین با هم و زندانیان فرقان هم با هم هماهنگ بودند. تنها فرزاد بود که با هیچکدام ارتباط نزدیکی نداشت و بجز سلام علیک هیچ صحبتی نمی کرد.
اندکی بعد فرزاد با یکی از زندانیان چپ (فرهاد) که از زندانیان سال 59 بود رابطه برقرار کرد و اغلب با او قدم می زد. اولین ارتباط من با فرزاد در رابطه با کارگری اتاق بود و من با او قرار شد در یک کارگری قرار بگیریم. اولین روزی که نوبت کارگری ما بود باعث شد در رابطه با اتاق و کار ها با هم مقداری صحبت کنیم.
پس از مدتی ارتباط من با فرزاد بیشترشد و گاهی وقت ها با همدیگر قدم می زدیم. جلب اعتماد او کار سختی بود چرا که اوطی دوران زندان بخاطر بریدن و تواب شدن بعضی از دوستانش از طرف آنها به شدت آسیب دیده بود. از این رو من احساس کردم عدم ارتباط گیری او با زندانیان مجاهد این ذهنیت را به وجود می آورد که او با آنها مرز بندی دارد. شاید هم تجربه به او آموخته بود فرهاد و من اگر زیر ضرب هم برویم برای او خطری در بر نخواهد داشت چرا که تفاوت دیدگاهی ما توجیه قوی ای برای کتمان ارتباط تشکیلاتی در زندان و انفرادی زندگی کردن او بود. وقتی یخ های بی اعتمادی فرزاد آب شد ما توانستیم دوستان خوبی برای هم باشیم. طی مدتی که با فرزاد صحبت می کردم او را فردی متین و محجوب و شخصیتی دوست داشتنی دیدم از آن تیپ افراد که فراموش کردن آنها غیر ممکن است.
چهارچوب کلی، رفتار ها در قیامت با زندانیان مرد تقریبا“ همان برخوردی بود که با زنان و دختران انجام گرفته بود. توابین همواره منتظر این بودند که با کوچکترین بهانه زندانی را به زیر هشت واحد(نزد حاج داود) برده و به باد کتک بگیرند و با گزارشات کذب خود جلوی حاج داود رحمانی خوش رقصی کنند. مثلا“ فلان زندانی پا هایش را دراز کرده، آن یکی موقع غذا خوردن با قاشق به ظرف غذا صدا درآورده و به دیگران علامت داده، دیگری سرفه کرده و با سرفه خود به بقیه روحیه می داده است و… توابین در کنار اعمال فشارهای معمولشان، به صورت ویژه هر کدام از آن زندانیان را که نشانه می گرفتند، و در وقت دستشوئی و یا موقعی که در دستشوئی نشسته بودند، با شلنگ می زدند. به گفته علی – ه ،حسین-ش، ابراهیم-ح، جواد، حاتم و فرزاد گرانمایه از جمله توابینی که این اعمال ویژه را در حق زندانیان مبارز انجام می دادند، عبارت بودند از: مشایخی ، ناصر نوذری، محمد آوندی و عزیز رامش، نادر سفیدگری، حسین مورچه خوار، رحمان تاکسی و… این توابین همچنین کسانی بودند که در مواردی مانع خوابیدن زندانی در همان محدوده زمانی (حد فاصل 9 شب تا 6 صبح) که در قیامت مقرر بود می شدند.
خاطره ای که فرزاد از قیامت برای من تعریف کرد:
« سه شب بود که به عنوان تنبیه نمی گذاشتند بخوابم. حاج داوود هم در جریان آن و به طور کلی در جریان این قبیل تنبیهات قرار داشت. روز چهارم به حالت بی حسی فرو رفتم. در آن حالت احساس کردم که وارد دهانه غار تاریکی شدم که یکباره نورافکن ها روشن شد وحاج داوود بهمراه پاسداران و توابین با مسلسل روبروی من ظاهر شده و خواستند مرا به گلوله ببندند. ناخود آگاه از جا بلند شدم و چشم بندم را بالا زدم. گوئی می خواستم از دست آنها فرار کنم که در این هنگام به تواب پشت سرم حمله ور شدم… فرزاد تعریف می کرد که وقتی به خودم آمدم زیر ضربات چک و لگد و شلنگ توابین توی راهرو واحد بودم و من نا خود آگاه و با حالت تشنج به همه آنها حمله می کردم. گویا با داد و فریاد تواب پشت سرم بود که چند نفر دیگر به کمکش آمدند. من دیگردست خودم نبود به همه طرف حمله می کردم که حاج داود هم سر رسید. با چند پاسدار همگی ریختن سر من و تا رمق داشتم مرا زدند. بعد شنیدم که حاج داود گفت بسش است بگذارید بخوابد. فرزاد می گفت آن کابوس چند لحظه ای باعث این شده بود که از جایم بلند شوم و با تواب بالای سرم درگیر و گلاویز بشوم. گویا در این حالت بوده که بقیه توابین او را کشان کشان به رهرو بند می برند.“ مسلم است که شدت خستگی و فشار باعث بوجود آمدن چنان حالتی و آن کابوس گشته بود… واقعیت این است که حتی بدون چنان „تنبیهاتی“ نیز چهار زانو نشستن به مدت طولانی باعث خستگی مفرط و کرختی بدن می شد. اتفاقاً ادامه مطلب فوق در رابطه با این موضوع نیزصحبت شده و از برخورد و یا ابتکار دو تن از مبارزین نشسته در آن تخت ها جهت مقابله با آن شرایط تحمیلی مطالب تکان دهنده ای نقل شده است، به این شرح : “ علی- ه و جواد – س روزهای خاصی را برای خودشان معین کرده بودند (جالب است که آنها بدون این که با هم دیگر تماسی داشته باشند وهماهنگی بینشان برقرار شده باشد، همزمان اقدام به چنین کاری کرده بودند) و در آن روز آگاهانه با زیر پا گذاشتن مقررات (مثلا“ دراز کردن پا، غذا خوردن با صدا یعنی طوری که قاشق به بشقاب بخورد و…) کاری می کردند که توابین به حاج داوود گزارش بدهند تا آنها را از تخت ها بیرون کشیده و کتک بزنند. می گفتند که به این صورت با یک تیر چند نشان می زدند. اول از همه مدت کوتاهی از آن مکان خارج می شدند. و از صدای گوش خراش و سوهان مانند بلندگوها نجات پیدا می کردند . بعد با کتک خوردنشان به نوعی ورزش کرده بودند و بدنشان تا حدودی از کرخی بیرون می آمد وهم می توانستند با داد زدن زیر ضربات تاحدودی فشارهای روحی وارده را تخلیه نمایند .“
„در همان اوج اقتدار توابین و قیامت، همواره ما با گوش خود می شنیدیم که حاج داود رحمانی از قیا مت 80% (هشتاد درصدی) نام می برد و وعده قیامت صد درصد را هم می داد . د ر این رابطه فرزاد تعریف کرد:
یکبار اوج صحبت های هیستیریک هما کلهر بود که یکی از توابین که پشت سر من بود تکان دادن پاهایم را بهانه کرد و مرا به راهرو بند و زیر هشت واحد منتقل نمود. در آنجا مدتی سر پا ایستادم. البته پس از مدتها چهار زانو نشستن از ایستادنم روی پا لذت می بردم. البته حاج اسماعیل و چند پاسدار و تواب تا حدودی به خدمتم رسیدند. پس از پایان مصاحبه هما کلهر و نزدیکی های صبح حاج داود که انگار خواب زده شده بود (شاید هم ذوق زده شده بود که توانسته بود با ارجیف هما کلهر سوهانی بر اعصاب زندانیان مقاوم بکشد – نگارنده ) به زیر هشت واحد یک آمد و با توضیحات حاج اسماعیل و تواب مربوطه گفت: نه این آدم بشو نیست این را ببرید قیامت 100% (صد در صد) تا من بیام. بعد ازچند لحظه مرا به مکانی منتقل کردند. حاج داود هم آنجا آمده بود. او بمن گفت : اون چشم بند را بزن بالا. 4 ماه بود که من به طور مدام چشم بند روی چشمانم بود. من با تردید چشم بندم را بالا زدم. نور کمی داخل اتاق بود با اینحال چشمم را اذیت می کرد. حاج داود با همان لحن لاتی همیشگی اش گفت: تا امروز توی قیامت 80%بودی حالا اینجاشو نخونده بودی که میفرستمت جهنم، قیامت واقعی تا ببینم چطوری میشکنی. من که تازه چشمم به اتاق عادت کرده بود یه چیزی مثل تابوت یا یک لنگه کمد را روی زمین دیدم که در قسمت بالا و جلوی آن به اندازه یک مستطیل 10 در 15 سانتی متر عین دریچه سلول باز بود . حاج داود به یکی از پاسدارها گفت درش را باز کن وبه منهم گفت برو بخواب توی تابوتت. منهم رفتم داخل آن جعبه و دراز کشیدم. با اینکه لاغر بودم ولی به سختی توی آن جا گرفتم . حاج داود گفت چشم بندت را بیار پائین. منهم این کار را کردم و درب جعبه بسته شد مدتی بعد احساس کردم جعبه را بلند کردند ومن روی دوپا قرار گرفتم من که به سختی نفس می کشیدم درآن سرمای زمستان خیس عرق شده بودم. پس از زمانی که نمی دانم چه مدتی گذشت ولی برای من خیلی طولانی بود و فکر می کردم ساعتهاست که در آن حالت و در آن جعبه قرار دارم، درب جعبه باز شد و مرا بیرون کشیدند. حاج داود گفت این بار گذشت می کنم ولی اگر بار دیگر مقررات قیامت را رعایت نکنی با این دستگاه کاری می کنم که مغز فاسدت ازگوشات بزنه بیرون. اینجا قیامت واقعی را دیدی کاری می کنم آرزوی مردن کنی و مردن برات عروسی باشه .»
یکبار مادر گرامی مجاهد جانفشان فرزاد گرانمایه را برای دیداراو به قیامت می برند (حال به چه هدف و نیتی مشخص نیست آیا قصد شکنجه دادن مادر او را داشتند و یا آزار و اذیت روحی فرزاد و یا هردو) این مادر گرامی پس از بازگشت از این ملاقات هیچگاه حاضر به توضیح آنچه بر او و فرزاد گذشت نبود و نیست ولی هرگاه در این خصوص صحبت می شود. مادر می گوید.« این دیدار کابوس زندگی من است».
براساس اخباری که زندانیان مجاهد در سال 66 می دادند فرزاد در بمباران اردوگاه اشرف کشته شد (1) اما بعد از سالها از طریق یکی از عزیزان شرح ماجرا و عکس های او را دریافت کردم که در زیر توضیح خواهم داد.
فرزاد پس از پایان دوران محکومیتش از زندان آزاد شد و چند ماه بعد با یکی از زندانیان سیاسی (مهری حاجی نژاد)(2) که دو ماه پس از او از زندان آزاد شده بود ازدواج کرد و در پائیزسال 1365هردو به عراق نزد مجاهدین رفتند.
فرزاد علیرغم وضع نا مساعد جسمی بلافاصله در تیم های عملیاتی سازماندهی شد. کار این تیمها این بود که به پایگاه های مرزی رژیم حمله می کردند و به عراق بر می گشتند. او در عملیاتی در مهران روز 31 شهریور 1366 مورد هدف گلوله از ناحیه قلب قرار گرفت و در سن 25 سالگی قلب نازنینش از طپش باز ایستاد. وبه خاطر پیشروی نیروهای رژیم جسد او در منطقه ماند و مشخص نشد رژیم با جسد او چه کرد.
خواهر جوان فرزاد که از هم دانشگاهی های زمان شاه رفیق جانفشان فدایی مسعود طاعتی زاده بود و دو فرزند خردسال داشت در بمباران رژیم جنایت کار عراق در تهران کشته شد. بدین ترتیب در زمان کوتاهی خانواده گرانمایه بویژه مادر عزیزی داغ دار دو فرزند خود شد.
متاسفانه در هیچیک از اسناد مجاهدین در رابطه با کشته هایشان نامی از فرزاد گرانمایه دیده نمی شود.
گرامی باد یاد همه مبارزین راه سوسیالیسم و آزادی
گرامی باد یاد مجاهد جانفشان فرزاد گرانمایه
زنده باد سوسیالسیم، زنده باد آزادی
سرنگون باد کلیت نظام سرمایه داری جمهوری اسلامی
محمود خلیلی
اسفند ماه 1393
* بر اساس وظیفه و بخاطر یادبود کمونیست ها و انسان های مبارز وانقلابی در صدد انتشار یادمانی از این عزیزان هستم. پس از انتشار یادمان رفقای جانفشان فدایی مسعود طاعتی زاده و امیر هوشنگ صفائیان با دریافت عکس ها و اطلاعاتی در خصوص مجاهد جانفشان فرزاد گرانمایه اقدام به نوشتن این یادمان کردم. بدیهی است که خانواده همه جانفشانان راه ازادی و سوسیالیسم می توانند با ارسال عکس و بیوگرافی این عزیزان مرا در گرد آوری آرشیوی مستند از عزیزانمان یاری نمایند.
1- متاسفانه در هیچیک از اسناد مجاهدین در رابطه با کشته هایشان نامی از فرزاد گرانمایه دیده نمی شود.
- احد و صمد حاجی نژاد (برادران مهری) در درگیری با عوامل رژیم کشته شدند و علی برادر کوچک آنها در تا بستان 1367 اعدام شد.
- مجاهد جانفشان فرزاد گرانمایه و همسرش مهری حاجی نژاد در روز عروسی شان
- فرزاد گرانمایه در گرگان
- فرزاد و همسرش(مهری حاجی نژاد) در دیدار از روستائیان گرگان