حدیث بی قراریِ آنان مانا هدایت
اشارهای به وضعیت زنانِ زندانیِ سیاسی در ایران
برگرفته از گروه پوسه
آنها در يخبندانِ زندهگي، زندهگيِ سرد و ساکن، گير افتادهاند
البرز، دماوند، زاگرس، دنا ! پردهها را کنار زنيد،
بگذاريد از وراي مه و غبارِ آنها لحظاتِ ديدن را، طنينِ صدا را دگر بار به تجربه نشينند.
در گراميداشتِ ۸ مارس روزِ جهانيِ زنان، اين نوشته سرِ آن دارد تا از آن زندهگانِ پويايي سخن گويد که هر بار از مهلکهاي جان بهدر ميبرند! باز با يورشِ تيرهگي به مخفيگاهها و پستوهاي زمان رانده ميشوند. از اوي خود سخن خواهم راند. خودم و بسياري از خودم!
و دوباره جان بهدر بردگان. جان بهدر بردگاني که روزي تابو شکن بودند و حال مدتزماني ميگذرد که تابو به رشته ميکشند و بر سر درِ زندان خانه آويزان ميکنند. جانبهدر بردهگاني که خود خوب ميدانند سرمهاي که بر چشم ميکشند از ديارِ فراموشي برايشان به ارمغان آمده. جانبهدر بردهگاني که در نقلِ روايت خود نيز اَلکن ماندهاند. جانبهدر بردهگانِ مدفون شدهاي با کولهباري از تجارب و خاطرات. خاطراتي که بخشي از تاريخ را رقم ميزنند و تجاربي که اگر همنشين شوند در کنار شور و انرژي و دانشِ برنادلان ميتوانند حرکتهاي اجتماعيِ بيشمار و حساب شدهاي را در جامعه به نمايشگذارند. حرکتهايي که قادرند کوسِ رسوايي مذهبيونِ حاکم که فيالواقع صاحبانِ سرمايهاند و ويرانگران تمامي بنيادهاي اجتماع را بيش از بيش به صدا در آورند.
ميگويند هر متن حکمِ نامهاي خصوصي را دارد که براي هر کدام از ما پست ميشود و ما خود را در آن مييابيم و چون بر کاغذ نگاشته ميشود بر همهگان نيز روي مينماياند. اين سطور نيز همين قصد را دنبال ميکنند. آنها ميخواهند بر کلون در تک تکِ جان بهدربردگان زنند و آنها را بر آن دارند تا اوي خود را از وراي ساعت شني ببينند. همان ساعتي که در بهمني هولناک محبوس مانده و ذرات تيغگون ماسههاي سياه و سردش بر مهرههامان ميلغزد. و نيزانديشهي جاري در اين جملات ميخواهد بر دنيا هوار زند که جان بهدر بردگان هرگز فکر نميکردند به فراموشي سپرده شوند ولي حقيقت اين است که فراموششان کردهايد. و آنها را در شرايطي قرار داديد تا تن به فراموش شدن بسپارند. اما هنوز اين جانبهدر بردهگان نفس ميکشند. آنها زدهاند. ما زندهايم. زندهگانِ مدفون شدهاي که بايد سنگهاي سخت را کنار زنيم.
بر ما چه گذشت؟ بر ما چه مي گذرد؟
آنچه بر زنانِ زندانيِ سياسيِ ايران گذشته و ميگذرد با همت و تلاشِ بسياري از جانبهدر بردگان روز به روز بر همهگان آشکارتر ميشود. همان جانبهدر بردهگاني که محبوسِ ساعتِ شنيِ روزگار نشدند و يا اگر شدند خود را رهانيدند. جان بهدربردگاني که با استفاده از قدرتِ زبان و قلم بر مخفيگاهها و پستوهاي زمان نور ميافکنند و در جهتِ آشکارسازي و بيان بخشهايي از تاريخِ کشورمان بهکار ميگيرند. همان تاريخِ سه دههي اخير که اقتدارگرايان و صاحبانِ قدرت بر آناند تا آنرا به بوتهي فراموشي سپارند. آنها ميخواهند هيچ روايتي بر جاي نماند جز همان روايتهاي تحريف شدهاي از تاريخ که خود نگارندهاش هستند. بنابراين قبل از ورود به بحثِ اصلي بايستي خاطر نشان ساخت که نه تنها اين سطور که تماميِ آزاد انديشانِ جهان قدردانِ زحماتِ زنان و مرداني هستند که در راه نفيِ فراموشي و احياي تاريخِ سترون شده گام بر ميدارند.
و اما بر ما زنان از فرداي آزاديمان چه گذشت؟ چه شد که سايههاي سنگينِ قدرت سلطه بر ذهن –انديشه– زبان– هويت و شخصيت ما فرود آمد و ما را در تيرهگي فرو نشاند؟ چگونه به اخلاقِ بردهگي، ضدِ آفرينشگري و بيچراييای که حاکمانِ اسلامي به آنها دامن ميزنند تن داديم؟ چرا بسياري از ما آنچنان با جهانِ بيرون بيگانه شديم که سکوت و پناهجويي به دنياي درون تنها سپرمان شد؟
ما آزاد شديم! دختراني با ميانگين سني 18 تا 23 سال. ما آزاد شديم! بيوهگاني جوان که همسرانمان به جوخههاي اعدام سپرده شده بودند و يا در درگيريها کشته شده بودند. ما آزاد شديم! زناني جوان که همسرانمان نيز با ما آزاد شدند. ما آزاد شديم! مادراني جوان با کودکاني آسيب ديده. کودکاني که يا مدتي را با ما در زندان سپري کرده بودند و يا خانوادههايمان از آنها نگهداري کرده بودند.همان کودکاني که به هنگامِ ملاقات با ترس و وحشت به ما مينگريستند. ما آزاد شديم! مادراني سالخورده که حتا نتوانستيم در غمِ از دست دادنِ فرزندانام در زندان به سوگواري بنشينيم. مادراني که در زندان مادرِ همه بوديم جز خويش!
بر مادرانِ سالخورده چه گذشت جز چشيدنِ طعمِ تلخِ کنايههاي اقوام. همان نزديکاني که آنها را محکوم ميکردند به فنا کردنِ فرزندانشان. همان همسايههايي که شايد در کنجِ خانه به ديدهي احترام به آنها مينگريستند و در کوچه و خيابان از آنها گريزان. آنها چه کرده بودند جز بال گستردن بر خانواده و حمايت از فرزندان. جز درد و رنج فرو خوردن تا دمِ مرگ. اينجا سخن از ان مادراني نيست که توانستند به افشاگري بپردازند و همچنان به فعاليتهاي خود در اشکالِ مختلف ادامه دادند. اين سطور البته قدر دان و دست بوسِ آنهاست تا به ابد. اينجا سخن از مادراني است که اين امکان را نداشتند. مادراني از شهرستانهاي کوچک. مادراني محصور در قوانينِ نا نوشتهي عشيره و اقوام. مادراني که نخواستند به اين قوانين تن دهند و طعمِ زهرآگينِ زندان و از دست دادنِ فرزندان را چشيدند ولي پس از آزاديشان اين نزديکان و دوستان بودند که نادانسته و ناخواسته روشهايي حکومتي را بر آنها مي آزمودند.
همان آييني که بيش از سه دهه است حکومتِ اسلامي بر مردم ما بهطورِ غير مستقيم ديکته ميکند و ما را بيش از بيش با يکديگر بيگانه. همان رفتارهايي که به نامِ دلسوزي و محبتِ اقوام و دوستان بر مادرانِ سالخورده روا داشتند. همانها که حتا با آنان سوگوار نشدند در غم از دست دادنِ فرزندانشان، همان عاشقانِ زندهگي. بر بيوهگانِ جوان اما شرايط بسيار هولناکتر بود. آنها آزاد شدند اما تنها. آنها آزاد شدند با فرزنداني به يادگار مانده از دورانِ کوتاه و پر تلاطم اما فراموش نشدنيِ زندهگيِ مشترک. فرزنداني که حتا نميتوانستند در مدرسه بگويند مرگ را همان متوليان سرودِ صبحگاهي بر پدرهاي ناديدهشان تحميل کردهاند. .بسياري از آنها موردِ اهانتِ خانوادههاي همسرانشان قرار ميگرفتند. بسياري براي قيوميتِ فرزندان با موانعِ قانوني روبهرو بودند. و در اين ميان نگاهي ترحمآميز از طرفِ دوستان و آشنايان. ترحمي تحقيرآميز. آنها همانهايي بودند که تا به امروز شايد خنده را بر خود حرام ميپندارند. آنها همانهایی بودند که در محيطِ کار بهعنوانِ يک بيوه زنِ جوان موردِ تحقير و يا تهديد قرار ميگرفتند. آنها همانهایی بودند که هر بار مجبور به تغييرِ محلِ کارشان ميشدند. همانها که همچون بقيه از داشتنِ مشاغلِ دولتي و خصوصيِ مرتبط با دولت منع شده بودند. همانها که از مشاغلِ قبليشان نيز پاکسازي شده بودند. هر بار فرياد زدن بر سرِ کارفرماي متجاوز به حقوقِ شخصيشان چقدر آنها را فرسوده کرده!؟ آماري در دست هست!؟ چند بار وقتي سربهزير و متين به خانه باز ميگشتند موردِ ريشخند زنان همسايه قرار گرفتند که چرا او ناتوان است در يافتنِ مردي بالاي سر. ناتواني!!! چه بسيار بودند آنهايي که اين بيوه زنانِ جوانِ جانبهدر برده را وادار ميکردند به فراموش کردنِ همسران. اما آيا يادِ آنها، آن عاشقانِ زندهگي، قابل فراموشي بوده و هست براي همسرانشان!؟ اگرچه بيوه بودن در جامعهي ما به خودي خود معضلي عميق است ولي براي اين جانبهدر بردگان مسئله باز هم بغرنجتر ميبود چرا که آنها حتا نميتوانستند بگويند همسرانشان را چگونه از دست دادهاند. در اينجا لازم است خاطر نشان کنيم که ما از ايرانِ سالهاي 63 به بعد حرف ميزنيم. سالهايي که بيانِ زنداني بودن با مخاطراتِ زيادي همراه بود. و چه فرسوده شدند و ساکت، اين به اجبار بيوه شدهگانِ جوان. بسياري با همسرانشان حکم آزادي را امضا کردند. بهراستي اگر آماري از طلاقهاي رسمي و عاطفيِ آنان در دسترس بود شايد بهتر ميشد به شرايطشان آگاه شد. شوهران اغلب پاکسازي شده و بيکار، دوباره از صفر شروع کردن زندگيِ مشترک. زندهگي که اينبار کولهباري ناگفته از خاطرات را هم بههمراه داشت. برخي از آنان ترجيح دادند حتا فرزندانشان از سوابقِ آنها خبري نداشته باشند. اي کاش سري به زندهگي آنها در اين سالها زده ميشد تا ببينيد چندين هزار بار هر کدام آنها محکوم شدند در بدبخت کردنِ ديگري. و اينبار نيز همچون هميشه اين زنان بودند که محکوم ميشدند به ناکار آمدي. و حتا در بسياري موارد همين زنان توسطِ همسران در خانهها محبوس ميشدند با نشان محترمانهي زن خانه! کسي ميداند چند نفر از اين زنان شاهد قفل شدن درب خانه بر رويشان بودند به هر صبحگاه و نتوانستند دم بر آورند. برخي براي فرار از خود به روزمرگي دنيا روي آوردند و مال اندوزي بيمارگونه. برخي نيز درمان درد خود در فرزندان بيشتر. برخي آنچنان دچار سردرگمي شدند که ناخواسته متوسل شدند به خرافات. خرافاتي که سيستمِ حاکم هر روز بدان بيشتر و گستردهتر دامن ميزند و حال مدتهاي مديدي است که بسياري خود نيز نميدانند در مرزِ مخدوششدهي خرافات و واقعيات روزگار ميگذرانند. فقط بهعنوانِ نمونه از کسي ميگوييم که روزگاري تابوشکن بود و افشاگرِ خرافهگرايي مذهبي و حالا دير زماني که پارچهي سبز ميبندد بر درختِ کهنسال همسايه … ما آزاد شديم ولي انديشههایمان در پشتِ درهاي خانهها و ادارات مدفون شد چرا که تا سر ميجنبانديم اطرافمان پر بود از مراقبان. مراقبان حکومتي و خانهگي. خانوادههايي نگران از تکرارِ تجارب آن دوران. حکومت اما سرخوش از اين گم شدن ما در خودمان. و چه بسيار مواقع که آگاهانه دامن ميزد به مراقبتهاي بيشترِ اطرافيان. با هجوم به خانهها بدونِ دليل. با طولاني کردنِ مدتِ امضاهاي هفتهگي و ماهانه. با ندادنِ پاسپورت. با ردِ صلاحيتها در بخشهاي گزينشي موسسات و اداراتِ دولتي. و اين همه دست بهدست هم ميداد تا ما در جامعهي خود و در ميانِ مردمِ خود بيگانه و بيگانهتر شويم. و اما اکثريتِ ما دخترانِ جواني بوديم پر شور و سرشار از انرژي. دختراني که ميخواستيم ادامه تحصيل دهيم و بسياري از ما نتوانستيم. چرا که خانوادهها نگرانِ مستقل بودنمان بودند. و آن تعدادي هم که موفق به اخذِ مدارکِ دانشگاهي شديم اغلب در خيلِ عظيمِ بيکاران قرار گرفتيم. بيکاران جوان و داراي سوءِ پيشينه! تحصيل کردهگانِ ستارهدار. ستارههاي اسارت. و در دانشگاه اما مجبور بوديم هويت ديگري از خود نشان دهيم. هويتي گاه متغاير با خودمان. يادمان باشد در آن دوران (و اکنون نيز) داشتنِ سابقهي سياسي چقدر هراس انگيز بود از ديدِ ديگران. و اما چه بر سرِ زندگيهاي خصوصيمان آمد. ما دخترانِ زيرِ سوال رفته. ما دخترانِ به خانهي بخت رفته و عروسانِ مشکوک و زنانِ خانهدار شده. اما چرا زير سوال رفته؟ مسئلهي تجاوز به دختران و زنان در زندان در آن زمان بدين گستردهگي مطرح نشده بود و هنوز در هالهاي از ابهام قرار داشت. مردم چيزهايي شنيده بودند. بگذاريد مسئله را طورِ ديگري ببينيم. بههر حال هر جنايتي که رژيم عليه زندانيانِ سياسي اعمال کرده و ميکند بايستي افشا شود و بايستي روزي اين اقتدارگرايان پاسخگوي جناياتي که مرتکب شدند باشند. و براي آن محاکمه شوند. ولي اين يک طرفِ قضيه است. طرفِ ديگر مردمي هستند که هنوز برايشان مسئلهی باکره بودنِ دختران بسيار قابل اهميت است. اين مردم مخصوصا نه حکومت را که بيشتر دختران و زنانِ زنداني را زير سوال ميبرند. از طرفِ ديگر افشاگريهايي که توسطِ زندانيانِ سابقِ ساکن در خارج کشور و فعالانِ حقوقِ بشر در اين زمينه صورت گرفت بسيار حايزِ اهميت بوده و هست. و البته همه خواهان آنيم تا اين افشاگريها روزبهروز گستردهتر شود و افرادِ بيشتري لب به سخن گشايند. ولي اين سطور از ديدِ ديگري هم بدين مسئله و در واقع عوارضِ جانبيِ اين افشاگريها ميپردازد. چرا که بالاخره هر حرکتي براي تغيير همراه با برخي عوارضِ جانبي هم هست که گريزي از آن نيست. مسئلهی تجاوز مطرح شده بود حتي قبل از ازادي بسياري از ما . و ما ازاد شديم و هيچ کس از ما نپرسيد که ايا ما هم جزو قربانيان تجاوز بودهايم يا نه؟ فقط تعدادِ خواستگاران! انگشت شمار شد! برخي از اقوام بودند. برخي از آشنايان. و البته برخي از کساني که خود داراي خطِ فکريِ خاصي بودند. پس ما انتخاب نميکرديم. بلکه توسطِ انگشتشمار خواستگاران انتخاب ميشديم! بگذاريد گريزي بزنيم به خاطرهي جانبهدر بردهاي از روزِ ازدواجاش تا شايد بهتر دريابيم بر ما چه گذشت. ميگفت از زماني که به ياد داشتم از مراسمِ سنتيِ ازدواج بيزار بودم. از اينکه در اولين شبِ زندهگيِ مشترکام بخواهم نگرانِ زمان باشم و خيلِ زنانِ کنجکاو تا به سحر بيدار مانده. ميگفت از خواستگارم که بسيار عاشقام بود و سالهاي زندان را هم به انتظارم نشسته بود خواستم تا تن به اين مراسم ندهد و او پذيرفت و من خرسند که شوهر آيندهام چقدر مترقي است و همراه و همفکر من. ميگفت در آن زمان ديدم که همسرم بهشدت به گريه افتاد. از او پرسيدم چه شده؟ گفت باور نميکردم باکره باشي. خانوادهام هزاران بار به من سرکوفت زدند براي ازدواج با تو. و وقتي تو از من خواستي که تن به ازدواجِ سنتي ندهم مطمئن بودم که اتفاقي برايات افتاده ولي با تو ازدواج کردم از سرِ ترحم!! و اين ترحم تا سالها ادامه داشت. سالها نه عشق که ترحم. و خانوادهي همسر هنوز در ميان مردمانِ شهرِ کوچکشان شرمنده و غرق در ناباوري. همين فشارها بر مردانِ جوانِ داوطلب به ازدواج با دخترانِ زنداني باعث شد تا اين شوهران نادانسته دست به دست سيستمِ غالب داده و ما را خانهنشينان غريبي کنند در واديِ امنِ خانه! بسياري از ما در شهرستانهايمان با يکديگر اقوامِ سببي شديم ولي حتا نميتوانستيم رابطهي دوستانهمان را چون گذشته داشته باشيم. خانوادهي همسران و خودِ آنها از هرگونه ارتباط ما با هم هراسان بودند و حکومت چه شادمان از اين تفرقهافکني. بسياري از ما حتا نتوانستيم يک لحظه از آن دوران را با همسرانمان وا گوييم. برخي که گفتيم از سر صداقت! شديم محکومان تا به ابد. همان خاطرات شد چماقي بر سرمان. حتا برخي از همان شوهرانِ زندانيِ روشنفکر و مخالفِ زورگوييهاي نظامِ حاکم در محيطِ خانه ميشدند نمايندهگانِ قدرتِ سلطه! برخي موردِ خشونتهاي خانهگي قرار گرفتيم و دم بر نياورديم. آخر به کجا ميتوانستيم برويم. به کجا؟ در دادگاهها که جايي نداشتيم. بسياري از ما از استقلالِ مالي برخوردار نبوديم. بسياري هربار که با اعتراض خانهي همسرانمان را ترک ميگفتيم توسطِ خانوادههاي خود بازگردانده ميشديم. آنها ميپنداشتند پس از طلاق چه بر سرمان خواهد آمد؟ و روزگار بر ما چنين گذشت. برخي از ما راهي يافته و به خارج از کشور پناهنده شديم و در اين ميان توانستيم تواناييها و استعدادهاي خود را شکوفا کنيم در محيطي که ما را زير سوال نميبرد. برخي در کشور موفق شديم خود را برهانيم و دوباره به بازسازيِ خرابههاي زندگيمان بپردازيم. ولي بسياري از ما خصوصا کساني که در شهرستانهاي کوچک زندگي ميکرده و ميکنيم هر روز بيش از بيش با خود و با محيطِ اطرافمان بيگانه شديم. آنقدر بيگانه که وقتي توسط ِهمسرانمان در نيمه شب از خانه بيرون انداخته ميشديم، در پشتِ درِ بسته ميايستاديم. اشک ميريختيم و پس از ساعتي زنگِ درِ خانه را ميزديم تا در را بهرويمان بگشايد. ما خود با پاي خويش به زندانمان بر ميگشتيم و هنوز بسياري از ما در اين زندانها محبوسيم! ما تا بدان حد مشغولِ امورِ خانهداري شديم که ندانستيم برسرمان اما گرد پيري نشسته. ندانستيم که گذرِ ايام و سکوت ما چه کساني را شادمان و مسرور کرده. ندانستيم که ما ميتوانيم همان زندهگانِ پويايي باشيم که سر از گورهاي دستهجمعي بيرون آورده و با روايت گذشته و حالمان با نقلِ خاطراتمان همان خاطراتي که گوشهاي از تاريخنند پرده از جناياتِ حاکمان اسلامي برداريم. جنايتِ محبوس کردنمان در پستوهاي زمان.
جوانان و نسلهاي آينده نيازمندِ نقل اين خاطراتنند. آنها با تاريخِ تحريف شده راه به بيراهه خواهند برد. اما ما محبوسان شايد بيش از همه نياز به همراهي و کمک داريم. ما را به فراموشي سپردند اين حاکمانِ سرمايه و مذهب. و ما در خود گم شديم. ولي شايد اين سطور فريادي از زنده بهگوران و فراموش شدهگان باشد. فريادي براي رهايي. فريادي براي نجات.
اي اويِ من و اي اويِ بسياري چون من، بايد که حافظههايمان را باز يابيم. تا از اين رهگذر به بازيابي خويش دست يابيم. به نفيِ مرگِ تحميلي و احياي خود. اما براي اين بازيابي ما جانبهدربردهگانِ مدفون شده نياز به کمکِ همهي متخصصينِ امورِ اجتماعيـ روانشناسي و مدافعانِ حقوق انساني داريم. ما نياز داريم تا ما را با خودمان آشتي دهند همانگونه که بسياري توانستند. ما بايد بگوييم و بنويسم تا خاموشيها را منکر شويم. خودمان را بهخاطر آوريم با نفيِ فراموشي. و برکنيم آن پوستينِ وارونه که از تاريخ بر تنمان پوشاندهاند و بگسليم زنجيرِ اسارتهاي چند باره را که بر پايمان بستهاند. نگذاريد و نگذاريم تا بيش از اين ما را به فراموشي سپارند. بايد که بهخاطر آوريم خود را.