ـ«تواب و توابين»: طرح سوالاتی ساده!، پاسخ سياوش محمودي به پرسش­هاي نشريه آرش

سیاوش محمودی در برنامه یادمان جانفشانان در آتلانتا
سیاوش محمودی در برنامه یادمان جانفشانان در آتلانتا

پاسخ سياوش محمودي به پرسش­هاي نشريه آرش:

براي اين که بتوان موضوعاتي مثل به اصطلاح «تواب و توابين»­(1)را مورد بررسي قرار داد، به اعتقاد من بايد بحث را به حوزه هاي ديگري نيز کشاند که پيوندي تنگاتنگ با موضوع مورد بحث دارد. به اين رو با توجه به گام مثبتي که گردانندگان نشريه آرش با طرح سوالاتشان،  براي روشن شدن بحث در اين زمينه برداشته اند، من سعي کردم تا به سوالات از منظر ديگري پاسخ گويم.

 پديده «تواب و توابين» موضوعي است که اين روزها در محافل مختلف به بحث وگفتگو گذاشته شده و حقيقت اين است که چنين بحثي با يک اتفاق ساده، يعني حضور يکي از توابين در سمينار زنان در هانوفر آغاز و به سرعت به اوج خود رسيد. اين اتفاق در ابتداي امر خود نشانگر ضرورت بحث و بررسي حول چنين پديده اي و در عين حال عدم پرداخت تاکنوني آن توسط افراد و جرياناتي است که با آن درگير بوده اند. در حقيقت موضوعيت يافتن اين بحث در آينده اي نه چندان دور قابل پيش بيني بود.

اما اين اتفاق ساده چنان پيوند عميقي با ابعاد پيچيده مسائل ديگر دارد که بحث حول تک تک آنها، ميزان درک و رشد سياسي افراد و جريانات درگير به آن را نشان داده و به عبارتي به چالش مي طلبد. بحث از ابعاد فردي و حقوق فردي آغاز مي شود و تا جايگاه حقوقي و قضائي آن گسترش مي يابد. از تاريخ مبارزات و نقش فرد به عنوان تشکيل دهنده اجزاء اين مبارزه آغاز مي شود تا به فرهنگ اجتماعي آن دوران و سطح رشد نيروهاي درگير در آن را در بر مي گيرد.

و اما به راستي چرا چنين پديده اي در جريان مبارزه سياسي و اجتماعي جامعه ما همواره نقش برجسته اي  ايفاء نموده و بخش اعظمي از نيروها را به خود مشغول کرده است.

 پيش زمينه هاي فرهنگي و تاريخي

موضوع ندامت و استفاده تبليغاتي از اين پديده، موضوع تازه اي نيست. در تاريخ جامعه ما از دوران سياه خاندان پهلوي تا حتي قبل از آن که زندانيان را با قل و زنجير در گوشه و کنار شهر مي چرخاندند، به نمونه هاي بسيار زيادي مي توان اشاره کرد. هدف اصلي از چنين کاري ايجاد رعب و وحشت در جامعه و متعاقب آن مرعوب ساختن کساني است که دست به مبارزه مستقيم با رژيم مي زنند. اما اين پديده در جمهوري اسلامي، در تاريخ صد ساله جامعه ايران به اوج خود مي رسد. درنده خويي سران رژيم و حتي پايه هاي اجتماعي آن در قالب پاسدار، بسيج و… به حدي دهشتناک بود که حتي با وحشيگري هاي گزمه ها و داروغه هاي دوران قاجار  و قبل و بعدش نيز قابل مقايسه نيست. اگر در مقطعي از تاريخ ايران قربانيان جنگ و حرکت هاي اجتماعي به شکل وحشيانه اي کشتار و سلاخي مي شدند، زنان به اسارت گرفته و آدم ها سوزانده مي شدند، تا حدودي با نرم هاي اجتماعي و سطح رشد مناسبات اجتماعي و فرهنگي آن دوران خوانايي داشت چه بسا که محکوم شدگان هميشگي نيز وقتي در موضع برتر قرار مي گرفتند به همان اعمالي دست مي زدند که بر سر خودشان رفته بود.

اين موضوع در شرايط کنوني قابل درک است. نيروي حاکم – در اين مقطع زماني بورژوازي-  با تکيه بر ايدئولوژي مذهبي خطر را به خوبي در چند قدمي خود احساس مي کند. رژيم خوب مي دانست که هر گونه مسامحه و کوتاهي در نابودي فيزيکي و سياسي نيروهاي اين جنبش، منجر به سرنگوني مجموع حکومتش مي­ شود. در نتيجه مي بايست سخت و ضربتي عمل مي کرد. جامعه ما در آستانه قرن بيست و يکم دو رژيم سياسي را تجربه کرده و مي کند که با توجه تفاوت هاي فاحش شان، تشابهات فراواني بين­شان وجود دارد. من در اين قسمت سعي خواهم کرد تا سر فصل هايي را بيان کنم که خود به يک بررسي جداگانه اي نيازمند است.

تواب: بي هويت ساختن مبارزين

 بي هويت ساختن مبارزان سياسي و مبارزه ايدئولوژيک توأم با ارعاب و شکنجه همواره ابزاري بوده است که رژيم هاي سرکوبگر براي توجيه ايدئولوژيک و فرهنگي خود در مقابل افکار عمومي جامعه از آن استفاده هاي زيادي کرده است. علاوه براين وجود زمينه هاي فرهنگي مناسب در افکار عمومي جامعه ما به چنين روش هايي (حد اقل در دوره خاصي) ميدان مي دهد تا استفاده از اين ابزارها مؤثر واقع شود.

طبيعي است که رژيم هاي سرکوبگر، به ويژه جمهوري اسلامي از هيچ گونه تلاشي براي نابودي فيزيکي مخالفان­شان خودداري نکرده و نمي­کنند از سرکوب خياباني گرفته تا ترور، سر به نيست کردن و مشخص ترين شکلش کشتار زندانيان سياسي در بند. در واقع مي توان به درستي واژه نسل کشي را در اين رابطه بکار برد. از بين بردن فيزيکي نسلي که حضور آنها خطري دائمي براي رژيم سرکوبگر است.

و اما توجيه ايدئولوژيک به عبارتي خلع سلاح مخالفان سياسي چه خدمتي مي تواند به آنها بکند؟

در مورد جمهوري اسلامي، ما به کرات مشاهده کرده و مي کنيم که رژيم براي پيشبرد اهداف سياسي خويش، به انحاء مختلف به حمايت و پشتيباني بخشي از توده ها نياز دارد. اين حمايت همانند شمشير دو لبه اي عمل مي کند که استفاده هاي چند گانه اي از آن صورت مي گيرد. از يک طرف سعي در نشان دادن حقانيت رژيم سرکوبگر در مناسبات بين المللي دارد، چرا که در نرم هاي جامعه بين المللي يک اصل پذيرفته شده است که به اصطلاح رژيم سياسي اي در مناسبات بين المللي از حقانيت حقيقي و حقوقي برخوردار است که بيان کننده آراء جامعه خود باشد. حال به چه شکلي اين آراء به دست آورده مي شود، هيچگونه نقش تعيين کننده اي ندارد. به عبارتي ديگر مناسبات بين المللي در جهان امروز، خود بر پايه هاي وارونه اي استوار است.

از طرفي ديگر همين حمايت­هاي داخلي، حتي اگر صوري و سطحي باشد، چماقي است براي سرکوب همان توده اي که مشت در حمايت از سرکوبگرش بلند مي کند. در اينجا مي­توان به نقش تخدير کننده رسانه­هاي گروهي اشاره کرد که با بمباران 24 ساعته فرهنگي و ايدئولوژيک، مجالي براي تفکر مستقل براي جامعه باقي نمي­گذارد. هيچکس نمي­تواند نقش سازمانده و تحريک کننده گوبلز را به عنوان يکي از سازماندهندگان جنگ جهاني دوم ناديده بگيرد. در همين رابطه فکر مي کنم که در مورد سيستم حوزه علميه اي و آخوند سازي نيازي به توضيح بيشتر نباشد.  

رژيم جمهوري اسلامي توانسته است در مقاطع مختلف، با بهره برداري از ويژگي هاي فرهنگي و سنتي که به راحتي پذيراي دروغ و دغلکاري مبلغانش بودند، بهره برداري هاي سياسي زيادي کند. در اين جنگ ايدئولوژيک رژيم توانست با در دست داشتن يک طرفه تمامي ابزارهاي تبليغاتي در دست خويش به امتيازات بزرگي دست يابد. ناگفته نماند که مذهب و سنت نيز ابزارهاي مناسبي بودند که جمهوري اسلامي هر گاه با بحران هويت مواجه مي شد، با بمباران تبليغاتي و تحميق بيش از پيش توده هاي مسلمان ايراني، توازن قوا را به نفع خويش تغيير مي داد. حتي در مواقعي از بهره برداري از احساسات ملي گرايي نيز دريغ نکرد.

بي دليل نيست که کليه نيروهاي ارتجاعي از سلطنت طلب گرفته تا اصلاح طلب و از (به اصطلاح اروپايي ها) محافظه کاران، بخوان جناح هاي مافوق ارتجاعي و يکي از لايه هاي بورژوازي گرفته تا حتي جماعت به اصطلاح لائيک که گاهاً خود را  به شکل ليبرال هاي صدر مشروطيت مزين مي کنند نيز حاضر نيستند که از ابزار مذهب و سنت چشم پوشي کنند. چرا که بزرگترين منبع تغذيه براي تحميق و متعاقب آن بسيج بخش­هاي وسيعي از اقشار متوسط، پاييني و ناآگاه و مذهبي جامعه ما هستند.

به اعتقاد من از منظر چنين مبارزه ايدئولوژيکي و به عبارتي براي کسب و يا حفظ برتري ايدئولوژيک است که پديده نادم، تواب و تواب سازي و مقوله هايي از اين دست در جامعه ما، به ويژه در زندانهاي سياسي اهميت ويژه اي مي يابد.

اگر بپذيريم که جمهوري اسلامي، نه از تهديدات خارجي، نه از حمله يک کشور همسايه به خاکش، نه از تهديدات آمريکا و غيره، بلکه از توده هاي مسلح به آگاهي سياسي، از وجود تشکل هاي کارگري و توده اي،  سازمان ها و احزاب سياسي مخالف متشکل و پرقدرت وحشت دارد، آنگاه به نقش چنين مبارزه ايدئولوژيکي در کنار نابودي فيزيکي مخالفان سياسي نيز پي خواهيم برد.

در پاسخ به سؤالات

مقدمتاً لازم به توضيح مي دانم که با توجه به گام بسيار جدي و مثبتي که گردانندگان محترم نشريه آرش برداشته اند، اميدوارم که طرح سؤالات ساده اي از طرف آنان، انتظار پاسخ ساده به سؤالات را بوجود نياورد. چرا که از يک طرف در ظاهر جواب بسياري از سؤالات در خود سؤال مستتر است و از طرفي ديگر در بعضي موارد چنان جواب بديهي به نظر مي رسد که سؤال شونده خود را موظف به پاسخ آري يا نه به آنها مي داند.

به عنوان مثال وقتي از واژه تحريک کننده «فرهنگ دموکراتيک» استفاده مي کنيم و در ادامه از «مرزها» و «مخدوش شدن مرزها» سخن به ميان مي آوريم، آيا مي توانيم مطمئن باشيم که همه ما از يک نوع دموکراسي و يا «مرز»هاي مشترکي سخن مي رانيم.

قصد ندارم با چنين مقدمه اي وارد مقوله ديگري شوم که به اعتقاد من هنوز جدل ها و بحث هاي داغ و آتشين جدي و واقعي بر سر چنين موضوعاتي در جامعه ما، حتي آغاز نيز نشده است، چه برسد به اين که به درک مشترکي رسيده باشد. زماني مي توان در جامعه ما در رابطه با دموکراسي و فرهنگ دموکراتيک به بحث و جدل پرداخت که شرايط مادي و عيني براي چنين بحثي ايجاد شده باشد. شرط اوليه فراهم شدن چنين شرايطي، همانا برداشتن مانع اصلي يعني سيستم سرکوب عريان و عنان گسيخته است که بختکش بر تمام شئونات اجتماعي سايه افکنده است. اين که اين جناح و يا آن جناح براي تداوم غارت و نابودي فيزيکي و معنوي جامعه ما با الفاظ و پُرزهاي دموکراتيک و حتي به نوعي انساندوستانه وارد ميدان مي شوند، براي همه ما کاملا روشن است که اين ترفندها تنها تلاش براي بدست آوردن فرصت هاي طلايي ديگري است که روند رشد سياسي و فرهنگي افکار عمومي جامعه را سد کرده تا در مسير واقعي و درست خود گام برندارد.

فقط مي توان به عنوان نمونه طرح کرد که آيا آن کس که «شکنجه گر» ديروز من را هم پياله «ديالوگ دموکراتيک» امروز خود مي داند، مي تواند درک و برداشت مشترکي با من و امثال من داشته باشد که پيش شرط گام گذاشتن براي ايجاد دموکراسي واقعي را محاکمه و مجازات آنان مي دانيم؟ به عبارتي تنها روشن کردن تکليف خودمان با گذشته و تسويه حساب آن چه که گذشت، مي باشد که شرايط مناسب براي گام گذاشتن به شرايط جديد را فراهم مي سازد. در غير اين صورت چه تضمين واقعي و عيني اي براي جلوگيري از تکرار چنان جناياتي مي تواند وجود داشته باشد؟ کجا و کي مردم جامعه ما تکليف شان را با قتل ها و جنايات سران رژيم سابق روشن کردند که زمينه تکرار چنان فجايعي در جمهوري اسلامي را از بين برده تا از وقوع دوباره آن جلوگيري کنند. جمهوري اسلامي نيز با پاک کردن صورت مسئله، تنها با اعدام چند مهره معروف رژيم سابق سريعاً بساط بحث و گفتگو  و جدل را در چنين حوزه هايي جمع کرد. چرا که اين موضوع از همان فرداي قيام، يقه خود آن ها را مي گرفت. طبيعي است که روحيات انتقام جويانه حاکم بر جامعه توجيحات و مستمسک هاي ايدئولوژيک، فرهنگي و رواني کافي را در اختيارشان گذاشت. هنگامي که هر روز و هر شب در کوچه، خيابان، راديو و تلويزيون و در خانه و مدرسه با واژه « اعدام بايد گردد! اعدام بايد گردد!…» مواجه مي شويم و حتي به شکل ترانه و سرود زمزمه مي کنيم، ديگر چگونه مي توان انتظار داشت تا شعار «افشاء بايد گردد، روشن بايد گردد، اسناد بايد رو شود، محاکمه بايد گردد و…» به يک تصور عمومي تبديل شود. روندي که خواهان روشنگري است، راه درازي براي رسيدن به هدف­هايش در جامعه ايران در پيش دارد.  

در نتيجه به اعتقاد من چنين فاصله هاي معرفتي اي، طبيعي است که ناشي از خوش طينتي و رقت قلب حاملان چنين انديشه هايي سرچشمه نمي گيرد، بلکه دقيقاً مربوط مي شود به جايگاه و خواستگاه طبقاتي چنين ايدئولوگ هايي.

تنها راه باز کردن و گشودن تمامي گره گاههاي چنين پديده هاي پيچيده اي، باز گذاشتن فضاي بحث و جدل است تا هر کس، هر آن چه که در چنته دارد، بر ترازو بريزد.

اما وقتي به طرح سؤال به اين شکل نگاه مي کنيم، مي بينيم که مخاطب بر سر دو راهي هاي متعددي قرار مي گيرد.

آِيا به فرهنگ دموکراتيک اعتقاد دارد؟

آيا گفتگو را مي پذيرد؟

آيا پيش شرط براي گفتگو قائل است؟

آيا توابين را به عنوان انسان مي پذيرد؟

آيا بايد آن ها را بخشيد؟

آيا بايد آن ها را طرد کرد؟

آيا بايد روايت آنها را شنيد؟

آيا بايد آن ها را محاکمه کرد؟

و آيا…

اگر هر يک ما را در مقابل چنين سؤالاتي قرار دهند، بدون اين که از قبل خودِ موضوع شکافته شود، چه پاسخي مي توان به تک تک آن ها داد؟

طبيعي است که طرح چنين سوالاتي و انتظار پاسخ به آنها، هدفش شرکت در يک  همه پرسي همه گاني نيست که به آمار مشخصي دست بيابيم. بلکه فکر مي کنم هدفش بررسي موشکافانه آن از زواياي مختلف و به دست آوردن پاسخي منطقي و در خور مي باشد. اما بايد در نظر داشت پاسخ به اين سوالات، ما را در جايگاه قاضي، روانشناس، جامعه شناس و… قرار مي دهد. در حقيقت با شکل طرح سؤال بايد روشن کرد که به چه چيزي مي خواهيم پاسخ بدهيم.

شکنجه، زندان، اعدام و ديگر مقوله هايي که به موضوع مبارزات سياسي در يک جامعه پيوند خورده است، موضوعاتي هستند که که کل جامعه در تمام ابعادش موظف به پرداختن و پاسخگويي به آن هستند.

سوق دادن چنين بحث و گفتگويي به چند زنداني سياسي سابق که خود آن نوع از شکنجه را لمس کردند، محدود کردن بحث در حيطه بسته اي است که ديگران را به تماشاگران صرف مبدل مي سازد. در بهترين حالتش چنين خواهد شد که «حال که شما توسط يک تواب کتک خورده ايد و شکنجه شده ايد، مي توانيد حرفهايتان را بزنيد و در نهايت در صورتي که بخواهيد، مي توانيد انتقامتان را هم از آنان بگيريد.» چنين برخوردي در عين حال که در ظاهر به فرد شکنجه شده چنين فرصتي را مي دهد که دردهايش را بيان کند و يا حتي در نهايت با مجازات آنها، چه شخصاً و يا عمومي، مرحمي براي زخمهايش باشد. اما اصل موضوع همچنان مسکوت باقي مي ماند و جامعه و به ويژه اطرافيان شکنجه شده، گريبان خويش را از درگير شدن با چنين موضوعي خلاص مي کنند. کشاندن بحث در حوزه افرادي که به اصطلاح خود آسيب ديده از شکنجه و جنايت خاصي باشند، در حقيقت کور کردن منفذهاي بحث و جدل و درگير شدن کل جامعه با آن است. اين بحث را مي توان به راحتي به حوزه هاي ديگر نيز تعميم داد. به عنوان مثال فشارهايي که بر زنان وارد مي آيد و يا ديگر قشرها و گروههاي اجتماعي.

به علاوه اگر امروز من و جامعه ام، به عبارتي تک تک آحاد جامعه، آن چه که بر نسلي از مردم ما گذشته، دادخواهي نکنند، در حقيقت در مقابل قتل و آدم کشي هاي ديگر که در آينده توسط شکنجه گران ما و قاتلان همه آنان که کشته شده اند، مقصرند و بايد پاسخو باشند. سکوت در مقابل آن چه که مي دانيم، چيزي جز رضايت در مقابل تکرار جنايت نيست. طبيعي است که از همه نبايد انتظار داشت که حتي به قيمت جانشان در ايران، لب به سخن بگشايد.

يک واقعه

در يکي از روزهاي ملاقات، صبح زود، سر زنده و شاداب از خواب بيدار شده و خودم را آماده کردم که بعد از چندين هفته نديدن خانواده ام، چهره مادر و پدرم را يک بار ديگر ببينم و از ديدنشان لذت ببرم. سراغ رفقاي هم بندم که ماشين سلماني داشتند، رفته و صورتم را اصلاح کردم. پيراهن و شلوار تميز به اصطلاح اتو کرده ام (که چيزي نبود جز پيراهن و شلوار خيس شده که از شب قبل زير تشک دست سازم قرار داده بودم که صاف شود) را بيرون آوردم و پوشيدم و خودم را آماده کرده بودم که اسمم را بشنوم.

بعد از چند صباحي اسمم خوانده شد. اما نه براي ملاقات بلکه براي بازجويي. با شک و ترديد راهي شديم. وقتي به زير هشت رسيدم، پاسداري من و چند نفر ديگر را نه به سمت سالن ملاقات، بلکه به طرف شعبه هاي بازجويي هدايت کرد. دلهره غريبي سراغم آمد و باز هم فضاي دوران بازجويي (بعد از حدود يک سال و نيم از دستگيري ام) برايم زنده شد. در راهروهاي شعبه بازجويي نشسته بوديم.  سعي کردم که از زير چشم بند به اطرافم نظري بياندازم. در سمت راست من جواني نشسته بود که به نظر مي رسيد دستگيري جديد است. بي قرار بود و سعي مي کرد که با ارتباط گرفتن با اطرافيان خويش بر دلهره و ترسش غلبه کند. با پچ پچ آرامي صحبت با من را آغاز کرد. فهميدم که چند روزي است که دستگير شده و مرتب تکرار مي کرد که: «از من مي خواهند که محل اختفاي اسلحه ها را بگويم. من اسلحه نداشتم که به آنها بدهم. من اصلاً نمي دانم براي چه دستگير شده ام. از روزي که من را گرفته اند مرتب کتمکم مي زنند و مي گويند که بايد اسلحه هايت را تحويل بدهي و اسم دوستانت را بگويي».

پاهايش ورم کرده بود و از صدايش دلهره و ترس به خوبي نمايان بود. من سعي کردم تا آنجايي که مي توانستم آرام با او وارد گفتگو شوم و به او دلداري داده تا قوت قلبي برايش باشد. بعد از اين که صحبت ما به پايان رسيد و سکوت مجدد بر راهرو حاکم شد. فردي که در چند قدمي سمت چپ من نشسته بود (بين من و اين فرد مذکور سه الي چهار نفر ديگر به فاصله تقريباً يک متر نشسته بودند) به ناگاه، بدون اين که بازجو اسمش را صدا بزند، برخاست و به طرف اتاق بازجو «قاسم» رفت. در زد و وارد اتاق شد. قاسم بازجوي شعبه 6، يکي از خطرناک ترين و وحشي ترين بازجوهاي زندان اوين بود که در قساوت و آدم کشي معروف بود.

چند دقيقه اي نگذشته بود که قاسم به همراه فرد مذکور از اتاق خارج شده و قاسم مستقيماً به طرف من آمده و بدون اين که پرسشي بکند، يقه ام را گرفت و با تمام قدرت خودش، من را کشان کشان به اتاقش برد. من فقط فحش مي شنيدم و کتک مي خوردم. اصلاً نفهميدم که ماجرا از چه قرار است. بعد از فحش ها مشت و لگد هاي فراوان، از من خواست که دمپايي و جورابم را بيرون بياورم و روي شکم بخوابم. گفت: «پاهايت را بگير» بالا. پرسيدم: «براي چه؟ من که کاري نکردم». گفت: «کثافت عوضي، گفتم که پاهايت را بگير بالا». همين که خواستم اعتراض ديگري کنم، با لگد خواباند به پهلويم و فرياد زد که پاهايت را بگير بالا. با بالا آوردن پاهايم از پشت، که به شکل زاويه 90 درجه در آمده بود، با کابل افتاد به جانم. فريادم به آسمان مي رفت و با صداي ضربات کابل و فريادهاي هيستريک قاسم تلاقي مي شد. بعد از چندين ضربه کابل، شروع کرد سؤال کردن که من چه ارتباطي با فردي که در راهرو صحبت مي کردم، دارم و محل اختفاي اسلحه ها کجاست. او خود مي دانست که هيچ ارتباطي بين من و اين فرد وجود ندارد و همه اين ها بهانه است که به اصطلاح خود من را ادب کرده باشد. در لابلاي صحبت هاي خود مرتب از کلماتي استفاده مي کرد که بين من و جوان تازه دستگير شده رد و بدل شده بود. برايم مسجل شده بود که فردي که بلند شده و بي مقدمه وارد اتاق قاسم شده بود، گزارش صحبت هاي ما را داده است. قاسم نيز وحشيانه به جان من افتاده بود. قاسم به خوبي آگاه بود که من از بند سر موضعي ها آمده ام و حتي در فحش هايش رفقاي همبندم را نيز بي نصيب نمي گذاشت.

اين ماجرا تا حدود ساعت 12 طول کشيد. احساس دردم دو چندان مي شد، وقتي که فکر مي کردم که مادر و پدر بيچاره ام روز قبل از شهرستان کوبيده بودند و به تهران آمده و صبح زود به پارک اِرَم آمده تا چند دقيقه مرا ببينند و با کوله باري از غم و قصه، گريه هايشان را براي برادران و خواهرانم هديه ببرند.

آن روز ديگر دمپايي به پايم نمي رفت. سعي کردم تا با جورابم، دمپايي ام را به پايم ببندم و آرام آرام راهي بند شوم. فردي که من را لو داده بود نيز به همراه ما آمده بود. وقتي مجدداً به زير هشت رسيديم، پاسداري ما را به طرف بند هايمان هدايت کرد. وقتي به راهرويي رسيديم که سمت راست سالن 4 و سمت چپ سالن 3 قرار داشت، فرد مذکور به طرف سالن 4 رفت و من هم وارد سالن 3 شدم. سالن 4، سالن تواب ها و کساني بود که در کارگاه اوين کار مي کردند. در واقع اسم ديگر بند تواب ها، بند «کارگاهي ها» بود.

وقتي وارد بند شدم، بچه ها دوره ام کردند و سريع من را به اتاقم بردند و سعي کردند با ماساژ دادن و ماليدن دارو و روغن به پاهايم، ورم پاهايم را کاهش دهند تا لااقل در صورتي که براي ملاقات صدايم کردند، بتوانم دمپايي بپوشم. وقتي اسم فرد مذکور را آوردم، بسياري از بچه ها او را مي شناختند. اسمش «نادر» بود و يکي از تواب هاي معروف. طبق تعريف بچه هايي که با او بودند، قدرتش در بند در يک دوره اي، حتي از پاسدارها هم بيشتر بود.

چند دقيقه اي نگذشته بود که دوباره نامم را صدا کردند. ولي اين بار براي ملاقات بود. هر طوري بود، با بستن يک دمپايي سبک به پايم و با تحمل درد به طرف سالن ملاقات راه افتادم. به محض ورود به سالن ملاقات که پشت آن طرف شيشه خانواده ها منتظر آمدن ما بودند، شدم، تمام سعي ام را بکار بردم تا راست و صاف راه بروم که هيچ يک از خانواده ها به ويژه مادر و پدرم شک نکنند که وضعيتم عادي نيست و با پاهاي کابل خورده به ملاقات آمده ام. چرا که وقتي چهره تکيده آنها را در نظرم مجسم مي کردم که با فهميدن اين موضوع چه حالتي را به خود خواهد گرفت، درد پاهايم صد چندان مي شد. تمام تلاشم را به کار بردم تا بخندم و چهره خندان مادرم را يک بار ديگر ببينم.

خواننده سطور بالا را به قضاوت مي خوانم. با اين فرد چه مي کنند؟ حال اگر رفيق ديگري ماجراي شکنجه خود توسط اين فرد و نمونه هاي ديگري از اين دست را برايمان تعريف کند، ما با آن ها چه خواهيم کرد؟ و يا ده ها و صدها نفر ديگر برايمان نقل کنند که ماه ها و سال ها در شرايطي زندگي کردند که تنها توابان بر آنها حکومت مي کردند و صدها نفر توسط آنان به جوخه هاي مرگ سپرده شدند، به بازجويي فرستاده شدند، و روانه تيمارستان شدند، چه جوابي خواهيم داد؟ هنگامي که به شما بگويند که توابان حرفه اي و به اصطلاح زندانيان سر موضع «تواب تير» براي خوش رقصي نزد «لاجوردي» و «حاج داوود» پيش دستي مي کردند و خودشان روش ها و شيوه هاي متعدد شکنجه جسمي، روحي و رواني را کشف مي کردند و تمام خلاقيتشان را در نابودي ديگر زندانيان به کار مي بردند، چه عکس العملي نشان خواهيد داد؟

من هيچ زنداني سياسي را سراغ ندارم که حساب فلان تواب و يا بريده پادو را که کارش جز نماز خواندن و پادوي ديگران بودن، چيز ديگري نبود را با توابي يک کاسه کند که در بازجويي، فشار و شکنجه دائمي زندانيان، با ابتکار و خلاقيت شخصي خود نقش فعالي ايفاء مي کرده است. يک دست کردن همه آناني که بريدند و يا حتي به افکار و عقايدشان پشت کردند، جز مخدوش کردن اصل موضوع چيز ديگر نيست.(چه بسا بسياري از آنان دستگير هم نشدند و بعضي از آن ها پشت کردن به عقايد و آرمان هاي گذشته خويش را فضيلت نيز مي دانند) هر کسي که سعي کند با يک دست کردن همه آنان، موضوع را فقط به حساب جنايات جمهوري اسلامي در زندان بگذارد و يا به اصطلاح خود پديده تواب سازي را به قول خودشان نقد کنند، کاري نمي کنند  جز اين که از بار جنايت کساني بکاهند که به عنوان فرد مسئول رفتار شخصي خودشان هستند. با اين استدلال مي توان به راحتي حتي شکنجه گران را نيز، به علت اين که اجباراً در يک سيستم سرکوبگر قرار گرفته اند و به نوعي قرباني سيستم هستند، را تبرئه کرد.

در اين جا و آن جا به بحث ها و حرف هايي برخورد مي کنيم که گويي اين گناه زندانيان سر موضع است که در مقابل تمامي فشارهاي وحشيانه رژيم سر خم نکردند و حتي بسياري از آنان جان شيرينشان را در اين راه فدا کرده اند، هستند که بايد پاسخگوي اعمال خودشان باشند، نه افرادي که همدست شکنجه گران بوده اند. زندانيان سياسي در مقام اتهام قرار مي گيرند که حاضر نيستند با چنين افرادي رو در رو شوند. چنين افرادي حتي ساده ترين معيارهاي حقوق فردي را نيز فراموش کرده اند که اين حق افراد است که خودشان تصميم بگيرند که در مورد وضعيت شخصي خودشان چه برخوردي بکنند. هيچ فردي، حتي اگر يک ذره انسانيت در وجود او نهفته باشد، منکر آن نيست که حتي جانياني که صدها نفر را با دستان خود به قتل رسانده باشند نيز حق دارند تا در مقابل ميز محاکمه حق وکيل مدافع داشته باشد و از خودشان دفاع کند. در نتيجه بحث را به چنين حوزه هاي ابتدايي و حتي کودکانه کشيدن، جز خلط مبحث، چيز ديگر نيست. و باز هم طبيعي است که محاکمه در مورد اشخاصي طرح مي شود که شکايت مشخصي از چنين اشخاص وجود داشته باشد. با فرض چنين شاکي اي، آيا چشم پوشي از ادعاي شاکي و پنهان کردن مجرم احتمالي، نقض حقوق فردي و انساني شاکي و يا آسيب ديده نيست؟

آن چه که ما به عنوان وظيفه خود قرار داده ايم بازگو کردن حقايقي است که بر ما گذشته است. اما وظيفه جامعه در قبال آن چيزي که بر ما گذشته است، چيست؟

اتفاقي ديگر

در يکي از روزها، درب بند باز شده و چند نفر توسط پاسدار بند به داخل هدايت مي شوند. بعد از چند دقيقه اي جنب و جوشي در بند راه مي افتد. آوردن اين چند نفر به موضوع بحث و صحبت بيش 300 نفر بدل مي شود. ماجرا از اين قرار بود که ميثم که به تازگي رئيس زندان اوين شده بود، با گرفتن ظاهري نرم و منعطف، تمام تلاشش ايجاد شرايط فشار جديدي براي زندانيان سياسي، به سبک و سياق خود بود. چرا که شرايط تغيير کرده بود و مجبور بودند که بندها را از حالت اتاق هاي دربسته خارج ساخته و بندها را عمومي کنند. در اتاق هاي دربسته که ابعادش حدود 4 در 6 متر بود به فراخور هر اتاقي بين 30 تا 35 نفر جاي داده شده بود که هر روز به سه وعده دستشويي و يک وعده(اگر در وضعيت تنبيهي قرار نداشتند) هواخوري برده مي شدند و حق ارتباط با ديگر اتاق ها را نداشتند.  با عمومي شدن بند، فضاي سياسي در بندهاي سر موضعي ها تغيير کرده و حرکت هاي جمعي و به عبارتي مبارزه زندانيان براي کسب حقوق خويش، ابعاد جديدي به خود گرفته بود. مرتب خواسته هاي جديدي از طرف زندانيان طرح مي شد و متعاقب آن روحيه مبارزه جويي در زندان در حال رشد بود. اکثر کساني که در بندهاي سر موضعي بودند، دوره هاي سخت توابي و فشارهاي حاج داودي و لاجوري را تجربه کرده بودند و تمامي اين فشارها عاملي نشده بود که از مواضع انقلابي و انساني شان عدول کنند.

در ميان اين تازه واردين دو نفر از تواب هاي معروف وجود داشتند.  به محض ورود اين دو تن، يکي از اتاق ها که قرار بود اين افراد در آن اتاق ها جاي گيرند، از پذيرفتن آنان سر باز زدند و اجازه ندادند که آن ها وسايل شان را وارد اتاق کنند. بحث و گفتگو در کل بند در برخورد با اين دو فرد به اوج خود رسيد. در ميان افراد تازه وارد بابک زهرايي نيز حضور داشت. در حقيت بحث اصلي بر سر حضور اين سه فرد در بند دور مي زد. چند ساعتي طول نکشيد که کل بند به يک نظر واحد دست يافت. به هيچ وجه حاضر به حضور اين دو فرد در بند نبودند و اين تصميم خودشان را از طريق مسئول انتخابي خود به اطلاع زندانبان رسانديم. ميثم اين دو نفر را به بند فرستاده بود که به اصطلاح خودش مسئوليت بند را به آنها واگذار کرده و هر کاري که ما داشتيم از طريق آن دو فرد انجام بگيرد و در عين حال مسئول انتخابي ما را هم به رسميت نمي شناخت.

کشمکش با زندانبان آغاز شد و موضوع بعدها با آوردن تعدادي از زندانيان عادي و بهائي ها ابعاد ديگري به خود گرفت. در رابطه با بابک زهرايي که در زندان با توجه به مواضع اش در بيرون از زندان، به مبلغ رژيم تبديل شده بود و حتي در آن زمان نيز از تبليغ ضد امپرياليست بودن رژيم دست برنمي داشت، برخوردي صورت نگرفت و در واقع بند خواستار اخراج او از بند نشده بود. اما در مورد دو تواب مذکور، علي رغم اين که بسياري از ما تجربه زندگي شخصي با اين افراد را نداشتند، قاطعانه ايستادگي شده و خواهان اخراج آنان از بند شديم. اين مبارزه در واقع آغاز حرکتي بود که با يک ماه و اندي تحريم غذا به پايان رسيد.

در همان روزهاي اول زندانبان مجبور شده بود تا تواب ها را از بند خارج ساخته و بعد تعدادي از زندانيان عادي با حکم هاي بالا، که اکثراً داراي حکم اعدام بودند را با وعده تخفيف در حکمشان، وارد بند ساخته بود که به اصطلاح خودشان، با ايجاد درگيري و ضرب شتم، به بهانه پايان درگيري، گارد سرکوب را به بند ريخته و به سرکوب ما بپردازند. اما تمامي زندانيان سر موضعي در سالن 3 اوين با برخوردي حساب شده و در مدت کوتاهي براي زندانيان عادي توضيح دادند که رژيم از آوردن آنها به بند چه قصد شومي را در سر مي پروراند و در واقع از آنها را به عنوان ابزار و قرباني مورد سوءاستفاده قرار داده است. چنين ترفند زندانبان هم به شکست انجاميد. اما همچنان تحريم غذا، يعني نگرفتن غذا از دست زندانيان عادي ادامه داشت و براي پيشبرد چنين سياستي ما با مشکلات زيادي مواجه شديم. نتيجه آن اين بود که هر بار به بهانه اي، عده اي را از بند به زير هشت مي بردند و مورد ضرب و شتم قرار مي دادند، بيماران به بهداري برده نمي شدند، بر اثر گرسنگي مزمن و دائمي توان حرکت فيزيکي مان به حداقل رسيده بود و حتي مجبور بوديم که از مطالعه نيز صرف نظر کنيم و در ادامه اين حرکت در اعتراض به اين ترفند زندانبان با فرستادن اولين گروه به ملاقات به منظور اعلام خبر به خانواده ها، از سري هاي بعدي، از رفتن به ملاقات صرف نظر کرديم.

در واقع بند دست به يک اقدام دفاعي زده بود تا از موجوديت خود دفاع کند و حاضر نبود تا سنگرهاي بدست آورده را به سادگي و بدون مقاومت از دست دهد. اگر کسي در آن زمان چنين بحثي را طرح مي کرد که بايد به اين «حق دموکراتيک» احترام گذاشت! و با آنها وارد ديالوگ شد، به جز تمسخر چيزي نصيبش نمي شد. در عين حال مشکلي با حضور فردي مثل بابک زهرايي در بند وجود نداشت.

 اين دو نوع برخورد گوياي مسائل بسياري است. اين ويژگي انسان هايي را نشان مي دهد که علي رغم فشار شديد پليس و سرکوب روزانه شان توسط زندانبان، باز هم از عقايد انساني خود عدول نمي کنند و در عين حال آنجايي که قرار است تا از خود دفاع کنند، حتي از جانشان نيز مايه مي گذارند. همانطوري که گفتم حاصل اين اعتراض بيش از يک ماه تحريم غذا، قطع ملاقات ها، قطع بهداري و رنج و عذاب دائمي از گرسنگي بود که به جرأت مي توانم بگويم که هر يک از ما تقريباً 10 کيلو وزن کم کرده بوديم.

***

حقايق بي شماري در زير خروارها جنايت و سکوت پنهان شده است. اين حقايق بايد ذره ذره و با تمام جزئياتش روشن شود. طبيعي است که هر کسي که در مقام اتهام به يک جنايت قرار دارد بايد فرصت دفاع از خويش را داشته باشد. اما هيچ کس حق ندارد به هر بهانه اي و با هر نامي بخش تاريک و سياهي از تاريخ کشورمان را ناگفته باقي بگذارد و به انحاء مختلف توجيه گر اعمالي باشد که توسط افراد مشخص زميني، نه موجودات نامشخص فضايي و خيالي صورت پذيرفته است.

جامعه ما بايد ابتدا خود را در مقابل واژه­ها و مفاهيم مشخص قرار داده و به تعاريف مشخصي دست يابد تا بر اساس آن برخوردهايش را مشخص کند. به اعتقاد من يکي از محورهاي ريشه اي و اساسي که بايد جامعه ما را در آن جهت سوق داد و در آن زمينه دست به مبارزه اي وسيع و همه جانبه زد، از بين بردن زندان عقيدتي و سياسي، از بين بردن شکنجه به هر شکلي و علي الخصوص لغو اعدام به هر بهانه اي است. به نظرم اعتقاد راسخ به چنين اصولي، خود به خود بسياري از حقوق انساني را براي همه آحاد جامعه، چه آن کس که دست به جنايت زده باشد و چه دست به جنايت نزده باشد، در خود مستتر دارد. و باز هم واضح است که يک جامعه سالم تمام تلاشش ايجاد فضايي براي رشد و بازسازي انسان در کليت خود است، خود به خود حتي براي جنايتکاران هم فرصتي ايجاد خواهد نمود که خود را بازسازي کنند. اما آيا حتي در چنان جامعه فرضي نيز به قاتل و مقتول و به حاکم  و محکوم بايد به يک شکل برخورد کرد؟ در چنين حالتي چه تضميني براي عدم جنايت مجدد مي تواند وجود داشته باشد. و يا در صورت تکرار جنايت مجدد، چه جوابي در مقابل قربانيان بعدي وجود دارد؟

به اعتقاد من اتفاقاً افرادي که انگشت اتهام به طرفشان دراز است که در دوره اي از زندانشان، به بهاي زجر و شکنجه ديگر همبندان خود و به قصد نجات خود دست به هر جنايتي زدند، بايد به حرف بيايند و آنچه را که کرده اند را بازگو کنند. همانطوري که مردم جامعه ما و نسل جوان، امروز از ما انتظار دارند تا آنچه را که بر ما گذشت را از دهانمان بشنوند و حقايق برايشان برملا شود، بايد از اين افراد نيز بخواهند که چه کرده اند و چرا حتي زماني که کابل بازجو نيز بر کف  پايشان فرود نمي آمد و هيچ گونه فشاري نيز بر آنها وارد نمي شد، همبنديانشان را سلاخي کرده و صدها و هزاران نفر را به کشتن دادند و يا حتي با دستان خود آنان را به قتل رساندند. چرا حتي يک سوال از طرف افرادي که خود سابقاً زنداني نبودند، در مقابل توابين قرار نمي گيرد  که چه کار کردند و چه خدمت هايي براي رژيم انجام دادند؟

هرگاه جامعه اي بخواهد از وقوع جنايات ديگري عليه اعضاي خود جلوگيري کند، بايد ريشه ها و عوامل پديده هايي که منجر به چنين جناياتي خواهد شد را بيابد و عليه آن دست به مبارزه بزند. اما پرداختن به آنچه که در گذشته اتفاق افتاده است و افراد مشخصي در آن نقش داشته اند را نمي توان موکول به بررسي و يا از بين بردن آن عوامل کرد. در چنين صورتي به راحتي مي توان هر عملي را توجيه و هر شکنجه گري را نيز تبرئه کرد.

انگيزه انسان ها در ارتکاب يک جنايت، هيچ تغييري در اصل عمل ايجاد نمي کند. به افسري مي گويند، به خاطر اين که شغلت را حفظ کني و بچه هايت از گرسنگي نميرند، بايد صدها انسان را شکنجه و اعدام کني. جامعه در قبال چنين فردي چه مسئوليتي دارد؟

با تشکر و سپاس

4 اکتبر 2006

يادداشت

1-                 واژه تواب، را شکنجه گران زندان هاي جمهوري اسلامي بر گرفته از فرهنگ اسلامي به کار مي بردند. به اعتقاد من نيروهاي انقلابي و مترقي بايد از فرهنگ اسلامي فاصله گرفته و واژه مناسب و درخوري را جايگزينش کنند.