عزاداران لوناپارک در برابر اوین، عزیز زارعی
متن پیشِ رو قسمتی از یادداشتها و شهادتهای عزیز زارعی درباره اعدام دو دخترش فاطمه و فتانه در جریان خشونتهای دولتی دهه شصت است. او این یادداشتها را در پشت قرآنی مینوشت که همیشه به همراه داشت. شورا مکارمی دختر فاطمه زارعی و نوه عزیز که به عنوان مردمشناس در مورد خشونتهای دهه شصت ایران تحقیق میکند، این یادداشتها را که پس از درگذشت پدربزرگ در گوشه کمدی پیدا کرده بود. او نسخه فارسی کتاب «یادداشتها» را در سال ۱۳۹۳ منتشر کرد.
انتقال از عادلآباد شیراز به اوین
درست اوایل بهمنماه سال ۶۲ بود که یک روز رئیس دیوان عالی کشور در خطبه نماز جمعه گفت که: “قرار بود حضرت امام یک عفو عمومی به گروهکها عطا فرمایند. ولی ما پیشنهاد کردیم اجازه فرمایند ما آنها را امتحان کنیم و هر کدام که واقعاً توّاب شده باشند آزاد شوند، نه آنکه نسنجیده آنها را آزاد کنیم تا بروند جذب گروهها شوند. زیرا برای دستگیری آنها شهدای زیادی دادیم و ما تاکنون هم تعدادی از آنها را آزاد کردهایم که متأسفانه رفته و جذب گروهکها شدهاند.” این بود عین آن خطبه مذبور که هنوز هم یادم مانده. بعد از آن خطبه، ناگهان بعضی از مقررات سخت بر روی زندانها تخفیف یافت. به زندانیها اجازه داده شد در زندان کاردستی تهیه کنند. اجازه کتاب خواندن داده شد. هر کس مایل بود میتوانست درس بخواند و امتحان دهد. بعضی اوقات به بعضی از آنها مرخصی میدادند. در زندان ملاقات حضوری میدادند. وسایل کاردستی از بیرون قبول میکردند و کاردستیهای تهیهشده را تحویل خانوادههایشان میدادند و خیلی از این نوع آزادیهای دیگر. ولی بیخبر از آنکه زیر این کاسه یک نیمکاسه بزرگی نهفته است.*
خصوصا ًدر همان ایام هر دو هفته یکمرتبه ملاقات حضوری به زندانیان با افراد خانوادههایشان میدادند که برای مدت نیم ساعت در یکی از اتاقهای زندان برگزار میشد که برخلاف همیشه مأمورین اجرای نظم خیلی مراقبت نمیکردند. در یکی از همان ملاقاتها بود که فاطمه گفت، چند روزیست که تعدادی زن و دختر مشکوک آوردهاند داخل بند که آنها خیلی خودشان را انقلابی نشان میدهند. میگویند آنها از شهرستانهای دیگرند که به شیراز منتقل شدهاند. بچههای سادهلوح هم فریب آنها را میخورند. من هم جرأت نمیکنم که به آنها برسانم که مواظب خودشان باشند. گاهی اتفاقاً هم بعضیهایشان میآیند پیش من از من راهنمایی میخواهند که من قسمشان میدهم که به من کاری نداشته باشند چون همه و همه مراقب حرکات من هستند و فقط کافی است که یک برگه هر چند جزئی از من بدست بیاورند.
و اما پدر و مادرهای بیخبر از همه جا خوشحال بودند از آنکه آزادی بیشتری به بچههایشان داده شده. روزهای ملاقاتی همه شاد و خندان بودند. گاهی هم به بعضی از آنها مرخصی چند روزه میدادند. در ضمن هر ماه چند نفر را مرخص میکردند. روزها جلوی دادگاه از شلوغی قیامت بود، همه انتظار میکشیدند. بچههای آنهایی که آزاد میشدند، زنها همه یکی یک کیسه مشکلگشا در دست داشتند. خلاصه نور امید در دلهای مرده تابیده بود: “امروز جگرگوشهام آزاد میشود یا فردا؟” چون همانطور که قبلاً هم متذکر شدهام بچههای زندانی گل سرسبد خانوادهشان بودند زیرا همهشان یا دانشجوی سال سوم یا چهارم بودند یا دکتر و مهندس. افراد کمتر از دیپلم در بینشان وجود نداشت جز چند زن هفتاد و چند ساله که آنهم با دخترانشان زندانی بودند. اما افسوس و صد افسوس که عمر آن چراغ سبز خیلی کوتاه بود. طولی نکشید بگیر و ببند مجدد توأم با خشونت و بیرحمی تمام شروع شد. حال چه کاسهای زیر این نیمکاسه بود خدا میداند.
فروردین دهشتناک سال ۶۳ فرا رسید. زمزمه سختگیری در زندان شروع شد. تمام بچههای زندانی از ترس قالب تهی کرده بودند. خانوادههایشان صد برابر بدتر از بچههایشان متحیر بودند که چه پیش خواهد آمد. شایع شد که در زندانها دستهبندیهایی در کار بوده است، اخبار از داخل زندانها به بیرون درز کرده بود. وای که چه میگذشت به بچههای زندانی و بر والدین آنها. همه رنگپریده، همه لبها داغبسته، همه چشمها بیفروغ، همه دستهایی که تلفن در دست داشتند، لرزان. خدایا تو خودت جوابگوی این همه دلهای پریشان باش که خیلی ظلم است. مأمورین اطلاعات مثل گرگ گرسنه افتادند به جان آن برّههای بیزبان. الهی نیاید آنچه در آن مدت بر سر ما آمد.
خلاصه روز چهاردهم فروردین ۶۳ بود، درست ساعت هفت بعد از ظهر تلفن زنگ زد. خودم جواب دادم. سؤال شد، منزل فلانی؟
ـ– بله.
بلادرنگ شستم خبر شد که باید خبری باشد. بله خبری هم بود. شخص تلفنکننده بعد از پرس و جو از مشخصات من گفت، من جلوی پلیس راه بودم. خواهر چشمبستهای داخل اتوبوس بود با دو برادر پاسدار. من پرسیدم، این خواهر کیست و چه کار کرده؟ اما قبل از آنکه آن برادرها جواب بدهند، خود آن خواهر گفت، من فاطمه زارعی هستم. ترا به خدا قسم میدهم این شماره تلفن را که به تو میدهم یادداشت کنی. شماره تلفن منزل ما هست و به پدر و مادرم بگو که مرا بردهاند تهران و خودتان بروید دادستانی شاید بگویند برای چی بردهاند تهران.
البته قبول این مطلب برای ما خیلی ثقیل بود چون دیگر رفتار آنها با زندانیان کاملاً برای ما شناختهشده بود که آنها هیچوقت یک زندانی را با اتوبوس جابجا نمیکنند. آنقدرها وسایل حمل و نقل جور واجور دارند که احتیاج به اتوبوس نداشته باشند. خدایا ما در این موقع دیروقت که تمام جاهایی که ممکن است از این موضوع اطلاع داشته باشند که از آنها سؤالی بکنیم تعطیل است. بنابراین هیچ دری را به روی خود باز نمیدیدیم جز آنکه بسوزیم و بسازیم تا صبح شود. آن شب لعنتی را تا صبح من و مادر پیر و ناتوانش نشسته بودیم و فکر میکردیم که این دیگر چه نقشهای است. چون تشکیلات ستاد خبری که همان ساواما باشد سعی داشت به هر طریق ممکن خانوادههای مجاهدین را اذیت کند مخصوصاً شکنجه روحی. خلاصه صبح اول وقت رفتیم عادلآباد. گفتند، فاطمه زارعی را بردهاند سپاه. آنجا رفتیم جواب دادند، نه اینجا نیاوردهاند، بروید دادگاه. رفتیم دادگاه هم جواب دادند، ما کاری به او نداریم. برگشتیم زندان سپاه جریان شب گذشته و موضوع تلفن را گفتیم. جواب داد، این شایعه ضدّ انقلاب است. خلاصه بعد از سه روز سردرگمی و دوندگی و بیاطلاع بودن از سرنوشت فاطمه و ناراحتی در خانواده، دیگر دیوانه شده بودم.
روز سوم در راهروی دادگاه به سر میبردم، شروع به فریاد زدن کردم به طوری که خود نفهمیدم چه گفتم. چون در روزهایی بود که خسرو قشقایی را اعدام کرده بودند. فریاد میزدم، ای بیانصافها، شما آنکه تا دیروز شتر جلویش قربانی میکردند، ظهر جلوی نماز جمعه شلاق زدهاید و بعدازظهر همان روز در فیروزآباد تیرباران کردید و روز بعد جسد تیربارانشده را جلوی شهربانی در ملأ عام به دار کشیدید و نترسیدید. که البته منظور همان خسرو قشقایی بود. حال از یک زن رنجدیده ناتوان و یک پیرمرد و پیرزن از پا درآمده چه خوف و هراسی دارید که آنقدر زجر و شکنجه روحی میدهید. این هم چه آدمی، الله اکبر و لاالهالاالله. کنار در و دیوار دادگاه را مزین کردهاید و زیر آن پرچم مقدس آنهمه ظلم میکنید؟ آخر من چه ازم ساخته است که بتوانم انجام دهم؟ اگر اعدامش کردهاید بگویید چطور شده؟ بگویید تا من آنقدر سرگردان نباشم. در عین سر دادن همان داد و فریادها بود که یک نفر مرا گرفت و از دادگاه بیرون کرد و جمعیت حاضر پشت در دادگاه هم مرا آرام کردند. دست آخر بدون نتیجه افسرده و ناامید برگشتم خانه. خدایا تو خودت جواب این همه قوم ظالم را بده که به اسم اسلام و دفاع از مکتب مقدس اسلام آنقدر ظلم میکنند. آن روز هم با آنهمه اندوه سپری شد.
اما شب همان روز فاطمه عزیزم از تهران تلفن کرد که، مرا آوردهاند زندان اوین. شما میتوانید بر حسب ترتیب حروف الفبا روز اول اردیبهشت بیایید دیدن من. تا اندازهای از سردرگمی نجات یافتیم. قدری وسایل هم که لازم داشت سفارش کرد که با خود بیاورید. یکی دو روز قبل از تاریخ تعیینشده به اتفاق مادر و دو فرزند سرگردانش که الهی نصیب هیچ خانوادهای نشود عازم تهران شدیم.
روز موعود رفتیم محلی که اسامی را اعلام میکنند. متأسفانه اسم فاطمه در لیست نبود. اینگونه بود که مادر و دو فرزندش ناامید برگشتند شهر. ولی مأمور اطلاعات مرا راهنمایی کرد که برو جلوی زندان اوین شاید چیزی دستگیرت شود. چون راه و چاه را بلد نبودم فرد خیردیدهای مرا برد جلوی زندان و محل مراجعین را نشانم داد. رفتم جلو و شرح حال خود را به متصدی اطلاعات بازگو کردم. جواب داد، برو بنشین تا صدایت بزنم. ساعتی طول کشید صدا زده و گفت، فاطمه زارعی اینجا نیست. تا وقت تمام نشده زود برو لونا پارک من هم تلفن کردم که بهت اجازه ملاقات بدهند.
به هر قیمتی بود خود را رساندم لونا پارک. ساعت یازده صبح بود. آنجا هم بعد از طی مراحلی من را همراه با چند نفر دیگر، که آنها هم زندانی داشتند سوار یک مینیبوس کردند که تمام شیشههای اطراف آن را رنگ سیاه زده بودند. بعد از طی مسافتی ما را بردند جلوی یک راهرو که پله بطرف بالا میخورد. پیادهمان کردند. بالای پلهها سالن بزرگی بود. در آن سالن هم یک تلویزیون بزرگ بود که مرتب آهنگ مارش مینواخت طوری که مغز سر آدم تیر میکشید. آنجا هم اسمها را خواندند. رفتیم داخل یک راهرو که محل ملاقاتیها بود. بعد از مختصری گشتن فاطمه را پشت یکی از کابینهای تلفن پیدا کردم. در آن موقع هم او و هم من نتوانستیم از گریه خودداری کنیم. من از دوندگی به حالت ضعف درآمده بودم و او از سرنوشت نامعلوم خود دچار یأس و ناامیدی شده بود. نور حیات در چشمهایش مرده بود، رنگ صورتش تیره شده بود. با یک دست قادر نبود گوشی تلفن را نگه دارد، آن را دو دستی گرفته بود. خلاصه پس از رد و بدل کردن چند جمله و احوالپرسی معمولی و عدم اطلاع از دلیل انتقالش به تهران به همان طریق که آمده بودم آنجا را ترک کردم.
ولی وقتی آمدم منزل دیدم مادر بیچارهاش از گریه غش کرده است. وقتی هم که به هوش آمد باور نداشت که فاطمه را دیدهام. خیال میکرد برای تظاهر و خوشحال کردن او میگویم فاطمه را دیدهام. سپس پس از دو روز توقف در تهران عازم شیراز شدیم و قرار شد اول خرداد دو مرتبه برگردیم تهران برای دیدن فاطمه. همانطور هم شد. اول خرداد ۶۳ دوباره به اتفاق بچهها از شیراز عازم تهران شدیم ولی متأسفانه این دفعه خیلی بدتر و خیلی ناامیدکنندهتر از دفعه قبل بود. باز طبق معمول رفتیم به لونا پارک اما اسم فاطمه در لیست نبود. من خودم رفتم سراغ اطلاعات، یک برادر میانسالی متصدی اطلاعات بود. البته جلوی اطلاعات هم خیلی شلوغ بود. به من گفت، باش تا تحقیق کنم ببینم کجاست. در گوشهای منتظر نشستم تا صدایم زد. بعد از کمی تأمل گفت، پدر، مگر دخترت چکاره بوده؟
ـ– شغلش دبیر فیزیک بوده در شیراز و اتهامش کاندیدای مجاهدین در شیراز.
ـ– پس برو دنبال کارت و خودت را خسته نکن. دنبالش هم نگرد.
جواب دادم، آخر دو بچه کوچک دارد و یک پدر پیر و یک مادر فلج. چطور میتوانم رهایش بکنم؟ حال محض رضای خدا اگر شما راه و چاهی سراغ دارید کمکم کنید. چون در این زندان بزرگ راه بجایی نمیبرم.
دو مرتبه بعد از کمی مکث گفت، پدر دختر ترا بردهاند بند سههزار و آنجا دست هیچکس بهش نمیرسد. کما اینکه دو تا از پسران خودم هم مدت چند ماه است بردهاند همان بند سههزار که تاکنون نمیدانم زندهاند یا مرده. حالا تو هم از من بشنو خودت را از پا نینداز. برو همان شیراز تا اینکه خودشان از زنده یا مرده بودنش خبرت کنند. چون اگر یک سال هم اینجا دوندگی کنی هیچ نتیجهای عایدت نمیشود. چون تا آنجایی که من اطلاع دارم، تاکنون کسی از بند سههزار زنده بیرون نیامده. والسلام و خداحافظ.
با گفتن این جمله فهمیدم که دیگر پرس و جو فایده ندارد و برگشتم منزل. متأسفانه مادر فاطمه از شدت ناراحتی غش کرده بود. وقتی به هوش آمد حالت جنون بهش دست داده بود. به طوری که همه را ناراحت کرد. بالاخره بعد از چند روز توقف در تهران بدون نتیجه عازم شیراز شدیم. آن چند روز هم که تهران بودیم روزی یکمرتبه میرفتم اطراف زندان اوین یا لونا پارک. طوری ازدحام جمعیت در اطراف زیاد بود که به قول معروف سگ صاحبش را نمیشناخت. همه ماتمزده بر سر و صورتزنان دم از اعدام شدن فرزندانشان میزدند. به طوری که آن روز محشری را که خداوند تبارک تعالی در قرآن وعدهاش را داده است نمونهاش در آنجا منعکس بود. در حالی که وابستگان زندانیان اعدامشده به سر و صورت خود میزدند، پاسداران فاتح به تمسخر و غرور جواب آنها را میدادند. مثلاً میگفتند، آنها فداییان رجوی بودهاند. یا حرفهای دیگر از این قبیل. آنهایی که طاقت دیدن این صحنه دلخراش را نداشتند غم خود را فراموش و آنجا را ترک میکردند. خلاصه جلوی زندان اوین قیامتی بود، قیامتی آشکار.
تکلیف ما هم در این میان معلوم بود. از زنده بودن فاطمه کاملاً دست شسته بودیم. فکر میکردیم فاطمه را هم اعدام کردهاند. منتها جوابش را شیراز به ما میدهند. به محض وارد شدن به شیراز من و مادر فاطمه مستقیم رفتیم جلوی دادگاه متأسفانه شلوغی آنجا هم دست کمی از اوین نداشت. شیراز هم صحبت از اعدامهای دستهجمعی میکردند. ما که تازه از راه رسیده و خسته بودیم تحمل آن صحنه دلخراش را هم نداشتیم، آمدیم منزل. بچهها همه شروع کردند به عزاداری کردن قبل از مرگ. معهذا روزهای بعد مرتب میرفتیم جلوی زندان، جلوی دادگاه شاید خبری از بود و نبود فاطمه دریافت کنیم که متأسفانه جواب میشنیدیم که هنوز تهران است. حال کجای تهران نمیدانم. ناگفته نماند که اعدامیها به سه دسته تقسیم شده بودند. آنهایی که زیر شکنجه میرفتند که نه جسدشان را تحویل میدادند و نه میگفتند کجا دفنش کردهایم، و آنهایی را که به دار میزدند و میگفتند، فلان جا خاکش کردهایم، بروید. ولی سر قبرش نه جمع شوید و نه مجلس ختم بگذارید و نه گریه کنید. و آنهایی را هم که تیرباران کرده بودند میگفتند، مبلغ هفت تا ده هزار تومان بدهید و جسدش را تحویل بگیرید. اما حق گریه زاری و داد و فریاد ندارید.
البته مطیع دستورات سپاه بودن مردم هم به این دلیل بود که اگر کوچکترین تخطی از جانب کسی مشاهده میشد نصف شب چند نفر سپاهی میریختند داخل منزل. چنانچه پسر یا دختری برای آن خانواده باقی مانده بود دستگیر میکردند و میبردند که نجات یافتنش با خدا بود. ای بسا که همان شب اعدامش میکردند. کمااینکه از این اتفاقات خیلی زیاد افتاده بود. جان بچههای معصوم به هر سن و سالی که میخواهد باشد. بنا بر جوّ حاکم کسی جرأت نفس کشیدن بلند را هم نداشت. متأسفانه خانواده خودم هم از آن تنبیه بینصیب نماندند. در همین دفتر جریان انتقال فاطمه از شیراز به تهران را شرح دادم و متذکر شدم که در دادگاه بیاختیار شروع به داد و فریاد کردم. درست پانزده روز پس از آن واقعه ساعت دوازده شب چهار پاسدار مجهز به مسلسل یوزی و رادیو فرستادند به وسیله یک ماشین سواری شخصی آمدند دقالباب کردند. پس از نشان دادن حکم دادگاه داخل شدند. شروع کردند به گشتن گوشه و کنار اتاقها. البته آن هم یک نمایش بود. سپس به خواهر فاطمه که بیش از یازده سال نداشت و کلاس پنجم ابتدایی بود گفتند، باید بیایی با ما برویم برای چند جمله بازجویی. که مادر بیچاره فاطمه افتاد به پای آن پاسدار و شروع به فریاد زدن که تا مرا نکشی نمیگذارم که این دخترم را هم ببری. دختر معصوم شروع کرد به لرزیدن. بعد همان پاسدار تلفن کرد به جایی و قدری صحبت کرد و از بردن خواهر فاطمه منصرف شد. اما بعد از مدتی کاشف به عمل آمد که آن گوشمالی سزای آن داد و فریادی بوده که من چند روز پیش بیاختیار از خود سر داده بودم. بله به این طریق مردم را از بلند نفس کشیدن بازداشتند و باز میدارند.
به طور کلی این گونه ترفندها در تمام زندانهای ایران اعمال میشود از این جهت این را میگویم چون افرادی بودهاند از والدین زندانیها که هم در تهران و تبریز و هم در شیراز زندانی داشتند و بعضیها در مشهد، بندرعباس و شیراز زندانی داشتهاند. خیلیها هم اهل شیراز بودند و جاهای دیگر زندانی داشتند. بنابراین جریاناتی که در زندانهای دیگر میگذشت برای همدیگر تعریف میکردند.
درست اول تیرماه سال ۶۳ قتل عام عمومی در زندان شیراز شروع شد. مخصوصاً یک شب ایام اول یکم ماه مبارک رمضان هفتاد و چهار زن و دختر را اعدام کردند. به طوری که گفته شد حجتالاسلام موسوی تبریزی برای چند روز آمده بود شیراز برای اعدامها. بعضیها هم میگفتند یک دسته بخصوصی مأمور اعدامها هستند که همه جا برای اعدام کردن، آنها میروند. سال ۶۳ به طور کلی زندانها را از زندانی خلوت کردند. بعضی از گروهکهای دیگر را هم به غیر از مجاهدین آزاد کردند. شاید تعداد کمی در زندانها باقی ماندند. ولی دو مرتبه شروع کردند به دستگیر کردن افراد باقیمانده و از قلم افتاده. به قول معروف “سری دوم”.
و اما هنوز تکلیف فاطمه برای ما روشن نیست که آیا هنوز زنده است و یا او هم به خیل قافله اموات پیوسته. چون به طوری که مردم میگفتند حال یا راست یا دروغ امام دستور داده، حتی یک نفر هم از خانواده مجاهدین را زنده نگذارید حتی پدر و مادرهایشان را. از یک لحاظ راست میگفتند چون هیچکس جرأت نداشت خودش را به خانوادهای وابسته بداند که در آن خانواده افراد مجاهد داشتند، حتی جرأت آمد و رفت معمولی را هم نداشتند. البته بیدلیل هم نبود. بودند خانوادههایی که از دوستان و آشنایان قدیمی ما بودند یا از فامیلهای دور و نزدیک که با خانواده ما رفت و آمد دیرینه داشتند. پس از یکی دو مرتبه آمد و رفت، مأمورین اطلاعات آنها را احضار کرده بودند ستاد خبری و سؤال کرده بودند با آنها چه آشنایی دارید که آنها هم جا خورده و دیگر آمد و رفت نکردند. حتی گنجشکها هم جرأت پرواز به خانه ما را نداشتند. چون پاسداران در کمین آنها بودند. با این که مدتی از مرگ فاطمه میگذرد تلفن منزل ما هنوز تحت کنترل است. حتی اگر نامهای هم از دور و نزدیک برای ما ارسال شود سر از ستاد خبری در میآورد. چه بگویم از این درد و دلها زیاد است. چه بهتر است برویم سراغ فاطمه. فاطمه بیگناه. فاطمه مظلوم. فاطمه شجاع و همه چیز تمام. فاطمهای که از سر هر انگشتش هنری میبارید و از هر کلامش دُری و از هر قدمش آسایش و اطمینانی. ای روانت شاد که دنیا برای وجود تو تنگ بود و ای لعنت بر این حکومت آفتزا که در اثر بیلیاقتی خود، فرزندان لایق این مملکت را زیر خاک کرد.
همانطور که قبلاً هم متذکر شدم من و مادر فاطمه هر هفته یکی دو مرتبه مرتب جلوی زندان یا دادگاه برای کسب اطلاع از فاطمه میرفتیم. اما همه آن رفت و آمدها بینتیجه بود و هیچ یک از پرسنل حاضر نبودند واقعیت را به ما بگویند. لیکن در حدود مهرماه همان سال یعنی شش ماه بعد از ناپدید بودن فاطمه، یک روز به ما گفتند فاطمه را آوردهاند شیراز اما فعلاً ملاقات ندارد. اما پول و میوه و لباس برای او قبول میکنیم. خوب آن موضوع برای ما خود یک نوع امید محسوب میشد چون ما از کنه قضیه بیخبر بودیم که چه میکنند.
پانویس
ـ* در این دوره در پی بازدید و گزارش هیئتی از جانب آیتالله منتظری، وضعیت زندانها تا حدودی تغییر کرده بود.ـ
منابع مورد استفاده
http://www.iranglobal.info/node/48398
http://www.radiozamaneh.com/227347