انسان، شکنجه، و ناهماهنگی مابین دو معرفت – دکتر نورایمان قهاری
نوشته ای که پیش رو دارید تلاشی است در بررسی برخی از ساختارهای روانی که در به شکست کشاندن زندانی در شرایط زندان و شکنجه، نقش بازی می کنند. موضوع این مقاله زندانیان سیاسی ای هستند که به اشکال و درجات متفاوت، به طور مقطعی یا کامل، در زندان از مواضع خود دست شسته یا با زندانبانان همکاری کرده اند، و رژیم جمهوری اسلامی آنان را تواب نامیده است. لازم به توضیح است، با وجود آنکه نگارنده از تقسیم بندی و تفکیک پذیری میان این گروه از زندانیان آگاه است، در این مقاله به این تمایزات نخواهد پرداخت و صرفا به توضیح در مورد بازیافته های پژوهشی، در حوزه روانشناسی، پیرامون این مسئله بسنده خواهد کرد.
شکنجه
”جامعۀ بين المللي پزشكي“ در نشست سال ۱۹۷۳ خود در توكيو شكنجه را اين گونه تعريف می کند: ”شكنجه اِعمال رنجي جسمي يا روانيست كه توجيهناپذير، به عمد، سيستماتيك و خودسرانه از طرف افراد يا به دستور دولتها و بدست مأمورانشان انجام گيرد تا فرد را مجبور به دادن اطلاعات، اعتراف، يا هر عمل ديگری كنند.“ همچنين، كانون اصلي تعريفي كه سازمان ملل متحد در سال ۱۹۸۴ از شكنجه بدست می دهد بدين قرار است: شكنجه عملي است كه به وسيله ماموران دولت، به عمد و براي ايجاد درد شديد جسمي يا رواني انجام ميگيرد.
واقعیت تجربۀ شکنجه شدگان اما حاکی از آن است که „تعريفهاي قانوني“ شكنجه نميتوانند بيانگر شدت رنجي باشند كه قربانيان چنین فاجعه ای متحمل ميشوند. در حالي كه ويژگي اصلي شكنجه وارد آوردن درد به قرباني است، هدف نهايي آن به نابودي كشاندن شخصیت فردی و انسانيتِ اوست. تغييري كه با اِعمال شكنجه در دنياي قرباني بوجود ميآيد، همه جانبه بوده، بر تمامي روابطش تاثير ميگذارد، و آثار جسمي شكنجه تا پايان عمر با جان بدربرده همراه بوده و يادآور دوران شكنجه و زجرش است.[1]
مکانیزم هایی كه شكنجه بر اساس آن عواقب تخريبي خود را به بار می آورد، و من در صفحات بعد به توضیح آنها خواهم پرداخت، مشابه همان مکانیزم هایی هستند كه زيربناي تاثيرات فجایع ديگري از قبيل آدم ربايي و تجربه اردوگاه هاي مرگ را تشکیل می دهند. به همین جهت، می توان گفت که تجربيات تكان دهنده و ناگواری که پی در پی و مداومند، ويژگي هايي مشابه داشته، باعث بروز واكنشهاي جسمي-روانيِ همسانی مي شوند. تحقیقات روانشناسی تا به امروز بر این گواهی می دهند که داشتن چند ویژگی تاثيری مستقیم بر روی چگونگي بروز واكنشهای جسمي-رواني پس از سانحه می گذارند. این ویژگی ها عبارتند از: پیشینه آسیب دیدگی[2]، معناي دروني و ذهنی[3]، چهارچوب سیاسی-فرهنگی، و محيط اجتماعي و ميان-فردي مربوط به وقایع ناگوار. بنابراین، عوارض ناشی از آسيب ديدگي از روابط پيچيده اي تأثیر می پذیرند كه بين عوامل بيولوژيك، رواني، اجتماعي-فرهنگی، و تجربیات شخصی انسان موجودند.
جودیث هرمن[4] ، روانشناس آمریکایی می گوید، دربسیاری از موارد، اسارت دراز مدت باعث بروز تغییر در شخصیت قربانی می شود. قربانی خشمی را که نمی تواند به زندانبان نشان دهد متوجه خود کرده و درون ریزی این خشم به شکل افسردگی در او بروز می کند. او می گوید، قربانیان اسارت های طو لانی و آسیب دیدگیِ مکرر دچار نوعی „عارضه بعد از سانحه“ می شوند که افزون بر تغییر در شخصیت، عوارض دیگری چون حساسیت بیش از حد، دلهره مداوم، نا آرامی، تغییرات فوق العاده در روابط میان-فردی، و محدودیت در ابتکار و نوآوری را در برمی گیرد.
به گفته ساپِِرتا و وان دِركُلك[5] ، که متخصص در روانشناسیِ آسیب دیدگی هستند، عملکرد و ویژگی واقعه آسيب زا اين است كه مكانيزم هاي رواني و جسمي لازم برای كنار آمدن و مقابله با مشکلات را در قرباني خود از کار می اندازد؛ در نتیجه، آسیب دیدگی در حالی صورت می گیرد كه منابع دروني و بیرونیِ فرد براي مقابلۀ موفقيت آميز با تهديدی خارجي كافي نبوده و ناتوان مي شوند. غير قابل درك بودن، پيوند متلاشي شده[6]، پيوند ناشي از آسيب ديدگي، و اجتناب ناپذيري چهار مکانیزم پایه ای وقايع آسيب زا هستند که ماهيت حاد آسيب ديدگي، و به طور مشخص، تأثير توانكاه تجربه شكنجه را توضيح مي دهند. در ادامه به توضیح و چگونگی عملکرد این چهار مکانیزم پیچیده خواهم پرداخت.
غیر قابل درک بودن. غير قابل درك بودن به معني عدم توانايي فرد در یافتن معاني برای رویدادهای ناگواری است كه خارج از محدودۀ متعارف معلومات انسان بوده و قابل تلفيق و يكپارچه شدن با تجربيات روزمره او نيستند. اين دشواری در پیدا کردن معانی برای تجربیات فاجعه آمیز تا حدودي بخاطر باورهاي فرد نسبت به خود و جايگاهش در جهان است.
گرایش طبیعی انسان به سوی باوری است که در روانشناسی اجتماعی به آن فرضیۀ „جهان عادل“[7] می گویند. این فرضیه، که اولین بار توسط ملوین لِرنر[8] معرفی شد، کشش انسان به سوی این باور را توضیح می دهد که جهان مکانی ست امن و عادل و „مردم هر آنچه که عایدشان می شودحقشان است“. بر اساس این فرضیه، از زاویۀ نگاه جامعه، هر فرد مسئول اتفاقات، از جمله نابسامانی هایی است که برایش پیش می آیند.
تحقیقات در مورد فرضیۀ „جهان عادل“ گواهی می دهند افرادی که چنین گرایشی دارند بر این باورند که وقایع بد تنها برای افراد بد اتفاق می افتند. نمونه هایی از این قبیل باورها عبارتند از: „زنانی که مورد تجاوز جنسی قرار می گیرند مسلما لباس تحریک کننده به تن دارند،“ „زنانی که از شوهرانشان کتک می خورند باید کار بدی انجام داده باشند،“ یا „کسانی که مریض می شوند خود موجب مریضی خویشند.„
فرضیۀ „جهان عادل“ توضیح می دهد که دلیل گرایش انسان نسبت به چنین باورهایی را می توان در احتیاج او به حس مصونیت از فجایع یافت. گرایش به این باور که „من از بی عدالتی و وقایع بد مصونم، زیرا انسان خوبی هستم“، در فرد حس امنیت بوجود می آورد. تجربيات مهلک و طاقت فرسا اما این حس مصونیت را مخدوش کرده، توانايي فرد در مقابل نابسامانی ها را در هم می شكند. نقض باورها یکی از عوامل اساسی در روند پیدایش و درجه آسیب دیدگی است.
پس از رودررويي با خشونت، بدرفتاري، و بي عدالتي، ديد قرباني نسبت به خود – به عنوان موجودی شكست ناپذير-، و به جهان – به عنوان مكاني امن و عادل-، هرگز نمي تواند ديگر همانگونه که پیش از این بوده باقي بماند. بعد از وقوع فاجعه، قرباني معمولا در بازسازي ديدگاهش نسبت به خویش و جهان پیرامونش دچار افكاري منفي می شود ، از اين قبيل كه او فردي است بي ارزش، ناتوان، و فاقد صلاحيت. باید گفت که این حس در مورد فجایعی که عامل وقوع آنها انسان یا انسان های دیگرند شدت بیشتری پیدا می کند تا در مقابل فجایعی طبیعی از قبیل زلزله و سیل.
یکی از جان بدربردگان از زندان های رژیم شاه و جمهوری اسلامی در مورد تأثیر شکنجه بر روی دید و شخصیت انسان چنین می گوید:
“ … من اين را بعد از سالها هم احساس مي كنم كه يكي از مشكلات من كه هميشه با آن درگير هستم اين هست كه من جسارت ندارم، جسارتم كم شده، از دست داده ام. اعتماد به نفسم را از دست داده ام. يک جمله اي هست از ژان آمري، يكي از بازمانده هاي اردوگاه هاي مرگ آلمان نازي ها، مي گوید كسي كه شكنجه را تجربه مي كند ديگر هيچوقت نمی تواند دنيا خانه اش باشد. من فكر مي كنم كه اين به تعبيري در مورد همه صادق است كم و بيش. بهرحال يک بخش ها را خب آدم ترميم كرده، بعد هم دوباره اعتماد مي كند، در اين جهان جايي براي خودش احساس مي كند. ولي شايد نتواند هيچوقت مثل آدم هاي ديگر این جهان را ببيند. يعني هميشه ترس هايي هست، هميشه يک بيگانگي هايي هست از اين دنيا، از آن آدم هاي ديگر، كه آدم را هميشه مي كشد عقب. يعني آن چيزي كه در اثر شكنجه در انسان مي شكند اعتماد آدم است به دنيا و به انسان ها. آدم چيزي رو مي بيند از انسان ديگر، يك ددمنشي، يك بربريتي را مي بيند، يك وحشيگري را مي بيند كه … اين اعتماد به انسانيت را در انسان خيلي متزلزل مي كند. …»[9]
تجربه شكنجه نه تنها به طور ذاتي غير قابل درك است، بلكه با اين امر آميخته است كه شكنجه گر محيط را براي غير قابل درك بودن، ايجاد سر در گمي، و آشفتگي هر چه تمام ترِ قربانی سازمان دهي مي كند. ناآشنا بودن محيط، چشم بند، انزوا، و غير قابل پیش بینی بودن حوادث، همگي دست به دست هم داده، توانايي قرباني را براي پيدا كردن معاني در اين تجربه کاهش می دهد. مثال زیر که از تجربیات شخصی یکی از جان بدربردگان زندان های شاه و جمهوری اسلامی است نشان دهنده سردرگمی ها و اغتشاش های روانی ای است که شکنجه گر به طور سیستماتیک و حساب شده در قربانی خود ایجاد می کند:
„… فشار جسمي، يعني به شكل كابل و بي خوابي و اين حرف ها بود دو سه بار. بعد از دو سه بار ديگر نبود. آويزان كردن ديگر فقط، يعني بي خوابي، آويزان يعني بي خوابي منظورم هست.بي خوابي دادن كه آن هم ديوانه كننده است واقعأ. دست آدم را مي بندند بالا يه جائي، مثلا چه مي دانم يک دري بود آنجا، گوش تا گوش ها، نه اين كه من، همه بچه هايي كه آنجا بودند، شما مي ديديد تو ی آن فضا از زير چشمبند. بعد البته قبلا كابل خورديد، پایت هم ورم دارد و زخم است و اينها. بعد شما هستيد تا چند روز به اين صورت. چون نمي توانيد، نمي توانيد بخوابيد، براي اين كه وقتي مي خواهيد بخوابيد دستت را چون با دستبند بسته اند يه خرده بدن ات شل ميشود، فشار مي آورد اين درد، تو را بيدار ميكند دوباره وامي ايستيد. همينجور ادامه پيدا ميكند. …. شما حساب كنید، كل روز زياد است. بعد خوابت مي برد نميتوانيد بخوابيد. يک روز، دو روز. روز سوم آدم هذيان ميگوید. اصلا بلد نيستید خوابید يا بيدارید. خواب، در حالي كه نيست، خيلي ناجورید. بعد، هان، حالا توی راهرو هم، يک راهروي گنده ايي بود اينجوري بود، اون اتاق هاي بازجوئي اينطرف اين سمت هم همين جوري آويزان، اين روی زمين هم همه روی به ديوار نشسته يا پشت به ديوار با چشمبند، آقا زمين خون ريخته، دائم هم چيز آهنگران را مي گذاشتند، آهنگ آهنگران بلند، يا قرآن يا نوار آهنگران يا دعا، دعاي كميل و دعاي نميدانم ندبه و اينها. اينها تو مضمون اش برويم تمام چيزه : من پشيمانم، من بدبختم، من گناهكارم، اينهاست. دعاي ندبه بخصوص اينه، گريه، گريه، تو همان دعا. بعد، آهان، بازجوها هم كه از اينجا دارند مي روند يا يكي رو دارند مي زنند، اصلا آن صداي جيغ و فرياد كساني كه دارند آن زير كابل مي خورند، همه اينها با هم ها، به هيچ وجه جدا از هم نه. اصلا ديوانه ميشود آدم. يعني، شما يك ساعت تو اين فضا، آدم باشد، مي گوید چه جوري است؟ اصلا همه تعادل آدم بهم ميخورد. همه اينها يك طرف، هر لحظه بازجو از بغلت رد مي شود يک لگد ميزند به پایت كه خونين و مالين بود، خون فواره ميزند. بعد، دوباره مي آیند تو را كتك ميزنند چرا اينجا رو كثيف كرده ای….. بعد، مثلا همين جا ایستاده اید يکهو مي بينيد كه اتاق بغلي فرض كن، يك دختري دارد بازجوئي مي شود، بُريد. بُريد به اين معني كه دارد مي گوید. آدم مي فهمد. دارد مي گوید : او آدرسش اين است، او يكي اين است، او فلان كار را كرد، او بهمان كار را كرد. دارد مي نويسد، بازجو هي سؤال ميكند ، او هي مي گوید. اين بُريد، آدم مي فهمد كه، خب پس من هم فردا اين جوري خواهم شد ديگر. نگاه مي كنيد يک خرده از آن زير مي بينيد دختره تا زانو پانسمان است. يعني خيلي فشار آورده اند بهش. حالا بعد از مدت ها بريده است.»
فشارهای غیر قابل پیش بینی شده معمولا تأثیری به مراتب آزاردهنده تر ازفشارهای پیش بینی شده بر روی افراد باقی می گذارند، زیرا گرایش و انگیزه انسان این است که حس کنترل و تداوم را در زندگی خویش حفظ کند. غیر قابل پیش بینی بودن حوادث ناگوار به غیر قابل درک بودن آن ها شدت می بخشد و اولین عامل اساسی در روند پیدایش و درجه آسیب دیدگی است. یکی از جان بدر بردگان در مورد مقوله غیر قابل پیش بینی بودن، چنین می گوید:
„آخر مهم اين است كه آدم با چه ديدي مي رود توی انفرادي….. يک وقت مي گویند به شما كه شما دو ماه بايد برويد انفرادي… تو مي داني كه دو ماه بايد بروي انفرادي. خب اين خيلي مشخص است، براي دو ماه خودت برنامه ريزي ميكني: قدم ميزنم، ورزش مي كنم، چي مي كنم، دو ماه تمام مي شود ديگر. اصلا می نشيني مي شمري مي گویي يک روز يک روز تا تمام مي شود. ولي يک وقت مي آید تو را وسط بازجوئي مي گذارد توی انفرادي، كنارت هم هي صداي شكنجه مي آید. بعد، بعضي روزها هم مي آید صدایت ميزند ميگوید حرف هایت را نزدي. بيا برويم بازجوئي. يا مي برد بازجوئي دوباره مي آرورد انفرادي. خب، اين خيلي فرق مي كند. تو اولا نمي داني كه چه مدت اينجا خواهي بود. بعد نمي داني هر ثانيه بعد چه اتفاقي خواهد افتاد…. اون يكي را مي داني. مي داني دو ماه، تا دو ماه روزي سه وعده بهت غذا مي دهند، بعد از سه وعده، دو ماه تمام شد تو را مي برند عمومي، تمام مي شود. اما اين يكي را نمي داني كه از اين ثانيه تا ثانيه بعد چه اتفاقي خواهد افتاد. در نتيجه خيلي فشار مي آید از نظر روحي و… جسمي نه، به آدم فشار مي آید كه چكار بكنم من. هيچ برنامه ايي هم نمی تواند براي خودش بگذارد خودش رو مثلا سرگرم بكند. تا مي آید يک برنامه سرگرم كننده ای براي خودش بگذارد، يکهو يادش مي آید ، يا در ميزنند صدایش مي زنند مثلا. مي برند، ممكن هم است، بعد از يك سال هم، بعدأ كه اين نگاه مي كند مي بيند در تمام دوره انفرادي يك دانه كابل هم نخورد. پس چه ام بود كه آنجا داشتم ديوانه می…شده بودم. خب نخوردي، ولي در فكرش بودي كه ممكن است بخوري…»
بسیاری از محققین (باش اوغلو و می نکا [10] ؛ فواء و همکاران و جنف-بالمن، درج شده در باش اوغلو[11]) گفته اند که واگشت پذیریِ[12] باورنکردنی برخی از جان بدربردگان در مقابل شکنجه های طاقت فرسا را در چهارچوب سیاسی میتوان تا حدودی بوسیله باورهایشان مبنی بر عدم اعتماد به دولت، و همچنین قابل پیش بینی بودن دستگیری و شکنجه شان توضیح داد. بدین معنی که ایدئولوژی سیاسی و سیستمِ باوری ممکن است نقش حفاظتی در مقابل میزان صدمه ای که بر جان بدر بردگان از شکنجه وارد می شود بازی کنند (باش اوغلو و همکارانش؛ قهاری[13]). یکی از جان بدر بردگان دو زندان شاه و جمهوری اسلامی در مورد تجربه خود در این رابطه چنین می گوید:
„… ولي ما احساس مي كرديم داريم يک كاري انجام مي دهيم، خيلي از ماها. احساس مي كرديم كه مثلا براي وطن خودمان، براي مردم خودمان، براي زحمتكشان يه فعاليتي كردي، اينها دشمنان ما اند و ما اينجا اگر ضعف نشان ندهيم و در مقابل اينها بايستيم اين سختي ها را تحمل بكنيم به نفع مردم، به نفع حيثيت مردم، به نفع جنبش … است. به هيچ وجه من خودم يادم نيست كه حتي، اغراق هم نيست اين را مي گویم، يک ثانيه هم به اين فكر نمي كردم كه هدر دارد ميرود عمرم. اين خيلي مهم است چون بعضي ها اينجورفكر مي كردند. من اصلا احساس نمي كردم كه من اينجام دارم عمر…چرا ميفهميدم من همسرم را نمي بينم، بچه ام را نمي بينم، مادرم را نمي بينم چقدر رنج آور است، ولي… اين را هم به حساب اين مي گذاشتم كه خب اين يك سختي ای است كه بايد تحمل بشود ديگر… انگار دارم يک كاري را انجام ميدهم، يعني آن اسمش مبارزه است، بعد اينها هم سختي هایش است. همين جور حساب كتاب ميكردم راحت… . مي خواهم اين را بگویم … شايد يكي از بزرگترين دلايلي كه تعادل خودم را توانستم حفظ كنم همين است، يعني انگار كه اينجوري روحيه مي گرفتم، من دارم كاري انجام مي دهم اينجا…»
در بالا، برای بررسی ماهيت آسيب ديدگي و، به طور مشخص، تاثير شكنجه بر روی فرد، به توضیح مسئله غير قابل درك و غیر قابل پیش بینی بودن فجایع پرداختیم. در ادامه، به مسئله پيوند و پيوند ناشي از آسيب ديدگي و نقش این دو در روند شکل گیری آسیب دیدگی می پردازیم.
پيوند متلاشي شده و پيوند ناشي از آسيب ديدگي. در مورد نقشي كه پيوند با دیگران در كنار آمدن و برخورد موفقيت آميز با پي آمدهاي حوادث ناگوار بازي مي كند، محققانی از قبیل ساپِرتا و وان دِركُلك گفته اند كه در انسان پايه اي بيولوژيك براي نیاز به پيوند با ديگران موجود است که در مواقع ضعف، خطر و فشار افزايش مي یابد. ساپِرتا و وان دِركُلك با اشاره به تحقيقات بكر[14] و فاكس[15] توضیح می دهند كه درد، خستگي مفرط، حس وحشت، و صدمات جسمی ای كه قربانيان شکنجه متحمل مي شوند به آنان انگيزه ميدهد تا مراقبت بيشتري را طلب كنند، و كساني كه داراي منابع درونی ضعیف تري براي پايداري در مقابل چنين شرايطي هستند به قصد برقراريِ دوبارۀ حس پايداري و ايمني به ديگران چسبيده و متكي مي شوند.
تجربیات زندانیان سیاسی، از جمله آنان که در زندان های جمهوری اسلامی متحمل شکنجه هایی توان فرسا بوده اند، بیانگر این است که امکان شکستن توانایی زندانی و به ستوه آوردن وی در انزوا به مراتب بیشتر است. نقش جمع در موقعیت فشار و بحران نقشی ویژه و حیاتی است. جمع، منبع امید و قوت برای زندانی است. والش[16]، روانشناس آمریکایی، در مورد اهمیت نقش جمع می گوید: هنگامی که مسئولیت رودررویی با وضعیتی حاد و بحرانی امری جمعی به شمار می آید، پیوندها مستحکمتر و قویتر می شوند. پیوند میان زندانیان هم نقش حفاظتی ای را ایفا می کند، که به واسطۀ آن، زندانیان می توانند مستحکمتر و با اراده تر روی مواضع خود ایستادگی و در مقابل زندانبان مقاومت کنند. این پیوندها همچنین نقشی حفاظتی در مورد برقراری تعادل ذهنی و روانی در افراد بازی می کنند. این پدیده را می شود در لابه لای گفته های جان بدر بردگان از زندان های جمهوری اسلامی به وضوح مشاهده کرد. یکی از زندانیان در مورد این مقوله چنین می گوید:
„احساس مي كردم كسان ديگری هم هستند كه شرايط شان مثل ما است و اين ترس و نگراني تو را كمتر مي كند. يعني فكرمی كني كس ديگری هم هست كه مثل تو فكر مي كند. جمع يک نقطه اتكايي است برای تو .وقتي جمع تو را تأئيد مي كند، آن چيزي كه زندانبان با تمام قوایش تلاش ميكند كه در تو بشكند، يعني حس اعتماد به نفس را، در تأئيدي كه توی جمع مي شوي اين جلوي آن را مي گيرد. يعني به تو اعتماد به نفس مي دهد، تو را تقويت مي كند. در حقيقت يك پاد- تكي ميشود در مقابل آن تكِ رژيم، زندانبانان. و بعد توی اين زندگي جمعي كلي برنامه هاي مشترك داشتيم:خنده ها، شوخي ها، بازي هاي مختلف، که يك استراحت است براي آن زندگي يكنواخت. دوستي ها، مهر و محبتهايي كه ايجاد ميشد كه واقعأ به عشقي مي مانست يعني عشقي بود در هر كدام براي خودش. خيلي مهم بو. من براي همين همه اش فكر مي كنم كه اگر قرار بود من نُه سال را در انفرادي بسر ببرم من قطعأ فكر كنم ديوانه شده بودم. يعني من تجربه كردم كه آدم تمام تعادلش بهم مي ريزد و با خودش حرف مي زند. وَهم و خيالبافي مي آید، آدم اصلا قاطي مي كند كه كدام خيالي است و كدام واقعي است. يعني زندگي تو جمع فكر مي كنم كه يک نقطه قوتي بوده است براي ما.»
يكي از مخرب ترين آثار شكنجه در تلاش فرد براي نگه داشتن پيوندها نمايان مي شود. در اين عمل، قرباني به نزديكترين منبع اميد روي مي آورد تا دوباره به حالت آرامش رواني و جسمي دست يابد. در شرايط محروميت از حواس پنجگانه، از قبیل بینایی و شنوایی، و محرومیت روحي، از قبیل تحمل انزوا و تحقیر، قرباني ممكن است با شكنجه گران خويش پيوندهايي قوي برقرار كند. برای مثال خانم سیبا معمار نوبری، که در انزوای کامل چهار ماه را در تابوت می گذراند، تحول درونی اش را، که از او به عنوان آدمی „انقلابی،“ فردی بریده از اعتقادات سابق خویش و همکار زندانبان می سازد، چنین توضیح می دهد:
„… به خاطر این که در دورانی که در تابوت ها بودم حالت هایی که من از این آدم دیدم رابطه مرا با این آدم تغییر داد… بعد از این که با خود من برخورد می کند نظرش عوض می شود… یک رابطه ای برقرار می شود که هر چه من می خواستم فراهم می کرد…» [17]
نیاز به پيوند، به انکار تجربۀ آسيب زا [18] و دوری جستن و فرار از آن، كمك مي كند. قرباني ممكن است براي حفظ تصويری که از امنيت دارد و خودداري در مقابل از دست دادن اين اميد كه حامي اي وجود دارد، شروع به تنظيم وبرنامه ريزي زندگي خود گرداگرد نگهداري پيوند با اسير كنندۀ خود و راضي نگاه داشتن او كند. خانم معمار نوبری در جایی دیگر می گوید:
„بعد از زینب شدن من، یک رابطه عرفانی عاطفی بین من و حاج داوود ایجاد شد… برای همین تصمیم داشتم وقتی آزاد شدم بروم او را پیدا کنم. زیرا تنها کسی که همیشه پشت من بود، حاج داوود بود.»[19]
مشابه تجربه ای که خانم معمار نوبری به آن اشاره می کند در میان یک گروه گروگان گرفته شده مشاهده گردیده و به سیندرم استکهلم[20] معروف است. سیندرم استکهلم، در سالهای اولیه دهۀ 1970، برای توضیح برخورد „گیج کننده“ کارمندان یک بانک نسبت به سارقینی که آنان را به گروگان گرفته بودند بکار برده شد. در این واقعه، سه زن و یک مرد برای شش روز در بانکی در استکهلم به گروگان گرفته شده و در طی این مدت، سارقین هم جانشان را تهدید کرده و هم به آنان مهربانی نشان داده بودند. تمام گروگان ها در مقابل تلاش های دولت برای آزادی شان مقاومت کرده و به پشتیبانی از گروگانگیرها پرداخته بودند. در واقع، گروگان ها چندین ماه بعد از این که پلیس نجاتشان داده بود هم هنوز نسبت به سارقین گروگانگیر احساسات دوستانه ای داشتند و حتی دو تن از زنان گروگان به نامزدی گروگان گیرهای خود، که جانشان را تهدید کرده بودند، در آمدند.
سیندرم استکهلم بیانگر این است که حس همدردی نسبت به متعرض و طرفداری از او در ابتدا به عنوان مکانیزمی دفاعی عمل می کند که در اثر ترس از خشونت بوجود می آید. در روندِ پیدایش این حس، مهربانی های بسیار ناچیزِ گروگان گیرها، در دید زندانی، بزرگ شده، و گروگان هرگونه عملیاتی برای نجات خود را تعرض آمیز ارزیابی می کند. این رفتار به عنوان واکنشی عادی برای بقا در میان قربانیان خشونت های میان-فردی تلقی شده است، از قبیل زنانی که قربانی خشونت خانگی می شوند، کودکان آزار دیده، زندانیان جنگی، و جان بدر بردگان از اردوگاههای مرگ.
خانم ویدا حاجبی، که از مبارزان زندانی زمان شاه بوده است، در کتاب داد بیداد، که شامل خاطرات وی و جمعی دیگر از زندانیان زن آن دوران است، در بارۀ رابطه خود با شکنجه گرش چنین می گوید:
„تمام مدتی که اوین بودم می کوشیدم با حسینی مودبانه صحبت کنم، جلوی پایش بایستم و هر نیازی دارم فقط به او بگویم. هم نسبت به او احساس ترحم می کردم، و هم این که می کوشیدم با رفتاری مودبانه جلو خشونت ها و بد دهنی هایش را بگیرم. بعد از مدتی، او هم شروع کرد با من مودب صحبت کردن، هیچ وقت بدون در زدن وارد اتاقم نشد و به مرور سر درد دلش با من باز شد. می گفت شب ها نمی تواند بخوابد و مشت مشت قرص می خورد. یک بار هم ساق پایش را به من نشان داد؛ ورم داشت و لکه های سرخ و کبود. شبیه پاهای زندانیانی که شلاق می زد. دلم برایش سوخت، گر چه می دانستم که اگر به او دستور بدهند، مرا دوباره به شلاق خواهد بست، تا پای مرگ.“[21]
سیندرم استکهلم توضیح می دهد که چگونه گروگان ها با گروگانگیر خود احساس نزدیکی و همدلی می کنند. به گفته استرنتز [22]، که تحقیقاتی در این زمینه انجام داده است، نیاز قربانی به بقاء، قوی تر از میل به تنفر از شخصی است که در او تناقض بوجود آورده است. قربانی کم کم زندانبان خود را فردی خوب، یا حتی ناجی می بیند. این وضعیت در صورتی بوجود می آید که چهار شرط زیر حاصل شده باشد:
الف) فردی شخص دیگری را تهدید به مرگ می کند، و قربانی او را قادر به انجام این کار می بیند.
ب) قربانی قادر به فرار نیست، و بنابراین زندگی اش وابسته به فردی است که تهدیدش می کند.
پ) قربانی در انزوا بسر می برد، بنابراین تنها نقطه نظر دیگرِ موجود در محیطش ازآنِ کسی است که جان او را تهدید می کند.
ت) قربانی فرد تهدید کننده را، در چهارچوب وحشتی که موجود است، به گونه ای مهربان تلقی می کند.
سیندرم استکهلم، اتصالی عاطفی، پیوند و وابستگی ای بین اسیر و اسارتگر است، و در جایی بوجود می آید که „کسی به مرگ تهدیدتان می کند ولی شما را نمی کشد“ (سیموندز، 1980)[23]. آسودگی ناشی از برطرف شدن خطر مرگ حس عمیق قدردانی توام با ترسی را در قربانی بر می انگیزد که باعث می شود قربانی از نشان دادن احساسات منفی نسبت به اسارتگر امتناع ورزد. از همین رو است که در موارد متعددی گروگان های آزاد شده به ملاقات اسیر کنندگان خود در زندان رفته اند، پیشنهاد کمک به دفاع از آنان را داده، و حتی برای دفاع از آنان کمک مالی جمع کرده اند. این دینامیسم باعث می شود که گروگان های آزاد شده و قربانیان آزار، صدمات وارد آمده به خودشان را دست کم گرفته و از همکاری برای محاکمۀ شکنجه گرانشان سرباز زنند.
سیبا معمار نوبری هم نمونه ای از این نوع پشتیبانی از زندانبان خویش، حاج داوود رحمانی، را چنین به یاد می آورد:
„… اولین باری که در آکاکلوپ هامبورگ منو بیرون کردند، برای این جمله بود که بلند شدم و گفتم شما که صد تا کار منفی اونو مطرح می کنید، این را هم مطرح کنید که جلوی پنج هزار نفر آمد گفت که: من آهنگر بی سواد فکر می کردم که این دکتر مهندس ها و باسوادهای سطح بالا، همه دنبال دختر بازی و پسر بازی هستند، از جمله خود من…“[24]
همان طوری که يكي از ویران کننده ترین اثرهای شكنجه خود را در کوشش فرد براي نگه داشتن پيوندها نشان می دهد، پيوندهاي پايدار ممكن است به محدود كردن تاثير توانكاه برانگيختگي فيزيولوژيكي كمك كنند. تجربيات قبلي افراد در اين مورد می توانند در پيدا كردن معاني در برخورد با اين فاجعه به کار آیند. یکی از جان بدر بردگان شکنجه در مورد تأثیر تجربیات در پایداری اش می گوید:
„عواملي كه كمك كرد به من در واقع تو زندان يكي اش به اصطلاح اون اعتقادي بود كه گفتم من واقعأ به علم و عدم اعتقاد به مسائل به اصطلاح ماوراي طبيعي و اينجور چيزها داشتم، اين رو بصورت عيني تو من وجود داشت، و همه اون اعتقاد ديگه ای كه به بي عدالتي، به مخا.. به اصطلاح ضديت ام با بي عدالتي درم وجود داشت، و يكي ديگه اش هم اون مسئله است كه واقعأ توقعي كه ديگران از من داشتند و مي دانستم كه اين توقع وجود دارد. كه يعني من مي دانستم كه در بيرون خيلي ها رو من حساب مي كنند و من مي خواستم كه اين حساب به اصطلاح چيز نااميد نشود اين. بخصوص مي دانستم كه همسر من اين توقع رو از من دارد و اين مسئله خيلي رو من اثر داشت كه نمي خواستم كه اون به اصطلاح سر شكسته باشد راجع به من. و البته در كنار اين مسئله تجربياتي كه آدم دارد و توقعي كه كلا از خودش دارد خيلي مؤثره. يعني من اين توقع رو از خودم داشتم حقيقتش كه اگه من اينجا شكست بخورم تو اين مسئله ديگر تو همه زندگي ام نمي توانم سرم را بلند كنم. يعني مي دانستم كه ديگر من آدم عادي اي نمي توانم باشم و نمي خواستم اون جوري باشم. يعني خصوصيات فردي اين در اين مورد كمك كرد به اضافه اعتقاداتي كه واقعأ داشتم و توقعي كه ديگران براي من داشتند…»
ویدا حاجبی هم در خاطراتش توضیح می دهد که بعد از در میان گذاشتن احساسات خود در مورد حسینیِ شکنجه گر با همبندان خویش با واکنش شدید آنان مواجه می شود. این باور و اذعان خانم حاجبی به „ایثار و مقاومت دلاورانه“ همبندان خود است که در احساسات او نسبت به حسینی خلل وارد می آورد. ویدا حاجبی می گوید:
„به زندان قصر که منتقل شدم، روزی به دوستان نزدیک همبندم از احساس دلسوزیم نسبت به حسینی گفتم. با چنان واکنشی منفی روبرو شدم که حرفم را فرو خوردم. میزان نفرت آنان از حسینی برایم شگفت انگیز بود، اما چنان مجذوب و مرعوب ایثار و مقاومت دلاورانه آنان بودم که به خودم و احساسم شک کردم.“[25]
البته ویدا حاجبی با وجود درگیری با این احساسات همچنان بر سر مواضع خود در زندان باقی می ماند و به هیچ وجه سر سازش نشان نمی دهد. چنین موردی نشان دهنده این مسئله است که بروز چنین احساساتی در ابتدا به عنوان یک مکانیزم غریزی دفاعی، که در اثر ترس از خشونت بوجود می آید عمل می کند و استراتژی ای است عادی و انسانی برای حفظ بقاء. بی شک چنین پدیده ای می تواند شامل حال بسیاری گردد، چنانچه تحقیقات در این زمینه نشان می دهند که قربانیان خشونت های دراز مدت از قبیل بازماندگان اردوگاه های مرگ یا زنان قربانی خشونت خانگی نیز از خود چنین احساساتی نشان داده و می دهند. این مورد همچنین نشانگر آن است که عوامل متعددی در استقامت یا به شکست کشاندن زندانی مؤثرند. به طور مثال، علاوه بر تکیه بر یک سیستم باوری مستحکم، پشتیبانی جمع به عنوان منبع مهم دیگری برای پایداری در مقابل فجایع شناخته شده است. ناتواني در كمك گيري از ديگران بعد از وقوع حادثه اي مصيبت بار به معني از دست دادن منبع مهم خارجي اي است كه انسان ها براي مواجهه موفقيت آميز با پی آمدهای آسيب ديدگي در اختيار دارند.
نقش آسيب زاي شكسته شدن پيوندهاي ميان-فردي در تجربه شكنجه، كه در آن قربانيان در انزوا نگه داشته شده و شكنجه گران آنان را به اسارت و مرگ افراد خانواده و دوستانشان تهديد مي كنند، بسيار مهم است. آقای کاوه، زندانی دیگری که در زندان جمهوری اسلامی از مواضع خود دست شسته بود چنین می گوید:
„… وقتی در این اتاق قرار گرفتم یا باید مقابله می کردم و یا همسان می شدم. برای این که روی من بیشتر فشار گذاشته نشود، تصمیم گرفتم که با این مسئله، خودم را همسان کنم و منافاتی در این مسئله نمی دیدم که متحول شوم. ضمن این که در آن شرایط روحی بد که من قرار گرفته بودم، نیاز به یک تکیه گاه داشتم. …. در آن شرایط احتیاج به یک تکیه گاه معنوی و روحی داشتم که خلاء ای را که از محیط باز، به یک محیط در بسته آمده بودم رابتوانم در خودم پر کنم. نه این که من از یک انسانی که ماتریالیسم را قبول داشت، تبدیل به یک انسانی شوم که ایدئولوژی مذهب را پذیرفته و حزب الله شده. …. خداباوری هم شاید نه، به این مفهوم که نیاز به یک تکیه گاه داشتم. که این خلاء را پر کنم. …. در یک اتاق 12 متری 40 نفره. کسی را نمی شناسی، هیچ کس به کس دیگری اعتمادی ندارد: خودت هستی و خودت. شاید اگر من در جای دیگری قرار می گرفتم، و با بچه هایی بودم که سر موضع بودند و نماز نمی خواندند! شاید من الان اینجا نبودم و سرنوشت دیگری برام رقم می خورد. ….»[26]
شكنجه اي كه بوسيله دولت اعمال مي شود را می توان „خيانتي“ از طرف دولت در حق قرباني شکنجه قلمداد کرد که می تواند به عنوان از دست دادن پیوندی مهم، هم به طور نمادي[27] و هم واقعي، تلقي شود. ساپِرتا و وان دِركُلك بر این باورند كه علي رغم نگرش آگاهانه فرد نسبت به دولت خود، در او تمايلي است مبنی بر این اميد يا آرزو كه دولت داراي ویژگی هایی پدرانه و مادرانه از قبيل تأمين حمايت و امنيت باشد. از اين رو، خيانت به اين توقعات و بنابراين از دست دادن اين شكل از پيوند با تأثير شكنجه تركيب مي شود.
علاوه بر آنچه كه تا كنون بيان شد، نظريه های ديگري نيز در مورد آسيب ديدگي ناشي از شكنجه مطرح شده اند. براي نمونه، ميلگرم[28]، که تحقیقش در مورد فرمانبری افراد از اشخاصِ دارای مقام از مهمترین دست آوردهای روانشناسی شناخته شده است، می گوید كه ترس از دست دادن اختيار و تسلط بر خود و رويدادها عاملي است كه باعث ايجاد بحران در فرد شده، و تهديدي كه به سيستم باوری او وارد مي شود فرد را مأيوس كرده، باعث تخريب روحيه او مي گردد.
اجتناب ناپذيري. شكنجه به طور منظم و به عمد، به صورت غير قابل پیش بینی و غير قابل گريز اعمال مي شود و قرباني نمي تواند با انجام هیچ کاری اِعمال آن را مهار كند. در برخی موارد، حتي همكاري و اعتراف به ندرت باعث پايان شكنجه مي شوند. مِلامد و همكارانش[29] چون ديگر محققان اظهار مي دارند كه شكنجه عامل از بين بردن حس كنترل و تسلط فرد بر خود است. پيترسون و سليگمن [30] به غير قابل كنترل بودن زمان آغاز و پايان تعدي به قربانی و آزار او اشاره کرده، نتيجه مي گيرند كه آغاز غير قابل پيش بيني و اجتناب ناپذير اين واقعه فاجعه آميز منجر به كوشش هايي بي ثمر براي رودرروئي و كنارآمدن با اين واقعه، و همچنين سبب كاهش عزت نفس و ايجاد خود- سرزنشي در قرباني مي شود.
مدت و دوران شكنجه روحي و جسمي مي تواند در چگونگی و شدت بروز „اختلالات پس از سانحه در قرباني“[31] نقشي تعيين كننده بازی کند ( ملامد و همكارانش، 1990). میزان وخامت اين اختلال ها همچنین به تكرار و شدت حادثه فاجعه آميز بستگي دارد (ساپِرتا و وان دِركُلك ،1992). ساپِرتا و وان دِركُلك با تكيه بر نتايج به دست آمده از تحقيق در مورد حيواناتِ آسيب ديده، پیش بینی مي كنند كه تاريخچه محروميت از توجه „مادري“[32]، جدائي مكرر، يا آسيب ديدگي در دوران کودکی امكان آسيب پذيري برخي از افراد شكنجه شده را افزايش داده، ممكن است باعث بالا رفتن خطر بروز اختلال پس از سانحه گردد.
ساپِرتا و وان دِركُلك بر این باورند كه ناتواني در فرار و غلبه بر فشار منجر به افزایش هجوم وحشت در قربانی و برانگيختگيِ فيزيولوژيكي او مي شود. فشار شديد و طولانی مدت آنگاه می تواند باعث بروز اختلال های مزمن بیولوژیکی در فرد شود، که براثر آن مکانیسم ابتدایی „هشدار و امنیت“ بدن ناتوان گردد. در این صورت، فرد آسيب ديده ممكن است یا عکس العمل های روانی و فیزیولوژیک هیجانی بیش از حد از خود نشان دهد، و یا از سوی دیگر، دچار بی حسی در واکنش نسبت به وقایعی شود که به طور عادی احساسات مختلفی را بر می انگیزند. اين ناتواني ظاهري در اداره كردن مكانيسم بيولوژيكي هشدار و برانگيختگي، ممكن است در نوع برخورد قرباني نسبت به محرك هاي متفاوت نقش بازي كند. برای نمونه، فرد ممکن است حتی با شنیدن بسته شدن آرام دری از جا بپرد و بلرزد یا در اثر شنیدن لغت ویژه ای که برای او یادآور فاجعه ای است، خشونت به خرج دهد. از سوی دیگر، بی حسی در واکنش ممکن است خود را بصورت حس نکردن غم، ترس، یا خشم در مقابل شنیدن یا دیدن واقعه ای ناگوار نشان دهد.
علاوه بر تحقیقات پیرامون شکنجه و اثرات آن، واکنش های افراد در مقابله با مقوله „در بند بودن“، بویژه در زندان، و تأثیر نقش های تحمیلی اجتماعی بر روی رفتار آنان، به طور مشخص زندانی و زندانبان، در تحقیقی معروف به زندان استنفورد بررسی شده است. در این پژوهش، روانشناسی به نام زیمباردو [33] و تیم تحقیقی او ، با استفاده از داوطلبانی که نقشهای „زندانی“ و „زندانبان“ را به عهده گرفتند، محیط ساختگی یک زندان را بازسازی کردند. این تحقیق به دلیل مسایل اخلاقی عمر بسیار کوتاهی داشت و خیلی زود متوقف شد.
نیروی دریایی آمریکا پشتیبانی مالی این پروژه را به عهده گرفته بود تا تفاوت میان سیستم درونی زندان های خود را با زندان های تفنگداران دریایی[34] نشان دهد. به این منظور، زیمباردو و همکارانش این فرضیه را به آزمایش گذاشتند که زندانبانان و زندانیان با خود-گزینشی[35] گرایش هایی از خود بروز می دهند که طبیعتا به ایجادِ شرایط بد در آن وضعیت می انجامد. شرکت کنندگان در این تحقیق بوسیله آگهی در روزنامه گردآوری شدند. بیست و چهار مرد جوان بدون نقشه و بی ترتیب به دو دستۀ مساوی „زندانیان“ و „زندانبانان“ تقسیم گشتند.
زیمباردو، با این هدف که در شرکت کنندگان احساس سردرگمی[36]، از خود بیگانگی[37]، و هویت باختگی[38] ایجاد کند، شرایط خاصی را برای آنان فراهم آورد. او به „زندانبانان“ چنین رهنمود داد:
„شما می توانید در زندانی ها حس بطالت و وحشت ایجاد کنید. می توانید نشان دهید که زندگی شان کاملا تحت کنترل شما، من، و سیستم است، و آنان هیچگونه حقوق فردی و حریم خصوصی ندارند. ما قصد داریم فردیت شان را از راه های گوناگون از آنان صلب کنیم. سرانجام چیزی که حاصل خواهد آمد حس ناتوانی در آنان است. در این وضعیت ما قدرت کامل را خواهیم داشت و آنان هیچ.» [39]
کاربرد چنین روش هایی را به وضوح علیه زندانیان سیاسی در ایران، به خصوص در دهه شصت، مشاهده کرده ایم. در آن دوران، اسداللّه لاجوردی، حاج داوود رحمانی و دیگر زندانبانان چنین جملاتی را به گوش زندانیان می رساندند:
„با همین دست های خودم لهتان می کنم. مثل یک تکه آشغال مچاله تان می کنم. شماها کثافت هایی هستید که لاي زرورق پيچيدندتون. کاری می کنم که وقتی از“دستگاه“ بیرون بیایی یا تواب شده باشی و برای ما کار بکنی، یا بری اوین گوشه دیوار. به این تخت ها میگن دستگاه تواب سازی. آنقدر آنجا می مونید تا خرد بشید. اول مثل یک تکه کثافت لهتان میکنم؛ بعد ازتان تواب صفر کیلومتر می سازم. حواست باشه تا من اینجا هستم، این تخت ها هم هستند. می فهمی، اینجا آخر خطه.»[40]
„زندانِ زیمباردو“ به سرعت غیر بهداشتی و غیر قابل تحمل شد. حق توالت رفتن به صورت انحصاری در آمد و عموما به درخواست استفاده از آن جواب رد داده می شد. برخی از „زندانیان“ به تمیز کردن توالت ها با دست خالی واداشته شدند. تشک های خواب از سلول ها بیرون برده شده و „زندانیان“ وادار به خوابیدن بر روی زمین سیمانی سلول گشتند. غذا هم مکررا به منظور تنبیه، از „زندانیان“ دریغ می شد. „زندانیان“ مجبور به گذراندن در برهنگی و متحمل اعمال تحقیرآمیز هم جنسگرایانه شدند. با ادامه یافتن تحقیق، رفتار آزارگرایانه و سادیستیِ چندین تن از „زندانبان ها“، به خصوص در طول شب، در زمانی که فکر می کردند دوربین ها خاموشند، فزونی یافت. محققان گزارش دادند که تقریبا یک سوم „زندانبان ها“ رفتار سادیستی از خود بروز دادند، و وقتی که تحقیق زودتر از وقت موعد خاتمه یافت، بیشتر این افراد از این مسئله ناراضی بودند.
در روز دوم، بعد از وقوع یک شورش، „زندانبانان“ برای سرکوب و کنترل „زندانیان“، داوطلبانه به ساعات کار خود افزودند. از این لحظه، „زندانبانان“ با تقسیم و قراردادن „زندانیان“ در دو سلول „زندانیان“ „خوب“ و „بد“، آنان را علیه یکدیگر برانگیختند تا این تصور را در آنان ایجاد کنند که در میان آنان خبرچین وجود دارد. این طرح با موفقیت روبرو شد و پس از آن دیگر در „زندان“ شورش بزرگی صورت نگرفت. سر شماری „زندانیان“، که در ابتدا برای آشنایی آنان با هویت جدیدشان انجام می گرفت، تبدیل به عذاب هایی چند ساعته گردید که در طی آن „زندانبانان“ „زندانیان“ را تنبیه های بدنی نیز می کردند.
دو نفر از „زندانیان“ به علت متحمل شدن آسیب های روانی حاد از تحقیق حذف شده و بوسیله دو داوطلب دیگر جایگزین گشتند. یکی از داوطلبانان جدید، در پاسخ به رفتار „زندانبانان“ دست به اعتصاب غذا زد. دیری نپائید که او به زور به درون یک انفرادی که گنجه ای کوچک بود انداخته شد، و در مدت سه ساعتی که در آنجا بود به وسیله „زندانبانان“ وادار گشت تا غذایی را که از خوردنش ممانعت ورزیده بود در دست نگهدارد. „زندانیان“ دیگر او را مسئله ساز و آشوبگر فرض می کردند. برای سوء استفاده از این حس، „زندانبانان“ به „زندانیان“ دیگر گفتند انتخاب کنید: یا پتوهای خود را تحویل دهید، یا زندانی „مسئله ساز“ تمام شب در انفرادی نگه داشته خواهد شد. زندانیان دیگر نگه داشتن پتوهای خود را انتخاب کردند. بعدا با دخالت زیمباردو، „زندانی“ مذکور به سلولش بازگردانده شد.
تحقیق زیمباردو و همکارانش به سرعت متوقف شد زیرا „زندانیان“ رفتار سادیستی، آزاردهنده، و تحقیرآمیز „زندانبانان“ را پذیرفته، رنج بسیار متحمل شده، و در انتها، اغلب دچار عوارض و واکنش های شدید روحی گشتند. وقتی به „زندانیان“ پیشنهاد آزادی زودتر از زمان مقرر شد، آن هم در ازای عدم پرداخت پولی که به آن ها برای شرکت در تحقیق تعلق می گرفت، بیشتر آنان این مسئله را پذیرفتند، اما وقتی این پیشنهادِ آزادی مشروط پس گرفته شد هیچکدام پروژه تحقیقی را ترک نکردند. زیمباردو از این رفتار نتیجه گرفت که شرکت کنندگان با نقش های خود سازگاری نشان داده و آنان را درونی ساخته اند. درونی ساختن یا „اینترنالیزیشن“[41] در روانشناسی به معنی پذیرش باورها، ارزش ها، نگرش ها، آداب، معیارها و غیره برای خود شخص است.
زیمباردو در تحقیق خود نوشت که „زندانیان“ رفته رفته اختلال های شدید روانی از خود نشان دادند. برای نمونه، بر روی سطح بدن یکی از „زندانیان“، پس از پی بردن به این که با آزادی مشروطش موافقت نشده، کهیرهای روان- تنی[42] بروز کرد. گریه های بدون اراده و غیر قابل کنترل و افکار پراکنده و پریشان در بین زندانیان رایج گردید.
در مورد مسئلۀ نقش „تماشاگران،“ استاب[43] در کتابی مربوط به کشتارهای دست جمعی و دیگر خشونت های گروهی می نویسد: „گاهی اوقات خاموشی نتیجه ترس است، اما اینهمه چیز را توضیح نمی دهد. مردم، در همه جا به قبول توضیح واقعیت از طرف متخصصین، دولت، و هنجارهای فرهنگی شان، که سمبل های قدرت و آتوریته هستند، تمایل نشان می دهند. عدم وجود نظرات مخالف، گرایش به „فرضیۀ جهان عادل،“ و برخورد فعال یا منفعل فردی، برداشت تماشاگران را در مورد خود، و حقیقت، طوری تغییر می دهد که ظلم را توجیه کرده و مجاز می شمارند. زیمباردو تنها پس از اعتراض به وضعیت وحشتناک „زندان“ به وسیله دانشجوی زنی که با این تحقیق آشنایی قبلی نداشت و برای مصاحبه با شرکت کنندگان آورده شده بود، تصمیم گرفت که به این پروژه زودتر از موعد خاتمه دهد. بعد از تنها شش روز از دو هفته ای که مد نظر بود، این تحقیق برچیده شد. زیمباردو ابراز داشت، در میان بیش از پنجاه نفر افراد خارج از تحقیق که „زندان“ و وضعیتش را مشاهده کرده بودند، تنها دانشجوی ذکر شده این پروژه را از نظر اخلاقی زیر سؤال برده بود.
نتایج تحقیق زیمباردو نشان می دهد، چگونه افراد در حالی که ایدئولوژی به رفتار آنان جنبه قانونی داده، توجیه اش کرده، و برای آن پشتیبانی اجتماعی و نهادی فراهم می آورد، تأثیرپذیر و فرمانبردار می گردند. این نتایج با نتیجه تحقیقات استنلی میلگرم[44] مطابقت دارد، که در آن افرادی عادی به دستور شخصی دارای قدرت و مقام، در اینجا محقق، شوک الکتریکی ظاهرا کشنده ای را، با وجود آن که ناله ها و اعتراض های او را می شنیدند، به همکار محقق وارد آوردند. یکی دیگر از نتایجی که زیمباردو در خاتمه تحقیقش به آن اشاره می کند این است که شرایط و محیط اجتماعی، و نه عوامل فطری- شخصیتی باعث بروز رفتار و اعمالی گشتند که شرکت کنندگان در تحقیق از خود نشان دادند. و سرانجام این که، از نتایج تحقیق زیمباردو برای توضیح دادن پدیده ناهماهنگی مابین دو معرفت[45] هم استفاده می شود، که در ادامه به آن می پردازم.
نظریه ناهماهنگی مابین دو معرفت
لیون فستینگر[46] ، روانشناس اجتماعی، در پی تحقیقاتش در مورد باورهای فرقه ای چنین می گوید:
“ انسان ایدیولوژیک انسانی ست که به سختی می توان تغییرش داد. به او بگویید مخالف نظرش هستید و او روی بر می گرداند. واقعیت ها یا ارقام را به او نشان دهید و او منابع تان را زیر سؤال خواهد برد. به منطقش متوسل شوید و او نقطه نظرتان را نخواهد دید. اما، چاره اندیشی او برای پرهیز از تناقضات فراتر از حفظ ساده یک اعتقاد می رود. فرض کنیم فرد با تمام وجودش به چیزی اعتقاد دارد. فرض دیگر آن که او به خاطر تعهدی که به این اعتقاد دارد به عمال قاطانه ای دست می زند. و سرانجام، فرض آن که، به او دلایل صریح و غیر قابل انکاری مبنی بر اشتباه بودن باورش ارائه داده می شود. چه خواهد شد؟ فرد به طور مکرر نه تنها تزلزل ناپذیر، بلکه حتی متقاعدتر از قبل در مورد درستی عقایدش پافشاری خواهد کرد. حتی در واقع، او ممکن است برای قانع کردن دیگران به قبول نظرگاهش اشتیاق بیشتری نشان دهد.»
ناهماهنگی مابین دو معرفت، „ناجوری شناختی ادراک“ است: حالتی از نابسامانی روحی است که بر اثر وجود تناقضی مابین باور کنونی فرد و شواهدی حاکی از این که باوری مخالف ممکن است درست باشد حاصل می گردد. این ناجوری شناختی، حالت اضطراب و کشمکش درونی آزار دهنده ای است که بر اثر داشتن همزمان دو یا چندین باور متناقض بروز می کند.
نظریه „ناجوری شناختی ادراک“ یا ناهماهنگی ما بین دو معرفت نخستین بار توسط فستینگر[47] در 1956 مطرح شد. فستینگر مشاهده کرد که بعد از آن که پیشگویی رهبر فرقه ای معتقد به آدمهای فضایی و روز قیامت نادرست از کار در آمد، اعضای آن فرقه روی اعتقادات شان بیشتر پافشاری کرده و حتی سعی در تغییر دادن افکار دیگران داشتند. او توضیح داد وقتی که پیش گویی های فرقه ای اشتباه از کار در می آیند، اعضای متعلق به یک فرقه، با تجدید قوا و پافشاری بر منابع راهنماییِ خدایی شان، بر روی به وقوع پیوستن پیش گویی های اشتباه متمرکز می شوند.
نظریه ناهماهنگی ما بین دو معرفت توضیح می دهد که پس از این که فرد با باوری که با باورهای قبلی اش هماهنگی ندارد روبرو می گردد، چه اتفاقی می افتد، و بعد از این که دست به عملی می زند که با باورهایش در تناقضند چه می شود. نظریه ناهماهنگی مابین دو معرفت بیان می کند که متناقض بودن معرفت ها ذهن را مجبور به کسب یا اختراع افکار یا عقاید جدید یا اصلاح عقاید موجود می کند تا ناسازگاری بین باورها کاهش یابد. یک بخش مهم نظریه ناهماهنگی ما بین دو معرفت این است که شواهد متناقضی که به فرد ارائه می شوند باید باورکردنی باشند؛ و اگر نه، لزومی ندارد که فرد برای انتخاب ما بین دو باور متفاوت بجنگد.
وقتی که ناهماهنگی بین باورها ایجاد می شود، فرد انگیزه ای قوی برای حل این تناقض پیدا می کند. عموماً افراد برای حل این تناقض از دو راه استفاده می کنند: یا باور اولیه خود را به دور می اندازند یا شواهدِ متناقض را نادیده می گیرند. برای مثال، در مورد فرقه ای که پیشتر به آن اشاره شد، وقتی که پیام فرستاده شده بوسیله آدمی فضایی به یک خانم خانه دار مبنی بر متلاشی شدن زمین، انتظاری برآورده نشده از کاردر آمد، ناهماهنگی مابین معرفت ها در فرقه دنباله روی این باور افزایش یافت. این مسئله باعث شد که بیشتر اعضای این فرقه، در جا، برای کاهش ناجوری شناختی، به پیشگویی جدیدی روی آورند، و بگویند که موجودات فضایی به خاطر آنان از این سیاره چشم پوشی کرده بودند.
ناهماهنگی مابین دو معرفت زمانی کاهش می یابد که باورهای متناقض از میان برداشته شود، درک جدیدی جایگزین گردد، یا اهمیت باور هماهنگ افزایش پیدا کند. احتمال این که باوری، برای کاهش یافتن تناقض و ناهماهنگی، تغییر یابد به میزان مقاومت در برابر تغییر بستگی دارد. امکان عوض شدن باورهایی که در برابر تغییر مقاومت کمتری دارند بیشتر است تا باورهایی که در برابر تغییر پایداری بیشتری دارند. میزان پایداری در مقابل تغییر، بسته به جوابگوئی آن باور به واقعیت و هماهنگی آن با بسیاری باورهای دیگر است. مقاومت در مقابل تغییرِ باور و رفتار، بستگی دارد به مقدار دردی که فرد باید متحمل شود، بهایی که باید بپردازد، و همچنین به خشنودی و رضایتی که این رفتار به بار می آورد.
”شكنجه اغلب بين تصوري كه فرد از خود دارد و رفتاري كه براي بقاء لازم تشخيص داده مي شود تناقض ايجاد مي كند“ (كوردن، ادلمن،لاگوس، نيكولتي، كرسنر، و گروشاس، 1992).[48] شكنجه گر هم زمان با در هم شكستن باورهاي قرباني نسبت به خود و جهان پيرامونش مي تواند او را وادار به قبول تصور یا طرح[49] ذهني جديدي از خود به عنوان فردي ناتوان، فرمانبردار و مطيع كند (ساپِِرتا و وان دِركُلك،1992). قرباني ممكن است ساختاری را كه شكنجه گر از واقعيت ارائه مي دهد بپذيرد، زيرا او به طرز حادی احتياج دارد كه شدت وحشت ويرانگر و برانگيختگي ای[50] را که در آن بسر مي برد کاهش داده و احساس نظم و امنيت را دوباره براي خود برقرار سازد.
سیبا معمار نوبری در مصاحبه اش با مجله آرش چنین می گوید:
„حاج داوود مطرح کرد که در تو اتفاقی افتاد که روی من اثر گذاشت و برای همین من بیشتر سعی کردم که روی تو کار کنم… مرتب می آمد پیش من می نشست و حرف می زد و من چون اونو ضد انقلاب میدانستم باهاش حرف نمیزدم.“[51]
ناهماهنگی وقتی بروز می کند که فرد بر عکس باورها یا درک قبلی خود عملی انجام داده یا چیزی می گوید. ناهماهنگی ما بین دو معرفت می تواند با تغییر باور قبلی به باوری که بیشتر به عمل جدید نزدیک است کاهش یابد. از یک طرف، باور پیشین فرد را از انجام عمل جدید باز می داشته است؛ از طرف دیگر، فاکتورهایی که در انجام عمل جدید مؤثرند، از قبیل پاداش یا تهدید به مجازات، باعث بوجود آمدن باورهایی هماهنگ با این عمل می شوند. چنین باورهایی برای عمل انجام شده توجیه و دلیل می آفرینند، و هر چقدر تعداد و اهمیت این باور توجیهی بیشتر باشد، ناهماهنگی ما بین معرفت ها کمتر خواهد بود.
با اتکاء به این توضیحات می توان تصور کرد چه مکانیسم فکری و رفتاری در توابین، به خصوص آنان که به خبرچینی بسنده نمی کردند[52] عمل کرده و می کند. مثال زیر تصویری از چگونگی عملکرد این مکانیسم را ارائه می دهد. یکی از جان بدربردگان زندان های جمهوری اسلامی چنین می گوید:
„… اينها يک نفر را گذاشتند پهلوي من. از رهبرهاي حزب بود كه بريده بود. اين را دو سه روز پهلوي من گذاشتندش كه من رو به اصطلاح تضعيف بكند. اون هم آدم البته واردي بود. خيلي آگاه. تيپ تئاتري، يعني يک كاردان تئاتر بود و بسيار با معلومات ….. از نظر هنري تئاتر. بعد از چيزش هم كه آزاد شد فيلمساز شد براي جمهوري اسلامي، بعدش هم تو جبهه كشته شد نميدانم كجا كشته شد يک جوري كشته شد ….. يعني واقعأ صادقانه خودش را به جمهوري اسلامي واگذار كرده بود، يک همچين تيپي بود. اين صبح تا شب اولا هزارتا از اين دعاها و اينها را ياد گرفته بود حفظ كرده بود، نمازش مثلا يک ساعت و نيم دو ساعت طول ميكشيد. بعدش دعاهاش شروع ميشد. بعدش، يه كارهايي كه فقط …من يادم ميامد مادربزرگم اينجوري بود كه شب بلند ميشد نماز شب ميخواند، اينجوري مذهبي بود. اين خيلي ديگر افراطي بود. بعدش هم شروع ميكرد به ما چيز كردن و اينها. البته من تو اين جنبه عقب نمي ماندم ازش، چون من از نظر بحث فلسفي و مذهبي و اينها عقب نبودم ميتوانستم باهاش حريف بشوم. يعني اون ضرر ميكرد تو بحث اگر ميخواست رو مسائل فلسفي با من بحث بكند….. تا اين كه يک دفعه من بهش… حمله كردم. سر چه موضوعي بود؟ سر يک مسئله انساني بود، يعني من مسئله رابطه جمهوري اسلامي با انسانيت يک بحثي باهاش كردم كه اين دچار تناقض شد. دچار تناقض شد و بعد ديد اين اشتباه كرده اين بحث رو كرده چون خودش متزلزل شد يک مقداري. بلند شد و عصباني شد و تمام. رفت و فحش داد و داد و فرياد و اينها. بعد يک دفعه نگاه كرد تو صورت من گفت: من تو را ميشناسم. انگار يکهو چشمهایش دو، دريده شد تو صورت من. بعد تا چشمهایش دريده شد ،يک دفعه موهاي بدنم راست شد. فهميدم كه اين شناخت من را. بعد گفت: من تو را ميشناسم. گفتم: نه اشتباه ميكنيد ما همديگر را نديده ايم هيچوقت. گفت: نه و لازم هم نيست به تو بگویم كجا ديده امت ولي تو را ميشناسم. اگر خودت دوست داشتي بگو ولي من به تو نميگویم و بلافاصله هم رفت…. رفت بيرون و كه اطلاعاتش را داد و برگشت… „
نقش ناهماهنگی مابین معرفت ها آنقدر مهم است که „نوباوران“ علیرغم سعی در پنهان کردنش، حتی از خود، می دانند که باور و رفتارشان اشتباه و بی پایه است. این ناهماهنگی مابین معرفت ها نمی تواند تماما با انکار یا توجیه باورها از بین برود. راه دیگر برای کاهش این تناقض آن است که افراد بیشتری متقاعد شوند که سیستم اعتقادی „نوباوران“ درست است. چه، اگر این کوشش به انجام برسد، „به طور واضح“، آن سیستم باید درست باشد: „شریک جرم هرچه بیشتر، پذیرش جرم سهل تر.“ با استفاده از این توجیه، ناهماهنگی مابین معرفت ها درون فرد تا جایی کاهش می یابد که او می تواند با تناقض درونی خود کنار بیاید. به این دلیل است که بعد از هر شکست در یک باور، افزایش در متقاعد کردن دیگران به قبول آن باور جدید مشاهده می شود، و چنین است که در زندان های جمهوری اسلامی شاهد آنیم که توابان برای متقاعد کردن زندانیان مقاوم به رودررویی با آنان گمارده می شوند، تا تعدادی بیشتر به شمار معتقدین به رژیم افزوده شود.
سخن آخر
در این مقاله به مسئله شکنجه و اثرات مهلک آن بر روی قربانی، و ساختارهای روانی ای که می توانند در به شکست کشاندن زندانی نقش بازی کنند پرداخته، همچنین، به عواملی اشاره کردیم که در شرایطی مساوی باعث پایداری افراد می شوند. با بهره گیری از تحقیقات در زمینه روانشناسی توضیح داده شد که چگونه شکنجه به طور حساب شده و سیستماتیک اعمال شده و اهداف مشخصی را دنبال می کند. گفتیم شکنجه فاجعه ای است که در قربانی، بین میل به زنده ماندن از یک طرف و حفظ شخصیت ، فردیت و عقاید خویش از طرفی دیگر ، تناقض ایجاد می کند. دیدیم غير قابل درك بودن، پيوند متلاشي شده، پيوند ناشي از آسيب ديدگي، و اجتناب ناپذيري که چهار مکانیزم پایه ای وقايع آسيب زا هستند چگونه عمل کرده و چه تأثیری بر روی فرد باقی می گذارند. بیان شد که واكنش حاكي از آسيب ديدگي زمانی پدیدار می گردد كه تمامي راه ها براي فرار بسته اند؛ یعنی، توانايي قرباني براي برخورد به وقايع، زمانی دچار اختلال شده و از پا مي افتد که او دیگر قادر نيست، براي از بين بردن تهديد عظيمي كه علیه امنيتش صورت می گیرد، دست به كاري بزند. همچنین اشاره ای داشتیم به رابطه بین از دست دادن پيوند با دیگران و حمايت هاي ميان-فردي، و درجه اختلال بعد از آسيب ديدگي.
مروری بر تحقیقات روانشناسی نشان داد که باورها، پیوندها، و در نتیجه انتظارات فرد از خود، و تصور او از انتظارات دیگران از وی، امکان مقاومت در مقابل ناملایمات را افزایش می دهند. گفتیم با تکیه بر همکاری و همبستگی با دیگران امکان غلبه بر مشکلات افزایش می یابد و از طرف دیگر، در مواقع بحرانی، روابط میان-فردی مستحکم تر می شوند. در زندان هم، وابستگی زندانیان به یکدیگر را به عنوان وسیله ای برای مقابله با سختی ها به شمار آوردیم. این وابستگی نه تنها نقشی حیاتی در برقراری استقامت و پایداری افراد دارد، بلکه برای حفظ سلامت و تعادل روحی و روانی آنان نیز ضروری است. از آن گذشته، آگاهی به این امر مهم که نظرات سياسي يا مذهبي مشترك ممكن است به زجر افراد معني و مفهوم بخشيده و تا حدودي در مقابل اثرات مخرب شكنجه حائل و حفاظ واقع شود به ما گوشزد کرد تا هنگام نگريستن به نقش پيوند در برخورد موفقيت آميز با آسيب ديدگي، وابستگي هاي قوي درون-گروهي را در نظر بگیریم.
در مورد سیندرم استکهلم و نقش تهدید و ارعاب و روند چگونگی پیدایش سمپاتی نسبت به شکنجه گر و گروگانگیر توضیح داده شد. گفته شد در این سیندرم قربانی شخص متعرض به جان خود را به عنوان فردی „خوب“ و حتی „ناجی“ ارزیابی می کند. این در شرایطی اتفاق می افتد که قربانی حداقل بیش از سه تا چهار روز در بند بوده، متعرض را قادر به پایان بخشیدن به زندگی خود ببیند، راه فراری نداشته و برای زنده ماندن به متعرض وابسته باشد. همچنین بیان گردید که شرایط لازم دیگر برای وقوع سیندرم استهکلم این است که قربانی از دنیای خارج به دور نگهداشته شده و تنها از نقطه نظر متعرض آگاه باشد، و در آخر، متعرض را در ذهن خود به عنوان فردی که به او مهربانی می کند بیابد.
در علم روانشناسی، دلیل تراشی[53]، روندِ ساختنِ یک توجیهِ منطقی برای اتخاذِ یک تصمیم، رفتار، یا منفعل بودن تعریف شده است. دلیل تراشی اساسا از راه فرایندِ روانیِ دیگری حاصل می شود که می تواند در یک پهنه، از کاملا هوشیار[54] تا عمدتا نیمه آگاهانه[55] انجام گیرد. در این مقاله به مقوله ناهماهنگی مابین معرفت ها پرداختیم. نتیجه گرفتیم که نقش این ناهماهنگی از چنان اهمیتی برخوردار است که „نوباوران“ علیرغم سعی شان در پنهان کردن آن، حتی از خودشان، می دانند که باورهاشان اشتباه است. اشاره کردیم که ناهماهنگی مابین معرفت ها نمی تواند تماما با انکار کردن یا دلیل تراشی پیرامون آنچه که قطعی نبوده است از بین برود، و راه دیگری لازم است تا تناقض درونی باقی مانده را کاهش دهد: اگر افراد بیشتر و بیشتری متقاعد شوند که یک سیستم اعتقادی درست است، پس به طور واضح، آن سیستم باید درست باشد. فستینگر توضیح داد که به همین دلیل است که بعد از هر شکست در یک باور، افزایش در متقاعد کردن دیگران به قبول آن باور مشاهده می شود، چرا که اگر این کوشش به انجام برسد، ناهماهنگی مابین معرفتها درون معتقدان کاهش می یابد تا جایی که بتوانند با آن ناهماهنگی زندگی کنند.
حال با توجه به توضیحات داده شده، دانسته هایمان را در بارۀ شکنجه و تأثیرات مخرب آن روی هم گذاشته، و ضمن در نظر گرفتن بی تجربگی و جوانی بسیاری از زندانیان، بپردازیم به جایگاهی که در آن خلاء پیوند با دیگران موجود، و ترس از مرگ پیوسته در کاربوده اس، و فراموش نکنیم که „شاید“ هم فرد از ابتدا اصراری در باورهای قبلی خویش نداشته است. در این خلاء، ترس از مرگ و „خواست زنده ماندن“ همراه با „مهربانی های ناچیز“ زندانبان و شکنجه گر قربانی را به دام می اندازد. قربانی برای توجیه اعمال خویش، باورهایش را تغییر داده و دیدگاه زندانبان و شکنجه گر را جایگزین آن می کند تا آشوبی که در اثر تناقض درونی اش بوجود آمده فرو کش کند. این آشوب درونی اما تنها با „خبرچینی“ کاهش نمی یابد. تناقضی به آن عظمت، توجیهی بزرگتر احتیاج دارد. پس تمامی تلاش „نادم“ به گرد تنظیم دوبارۀ باورها، رفتار، و زندگی خود بر اساس هماهنگی با باورها، رفتار، و زندگی شکنجه گر خویش می گردد. حال اگر دیگران را هم به سوی خود بیاورد چه بسا این کشاکش، ناهماهنگی، و ناهنجاری درونی کاهش خواهد یافت، و این باور که از ابتدا حقیقت از آن او بوده است به کرسی نشانده خواهد شد.
بدون شک، فجایع تاریخی را نمی بایست به دست فراموشی سپرد. فراموشی، راه را برای وقوع فجایع دیگر هموار می کند، و حافظه تاریخی تنها ضامن بزرگداشت نام قربانیان جنایات انسان ها علیه انسان ها ست. و اما، اگر بخواهیم در مقابل سیستم های ارتجاعی قد عَلم کرده و پایدار باقی بمانیم، درک این که چگونه هویت انسانی به نابودی کشیده می شود، و چرا برخی به این قهقرا سقوط می کنند لازم است. در جایی که دولتمردان برای به نابودی کشاندن هر چه که انسانی است خود را به بازیافت های روانشناسی مجهز می کنند، مبارزین نیز باید بدانند که چه مکانیزم هایی در از بین بردن هویت انسانی دست اندر کارند، و با استفاده و توسل به چه ساختارهای روانی ای می توان در مقابل تأثیرات وقایع فاجعه آمیز پایداری کرد و واگشت پذیری نشان داد.
سرکوب سیاسی فرد را خاموش کرده و امواج وحشت را به سراسر جامعه می فرستد. این حقیقت به ما هشدار می دهد که بهبود یافتن قربانیان آسیب دیدگی ناشی از خشونت سیاسی تنها محدود به معنای بهبودی فرد نیست بلکه شامل درمان در سطح جامعه می شود. جامعه ایران با وجود تعداد زیادی زندانیِ به شکست کشیده شده، که محصول موفقیت آمیز سیاست های سازمان یافته و سرکوب گرانه جمهوری اسلامی است، تنها زمانی ترمیم پیدا خواهد کرد که مسئولین دولتی برای پاسخگوئی در مورد فجایعی که مرتکب شده اند به پای میز محاکمه کشیده شوند و فرد و جامعه سرکوب شده به موازات هم به سوی بازسازی قدم بردارند. برای ترمیم جامعه، می بایست به درمان این „قربانیان“، همانند دیگر اقشار صدمه دیده جامعه ایران، از قبیل کودکان خیابانی، معتادان، زنان تحت ستم و …، که محصول برنامه ریزی حساب شده رژیمی ضد مردمی هستند پرداخت.
گفتگو میان „زندانی به شکست کشیده شده ای،“ که در زندان به عامل سرکوب تبدیل شده، و زندانی „مقاوم،“ در این مقطع زمانی، جایی ندارد، زیرا این حق زندانی „مقاوم“ است، که در روند بازسازی خویش، قدرت انتخاب داشته باشد تا با هر کس که می خواهد روبرو شده و از هر کس که می خواهد دوری گزیند. حق اوست تا خود را نه تنها از کسانی که آزارش داده اند در امان بدارد، بلکه به آنچه برای او یاد آور روزهای تلخ زندان است پشت کند. این حق اوست. رسیدگی و درمان افراد متعلق به این دو گروه وظیفه نهادهای اجتماعی و درمانی تخصصی است و نه افرادی که خود بسیاری از سالهای پر ارزش زندگی شان را تحت شرایطی بس غیر انسانی سپری کرده و شاهد مرگ مردان و زنانی با دردی مشترک بوده اند.
[1] پی آمدهای شکنجه سیاسی: بحثی فراسوی بیماری در فرد.“ بر گرفته از مقاله ای از همین نگارنده، زیر عنوان „
[2] History of Psychological Trauma
[3] Subjective
[4] Herman, J. (1997). Trauma and recovery: The aftermath of violence – from domestic abuse to political terror. New York: Basic Books.
[5] Saporta, J. & van der Kolk, B. (1992). Psychobiological consequences of severe trauma. In M. Basoglu (Ed.), Torture and its consequences: Current treatment approaches (pp. 151-171). New York: Cambridge University.
[6] Disrupted attachment
[7] The Just-world phenomenon
[8] Lerner, M. (1980). The Belief in a Just World. New York: Plenum Press.
[9] نقل قول هایی که در این مقاله آورده شده اند، به جز تعدادی که منبع آنها ذکر شده، بر گرفته از مجموعه مصاحبه هایی هستند که نگارنده با جمعی از جان بدربردگان شکنجه در سال 2001 در آلمان انجام داده است.
[10] Basoglu, M., & Mineka, S. (1992). The role of uncontrollable and unpredictable stress in posttraumatic stress responses in torture survivors. In M. Basoglu (Ed.), Torture and its consequences: Current treatment approaches (pp. 182-225). Cambridge: Cambridge University.
[11] Basoglu, M., Parker, M., Ozmen, E., Tasdemir, O., Sahin, D., Ceyhanli, A., Incesu, C., & Sarimurat, N. (1996). Appraisal of self, social environment, and state authority as a possible mediator of posttraumatic stress disorder in tortured political activists. Journal of Abnormal Psychology, 105 (2), 232-236.
واگشتپذيري مفهوميست در روانشناسي آسيب ديدگي، مفهومي كه از ميان وقايعي در زندگي برميخيزد كه فراسوي[12] سختي ها و مشكلاتي هستند كه انسان بطور روزمره ممكن است آنها را تجربه كند و به همين دليل به فرد فشاري مهلك و شديد وارد ميآورد. از همين رو در جايي كه شرايط سخت و فشار موجود نيست واگشتپذيري جايي ندارد و استفاده از اين مفهوم براي توضيح موقعيت و برخورد شخص به مسايل عادي بيمعني و اشتباه است. واگشتپذيري یعنی داشتن قابلیت رشد و پيدايش منابعي جديد در پاسخ به موقعيت هاي طاقت فرسايي كه انسان را محدود ميكنند.
[13] Ghahary, N. (2003). Squelae of political torture: Narratives of trauma and resilience by Iranian torture survivors. Doctoral Dissertation. Seton Hall University. http://www.shu.edu.
[14] Becker, 1973, as cited in Saporta & van der Kolk, 1992.
[15] Fox, 1974, as cited in Saporta & van der Kolk, 1992.
[16] Walsh, F. (1998). Strengthening family resilience. New York: Guilford.
[17]است. آرش شماره 97 ، ص 102 اشاره به حاج داوود رحمانی رئیس زندان قزل حصار
[18] Detachment. مكانيزمی دفاعي كه از طريق ممانعت از برقراري روابط صميمانه با ديگران عمل کرده و موجب بروز انزواطلبي نوروتيك و فقدان هم حسي و حساسيت نسبت به ديگران مي گردد.
[19] ص 102 – آرش شماره 97
[20] Stockholm Syndrome
[21] ص 9– داد بی داد، روایت من
[22] Strentz, T. (1980). The Stockholm syndrome: Law enforcement policy and ego defenses of the hostage. Annals of the New York Academy of Science, 347, 137-150.
[23] In Peace FAQ: Stockholm Syndrome: http://www.peacefaq.com/stockholm.html .
[24] شماره 97 ص 102– آرش
[25] ص 9– داد بی داد، روایت من
[26] ص 109 – آرش شماره 97
[27] Symbolic
[28] Milgram, 1986, as cited in Melamed, B., Melamed, J., & Bouhoutsos, C. (1990). Psychological consequences of torture: A need to formulate new strategies for research. In P. Suedfeld (Ed.), Psychology and torture (pp. 13-28). New York: Hemisphere.
[29] Melamed, B., Melamed, J., & Bouhoutsos, C. (1990). Psychological consequences of torture: A need to formulate new strategies for research. In P. Suedfeld (Ed.), Psychology and torture (pp. 13-28). New York: Hemisphere.
[30] همانجا
[31] Posttraumatic Stress Disorder (PTSD)
[32] منظور از توجه مادری در واقع توجه از طرف هر فرد یا افرادی است که مسئولیت اصلی نگهداری و رسیدگی به کودک را بعهده دارند.
[33] Zimbardo, P. ( 1971). The pathology of imprisonment. Society, 9, 4-8. p. 4.
[34] Marine Corps بخشی از ارتش آمریکا که عملیات بین المللی خود را با استفاده از تجهیزات نیروی دریایی و از طریق حمل و نقل بوسیله ناوگان های این نیرو انجام میدهد
[35] Self-selection. این واژه در مواردی بکار برده می شود که در آن، افراد با گزینش خود به یک گروه وبه عهده گرفتن نقش هایی معین، شرایطی غیر طبیعی و نامطلوب در گروه بوجود می آورند.
[36] Disorientation
[37] Depersonalization
[38] Deindividuation
[39] The Stanford Prison Study video, quoted in Haslam & Reicher, 2003.
[40] http://bidaran.com/article.php3?id_article=67 تک پنجره ای به زندگی. نوشته شکوفه مبینی، در بیداران.
[41] Internalization
[42] Psychosomatic
مربوط به چیزی که فرض می شود هم اجزاء روانی و هم جسمی دارد. مفهوم ضمنی اصطلاح این است که آن دو تأثیر متقابل بر هم دارند.
[43] Staub, E. (1989). The roots of evil: The origins of genocide and other group violence. Cambridge: Cambridge University.
[44] Milgram, S. (1963). Behavioral study of obedience. Journal of Abnormal and Social Psychology, 67, 371-378.
[45] Cognitive ِDissonance
[47] Festinger, L., Riecken, H., & Schachter, S. (1956). When prophecy fails: A social and psychological study of a modern group that predicted the destriction of the world.
[48] Kordon, D., Edelman, L., Lagos, D., Nicoletti, E., Kersner, D. & Grosَhaus, M. (1992). Torture in Argentina. In M. Basoglu (Ed.), Torture and its consequences: Current treatment approaches (pp. 433-451). Cambridge: Cambridge University.
[49] Schema
[50] Arousal
[51] آرش شماره 98 – 102 ص
[52] „هنوز تصویر خوش رقصی ها و پدر پدر» کردن (لاجوردی خیلی دوست داشت پدر توابین بخوانندش و توابین نيز چنین اش می خواندند) از خاطره ها محو نشده است. هنوز رد شلاق های بهزاد نظامی ها، زهره شاه حسینی ها، مجتبی میرحیدری ها، فرامرز نریمیساها، محسن درزی ها و….. بر گرده زندانیان باقیست.“ محمود خلیلی، گفتگوهای زندان. http://www.dialogt.org/tavab/tavabin_khalili.html
[53] Rationalization