مقاومت: یک روایت شخصی، سخنرانی اکبر معصوم بیگی در بخش یادیاران و بگذار سخن بگویم! گردهمایی سراسری درباره کشتار زندانیان سیاسی در ایران
بگذارید نخست از یک حاشیه آغاز کنم و سپس به متن بپردازم. سال 1363 هنگامی که از زندان بیرون آمدم کموبیش پیشاپیش میتوانستم حدس بزنم حال و هوای جامعه در چه وضعی است .سرکوب، بزرگترین سرکوب خونینی که تاریخ معاصرایران به خود دیده بود، بیش و کم تتمهی شور و امید سالیان نخست انقلاب را ازمیان برده بود، از گرمای رفاقت و همدلی کمترنشانی مانده بود، آوارِ بازداشت و شکنجه و اعدام، و از هم پاشیدن بخش درخورتوجهی از چپِ سازمانیافته چنان رمق مبارزان را گرفته بود که معدود بازماندگان این هولِ عظیم برکناره می رفتند، سرِ خود میگرفتند و در نتیجه در معدود دیدارهایی که دست میداد هیچ حرف جدی در نمیگرفت. رفته رفته افق آینده، آیندهای که تا همین دیروز تابناک می نمود، هر دم رو به تیرگی و سیاهی میگذاشت و گذشته، گذشتهی „نوستالژیک“، که اکنون دیگر کاستیهایش به چشم نمیآمد یا بسیار کم رنگ مینمود، نیرو میگرفت و به جای آینده مینشست. و این نشانهی خوبی نبود. وانگهی، بیشترکسان در میانهی جنگ و سرکوب چه بسا به زحمت می توانستند گذران کنند و از عهدهی „آبودان“ روزمرهی خود برآیند و به طبع پیوندها هر روزگسسته تر میشد. در بسیاری ازموارد رفتن به سرِ کارِ سابق خود در حکم رفتن در دهان اژدهای سرکوب و بازداشت بود. گویی همه چیز حکم بر ایستایی و سکون و کرختی میکرد. روزمرهگی مذهب مختار روز بود. یا باید به این شوربختی تن می دادی یا باید برای زنده ماندن، برای پایداری در برابر نیروهای تاریکی و شرارت چارهای میاندیشیدی. بیشک نمیتوان با شرّ و تباهی پنجه در پنجه شد و شور نداشت. ولی روشن است مبارزه که جای خود دارد اما مقاومت هم به اسباب و زمینههایی نیاز دارد. من این خوشبختی را داشتهام که در بیشتر سالهای عمرم با „جمع“ زیسته ام بیآن که این با جمع زیستن گزندی به استقلال فکری، خصیصههای شخصی و منش فردی من رسانده باشد. اما پرسش این جاست که اگر جمعی در کار نبود یا جمع چندان دلچسب نبودکه بخواهی برای بیرون آمدن از تنهایی کُشنده به آغوش آن و گرمای رفاقت پناه ببری، چه؟ اگر، هم جمع دلپذیر نبود و هم هجوم فرهنگ حاکم چون آواری برسرت خراب شد، چه؟ اگر بخواهی هم بر امیدها، آرزوها، رویاها و آرمانهای بلند انسانی پا بفشری، هم از نومیدی و بریدگی و تسلیم تن بزنی، چه؟ اگر ابر و باد و مه و خورشید و فلک به هم ساختند تا شکلی از شکلهای تسلیم و وادادگی را بر تو تحمیل کنند، چه؟ اگر نخواستی مقاومت را در پا فشردن برمشتی جزمیات و خاطرهگوییها ببینی، چه؟ اگر در نظر تو معنای زندگی تکاپوی درنگ ناپذیر برای آینده بود، چه؟ راستی آن که در زندگی گاه پیش میآیدکه نَفْسِ تن ندادن و ایستادگی در برابر جریانِ زورآورِ زمانه خودْ در حکم مبارزه است، هر چند در ظاهر نمودِ اثباتی نداشته باشد.
چنان که در جایی هم نوشتهام زندگی من سراسر در دو قلمرو گذشته است، دو قلمروی که که به باور من هرگز از هم جدایی ندارند و چنان در هم تنیدهاند که فقط برای تقریب به ذهن می توان آنها را در دو مفهوم آورد: فرهنگ وسیاست. با این همه، در سالهایی که از آن سخن می گویم، قلمروِ سیاست زنده، سیاستی که چون هوایی پاک در آن دم میزنیم، سیاستی که به تعبیر فیلسوفی نامآور عالیترین جلوهی روح بشر است، به ضرب سرکوب و شکنجه و اعدام های دست جمعی، چنان از زندگی مردم و مبارزان راه آزادی بیرون رانده شد که گویی سیاست و مبارزه برای زندگی بهتر قلمروی است لعنتشده و خونبار که فقط مجانین و دیوانگان، و دستِ بالا قهرمانان و از ما بهترانِ دسترسناپذیر، در آن گام می گذارند. در آن لحظههای تاریک با خود می اندیشیدم درجهانی که همه چیز حکم به وادادگی و تسلیم به هیولا و تمکین به فرهنگ حاکم می کند (خواه فرهنگ واپس مانده و واپسگرای درون کشور و خواه فرهنگ جهانی سرمایه) یگانه راهِ ایستادگیْ „زیستن در فرهنگ خویش“ است، فرهنگی که به فرهنگ غالب تن در ندهد، فرهنگی که بر انسانیترین و امیدبخشترین عنصرهای زندگی و تمدن بشری تکیه کند، فرهنگی که اگر از کشتگان راه آزادی سخن می گوید همه ی کوشش خود را به کار میبرد تا بر گردن فرازی ها و فداکاری ها و انسان دوستی ها، بر اندیشه و کردار پیشروِ این قهرمانان انگشت بگذارد و چنان سخن نگوید که نسل جوان تازه نفس راکه تازه گام در راه پیکار رهاییبخش نهاده است از هرچه کوشش و مبارزه است گریزان کند و بهراساند، فرهنگی که به هیچ بهانهای و تحت هیچ شرایطی از حق بیچون و چرای انسان بر جان و هستی خویش نمیگذرد، فرهنگی که به بهانهی این یا آن مصلحت، به دستآویزِ مصلحتخواهیهای حقیرو فرصتطلبانه بر جنایت چشم نمی پوشد و، بالاتر از آن، هرگز جنایت و ستم را فراموش نمیکند. به نظر من نَفْسِ فراموش نکردن، َنفْسِ به یادآوردن مکرر در مکرر جنایتهایی که رخ داده و هرگز خسته نشدن از نقل و تکرار ستم بزرگی که که بر نسلی از رعناترین و جمیلترین فرزندان این کشور رفته است، عینِ نبخشیدن جنایت است. میدانیم که آن چه در سال 1367 روی داد به هیچ روی بیشباهت به رویدادی نبودکه در نیمهی دوم دههی سی میلادی در کشور آلمان به „راه حل نهایی“ شهرت یافت. آن جا بحث بر سر نابودکردن و ریشهکن ساختن یهودیان و سپس کمونیستها و کولیها و همهی به اصطلاح نژادهای پست، و این جا اصل برحلّوفصل نهایی مسئلهی مخالفِ جدی و رادیکالِ به طوراعم و کمونیسم سازمان یافته به طور اخص درمیان بود. در هر دو مورد، گروه یا گروههای خاصی هدف کشتار و نابودی بودند و نتیجهی هر دو نسل کُشی و فاجعهی بشری بود. من بر آنم که هیچ فرد یا نیرویی به هیچ روی حق ندارد با شعارهای مستعمل و یاوهای چون „بخشیدن و فراموش نکردن“ نه تنها خود چشم بر جنایت ببندد بلکه از دیگران هم بخواهد که چون او رفتارکنند. چنان که گفتم نفْسِ فراموش نکردن درحکم نبخشیدن است، تنها زمانی فراموش نمیکنیم که نبخشیم. اگر هر سال به خاوران یا به مزارِ جانباختگانِ راهِ آزادیِ بیان، محمدجعفر پوینده و محمد مختاری، میرویم به هیچ روی فقط برای به جا آوردن فلان آیین بزرگداشت نیست، بلکه برای این است که خطاب به وجدان عمومی بگوییم: به یادآر! به یادآر که بر رعناترین فرزندانت چه گذشته است. بگذارید سخنم را با یک تشبیه ادبی به پایان برم. به باور من بازماندگانِ ستم کُشتگان سالهای آغازین دههی شصت و نیز سال شصت و هفت و سالهای پس ازآن، به شخصیت پدر „هملت“ در شاهکار سُتُرگ نمایشنامهنویس بزرگ انگلیسی ویلیام شیکسپیرمی مانند. شبح او هرگز از تکرار جنایت و خیانتی که همسر و برادرش دربارهی او مرتکب شده بودند خسته نشد و تا ریشه شرارت و تبهکاری را نخشکانْد، از پا ننشست.