برگی از دفتر ایام (سی و نه)- بهمن(حسن) رادمریخی، نوشته اکبر معصوم بیگی
یک بار که طرف های ظهر یکی از روزهای شهریورسال 1351 در حیاط قصرشماره ی3، نزدیک حوض کوچک، داشتم خوش خوش «تاریخ احزاب سیاسی» ملک الشعرای بهار را می خواندم و گاه به گاه سری بالا می آوردم و به نقطه ای ناپیدا خیره می شدم و در خیال های دور و درازم غرق بودم و کتاب وسیله ای بود تا با خودم خلوت کنم، شنیدم کسی با لهجه ی گیلکی غلیظ با اعتماد به نفس و لحنی مطمئن می گوید: „با اعدام مسعود (احمدزاده ) در واقع سر انقلاب ایران قطع شد، رِی“ و برای تفهیم بهترمطلب به مخاطبش افزود: „اگر انقلاب ایران را به تن آدم تشبیه کنیم، مسعود سر آن بود، حالا فقط تن اش مانده“ و برای تاکید دستی افشاند که یعنی: تا سرنباشد از تنه چه کاری ساخته است؟ „مسعود خیلی مهم بود، رِی، خیلی مهم، بعد ها معلوم می شود“. آن زمان ندانستم که مخاطب چه قدر از این تشبیه ابتدایی قانع شد اما کسی را که حجت می آورد و باور داشت که انقلاب ایران با اعدام مسعود احمد زاده „بی سر“ مانده است به جا آوردم بهمن (حسن) رادمریخی معروف به „پیل آقا/آقه“، مثل بسیاری از زندانی های آن سال ها بچه ی شهر کوچک اما با فرهنگ لاهیجان بود، و از بازماندگان دادگاه مشهور و پُرسر و صدای بیست و دونفره ی چریک های فدایی خلق در سال 1350. می دانستم که به ده سال زندان محکوم شده است.
بهمن قامتی متوسط داشت، باریک اندام و خوش خنده بود و آنچه کم نداشت حرکت و چالاکی دررفتار و جنب و جوش وتکاپوی دایمی بود. در کارجمعی „کمون بزرگ “ یک دم قرار نداشت و در همه ی امور مددکار شهردار های روز بود و از انجام دادن هیچ کاری دریغ نداشت. طوری رفتار می کرد که هرگز گمان نمی کردی که او در زندان است و خودش را در چهار دیواری محصور و ِقناس و بد ترکیب قصر شماره ی 3 می بیند. برای بیشتر ما زندانْ زندان بود و „بیرونْ“ بیرون، هر چندگاه به گاه شعار می دادیم „بیرون زندان بزرگ تری است به نام ایران“، ولی رفتارمان داد می زد که بیرون زندان بزرگ تر است با همه ی امکانات، مجالی فراخ برای هزار جور رابطه و هزار مشغله و آزادی عمل گسترده ، به گستردگی جغرافیای ایران. برای بهمن زندان ادامه ی بیرون بود. در همان نخستین برخورد ها به آسانی می شد پی بردکه به باورهای سیاسی و عقیدتی خود سخت پای بند است، چنان که التزام اش به راهی که در پیش گرفته بود دم به تعصب می زد و در اغلب موردها „استدلال „هایش بیشتر از این گونه تشبیه ها بود. بیش و کم هرگز او را کتاب به دست ندیدم، یا دست کم او را در حال خواندن به یادنمی آورم . این „گالش“ پاک باخته که سر و جان را فدای هدف کرده بود به بسیاری از ما روشنفکرها به دیده ی آدم هایی می نگریست که انگار زندان را ظرف خوبی برای کرمِ کتابْ بازی یافته اند. البته چیزی نمی گفت، هیچ وقت، اما گاه و چه بسا خیلی وقت ها، نگاه ها همه چیز را بهتر از کلمات می گویند.
به عادل آباد که رفتیم، زندان مدرن بود و رتق و فتق مکانیکیِ امورِ روزانه کار چندانی برای بچه های فعال „کمون “ باقی نمی گذاشت. صبحانه و ناهار و شام را در سرویس های ناهارخوری مجهز زندان می خوردیم و ظرف ها در آشپزخانه ی زندان به طور اتوماتیک شسته و نم گیری می شد و کم وبیش هیچ کاری برای ما نمی ماند. نظام „شهرداری“ و „کارگرهای روز“ یکسر رخت بربسته بود. وسیله ای برای گرم کردن نان در میان نبود و شاید نحوه ی پخت نان به گونه ای بود که نیازی به گرم کردن نان نبود. هر سه وعده ی غذا در سر ساعت معین صرف می شد. از این رو همه باید صبح سر ساعت از خواب برمی خواستیم، وگرنه خبری از صبحانه نبود و ظهر و شب باز سر ساعت معین به غذاخوری می رفتیم.گردش روزها و شب ها و لحظه ها ملالت زا بود. طراوت و سرزندگی زندان های قدیم به کلی رفته بود، مُرده بود. سلول ها، برعکس اتاق های „قصرِ“ تهران یا „قصرِ“ کریمخانی شیراز که رنگ رنگ و متنوع بود با تقارن هندسی دقیق همه به یک اندازه بودند. درهای چوبی نداشتند و به جای آن با میله های راه راه کشویی باز و بسته می شدند و برای مواقع لزوم در این شبکه های سردِ فلزی جایی برای ردکردن بشقاب غذا و لیوان آب تعبیه شده بود. باز، برعکس هر دو „قصر“ قجری و کریمخانی، مجبور بودیم لباس های آبی رنگ مخصوص زندان را بپوشیم و فضای یکدستی و یک رنگی و تکرار بر ملال فضای خاکستری می افزود. در عادل آباد حمام در داخل بند و چسبیده به روشویی ها بود. در قصر، حمام رفتن بهانه ای بود تا از بند بیرون برویم و تا رسیدن به حمام های بی ریخت و درب و داغان زندان، در محیط بیرون از بند تفرجی بکنیم. در عادل آباد همه چیز سر جای خودش بود. فقط باید زندان می کشیدیم. مدتی برای تنوع رفتم به آموزشگاه زندان تا ماشین نویسی (تایپ) یاد بگیرم. به سرعت یادگرفتم و چون پس ازدوره ی یادگیری تمرینی در کار نبود، بعدها به همان سرعت از یادم رفت. با وجود آن که در هر سلول نُه نفر در سه تختخواب سه نفره جا می گرفتند، اما هرکس می توانست به کارخودش مشغول باشد و فقط اگر لازم شد به وظایف سازمانی اش در چارچوب سازمان دهی درون زندان گروه خودش بپردازد. از شلوغی و شور و شر قصر خبری نبود. گاه روزهای ملاقات، خاصه در مورد کسانی که ملاقاتی داشتند، این چرخه ی ملال و روزمره گی و کسالت را می شکست. حالا به عکس زندان های قدیم می شد از هوا خوری های یک سان و یک اندازه به هواخوری زندانیان عادی چشم دوخت و درباره ی شیوه ی سلوک و زندگی این بخت برگشتگان، زد و خورد ها و نعره هایشان دست به دامن تخیل شد و داستان پرداخت . گاهی هم از هواخوری در تپه های نه چندان دور از عادل آباد سیاه چادرهای عشایر و زنان و دختران شلیته پوش شان پیدا بود: چه زندگی رومانتیکی! بره ها و زنگوله ها و مردان کلاه نمدی به سر در شولا های بلند! اسب ها وتاختن ها! از دور همه چیز زیبا بود، کاش می شد به همه چیز از دور نگاه کرد، چه زیبایی شگفت انگیزی! خاصه اگر یک دستی زندان– یک دستی آدم ها، عقیده و باورها و چه بسا طبقه ی اجتماعی– برای سال ها دو عنصر جان بخش زندگی را از آدم می گرفت: زنان و کودکان. نخستین باری که کودکی سه –چهار ساله (بابک، پسر هادی پاکزاد؟) را از طبقه ی سوم (بند زنان )آوردند و از بند ما گذراندند تا به هواخوری ببرندش ازفرط شوق و حرص از سلول بیرون پریدم ولُپ اش را حسابی چلاندم. پسر بچهْ متوحش به من خیره ماند و پاسبان مسئول بند به اعتراض گفت: „چه می کنید آقای …“ و کودک را از چنگ من در رُبود.
پس از شورش 26 فرودین سال 1352، وقتی در شهریور این سال از سلول های بند یک به بند چهار انتقال پیدا کردم فضای بند یکسر دگرگون شده بود: قید و بند های سخت و تخطی ناپذیر سازمانی که حدود هشت- نه ماه پیش با ورود زندانیان برازجان (به ویژه بهرام قبادی و عبدالرحیم صبوری (عزالدین)) قدری سست شده بود، اکنون کم و بیش یکسر از میان رفته بود. چنین می نمود که در وضع تازه هرکس ساز خودش را می زند. جز مجاهدین که در هروضع و حالی، جز در مورد یکی دو نفر(بگیرید فتح اله خامنه ای)، هرگز از محدوده های سازمانی به هیچ روی تخطی نمی کردند، بقیه به تاثیر شکستی که از اعتصاب غذای شکست خورده به این سو پیش آمده بود، خود را موظف به رعایت اصول سازمانی نمی دانستند. این وضع البته مزایایی داشت و بزرگ ترین مزیت اش نوعی „دموکراسی“ در فضای بسته ی سازمانی آن سال ها. بخشی ازکتاب هاکه همیشه در انحصارگروه ها بود از انحصار بیرون آمده بود. اکنون می شد بی هراس از تذکر ها و شماتت ها و احیانا خط و نشان کشیدن های مسئولان تشکیلاتی هر کتابی را خواند و چه بسا در باره ی برخی „محرمات“ نظرداد و گفت که مثلا من از فلوبر بیشتر از بالزاک خوشم می آید یا اصلا ازبرخی داستان های بی مزه ی چنگیز آیتماتف بدم می آید، یا از این که همین نویسنده در رمان اش زن یکی از افسران ارتش سرخ را در وضعی وصف می کند که در غیاب شوهرش، که به جبهه ی جنگ بزرگ میهنی رفته، با جوانی روی هم ریخته خوشم می آید. حتی مجاهدین که تا آن زمان اجازه ی خواندن رمان نداشتند اجازه یافتند که رمان های معینی را بخوانند. بحث و نظر آزاد شده بود و در برخی رهبران فدایی شک هایی درباره ی مبارزه ی مسلحانه پیدا شده بود. مهم ترین این رهبران دکترتقی افشانی نقده بودکه آن طور که مدتی بعد به تفصیل از زبان خودش شنیدم مبارزه ی مسلحانه به روایت احمدزاده – پویان را را به سود مخلوط درهمی از جنگ توده ای مائوتسه تونگ و برخی نظر های دیگر کنارگذاشته بود.
بعداز یک سال که درهای سلول ها، ابتدا فقط یکی دو ساعت در شبانه روز و سپس رفته رفته یکسر باز شد و اجازه یافتیم در راهروها قدم بزنیم و هواخوری از روزی یک ساعت به پنج ساعت افزایش پیدا کرد، وضع درهم برهم تر هم شد. اکنون دیگر هیچ کس به هیچ اقتداری گردن نمی گذاشت؛ و این فضا مجالی برای زندانیان توده ای فراهم آورد که دست به „سمپات گیری“ بزنند؛ و این مایه رنجش زندانیان مائوئیست (طوفان و برخی دیگر که لزوما وابستگی سازمانی نداشتند) می شدکه توده ای ها را „رویزیونیست“ می دانستند و این وضع را برنمی تابیدند. فدایی ها چیزی به اسم رویزیونیسم را جدی نمی گرفتند و آن را موضوع دعوای توده ای های طرفدار شوروی و مائوئیست های طرفدار سیاست چین می دانستند. یادم هست که یک بار از زبان محمود محمودی شنیدم: „توده ای ها هم مارکسیسم آموزش می دهند، ما هم مارکسیسم تعلیم می دهیم.“ با این همه، در این ماجرا شست فداییان هم خبردار شد که اگر دیر بجنبند در این وضع بحرانی و „هر کی، هر کی“ زندانیان توده ای که همواره مترصد فرصت بودند، عرصه را از چنگ شان بیرون خواهند کشید، خاصه که کسانی از منسوبان به فداییان، مانند فرخ نگهدار، روابط بسیار صمیمانه ای با زندانیان توده ای و به ویژه با نظریه پرداز پراطلاع شان محمد علی عمویی داشتند. این شد که یک بارکه فرخ نگهدار برخی از کتاب هایی راکه پلیس پس از شورش به انبار برده بود، به تمهیدی از رئیس زندان گرفت و دوراز چشم بچه ها با آرتیست بازی خاصی یک راست بُرد و در اختیار توده ای ها گذاشت و بچه های فدایی خبردار شدند، جنجالی به پا شد که تا مدت ها موضوع جَدَل های لفظی و بحث و جر و منجر شد. این بود که برخی از فداییان هم به مبارزه ی „ضد رویزیونیستی “ پیوستند، منتها به شیوه و روش خودشان.
در همین آشفته بازار ردّ و طرد و قبول دیدگاه ها بود که روزی وقتی داشتم از راهرو می گذشتم شنیدم بهمن درحینی که با آدم کنار دستی اش سخت سرگرم بحث و جَدَل است با غیظ و خشم می گفت: „این ها مبارزه ی مسلحانه را گذاشته اند در تابوت و درش را هم چارمیخه کرده اند و دارند هوار می زنند که تمام شد. انگارما مرده ایم!“. باز هم یک تشبیه: „تابوت“، „مرده“، „میخ کوبیدن بر تابوت“. بهمن با تشبیه، مطلب را برای خودش و مخاطبش در خورِ فهم می کرد. وفاداری او به احمد زاده و مشی اش حد و مرز نمی شناخت. بهمن از این وضع عصبانی بود، در عذاب بود. شاید می دانست که در این بلبشوی آرا و عقایدْ آرمان های او، آرمان های ساده و سر راست و بی پیچ وخم او ممکن است به طرفه العینی به باد رود. زمان و سیرِ بازگشت ناپذیرش منتظر احدی نمی ماند. درآن وضع هرکس به راه خودش می رفت . تک تک کسانی که تا دیروز از فرمان های سازمانی، خواه و ناخواه اطاعت می کردند، حالا به هیچ فرمانی گردن نمی گذاشتند. درعین حال خود بهمن هم از شدت خشم گاه کارهایی می کرد که بی شباهت به تک روی های کسانی نبود که سخت مورد انتقادش بودند. روزی را به یادمی آورم که سرهنگ قهرمانی، رئیس زندان، برای بازدید به بندآمده بود و بهمن جلو رفت و محکم گفت :“ماریش تراش نداریم، ریش تراش می خواهیم“. قهرمانی لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت: „آقای رادمریخی ’ما ‘یا ’من‘، کدام یک؟ به تو می دهم، ولی من ’ما ‘نمی شناسم!“ و روی ’ماها ‘ و ’من ‘و’تو‘ تکیه ی رندانه ی ریشخندآمیزی کرد. بهمن برافروخته و زخمی گفت: „ما می خواهیم!“ بر ’ما ‘تکیه ی غلیظ کرد، روی پاشنه ی پا چرخی زد و رفت. بهمن نماینده زندانیان نبود و درست نبود شخصا تقاضای ریش تراش یا هر چیز دیگری را بکند، این را به اوگوشزد کردند.
شب وحشتناکی که در اخبار تلویزیون برای نخستین بار از انشعاب در «سازمان مجاهدین خلق» با خبر شدم و وحید افراخته داشت جلو روی مادرشریف واقفی و چند مادر دیگرتعریف می کرد که چطور شریف واقفی را ابتدا کشته اند و سپس در بیابان های اطراف تهران به آتش کشیده اند و مادر شریف واقفی سراپا در جامه ی سیاه فریاد های جگرخراشِ „خدای من …خدای من…“ می کشید، هنوز که هنوز است از پیش چشمم کنارنمی رود. بهت زده، ناباورانه به تلویزیون چشم دوخته بودم و باورنمی شد .پس از پایان این نمایش وحشت، منگ و ویران از جا برخاستم و داشتم به سلولم می رفتم که دیدم بهمن با چند نفر دیگر گرم گفت و گو درباره ی ماوقع اند. جلو رفتم و گوش دادم . بهمن داشت از سیرِ انشعاب می گفت و این که چه ها شده و چرا کار به این جا کشیده. با تعجب به او نگاه می کردم، به خصوص که خودم از ماجرا هیچ نمی دانستم. این بود که با لحن طلبکارانه ای گفتم: „تو که این ها را می دانستی چرا هیچ وقت بروز نمی دادی، چه طور ما از این ماجرا خبرنداریم؟“ که بهمن لبخند رندانه ی ریشخند آمیزی زد و با لهجه ی غلیظ گیلکی گفت: „رِی! شما از آن تخت شاهی نزول اِجلال بفرمایید، ما درخدمتیم همه جوره“. من بور و خیط و وارفته زبان در کام کشیدم و با قدم های لرزان برگشتم به سلولم . بهمن بی شک به چسبیدن شبانه روزی من به کتاب در طبقه ی سوم تخت اشاره می کرد. در چشم او من یک کِرمِ کتابِ بی عمل بودم که در عالم تئوری ها و قصه های شاه پریان سیر می کردم و از عالم بیرون بریده بودم. یاد تشبیه های او افتادم. دلم می خواست بدانم درباره ی امثال من چه تشبیهی درچنته دارد.
پس از انقلاب سال 57 می دانستم که بهمن، همچنان وفادار به خط احمد زاده، با گروه «رفیق اشرف» این هاست. جز این هم از او انتظار نمی رفت. اما هرگز در آن دو سه سال توفانی، تا برسیم به سال 60، او را ندیدم. تا جایی که می دانستم به عکس خیلی از بچه های شمال که پس از زندان در تهران ماندگار شدند، بهمن از معدود کسانی بود که در شهر زادگاهش لاهیجان ماند. در همه چیز وفادار بود. این جا هم وفادار بود. پس ازسال 60، پس از توفانی که همه را درکام خودکشید، چنان هرکس بر جان خود بیمناک بودکه خبری از او هم نداشتم.
طرف های سال 66 گاهی، شاید دوسه باری درسال، بی هیچ ترتیبی و آدابی، با فرج و فریده و کودکانشان آرش و بهار، همگی در«پراید» لکنتی فرج راه می افتادیم به طرف لاهیجان به دیدن حمید و منیژه. جغله های ما با جغله های حمید این ها، مینو و عباس و نیلوفر، سرگرم بودند و ما هم، تاریک و دردْزده، از هر دری سخن می راندیم و بیشتر از زندان و خاطره های مشترک ازکسانی که روزگاری بودند و اکنون نبودند. من ازعجایب زندان در سال های 61 تا 63 می گفتم (که هیچ کدام از آن ها گرفتارش نشده بودند) و حمید بیشتروقت ها پیوسته سر بزرگش راتکان می داد که: „شنیده بودم … شنیده بودم… اما این ها را نشنیده بودم …نشنیده بودم“ و فرج پشت سر هم سیگارروشن می کرد و مثل بیشتر این گونه مواقع چهره ی تیره ی گندمگونش از فرط استیصال تیره تر و سیاه ترمی شد. گاه سهراب (معینی) هم بود. همراه ما از تهران نمی آمد ولی وقتی می شنید جمع مان جمع است تندی می پرید توی ماشین وگاه با همسر و بچه ها خودش را به ما می رساند. یک بار هم حمید برای فرج به قول خودش „سورپریزی“داشت: دوست و رفیق دوره ی دانشجویی فرج در دانشگاه تبریز، فعال دانشجویی معتبر و خوش نام، نادر معین زاده. فردای آن روز همگی به دعوت نادر به رشت رفتیم و روزی را با هم گذراندیم.
در این وقت ها صحبت بهمن بود و نبود: اشاره هایی می شد، چیزهایی از چگونگی دستگیری و زندان و اعدامش در سال 63 گفته می شد اما رشته ی سخن دنبال نمی شد، در جایی حرف ها یخ می کرد، انگار هیچ کس یارای نقل سراسر ماجرا را نداشت، بهمن در توفان گُم شده بود و ما „از توفان جَسته ها“ طاقت رویت رفیقی را نداشتیم که دیگر نبود. گاهی حاضر بود اما خیلی زود غیبش می زد. حاضرِ غایب بود. در یکی از این دفعات داشتیم سه نفری، حمید و فرج و من، با ماشین ازچمخاله برمی گشتیم و به مناسبت از شعر «چمخاله»ی رفیق شاعر هم زندانِ مغروق مان محمد امینی یاد می کردیم که حمید ماشین را به جاده ای انداخت که برایمان آشنا نبود. ده دقیقه ی بعد به گورستان رسیدیم. من و فرج گیج و حیران به هم نگاه کردیم. برلب فرج لبخند رندانه ای نقش بسته بود: یعنی حمید برای تفرج جایی بهتر ازقبرستان گیر نیاورده، چرا قبرستان؟ من سرم را زیر انداختم و سیگاری آتش زدم. پک اول و دوم را نزده، حمید تلخ و به هم ریخته روکرد به من و فرج که: „ده قدمی بامن فاصله داشته باشید. به جایی که می ایستم و محوطه اش را دور می زنم خوب نگاه کنید“. فرج سیگار مرا گرفت و با آتشش سیگارش را روشن کرد و سیگار به دستْ دستی چرخاند که یعنی: این کارها چیست ؟ اما لام تا کام حرفی نزد. حمید راه افتاد و ما هم با فاصله ای ازاو قبرهای سالم وشکسته و کج و کوله و ناهموار را زیر پا می گذاشتیم . در جایی حمید قوسی را دور زد. دایره را نشان کردیم و راهمان را ادامه دادیم تا رسیدیم به جایی که حالا حمید از آن دورشده بود. داخل دایره بر سنگ قبری بی رنگ وخَشَبی، به اندازه ی بیست سانتی متر، به خطی کج و معوج حروفی نقش شده بود: حسن رادمریخی. بی هیچ سخنی از زادن و زیستن و مردنش: حسن رادمریخی .
بهمن رادمریخی همیشه بحث میکرد که ما باید بتوانیم افق و دورنمای سیستم اقتصادی آینده را طوری ترسیم کنیم که توده طبقه کارگر و زحمتکش را بطور وسیعی وارد کار و زار تغییرات بنیادی جامعه کنیم. او هیچوقت از این مبارزه نظری غافل نمیشد: که بدون چشم انداز توده ها را نمیتوان بمیدان کشید. تسلیم ناپذیر بودن در مقابل مشقات زندگی یکی از مهمترین خصیصه بهمن بود. مهمترین خصیصه اش جستجوگری راهی بود برای تغییر بنیادی جامعه . این رفیق برای ادامه مبارزه و مقاومت در مقابل حمله وحشیانه و همه جانبه رژیم حکومت اسلامی که به کشتار انقلابیون کمر بسته بود، راهی جز سازمان دادن مقاومت مسلحانه نمی دید. بهمین جهت وظیفه سازمان دادن جوانان و نسل جدید برآمده از انقلاب را که اکنون توسط حکومت وحشی اسلام زیر ضرب و شتم قرار گرفته بودند را بعهده گرفت.
بهمن رادمریخی جوانان کمونیست رادیکال را در شهر لاهیجان چنان سازماندهی و آماده مقاومت در مقابل تهاجم حزب الله کرده بود که این حرکت مردمی مورد حمایت مردم این شهر قرار میگرفت. حزب اللهی که شبیه گله هایی وحشی در تمام شهرهای ایران به کتابفروشی ها و دفاتر احزاب سیاسی حمله میکردند و کتابها و هر چیزی که نشانه مدنیت بود ویران میکردند و میسوزاندند، بهمن بکمک جوانان آزادیخواه و کارگران مبارز این شهرهای شمالی توانست با سازماندهی و سنت مقاومت مانع ضرب و شتم و دستگیری آزادیخواهان این شهرها شود. مقاومت چپ و کمونیستها در لاهیجان علیه خشونت دولت اسلامی زبانزد شهرهای شمال ایران شد. این مقاومت سازمانیافته انقلابیون در شهرهای شمال ایران چنان گوشمالی به حزب الهی های این مناطق داد، که برای دوره ای فعالیت های سیاسی را در این شهرها تداوم بخشید. حزب الله برای مدتی جرأت نمیکرد مخیل آسایش مردم شهرهای شمالی ایران شوند. انسانهایی شبیه بهمن رادمریخی در شهرهای ایران براستی کیمیا بود.
بجرأت میتوانم بگویم لاهیجان یکی از آخرین سنگرهای مقاومت و از نمونه شهرهای ایران بود که حکومت اسلامی توانست مبارزین را به تسلیم بکشاند و فعالیت احزاب سیاسی را تخته کند. یاد بهمن رادمریخی همیشه در تاریخ مبارزات مردم این شهر و شهرهای شمال در ایران زنده خواهد ماند. بهمن از میان اقشار محروم جامعه برخواست و تنها راه مبارزه را کمونیسم و مبارزه کمونیستی برای پایان دادن به مشقات زندگی بشر انتخاب کرد. او برای ادامه مبارزه راهی بجز تشکیل حزب کمونیست نمیشناخت و در بهبوحه عقب راندن تهاجم مسلحانه حزب الله و پاسداران مسلح در شهر محل ریست خود، بحث داغ «چگونه سوسیالیسم با حذف پول و تولید و توزیع از طریق تعاونی ها ممکن است» را به موضوع بحثهای شبانه در پشت سنگرهایی کرده بود که دختر و پسر، پیر و جوان را وادار به دخالت در بحث مرگ و زندگی میکرد، درست در همان شب مقاوت علیه تهاجم نظامی پاسداران.
بهمن رادمریخی، آنطور که در بالا اشاره شد، در جریان کمک به یک گروه چریکی تحت فرماندهی «محمد حرمتی پور» در جنگلهای شمال، سازماندهی پشت جبهه، تدارکات آذوقه و تسلیحات این گروه چریکی را بعهده گرفته بود. گروه چریکی که بدون بهمن رادمریخی قادر نبود یک ماه در جنگلهای شمال دوام بیاورد و زنده بماند چه برسد مقاومت کند. مبارزه ۱۸ ماهه این گروه چریکی در طی یک محاصره چند ساعته و جنگ و مقاومت تا پای جان این گروه کوچک صورت گرفت، این گروه چریکی مبارزه کنان متلاشی شد و بهمن توسط رژیم شناسایی، دستگیر و زیر وحشیانه ترین شکنجه ها قرار گرفت و جان سپرد. مقاومت این عزیز و رفیق شفیق زحمتکشان را در زندانهای رژیم کسانی میتوانند بازگو کنند که نزدیکتر شاهدش بودند.
در مدت کوتاهی که با این انسان شریف آشنا شدم و زیستم، خاطره هایی بسیار زیبا و بیاد ماندنی و آموزنده در ذهنم باقی گذاشت، که با یادش آنچنان نیرو میگیرم که ادامه زیستن را با تمام مشقاتش برایم آسانتر و قابل تحملتر میکند. بیشک یکی از مهمترین مؤلفه های ادامه مبارزه بشر به خوشبختی، خصیصه امید به زندگی بهتر، چیزی نیست جز تلاش روزمره بشر و علاقه بشر به زندگی و بهمن زندگی بود
بهمن راد مریخی چهره به یاد ماندنی، در جنبش کمونیستی ایران !
تازه از خواب بیدار شدم، با دیدن نام بهمن «رادمریخی» در تیتر صفحه فیسبوک شوکه میشوم، شوکه شدم «مگر بهمن زنده است»؟!
با ولع به عکس بالای صفحه که دقت کردم دیدم نه بهمن نیست. بهمن یکی از عزیزترین رفقای وفادار به آرمانهای کارگری – کمونیستی بود که در دوران زندگی ام شناختم. بهمن تئوریک و تئوریسین نبود. ولی یک شم تئوریک بسیار قدرتمندی داشت در شناخت تئوری که یک قدم طبقه اش را بقدرت نزدیک کند. او یک سازمانده بود و سراسر زندگی اش را برای بافتن این طبقه زحمتکش در محیط کار و محل زندگی اش بهم بود. انسانی بود مسئولیت پذیر و در کمک کردن به اطرافیان محل محیط زیست خود شانه بالا نمی انداخت، بهمن یک کمونیست بی کم و کاست بود.
از نوشتن در مورد بهمن ناتوانم چون مدت کوتاهی با او آشنا شدم و زیستم و تنها گوشه ای از زندگی اش را شاهد بودم. گوشه هایی را شنیدم و اینک از یاران قدیمی او «اکبر معصوم بیگی» یک گوشه مهمی از زندگی بهمن را در زندانهای سازمان امنیت نظام شاه به تصویر میکشد که دوره شکلگیری افکارش را در پراتیک آینده اش تعیین میکرد و بالاخره با قیام بهمن چفت شد و ادامه یافت .
او در آگاه کردن و سازمان دادن مبارزه در راه سوسیالیسم آرام و قرار نداشت. درست است به فعالیت در سازمانهای چریکی روی آورد، تنها ظرفی که وجود داشت، و علیرغم سختی های دوران زندان ۹ ساله اش همچنان خستگی ناپذیر و پر انرژی در کنار نسلی جوانتر از خود، بسیار قبراق تر و سرزنده تر از نسل جدید، دوباره بمیدان مبارزه پا گذاشت. ولی سرشار از امید برای یک جامعه انسانی، او برای سازمان دادن یک انقلاب سوسیالیستی مبارزه میکرد.
بهمن به تئوری «مبارزه مسلحانه هم استراتژی و هم تاکتیک» که مبنای تئوری تشکیل سازمان فدایی بودعمیقا باور داشت و ذهنی بسیار باز برای درک مسائل تئوریک و پذیرش ایده های نو داشت.
بهمن رادمریخی در جریان مباحث تئوریک بر سر تجدید سازمان «چریکهای فدایی خلق» بعد از قیام بهمن ۵۷، سازمان خود را در گیلان به گروه «محمد حرمتی پور» متصل کرد. گروه «محمد حرمتی پور» نتیجه بحثهای بی حاصل تئوریک بود که برای راهجویی و برای سازمان دادن مقاومت در مقابل تعرض رژیم اسلامی یک گروه چریکی را با نام «ارتش رهاییبخش خلقهای ایران» تحت فرماندهی محمد حرمتی پور روانه جنگلهای شمال شدند. گروه اولیه چریکی که قرار بود در فرصت کوتاهی با تربیت کادرهای ورزیده چریکی تمام نیروهای مبارز کمونیست زیر ضرب در شهرهای مختلف ایران را بتدریج باین نطفه چریکی متصل کنند.
بلکه بتواند با جذب نیروهای تازه نفس، که زیر ظرب حکومت اسلامی تار و مار میشدند، حفظ کرده و برای تعرض وسیعتر علیه حکومت اسلامی سازمان دهند. طبق سنت کمونیستی میبایست قبل از اینکه تسلیم شوند، مبارزه کنان شکست بخورند. این گروه خود را برای دور جدید مبارزه، برای بمیدان کشیدن توده های وسیعتری بمبارزه خود را آماده کردند که مبارزه کنان توده ها را بمیدان مبارزه قطعی با رژیم بمیدان بکشند.