برگی ازدفتر ایام (دو) یاد محمد جعفر پوینده ، اکبر معصوم بیگی
شهریور سال 1377 مدتی بود (بیست روزی) که همسر و دخترم به سفر رفته بودند و من یکه و یالقوز، پکر و به هم ریخته، نمی دانستم با تنهایی چه کنم. از صبح بلند می شدم و می نشستم به کار تا ساعت 7 بعد از ظهر، یک بند می نوشتم و می خواندم و بعد می رفتم تا قدمَکی دور حوض بزنم؛ دیگر نمی دانستم چه باید بکنم. وقت اضافی می آوردم. یکی از همین روزها بود که رفتم طرف کتابفروشی های جلوی دانشگاه تا کتاب دید بزنم. این عادت را 30-40 سالی است که بی وقفه حفظ کرده ام. وقتی به کتابفروشی خوارزمی رسیدم (کتابفروشی محبوب ام، چون اولین کتاب عمرم یعنی «پهلوان اکبر می میردِ» بیضایی را از این جا خریده بودم) نگاهی به قفسه ی تازه های کتاب بیرون مغازه انداختم و برگشتم تا بروم داخل مغازه. در آستانه ی در چشمم به پوینده افتاد که در کنج طرف راست مغازه ایستاده بود و با یکی از کتابفروش ها گپ می زد. گل از گلم شکفت چون بالاخره یک مصاحب پیدا کرده بودم. دستی دادیم و سلام و علیکی کردیم. چندی پیش از آن من درباره ی کتاب «جامعه، فرهنگ، ادبیات» از لوسین گلدمن، ترجمه ی او، مطلبی نوشته بودم. خود کتاب برای من حُکمِ یک جشنواره رنگارنگ را داشت. پر بود از مطالب درجه یک. کلی با کتاب حال کرده بودم. عنوان مقاله ام «ساختارها به خیابان نمی ریزند» بود و در مجله ی «آدینه» درآمده بود. پوینده از مقاله خیلی تعریف کرد. (تواضع می کنم و تعریف ها را نمی نویسم!!) بعد از من پرسید „راستی «منشور کانون نویسندگان ایران» را دیده ای“؟ گفتم „بله، دیده ام“. پرسید که نظرم چیست. گفتم „خیلی خوب است، خیلی“. پرسید „پس می توانم امضای تو و نسترن را پای «منشور» بگذارم“؟ گفتم „نسترن ایران نیست ولی تردید ندارم که اگر بود امضا می کرد“.
بقیه ی داستان را کم و بیش همه می دانند. چندی بعد کانون تصمیم گرفت نخستین مجمع عمومی خود را برگزار کند. سیاه اندیشان نخست محمد مختاری و سپس جعفر پوینده را ربودند و به قتل رساندند و من که تا آن زمان در هیچ یک از جمع های مشورتی کانون نویسندگان ایران شرکت نکرده بودم، بیست روز پس از قتل پوینده در منزل هوشنگ گلشیری به این جمع پیوستم. از آن هنگام تاکنون هم چنان بر پیمان خود با پوینده استوار مانده ام. اما لازم است پیش از این که این یادداشت را به پایان ببرم نکته یی را روشن کنم. بی آن که بخواهم- بلا تشبیه- به مارکس تشبّه کنم („هیچ چیز انسانی با من بیگانه نیست“) می گویم با آن که „هیچ چیز مربوط به تعهد اجتماعی با من بیگانه نیست“، اما … امان از این اما …
هم نسل های من لابد هنوز چیزهایی از فیلم «لات جوانمردِ» مجید محسنی (1337) را به یاد دارند. در آن فیلم، مجید محسنی نقش یک بابا شَمَلِ کلاه مخملی را بازی می کند که در یک صحنه ی دراماتیک فیلم یک تار سبیل خود را گرو می گذارد و تا پای جان بر سر تعهد خود باقی می ماند. راستش حالا که فکرش را می کنم می بینم داستان من و پوینده و امضایی که به او دادم و لجاجی که در پی گیری کار در خودم حس می کنم بیش از آن که تعهدی اجتماعی باشد در قبال فلان هدف بزرگ ، داستان همان تار سبیل است. خودم را بیش از آن می شناسم که صادقانه حسی جز این داشته باشم.