جنبش نوین: چپگرائی مدرن چيست؟، ريچارد گامبين، مترجم: محسن صابری
اگر تماميت تغييراتی که در هر زمينه ای طی ده سال گذشته در فرانسه به وقوع پيوسته است را در نظر بگيريم، و فقط از همين کشور سخن بگوئيم، مجبوريم اذعان داريم که منش فکری قديممان به سختی ما را آماده جذب اين تغييرات کرده است.
میخواهد مسئله در باره رشد ناگهانی اقتصادی باشد، يا هجوم گسترده ی کودکان و جوانان به مدارس و دانشگاهها، يا صعود تقاضای کل به سطحی که تاکنون تصورش را هم نمیشد کرد، يا نيازهای جديد زاده شده از انتقال يکجای جامعه به مرتبه ی کمّیِ بالاتری، ما قادر نيستيم که خصوصيات روحیمان، تفکرمان و عکسالعمل طبيعیمان را به عصر تکنولوژی پيشرفته وفق دهيم (تکنولوژی پيشرفته، يا آنگونه که برخی از جامعه شناسان مايلند آنرا «عصر پسا صنعتی» بنامند).
اگر در نظر آوريم که برای قرن های بسياری، در واقع تا همين زمان کنونی، در بيشتر کشورهای جهان، زندگی با سطح مصرف در خوری تعريف شده (بر حسب خوراک، فرهنگ و منافع اجتماعی) که ويژهگی برجسته اقليتی ممتاز بود؛ میتوان گفت که زمانه کنونی با برآمد تودهها به قلمرو زندگی واقعی ويژه گی میيابد. بعبارت ديگر با برآمدشان به سطحی که ارضاء حداقل نيازهاشان قابل تصور است.
انسان با آگاهیاش نسبت به فرارفتن از قلمرو کميابی، برای ارضای نيازهایاش، همه نيازهایاش، ناشکيبا است. روشن است مبارزه عليه موانعی که سد راه انسان در برخوردارشدن از ثمرات کار خودش است اَشکال جديدی به خود گرفته است. و اين، در مقياس اجتماعی، بدين معنی است که مبارزات اجتماعی هم در نمودش و هم در اهدافاش تغيير يافته است.
اگر به جنبش کارگری فرانسه از زمان آغاز سازماندهی اش از دهه ی1880 (چه در سطح اتحاديه ای و چه در سطح حزبی) تا پايان دهه ی1950 بنگريم، ديده میشود که يک مسير تاريخی تحول را دنبال کرده که از شرايط انباشت انبوه سرمايه آغاز شده و به دوره مصرف پايان يافته است. طی اين دوره هفتاد ساله، مساله اوليه مورد توجه کارگران عبارت بود از اينکه از خودشان در برابر بيکاری، فقر، تعدی کارفرماها حفاظت کنند؛ بطور خلاصه يعنی اينکه از خودشان عليه تمامی خطرات نهفته در يک جامعه ی اقتصادی مبتنی بر کميابی محافظت کنند. دولت ليبرالی ادعای حفظ موضع بیطرفی داشت، که بطور ضمنی بدين معنی بود که اين امرِ سازمانهای ايجاد شده توسط پرولتاريا است تا برای رفاه هر روزه کارگران بجنگند، و در همان زمان عليه سيستمی باشند که بخاطر طبيعت اش بیعدالتی و فقر را جاودانه کرده است. در نتيجه، اتحاديهها، هر چند قاطعانه ممکن بود از يک نوع سنديکاليسم انقلابی در تئوری حمايت کرده باشند، و عليرغم برنامههای بلندپروازانه و واژگان مکاشفهای، در حقيقت درعمل تا حدودی رفرميسمی آبکی را به کار بستند. احزاب سياسی، که در آخر قرن تحت تأثير مارکسيسم بودند، روال مشابهی را تعقيب کردند. بدين معنا که يک ايدئولوژی انقلابیِ توأم با عمل رفرميستی را به تودهها پيشنهاد کردند (اين بهمان اندازه برای حزب سوسياليست فرانسه-بخش انترناسيونال کارگران (SFIO) پيشا 1914 درست است که برای حزب کمونيست پسا 1930). قدرت نفوذشان بر تودهها نسبت مستقيمی داشت با ساختار منضبط و سفت و سخت سازمانیشان. و تا آنجائی که حزب کمونيست فرانسه مد نظر است، هنوز غرق در شکوهِ يک انقلاب پيروزمند بود و واژگان به غايت سرنگونی طلبانه اش خود عاملی ديگر [در نفوذش] بود.
در يک کلام، نفوذ کادر رهبری اين اتحاديهها و احزاب بر تودههای طبقه کارکن عمدتاً منوط به طبيعت اهداف شان بود. پرولتاريا که ملزم به مبارزه برای اهداف فوری اقتصادی در شرايط کميابی بود، از آتونومی اش صرفنظر نمود و قدرت اش را به نمايندگانش تفويض کرد، و حتی اين امر بيشتر بدين علت بود که واقعيتهای بازار سرمايهداری، سازمان و تمرکز تصميمگيری را ضروری میساخت. لب کلام اينکه از آنجائی که طبقه کارکن مجبور بود خودش را به گروه فشار تبديل کند، خودش را با تمام خصوصيات گروه فشار تجهيز کرد: يعنی با رهبری، بوروکراسی، هيرارشی و خودکامگی.
نتايج حاصله (افزايش دستمزدها، ايمنی شغلی، بيمه اجتماعی، ساير مصوبات سودمند برای پرولتاريا و دمکراتيزه شدن سيستم انتخابی) همگی دقيقاً منطبق بودند با نيازهای طبقه ای که میکوشيد تا جائی در سيستم سرمايهداری کسب کند. البته ميزان واقعی اين دستاوردها میتواند مورد بحث باشد، ولی غير قابل انکار است که رهبريت طبقه کارکن، با مسئوليت اداره ی منافع فوری اين طبقه، وظايف اش را با روشهای مديرانه به پيش برد.
دليل اينکه چرا اين حراست و نفوذ برای تقريباً يک قرن به درازا کشيد، و هنوز تا درجهای دوام دارد اين است که مسئله اقتصاد و تأمين شغلی هنوز واقعيت امروزهی دو سوم از جمعيت است و اين واقعيتی است که نبايد فراموش شود.
مسير تحولی که در 1936 آغاز شد با جنگ جهانی دوم مختل شد، تا اينکه در اثر جنبش مقاومت [عليه اشغال فرانسه بوسيله رژيم هيتلری] روی آوری مبارزين به حزب کمونيست دوباره شکوفا شد. متعاقباً، آزادسازی فرانسه، وضعيت کميابی اقتصادی، عدم تأمين شغلی، پيامد منطقیاش را از نو ايجاد کرد. پيامدی که عبارت بود از طلوع مجددی در قدرت حزب کمونيست و اتحاديههائی که توسط اين حزب کنترل میشدند. ولی در آغاز دهه ی پنجاه يا حوالی آن، هنگامی که فرانسه شروع کرد از ورطه مشکلات اقتصادی بيرون بيايد، رهبری سنتی طبقه کارکن، عليرغم قدرت بینظيرشان، بطور کاملاً واضحی با آرزوها و آرمان کارگران (که معطوف به فرصتهای جديدی بودند که جامعه صنعتی ارائه داده بود) بيگانه بود. ساختار سياسی (حزب کمونيست) و ساختار اتحاديه کارگری (CGT ث.ژ.ت) بر مبنای سانتراليسم دمکراتيک بود، که میتوان گفت تمرکز کامل برای منفعت دستگاه حزب و اتحاديه؛ يک استراتژی که بين رفرميسم و اذيت و آزار نهاد دولتی در نوسان بود. اينها معيارهای سازمانی طبقه کارکن بودند که از طرف اکثريت جنبش کارگری فرانسه در سالهای بعد از آزاد سازی [فرانسه] در نظر گرفته میشد.
فاصله بين نيازهای ويژهیِ خاص دستگاه های [حزبی و اتحاديهایِ] مورد بررسی، و نيازهای عمومی جمعيت کارکن بلافاصله عيان شد. در غرب، استالينيسم بمعنای عام آن، تلاشی سخت و بيرحمانه بود برای اينکه يک ساختار اقتصادی- اجتماعی را که به هر حال موقتی و تاريخدار بود، برای هميشه حفظ و منجمد کند. کمونيسم سازمانيافته در کشورهای غربی برای نيازها و تمايلات کارگران چيزی برای ارائه نداشت بجز سرسختی در تئوری توأم با سازش در عمل. در دنيايی با فراوانی نسبی، با تغييرات بیسابقهی تکنولوژيک، علمی و اقتصادی و با گروههای کاملاً جديد اجتماعی، جنبش کارگری بطور ناگهانی و بطور خودانگيخته طبيعیترين و همچنين قديمیترين اشتغال ذهنیاش که سالها بر اثر مبارزه از نوع «کميتی» پنهان و مخدوش شده بود را مجدداً کشف کرد. کارگران مخصوصاً برای اينکه در جامعهی فردا نوعی سوسياليسم اصيل بر مبنای تصميمگيری بطور آتونوم، يا بعبارتی سوسياليسم غير متمرکز و خود مديريتی را طراحی کنند، در ابتدا بطور آزمايشی و با دو دلی و تزلزل شروع میکنند به بيان آمالشان تا اهداف مبارزه را خودشان از پايين تعيين کنند.
نوع جديد تنازع اجتماعی، که بخاطر سهولت آنرا «هماوری» میناميم[1]، که در چندين سال گذشته که در چندين سال گذشته اندازه ای جهانی شده، بطرز خشونتآميزی هستی يافته است، که شکل متمرکز و غولآسای آنرا در فرانسه با اعتصاب عمومی ماههای مه و ژوئن سال 1968 شاهد بوديم.
هماوری در اين تنازعات همزمان کارفرماها، مسئولين دولتی و رهبری سنتی کارگران را نشانه رفته بود. با مقاومت در مقابل ساختار نمايندگیِ جامعه، در هر کجای جهان، و در مقابل کنترل شديد رهبری طبقه کارکن، کارگران به واکنشهای ابتدائیتری بازگشتند که توسط کسانی همچون پرودون يا باکونين بهتر درک شده بود تا کسانی همچون مارکس يا لنين. ولی در حاليکه نقد باکونينی در شرايط اجتماعی- اقتصادی آن زمان، با مسلم فرض کردن آرمان اشتراکی به سمت يک جامعه کم و بيش اسطورهایِ گذشته (جامعه آزاد و مستقل پيشهوران)، فقط میتوانست سکاندار حرکتی به عقب باشد؛ اما شرايط امروزه کاملاً متفاوت است. بخاطر اينکه بعد از سالها رفرميسم در عمل و جزمگرائی در ديدهای مربوط به آينده، حالا بنظر میرسد که بسياری از کارگران آمادهاند تا مسئوليت سرنوشتشان را خود بعهده بگيرند و اداره امورشان را بدست خود بگيرند. تئوری انقلابی نيز در راستای مشابهی متحول میشود: تئوری ديگر مقدم بر عمل اجتماعی نيست بلکه بدنبال آن است، يا در بهترين شرايط به موازات آن حرکت میکند.
آنگونه که اکنون میتوان مشاهده کرد، بنظر میرسد هدفِ چپ آماده کردن امر «هم آوری» و مدافعاناش با يک تئوری باشد تا فعاليت خودشان را در بر بگيرد. ولی «چپگرائی» واژهای است که از آن هم بيش از حد استفاده، و هم بيش از حد سوءاستفاده شده است، پس ضروری است قبل از اينکه مطلب را بيشتر دنبال کنيم پاره ای نکات را در اين باره روشن کنيم.
برای دانشمندان علوم سياسی، چپگرائی ممکن است يا يک لغت سردستی باشد (بطور گسترده پذيرفته شده، در معنای روزنامهنگاریاش) يا يک اصطلاح تکنيکی، با معنائی به قدرکافی دقيق که مستقيماً همساز باشد با يک چارچوب تحليلی که ماورای آن است. به هر حال (هر کدام از اينها)، ارزش چنين روشی ابتکاری-ذهنی و به هيچ طريقی اساسی نيست؛ از اينرو قصد اينرا نداريم که تعريفمان از چپگرائی فراگير باشد. درست برعکس، اين تعريف محدود کننده و گزينشی است، و عامداً برخی از مشخصات را مجزا میکند.[2]
در اينجا ما چپگرائی را ارجاع میدهيم به بخشی از جنبش انقلابی که در مقابل مارکسيسم-لنينيسم، آلترناتيوی راديکال بمثابه تئوری جنبش کارگری و تحولاتش ارائه میدهد، يا اميد دارد که ارائه دهد. اين بیدرنگ تمام کوششها برای بازسازی تئوريکی که از سوسيالدمکراسی سرچشمه میگيرد، تا حدی که آنها انقلابی نيستند، را از تعريف چپگرائی خارج میسازد (بعبارت ديگر تمام آنهائی که سرنگونی بلاواسطه و کامل جامعه سرمايهداری را هدف ندارند). همچنين، تمام جنبش اپوزيسيون کمونيست [يعنی عمدتاً گروهها و احزابی که حزب کمونيست را متهم به خيانت به مارکسيسم-لنينيسم میکنند] يا بازسازی کمونيست، به درجهای که آنها آلترناتيوی ارائه نمیدهند (و به جايش پيشنهاد میکنند که به منابع لنينيستی يا انقلابی کمونيسم بازگشت) را از اين رده خارج میکند. به اين دو نوع «شفاف» میتوان مورد سومی را نيز اضافه کرد که بين اين دو قرار دارد. اين نوع شامل گروههائی میشود که در آنِ واحد خودشان را هم انقلابی و هم رفرميسم در نظر میگيرند، که بلشويکها و سوسيالدمکراسی الهامبخششان هستند. PSU (حزب سوسياليست متحده، (Parti Socialiste Unifié) ) فرانسوی و چپ نو (New left) بريتانيا تصوير خوبی از اين دسته است. و گروههای کوچک مطالعاتی ديگری نيز هستند که از موضع رفرميسم انقلابی آندره گورز(A. Gorz)، يا جنبش مانيفست ايتاليائی (Italian ‚Il Manifesto‘ movemen)، يا هر دو پشتيبانی میکنند.
به نظر میرسد فقط دسته بندی نوع دوم اظهار نظری لازم دارد. اين دسته گسترده گی وسيعی دارد و گروههائی را شامل میشود که معمولاً بصورت يک کاسه درون چپ قرار میگيرند. اين دسته تمام آن جنبشهائی (بيشترينشان نسبتاً قديمی هستند) را در بر میگيرد که حزب کمونيست را متهم به خيانت به مارکسيسم-لنينيسم میکنند، چه اين خيانت میخواهد در مورد سال 1956 باشد [کنگره حزب کمونيست شوروی] يا اينکه نقطه آغاز آن از سال 1925 يا حتی 1923 رديابی شود. چنانکه خواننده تشخيص داده، اين گروهها انواع «اپوزيسيون کمونيستی» درون جنبش کمونيستی را تشکيل میدهند (در فرانسه توسط Unir-Débats and Le Communiste نمايندگی میشود)، بعلاوه میتوان از بوردگيستها، مائوئيستها[3]، تروتسکيستها –گرايشات درونیاش فرقی نمیکند: پوساديست (Posadist)، فرانکيست (Frankist)، لامبِرتيست(Lambertist)، يا پابليست (Pablist)– نام برد. خصيصه مشترک تمامی اين گروهها، صرفنظر از تفاوتهای عمده تئوريکشان، ارجاعشان به مارکسيسم-لنينيسم و موضع شان در رابطه با حزب کمونيست است.
با حمله به حزب [کمونيست] به خاطر خيانت اش به تئوری مارکسيست-لنينيستی يا عمل و يا هر دو، اين گروهها خودشان را بعنوان محافظين وفادار ارتودکسی معرفی میکنند. در اين معنا، آنها آلترناتيوی را ارائه میدهند. ولی آلترناتيوی در مقابل رهبری حزب و شورش [اين رهبری] عليه مارکسيسم- لنينيسم. در اين معنا، آنگاه، میتوان از چپگرائی صحبت کرد، ولی اين يک چپگرائی در رابطه با حزب است و نه در رابطه با دکترين کمونيستی. از اينرو در چارچوب تعريفی که از چپ بدست دادهايم ارجح است که از افراطگرائی صحبت کنيم، برای اينکه قصد اين گروهها اين است که به منتهااليه دکترين کمونيستی حرکت کنند و نه اينکه آنرا عوض کنند.
يک نمونه بينابينی، «مائوئيستهای خودانگيختهگر» هستند که بعد از ماه مه 1968 خود را حفظ کردند (مثل (Mao-Spontex, ex-Gauche prolétarienne, Vive la révolution ، و تاکتيک خودانگيختهگی و انديشه ی «تبليغ عمل» آنها از چپ گرائی برگرفته شد. حضور Alain Geismar در رأس گروه ex-Gauche prolétarienne بيان روشنی از امتزاج جزمگرائی مائوئيستی و خود انگيختهگی است که از جنبش 22 مارس [1968] به ارث رسيد. با اين وجود، در حدی که اين گروهها فقط در سطح تاکتيک پيرو تز خود انگيخته گی هستند، در حاليکه در سطح دکترين همچنان مارکسيست لنينيست باقی میمانند، درچارچوب تعريفی که از چپگرائی بسط میدهيم نمیگنجند.
با تمايز بين چپگرائی و کمونيست افراطگرا، و با متمايز کردن چپگرائی بعنوان آلترناتيو عملی و ايدئولوژيک در مقابل مارکسيسم-لنينيسم، اين موضوع باقی میماند که مقاصد و منشاءهای اين چپگرائی را بدست دهيم، و در بيابيم که اين تعريف در کجای سنت جنبش انقلابی قرار میگيرد.
تا آنجا که جنبش ايده ها مطرح است، چپگرائی همزمان يک نقد، يک پراکسيس و يک تئوری است. اولاً نقدی است که از بازبينی مارکسيسم گسترش يافته و تا نقطه ای از نفی کردن اش بمثابه يک تئوری انقلابی ادامه يافته است. در آخرين تحليل، مارکس بمثابه تئوريسين انقلاب بورژوايی ظاهر میشود که محدوديتهای اين انقلاب را تا سر حد امکانات اش به جلو راند. تماميت تئوری لنينيستیِ سازمان و سازماندهی، دريافت اش از انقلاب بعنوان تسخير قدرت سياسی در رأس [هِرم قدرت]، همهی نشانههای تفکر بورژوازی را در خود دارد. از اينرو، برای يک چپگرا، اينکه انقلاب روسيه میبايست به يک رژيم سرمايهداری دولتی خاتمه يابد باعث تعجب نمیشود؛ رژيمی که نوعی از سيستم سلطه طبقاتی پالايش شدهتر و متمرکزتری را باز توليد میکند.
بنابراين نقدِ چپگرائی، تمام انقلابات قرن بيستم را انکار میکند، يا ترجيحاً، بر چسب «سوسياليستی» بر آنها را انکار میکند؛ اين نقد در آنها آخرين انقلابات بورژوائی را میبيند.
اين تحليل به نگاهی نسبت به کمونيسمِ سازمانيافته و سوسيالدمکراسی منجر میشود که آنها را نه بعنوان کجروی از الگوی ايدهآل، بلکه بعنوان نهادهای سرمايهداری میبيند. به اين معناکه اين نهادها تمايل میيابند جامعه سرمايهداری را ماهرانه در جهت بارآوری بيشتر و تمرکز عظيمتر قدرت هدايت کنند.
در پرتو اين بينش، در هر کجا که مبارزه طبقاتی قالبهای قبلاً مستقر شده توسط سازمانهای سنتی را درهم میشکند، چپگرائی بعنوان عمل انقلابی نمود میيابد. در هر کجا، به اين معنی که در هر جائی که مبارزه طبقاتی عليه سيستم و نيز عليه رهبریِ طبقه کارکن جهت میگيرد. اين عمل انقلابی، مستقل از چارچوبهای موجود اتحاديهای يا سياسی، در اعتصابات غيرقانونی، اشغال کارخانهها، به دستگيری نهاد رهبری و تشکيلاتی در سطح کارگاهها و يا بنگاهها، آشکار میشود. يک عمل انقلابی از اين نوع نقاب از ماهيت ستمگرانه و بازدارندهی دستگاههای «تاريخی» رهبری برمیکشد، دستگاههای رهبریای که وفادارانه انعکاس خاستگاههای بورژوائیشان است. با اين چشمانداز، اعتصاب عمومی بعنوان اولين يا حداقل فراگيرترين نمايش قدرت توسط کارگران و عليه سازمانهای خودشان بروز میيابد.
تئوریِ چپگرا، بربنياد اين نوع عمل، تحليل و تصويرکاملاً جديد تاريخی را اتخاذ میکند و به جلو میکشد. بر طبق اين نظر، بيش از اين سوسياليسم نه بعنوان اداره و کنترل ماهرانه الگوی موجود جامعه، بلکه بعنوان مرحله ی بالاتری که با آتونومی گروههای انسانی مشخص میشود، در نظر گرفته میشود. تجسم جامعه ی آزاد، کم و بيش بر طبق تمايل گروه و تمايل مشخص تئوريکی اش به تصويرکشيده می شود (هنوز چپگرائی بسيار به دور از همگن بودن است) ولی همهی چپگراها بر سر اصلِ آتونومی توافق دارند،که نتيجتاً تمام مدلهای سلطهگرايانه، تمرکزگرايانه، مداخلهجويانه، برنامهريزی شده و ايدئولوژيک کنار گذاشته میشوند. در اينجا «ايدئولوژی» به معنای پديده ی سرکوب در قلمرو ذهن و رويکردهای اشتراکی است. همانگونه که تمدن بورژوائی ساختار سلطه و اقتدار را باب کرد (پدرسالارانه، مديريتگرايانه، معلممنشانه، سياسی و غيره)، يکی از جرايم بسيار زشتاش مقدسکردن سلطه ی ايدئولوژيکی بود. و رهبران انقلابی، در رأسشان لنين، با تحميل يک ايدئولوژی از بيرون بر پرولتاريا (آزادی به روايت خودشان) از اين روش پيروی کردند.
از اينرو، هدف طرح ايدئولوژی نوينی نيست، بلکه افشا و الغای تمام ايدئولوژیهاست. فعاليت ايده آل انقلابيون اين خواهد بود که به عمل بنيادیِ هم آوری آنچنان که همينجا و هم اکنون موجود است سامان بخشند و به آن انسجام دهند. پس انقلابيون دل مشغول اين اند که يک تئوری برای عملشان ترسيم کنند، بدون اينکه چنين تحليلی در نقطه مشخصی از تاريخ منجمد و ثابت بشود، که در غير اين صورت به ايدئولوژی تبديل میشود.
در اينجا نيز تمام انواع گوناگونیها يافت میشوند: از گروههائی که کلاً نظريهپردازی را رد میکنند و بر خودانگيخته گی خالص تکيه میکنند، تا گروههائی که اشکال سازمانی که کارگران بر پا خواهند کرد (شوراهای کارگری، کميتههای عمل وغيره) را از پيش مسلم فرض میکنند. در عين حال توافقی عمومی بر سر واقعيت ثقل انقلابی موجود است، که عبارت از استقلال فعاليت کارگران در مبارزات روز به روز شان است.
همچون روشهای استقرار جامعه ی سوسياليستی، اينها [اشکال استقلال فعاليت کارگران و فعاليت انقلابی] نيز نبايد بطور تغييرناپذيری ثابت باشند: يعنی به دور از اينکه فعاليت انقلابی به الگوی سازمانیِ از پيش مستقر شده تطبيق داشته باشد، اين فعاليتها خودشان در روند پيشروی جنبش اشکال مبارزه را در سطح تاريخی بالاتری میآفرينند. بعبارت ديگر، دقيقاً همانگونه که جامعهی سوسياليستی در هر سطحی با خود-مديريتی خصلتبندی میشود، پروسهی انقلابی کليت مبارزات جداگانه ی خودپو و مستقلانه را در بر میگيرد. با آغاز از اين فرضيه که يک جامعه فقط وقتی میتواند آزاد باشد که بطرز آزادانه ای بنا شده باشد، چپگراها در عمل انقلابیِ معاصر, گرايشی به سمت مبارزه آتونومی میبينند، به سمت رد غريزیِ همه ی رهبریها و تمام هيرارشیها (سلسله مراتبها)، هر چند انقلابی.
با داشتن شمائی از اصول آتونومی نسبت به چشمانداز آينده، با در دست داشتن اين ديدگاه بعنوان اساس پروسه ی انقلابی، با داشتن هدف برای تازه کردن تفکر انقلابی در بعد تاريخی اش توسط اين روشها، چپگرائی همچنين مفهوم جديدی از محتوای اين پروسه را دريافته است.
تحليل ارتدوکسیِ اين موضوع –که اساساً از نوشتههای مارکسِ «پيرتر»، از تحليلهای کتاب سرمايه و نقد برنامه گوتا، برگرفته شده– از پيش زمانبندیِ انقلاب را ثابت میگيرد. فرض میشود که انقلاب در اوج دوره ای از توسعه سرمايهداری فرا میرسد، وقتی که سيستم اقتصادی- اجتماعی به اندازه کافی به کمال رسيده باشد تا به عوامل معينی که از قبل درون سيستم کهن به شکل جنينی وجود داشته امکان دهد که به بار به نشينند.[4] مبارزه انقلابی و سازمانهای سياسی توده ای، در پرتو اين بينش، چنان بنظر میرسند که گوئی هم در تدارک (مشخصاً از طريق تعليم و تربيت) برای ظهور سوسياليسم هستند و هم بعنوان «بلدوزر يا جرثقيلی يغور» برای به تکان درآوردن جهان کهن بر بنيادهای اش.
ميادين مبارزه ی مطلوب برای عمل انقلابی مراکز توليد هستند. از آنجا که تمام بيگانهگی از بيگانهگیِ اقتصادی سرچشمه میگيرد، اين قلمروی است که در ابتدا بايد با ملغیکردن بردگی دستمزدی و اشتراکیکردن وسايل توليد، منکوب شود. از اينرو، اتفاقی نيست که احزاب کمونيست کارخانه را بعنوان اساس سازماندهیشان برگزيدهاند.
مقياس زمانیِ چپگرائی هم کمتر قطعی و هم طولانیتر از مقياس [چپ ارتدکس] نمايان میشود. تحولگرائی تدريجی اقتصادی در تقابل با رويدادها باطل شده است. از طرف ديگر، جايگاهی بزرگتر برای ارادهگرائی انقلابی و از اينرو برای آگاهی سوسياليستی اختصاص يافته است؛ هر چند اين آگاهی ممکن نيست که از خارج تحميل شود. در حاليکه پذيرفته شده که اقتصاد سرمايهداری بدون تضادهای درونی نيست، اين هم معلوم شده که سيستم راهی برای مهارکردن بحرانهایاش يافته است و آموخته که چگونه موجوديتاش را طولانی کند. پايان سرمايهداری هنوز در چشماندازی نزديک نيست، و فقط میتواند بعنوان نتيجه ی مبارزه ای مداوم و آگاهانه (هم عليه سيستم و هم عليه موضع سنتی انقلابی)، پيشبينی شود.
ولی اين بينش از انقلاب، در حاليکه ممکن است نسبت به بينش مارکسيسم-لنيسنيسم اين جهانیتر بنظر آيد، اما همچنين بلحاظ دامنه آزادتر است، به اين معنا که از مرزهای انديشه ی ساده ی مبارزه برای الغای دستمزد بسيار فراتر میرود. به خاطر اينکه عمل انقلابی برای چپگراها به معنای مبارزه ای دائمی درکليه جبههها است. تمام بيگانه گیها (روان شناختی، جنسی، فرهنگی، ايدئولوژيکی و مسلماً اقتصادی) بايد خاتمه يابد. از اينرو، جبهه ی مبارزه انقلابی بطرز شگرفی گسترش يافته است. خود پروسه ی انقلابی نيز هم در بُعد زمانی و هم در بُعد مکانیاش کش يافته است. هدف نهائی اش تسخير تمامی قدرتها است، پايان بخشيدن به کليه بيگانهگیها است؛ يعنی چيزی که در حوزه ی يک شورش نمیتواند حاصل شود، بلکه نيازمند يک دوره ی بی کم وکاست تاريخی است.
به درستی ممکن است سؤال شود که آيا اين چند خصيصه برای مشخص کردن جنبش چپگرا کافی خواهد بود تا آنرا بعنوان ملاک هستی يگانه اين چپ تصديق کرد؟
آشکارا، از آنجا که چپ خودش را در مفهوم تاريخی طبقهبندی میکند، فقط تاريخ پاسخ قطعی به اين سؤال را فراهم خواهد کرد. مشاهده گر معاصر يک پديده فقط میتواند با نشانهها به پيش رود، و بويژه آنچه که بنظر ما مهم است، و بهمين سياق اين نوع بررسی را موجه سازد. بدين معنا که تماميت تحليل، بازتابها، ايدهها و فعاليتهائی که من آنها را بعنوان «چپگرائیِ مدرن» ناميدم، يک پديده مشخص برای کشور مفروضی را شکل نمیدهد و نيز آنها به ناگهان از خلع پديد نمیآيند. از آنجا که کار حاضر به چپگرائی در فرانسه محدود شده است، تلاش خواهد شد که علت وجود اين چپگرائی در چارچوب همين نمونه مشخص در نظر گرفته شود. صرف مشاهدهای سطحی به ما نشان میدهد که «چپگرائیِ مدرن» نقطه ی همگرائی تعدادی از جريانها است که در شکل، محتوا و اهداف متفاوتاند؛ جريانهائی که بخش اعظم شان، يا بيشترشان، اغلب از خاستگاههائی منشأ گرفتهاندکه به خيلی قبلتر از جنگ جهانی دوم برمیگردد، ولی همهی آنها بعد از سال 1949 شفاف شدند. همچنين همه يا بيشترين آنها بعد از اتفاقات دوره ی مه تا ژوئن سال 1969 در جنبش گستردهتر همآوری جهانی به هم جوش خوردند،که از اينرو [اين «چپگرائی»] همچون سنتز اين جريانهای منفرد جداگانه تکوين يافت.
اگر که در اينجا بر جزئيات مضمون چپگرائی در فرانسه مکث نکرديم، بدين علت است که تحليل مؤلفههای متنوع اين چپگرائی در فصلهای بعدی مورد توجه قرار میگيرد. قبل از پرداختن به گرايشات جداگانه، بجا خواهد بود تأکيد کنيم که چارچوب ملی سازگار با اين بررسی کاملاً دلبخواهی است و بخاطر سهولت عملی انتخاب شده است. نه فقط چپگرائی پديده ی ويژه فرانسوی نيست، بلکه در نقشاش بعنوان آلترناتيوی انقلابی، در مقايسه با اروپای مرکزی يک ربع قرن ديرتر در فرانسه نمايان شد. اين امر بنا به دلايل گوناگونی است، و عمدتاً مربوط میشود به کندی نسبی در معرفی مارکسيسم در فرانسه و به غنای ويژه سنت انقلابی ملی. همچنين، در زمانی که مارکسيسم به نحوی جدی در کشورهای آلمانی زبان مورد سئوال قرار گرفته بود، فقط تازه متفکران فرانسوی به معنای واقعی داشتند مارکسيسم را هضم میکردند و فقط تازه اولين «آيات عظمای»اش را در ميان آنها پيدا میکرد. در واقع در دوره ی بين دو جنگ جهانی بود که تعدادی از روشنفکران و فيلسوفان والا مقام به مارکسيسم روی آوردند: در حاليکه قبل از 1914 مارکسيسم فقط منبع الهامی برای بخشی از جنبش سوسياليستی فراهم کرد، ولی از آن به بعد همچنين موضوع شرح و تفسير نيز شد. ولی زودتر از «بلشويزه کردن» نهائی حزب کمونيست فرانسه و استالينيزه شدن رهبران اش تا تئوری مارکسيستـلنينيست را تا دههی 1950 منجمد کنند، تفاسير مارکسی معرفی نشده بودند (و در سال 1933 با ترجمه دست نوشتههای اقتصادی و فلسفی تغذيه شدند). البته کنکاشهائی در باره دوران «يخ زدگی» استالينيستی بود (ادگار مورين)، و اين درست است که فقط چند محفل روشنفکریِ خارج از حزب به سنت تفسيری و تحليلیِ [اوايل] قرن بيستم ادامه دادند.[5]
برعکس، از قبل از جنگ جهانی اول، يک سنت نقد تئوريکی مارکسیِ فوقالعاده ای در اروپای مرکزی موجود بود. به دنبال متفکرانی همچون کارل کُرش، پانهکوک، ارنست بلوخ، ث. ادورنو و هورکهايمر (Horkheimer) که نقدی از لنينيسم بعنوان شيوه ی سياسیِ غير مارکسيستی، يا نقدی از مارکسيسم بعنوان تحليلی که ناتوان از توضيح جامعه ی مدرن صنعتی است، ارائه دادند؛ در دهه ی بيستم و سي ام قرن بيستم، سنت «مارکسيسم-اتريشی» و نقد لوکاچ به صعود يک نوع مارکسيست تجديد نظرگرای حقيقی و حتی تلاش در فرارفتن از مارکسيسم انجاميد.
بايد اضافه شود که چندين انقلاب ناموفق (بطور مشخص مجارستان و باواريا) مثالهائی از نوع ديگری از عمل و رويکرد و مدلهای سازمانی که متفاوت از لنينيسم بود ( مثلاً شوراهای مستقل کارگری) را بدست دادند.
علاوه براين کاوشهای نئومارکسيستی، اشغال کارخانهها در ايتاليا در سال 1920-1919 و انقلاب اسپانيا (37-1936) محرکهای بيشتری برای سنت انقلابیِ غيرِ لنينيستی يا حتی غيرِ مارکسيستی ايجاد کردند.
مطمئناً درست است که در چنين شرايطی تولد چپگرائی در فرانسه فقط میتواند در متن اين پيشينههای بينالمللی ديده شود. در حاليکه برخی تحليلهای در بر دارنده گسست از مارکسيسم ارتدکس و جستجو برای حرکتهای جديد شايد تماماً از اسلاف برجستهای همچون لوکاچ و کُرش برگرفته شده باشد، اما جنبههای ديگر چپگرائی در فرانسه مستقيماً بيشتر از سنت فرانسوی مايه میگيرد –میخواهد وابسته به ادبيات باشد (ريمبو -Rimbaud- ، سورئاليستها) يا سياسی (فوريه، پرودن، سنديکاليسم انقلابی).
در حقيقت، گرايشات متعدد میروند بافت يک جنبش فکری را بسازند که بيش از پنجاه سال است برای موفقيت يک تئوری انقلابی که با جنبش کارگری تعيين هويت شود در چالشاند. يک بررسی دقيق از جنبههای گوناگون پديده ی چپگرائی، علت وجودیاش و محتوای اش، اجازه میدهد که ارزش بهتری به اين پديده ی چندين سويه بدهيم؛ که انسجام اش از قرار معلوم مديون همگرائی ظاهراً اتفاقیِ عوامل متعدد متفاوتی است. با اين همه توسط هدف مشترکی متحد شدهاند: تغيير دنيا و دگرگون کردن موقعيت انسان•
توضيح مترجم: «چپگرائی مدرن چيست؟» مقدمهی يک بررسی مفصلتری است تحت عنوان: «منشاءهای چپگرائی مدرن» (The Origins of Modern Leftism)که در سال1971 توسط ريچارد گامبين نوشته شده است.
يادداشت ها:
ـ[1] برای يک رهيافت مقدماتی معناشناختی و سياسی نگاه کنيد به:
G. Lavau, report to the Congress of the AISP, Munich, 1970 ( duplicated text ).
ـ[2] ا. کريگل کوشش کرده است که تمايز بين چپگرائی و افراطگرائی را ترسيم کند که بسيار از اين متفاوت است: بنظر من نمیآيد که بايد قضايا را شفاف کرد تا چپگرائی را بعنوان «سوپاپ اطمينان» تعريف کرد؛ آيا کمونيسم در بيشترين کشورها سوپاپ اطمينان نبوده است؟ Les Communistes français ( Paris, 1968 ), pp. 234-5.
ـ[3] در اصل، اينها بر عليه استالينزدائی، بر عليه «رويزيونيسم» روسی و بر له مائو تنها روايت «صحيح» اين دکترين بودند. از ژوئن 1968، اين مدل با اضافه شدنِ ساير عناصر پيچيدهتر شد. اما عامل مشترک اين است که فرای استالين، مائو يا انور خوجه، هنوز لنين نمونه کامل مبارز و متفکر مارکسيست باقی میماند.
ـ[4] انگلس در نقدش بر برنامه ارفورث، همان وقت تمام «اراده گرائی انقلابی» دهه ی1840 و 1850 را کنار گذاشته بود، و چنان در اين زمينه به پيش رفت که يک نوع تغيير شبه- اتوماتيک به سوسياليسم را ـ مشخصاً در انگلستان ـ پيشبينی کرد.
ـ[5] به اين سئوال G. Lichtheim برخورد میکند، در Marxism in Modern France ( Columbia University Press, 1966 ).
ژان توکار (Jean Touchard) مینويسد که برای کمونيستهای فرانسوی تا 1930 مارکس فقط از طريق انقلاب اکتبر شناخته میشد. اين گروه «فيلسوفان» بودند که به طريق رويکردی فلسفی مارکس را کشف کردند و شايد قادر بودند يک روايت هگلی از مارکسيسم را بسط دهند. و اين برای روشنفکران «منجمد» دهه 1930 که من به آنها ارجاع دادم، نبود. نگاه کنيد به:
Le Mouvement des idées politiques dans la France contemporaine ( Paris, Cours IEP, 1968 ), pp. 22 and 170.