خاطراتي از قيام بهمن، حسن مرتضوی
1. دانشگاه تهران 19 بهمن
خطم بد نيست. دانشجويان فدايي از من ميخواهند به مناسبت 19 بهمن كه قرار بود براي اولين بار نمايشگاهي علني از زندگينامهها و عكس رفقاي شهيد فدايي برگزار كنند متنها را بنويسم. چند روز از صبح تا شب مشغول نوشتن متنها هستيم. همه هيجان زدهايم كه براي اولين بار مراسمي علني برگزار ميكنيم. تلاش ميكنم با زيباترين خطي كه بلدم بنويسم. حتي شبها از دانشگاه هم بيرون نميرويم. دانشگاه تهران شلوغ است. هر روز مردم شعار ميدهند و دور دانشگاه و داخل دانشگاه تظاهرات ميكنند. خبردار ميشويم كه پادگان فرحآباد شورش كرده. همه مضطرب هستند. بيرون ميرويم. بچهها به سمت فرحآباد ميروند. خبر پخش ميشود كه هركس كار با اسلحه بلد است و سربازي رفته بياد جلو. دلم ميسوزد كه نه سنم ميرسد كه سربازي رفته باشم نه بلدم با اسلحه كار كنم. هيچ فقط نظارهگرم. نمايشگاه فراموش ميشود.
2. فرحآباد. 20 بهمن
جمعيت در خيابان موج ميزند. سيلي از مردم در خيابانها راه افتادهاند. خانه دوستم در فرحآباد است. ما هم در آنجا هستيم. ملافههاي سفيد است كه از گنجهها بيرون ميآيد و براي بانداژ به مردم داده ميشود. پنبه، الكل، كبريت و خلاصه هر چه به درد وسايل آتشزدن ميخورد در خانهها تلنبار شده. در تمام خانهها باز است. وقتي يك نفر مسلح پيدا ميشود با فرياد ميگوييم درود بر فدايي. حالا البته فرقي هم نميكرد فدايي باشد يا نباشد. اسلحه كه دارد! تعداد اسلحهداران مرتب زيادتر ميشود. مجروحان هم همينطور. با يورش سيل جمعيت به سمت كلانتري خيابان صفا كشيده ميشويم زياد طولي نميكشد كه مدافعانش تسليم ميشود. رولور، يوزي است كه دست به دست ميشود. غنائم جتگي! تا ساعت يك آنجا هستم. خسته و كوفته از ميدان فوزيه (امام حسين كنوني) با مينيبوس به سمت انقلاب راه ميافتيم. ميدان عشرت آباد ميدان جنگ شده. پادگان محاصره است. نميشود نزديك شد. در عرض چند ساعت تمام خيابان انقلاب مملو از سنگر شده. باورنكردني است همه جا سنگر و مرداني مسلح در حال دفاع از خيابان «انقلاب»
3. كارگر 21 بهمن
از صبح مثل ديوانهها به همه جا سرك ميكشم. در آتش اشتياق گرفتن يك اسلحه مي سوزم اما نشد كه نشد. كلانتري خيابان حافظ كلانتري كاخ پشت سر هم تسخير شد. و من هنوز دستم به اسلحه نرسيده. خبر ميرسد كه پادگان باغشاه را محاصره كرده اند. آه خوشبختي! بدو بدو خودم را ميرسانم. انبوه مردم، دهها هزار نفر بالاي ساختمانها نظارهگرند بدون آنكه به پادگان نزديك شوند. ميگويند هر كه نزديك شود ميزنند. من و چند تا از رفقاي دانشجو گوش نميدهيم سينه خير خودمان را به داخل پادگان ميرسانيم و به قسمت خوابگاه سربازان ميرسيم. يك نفرمان اسلحه ندارد. در را كه باز مي كنيم ده پانزده سرباز صفر گريه كنان فرياد مي زنند ترو خدا ما را نكشيد. ما بدبختيم. صحنه خندهداري است. يكيشان تير خورده گوشهاي افتاده. ميگوييم اسلحهها كجاست؟ مي گويند بخدا افسر فرمانده همه را جمع كرد برده. من احساس مي كنم دروغ مي گويند يك لحظه تصادفي به پشت شوفاژ چشم مي دوزم. به به! يك ژ. 3 ها ها ها ميقاپمش. گريه مي كند آقا بده. بد ميشه برامون. و ما بيخيال برميگرديم. من كه دستم به اسلحه رسيده محكم بغلش مي كنم. فرياد ميزنم زنده باد سازمان چريكهاي فدايي خلق! كه يكي از بچهها ميزند تو سرم. خره نگو. اسلحه را از ما ميگيرند. تو ماشين هم كه مينشينيم باز من آرام نميگيرم و شعار مي دهم.
4. پادگان جمشيد آباد.شب 21 بهمن
غوغايي است. ضداي كركننده تيراندازي وحشتناك است. جمعيتي از مردم كه سر به هزاران نفر مي زند پادگان را محاصره كردهاندو تيپ كارمندي و مرفه است. كتو شلوار، كراواتي، پالتوي پوست به تن، آرايش كرده… شلمشوربايي است. از پرچينها داخل مي شويم. انبار خانه اسلحه در محاصره است. مردم ياعليگويان سعي ميكنند داخل شوند. هيچ اسلحهاي ندارند فقط زور بازو. جمعيت كاملا مردانه است. زني ظريف، بشدت آرايش كرده با دامن و كفش پاشنه بلند آن وسط است. يكي بهش ميگويد شما اينجا چه كار داريد؟ او هم با سماجت و با عشوه ميگويد: «واه من هم اسلحه ميخوام! و جمعيت فقط ميخندد. ميريزيم تو. انبار خانه رژيم مفتدر با زور بازو باز ميشود. در تاريكي و ازدحام هر چه دستم ميرسد برميدارم. سر اسلحه شبيه شيپور است. نمي دانم چيست. يكي مي گه به درد نمي خوره. اسمش امپلي فايو است. فقط رگبار ميزنه! به درد نمي خوره و من هم كه فكر كردم راست مي گه بهش دادم! اي دل غافل از چنگم ربود. سراغ انبار ديگري ميرويم. انبار بغلي ناگهان منفجر ميشود. تعداد زيادي كشته ميشوند و من در تاريكي آهسته آهسته نارنجكها را پايين مي آورم. مراقب بودم نيفتد. تاريك است نميبينم. وقتي تمام شد به نارنجكها نگاه كرديم. همه مشقي بودند!!! همه از خنده ريسه رفتند. و بعد مردم: يكي ترمپوت سربازان برداشته بود يكي توپ چند ميلي متري كه دو سه متر بود روي زمين مي كشيد. ازش پرسيدم اين گنده بك را ميخواي چكار كني؟ گفت ميخوام بگذارم بالاي پشت بوم خونه با رژيم شاه بجنگم!!! يكي كنسروهاي غذا را مي برد، ديگري به اندازه مصرف چند سال تيغ ژيلت! يكي زور مي زد جيپ بنزين تمام كرده اي را روشن كند و از پادگان بيرون ببرد. نتوانست…
شادي خنده فرياد شوق، پيروزي اما تازه اول سحر بود….