به یاد تراب حق شناس: برای مردی که پیر نشد/هایده ترابی
پوران بازرگان و تراب حق شناس را دو سه باری در پاریس دیدار کردم و همین کافی بود تا از جمله ارادتمندان و دوستداران آنها شوم. پیش از آن، از دور و بواسطه، پوران و تراب را میشناختم. با ترجمههای روان تراب از شعر شاعران فلسطینی آشنایی داشتم و نثرش را در آثارش جذاب و سالم و روان مییافتم. گفتارهای سیاسیاش را هم کمابیش دنبال میکردم. برایم مهم بود که بدانم تاریخسازان چپ ایران، کسانی چون او و پوران بازرگان، در برابر این و آن رویداد و حرکت سیاسی در چه زاویهای ایستادهاند و چه میگویند. خود را با آنان همسو مییافتم و نمییافتم. در هر دو حالت امّا حضور و صدای آنان را مغتنم و محترم میشمردم. اینگونه گذشت تا اینکه با هر دوی آنها در پاریس از نزدیک آشنا شدم. به پاریس رفته بودم تا نمایشنامهای در مایههای نو- پوچی از خودم را روخوانی کنم. تراب به آن برنامه نیامده بود. در پایان برنامه امّا پوران بازرگان که در میان حاضران بود به سراغم آمد و خودش را معرفی کرد. کارم را ستود و گفت که از متن و اجرا لذت برده است. من که غافلگیر شده بودم، این همه را بزرگوارانه میدیدم و احساس افتخار میکردم که پوران بازرگان را به عنوان تماشاگر داشتهام. راستش انتظار هم نداشتم که او چنین متنی را بپسندد.
خلاصه اینکه از پوران شنیدم که تراب هم بسیار علاقمند بوده است که با کارم آشنا شود امّا او “معذور” بود، زیرا در هیچ محیط ِعلنی ظاهر نمیشد و گویا حالا میخواست مرا بطور خصوصی ببیند. باز هم برایم بزرگوارانه بود و مایۀ افتخار. هیجان انگیز هم بود و به راستی کنجکاو شده بودم. و چنین شد که در قرن بیست و یکم، تراب و من با هم در پاریس “سر یک قرار” همدیگر را دیدیم. پیش از آن تلفنی گفتگویی کوتاه داشتیم. تراب از من پرسید که چگونه ظاهری دارم. مو؟ لباس؟ گفتم موهایم بلند است و یک کت سیاه خواهم پوشید. یادم هست که نشانهای دیگر هم مقرر شد. چیزی چون به دست گرفتن یک مجلّه یا شاید کیفی به رنگی متمایز؟ گفت منتظرم باش. فلان ساعت، فلان کافه، نزدیک ایستگاه راه آهن. و قرار انجام شد. ایستاده منتظرش بودم که خودش به سویم آمد. مسنتر از آنچه که فکر میکردم به نظر میرسید. با هم نشستیم. او یک اسپرسو سفارش داد و نم نمک مینوشید و میپرسید. بیشتر او میپرسید و من پاسخ میدادم. با ته لهجۀ شیرین جهرمی سخن میگفت و گاه خندۀ بلندی سر میداد. از کلام و رفتارش فرهنگ و وارستگی میبارید. حضورش، همچون حضور پوران، روشن و زلال بود. راحت بود و از جایگاهی برابر و در دسترس گفتگو میکرد. پس از این دیدارها احساس کردم که حالا در این گوشۀ جهان هم دوستانی دارم که از همنشینی با آنها سرشار میشوم.
گمان میکنم سر همین “قرار” بود که تراب از نمایشنامۀ هوارد زین (مارکس در سوهو: نمایشنامهای دربارۀ تاریخ) برایم گفت. درست به خاطر ندارم که متن نمایشنامه در چه زمانی به دستم رسید. آیا سر همان قرار بود که نسخهای از آن را گرفتم؟ یا بعدتر برایم پست شد؟ این نمایشنامه را تراب با همکارش (حبیب ساعی) با نام “بازگشت مارکس” ترجمه کرده بود. قرار شد آن را بخوانم و پیش از انتشارش نظر دهم. آن را خواندم. کاری بود آوانگارد و بیسابقه. متنی بود که توانسته بود مرز گفتمان های سیاسی ـ فلسفی را با تئاتر، به شکل جذابی در هم بشکند. ترجمۀ فارسی این جذابیت را میرساند. تنها دیالوگ های آن باید به زبان محاوره و صحنه نزدیک میشدند. پیشنهادم را به تراب منتقل کردم. اگر چه هم من و هم او میدانستیم که این مرحلۀ دیگری از کار است که به ناگزیر باید برای اجرا به کار بسته شود. قصد داشتم که پس از انتشار رسمی، نمایشنامه را معرفی کنم که متأسفانه این فکر در کنار چندین کار دیگر قرار گرفت و دیر شد. دیگران امّا آن را معرفی کردند و دربارهاش نوشتند. من تنها توانستم برگرفتهای از این نمایشنامه را، بخشی از تکخوانی مارکس را که مربوط به “جنی” همسر مارکس میشد، با نزدیک کردن متن به زبان صحنه، در هانوفر آزمایشی اجرا (روخوانی) کنم
.
خاطرۀ دیدار دوم با پوران و تراب نیز چون فیلمی در نظرم میآید. تابستانی را من و همسر و دخترانم به پاریس رفته بودیم به قصد “هم فال و هم تماشا”. و براستی هم “فالی” شد و هم “تماشایی”. نزدیک “مولن روژ” در هتلی اتاق گرفته بودیم. گمان میکردیم کاباره “مولن روژ” به همان نمادِ آسیاب و چراغ های چشمکزن ختم میشود. چیزی از ورودمان نگذشته بود که دریافتیم همسایۀ دیوار به دیوار جاکشها شدهایم. هر روز شاهد بودیم که سر کوچه زنی یا مردی را چون تکّه گوشتی رنگ و روغن زده میخرند و میبرند. تنفروشی که ترانس سکسوئل بود هر روز ساعتها در جلوی هتلمان میایستاد و خریداری نمییافت. حالا در این وضعیت یک “قرار مخفی” دیگر با تراب برگزار شد. این بار پوران و تراب هر دو آمدند. نشستیم در سرسرای آن هتل کوچک و آنتیک. آئینه و پوسترهایی با نگارههای رقصندگانِ رقصِ “کن کن” و نقاشیهای رنوار بر دیوار آویزان شده بودند. همه چیز زیبا و چشم نواز بود. همانجا با هم در آرامشی بینظیر در ظروفی با استیل قرن نوزدهمی چای خوردیم و حرف زدیم. پوران از برنامههای گروهی از زنان فمینیست در پاریس میگفت که با آن همکاری داشت. پیدا بود که از آن نقشِ سنتی “پشت جبههای” زنان در سازمان های انقلابی ایرانی فاصله گرفته است. خلاصه از این در و آن در گفتیم و بعد زدیم بیرون تا کمی هم قدم زده باشیم. امّا مگر میشد در راستۀ خیابان جاکشان با خیال راحت قدم زد؟ از این گذشته، محلهای بود شلوغ و پر سر و صدا. تراکم دود و گاز ماشینها به قدری بود که هوا مهآلود به نظر میآمد. کمی که رفتیم دیگر حرف های همدیگر را درست نمیشنیدیم. پوران در واقع سخت بیمار بود و به سختی قدم برمیداشت. سرانجام از خیر “قدم زدن” گذشتیم. آخرین حرفها را همانجا ایستاده در آن خیابان جهنمی در گوش هم تقریباً فریاد کردیم. بدرود گفتیم تا دیداری دیگر… دیداری که هرگز رخ نداد. پوران و تراب از ما دور شدند و رفتند.
چند سال بعد پوران درگذشت و پیکرش سوخت و خاکستر شد. به تراب نتوانستم تسلیت بگویم. احساس میکردم هر حرفی آمیخته به تسلا، زائد و بیارزش است و از سوگ تراب نمیکاهد. این دوستی و جریان فکری ادامه داشت تا اینکه تراب بیمار شد و دیگر به ندرت از او میشنیدم. با اینهمه، گاه این سعادت را داشتم که پیامی از سوی این دوستِ با مرگ درآویخته دریافت کنم. کوچکترین نشانی از فترت در پیام هایش نبود و به راستی تفاوتی جز کم شدن پیامها با دورهای که در سلامت میزیست، نمیدیدم. پیش از آن، با آغاز “بهار عربی” بیشتر برای هم مینوشتیم. همۀ خبرهایی را که از جنبش های زنان در جهان عرب دریافت میکردم، برای تراب میفرستادم. وی به راستی مرجع من برای آگاهی یافتن از آثار انتقادی پژوهشگران عرب دربارۀ تاریخ حجاب اسلامی بود. تراب به درستی گوشزد میکرد که نقد ریشهای و علمی بر اسلام و جوامع اسلامی را خود اندیشمندان عرب از اوائل قرن بیستم آغاز کردهاند.
تراب همچنین برایم مشوّقی بود بیتعارف و صریح. خوانندهای مطّلع، تیز و باریکبین بود. اگر نگاه و رویکردی را نمیپسندید، محال بود کمترین امتیازی از سر روابط دهد و دل را خوش کند. روشن بود که همیشه همسویی نداریم، امّا هر نقد یا پذیرشی که داشت برایم مهم بود. برادر بزرگتری بود که گاه از سرِ مهر مرا سرزنش هم میکرد. دربارۀ نقدهایم بر خوانش های روز از متن فتحنامۀ کورش دوم، نوشت:
“مقالات تو دربارۀ آقای کورش در این فضای گند کنفورمیسم چیزی خلاف جریان بود و چه بهتر. راستی آیا ممکن است همه را یکجا جمع کنی و کتاب یا کتابچهای در بیاوری؟ گناه ندارد. سعید [یوسف] کتاب برشت ـ شاملو را مدیون اصرار تو دانسته، آیا یکی باید پیدا شود و پیش تو اصرار ورزد؟ در ضرورت این نوع آگاهگری باید گفت که این گوشهایی که ما داریم با مته هم سوراخش باز نمیشود، با پسِ کلهایهای روزگار هم ما به هوش نمیآییم. با وجود این هر سیخونکی به احتمال زیاد مؤثر است و ما به همین احتمالها زندهایم. مگر نه؟ ناسیونالیسم کوری که شیوع یافته (چون بیماریها زودتر و بهتر شیوع پیدا میکنند) حتی به درون یک اطلاعیۀ کارگری هم که از تهران رسیده بود رخنه کرده و آنها هم از اینکه ما چنان حقوق بشر کورشی داشتهایم و حالا این وضع ماست گلایه فرموده بودند. بعضی وقتها شیطونه میگه آیا این تبلیغات برای آقای کورش ناشی از افسانۀ «برخورد انسانی» او با قوم برگزیده نیست که در کتاب مقدس هم سراغش را میدهند؟ چون همۀ راهها باید به رم ختم شود. و حتی ابوالکلام آزاد (یک هندی مفسر قرآن) وی را منطبق با ذوالقرنین میداند که نامش سه بار در سورۀ کهف تکرار شده است؟
میبینی که ابر و باد و مه … درکارند…
باری مقالات راجع به کورش را که نوشتهای امیدوارم یعنی دوست دارم تا آخر دنبال کنم.”
چند ماه پیش از مرگش برایم پیامی فرستاد که مرا در برابر باتلاقِ سکوتِ “اهل اندیشه” و فراعنۀ آن، دلگرمی بخشید. نقدم را بر بینش های استبدادی و راسیستی ِ مشاهیر ادب و “مدرنیتۀ ایرانی” دو پشته تأیید کرده بود:
“چقدر خوب کار کردهای. نقدی لازم و استادانه با قلم پرشور نوشتهای. رفیقم هر دو قسمت را برایم خواند. دوست دارم که آن را دوباره بخوانیم. دستت درد نکند. به امید همت بلند و پیگیریات در ارائۀ نقد و مباحث غنی دیگر.”
اینها را با افتخار نقل میکنم، زیرا تراب حق شناس نه تنها انسان بزرگی بود، بلکه ادیب، نویسنده و مترجمی توانا و زبردست بود که هرگز دغدغۀ آوازه و نام و پرستیژ نویسندگی را نداشت. او همواره هویت خویش را در تاریخ انقلابیگریاش میجست. آثاری که برجای گذاشته است، امّا نشان میدهد که وی تا چه حدّ بر زبان و ادبیّات فارسی و عربی و انگلیسی چیره بود. با رفتن وی، باید گفت در برابر سونامی راسیسم، پانایرانیسم و عربستیزی نیز تنهاتر شدهایم.
از رفتن پوران و تراب یک عکس تار در ذهن دارم: پاریس. یک عصر تابستانی. محلۀ پیگال. ترافیک ماشینها. آسیاب “مولن روژ”. خاکستری. یک خیابان دراز. خاکستری. بستنی قیفی. بازار سکس. میچکد بر بلوز. ویترین گوشت و استخوان. آن دورتر. زنی لنگان. همدوشِ مردی. هر دو میخندند. در گذر از عرض خیابان. بدرود…
به نقل از