برگی از دفتر ایام (چهل)- میدان شوش ، خیابان شهرزاد، بنگاه درخشنده (1)، اکبر معصوم بیگی

اکبر معصوم بیگی
اکبر معصوم بیگی
سال از نیمه گذشته بودکه در پاییز 1355 سرانجام از زندان آزاد شدم. دو روز پیش از آزادی نهایی روزی مرا از بند یک صدا زدند، لباس پوشیدم، با بچه ها،که حالا شمارشان حسابی بالا بود، و یکی دو نفراز زندانی های عادی، خداحافظی مختصری کردم و رفتم. در دفتر زندان آدم شیک وپیکِ خوش پوش و سرْ طاسی با هیکل پت و پَهن، همین که چشمش به من افتاد برخاست و دستش را پیش آورد که: „آقای … ؟“. گفتم: „بله، شما؟“ و خودش را معرفی کرد. از معاونان ساواک شیراز بود. به پاسبان دم در اشاره ای کرد یعنی که برو چای بیاور و طرف شصت تیری دوید به آبدارخانه ی نزدیک دفتر رئیس زندان. خودِ قهرمانی- رئیس زندان- در اتاق نبود، شاید به مصلحتْ دیدِ همین آدم خودش را در جایی سرگرم کرده بود. این مهمان ناخوانده که حضورش حتی امیران شهربانی را معذب می کرد بی معطلی پی جویی های اش راشروع کرد: „وقتی بیرون بروید می خواهید چه کنید، آیا هنوز به مبارزه ی مسلحانه اعتقاد دارید، نظرتان درباره چریک های فدایی چیست، آیا نمی خواهید تشکیل خانواده دهید، آیا فکرنمی کنید در به دری و زندان و رنج وشکنج کافی باشد؟“ و سرانجام این که: „ببخشید که آن روز جلوِ روی مادرتان به شما دستبند زدیم، باورکنید ما چاره ای نداریم، ماموریم و معذور و شما باید بزرگواری کنید و به دل نگیرید و یکی دو مثال مزخرف درباره ی وظیفه شناسی نزد چریک ها و سیاسی ها و در مَنْقِبَت وظیفه شناسی و وطن پرستی زد که هرچه جلو تر رفت خراب ترش کرد و من که خیلی بی اعتنا به اش نگاه می کردم به کمک خطوط چهره درهم و تنگ کردن چشم ها رفته رفته به اش حالی کردم که خیلی دارد پرت می افتد و آخر سر طوری با تعجب به اش نگاه کردم که انگار: „لابد مرا این جا نکشانده اید که درس وظیفه شناسی و مامور و معذور به ام یاد بدهید“ که گوشی دستش آمد و گفت:“خوش بختانه کارشما درست شده و همین روز ها مرخص می شوید“. و من از این قطعِ ناگهانیِ درازنفسیِ بی پایان نفسی به راحتی کشیدم، و بعد طرف بلند شد و باز دستش را پیش آورد و دست محکمی داد و به افسر نگهبان اشاره کرد که می توانید ایشان را به بند بفرستید.
دو روز بعد، طرف های ظهر، باز صدایم زدند و این بار گفتند: „برای آزادی „. با بچه ها، خاصه بچه های قدیمی، حسن سعادتی و حسین خوشنویس، و بچه های بندرعباس، ماشالله حلمی پور و صالح سنگبر، خداحافظی چربی کردم، بچه ها محض احتیاط مبلغ در خور توجهی پول به ام دادند و با چشمان نمناک از در بندِ یک بیرون آمدم. پس از طی مراحل مرسوم در دفتر زندان، سوار ماشین ساواک ام کردند (و این بار باز با دستبند) و راهی ساواک شیراز شدیم. وسط راه پاسبان های داخل ماشین سر چهار راهی نگه داشتند و بنای لاس زدن و متلک گفتن به جوان شوخ و شنگ آرایش کرده ی بند انداخته ی همجنس گرایی را گذاشتند که پیدا بود پاسبان ها را می شناسد و به آن ها آدامس تعارف کرد .یکی دو باری هم با کنجکاوی سرک کشید که ببیند این دستنبد به دست کیست. برای من که در آن چند سال با محیط های کاملا آشنا و مانوس خوکرده بودم همه چیز شکل شهر فرنگ داشت. تا این زمان پسری را ندیده بودم که ابروهایش را بند بیندازد.
به ساواک که رسیدیم پاسبان ها با عجله تحویلم دادند و چون وقت ناهاری داشت می گذشت زود فلنگ را بستند. کسی آمد جلو که: „ناهار خورده ای“؟ گفتم: „نه، اشتها هم ندارم“. گفت :“خدا را شکر چون ماهم چیزی نداریم به ات بدهیم !“ و رفت. یک ساعتی که گذشت به سربازی که ازراهرو تاریک و کثیف می گذشت با توپ و تشر گفتم: „برو به این ها بگو یا مرا آزاد کنند یا بفرستند به بند، به زندان، گرفتی؟ این مسخره بازی چیست که در آورده اند؟“. سرباز رفت و یک ربع ساعت بعد آدم سرْ طاسِ متوسط قامتی آمد که از روی نشانه هایی که بچه ها داده بودند فهمیدم که طرف „آرمان“، سربازجوی معروف ساواک شیراز، است. او را پیش از این هم یک بار دیگر دیده بودم و نشانه هایش را به بچه ها داده بودم. پرسید: „از کی تا حالا این جا نشسته ای“؟ با تلخی و اخم و تَخم گفتم: „دو ساعتی می شود، چه طور مگر؟“ جوابی نداد و به مامور دم در گفت: „آقا آزاد است“. بعد ابرو ها را بالا برد و با اخم رو به من گفت: „بفرمایید“. از جا برخاستم و دستی به نشانه ی تشکر تکان دادم و راهرو را که غرق کثافت بود طی کردم و از در بیرون آمدم. حالا من بودم و شهر، شهر شیراز که جز یک روز هرگز گذارم به آن نیفتاده بود. نیم ساعتی بی هدف چند خیابانی را گز کردم. محض احتیاط گاه برمی گشتم تا ببینم آیا تعقیب ام می کنند. نه، خبری نبود. واقعا آزاد بودم. عجیب بود. تا دیروز تصور می کردم وقتی آزاد شوم از شوق پر می کشم، ولی حالا احساسی جز خلاء نداشتم. انگار در فضا معلق ام و اختیار دست خودم نیست. یک جور تهی شدگی و دلتنگی، بی پناهی وبیهودگی بیخ خِرم را گرفت. هی با خودم می گفتم الان بچه ها دارند چه می کنند، چه می خورند، تو هواخوری هستند یا تو سالن، یا نه، اصلا تواتاق اند، دارند حرف می زنند؟ درباره ی چی؟ کتاب می خوانند … خب روزنامه که نمی خوانند مسلما، چون هنوز زوداست، چون هنوز دستشان نرسیده، یک ساعتی مانده به موعد پخش روزنامه. تاملات پیاده روانه چندان نپایید، چون دَمپایی های پلاستیکی سیاه بدترکیبِ لکنته دیگر کشش رفتن نداشتند و هر پنج قدم از پایم در می آمدند. باید فکری می کردم . مثلا چه فکری، جز این که به اولین کفش فروشی که رسیدم معطلش نکنم .از رهگذری پرسیدم: „ببخشید این طرف ها کفش ملی کجاست ؟“ رهگذر با تعجب نگاهم کرد و گفت :“عامو! چش داری نمی بینی او طرف خیابون کفش ملیه ؟“ راست می گفت. چشم داشتم و نمی دیدم . رفتم و چپیدم توی مغازه ی کفش ملی . همین طور کَتره ای، از زور کم رویی، اشاره ای به یک جفت کردم و گفتم :“اینا ها، اینا را بدهید“.فروشنده گفت :“نمره پات چنده ؟“ باتعجب نگاهش را دوخت به دمپایی های سیاهم. گفتم :“راستش یادم رفته „.بعد چند تایی کفش آوردو امتحان کردم و هر بار با تعجب و اشمئزاز بیشتر زیر چشمی دمپایی هایم را وارسی کرد. از سرِکم رویی و نگاه های تعجب آمیز فروشنده و شاگردش، مبادا که بی جهت مزاحم شده باشم، یکی را انتخاب کردم و گفتم: „به گمانم همین اندازه است“. گفت: „خب یکی دوقدم دیگه راه برو، یه وقت تنگ یا گشاد نباشه ها“. گفتم: „خوبه ، خوبه“. کفش ها را همان جا پوشیدم و دمپایی های زندان را در جعبه ی کفش نو گذاشتم و بیرون که آمد جعبه را یواش لغزاندم کنار درخت نزدیک مغازه و: „خداحافظ زندان !“
خُب جایی را نمی شناسم . همین که می توانم شلنگ آنداز آزادانه راه بروم و مجبور نباشم یک تکه جا را مکرر در مکرر دور بزنم، خودش خیلی است. باید به جای شلوغ تری برسم.
به ته خیابان که رسیدم … بله خودش است. ناگهان از میدانگاه بزرگ و پهناوری سر درآوردم که مملواز آدم و دستفروش و بساطی و زن و مرد و کودک و پیر بود. حیران ایستادم به نگاه کردن این انبوه انسانی و بی اختیارلبخندی درکُنج لبم نشست: „بیرون“ همین است، بیرون یعنی مردم، یعنی شلوغی، غلغله ی خلق، از هردست و طبقه و قشری، با هر لباس و رنگ و شمایلی، جوان و پیر، خندان و گریان، مودب و فحاش، آرام و نعره کش، با بساط محقری از انواع خرت و پرت.همه یا در حال چانه زدن با مشتری یا منتظر مشتری. ودر این هیروویرونگ ونگ بچه ی پنچ ساله ای که گُم شده بود و بی وقفه ونگ می زد و احدی به دادش نمی رسید، اما برای من هرصوتش دلنوازتر از خوش نغمه ترین موسیقی ها بود. یاد میدان گمرک تهران و دستفروش های آن افتادم. سگ صاحبش را نمی شناخت، از هر سو نعره و غریو وغرنگ „حراج کردم ، آتیش به مالم زدم، آی حراج“ بلند بود. در گوشه ای از میدانگاه که من ایستاده بودم ناگهان حلقه ای از آدم ها شکافت و یکی پاگذاشت به دو. هنوز چندقدمی ندویده بودکه یکی قلدرتر از خودش دوید و از پشت پسِ کله اش را گرفت و به زمین میخکوبش کرد. حلقه به هم خورد اما دوباره دور این دو جمع شد. آن که قلدر تر بود غضب کرده وآماده ی زدن پرسید: „من فحش به تو دادم؟ دِ یاالله بگو من به تو فحش دادم ؟“. آن که یقه اش گیر بود ترس خورده و و رنگ باخته زیر لب زمزمه کرد:“نه…“و کوشید گریبانش را از چنگ او برهاند اما نتوانست. قلدره دو سیلی محکم خواباند توی گوشش و بعد با ظرافت و خیلی حرفه ای برش گرداند و یک تیپای جانانه نثار ماتحت اش کرد و طرف افتاد زمین و فرزی بلند شد و پا گذاشت به دو. همه چیز در یکی دو ثانیه گذشت. بچه ی گُم شده که حیران از این منظره ازجیغ زدن بازمانده بود گویی یادش افتاد که گُم شده و دوباره فغان اش به هوا رفت. از رهگذری پرسیدم: „آقا می خواهم بروم تهران، گاراژ اتوبوس های مسافربری کجاست؟“ رهگذر با رسم شکل و کمک گرفتن از همه ی اجزای بدن جهت را خوب نشانم داد و شیر فهمم کرد که اگر مسیر را گُم نکنم دو خیابان آن طرف تر به گاراژ اتوبوس های مسافر بری می رسم .جای بی دقتی نبود. برای رسیدن به تهران بی تاب بودم . در شیراز هیچ کس را نمی شناختم جز این که وقتی از بند چهار ظاهرا قرار بودآزاد شوم دوستم فرج(سرکوهی) که شیرازی بود نشانی خانه ی پدریش را داده بود و گفته بود مطمئن باش مادرو پدرم پذیرایت خواهند بود و مادر آدم با دست و پایی است که اگر احیانا در جایی درماندی از مخمصه درت می آورد. با خودم گفتم: „اول بلیت تهران را بگیرم، بعد می روم طرف خانه ی فرج این ها.“ و رفتم به طرف خیابانی که رهگذر نشان داده بود.همین که طبق عادت همیشگی ام تندتند به طرف مسیری که رهگذر نشان داده بود می رفتم حس کردم کفش هایم پشت پا و سرپنجه ها را می زند. اول اهمیتی ندادم و همچنان رفتم . بعد فکر کردم پا ها را در درون کفش جمع کنم. تسکین موقت بدی نبود، اما چاره ی کارنبود.
گاراژ خلوت بوداما به هر باجه ای که رفتم لا کردارهمه گفتند برای شب بلیت ندارند: „تمام شده عامو، دیر اومدی خُو“. از شدت نومیدی خون به سرم دوید. کارد به ام می زدند خونم درنمی آمد. هرچه فحش و بد بی راه در چنته داشتم نثار بی پدر-مادرهای ساواک کردم که الکی دو-سه ساعت بی خود معطلم کرده بودند .سرانجام فرشته ی نجات در قالب اتوبوسرانی «گیتی نورد» جلوه کرد: „برای تهران بلیت داشتند“.جَلدی بلیت را خریدم و تپاندم تو جیبم .بعد به اولین تاکسی که رسیدم نشانی خانه ی فرج را در „گودعربان“ به راننده دادم و ده دقیقه ی بعد در کوچه ی فرج این ها بودم. موقع پیاده شدن از تاکسی به شکرانه ی گیرآوردن بلیت، بقیه ی پول تاکسی را با بلندنظری به راننده بخشیدم: „بقیه اش مال خودت !“ و از فرط غرور گردنی گرفتم.با خودم گفتم :“این طور وقت ها باید سخاوتمندبود“.حس کردم کفش پشتِ پاشنه ام را می زند، بدجوری هم می زند . اهمیت ندادم و چند قدم بعد به پلاک شماره ی …
زنگ در خانه را زدم. جوابی نیامد. باز زنگ زدم.یکی-دو دقیقه ی بعدصدای خرت خرت کشیده شدنِ کفش هایی بر روی زمین به گوشم رسید: „پس خانه هستند، جای نگرانی نیست“. درباز شد و جوانک خوش بروروی خوش پوشی در آستانه ی در ظاهرشد:“گفتم:“ سلام. مادرت خانه هست؟“با نگاهی مشکوک گفت:“آره „. گفتم:“ برو به اشان بگومن دوست فرج ام، از زندان آمدم“. برقی درچشمان جوانک درخشید و با همه ی قوا فریاد زد :“ننه بیا یکی از دوستای فرج ازعادل آباد اومده!“ بعد به نشانه ی تعارف خودش را کنارکشید و با دست اشاره کرد، یعنی که بفرمایید تو. اما من، یا از کم رویی یا از روی ادب تا آمدن مادر فرج همان جا ایستاده ماندم . چند لحظه بعد زن بلند قامت باریک میانی با شتاب آمد دم در و با لهجه شیرازی مرا دعوت کرد که داخل شوم. سلام و احوال پرسی ای کردم و وارد خانه شدم.
خانه ی حیاط داری بودکه مرا به اتاقی درمیانه ی حیاط هدایت کردند. وارد اتاق که شدم پیرمرد تکیده ی پیژامه پوشی سیگاربه دست از جا برخاست و مادر فرج گفت :“دوست فرج است .از عادل آباد مرخص شده …“پیرمرد که بعد دانستم پدرفرج است با من دست داد و بغلم کرد و چند بار صورتم را بوسید و گفت :“دوست فرج برای من خودِفرج است، برای من عزیز است …“که مادر فرج با تحکم گفت:“حالا بگذار بنشیند . نمی بینی خسته است“ که پیرمرد دستم را گرفت که:“ بیا همین جا بنشین کنار خودم „. نشستیم و مادر فرج رفت چای بیاورد و جوانکی که در را به رویم باز کرده بود ساکت در گوشه ای چهارزانونشست و منتظر ماند.مادر فرج با سینی چای برگشت و من بسته ی سیگار“زر“ی در آوردم وبه پیرمرد تعارف کردم و او تشکر کرد اما چون تازه سیگارش تمام شده بود سیگاری برنداشت.بعد پرسید:“خب، اززندان بگو، خیلی گرسنگی تان می دهند؟ خیلی اذیت تان می کنند؟“ گفتم: „وضع خوراک و غذای مان بد نیست. از سربند شورش اذیت شدیم ولی الان وضع آن قدر ها هم بدنیست.“ بعد درباره ی بیماری کلیه ی فرج، به بیمارستان „بیرون“ بردن فرج و این که در بیمارستان چه قدر به اش خوش گذشته است و این که از بیمارستان چه تعریف ها کرده برای ما، حرف زدم و سایه لبخند محوی از چهره ی پیرمرد گذشت و در حین شنیدن قصه های من پیوسته با دست های استخوانی اش، که من هردم احتمال شکستن اش را می دادم از بس ترد و شکننده می نمود، بر زانوی خود می کوفت و می گفت :“فرج َمرد است، خیلی َمرد است“و از من پرسید:“در این چندسال خیلی اذیت شده است ؟“ گفتم :“پیش از این که به شیراز بیاورندش خودش تعریف می کردکه در اوین روزی پانزده ضربه کابل جیره داشته اند“. پیرمرد باز برزانوی خود کوبید که :“چند وقت ؟“ گفتم :“والله فرج می گفت یک ماهی متصل ادامه داشت طوری که دیگر طاقت مان طاق شده بود“ که پرسید: „بی شرف ها !آخه چرا ؟بی شرف ها!“ که مادر فرج اشاره کرد که ادامه ندهم و من هم به بهانه ی تعارف سیگاربعدی انداختم به دنده ی شوخی و خنده و این که در زندان لحظه های خوشی کم نیست و این که فرج ناورزشکار ترین موجودی است که خداوند از اول خلقت خلق کرده و من حتی ندیده ام یک بار دست به راکت پینگ پنگ بزند که جوانک نشسته در گوشه اتاق به حرف آمد که :“مگر میز پینگ پنگ هم دارید „که برگشتم و روبه او گفتم :“ای…چندسالی…درستش دوسالی می شود“. پیرمرد به مناسبت بیتی از حافظ خواند و پرسید :“خُو پس فرج چی می کنه اگه ورزش ام نمی کنه ؟“ گفتم: „یک ریز کتاب می خواند و سیگارمی کشد و گاهی هم لیوان پلاستیکی چای به دست می آید توی راهرو یاهواخوری و با هم گپ می زنیم“ و برای این زهر نقل شلاق خوردن روزانه را بگیرم گفتم: „آن قدر که شما فکرمی کنید اصلا بد نمی گذرد. چه بهتر از این که شب و روز کتاب بخوانیم. تازه من و فرج بعد از ساعت خاموشی ساعت ده شب هم از روشنایی چراغ راهرو، استفاده که چه عرض کنم، سوءاستفاده می کنیم و تا دو صبح کتاب می خوانیم وبساط عیش مان پهن است!“ که پیرمرد باز بر زانو کوبید و گفت :“فرج مَرد است، خیلی مَرداست“. بعد پرسید:“شما را برای همیشه آزاد کرده اند ؟“مادر فرج با تغیر گفت: „عامو چه حرفیه می زنی، ُخو معلومه „. گفتم :“ظاهرا این بارکه موقت نیست“. پیرمردگفت :“الاهی شکر، به سلامت“. سیگاری روشن کردم و گفتم :“البته من به مبارزه ادامه می دهم „و احساس غروری کردم از این حرف.پیرمرد گفت :“از وجنات شما پیداست که مردی، بارک الله شما رفیق نیمه راه نیستی، رفیق نیمه راه… “ و بیتی از حافظ خواند. پاکت سیگاررا در آوردم و باز تعارف کردم. پیرمرد این بار تعارفم را رد نکرد و نخی سیگار برداشت :“«زر» نمی کشم، اما این را به یادگار از یک مرد برمی دارم „. بعد سری تکان داد و و با کف دست به غایت لاغرش بر زانوی کوچکش کوبید :“مرد رفقایش را تنها نمی گذارد“. گفتم :“ممنونم، لطف دارید، خب من دیگر با اجازه تان مرخص می شوم“. مادر فرج دستش را محکم گذاشت روی شانه ام که :“کجا چه خبر است، حالا چه عجله ای دارید؟“. گفتم :“بلیت دارم باید بروم „. پیرمرد پرسید :“برای کجا ان شاء الله ؟“گفتم :“تهران“. پرسید :“بچه کجایید؟“ گفتم :“تهران. واز شما چه پنهان دلم لک زده است که تهران را هرچه زود تر ببینم“. پیرمرد گفت :“خُو معلومه وطنته!“مادر فرج گفت :“مگر بلیتت برای ساعت چنده؟“گفتم :“هشت و نیم“. گفت :“حالا که ساعت شیشه، بمون شامت را خوردی به اسماعیل میگم هر کجا خواستی ببرتت“ و اشاره به جوانکی کرد که ساکت در گوشه ی اتاق نشسته بودو جز سئوالی که از بابت پینگ پنگ کرده بود همچنان ساکت بود.
شام قیمه پلوی شیرازی خوش مزه ای بود و من هم برای تشکر و هم برای خود شیرینی گفتم :“به عمرم قیمه پلو به این خوش مزگی نخورده بودم „. بعد از خوردن چای دل شوره ی چندین ساعته ام به اوج رسید و گفتم :“دیگر با اجازه تان از حضورتان مرخص می شوم، دیرم می شود.“برخاستم و مادر فرج دو سیب و یک پرتقال به زور در ساکم تپاند و گفت: „برو پسرم به سلامت“. پدر فرج را بوسیدم و با اسماعیل از اتاق بیرون آمدیم . تا به در برسیم از اسماعیل پرسیدم :“شما برادر فرج هستید؟ „جوان آراسته که شباهتی به درهم ریختگی و شلختگی معمول فرج نداشت گفت :“بله „. تا از کوچه به سرخیابان برسیم دستی روی بازویم گذاشت و گفت :“راستش را بگویید توی آن کابل زدن های اوین فرج را خیلی اذیت کردند ؟“گفتم :“دست بردار. نگران نباش . همه اش همان بود که گفتم.“سر خیابان گفتم:“ ببین! هیچ لازم نیست که شما به زحمت بیفتید و تا گاراژ با من بیایید . همین که تاکسی صدا بزنید من خودم را به گاراژ می رسانم „. اسماعیل گفت : „اصلا زحمتی نیست…“ که نگذاشتم حرفش را تمام کند. ایستادم و دستش را گرفتم وگفتم: „تعارف نمی کنم، فقط تاکسی صدا بزنید“ و خیره به اش نگاه کردم . سرش را زیر انداخت و گفت :“چشم“. یک ربع بعد در گاراژ بودم. ازدکه ی گوشه دم در دوپاکت«زر»، سه تا روزنامه ی «کیهان»، «آیندگان»و «رستاخیز» خریدم و چون دیدم دارد دیر می شود یک راست رفتم طرف اتوبوس. حالا دیگر کفشِ لامصب امانم را بریده بود. ناچار پاشنه هارا خواباندم و آخیشی گفتم و پریدم توی اتوبوس: „خداحافظ شیراز، شهری که سال ها مهمان تو بودم ولی جز زندان تو هیچ کجایت را ندیدم!“
در صندلی پشت راننده پسرک موبلندکم سن و سالی خیلی محکم پرسید: „شماره ی صندلی !“بلیت را نگاه کردم و گفتم :“35“. پسرک گفت :“برو ته اتوبوس „گمانم کردم شاگرد راننده است. گفتم :“باشد“ و رفتم چند صندلی به آخر مانده گرفتم نشستم. هم نشینم پیرمرد شصت-هفتادساله ای بود که همراه همسر بیمار و عروسش به تهران می رفت. همسر و عروس جلو ما بودند. پیرمرد ابدا خوش مشرب که نبود، هیچ، عبوس و کم حرف بود. فقط در جواب سئوال های پی در پی من، که همه بی جواب ماند، یک بار پرسید :“شما هم تهران می روید؟“ این شد که سرم را با سه تا روزنامه ای که خریده بودم گرم کردم . یک ساعت بعد راننده چراغ ها را خاموش کرد، خُر و پُف ها بلند شد و روزنامه خوانی من هم موقوف شد.بر درد پشت پا، درد میله ی آهنی برآمده و زمخت پشتی صندلی هم افزوده شد.کم وبیش محال بود بتوانم تکیه بدهم .بد جوری خسته بودم اما خوابم نمی برد . خیلی هیجان داشتم. خیال های درهم برهمی به ذهنم هجوم می آورد ولی هیچ تمرکز نداشتم.رفته رفته با وجود پشتی عذاب آور صندلی بی آن که متوجه شوم به حال نیمه بی هوش خوابم برد. طرف های شش صبح بود که که از روشنای گوشه ی پرده ی پنجره و درد پشت پاشنه ی پا چشم بازکردم . درجاده ی دراز شیرازـ اصفهان بودیم . ساعت هفت راننده روبه روی رستورانی ایستاد وبلند شد و روبه مسافران گفت: „نیم ساعت برای صبحانه و دستشویی و …“ همه جز پهلو نشین من و عروس و همسرش پیاده شدند.من هم روزنامه ها را زیر بغل زدم و از اتوبوس پیاده شدم. پشت دخل از رستوران دار پرسیدم :“چی دارید؟“ طرف گفت وُ گفت تارسید به „تخم مرغ نیم رو“. با خودم گفتم „همین را عشق است !“ گفتم :“آقا جون همین. یک پیاله هم سرشیر“. با خودم گفتم :“به سلامتی بچه ها می خورم. پسر! فکرش را بکن بعد از این همه سال :نیم رو!“. بعد رفتم و پشت میز کوچکی نشستم و «آیندگان» را باز کردم تا نیمرو برسد.کنارمیز من کمی بالا تر تابلو نقاشی زمخت و بدترکیبی به دیوارآویزان بود که ظاهرا صحنه ی «جنگ رستم و سهراب» را مجسم می کرد و رستم که خنجری در تن سهراب فرو کرده بود کنار اوبه حال وارفته نشسته بود و سر سهراب را در دامن گرفته و به حالتی عاجزانه به نقطه ای نامعلوم خیره شده بودو نمی دانست چه خاکی به سرش بریزد. یکی دو دقیقه ی بعد صبحانه آماده بودومن گرسنه تر از آن بودم که مهلت بدهم نیمرو احیانا سرد شود. روزنامه را کنارگذاشتم و مشغول خوردن شدم. حالا دیگر از درد پا کفش ها را عملا در آورده بودم و پاهایم روی زمین بود. همین طور که می خوردم با خودم ژَکیدم: „خدا لعنت کند تو را با کم رویی چاره ناپذیرت، این چی بود خریدی؟“ در همین حین پسرکِ پشتِ صندلیِ راننده آمده بود و بی قرار دور خودش می چرخید و با این وآن مسافر گپ می زدو ازاین میز به آن میز می رفت تااین که رسید به میز زن و شوهر سالخورده ای نزدیک میز من و بنای سربه سرگذاشتن با آن ها را گذاشت. پیرمرد کم حوصله بود و هی به التماس می گفت :“دست از سرم بردار پسر، جوون مرگ بشی، آخه چرا این طوری می کنی „. و پسرک می گفت:“عمو اونجا را نگاه ! ببین چه طوردشنه را فرو کرده تو دلش از کونش در اومده “ و به تابلوِ رنگِ روغنی رستم و سهراب اشاره می کردو پیر مرد ناله کنان التماس و نفرین می کرد.کلافه از ناله های پی در پی پیرمردو و نگاه های حاکی از درماندگی پیرزن و بازی لوس پسرک نُنُربا پرخاش گفتم :“چه کارشان داری پسر، آرام بگیر!“ که پسرک در آمد که :“به تو چه، اصلا تو چه کاره ای، مدعی العمومی ؟“ که بی معطلی برخاستم و با غیظ رفتم طرفش، یقه اش را گرفتم و چسباندمش به ستونِ گرد و بزرگ وسط سالن و مشتم را بالا بردم که ناله ی ضعیفی از بیخ حلقومش در آمد که :“غلط کردم . حالا مگه چی شد. داشتم شوخی می کردم“ که خنده ام گرفت و پیرمرد هم که دلش به رحم آمده بود گفت:“ولش کنید آقا، غلط کرد.“ مسافر ها پنداری نمایشی را تماشا می کنند با تحسین به صحنه می نگریستنداما نمایش خیلی زود به پایان آمدچون در همین دم راننده آمد دم در سالن که :“بفرمایید، داریم حرکت می کنیم „که دستم را پایین آوردم و پسرک را هِل دادم عقب و رفتم تا حساب کنم.
ازپله ی اتوبوس که بالا رفتم نگاهم به پسرک افتاد که دمغ نشسسته بود کُنج صندلی پشت راننده و تا مرا دید نگاهش را دزدید، یعنی که دارد از پنجره بیرون را سُک می زند. پیرمرد و همسر و عروسش داشتند تتمه ی صبحانه ی بقچه پیچ شان را جمع می کردند و مراقب بودند که احیانا خُرده های نان روی زمین نریزد. از مزاحمتم عذرخواستم، نشستم و باز روزنامه را بازکردم . نفهمیدم کی و چه طور خواب مرا درربودو چشم که باز کردم از اصفهان گذشته بودیم و باز چشمم روی هم رفت.شاید یکی دوساعت بعد حس کردم اتوبوس از رفتن بازماند. چشم که باز کردم اتوبوس کنار قهوه خانه ای ایستاده بود برای نماز و رفع خستگی و چای و قضای حاجت. پریدم پایین واز هوای خنک بیرون حسابی سر حال آمدم . پشت سرهم سه پیاله چای خوردم و از بوفه یک بسته بیسکویت «مادر» خریدم. هنوز میوه هایی که مادر فرج در ساکم گذاشته بود همچنان گوشه ی ساک جاخوش کرده بودند. سوارکه شدیم نیم ساعتی روزنامه خواندم و باز از سکوت همگنان اتوبوس خوابم برد.میان خواب و بیداری، در رویایی که هم راهرو دراز زندان بود و هم خیابانی دراز چشم که باز کردم به تهران „عزیز“م رسیده بودم. شهر پر از دود و دم بود و شلوغ بود و سگ صاحبش را نمی شناخت و انگار این تهران با شهری که چند سال پیش با آن وداع گفته بودم خیلی فاصله داشت . در گاراژ «گیتی نورد»، در شمس العماره، یاد قراری افتادم که در پاییز سال 1350 با پرویز جهانبخش گذاشته بودم و دیر به سر قرار رسیده بودم و پرویز که سرباز بود و داشت به محل «خدمت»اش می رفت، با قلدری گالش های شمال یقه راننده را گرفته بودکه „تا وقتی من رفیقم را نبینم تو حق حرکت کردن نداری“ و همه ی ابواب جمعی گاراژ جمع شده بودند و حریف پرویز نشده بودند. سری تکان دادم و بیرون آمدم. از خانواده ام شماره ی تلفنی نداشتم چون خانه تلفن نداشت .شماره ی تلفن خویشان نزدیک را هم نداشتم، چون گمان نمی کردم به این زودی ها آزاد شوم. ناچارباید سرزده به خانه می رفتم، فقط می ترسیدم غافلگیر شوند.دل به دریازدم و درد ل گفتم هرچه بادا باد. از گاراژ که بیرون آمدم بی هدف گشتاگشت انداختم طرف باب همایون و قورخانه تا شاید چشمم به بساط دست دوم فروش های کتاب و مجله ی پیش از زندانم بیفتد. همه را جمع کرده بودند.هیچ خبری از بساطی ها نبود یا بود و دیگر کتاب فروشی نمی کردند. باز رفتم طرف ناصرخسرو وتوپخانه و از یک کمربندفروش کنارخیابان پرسیدم :“می خواهم بروم نیروی هوایی با کدام خط یا کدام تاکسی بروم؟“ گفت: „آن اتوبوس هارا می بینی آن طرف خیابان ؟“ گفتم :“آره؟“ گفت:“کجای نیروی هوایی ؟“ نشانی را گفتم. مکثی کرد و گفت: „خُب پس چهارراه کوکاکولا پیاده شو!“. بلیت اتوبوس پنج ریالی گران شده بود . تو دلم گفتم: „ناکس ها چشم انقلابیون را دوردیده اند و بلیت را گران کرده اند!“ من از فعالان اعتراض گسترده به گران شدن بلیت اتوبوس در سال 48 بودم و طبعا با دیدن بهای بلیت احساساتم جریحه دار شد!
تهران یکسر پوست انداخته بود . دیگراز آن تهران ساده، روستا زده و فقیری که تازه از عهد ارباب- رعیتی بیرون آمده بود خبری نبود. اتوموبیل ها، پوشاک و دک و پوز مردم، حتی در این منطقه از شهر که پایین معیار های منطقه های ثروتمند نشین تهران بود، رفتار دختر ها و پسر ها با همدیگر،آن طور که باذوق زدگی از پشت پنجره های کدر و کثیف طبقه ی دوم اتوبوس دو طبقه شاهدش بودم، مثقالی هفت صنار با تهران پیش از گران شدن قیمت نفت فرق داشت. تهران پوست ترکانده بود . سرم را چسبانده بود به شیشه ی پنجره ی اتوبوس و با همه ی حواسم همه چیزرا، هر جزء را می بلعیدم. در تهران بودم.سرنشینان اتوبوس عبوس و بی حوصله همه یا سر به تو داشتند یا خاموش نشسته بودند و نمی دانستند با راه بندان بی پیر تهران چه کنند . اما من سر از پا نمی شناختم از این صندلی به آن صندلی می پریدم و از این طرف به طرف دیگر می رفتم. درتهران بودم .
سرچهار راه کوکاکولا پیاده شدم. از یک میوه فروشی بازهم نشانی را پرسیدم. راهی نبود. دوخیابانی را رد کردم و سرانجام به کوچه ای رسیدم که خانواده ام دوسه سالی بود به آن جا نقل مکان کرده بودند.کاغذنشانی به یک دست و سیگار به دست دیگر، رسیدم به درِخانه . شماره ی پلاک این را می گفت. پیش از این که زنگ بزنم دستی به موهایم کشیدم واز سیگار نیمه کشیده چنان قُلاج محکمی گرفتم که چیزی ازش نماند و پرتش کردم روی زمین. خانواده نمی دانستندکه سیگاری شده ام.دردِپشت پاشنه ی پا امانم را بریده بود. تپش قلبم حسابی بالا رفته بودوشک نداشتم که رنگ رخساره ام دیگرگون شده است، چون خون به صورتم دویده است. سرانجام زنگ را زدم .خبری نشد. هرلحظه ساعتی می گذشت .بازهم زنگ زدم. دل توی دلم نبود. بار ها، شاید هزاربار، این لحظه رادرذهنم مجسم کرده بودم و هربار از فرط هیجان ازسرم دود بلند شده و بریده بودم و فکرش را از سر بیرون کرده بودم.دردل گفتم :“یعنی کی در را باز می کند؟ نکند کسی خانه نباشد ؟یعنی می شود؟“چند ثانیه ی بعد صدای پا شنیدم. نفس راحتی کشیدم. در باز شد و پسر بچه ی چهارده-پانزده ساله ای درآستانه ی در پدیدار شد. خیلی محکم و جدی پرسید :“بله، با کی کاردارید؟“ لبخندی زدم و غریب گزیِ او را به ریش نگرفتم و گفتم :“سلام .تو باید اصغرباشی، نه؟. مرا نمی شناسی؟“و باز لبخند زدم و منتظر ماندم .پسرک اخم هارا درهم کردکه: „نه، نمی شناسم، شما؟“ همچنان لبخندزنان گفتم: „پسر من برادرت هستم، اکبر.“ بی آن که واکنش مهرآمیزتری نشان دهد و نگاه دعوت کننده ای داشته باشد، از همان جا که ایستاده بود بلندبلندفریاد زد:“مامان بیا، یکی اومده میگه برادر من اکبره.“ که از دور دیدم دری بازشد و مادرم ازراهرو دراز و باریکی که به در خانه می رسید، سر و پا برهنه و مجنون وار با شتابی که هیچ نیرویی جلودارش نبود بنای دویدن گذاشت. به من که رسید از فرط هیجان زبانش بند آمد و زد زیر گریه و مرا درآغوش گرفت و سر و صورتم را غرق بوسه کرد. چند ثانیه ای که گذشت خواهرهایم هم که صدای گریه ی مادرم را شنیده بودند خودشان را به او رساندند و هاج و واج ایستادند به تماشای ما .طفلکی ها نمی دانستنداز این که برادرشان پس از چند سال به خانه برگشته است در این لحظه ی دراماتیکِ شورانگیز قیافه ی غمگین بگیرند یا شاد باشند. سرانجام به هر ترفندی بود مادرم را آرام کردم، خواهرها و برادرم را بوسیدم و مادرم را قانع کردم که از راهرو به درون خانه برویم .
به نقل از
https://www.facebook.com/notes/akbar-masoumbaigi