سلام «بلا» کجایی؟

 

1

مقدمه:

تعطیلات بهاری بهانه ای به من داد که سری دوباره به مونترال کانادا بزنم. برخلاف دفعه ی قبل که برای سخنرانی رفته بودم اینبار به قصد دیدار یاران و رفقا رفتم. محبت هایی که تنها به رسم شرقی بودن مرسوم است را دوباره دیدم. سالها بود که گپ زدن میان رفقا با محبت هاشان را فراموش کرده بودم. آنجا بود که «بلا» را آشنا شدم. سگی که بخاطر درد لگن خاصره برایش تشکی گذاشته بودند و باید روی آن لم میداد. چه زیبا بود سیامک را دیدن که چه عاشقانه دوستش میداشت. در چند روزی که آنجا بودم نگرانی ی سیامک را در بهبود حال «بلا» و  تلفن های مدامش با دامپزشکش را میشنیدم.

ما همیشه متهم میشویم که کینه جو هستیم و تنفر طلب. ما را به خشونت طلبی متهم میکنند و اینکه بوی خون میدهیم. در مونترال بود که اشکم جاری شد. دلم به یاد «جک»، خروس خانه مان افتاد که برای دفاع از مرغان خانه از دست تهاجم قرقی در آسمان، طعمه اش شده بود. «جک»،خروس کوچک زیبایی بود که همیشه در حیاط خانه حواسش به مرغ ها بود و اگر کس یا موجودی به حیاط وارد میشد، یا به خاطی حمله میکرد و یا سر و صدای بیکران. آنروز کسی نبود که به داد «جک» برسد. جک برای حفاظت نوع خودش طعمه ی قرقی شده بود. همانطور که ما برای حرمت انسانها و عدالت اجتماعی و رفاه انسانها طعمه ی رژٰیم اسلامی شدیم. کشتارهای رژیم اسلامی نشانه ی بارز آنهاست.

چند روز پیش شنیدم «بلا» هم رفت. نامه ی سیامک به دلم نشست و دوباره برایم تداعی شد که ما تنها برای انسانها دلسوز نیستیم. ما خواهان جهانی بهتر و پر از محبتیم. ما خواهان جهانی بهتریم. صلاح دیدم آن یادنامه را به اشترک بگذارم.

علی دروازه غاری

سلام بلا کجایی؟

بلا؟ صدایت می زنیم اما خبری نیست. خانه را بو می کشم درست مثل خودت گل من. بویت هست اما خودت؟ هنوز نمی خواهم باور کنم رفتنت را. آخر قرار بر رفتنت نبود. قرار نبود این چنین تمام شود. فکر میکردیم چند سال دیگر نیز با هم زندگی خواهیم کرد و غم ها و شادی هایمان را با هم تقسیم خواهیم کرد. درد پاهات تازه شروع شده بود و ما هم که مراقب بودیم و دکتر هم که کلی امیدوارمان کرده بود، خودت هم که سرحال تر از همیشه بودی ، آخه این رسمش بود گل من؟ در گذر عمر یازده ساله چه شبها و روزهای خوشی با هم داشتیم و من اکنون نشسته بر لب بام گذر آفتاب عمرم را نظاره میکنم و دریغ که بی تو. می توانستی چند سالی صبر کنی و آن وقت با هم میرفتیم سفر.

آخرین تصویری که از تو دارم خواب آرامت است برروی تختی که چقدر هم دوستش میداشتی. این اواخر مارال برایت گرفته بود. گفته بودند دردپاهایت رو تسکین میده اما من میدونم که بدون اون هم میخواستی با ما بمانی. ایراد نمی گرفتی و غر هم نمی زدی . ایکاش آخرین تصویرم از تو همان بلای قبراق و سرحال و شیطون بود، اما تو آرام خوابیده بودی و من هم که گریه امانم نمیداد. خیسی چشمانم کافی بود که دورم بچرخی و شیطنت کنی اما این بار نبودی . میدونم میخواستی اما نتونستی، واسه همینه که میگم ایکاش تصویر آخر را با خود نمیداشتم. پدرم وقتی مرد خواستند آخرین عکسهایش در بستر بیماری را برایم بفرستند اما راضی نشدم. آخرین تصویر پدر را درذهن همیشه با خود داشتم ، قبراق، سرزنده ، زحمتکش و خاکی. نمی خواستم این تصویر به هم بخورد، در مورد تو هم همین بود. من مرگ هیچ عزیزی را باور نمیکنم تو هم که عزیز ما بودی گل بلا. یادت هست چه اوقات خوبی با هم داشتیم؟ یادت میاد چقدر از دستت می خندیدیم؟ تا دیر وقت منتظرمی ماندی تا که برگردم . دم پنجره ،سرقفلی تو اما اینک خالی است. این اواخر اما قدری فرق کرده بودی با قبل. در را که باز میکردم خیلی وقتها دیگر خبری از تو نبود. بالا که بودی راحت نبود برات پائین اومدن . درد پاهات اذیتت میکرد اما همین که در یخچال را باز می کردم با سر می دویدی پائین . شکمو بودی همیشه مثل خودم.

وای که چقدر از دستت می خندیدیم با وفا. یادت میاد چه برسر آرمان آوردی ؟ کوچولو بودی 3-4 ماهه و آرمان هم نمی خواست که تو بری تو اتاقش . هی می رفتی و اون هم به زور بیرونت میکرد. می خواستی اونجا باشی و نمیشد. یه روز اعصابت خط خطی شد و سر فرصت درست وسط اتاقش شیطنت کردی. آرمان داد میزد و تو هم در میرفتی و ما؟ قهقهه در فضای خانه . عجب درسی بهش دادی ها ناقلا. حتما با خودت می گفتی این به اون در. اگه نمیذاری بیام تو اتاقت من هم اونجا رو به گه می کشم. وای که نبودنت چقدر سخته.

یک چیزی رو هم میخوام بهت بگم که قبلا نگفته بودم . بعضی وقتها نمی خواستم ببینمت، نه  اینکه دوستت نداشتم، نه اصلا اینجوری فکر نکن، راستش ازت خجالت می کشیدم . اگه یادت باشه بعضی وقتها خیسی چشمانم را میدیدی و اون وقت دیگه تنهام نمیذاشتی ، میدونستی که چیزی هست. نمی خواستم به تو نگاه کنم آخه خجالت می کشیدم چون که صافی و معصومیت چشات شرمندگی ام را بیشتر میکرد. میدونی چرا؟ چون هر وقت که می شنیدم سگی در ایران کشته شده ، خبر سلاخی و سگ کشی که بود از تو خجالت می کشیدم. بلا جان گستاخی نمیخوام بکنم اما یهو فکر نکنی که همه تو ایران دشمن تو هستند، نه اصلا، پردیس را نگاه کن. بسیارانی با مال و جان خود برای حفظ و عظمت انسانیت می جنگند.در دفاع ازتو تحقیر می شوند ، زمین می افتند اما باز قد می کشند با قامتی بلند.

بهت قول میدم اگه یه روزی راه باز بشه و پس از 3 دهه با نسیم آزادی بخوام برم ایران ، اولین چیزی که تو چمدان میذارم عکسهای تو خواهد بود تا که به همه نشان بدهم که این سالهای تبعید ، این سوی آبها حتی اگر هیچ کاری نکردم باشیم اما درس انسانیت آموختیم و محبت و عشق و پاداشمان عشق و وفای تو و امثال تو بود، بی قید وشرط. حالا تو به دل نگیر حماقت یک عده را درایران. کلی زمان خواهد برد تا که از خرافه و خدایگان دست برداشته و تو را نجس نخوانند . خدایشان کورشان کرده است. نمی بینند تو را، انسانیت را. شرمنده گل رویت هستم، اما خودت میدانی که ما با تو  محبت بده بستان کردیم. بگذریم.

یادت میاد وقتی «راکی» عمو فیروز را دزدیدند؟ کلی گریه کردم. حتما باید یادت بیاد ، کنارم بودی. «راکی» قبلا خیلی اذیت شده بود و وقتی عمو فیروز از اون جهنم انسان نماها نجاتش داد و به فرزند خوانده گی قبولش کرد « راکی « زندگی راحتی را شروع کرد. راحت بود و خوب زندگی میکرد تا که روزی دزدیدنش. دردناک بود. یادم آمد که می گفتند پیشترها خیلی اذیت شده بود و ترسم از این بود که باز هم اذیتش کنند. وقتی گریه ام گرفت انگاری تو فهمیدی. «راکی « که پیدا شد چقدر شادمان بودیم. یادت میاد؟  من و تو هر دو شکمو کلی به سلامتی « راکی»، دلی از عزا در آوردیم. عمو فیروز هم خیسی چشمانم را ندید و بهش هم چیزی نگفتم، انصاف نبود. عمو فیروز در آن دو هفته لعنتی، کلی پیر شد.

بلا کجایی با وفا؟

تو که همه رو به هم پیوند میدادی، چرا رفتی؟ خانه بی تو خالیست. رفتی و از رفتن تو خنده بر لبانمان خشکید. اما خاطراتت پر از مهر است . مهرت بر دل تا وقتی هستم . تو هم اگر خواستی به ما سر بزن. دم پنجره ، سرقفلی را برایت همیشه نگه خواهم داشت اما دل شکسته ام و گریان.

نمیخوام اذیتت کنم اما رفتی و تنهایمان گذاشتی . اصلا فکرش را نمی کردیم. هر کاری که لازم بود کردیم ، تازه می خواستیم آب درمانی را شروع کنیم تا که قدری از درد و التهاب پاهات کم بشه اما انگار نخواستی ، نتونستی.

میدونم نتونستی اما یک خواهش ازت دارم ، کاری که می توانی بکنی ، نگو نه. به رسم دوستی رویم را زمین نینداز. سولماز خیلی غمگین و گریان است . خودش را کنترل می کند اما صدایش غمبار است . نمیدونم خودت یه طوری باهاش صحبت کن ، از دلش دربیار. سولماز دل تنگ توست و دل و دماغ حرف زدن با ما را ندارد. خودت ببین چیکار می تونی بکنی . نگران من هم نباش. من که تازه می خواهم دل نوشته هایم را با تو تقسیم کنم به عشق تو، سنگ صبور اخرین دهه های عمر من در تبعید.

سفرت خوش بلا جان

خاطرت عزیز خواهد ماند گل من

بدرود یارباوفا

سیامک

25 اوریل