نقدی بر دیالکتیک دستگاهمند، برتل اُولمن، ترجمه کمال خسروی
یادداشت مترجم: در جریان مطالعات انتقادیام دربارهي آنچه به «دیالکتیک دستگاهمند» (Systematic Dialectics) شهرت یافته است، مطالعاتی که امیدوارم برخی از نتایج آن را بهزودی دراختیار علاقمندان قرار دهم، به نوشتهی کوتاهی از برتل اولمن (Bertell Ollman) برخوردم در نقد «دیالکتیک دستگاهمند»، که بخشی از کتاب خواندنی او تحت عنوان «رقص دیالکتیک» (Dance of Dialectic: Steps in Marx´s Method) است. با آنکه با همهي دیدگاههای اولمن در این نوشته موافق نیستم، آن را متنی بسیار فشرده و مفید در تعریف نقاط عزیمت و چارچوبهای نقدی ژرف و گسترده از دیدگاه «دیالکتیک دستگاهمند» ارزیابی میکنم. به عنوان معادل واژهي systematic ، به پیروی از استاد ادیب سلطانی، از ترکیب «دستگاهمند» استفاده کردهام که بهنظرم از ترکیب (عربی/ فارسی) «نظاممند» بهتر است. بدیهی است که واژهی System را میتوان به «نظام» ترجمه کرد؛ اما در ترکیبش با پسوند «مند»، «دستگاه» بهنظرم یکدستتر آمد. (ک.خ.)
ما در دورانی زندگی ميکنیم که شمار اندکی از مردم اصطلاح «سرمايهداري» را بهکار میبرند، بسیاری نميدانند معنای این اصطلاح چیست و حتی شمار بسیار بیشتری از مردم کوچکترین تصوری از این امر ندارند که سرشت دستگاهمند سرمايهداري و سازوکارش چیست و سرآخر، بهسختی ميتوان کسانی را یافت که بدانند مقولات اقتصادی در جامعهي معاصر و در تلاش ما برای فهم همهي این امور چه نقشی ایفا میکنند. در چنین اوضاع و احوالی میتوان به برخی یکجانبهنگریها و گزافهگوییهای هر مکتب فکریای که سرمايهداري را، بهویژه سرشت دستگاهمندش، و مقولات اقتصاد سرمایهدارانه را در مرکز توجه و کار خویش قرار ميدهد، به دیدهی اغماض نگریست. بررسی من از دیالکتیک دستگاهمند نیز چه در روایت ژاپنیاش، چه آمریکایی و چه اروپایياش، در پرتو چنین نگاهی صورت ميگیرد. از اینرو همهي انتقاداتی که درپی خواهند آمد، هر اندازه که تند و تیز بهنظر آیند، باید به دیدهي مسالمتجویانه نگریسته شوند.
بحث من پیرامون «دیالکتیک دستگاهمند» به تفسیر ویژهای از روش دیالکتیکی مارکس میپردازد که تنی چند از اندیشمندان سوسیالیست در آن اشتراکنظر دارند. بنابراین نوشتهي من نه دربرگیرندهی همهی آثار این استادان دربارهي مارکسیسم است، نه حتی آنچه دربارهي دیالکتیک نوشتهاند، بلکه تنها دربارهي دیدگاه مشترک آنها ــ ولو هریک به نحو و شیوهای متفاوت ــ نسبت به این موضوع است. اگر فقط ملاک داوری را ادای سهم این اندیشمندان در مبحث دیالکتیک دستگاهمند قرار دهیم، مهمترین اینان تام سکین (Tom Sekine)، رابرت آلبریتون (Robert Albritton)، کریس آرتور(Chris Arthur) و تونی اسمیت (Tony Smith) اند و در این نوشته آثار این افراد است که موردتوجه بوده است.
تفسیری را که دیالکتیک دستگاهمند از مارکس عرضه ميکند، ميتوان در سه ایدهي محوری خلاصه کرد:
1) اینکه: «روش دیالکتیکی مارکس» منحصراً (یا بهتقریب، منحصراً) ناظر است بر راه و روشی که مارکس در بازنماییِ دریافتش از اقتصاد سیاسی سرمايهداري بهکار بسته است؛ 2) اینکه: مهمترین و شاید تنها جایی که مارکس از این راه و روش استفاده کرده، جلد يكم كاپيتال است؛ 3) و بالاخره اینکه: این راه و روش، ساختمانی منطقی ـ مقولی را ميسازد که مارکس بهتمامی از هگل گرفته است.
در این منطق، گذار از یک مقوله به مقولهي تالی از راه حلِ تضادی کلیدی که در معنای مقولهی نخستین نهفته است، صورت ميگیرد. این تضاد تنها زمانی ميتواند حل شود که مقولهي تازهای بیافریند که معنایش تضاد موجود در مقولهي مقدم بر خویش را برمیانگیزد و فعال ميکند. طبیعی است که همهي مقولات قابلیت آنرا ندارند که چنین نقشی را ایفا کنند و بنابراین این راه و روش، طرح نظام ویژهای را برای بررسی مقولات اصلی اقتصاد سیاسی سرمايهداري درميافکند: تضاد کلیدی «کالا»، با معرفی و گذار به «پول» حل ميشود؛ تضاد کلیدی «پول»، با معرفی و گذار به «سرمایه» حل ميشود؛ و همینطور تا به آخر. با اين روایت، مارکس از مقولات مجرد یا ساده با تعینات محدود به سوی مقولات پیچیده يا مشخصی حرکت ميکند که معنایشان بازتابدهندهي غنای کامل جامعهي سرمايهداري است. علاوه براین، همان منطقِ مفهومآفرینی که مارکس را قادر میسازد روابط اساسی نظام سرمايهداري را بازتولید کند، اینک (ولو در نگاه به عقب، یعنی جایی که ما از آنجا آمدهایم و نه به جلو، یعنی جایی که ميخواهیم برویم) او را قادر ميسازد تا پیشفرضهای ضروری هر یک از مقولاتی را که بهکار ميبرد و شاید همهي مقولاتی را که برای کل نظام سرمايهداري به مثابهي یک کل لازمند، عرضه کند. بنابراین، بهنظر ميرسد که هر گامي در این بازنمایی ضرورتاً تالی گام پیشین است و ضرورتِ تعامل اجتماعی پیچیدهای که در پایان و در نتیجهی کار بازتاب مییابد، بههیچوجه کمتر از منطقِ مفهومآفرینی نیست که بهوسیلهي آن ساخته شده است.
دیگر نویسندگان این مجموعه {اشاره به کتاب دیالکتیک جدید و اقتصاد سیاسی ــ مترجم}، بهویژه آنها که نامشان رفت، بهتفصیل در بارهي این منطق مفهومی بحث خواهند کرد. اما پیش از پرداختن به نقد، در اینجا مایلم بر این نکته تأکید کنم که من کوچکترین تردیدی در این راه و روش بازنمایی مارکس در جلد یکم كاپيتال ندارم. همچنین، اهمیتی را که این روش نزد مارکس برای دستیابی به هدف کارش داشت، بهویژه از این زاویه که او سرمايهداري را به مثابهي شیوهي نسبتاً خودمختاری از تولید مشخص ميکرد که منطق متمایزش در تعامل مقولات اقتصادی اساسیاش بازتاب ميیابند، انکار نميکنم. با این حال سه سؤال عمده باقی ميمانند: 1) آیا دیالکتیک دستگاهمند یگانه روش بازنمایی است که مارکس در جلد یکم كاپيتال بهکار گرفته است؟ 2) روشهای ارائهي مارکس در آثار دیگرش کدامند؟ (و مهمتر از همه): 3) آیا معقول است که ما روش دیالکتیکی مارکس را فقط به امر بازنمایی محدود کنیم؟ به عبارت دیگر، نقش دیالکتیک در یاریرسانی به مارکس در دستیابی به دریافت متمایزش که در كاپيتال و دیگر آثارش عرضه شده، چیست؟
در نگاه به جلد یکم كاپيتال برای من بدیهی است که هدف مارکس چیزی ورای عرضهي روابط دیالکتیکی بین مقولات بنیادی اقتصاد سیاسی بوده است. سیاههي خلاصهای از این اهداف میتواند شامل موارد زیر باشد: دریدن صورتک ایدئولوژی بورژوایی (و ایدئولوژیگرایان)؛ نمایش ریشههای اقتصاد سرمايهداري در روابط اجتماعی بیگانه؛ نشان دادن سرچشمهها و منشأهای سرمايهداري در انباشت بدوی و بالقوگیاش برای تحول به کمونیسم؛ نمودار کردن مبارزهي طبقاتی و خیزش آگاهی طبقاتی کارگران. همهي این اهداف نیازمند راه و روشی برای بازنماییاند و این راه و روش ربط چندانی به دستگاه مفهومیِ منطق هگل ندارد. بدین ترتیب جلد یکم كاپيتال میتواند شامل بخشهایی باشد که بنا به نظر داعیان دیالکتیک دستگاهمند (که چنین اهمیت عظیمی هم برای سرشت و هم نظم این اثر قائلند)، خیلی صاف و ساده به این کتاب تعلق ندارند.
به عنوان نمونه، پرداختن به مبحث کار (به مثابهي جوهر ارزش) به هنگام بحث دربارهي ارزش و ارزش مبادله ضرورتی مفهومی یا مقولی ندارد. از همین رو تام سکین (Tom Sekine) هم اینکار را خطای مارکس ميداند؛ اما مارکس این مورد را چنان مهم ميدانست که هنوز سه صفحه از شروع كاپيتال نگذشته که ده صفحه بدان اختصاص داده است.(1) دوباره ميپرسم: اگر كاپيتال نظمی خطی و رو به جلو در منطق مقولهسازیاش دارد، چرا مارکس این همه به مبحث روزانه کار توجه نشان میدهد؟ این مبحث چه جایی در دستگاه مقولاتش دارد؟ اما اگر بخواهیم از زبان دیالکتیک دستگاهمند سخن بگوییم، باید بگوییم که بزرگترین حرام کردن وقت از سوی مارکس آنجایی است که بیش از صد صفحه را در پایان جلد اول كاپيتال به انباشت بدوی اختصاص داده است. از نگاه دیالکتیک دستگاهمند تاریخ سرمايهداري، یا اینکه مثلاً کمونیسم ميتواند جایگزین سرمايهداري شود یا اینکه سازوکار سرمايهداري در کشورهای مختلف یا مراحل گوناگون توسعهاش چهگونه بوده است، اموری زائدند که ميتوان در كاپيتال از آنها بهخوبی صرفنظر کرد. دستگاه مفهومیِ كاپيتال برای این چیزها جایی ندارد. اما واقعیت این است که مارکس برای این چیزها جایی در كاپيتال پیدا کرد؛ نه تنها این امور، بلکه مباحث انتقادی دیگری دربارهي آنچه رخ داده است، آنچه در حال رخ دادن است و آنچه بهواقع در جهان واقعی سرمايهداري رخ خواهد داد. بدین ترتیب، بهنظر ميرسد جا دادن این امور در مباحث كاپيتال از راه و روش دیگری از بازنمایی که در خدمت اهداف دیگری است، نشأت گرفته باشد.
دستکم دو مبحث بسیار مهم دیگر در جلد يكم كاپيتال وجود دارد که بهنظر من نمایندهي گزینش راه و روشی دیگر و متفاوت با آن چیزی است که دیالکتیک دستگاهمند مدنظر دارد. یکم، نظريهي بیگانگی که نقش عمدهای در گروندریسه (1858) ایفا ميکند، متنی مفصل که مارکس برای تعیین تکلیف با افکار خود نوشته و شالودهي كاپيتال (1867) است؛ این نظريه در كاپيتال بهندرت مطرح و نهایتاً در شکل و روابطی یکجانبه عمدتاً در بحث مربوط به بتوارگی کالاها معرفی ميشود. دوم، کار که هر جا در تحلیل كاپيتال مطرح شده، همواره کارِ بیگانهشده است، با همهی معانیای که این تعریف دال برآنهاست و باید آنرا همیشه مترادف با برابریِ کار و ارزش (و بنابراین همهی اشکال ارزش نیز) دانست. درست به همین دلیل است که مارکس کار را مقدم به مبحث ارزش و حتی پیش از آنکه ذکری از ارزش مبادله به میان آید، طرح ميکند. بنابراین حذف کامل نظريهي بیگانگی از كاپيتال ــ برخلاف نظر آلتوسر و چند تنی دیگر ــ نمایانگر تغییری در دید مارکس نیست، بلکه نشانهي تغییری در راه و روش او در طرح اقتصاد سیاسی دستگاهمند خویش است؛ شاید از آنرو که درک و کاربستاش را برای کارگران آسانتر کند. بهنظر ميرسد که تصمیم مارکس مبنی بر استفادهي کمتر از واژگان مرتبط با دیالکتیک در كاپيتال، در مقایسه با گروندریسه، با هدف همانندی اتخاذ شده است.
سرانجام ميتوان گفت که دیالکتیک دستگاهمند، بهرغم همهي اهمیتش، بهسادگی قادر نیست برای بسیاری از تصمیمات استراتژیک اتخاذ شده در كاپيتال، چه آنها که ناظر بر شکل و چه آنها که ناظر بر محتوای جلد يكم كاپيتال هستند، توضیحی بدهد. درواقع دیالکتیک دستگاهمند در تبدیل كاپيتال به چیزی که نیست، قربانی همان خطری ميشود که مارکس خود در پایان كاپيتال شناخته و هشدارش را داده بود؛ آنجا که يادآور ميشود: «پس از این ضرورت خواهد یافت… تا منش ایدهآلیستی بازنمایی مبنی بر اینکه گویا بحث بر سر تعیناتِ مفهومي صرف و دیالکتیک بین این مقولات است، تصحیح شود.» (2)
راهکارهای گوناگون بازنمایی نزد مارکس
مشكل دومی که من با دیالکتیک دستگاهمند دارم این است که این دیدگاه ــ بسته به اینکه کدام نویسنده مورد نظرمان باشد ــ خود را یا فقط منحصر به جلد يكم كاپيتال ميداند یا کمابیش به این اثر منحصر ميکند، در حالیکه نحوهي ارائهي آثار، معضلی است که باید در مورد همهي آثار مارکس پاسخ داده شود. موضوع کار مارکس آنقدر عظیم و پیچیده بود و دشواریِ مهار آن و قابل فهم و اقناعیکردن تفسیرهایش آنقدر بزرگ بود که مسئلهي ارائهي آنها همیشه دغدغهي دایمياش بود. البته در رویکرد به مجموعهي آثار مارکس مهم است که مابین قطعاتی که به مناسبت خاصی نوشته شدهاند با مطالبی که مفصلتر و تنقیحشدهترند، بین آثار چاپشده و چاپنشده، آثار مربوط به اقتصاد سیاسی و نوشتههای مربوط به مسائل دیگر و تا حدی، بین نوشتههای مربوط به دورههای مختلف زمانی تمایز قائل شویم. هر یک ازاین تمایزاتْ بهتناسب بر کار بازنمایی در آثار مارکس تأثیر خود را دارد.
مادام که موضوع اصلی مورد توجه ما نوشتههای دستگاهمند مارکس در اقتصاد سیاسی است، عجالتاً میتوانیم بسیاری از این تقسیمبندیها را نادیده بگیریم. بنابراین در نگاه به آثار اقتصادی مارکس در مجموع، نکات ذیل دربارهي شیوهي ارائهاش بهنحوی آشکار بهچشم ميخورند: 1) تلاش اصلی پرده برداشتن از، و روشنی افکندن بر، روابطی است که مهمترین اجزای آنها بيواسطه عیان نیستند؛ 2) همانگونه که در برنامههای گوناگون کار مارکس، دستنوشتهها و یادداشتهایش آمده است، این کار ناتمام است؛ 3) مارکس بارها نظرش را دربارهي اینکه از کجا شروع کند یا تأکید را بر کجا بگذارد، عوض ميکند. این را ميتوان نه تنها در برنامه هایی که برای کارش داشته، بلکه انواع «آغازهای غلط» در كاپيتال، در سهمی در نقد اقتصاد سیاسی (1859) در «مقدمه»ی منتشر نشدهاش به این اثر و به گروندریسه دید؛ و اگر قرار باشد یک گام دیگر به عقب برگردیم، در فقر فلسفه (1846) و کار مزدی و سرمایه (1851). تجدیدنظرهای اساسی مارکس در ترجمهي فرانسوی كاپيتال و در چاپ دوم آلمانی جلد یکم بهعلاوهی برنامههایی که برای بازبینی مجدد كاپيتال داشت (و به دلیل مرگش متوقف ماند)، همه و همه دلایلی آشکار بر این امرند که به هیچ وجه شکل قطعی و تمامشدهای را برای ارائهي اندیشههایش نمیتوان قائل بود. 4) هر یک از موضوعات اصلیای که وارد کار مارکس شدهاند، از چشماندازهای گوناگون، شکل تبارز و کارکرد متفاوتی دارند. 5) هر یک از این موضوعات در جریان تکوین خود، چه انداموار/ دستگاهمند و چه از حیث تاریخی به اشکال گوناگونی به تصور درآمده و تعقیب شدهاند. 6) از هر فرصتی برای طراحی وجوه جامعهي کمونیستی آینده براساس انکشاف تضادهای سرمايهداري استفاده شده است. 7) اشکال بدفهمی از سرمايهداري و دفاع از آن همان اندازه موردتوجه انتقادی قرار میگیرند که شرایط و اوضاع و احوالی که شالودههای سرمایهداری و کردارهای خودِ سرمایهداران است. 8) در سراسر کار، ما با مخلوط پیچیدهای از رویدادها و چندوچونشان در دنیای واقعی سرمايهداري و آمیزششان با مقولات و مفاهیمی سروکار داریم که از طریق آنها به این روابط و شرایط فکر ميکنیم. از همهي این ملاحظات که ذکر شد، برمیآید که مارکس نه منحصراً دانشمندی در حوزهي علوم اجتماعی تجربی است و نه فقط یک پیرو دیالکتیکی دستگاهمند (a systematic Dialectician)، بهنحوی که يکی دیگری را منتفی کند؛ اگر ما دریابیم که او چهگونه این دو را بههم ميآمیزد، دشوار نخواهد بود ببینیم که او هردوی آنهاست.
طرحی خلاصه از اشکالی را که بر شیوهي ارائهي مارکس در سراسر آثارش پیرامون اقتصاد سیاسی غلبه دارند، ميتوان در همان چند صفحهای پیدا کرد که مارکس به «مقدمه»ی منتشر نشدهاش به سهمی در نقد اقتصاد سیاسی دربارهي میانکنش پیچیدهي بین تولید، توزیع، مبادله و مصرف اختصاص داده است (و ما به موارد مذکور در نکات 1 و 4 و 5 اشاره کردیم)(3). ما در اینجا میآموزیم که هر یک از این فرایندها، نهتنها بهمثابهي پیششرطهای ضروریِ یکدیگر با هم مرتبطاند، بلکه هر یک وجهی از دیگری نیز هست؛ و از طریق این رابطهي درونی با فرایند همسایهی خویش، هر یک جلوه و روایتی (version) ــ ولو یکسویه ــ نیز هستند از آن کل واحدی که همهشان را دربرگرفته است. مارکس در ارائهي میانکنش بین این فرایندها، آنگاه که به نوبت از چشمانداز هر یک به دیگران و به کل نگاه ميکند، از همهي این امکانات استفاده کرده است. حتی فراتر از این، انعطاف مارکس در گستراندن یا بههمآمیزیِ روابطی که موضوع کارش هستند، معانی مقولاتی را که برای اینکار مورد استفاده قرار داده چنان کش و قوس داده است که این امر به مشکلی جدی برای خود او در ارائهي دیدگاهش و برای ما در فهم این مقولات مبدل شده است. هر شاگرد کوشای مارکس با این دشواری روبهروست؛ همان چیزی که ویلفردو پارتو در گفتهي معروفش اینطور بیان کرده است: «گفته های مارکس همچون خفاشاند، هم در آن ميتوان پرنده را دید، هم موش را» (4). اینکه مارکس دقیقاً چهگونه میزان روابطی را که موضوع کارش هستند دستکاری میکند، در بخشهای دیگر مورد بررسی قرار ميگیرد. {اشاره به بخشهای دیگر کتاب رقص دیالکتیک است ــ مترجم} در اینجا فقط ميخواهم روشن کنم که کاری که او میکند همین است و تأثیر این کار را بر معانیِ مقولاتش نشان دهم.
مارکس زمانی حالت خود را با قهرمان اثر بالزاک، شاهکار گمنام، مقایسه کرد که هماره در بندِ نقشِ نو زدن و پیرایش کارش بر پردهي نقاشی بود تا آنچه را که دربرابر چشمِ دل دیده است، بیافریند (5). اما همانطور که پل لافارگ، داماد مارکس و تنها کسی که مارکس اثری را به او دیکته کرده است، میگوید، مارکس هرگز از تلاشهای خویش «برای رونمایی کل جهان کارش، در همهی چندگانگیاش و در کنش و واکنش مستمرش» رضایت کامل نداشت.(6) از همین رو، همهي از نو آغازکردنها و تجدیدنظرهای مکرر، همگی ناشی از بازنگریها از چشماندازهای گوناگون و سامانبخشیهای دوباره به اجزاء از طرق مختلف، هستند. در این پرتو اگر بنگریم، دیالکتیک دستگاهمند تنها تلاش به کجراهرفتهای است در فروکاستنِ راهکارهای متنوع بازنمایی نزد مارکس به تنها یک راه و یک روش؛ حتی اگر این روش همان روشی باشد که در نمایش سرشت دستگاهمند شیوهي تولید سرمايهداري در جلد یکم كاپيتال نقشی عمده ایفا کرده است.
روش دیالکتیکی مارکس در معنایی گسترده
دربارهی انتقادم به دیالکتیک دستگاهمند از زاویهي دعاویش دربارهي روش بازنمایی مارکس همینقدر کافی است. انتقاد سوم و بهمراتب جدیتر من به دیالکتیک دستگاهمند این است که در محدودکردن روش دیالکتیکی مارکس به تنها یکی از جلوههای گوناگون کار او در بههمآمیزی موضوعات، یعنی فقط به روش بازنمایی، راه خطا ميرود.
از دید اندیشمندان این نحله چنین بهنظر ميآید که گویی مارکس دریافتش از سرمايهداري را در جلد يكم كاپيتال «به کمال رسانده است»، نه اینکه آنرا در این اثر فقط «پیش رو نهاده است»؛ چنانکه گویی در آنچه مارکس در جلد يكم كاپيتال نوشته، هیچ چیز مناقشهبرانگیز نیست، ناهنجار نیست، یا دیالکتیک ویژهای مختص به او نیست. بهنظر من مارکس هرگز نميتوانست اثری همچون جلد يكم كاپيتال را بنویسد، هر آینه اگر درکش ازسرمايهداري، شیوهي پژوهشی که برای دریافت آن بهکار بست و شیوهای از تفکر که بستر این پژوهش بود، هم از پیش سراسر دیالکتیکی نميبود. اما این ادعا مستلزم آن است که ما درکی از دیالکتیک را طراحی و ارائه کنیم که از قالبهای مفهومییی که مارکس برای نمایش برخی از دیدگاههایش در جلد يكم كاپيتال بهکار بسته است، فراتر رود.
از دید من، مسئلهای که همهي انواع دیالکتیک ــ چه از آنِ مارکس، چه هر کس دیگر ــ با آن روبهروست، این است: چهگونه باید دربارهي دگرگونیها، همهي انواع دگرگونیها و همهي انواع میانکنشها، به کفایت اندیشید. این بدان معنی است که بپذیریم که دگرگونی و میانکنش بخش اعظمی هستند از هر آنچه در جهان روی ميدهد و کاری بس ساده و پیش پا افتاده است که اجزایی بسیار مهم از این دگرگونیها و میانکنشها را نادیده بگیریم، یا سرودُمش را ببریم یا حتی آشفته و ناهنجارش سازیم؛ خبطی که پیامدهای سخت و ناگوار برای ادراک ما و حتی برای زندگی ما دارد. آنچه «روش دیالکتیکی مارکس» نامیده ميشود، عبارت از تلاش در دست و پنجه نرم کردن با این مسئله و تأثیر آن بر موضوعی است که حوزهي کار اوست. به تعبیری عامتر، روش دیالکتیکی راه و روشی است که مارکس ميکوشد بهوسیلهي آن دگرگونیها و میانکنشها در سرمايهداري را (و البته در جهانی فراتر از آن را نیز) به مهار اندیشه درآورد و تبیین کند. روش دیالکتیکی شامل همهی آن تلاشهایی است که مارکس با دستکاری فکری دراین واقعیت به قصد پژوهیدن و بازنمایی آن پیش گرفته است.
روش دیالکتیکی مارکس را ميتوان بهخوبی به شش لحظه يا جزء بهم پیوسته تقسیم کرد که درعین حال نمایانگر مراتب کاربست این لحظات اند. بدین ترتیب: 1) هستیشناسی که با چیستی جهان واقعی سروکار دارد، بهویژه با عنایت به تغییر و میانکنش. 2) شناختشناسی که نشان میدهد چهگونه مارکس به اندیشهاش نظم ميدهد تا تغییرات و میانکنشهای موردنظرش را به کفایت دریابد. 3) پژوهش یا گامهای مشخصی که مارکس برميدارد تا آنچه را که ميخواهد بداند ــ با اتکا به دستکاریهای فکریای که در لحظهي پیشین انجام داده است ــ بیاموزد. 4) بازسازی در اندیشه (یا دستیابی به وضوح برای خود)؛ همهي آنچه مارکس با گردآوری نتایج پژوهشها برای استفادهي خود، انجام داد. (نه دستنوشتههای 1844 و نه گروندریسه برای انتشار عمومی نوشته نشده بودند و از همین رو آثاری هستند که جلوههایی از این مرحله از کار مارکس را به ما عرضه ميدارند. (مرحله ای که کمتر مورد بررسی و مطالعه قرار گرفته است.) 5) نمایش یا بازنمایی؛ جایی که مارکس با استفاده از راه و روشهایی که به شیوهي تفکر دیگران و سطح دانش آنها عطف توجه دارند، ميکوشد دریافت دیالکتیکیاش از «واقعیتها» را برای مخاطبان دستچینشدهاش تبیین کند و آنها را نسبت به آنچه میگوید، متقاعد سازد. 6) پراتیک، جایی که مارکس بر مبنای آن سطح از روشنایی که به آن دست یافته است، کنشی آگاهانه در جهان را پیشه ميکند، آن را دگرگون ميسازد، آزمونش میکند و همهنگام درکش را از جهان ژرفا ميبخشد.
روشن است که مارکس این شش مرحله را یکبار و برای همیشه طی نميکند، بلکه مکرراً به سراغ آنها ميرود، زیرا هر تلاشی در دریافت و عرضهي حقایق دیالکتیکی، و عمل براساس این حقایق، قابلیتاش را برای ساماندادن به اندیشهورزی دیالکتیکیاش و کاوش فراتر و ژرفتر در فرایندهای بههموابستهای که ما بدان تعلق داریم، بهبود ميبخشد. بنابراین کسی که ميخواهد دربارهی دیالکتیک بنویسد باید حواسش جمع باشد که به قیمت قربانیکردن مراحل دیگر، خود را فقط بهيک مرحله محدود و متمرکز نکند. معضل نوشتن دربارهي دیالکتیک ناشی از تمرکز بر یک مرحله نیست، بلکه از نادیدهگرفتن مراحل و لحظات دیگر ناشی ميشود، زیرا (خطای نادیده گرفتن جزيی از کل، خطایی عمومی و غیردیالکتیکی) موجب ميشود حتی مرحلهای که موردتأکید و توجه قرار گرفته است، ــ به دلیل حذف روابط درونی و متقابلی که با لحظات دیگر دارد ــ بهدرستی و بهکفایت فهمیده نشود.
تلاشهای خود من در تبیین دیالکتیک، درست همانند پیروان دیالکتیک دستگاهمند، یکی از این لحظات یا مراحل را، همانا شناختشناسی را، نسبت به لحظات دیگر ممتاز ميکند، اما من همیشه کوشیدهام این لحظه را با لحظات دیگر پیوند زنم. من شناختشناسی را برميگزینم، زیرا معتقدم شناختشناسی برای دریافت و کاراسازی همهي لحظههای دیگر نقش کلیدی دارد. بنابراین شناختشناسی مدخلی است برای تبیین روش سراسری مارکس، زیرا آغازکردن با آن، به عقیدهي من، نیازمند پیشفرضهای کمتری نسبت به لحظهها یا مراحل دیگر است. البته اینجا مجالی مقتضی نیست که من تعبیرم را از شناختشناسی مارکس طرح کنم؛ تنها ميخواهم با طرحی نمونهوار و بسیار خلاصه از آن نشان دهم که شالودهي تئوریکِ درک من در مخالفت اصلیام با دیالکتیک دستگاهمند چیست.
مارکس در تنها موردی که بهنحوی دستگاهمند کوشیده است روشش را تبیین کند ميگوید: این روش از «امر مشخص واقعی» (یعنی جهان، همانگونه که خود را به ما مينمایاند) آغاز ميکند و از طریق «فرایند انتزاع» (یعنی از راه واکاوی و تجزیهي کل و نهادن این اجزاء در قالب واحدهای ذهنی که به ما امکان فکرکردن دربارهي جهان را ميدهند) به «مشخص اندیشیده» (یعنی به کلی بازسازی شده و اینک به فهم درآمده) ميرسد (7). قابل توجه است که مارکس احساس ميکند ميتواند همهی فرایندی را که به فهم چیزها منتهی ميشود در «فرایند انتزاع» خلاصه کند. بهنظر من، این فرایند که تاکنون کمتر مورد توجه و مطالعه قرار گرفته است، هستهي مرکزی شناختشناسی مارکس، نه تنها در پیوندی تنگاتنگ با عناصر دیگرِ شناختشناسی او، بلکه با کل مراتب و لحظات روش اوست.
البته فرایند انتزاع نقشی کلیدی در روش مارکس ایفا نميکرد، اگر واحدها یا یاختههایی که طبیعت (و بنابراین جامعه نیز) بدان تقسیم ميشود، بهخودی خود، یعنی در پارههایی ویژه، آشکار و با مرزهایی دقیق از یکدیگر مجزا ميبودند. مارکس با کاربست فلسفهي پیوندهای درونی که از هگل گرفته است ــ و همیشه و همه جا هم به او ارجاع نميدهد ــ فرض ميکند واقعیتْ کلی باشد برخوردار از روابط و پیوندهای درونی، کلی که ميتوان جلوهها و وجوهِ آن را بهنحوی ذهنی و به شیوههای متنوع، و بنابراین در قالب مجموعهای چندچهره و تودرتو بههم آمیخت. قطعاً مرزهایی که این پارهها یا اجزاء را از هم متمایز ميکنند، به درجاتی مبتنیاند بر همانندیها یا ناهمانندیهایی که آنها با یکدیگر در جهان واقعی دارند، اما، به همان اندازه، مرزگذاریهایی که بنا به انتخاب فرد انتزاعکننده و مبتنی بر اهدافش، نیازهایش و علایقاش صورت ميگیرند، مهماند. حتی فراتر از آن، هر جزء تنها میتواند در راستای رابطهاش با کل، آنهم رابطهای که بنا به هدفی که پژوهشگر از پژوهش و عرضهی آن دارد، به قالب مفهوم درآید و به نمایش نهاده شود.
در جهانی مطلقاً بیمرز (و بیمرز، بدبختانه نه در معنای سیاسی، بلکه هستیشناختی) فرایند انتزاع مقدمهي اجتنابناپذیرِ نخستین گام در بهحرکت درآوردن فرایند اندیشیدن است. جهانی که ما از طریق ادراکات حسیمان با آن روبهرو ميشویم، جهانی است که بهسادگی سامانپذیر نیست. ما قادریم تنها در قالب اجزاء، و به اجزايی از این یا آن نوع، فکر کنیم. به همین دلیل مارکس معتقد است که هر انسانی انتزاع ميکند و ما عمل انتزاعکردن را از طریق «دخل و تصرفکردن» ــ یعنی دست به کنش زدن در فضای زیستِ فرهنگیمان ــ در جریان فرایند اجتماعیتیافتن میآموزیم؛ مثلاً زمانی کهيک زبان را فرا ميگیریم.
آنگاه که کار تئوریسازی تمام شد، بسیاری از انسانها یافتههایشان را که واحدهایی بهلحاظ فرهنگی متعین و ثمرهي فرایند انتزاعاند، شناختهایی ميدانند که بهطور مطلق با عناصری در جهان واقعی متناظرند و آنها را بازتاب ميدهند. مارکس اما چنین نميکند. مارکس، که از نقش فرایند انتزاع در اندیشیدنش آگاه است، رفتاری بهمراتب انعطافپذیرتر در کاربرد این شناخت دارد. مسئله فقط این نیست که مرزهایی که او برای تحدید شناخت ميکشد کاملاً متفاوتاند، و تنها این نیز نیست که او معمولاً دریافتهای غنیتری از فرایندها و روابط درونیشان، به نسبت آنچه مثلاً در مقولات دیگری با نامهای مشابه محتوی است، عرضه ميکند، بلکه این است که او این مقولات را مکرراً دگرگون ميکند تا حوزهي شمولشان را به این یا آن جنبهي دیگر از روابطِ شالودهي ریزِ این مقولات گسترش دهد یا این یا آن جنبه را حذف و منتفی کند. چنین است که مارکس میتواند تولید، توزیع، مبادله و مصرف را به مثابهي فرایندهای جداگانه، یا به مثابهي جلوههایی از یکدیگر، یا جلوههایی از کلی بزرگتر که همهي آنها به آن متعلقاند، دریابد (و بنابراین مورد پژوهش قرار دهد و ارائه نماید). همچنین باید دانست که این پراتیک شناختشناسانه (که هستیشناسی روابط درونی، آن را ملزم و مجاز ميکند) است که در پسِ معانیِ مقولاتِ مارکس نهفته است و بسیاری از پژوهشگران مارکسیسم را چنین پریشان و خشمگین ميکند.
سه نوع انتزاع
مرزهایی که مارکس با فرایند انتزاعش در جهان واقعی ميکشد بر سه نوع اند: تعمیم (Extension)؛ مرتبهی عامیت؛ و پایگاه يا جایگاه ناظر (vantage point)؛ و هر یک از اینها دلالتهای مهمی در دیالکتیک دستگاهمند دارند. انتزاع مارکس در استفاده از تعمیم، هم در فضا (مکان) عمل ميکند و هم در زمان؛ یعنی این مرز هم تعیین ميکند کهيک واحد خاص در درون دستگاهی که به آن تعلق دارد، تا کجا تعمیم یافته است و هم اینکه زمان تکوین و تطوری که بخشی از موجودیت امروزش را میسازد، چهقدر طول کشیده است. این فرایند انتزاع است که به مارکس اجازه ميدهد که کالا را همچون چیزی «انتزاعی» (با تعداد بسیار اندکی از تعیناتش) در آغاز كاپيتال ببیند، سپس سرمایه را همچون چیزی «انضمامی» (با چندین گونگی تعیناتش) ارزیابی کند، و در این میان، موقتاً ــ همانگونه که دیالکتیک دستگاهمند بهدرستی تشخیص داده است ــ ابعاد تاریخی مقولاتی را که مورداستفادهاش هستند حذف کند و از این طریق خود را بر سرشت منطقیشان متمرکز نماید.
مارکس با دومین شیوهي انتزاع که به کار ميگیرد، یعنی با مرتبهي عامیت، کیفیت زندگی افراد، فعالیتها و محصولاتشان را که محصول یک چارچوب زمانی ویژهاند، از زمانهای دیگر جدا میکند و با نادیدهگرفتن زمانهای دیگر، کار خود را فقط بر همین امور متمرکز ميكند. اینجا مرزها بین درجات عامیت کشیده شدهاند، آنهم روی سنجشگرِ مدرجی که يکسرش عامترین است و سر دیگرش امر منفرد و یکتا. هر کس و هر چیز که بر ما تأثیر ميگذارد و ما بر او یا آن تأثیر ميگذاریم کیفیاتی دارد که جزيی است از اوضاع و احوال زندگی بشری (100 تا 200 هزار سال گذشته)، جزيی است از جامعهي طبقاتی (5 تا 10 هزار سال گذشته)، جزيی است ازسرمايهداري (300 تا 500 سال گذشته)، جزيی است از مرحلهي مدرن و جاری سرمايهداري (20 تا 50 سال گذشته) و بالاخره جزيی است از اینجا و اکنون ما. این کیفیات، ولو اغلب بنا به مقاصد گوناگون، همه «واقعی» و مهماند. آنها بهطرق گوناگون در یکدیگر تداخل و نفوذ دارند و مرزشان با دیگری ميتواند بهسادگی مخدوش شود. مارکس برای مطالعهي سرشت دستگاهمند شیوهي سرمایهدارانهي تولید ضروری ميدید که جامعه را در مرتبهی عامیت سرمايهداري انتزاع کند و کیفیات دیگری را که متعلق به سطوح دیگرند و ممکن است در تصویری که او مختص سرمايهداري ميداند تداخل و آنرا مخدوش کنند، نادیده بگیرد. دیالکتیک دستگاهمند با رجحان دادن به این سطح از عامیت، تلاش مارکس را برای عرضهی جامعهی مدرن به مثابهي جامعهای اساساً و مقدمتاً سرمایهدارانه و برجستهکردن درهمآمیزی شرایط و ساز و کارهایی را که این جامعه دارد، موردتأکید قرار ميدهد.
سومین شیوهي انتزاع مارکس، یعنی انتزاع جایگاه يا پایگاهِ ناظر، نقطهای برای دیدبانی درون مجموعهای از مناسبات تعیین ميکند که از آنجا ميتوان به نظارهي عناصر دیگر این روابط پرداخت، به آنها اندیشید و عرضهشان کرد؛ نقطهای که از آنجا ميتوان بر این یا آن جلوه يا حرکت پرتو افکند و آن را به درخشش واداشت و همهنگام این یا آن وجه يا جنبه را تقلیل داد یا حتی نادیده گرفت. در ضمن مجموعهي پیوندهای بین این روابط که با کاربست شیوهي انتزاعیِ تعمیم، تعریف و متعین شدهاند، از پایگاهی نیز برای نظاره بر آنها و ادراکی که نشان ميدهد آنها به دستگاهی بزرگتر تعلق دارند، برخوردار ميشود. در اینجا مرز بین پایگاههای دیدهبانیِ گوناگون، رقابتِ چشماندازهاست. مارکس با آغاز کردن جلد يكم كاپيتال با کالا برای خود و خوانندگانش برج نظارت ویژهای تدارک ميبیند که از آنجا ميتوان همهي مجموعهي پیچیده ای را که درپی ميآید قطعه قطعه کرد و دوباره بههم آمیخت. در نگاهی کلی ميتوان گفت که دیالکتیک دستگاهمند در ارائهی تحلیل سرمايهداري از این نظرگاه، کار شایستهای انجام داده است.
هر سهي این شیوههای انتزاع ــ تعمیم، سطح عامیت و برج نظارت ــ همهنگام و در کنش متقابل با یکدیگر صورت ميگیرند و به جهانی که مارکس قصد مطالعه، فهم و عرضهاش را داشت نظم میدهند. با این تفاوت که، تصمیماتی که با ملاحظهي هر یک از این سه شیوه اتخاذ ميشوند، غالباً با یکدیگر فرق دارند. مثلاً، انتزاعاتی که مارکس با شیوهي تعمیم بهکار ميگیرد ميتوانند بُعد اجتماعی طبقات را، که پیکریابی کارکردهای اصلی اقتصاد سرمايهدارياند، به مثابهي اجزایی تعریف کنند که معنایی غنیتری از مقولات دیگری دارند که تنها به این کارکردها دلالت دارند. بدین ترتیب، «سرمایه» میتواند راجع باشد بر سرمایهداران و «کار مزدی» دلالت کند بر کارگران. این روش همچنین به مارکس امکان ميدهد که مبارزهي طبقاتی را به عنوان شرطی ابژکتیو/ سوبژکتیو در خودِ چارچوب رابطهي سرمایه با کار و نه به عنوان امری الصاقی و نه به عنوان نتیجهي تصمیمات ارادی طرفهای درگیر، تحلیل کند.
به همین ترتیب انتزاع تعمیمهای زمانیِ روابطی که موردتحلیل قرار ميگیرند اغلب دربرگیرندهی اجزایی از واقعیت تاریخی حالشان و بالقوگیهای آیندهشان نیز هست. فرایند تکوین این روابط، شامل مراحلی که پیمودهاند، و آنچه بهنظر ميآید پیش رو داشته باشند، وجوهی جوهری و اساسی از واقعیت موجودشان است. نکته این است که مقولات مارکس به مثابهي بازتابهای واقعیت، هم شامل تاریخاند و هم دستگاهمندند، اما ميتوانند با عمل انتزاع اغلب اجزای دیگری یا حتی کلِ دیگری را حذف کنند تا از این طریق جزء باقیمانده را در روشنایی بهتری قرار دهند. بنابراین انتزاعات موردعلاقهی دیالکتیک دستگاهمند بهترین وسیله برای فهمِ سازوکار نظام سرمايهدارياند، در حالیکه انتزاعات موردعلاقهي مارکسیسم سنتی برای تحلیل تکوینِ و تحول نظام سرمايهداري بهمراتب بهترند، زیرا آنها به نوع جامعهای ميپردازند که احتمالاً پس از سرمايهداري خواهد آمد و به اینکه ما در این میانه چه نقشی ایفا کردهایم یا چه نقشی ميتوانیم کماکان ایفا کنیم.
به همین گونه انتزاعی که مارکس به مثابهي سطح عامیت بکار ميبندد تنها بر سرمايهداري بهطور عام متمرکز نیست، بلکه بر آنچه من جامعهي طبقاتی و سرمايهداري مدرن نامیدهام نیز، و حتی گاه بهگاه، به سطحی از شرط هستی انسانی (که عامترین است) و به اموری که منفرد و یکتایند (یعنی خاصترین امور) هم ناظر است. میانکنش بین روندهای پویایی که سرمايهداري بهطور عام (عمدتاً تولید و دگردیسیهای ارزش) را از سرمايهداري مدرن متمایز ميکنند، نقش ویژه و بسیار مهمی در سه جلد كاپيتال ایفا ميکنند و در طبقهبندی معضلات عمدهي جامعه و فرصتهای تاریخیِ حل آنها که بهنوبهي خود وضعیت جاری زندگی ما را تعریف ميکنند، سهم ویژه و مهمی به عهده دارند. محدود و محصور کردن تحلیل مارکس به سطح سرمايهداري بهطور عام (کاری که دیالکتیک دستگاهمند ميکند) یا به سطح سرمايهداري مدرن (کاری که اغلب اقتصاددانان غیرمارکسیست با چسبیدنشان به مقولهي «جهانیسازی» ميکنند)، نیمهي کاملی از آنچه را که ما، نه تنها برای فهم، بلکه برای تغییر جهان نیاز داریم، حذف ميکند.
با استفاده از انتزاع پایگاه ناظر، مارکس در اینجا نیز انعطافش را با اختیارکردن پایگاههای مختلف، بسته به اینکه بخواهد چه چیز را ببیند، بفهمد یا عرضه کند، در نقاط گوناگون روشش به ما نشان ميدهد. دیالکتیک دستگاهمند به نظرگاه کالا، جایگاهی که مارکس از آنجا جلد يكم كاپيتال را آغاز ميکند، مقید نميماند و نظرگاه مقولات اقتصادی گوناگون دیگر را نیز که در منطق مقولات كاپيتال پیش ميآیند، تا سرشت بههم پیوستهي نظام سرمايهداري را عرضه کنند، به خدمت میگیرد. اما، مقولهي کار (یعنی کار بیگانه يا فعالیتی که مارکس آن را جوهر ارزش ميداند)، هرگز این افتخار را نميیابد که در دیالکتیک دستگاهمند موردتوجه قرار گیرد. نتیجتاً فرایندهایی که مبداء و منشاء ظهور روابط بازار سرمايهدارياند ــ یعنی چیزهایی که نزد دیالکتیک دستگاهمند ارجحیت دارند ــ هرگز بهروشنی مطرح نميشوند. ولی همانطور که امیری باراکا (Amiri Baraka) نمایشنامهنویس آمریکایی با درایت گفته است، «آفرینش، فرایند آفریدن است، نه آفریده.» {در اصل: «شکار، کلهي حیوانات نصب شده بر دیوار نیست» ــ مترجم}؛ یعنی: بیگانگی، استثمار و بازتولید سرمایه، همانا فعالیتهایی که به طور دائمی شرایط سرمایهدارانه را تولید میکنند نمیتوانند از پایگاهی دیده شوند ــ فهمیدهشدنشان پیشکش ــ که در درون نتایج این پدیدهها قرار گرفته است.(8) کسی که از منظر نتایج مينگرد، بصیرتهایی را ناديده ميگيرد که تنها با نگرش از منظر فرایندهای ایجادکنندهي این نتایج قابلدستیابیاند. به عنوان نمونه، اگر ارزش، به مثابهی جوهر ارزش به چیزی نیاز دارد که کارگران بهواسطهي بیگانگیشان، با تولید ارزش از دست ميدهند، بنابراین همهي دگردیسیهایی که ارزش در نزد دیالکتیک دستگاهمند طی میکند، تنها قصهي سرمایه را روایت نميکند، بلکه سرگذشت کار و آنچه بر سر کارگران در سرمايهداري و در زندگی بیگانهشدهشان ميآید، نیز هست.
نظرگاههای مهم دیگری نیز (مثلاً انباشت بدوی یا رابطهي بین نیروها و مناسبات تولید) وجود دارند که در تاریخ یا در سطح عامیتی ورای سرمايهداري ریشه دارند و مورداستفادهي مارکس قرار میگیرند. اما دیالکتیک دستگاهمند نه ميخواهد و نه ميتواند آنها را درنظر بگیرد، زیرا در منطق مقولات خود در سطح سرمايهداري اسیر است. اینجا دروازهي بین گذشته و آینده است، و جای انکشاف تضادهایی است که ما را از یکی به سوی دیگری ميبرند و مارکس آنها را ميبیند (و ارائه میکند)؛ کاری که دیالکتیک دستگاهمند نميکند. اما بدون تحلیل دیالکتیکیِ فرایندها و گرایشهای متناقض جهان امروز که در سطح عامیت سرمايهداري در سراسر جهان (و نه تنها در این سطح، بلکه در سطح جامعهي طبقاتی و سرمايهداري مدرن) یافت ميشوند، تضادهای جهان واقعی که حتی هم اکنون جامعهي معاصر را از هم ميشکافند و منبعی غنی از بداهت برای جامعهای که احتمالاً درپی خواهد آمد، هستند؛ آری بدون چنین تحلیلی، بهنظر ميرسد تحلیلی که دیالکتیک دستگاهمند از سرمايهداري ارائه میکند، چیزی بیش از چرخیدن در دایرهی بستهی آن سطح از تحلیل نباشد. بدون کوچکترین رابطهای با حدی از جبریگری که مارکس در تاریخ کشف ميکند، ضرورتی که دیالکتیک دستگاهمند در بازی بین مقولات اقتصاد سیاسی کشف ميکند، تاریخ را همانگونه که هست و دستنخورده باقی میگذارد. ضرورت منطقی ــ خواسته يا ناخواسته ــ همچون مداری بسته عمل ميکند. از درون مرزهای منطقِ مقولاتی که دیالکتیک دستگاهمند تدارک دیده است بهسختی ميتوان دید که سرمایهداری چهگونه ميتواند دگرگون شود، یا اینکه از دست آدمی چه کاری (و احتمالاً به همراه چه کسی) برای تغییرش برمیآید.
نتایج
مارکس در كاپيتال میکوشد که نه تنها نشان دهد سازوکار سرمايهداري چیست، بلکه همچنین نشان دهد چرا سرمايهداري شیوهای گذرا از تولید است، چه نوع جامعهای را پشت سر نهاده است، چه نوع جامعهای احتمالاً درپی آن خواهد آمد و چهگونه میتوان این هیبت عظیم را دگرگون ساخت. و همهي اینها را تحلیل دیالکتیکی او از نحوهي کارکرد سرمايهداري در برميگیرد. ممکن است گفته شود مارکس آمیزهای بیهمتا بود از دانشمند، منتقد، آرماناندیش و انقلابی و مهم است که دریابیم چهگونه این صفات در سراسر آثارش بههم آمیختهاند. مارکس را اگر در چنین پرتوی ببینیم، آنگاه دیالکتیک دستگاهمند را تنها ميتوان چون تلاشی برای فروکاهی مارکسیسم بهيک علم دید، علمی که دربرگیرندهي شیوهي ارائهي مارکس از درکش از شیوهي تولید سرمايهداري است. اما حتی همین علم، بدون ابعاد انتقادی، آرمانپردازانه و انقلابی اندیشهي مارکس ــ چنانکه نشان دادم ــ بهکفایت قابلفهم نیست. شاید گفته شود کار عظیم كاپيتال سروساماندادن به يک منطق یا دستگاه مفهومی است. اما دیالکتیک دستگاهمند (البته با برخی استثنائات نسبت به تونی اسمیت، یکی از شخصیتهای برجستهي این نحله) با اغراق در نقشی که این دستگاه مفهومی در روش دیالکتیکی مارکس ایفا ميکند ــ عمدتاً با محدودکردن این روش به شیوهي بازنمایی و ارائه و به تعداد بسیار معدودی از انتزاعات در حوزه های تعمیم، سطح عامیت و پایگاه ناظر، که مارکس در ارائهي اثرش بهکار گرفته است ــ بسیاری از منتقدانش را از بازشناسی این مکتب و استفاده از ادای سهم فوقالعاده ارزشمندش بازداشته است (9).
یادداشتها
ـ*عنوان اصلی این بخش که بهطور جداگانه نیز در کتاب:ـ
New Dialectic and Political Economy; edited by Robert Albritton and John Simoulidis, New York, Palgrave Macmillan, 2003 (pp. 173-84)
منتشر شده، چنین است:ـ
Marx´s Dialectical Method is More than a Mode of Exposition: A Critique of systematic Dialectics
کتاب رقص دیالکتیک پیش از این، به همت وبسایت پراکسیس و با ترجمهی مقدمهی آن معرفی شده است.
1. Sekine, T. The Dialectic of Capital, vol.1 (Tokyo:Toshindo Press, 1986), p.119.
2. Marx, K., Grundrisse, trans. M. Nicolaus (Harmondsworth: Penguin, 1973), p. 151.
3. Marx, K., ‘Unpublished introduction‘, Contribution to a Critique of Political Economy, trans. N. I. Stone (Chicago: Charles Kerr: 1904), pp. 276ff.
4. Pareto, V., Les Systemes socialistes, vol. II (Paris: 1902), p. 332.
5. Quoted in Berlin, I., Karl Marx (London: Oxford University Press, 1960), p. 3.
6. Lafargue, P. ‚‘Reminiscences of Marx‘, Reminiscences of Marx and Engels (Moscow, n.d.), p. 78.
7. Marx, ‘Unpulished Introduction‘, Contribution to a Critique, pp. 293-4.
8. Baraka, A., Home: Social Essays (New York: William Morrow, 1966), p. 73.
9. بررسی تفصیلیتر فرایند تجرید نزد مارکس را میتوان در فصل دوم کتابم Dialectical Investigations (New York: Routledge, 1993) پیدا کرد و تبیین کاملتری از فلسفهي روابط درونی را میتوان در فصل دوم و سوم کتابم
Alienation: Marx´s Conception of Man in Capitalist Society (Cambridge University Press, 1976)
یافت. این فصلها و مقالات دیگرم دربارهي این موضوعات بزودی در کتاب «رقص دیالکتیک» بازچاپ ميشوند.
منبع