دیالکتیک دستگاهمند: هیاهو برای هیچ؟، کمال خسروی – نقد تئوری «سرمایهداری ناب» و «دیالکتیک سرمایه» ــ بخش نخست: اونو و سِکین
برای مطالعهی نسخهی پی دی اف مقاله
Naghd_Uno_Sekine-03052016-KK (1)
را کلیک کنید
اصطلاح «دیالکتیک دستگاهمند»، از یکسو، بداهتی بلاواسطه ندارد. لازمهي چنین بداهتی این ميبود که خواننده يا شنونده در رویارویی با آن هم تصور کمابیش روشنی از «دیالکتیک» داشته باشد و هم، یا بداند یا فرض بگیرد، چیزی بهمثابهی دیالکتیک آشفته يا بههمریخته و یا بههرحال بهنوعی نادستگاهمند نیز وجود دارد. اصطلاح «دیالکتیک دستگاهمند»، از سوی دیگر، ميتواند بداهتی بیواسطه، اما ناخواسته داشته باشد. آنها که با مباحث مارکسیستی آشنایند ميتوانند «دیالکتیک دستگاهمند» را همان «ماتریالیسم دیالکتیک» دیرپای سنتی بدانند، زیرا نه در انتسابش به دیالکتيک گمانی هست و نه در مدعای دستگاهمندیش در همهی حوزههای اندیشه، طبیعت و تاریخ؛ اما ازآنجاکه مراد از «دیالکتیک دستگاهمند»، نه آن است و نه این، ازآنرو که استفادههای گاه تورمی از این ترکیبِ دو واژهای چیزی را روشن نميکند یا ناخواسته تیرهوتار ميکند و سرانجام چون بنای کارمان در این نوشتار نقد چیزی است که بدین نام نامیده ميشود، ناگزیریم در آغاز کار دستکم تا حدودی روشن کنیم که منظور از این اصطلاح چیست؛ و دشواری دقيقاً در همینجاست.
ميتوان به نحوی توصیفی و با اندکی تسامح گفت که اصطلاح «دیالکتیک دستگاهمند» برای نامیدن حوزهي بحثی به کار ميرود که بر اساس رسالهي یک اقتصاددان ژاپنی بنام کوزو اونو (Kuzo Uno) در سالهای بعد از جنگ جهانی دوم و پیگیری و شرح و بسط آن توسط متفکر و اقتصاددان ژاپنی دیگری بنام توماس سکین (Thomas Sekine) که شاگرد اونو است، پای گرفته و از سوی استادانی آمریکایی و اروپایی مانند رابرت آلبریتون، کریستوفر آرتور، تونی اسمیت، فِرِد موزلی (Fred Moseley)، پاتریک مورای (Patrick Murray) و یکی دو نفر دیگر در سی چهل سال اخیر دنبال شده است.(1)
چنین توصیفی برای کسانی که با این نامها و با این پیشینه آشنایی ندارند، روشنایی تعیینکنندهای پدید نميآورد و دست بالا سرنخهایی برای جستجو به دست ميدهد؛ بنابراین چارهای نیست جز اینکه بکوشیم از حوزهي اطلاق این اصطلاح و قلمرو موضوعش طرح یا چارچوبی دیسهنمایانه، هرچند در خطوط عمده و نه با دقت ارائه دهیم.
«دیالکتیک دستگاهمند»، اگرچه سند نخستینش یعنی رسالهي اونو در متن مشاجرات مارکسیستهای ژاپنی نوشته شده است، بسته به آغازههایش و بهتناسب دیدگاه این یا آن نویسندهای که در این گرایش جای ميگیرد یا به آن منتسب ميشود، در چارچوب اندیشهي مارکسی و در گفتمان مارکسیستی قرار ندارد. چنین قصد و هدفی هم نه داشته و نه دارد. تماماً، در گفتمان نقد اقتصاد سیاسی هم نیست. این نکتهای کلیدی است که به آن بهتفصیل خواهیم پرداخت. «دیالکتیک دستگاهمند» را حتی نميتوان یکسره بحثی دربارهي روش مارکس یا حتی روش مارکس در سراسر کاپیتال، یا حتی فقط جلد یکم دانست، اگرچه بسیاری از بحثهای درون این گرایش به نحوی به روش مارکس یا بهتر است بگوییم روش مارکس در بازنمایی و نه در پژوهش، ميپردازند.(2) «دیالکتیک دستگاهمند» در آغازهها و ریشههایش تلاشی است برای ارائهي یک تئوری از اقتصاد سیاسی یا اقتصاد بورژوایی که موفقیت و «علمیّت» در چنین کاری را زمانی میسر ميداند که چنین تئوریای منظومهای از دستگاه مقولاتی باشد که در شیوهي پیدایش و قالبپذیریشان و در چندوچون به هم پیوند یافتنشان و سرانجام در ساختمان نهاییشان همانند یا متناظر باشند با شیوهي پیدایش، قالبپذیری، پیوندیافتگی و سامانهي منطق هگل. از منظر این آغازهها که بنگریم، آنگاه مارکس و کاپیتال و عمدتاً جلد یکمش ازاینرو مورد التفات و علاقه و انتقاد «دیالکتیک دستگاهمند» قرار ميگیرند، چون تلاشی ناموفق برای طرح چنین تئوریای هستند. ادعای توماس سکین در نخستین صفحه از مانیفست «دیالکتیک دستگاهمند» این است که «دیالکتیک سرمایه صورتبندی دستگاهمند تئوری اقتصادی مارکسی است»، قصدش پالوده کردن این تئوری از استنتاجات و بیدقتیهای منطقی و «کامل کردن تئوری اقتصاد مارکسی» است، «به همان نحوی که منطق هگل فلسفهی زمانهاش را کامل کرد.»(3)
سنگ بزرگ علامت نزدن است؟ ببینیم.
ازآنجاکه تنوع مباحثی که از سوی این گرایش در دهها کتاب و مقاله و هزاران صفحه طرح شدهاند کم نیست، بهتر دیدم نقد خود را دستکم به دو بخش تقسیم کنم. نخست بخشی که به آغازهها و ریشهها ميپردازد، یعنی دیدگاههای اونو و سکین و دوم بخشی که به دیدگاههای «پیروان» و معاصران مربوط است و درنهایت تصویری کاملتر از این گرایش ارائه خواهد داد.
دیدگاه توماس سکین، اگرچه در دو جلد کتاب اصلیاش و در کتابها و مقالات و مشاجرات قلمياش اغلب شامل مطالبی تکراری، گاه در حد دوباره گویی و دوبارهنویسی است، بااینحال موضوعات بسیاری را از مباحث اقتصادی گرفته تا مباحث «فلسفی»، روششناختی و حتی شناختشناسی در برمیگیرد و پرداختن به همهي آنها، نه ممکن و نه ضروری است. سکین کار اونو را «شاهکاری از دیالکتیک» ميداند، «ولو اینکه او حتی یکبار هم از واژهي دیالکتیک استفاده نکرده است»(4). به نظر من، بااینکه سکین تئوری اونو و خود را «دیالکتیک سرمایه» مينامد و در آثار خود صدها بار از واژهي «دیالکتیک» استفاده کرده است، تئوری او، بهرغم محبوبیتش در برخی محافل دانشگاهی، به لحاظ استدلالی نااستوار، به لحاظ دستگاهمندی بهمراتب آشفته، در عطفش به مارکس کجفهمانه و «لجوجانه» و به لحاظ شناختشناسی بسیار مبتدی، ناشیانه و التقاطی است. از دید من کل گفتمان «دیالکتیک دستگاهمند» تا آنجا که کلنجاری است در زدودن همهي آن نااستواریها در استدلال، آن آشفتگیها در ساخت و بافت، آن کجرویها در مارکسشناسی و آن سستمایگیها در شناختشناسی، کماکان تلاشی است شایسته ی بازبینی و نقد.
در جریان مطالعاتم دربارهي این گرایش بارها در برابر این پرسش قرار ميگرفتم که آیا نتیجهي این مطالعات و نقد این دیدگاه ارزش ارائه به دیگران را دارد، یا اینکه باید بهعنوان گامی ضروری در تسویهحساب با روند اندیشهي خود تلقی و بایگانی شود. سرانجام سه انگیزه مرا به ارائهي آنها متقاعد کرد: یکی، برانگیختن و یاریرساندن به بحثهای شناختشناسانه نزد مارکس و در مارکسیسم و برجسته کردن آمیختگی ویژهي «عینیت علمی» و ستیزهجویی انقلابی در کار مارکس و در تئوری و پراتیک مارکسیسم؛ دوم، برانگیختن و مداخله در بحثهای مربوط به کار مجرد و وجوه مشخصهي سرمایهداری که خود در خدمت بحث در حوزهي سوسیالیسم ارزشمند خواهند بود (5)؛ و سوم، ارائهی نمونههایی که شاید بتوانند تشویقی باشند برای اندیشیدن مستقل دربارهي زمینهها، جایگاه و ارزش کاپیتال مارکس؛ و برای پرهیز از تکرارگوییهای طوطیوار و پنهانشدن پشتِ عبارتپردازیهای خوشنما و بیمعنا.
از میان همهي آنچه اونو و بهویژه سکین به آن پرداختهاند، من سه محور را برگزیدهام که هم ستونهای دستگاه تئوریک اونو ـ سکین را ميسازند و بنابراین ميتوانند بهترین و منصفانهترین آماج نقد باشند و هم حوزههایی هستند که مباحث متنوعِ مطرح از سوی «پیروان» و معاصران در گرایش «دیالکتیک دستگاهمند» را ميتوان در آنها گنجاند، دوری و نزدیکیشان را با تئوری آغازین اونو ـ سکین، سنجید، با یکدیگر رودررو نهاد و بهاینترتیب نقد و بررسی كرد. در پایان سیاههاي فهرستوار از برخی مباحث دیگری که در این سه محور اشاره نشدهاند، ارائه خواهم داد، با این امید که آنها نیز، در صورت لزوم زمینههایی برای نقدهای آتی دیگران باشند. آنچه ازاینپس تحت عنوان «دیالکتیک سرمایه» از آن یاد ميکنم، نامی است که سکین بر تئوری خود نهاده و منظور دیالکتیکِ سرمایه به معنای مارکسی و مارکسیستیاش نیست.
محور نخست: ساختمان تئوریک «دیالکتیک سرمایه»
در بحثهایی پیرامون محور نخست قصد دارم در آغاز معرفی بسیار کوتاهی ازآنچه اونو «تئوری سرمایهداری ناب» یا سکین «دیالکتیک سرمایه» مينامد، ارائه دهم و سپس به معاینهي شالودهها، استدلالها و نتایج آنها بپردازم. در همین بحثها روشن خواهم کرد که چه از زاویهي توالی و ترتب مقولات و مفاهیم و چه به لحاظ محتوایی که ارائه شده است، همانندیها با کار مارکس، عمدتاً با کاپیتال، تفاوتهای عریان خواسته و ناخواسته با کاپیتال و تناقض آنها با کاپیتال، هم به لحاظ منطق و هم استدلال، چیستاند؛ و سپس بهنقد آنها خواهم پرداخت.
اثر دوجلدی اونو تحت عنوان «اصول اقتصاد سیاسی» را سکین در رسالهي کوتاهتری تلخیص و از زبان ژاپنی به انگلیسی ترجمه کرده است. به این نوشته که در سال 1980 تحت عنوان «اصول اقتصاد سیاسی. تئوری یک جامعهي سرمایهداری ناب» منتشر شده، سکین تفسیر و تأویلی افزوده است، نوشته شده به سال 1977، تحت عنوان «رسالهای پیرامون دیالکتیک سرمایه اونویی». آن متن فشرده از اونو و این تفسیر سکین درواقع منبع اصلی و اساسیترین دستگاه مفاهیم و مقولاتی است که «تئوری ناب» (به روایت اونویی) یا «دیالکتیک سرمایه» (به روایت سکینی) را ميسازند و شالوده، منشأ و نقطهي عزیمت گفتمان «دیالکتیک دستگاهمند» هستند.
باآنکه سکین مضامین این تفسیر کوتاه خود را پسازآن در اثری دوجلدی تحت عنوان «طرحی برای دیالکتیک سرمایه» بهتفصیل شرح داده است (6) و در مقالات و مشاجرات قلمی بسیاری که برخی از آنها به همراه يک مقالهي تازه از او به کوشش «جان بل» تحت عنوان «بهسوی نقدی از اقتصاد بورژوایی» جمعآوری شدهاند (7)، از آنها دفاع کرده است ــ و ما به همهي آنها خواهیم پرداخت ــ اما مایهي اصلی این گفتمان را در همین دو نوشتهي کوتاه ميتوان یافت؛ بنابراین، در نخستین گام خالی از فایده نیست ــ هرچند به قیمت ملالآورشدن برای دانشورانِ آشنا با این امور ــ ساختمان اصلی تئوری اونو را که نقطهي رجوع بحثها و نقدهای ماست، فهرستوار در اینجا بیاوریم. هر چه باشد این تئوری، همانی است که از دید سکین و گفتمان «دیالکتیک دستگاهمند»، اثری درخشان و نبوغآمیز است که باید آن را بهمثابهی بدیلی برای کاپیتال مارکس و بهمثابهی پالودهکنندهي همهي خطاهای محتوایی، روششناختی و منطقی مارکس، بهویژه در کاپیتال تلقی کرد. کار اونو، این شاهکار درخشان دیالکتیک از دید سکین، همانی است که مارکس ميخواست و نتوانست.(8)
اثر اونو و بر اساس آن تئوری سکین یا آنچه او «دیالکتیک سرمایه» مينامد، ساختمانی است سهبخشی که هر بخشِ آن یک آموزه نامیده شده است. آموزهي گردش، آموزهي تولید و آموزهي توزیع. این بخشها به لحاظ حجم تقریباً با هم برابرند. در کتاب دوجلدی سکین، جلد اول به آموزهي گردش و آموزهی تولید و جلد دوم به آموزهي توزیع اختصاص داده شده است. اشارهام به حجم این بخشها بهواسطهي مقایسهای است که با سه جلد کاپیتال خواهیم کرد. تقریباً به نحوی دیسهوار این ساختمانِ سهبخشی در اجزاء هر بخش حفظ شده است. همانطور که گفتم نگاهی به فهرست این آموزهها برای دانستن آنکه مقولات و موضوعات به چه ترتیبی و در چه آموزهای طرح ميشوند، ضروری است.
- I. آموزهي گردش:
الف) کالا
ب) پول
ج) سرمایه
- II. آموزهي تولید؛
الف) پروسه تولید:
1 ـ پروسهي کار و تولید
2 ـ پروسهي شکلگیری و افزایش ارزش
3 ـ توسعهي شیوهي تولید سرمایهداری
ب) پروسهي گردش سرمایه:
1 ـ بازتولید ساده
2 ـ بازتولید گسترده
3 ـ پروسهي بازتولید کل سرمایهي اجتماعی
III. آموزهي توزیع؛
الف) سود:
1 ـ شکلگیری نرخ متوسط سود. تبدیل ارزشها به قیمتهای تولید
2 ـ قیمت بازار و عرضه و تقاضا، سود اضافی
3 ـ گرایش نزولی نرخ سود
ب) رانت
ج) بهره:
1 ـ سرمایهي استقراضی و بانکی
2 ـ سرمایهي تجاری و سود آن
3 ـ سرمایهي بهرهآور.
برای خوانندگانی که با مباحث سه جلد کاپیتال مارکس و تقسیمبندیاش در این سه جلد آشنایند، همانندیها و تفاوتهای مباحث و بهویژه توالی مقولات، حتی در همین نگاه نخست آشکار ميشود. موضوع اصلی بحث ما در محور نخست هم همین است. همانطور که دیده ميشود و این یکی از ممیزهها و ستونهای «تئوری ناب» و «دیالکتیک سرمایه» است، ساختمان تئوری «دیالکتیک دستگاهمند» با مقوله و مبحث گردش آغاز ميکند و یکی از حوزههای اصلی بحثها و مشاجرات گفتمان «دیالکتیک دستگاهمند»، چه بین «پیروان» و چه با مخالفان همین نکته است. آغاز کردن با «گردش»، یا بهاصطلاح با «استنتاج افقی» ارزش از اکسپرسیون ارزشی کالاها، سرشتنشان «دیالکتیک دستگاهمند» است و پیش از آنها و در کنار آنها در دیدگاههای بسیار جدی و مهم دیگر (روبین، آلمانیها: بک هاوس (Bachhaus)، رایشِلت (Reichelt) و دیگران) بهتفصیل بحث شده است. ویژگی برجستهي «دیالکتیک دستگاهمند» صرفنظر کردن «لجوجانه» از آن چیزی است که بهاصطلاح «استنتاج عمودی» ارزش نامیده شده که بهتفصیل به آن خواهیم پرداخت. افزون بر این، از دید اونوـ سکین، مارکس نیز از آموزهي گردش آغاز کرده است، تنها به شیوهای بههمریخته، ناپیگیر و اندکی خجولانه.
همینجا ميتوان به تناظری بین سه آموزهي «تئوری ناب» و سه جلد کاپیتال، فارغ از توالی مقولات درون این بخشبندیها، اشاره کرد. به نظر من:
ــ همان سه چهار صفحهي آغازین کاپیتال جلد یکم تا آنجا که مارکس «ارزش» را استنتاج کرده است، متناظر است با آموزهي گردش.
ــ تمام بقیهي هشتصد ـ نهصد صفحهي جلد یکم کاپیتال بهعلاوهي پانصد ـ ششصد صفحهي جلد دوم کاپیتال متناظر است با آموزهي تولید.
ــ جلد سوم کاپیتال متناظر است با آموزهي توزیع.
برقراری این تناظر بههیچروی غیرمنصفانه يا کنایهآمیز نیست. اولاً اونو و سکین خود را معتقد به حفظ ساختمان کار مارکس نميدانند، بلکه برعکس آن را نادرست تلقی ميکنند. ثانیاً درست عین این تناظر را آرتور هم قبول دارد، تنها با قید این اعتراض که چرا مارکس بعد از سه صفحه به ارزش «شیرجه» زده است. (9) و سکین خود با اندکی تغییر آن را صریحاً طرح ميکند. ازنظر او، دو فصل اول کاپیتال جلد یکم، تقریباً پنجاه ـ شصت صفحهي اول، متناظرند با آموزهي گردش و بقیهاش همان است که در بالا آمد.(10)
ویژگی «دیالکتیک سرمایه» البته ترتیب و توالی مقولات و تفاوت این بخشبندیها با بخشبندیها در کار مارکس نیست، بلکه این ترتیب خود معلول و نتیجهي اصل مهمتری است؛ و آن دیالکتیک سرمایه است. بنا به این دیدگاه يک تئوری دربارهي سرمایهداری ناب تنها و منحصراً ميتواند منطبق و مبتنی بر یک منطق دیالکتیکی باشد، منطقی که با نهایت صُلبیت و بدون هرگونه انحرافی و تنها و منحصراً با اتکا به روابط و تضاد مقولات با یکدیگر توالی و ترتیب آنها را روشن ميکند.(11) (اینکه این منطق دیالکتیکی، همان دیالکتیک هگل است که در کتاب «منطق» آمده است، اینکه دیالکتیک در آن به چه معنی است و اینکه این شماتیسم موجب چه مصیبتها، پریشانگوییها و ناپیگیریهای استدلالی در کار سکین است، موضوعی است که در محور دوم این نوشته به آن خواهم پرداخت.) برای آغاز کار عجالتاً همینقدر کافی است که بدانیم دیالکتیکی که «دیالکتیک دستگاهمند» بر آن استوار است، برداشتی است از دیالکتیک هگل، مبنی بر اینکه شناخت، یا بهتر است بگوییم فرآیند بازنمایی امر شناخت، از سادهترین، بسیطترین و انتزاعیترین مقولات آغاز ميکند و با افزودن تعینات کمتر انتزاعی و بیشتر مشخص درنهایت بهسوی ارائهي تصویری انضمامي ميرود که با برهم نهادن این تعینات، تصویری مشخص است. مشخصی، اما کماکان در اندیشه و نه در واقعیت (امپریک). موتور حرکت، تضاد است و بازیگرانش همان سهگانهي آشنای تز، آنتیتز، سنتز. اینکه ترتیب و توالیای که بر این اساس استوار است ميتواند دردسرهای استدلالی جدی به وجود آورد، از دید اونو پنهان نیست، اما به نظر او «در یک تئوری ناب از سرمایهداری این کار اجتنابناپذیر است.»(12)
من شیوهي کاربست ویژهي دیالکتیک نزد مارکس و رویکردش به سطوح تجرید را، همچنین «توازی» و همگامی دو فرآیند بازنمایی را، یکی از مجرد به مشخص و دیگری از روابط درونی بهسوی انتزاعات پیکریافتهای که خود را چون امری مشخص و آشنا مينمایانند، در نوشتهي «دیالکتیکِ پنهانشدن پشتِ عریانی» بهتفصیل موردبحث و بررسی قرار دادهام و قصد دوباره گویی استدلالات آن را در اینجا ندارم؛ اما در سراسر نوشتهي حاضر به آن مقاله تکیه و استناد ميکنم و خواندن آن را، هم برای آشنا شدن با دیدگاههای من دربارهي دیالکتیک مارکس و هم برای فهم بهتر نقد «دیالکتیک دستگاهمند» مفید ميدانم.
آموزهي گردش و کار مجرد
ما راه را از آنجا که اونو و سکین مایلاند آغاز ميکنیم، همانا از سپهر گردش تا در سرگردانیهای خود در کورهراهها، بیراههها، بُزروها و کوچههای بنبست که گاه با شکوهها و اعترافاتِ خودِ قافلهسالاران نیز همراه است، شایستگیاش را بسنجیم.
یک محصول، وقتی قرار نباشد با محصول دیگری معاوضه شود و تولیدکنندهاش آن را فقط برای مصرف خودش تولید کرده است، فقط یک ویژگی دارد. فایدهاش. قابلمصرف بودنش برای تولیدکنندهاش؛ اما اگر قرار باشد این محصول با محصول دیگری مبادله و معاوضه شود باید یک ویژگی دیگر هم داشته باشد تا طرفین مبادله بر سر آن به توافق برسند. این ویژگی دوم، کماکان ميتواند همان ویژگی اول باشد، یعنی فایدهاش. این بار نه (فقط) برای دارندهاش، بلکه برای طرف مبادله (نیز)؛ یعنی چه مقدار از چه چیز که در اختیار یک سر مبادله است با چه مقدار از چه چیز که در اختیار سر دیگر است، رضایت آنها را برای معاوضه تأمین ميکند تا به توافق برسند. اینجا، به نحوی آشکار شالودهي مبادله، تصمیمی ارادهمندانه و آگاهانه (سوبژکتیو) است. مبادلهکننده انتظاری از مبادله دارد که برآورده ميشود. خواهیم دید که همین تصویر نسبتاً ساده و ابتدایی که آشکارا فراتاریخی است و خود را به مبادله در هیچ دورهي معین یا ساخت و بافت معینی از روابط اجتماعی محدود نميکند، سنگ بنای «دیالکتیک دستگاهمند» است، هم در نقطهي عزیمتش و هم در پیشرفتهترین و پیچیدهترین استدلالاتش: چشم اسفندیاری که برایش سرنوشتساز خواهد بود.
اما از آنجا که موضوع بررسی «دیالکتیک سرمایه» جامعهي سرمایهداری است، آنهم نوع ناب و بری از آلایشهای ماقبل و مابعد سرمایهداری و پلشتیهای واقعیت تاریخی، ميتوانیم بپذیریم که ما دربارهي جامعهای حرف ميزنیم که اصل حاکم و بلامنازع مبادلهي محصولات این است که تولیدکنندهی محصول با مصرفکنندهی آن رابطهي مستقیمی ندارد؛ بنابراین توافقشان برای مبادلهي محصولات با یکدیگر نميتواند فقط سودمندیشان از نگاهی سوبژکتیو باشد. از همین رو محصول باید دارای خاصیت دیگری هم باشد که از فایدهاش مستقل است؛ خاصیتی که کمّی است و بهطور عینی با همان خاصیت در همهي محصولات دیگر قیاسپذیر است.
«دیالکتیک سرمایه»ی اونو ـ سکینی هم از کالا آغاز ميکند، محصولی که همارزش مصرفی دارد و هم همان خاصیتی را داراست که امکان مبادله پذیریاش را فراهم ميکند و نامش ارزش یا ارزش مبادله است. از این دیدگاه، دقیقاً در تضاد بین همین ارزش و ارزش مصرفی است که اودیسهي دیالکتیک سرمایه، سفر ماجراجویانهاش در دریاهای گردش، تولید و توزیع آغاز ميشود و با گذشتن از گردابهای هولناک پول و سرمایه و سود و اجاره نهایتاً به بهره ميرسد. این قصهای است که ــ به اعتبار سکینــ سرمایه خود برای ما روایت ميکند و کار ما فقط گوش فرادادن به آن است.
بنابراین دیدگاه اونو ـ سکین ميپذیرد که کالاها برای اینکه بتوانند با یکدیگر معاوضه شوند باید دارای خاصیتی کمی، «عینی»، مستقل از ارزش مصرفی و قابلاندازهگیری باشند. همان «شیئیت شبحواری» که مارکس نامش را ارزش نهاده است. دیدگاه «دیالکتیک دستگاهمند» به ضرورتِ وجود چنین «عینیتی اجتماعی» بیگمان اعتراف دارد، اما بااینکه، اینجا، در این مرحله و مرتبه از تجرید، بپرسد این خاصیت «چیست»، مخالفتی سرسختانه و ظاهراً «لجوجانه» دارد؛ زیرا واژهي «چیست؟» یا پرسشِ «چه هست؟»، پرسش از «چیستی»، «چه هستی»، «ماهیت» یا جوهر است؛ اما سکین و دیدگاه غالب در «دیالکتیک دستگاهمند» اصرار دارد که ما در اینجا بههیچوجه نباید دربارهي جوهر ارزش سخن بگوییم. بدیهی است که از این دیدگاه، ارزش جوهری دارد و آن جوهر کار مجرد است، اما اشاره به آن در اینجا، برای تکوین دیالکتیکی مقولات ناب تئوری ناب سرمایهداری ناب، تابو است. این کار را باید در آموزهي تولید کرد. خواهیم دید.
اگر قرار باشد برای شیوهي رویکرد اونو ـ سکین و تقریباً بقیهي پیروان «دیالکتیک دستگاهمند» به ارزش و صرفنظر کردن از اتکای ارزش به جوهر ارزش، یعنی کار مجرد، تمثیلی ارائه کنیم، هرچند این تمثیل هم مانند هر تمثیل دیگری سادهسازیها و بیدقتیهای خود را دارد، مقایسه با اشیاء و وزن آنها بهترین نمونه است. یکی از صفات فیزیکی اشیاء این است که هر یک وزنی دارند، یعنی در مقایسهي با یکدیگر یکی سبکتر یا سنگینتر یا هموزن با دیگری یا دیگر اشیاء است. «علت» این صفت فیزیکی، نیروی جاذبه و برای اشیاء در حوزهي جاذبهي کرهي زمین، عمدتاً نیروی جاذبهي زمین است. این وزن نیز، با فاصلهي شئ از کرهي زمین رابطهي معکوس دارد، یعنی هر چه شئ از زمین دورتر شود، «وزن» کمتری دارد و اگر آنقدر دور شود که از حوزهي جاذبهي زمین بیرون برود، دیگر «وزنی» ندارد. (دقت فیزیکی این مثال عجالتاً موردنظر نیست و اینکه اگر همان شئ در حوزهي جاذبهي جرم دیگری قرار گیرد، یا بهواسطهی رابطهي جرمش با جرمهای دیگر، بازهم «وزن» دارد، بدیهی است.) وانگهی من اشاره به این دور شدن را و «بیوزن» شدن را عامدانه میآورم که نشان دهم ــ اگر در اینجا «وزن» و «ارزش» با هم مشابه شدهاند ــ شرایطی هم ممکن است که شئ «وزن» (کالایی، ارزش) نداشته باشد، آنهم وقتیکه از حوزهي جاذبهي زمین (سرمایهداری) بیرون رفته باشد.
رویکرد اونو ـ سکین، بر اساس این تمثیل، چنین است که اینکه «علت» وزن اشیاء نیروی جاذبهی زمین است، در آغاز برای ما کاملاً بیاهمیت است. همینکه بدانیم که اشیاء چیزی دارند بنام وزن که ما در مقایسهشان با یکدیگر مشاهده ميکنیم، کافی است. بعضی چیزها سنگینتر یا سبکتر یا هموزن با چیزهای دیگرند. همین کافی است. بعداً، در آموزهي تولید، وقتی ميخواهیم این اشیاء را تولید کنیم، این پرسش طرح خواهد شد که برای تولید چیز سبکتر یا سنگینتر، چه کار باید کرد؟ بهعبارتدیگر، در آموزهي تولید به سراغ کار مجرد ميرویم.
درست به همین دلیل «دیالکتیک سرمایه» که نقطهي عزیمتش کالاست و موتور دیالکتیکش تضاد بین ارزش و ارزش مصرف است، کلامی از صفت دوگانهی کاری که در کالا نهفته است، کار مشخص و کار مجرد، بر زبان نميآورد. صفات مشخص و مجرد کالا، در اینجا و در این مرتبه، صفاتی خدادادهاند و همچون اسم اعظم، بر زبان راندنشان مجاز نیست. نادیده نباید گرفت که مارکس بزرگترین و بهترین کشف خود را همین کشف صفات دوگانهي کاری ميداند که در کالا نهفته است؛ و این نکته را در نگاه به روایتهای سطحی و غيرانتقادی به رابطهي دیالکتیک دستگاهمند با اندیشهي مارکس و مارکسیسم نباید ازنظر دور داشت.
اگر دلیلی نداشتیم که با روش و شیوهي رویکرد مارکس با این موضوع مخالف باشیم و مثلاً به شماتیسمی فلجکننده که به پیروی تعبدی از منطق هگل سوگند خورده است، پایبند نبودیم، در این مرحله دشواری چندانی نداشتیم. اگر کالا را ارزش ميدانستیم، ارزش را عینیت اجتماعی شبحوار کالا تلقی ميکردیم، جوهر ارزش را کار مجرد و شکل ارزش را ارزش مبادله ميدانستیم، در آن صورت سرشت یا صفتی عینی داشتیم که کمّی، قابلاندازهگیری و قابلمقایسه بود. مارکس در همان چاپ نخست کاپیتال جلد یکم «مهمترین نکتهي تعیینکننده» را «کشف کردن پیوستگی درونی اجتنابناپذیر بین شکل ارزش، جوهر ارزش و مقدار ارزش» ميداند و بر آن است که اگر بخواهیم این کشف را در قالب اندیشهایاش (ideel) بیان کنیم، یعنی در فرآیند بازنمایی توالی مقولات، نکتهي مهم «ثابت کردن این بود که شکل ارزش از مقولهي ارزش (Wertbegriff) منتج ميشود.»(13) اما تئوری ناب اقتصاد سیاسی که اصرار دارد در اینجا سخنی از جوهر ارزش و کار مجرد به میان نیاورد و ارزش را بر اساس اکسپرسیون ارزشی استنتاج کند، بههرحال ناگزیر است این ارزش را دستکم به نحوی توصیف کند.
بااینکه اونو و سکین بارها تأکید دارند که منظور از افراد یا نهادهای اجتماعی اشخاص یا گروههای معین نیست، بلکه تجسم یا شخصیتیابی مقولات اقتصادی است، اما وقتی از امیال یا انتظارات دارندهی کالا سخن ميگویند، نميتوانند انکار کنند که در اینجا با میلی سوبژکتیو سروکار داریم که آگاهانه یا عامدانه تصمیم ميگیرد. از همین رو حتی آرتور که از دیگران به سکین و اونو نزدیکتر است به اونو ایراد ميگیرد که باید در تحلیل شکل ارزش از دارندهي کالا چشمپوشی کند.(14)
اونو «ارزش کالا» را چیزی ميداند که برای «دارنده یا مالک کالا» بهمثابهی یک «عامل (agent) فعال تجارت» عمل ميکند که «کالاهای موردنیازش را برای او به ارمغان ميآورد.»(15) و ازآنجاکه ارزش کالایش نه مستقیماً با کالاهای دیگر، بلکه با معادل عام یا پول مبادله ميشود، ارزش کالا برای دارندهاش برابر با پولی است که در قبال آن دریافت ميکند. یا به عبارت صریح و ساده: قیمت کالا. اینکه مقدار این پول چقدر است، بستگی دارد به «مقدار سوبژکتیو قابلانتظار» فروشنده يا دارندهی کالا. ازآنجاکه ما اینجا معیار عینی (ابژکتیو) کار مجرد و بنابراین مقدار کار اجتماعاً لازم را نداریم، چارهای جز اتکا به معیار ذهنی (سوبژکتیو) «انتظار فروشنده» باقی نميماند و همهي سوگندها به اینکه افراد تجسم مقولات اقتصادیاند، بیاعتبار خواهند شد. ما بهزودی خواهیم دید که اتفاقاً مارکس در فصل دوم کاپیتال، یعنی همان فصلی که ازنظر «دیالکتیک دستگاهمند»، زائد و برهم زنندهي فرآیند استنتاج دیالکتیکی است، از دارندهي کالا سخن ميگوید و خواهیم دید، چرا؟ عجالتاً بر سر تعریف یا بهتر است بگوییم توصیف ارزش از سوی اونو و سکین مکث کنیم. ازنظر سکین «فرق کالا با یک محصول یا یک ارزش مصرفی این است که ارزش دارد… شکل کالا بُعدی اجتماعی دارد که نقطهي عزیمت دیالکتیک سرمایه را فراهم ميسازد.»(16) دربارهي اینکه این ارزش چیست که چنین شکلی به خود گرفته است، سکین چیزی بیشتر از اونو، یعنی انتظار سوبژکتیو فروشنده از مقدار معادل نميگوید. تعبیری که سکین برای توصیف ارزش بکار ميبرد «قابلیت تبدیلشدنش به پول» از نظرگاه دارنده یا فروشنده یا «پولی بودن» (moneyness) کالاست! (17) اینکه چرا کالا این «چیز» را دارد، اینکه پول چه چیزی است که این خاصیت را دارد که کالاها بخواهند بدان تبدیل شوند، اینکه اراده و انتظار اشیاء از کجا ميآید که انتظار مبادله به مقدار معینی را داشته باشند، همه راز سربستهی اونو ـ سکینی است. «چیزی که باید در اینجا توضیح داده شود این است که چگونه هر کالا به قیمت، بهمثابهی بیان ارزشش نیاز دارد.» همین؛ و اینکه «چگونه جوهر ارزش ممکن است در فرآیند تولید شکل بگیرد، چیزی نیست که در اینجا باید توضیح داده شود.»(18)
ازآنجاکه مقولهای بنام ارزش، کار مجرد و مقدار کار اجتماعاً لازم، در اینجا، در اختیار نیست، اندازهگیری مقدار ارزش کالاها هم خیلی ساده از طریق عرضه و تقاضا صورت ميگیرد؛ زیرا «هرگاه که کالاها در ازای پول فروخته ميشوند، قیمت عرضهشان و قیمت تقاضایشان به هم ميرسند، این فرآیند اندازهگیری ارزش کالاهاست.»(19) بنابراین به این دلیل که ما اجازه نداریم مقولهي مقدار ارزش را برحسب مقدار کار اجتماعاً لازم در اینجا تعریف کنیم، هیچ مانعی ندارد که همینجا، در آموزهي نخست یا آموزهي گردش، در این عامترین سطح تجرید از قیمت، عرضه و تقاضا، خریدوفروش بهمثابهی مقولات ناب تئوری ناب صحبت کنیم. سکین حتی یک گامْ بیشتر برميدارد و گناه اغتشاش در فهم تئوری ارزش مارکس را بر گردن خود مارکس ميگذارد، زیرا مارکس «پیش از تدقیق و تنقیح قیمتهای تولید از قانون ارزش سخن گفته است.» و خواننده ميتواند «به این خطا بگراید که مفهوم ارزش پیش از شکلگیری تعادل قیمتها تعریف و مستدل شده است.»(20) باورنکردنی است که سکین، بعدازاین، در آموزهي توزیع یعنی مشخصترین آموزه در تئوری ناب، سعی ميکند استناد قیمتها به ارزشها را اثبات کند؛ قیمتهایی که ميبایست پیش از ارزش تعریف شده باشند!
سکین البته برای توصیف ارزش به دو شیوهي دیگر نیز در آموزهي گردش متوسل ميشود که به نظر من یکی آشفتهتر از دیگری است. نخست اینکه ميکوشد ارزش را از طریق دیالکتیکِ نفی استوار کند. مينویسد: «ارزش یک کالا در نخستین گام بهمثابهی چیزی که یک ارزش مصرف نیست، از سوی دارندهاش بر شناخته ميشود، بهعبارتدیگر بهمثابهی نفی ارزش مصرفیاش.»(21) این استدلال البته بلافاصله رها ميشود، زیرا نفی امر کرانمندِ ارزش مصرفی باید اثبات امری نامتناهی باشد که ناظر بر عامیت خصلتهای کرانمندِ ارزش مصرفیاند؛ اما خصلتهای کرانمندِ ارزش مصرفی چیستاند؟ فایدههایش؟ خواص فیزیکیاش؟ و عامیتی که از این نفی حاصل ميشود ناظر بر چیست؟ فایدهي عام؟ مادهي عام؟ چنین نتایجی حتی برای سکین نیز عبثاند. اگر مارکس ميخواست ارزش را از طریق این استدلال نتیجه بگیرد، بااینکه خوشبختانه چنین شیوهای را بکار نميبندد، با دشواری چندانی روبرو نميشد. او ميتوانست استدلال کند ارزش، نفی ارزش مصرفی است و ازآنجاکه ارزش مصرفی نمایندهي کار مشخصی است که در کالا نهفته است، عامیتِ ناشی از این نفی، کار مجرد خواهد بود.
شیوهي دوم، بیرون آوردن مقولهي «قیمت طبیعی» از گور اقتصاد سیاسی ماقبل مارکسی است. در اینجا «قیمت طبیعی ارزش کالا را اندازه ميگیرد»، اما آن را «تعیین نميکند». سکین ناگفته نميگذارد که «البته، در پس این اندازهگیری ارزش، تعییناش نهفته است.»(22) به زبان ساده: کار مجرد جوهر ارزش است، مقدار ارزش هم که برای اندازهگیری مورداستفاده قرار ميگیرد، مقدار کار اجتماعاً لازم است، ولی ما اجازه نداریم در اینجا از آن سخن بگوییم!
آموزهي تولید و کار مجرد
همهي دشواریهایی که نادیده گرفتن عامدانهي کار مجرد بهمثابهی جوهر ارزش، چه در استوار ساختن «عینیت اجتماعی» ارزش، چه اکسپرسیون ارزشی و چه مقدار ارزش و ازآنپس استنتاج شکل معادل و پول برای استدلالات اونو و سکین ایجاد ميکنند، این واکنش را در خواننده به وجود میآورد که با نوعی لجاجت (غیر) منطقی روبرو است؛ زیرا حتی به اعتراف خودِ سکین نیز، شکل ارزش نقطهی عزیمت برای تبیین شکل معادل یا پول است و نميتوان آن را پیشفرض گرفت. (23) اگر چنین است، چرا نخست ارزش را بر اساس کار مجرد استوار نکنیم و ازآنجا، پیش از استنتاج شکل معادل یا پول، شکل ارزش را نقطهي عزیمت قرار ندهیم؟ بااینحال من گمان نميکنم که علت اصلی نادیده گرفتن کار مجرد، واقعاً لجاجتی (غیر) منطقی باشد. برعکس یا این اصرار از وفاداری شماتیک به ساختمان «منطق» هگل ناشی ميشود یا در درک فراتاریخی دیدگاه اونو ـ سکین از ارزش ریشه دارد. این جنبه را در بررسی دیدگاه اونو ـ سکین دربارهي کار مجرد که اینک در آموزهی تولید اجازهي مطرحشدن دارد، معاینه ميکنیم.
یکی از پایههای اصلی آموزهي تولید سکین و اساساً کل تئوری او، یعنی «دیالکتیک سرمایه»، درک سکین از ارزش مصرفی و کار مولد است و این یکی از نکاتی است که قصد ندارم در این سلسله مقالات به آن بپردازم و تنها در پایان این نوشته به آن اشاره خواهم کرد؛ زیرا درک سکین از ارزش مصرف و کار مولد چنان بیکفایت و «عقبمانده» است که درواقع باید در متنی کاملاً جداگانه موردنقد قرار گیرد. ازنظر سکین ارزش مصرفی، یک شئ مادی، یک چیز فیزیکی طبیعی است. آنچه او «خدمات» تعریف ميکند، ارزش مصرفی نیست. کار مولد نیز فقط کاری است که ارزش مصرفی، یعنی یک شئ مادیِ قابللمس تولید ميکند، چیزی که بتواند به لحاظ زمانی و مکانی از تولیدکنندهاش جدا شود. دراینباره در پایان این بخش نمونههای بسیاری به دست خواهم داد. اینجا نکتهي موردتوجه ما تعریف سکین (و اونو) از ارزش و کار مجرد است. سکین ميگوید: «کاری که هر ارزش مصرفیای را بدون تمایز تولید ميکند، کار مجرد انسانی است. کاری که یک ارزش مصرفی ویژه را تولید ميکند، کار مفید ـ مشخص است. کار مولد همواره توأمان هردو است: مجرد ـ انسانی و مشخص و مفید. مهم است تأکید کنیم که این دوگانگی کار مقدم بر تولید کالاهاست و سرشتنشان ویژهي آنها نیست.»(24) او ارزش را «در اصل بهمثابهی کیفیت اجتماعاً یکنواختی» تعریف ميکند که «همهی کالاهای سرمایهدارانه تولیدشده» دارا هستند. به نظر او، اما تا پیش از پرداختن به تولید یا سرمایهي صنعتی، نميتوان دربارهي محتوا و جوهر ارزش سخن گفت.(25) جای دیگر، سکین «شکل ارزش» را «قیمت پولیِ کالایی» ميداند که «انفراداً در بازار سرمایهداری خریدوفروش میشود؛ اما جوهر ارزش هزینهای واقعی است که جامعه برای تولید آن و برحسب صرف کار مولد تحمل ميکند.»(26)
در همهي این موارد ميبینیم که کار مجرد بهمثابهی انتزاع از خاصیت مفید یک شئ مادیِ مصرفی استدلال شده است، بهمثابهی سهمی از کار عام اجتماعی که هر جامعهای باید برحسب مقدار اجتماعاً لازم برای تولید آن محصول صرف کند. جنبه یا صفت مشخص کار و همزیستیاش با جنبهي مجرد آن، برخلاف نظر مارکس، سرشتنشان کالا، بهمثابهی سلول تولید سرمایهداری و نقطهي عزیمت بازنمایی دانش و نقد آن نیست، بلکه بر تولید کالاها «مقدم» است. ازنظر سکین جوهر ارزش از «کار ساخته شده است، کاری که ميتواند هر ثروتی را در این جامعه، همانگونه که در هر جامعهي دیگر تولید کند.»(27) آشکارتر از این نميتوان کار مجرد را بهمثابهی کار عام، بهمثابهی فعالیت بشری برای بقا، بهمثابهی متابولیسم انسان و طبیعت در سراسر تاریخ تعریف کرد؛ و این کوچکترین ربطی به درک مارکس از کار مجرد بهمثابهی جوهر ارزش و بهمثابهی سرشتنشان جامعهي سرمایهداری ندارد. وضع اونو، استاد سکین، هم از این بهتر نیست. به نظر او «این یک هنجار (norm) اقتصادی عام است که در فرآیند کار و تولید ریشه دارد و آن اینکه همهي محصولاتی که جامعه با دشواریهای کمتر یا بیشتر به چنگ ميآورد، مبتنیاند بر زمان کار لازم برای تولید آنها. این هنجار، در اقتصاد کالایی بهمثابهی قانون ارزش، مبادلهي محصولات را تنظیم ميکند.»(28) یعنی ارزش، به شالوده ی تخصیص بخشی از کار جامعه به تولید یک محصول، بهمثابهی یک قاعده یا نورم یا هنجار اجتماعی همیشه و در همهي جوامع وجود دارد و در جامعهي مبتنی بر تولید کالایی، همچون قانون، مبادلهي کالاها را تنظیم ميکند.
شالودهي این درک از ارزش، درواقع، همانطور که گفتم، دریافتی از کار مجرد بهمثابهی عام، و عام بهمثابهی انتزاع از ویژگیهای خاص کار است. کار مجرد بیشتر یک مفهوم است تا یک عینیت اجتماعی. خشت کج آنجایی نهاده ميشود که سکین «کار اجتماعی لازم» را «کاری ميداند که به لحاظ فنی بهطور مستقیم یا غیرمستقیم ضروری است که کالایی به مقدار اجتماعاً ضروری تولید شود.»(29) بههیچوجه چنین نیست، زیرا تولید سرمایهداری کوچکترین توجهی به این هدف ندارد که کالایی به «مقدار اجتماعاً ضروری» تولید شود. شیرینی قضیه این است که سکین به مارکس انتقاد میکند که مارکس در تعریف کار مجرد، عمدتاً جنبهي فنی کار را در نظر داشته است و همانجا از مارکس نقل ميکند «زمان کار اجتماعاً لازم برای تولید یک محصول تحت شرایط متعارف (نرمال) تولید»(30) موردتوجه قرار میگیرد. نخست اینکه، شرایط متعارف (نرمال) تولید، به اعتبار کل درک مارکس از کار مجرد، فقط یا عمدتاً جنبهي فنی کار نیست و دوم اینکه مارکس آنجایی که کار مجرد را استنتاج میکند، آن را بر سه فرآیند همهنگام و همارز استوار ميداند: یکم: فرآیند فنی کار؛ دوم: فرآیند تولید؛ و سوم: از طریق گردش کالایی؛ زیرا «فرض و مبنا قرار دادن مقولهي کار مجرد، اگرچه ناشی از فرآیند استدلال منطقی است، اما به لحاظ هستیشناسی هستی اجتماعی و تاریخی سرمایهداری نیز فرضی پذیرفتنی است. بیرنگ شدن ویژگیهای معین و مفید کار و گرایش به انعقاد چیزی همچون کار ساده، کار بیتفاوت و کار بیپیرایه» درعینحال از سه سپهر واقعی فوق، در زندگی اجتماعی سرمایهدارانه ناشی میشود.(31)
آموزهي توزیع: توالی «دیالکتیکی» مقولات؟
ازآنجاکه نزد اونو و سکین «شکل» ارزش بدون استوار کردن مقولهي ارزش، چه به لحاظ هستیشناسی سرمایه و چه از راه استنتاج منطقی مقولات در همان سپهر گردش نقطهي عزیمت قرار گرفته و با گذار به پول و سرمایه حرکتِ تحقق سرمایه را آغاز کرده است، بازگشت به مقولهي ارزش در آموزهي تولید و استوار کردن جوهر آن بهمثابهی کار مجرد، آنهم با استدلالات فراتاریخی، درواقع کاری زائد است و در ساختمان تئوری ناب یا «دیالکتیک سرمایه»، در آموزهي توزیع هم نقشی ایفا نميکند. به همین ترتیب، ازآنرو که قیمت پیش از ارزش معرفی شده است، انتظار تبدیل نرخ اضافه ارزش به نرخ سود، شکلگیری نرخ متوسط سود و ازآنجا قیمتهای بازار، انتظار بیهودهای است که نه به لحاظ استدلالی و نه به لحاظ استنتاج دیالکتیکی، حتی آنطور که اونو ـ سکین میپسندند، یعنی حرکت از سطوح مجرد به سطوح مشخص، قابلتصور خواهد بود؛ بنابراین بههمریختگی سطوح تجرید و استفادهي درهموبرهم از مقولات ارزش و قیمت و هزینه و ارزش اضافی و سود، نباید جای شگفتی باشد. ما ميتوانیم به اعتبار اونو مدعی شویم «هر سرمایهدار منفرد در عمل اقتصادیاش امیدوار است ارزش اضافهي بیشتری از طریق کاهش هزینهي تولید به دست آورد.»(32) و اهمیتی برای مقایسهي «ارزش» و «هزینه» قائل نشویم؛ ما ميتوانیم با آسودگی خیال بگوییم «درواقع سرمایهداران اضافه ارزش را تنها با فروش کالاها به چنگ ميآورند، چه این اضافه ارزش از فرآیند تولید ناشی شده باشد، چه صرفاً دزدی در فرآیند گردش باشد.»(33) و نگران پنهان کردن، یا دستکم لوث کردن منشأ تولید ارزش و اضافه ارزش نباشیم؛ ما حتی ميتوانیم با «شهامت» کامل ادعا کنیم که «قانون ارزش که بر یک اقتصاد کالایی حاکم است تضمینکنندهی مکانیسم قاطع کاربردش نیست… مگر آنکه ارزشها هم از پیش به قیمتهای تولید مبدل شده باشند. تنها با شکلگیری نرخ سود ممکن ميشود که بهطور عینی مقادیر متعادلی یا متناسبی از ارزشهای استفاده را که موردنیاز جامعهاند تعیین کرد و اینکه چه مقدار معین از زمان کار برای تولیدشان لازم است.»(34)
بهرغم این آشفتگیهای قابلانتظار، لازم است که بهتوالی و ترتیب مقولات در آموزهي توزیع که بنا به نظر «دیالکتیک دستگاهمند» متناظر با جلد سوم کاپیتال مارکس است، نگاهی بیندازیم. نهتنها ازآنرو که تفاوتهای آنها را آشکارتر ببینیم، بلکه بیشتر برای آنکه استدلالاتی را که شالودهي این ترتیب و توالیِ بهاصطلاح دیالکتیکی است، معاینه کنیم.
پیش از آن اما خالی از فایده نیست، تنها بهقصد یادآوری، نگاهی شتابزده به ترتیب مقولات و مباحث در کاپیتال جلد سوم بیندازیم تا امکان مقایسه در همان نخستین نگاه فراهم باشد و مراجعه به فهرست کاپیتال جلد سوم، عجالتاً ضرورتی نداشته باشد. کاپیتال جلد سوم از تبدیل نرخ اضافه ارزش به نرخ سود آغاز ميشود، ازآنجا نرخ متوسط سود و قیمتهای تولید نتیجه ميشوند. سپس، پس از طرح گرایش نزولی نرخ سود، سرمایهي تجاری و سود آن بررسی ميشود. سپس مقولهي بهره و تفاوت و تضاد آن با سود بنگاه ميآید. با در دست بودن مقولهي بهره، سرمایهي بانکی و بنابراین سرمایهي بهرهآور امکان طرح شدن دارد و در پایان رانت. این توالی از یکسو مبتنی است بر شیوهی بازنمایی مارکس برای عزیمت از مقولات مجرد و افزودن تکوینی و گامبهگام تعینات تازه، بر اساس منطق هستی شناختی شیوهي تولید سرمایهداری، حرکت بهسوی تصویری مشخصتر، انضماميتر و نزدیکتر به آنچه واقعیت جامعهي سرمایهداری و آشنا در آگاهی عمومی است. این روند بازنمایی از سوی دیگر و درعینحال همراه و همهنگام با روند بازنمایی دیگری است که نشان ميدهد، مقولات هر چه مشخصتر و آشناتر، درعینحال هر چه فریفتارانهتر، پنهانکارتر و رازآمیزترند و همچون انتزاعاتی پیکریافته، حقیقت روابط درونی و حقیقی شیوهي تولید و بازتولید سرمایهداری را از دیدهها پنهان ميکنند. بدین ترتیب، اگر کسب سود از راه تولید کالا شالودهي ساخت و بافت تولید سرمایهداری است، بااینحال بدیهی است که سرمایه، علاقهای به توقف در تولید ندارد و اگر امکانی برای دستیابی به سود، بدون توقف در تولید موجود باشد، بهسوی این امکان گرایش خواهد یافت؛ بنابراین سرمایهي تجاری که یک گام بعد از سرمایهي مولد ميآید، دستکم از طریق خریدوفروش کالا و بدون طی فرآیند تولید، به سود دست ميیابد. بااینحال در سرمایهي تجاری کماکان کالا، واسطهي سودبری است و گذار به وضعیتی که حتی کالا نیز از این میان حذف شود، گامي دیگر بهسوی انتزاعیتر شدن مقولات است. سرمایهي بهرهآور این امکان را فراهم ميکند که حتی با حذف کالا، پول، پول ميزاید. در سرمایهي بهرهآور، نهتنها خودِ پول به «کالا» تبدیل ميشود، بلکه وارونگی بنیادین تولید سرمایهداری، وارونگی تازهای را نیز موجب ميشود. اگر در وارونگی اول، بهرهي پول که خود بخشی از سود و بنابراین بخشی از ارزش اضافهي کل است بهعنوان موجودی قائمبهذات و بهعنوان حاصل طبیعی پول و سرمایهي بهرهآور تلقی ميشود، در وارونگی دوم، مقدار بهره خود نشانه و نمایندهي مقدار معینی سرمایهي بهرهآور خواهد شد. با در اختیار بودن این دو عامل یکی «کالا» تلقی شدن چیزی که کالا نیست و رابطهي وارونهي بهره و سرمایه و با در دست بودن مقولهي سود اضافی که در مبحث سود میانگین استنتاج شده است، مارکس ميتواند به آخرین سطح تعینات، یعنی رانت بپردازد.
آموزهي توزیع اونو ـ سکینی هم مثل کاپیتال جلد سوم از تبدیل نرخ اضافه ارزش به نرخ سود آغاز ميشود و با استنتاج نرخ متوسط سود و قیمتهای تولید ادامه ميیابد، اگرچه همانطور که دیدیم، استنتاج قیمتها در عمل کاری زائد است. سپس رانت ميآید. در اینجا، این نکته برای کل «دیالکتیک دستگاهمند»، چه از نوع تئوری ناب اونوییاش، چه از جنس «دیالکتیک سرمایهي» سکینیاش و چه در همهي اشکال تازهاش، مسئلهای بسیار کلیدی است و یکی از ایرادهای اصلی «دیالکتیک دستگاهمند» به مارکس و اثبات ناتوانی یا کاستی تئوریک کار او تلقی ميشود. ميبینیم. پس از رانت، بهره ميآید و سپس در بخش بهره، بهعنوان یک بند در مطالب این بخش، سرمایهي تجاری و سودش «استنتاج» ميشوند. بعدازآن سرمایهي بهرهآور. اینجا اودیسهي دیالکتیک سرمایه به پایان ميرسد و سرمایه پس از گذشتن از دریاها و گردابها به خانه بازميگردد و احساس آسایش و امنیت ميکند.
حال ببینیم مبانی استدلالی دستگاه اونو ـ سکینی چیست. نخست رانت، زیرا این مهمترین نکته است. تا جایی که به تئوری مارکس دربارهي تولید و بازتولید سرمایهداری مربوط است و «دیالکتیک دستگاهمند» هم در اساس با آن اختلافی ندارد، سرمایه ارزش است و هدف تولید سرمایهداری تولید ارزش و مهمتر از آن اضافه ارزش است؛ بنابراین عوامل تولید، نميتوانند چیزی جز ارزش باشند. از دیدگاه مارکس نیز چنین است. در تولید سرمایهداری در عامترین سطح تجرید بیشتر از دو عامل وارد نميشوند. سرمایهي ثابت و متغیر. اولی برابر است با ارزش عوامل عینی تولید و دومی برابر است با ارزش نیروی کار. در اینجا، هیچ عامل دیگری که ارزش باشد، نداریم. بدیهی است که تولید سرمایهداری در خلأ یا ناکجاآباد صورت نميگیرد. بدیهی است که هر تولیدی، چه مادی و چه غیرمادی بالاخره در فضایی (زمین، دریا، هوا، جوْ…) صورت ميگیرد. تصوری غیرازاین هم فقط احمقانه است؛ اما به این دلیل ما از هوا یا زمین بهمثابهی عوامل تولید سرمایهداری سخن نميگوییم. آنها، مثل طبیعت بهطور عام و همهي قوانین طبیعی، شرط عام هستی انسان و هر تولید در هرزمانی هستند. از طرف دیگر، اینکه شیوهي تولید و بازتولید سرمایهداری شرایطی را فراهم ميآورد که اشیایی که فاقد ارزشاند، بهمثابهی کالا تلقی شوند و مثل زمین یا انتزاعات پیکریافتهای مثل پول، «خریدوفروش» شوند، این اشیاء را به عوامل تولید سرمایهداری مبدل نميکند، بلکه، این واقعیت به برکت تئوری ارزش مارکس، افشاگر راز تولید سرمایهداری و شالودههای نقد، درگذرندگی و سرنگونی آن است.
برای دیدگاه اونویی ـ سکینی قضیه البته به این «سادگی» ها نیست. با توجه به زمینههای نگرش فراتاریخی به ارزش که از آن یاد کردیم، برای سکین نیروی کار و زمین «دو منبع اصیل بارآوری» اند (35). اونو نیز مجردترین سطح تئوری، یا «تئوری ناب سرمایهداری» را «شرایط انتزاعی از یک جامعهي سرمایهداری ناب» ميداند که از «سه طبقهي اصلیِ سرمایهداران، کارگران و زمینداران تشکیل شده است.»(36) بنابراین به نظر اونو «رویکرد مارکس… به یک تئوری بهره راه ميبرد که بر پیشفرضهای یک جامعهي سرمایهداری ناب مبتنی نیست. تئوری بهره که شامل سود تجاری نیز هست، باید بعد از تئوری رانت آورده شود… زیرا رانت در مداخلهي مستقیم مالکیت ارضی در فرآیند تولید سرمایهداری ریشه دارد…»(37)
ریشهي واقعی و مبنای اصلی استدلال اونویی ـ سکینی چیز دیگری است و اگر این نبود، صِرفِ بحث دربارهي جایگاه بررسی رانت تنها اهمیتی روششناختی داشت؛ اگرچه کل «دیالکتیک دستگاهمند» در اینجا، اساساً چیزی جز این نیست. مسئله این است که از دیدگاه سکین، ارزش مصرفی فقط یک شئ مادی است، یک شئ فیزیکی؛ چیزی که عناصر تشکیلدهندهاش فقط عناصر طبیعی، سنگ و چوب و آهن و… هستند. از طرف دیگر کار مولد، یا کار مولد ارزش، تنها کاری است که ارزش مصرفی به معنای فوق تولید ميکند. پس بدون در نظر گرفتن زمین، تولید ارزش و بنابراین تولید سرمایهدارانه، غیرممکن است. زمین، در اینجا و در عامترین سطح تحلیل یکی از عوامل تولید است و بنابراین بدیهی است که باید بهعنوان یکی از عواملی که بخشی از سود بدان تعلق ميگیرد، بلافاصله بعد از بحث سود مطرح شود. سکین ميگوید درست است که زمین در تولید ارزش نقشی ندارد، اما در تولید «ارزش مصرفی»، «عاملی اجتنابناپذیر است.»(38) یا جای دیگر: «اگرچه زمین مستقیماً در تولید ارزش مشارکت ندارد، اما بااینحال عاملی در تولید ارزش مصرفي است: از همین رو سرمایه باید بخشی از ارزش اضافه را تسلیم مستغلات کند که شکلهای متنوعی از رانت را وصول ميکند.»(39)
استنتاج مقولهي بهره از رانت در دستگاه اونویی ـ سکینی به دو شیوه صورت ميگیرد. یکی «عینی»، یعنی استناد به مقولات اقتصادی (هرچند بهنحویکه نه به لحاظ تاریخی و نه به لحاظ منطقی استوار کردنی است)، دوم بهطور «ذهنی» (سوبژکتیو) که درواقع توجیهی برای طرح آن پس از رانت است. دستگاه اونویی ـ سکینی ریشه و علت وجودی بهره را همهجا «نقدینهي عاطل» در کنار تولید و مبادلهي کالایی میداند. بنا به این استدلال یا باید بهره تاریخاً به تجارت مقدم باشد یا اینکه در سطحی از تجرید، آنهم در سرمایهداری ناب، تجارت بدون بهره قابلتصور نباشد. اگر ما مثل مارکس سرمایهی تجاری را بر اساس دورپیماییهای سرمایه توضیح دهیم، یعنی در سطحی از تجرید وظیفهي تحقق ارزش را که اساس بازتولید سرمایهداری است، به سرمایهي «جداگانه» ای محول بدانیم، در آن صورت نیازی نداریم که حتماً امکانپذیر بودن این وظیفه را به وجود نقدینهي عاطل یا واگذار شدن بخشی از سرمایه به سرمایهي استقراضی موکول بدانیم. ویژگی منطقی دیالکتیکیای که بنیاد توالی و ترتیب مقولات در دیدگاه مارکس از مجرد به مشخص است، دقيقاً در همينجاست؛ استوار بودنش بر هستیشناسی تولید و بازتولید سرمایهداری؛ اما نزد سکین مبنای ذهنی استدلال بهره، رواج و مقبولیت اصل مالکیت است! سکین میگوید چون سرمایه در رابطه با مالکیت ارضی ميپذیرد که سهمی از اضافه ارزش را به رانت ارضی بدهد، «این پراتیک به اصلی عقلانیت (مقبولیت عام) ميبخشد که در جامعهي سرمایهداری، مالکِ یک مایملک محق است که درآمدی ادواری را از ملکش دریافت کند.»(40) همین مقبولیت باعث ميشود که نقدینهي عاطل که در جایی جمع شده است، بهمثابهی سرمایهي استقراضی محق باشد، سهمی از ارزش اضافه را بهمثابهی بهره به خود اختصاص دهد. مبنای این استدلال که مقبولیت مالکیت عام را شالودهي بهره میداند، چه خصلتی دارد؟ واقعی، منطقی، امپریک؟ همانطور که دیده ميشود استدلالی از این سستتر، چه به لحاظ جایگاهش در دیالکتیک بهاصطلاح دستگاهمند و چه به لحاظ قرار گرفتنش در تئوری یک «سرمایهداری ناب» کمتر قابلتصور است.
این بههمریختگی منطقی ترتیب و توالی مقولات که به نظر من دیالکتیک سرمایهي اونویی را به یکی از شاخصترین روایتها از شیوهي تولید سرمایهداری برای پنهان کردن سرشت بتوارهي آن بدل میکند و در معجونی آشفته بنام «دستگاهمندی»، آنچه را من فرآیند دوم بازنمایی در کاپیتال یا فرآیند استقلال انتزاعات پیکریافته مينامم، کاملاً ازنظرها پنهان ميدارد، حتی از چشم مبتکران و نظریهپردازان آن پنهان نمانده است. جابجا در آموزهي توزیع چه نزد اونو و چه نزد سکین که درواقع فقط شارح اونو است به مواردی برميخوریم که آنها ناچار ميشوند ناکافی بودن فرآیند استدلال را به فقدان مقولاتی متکی کنند که بعداً طرح خواهند شد.
سکین که به پیروی از اونو مقولهي رانت را پیش از بهره «استنتاج» کرده است، هنگام اشاره به «تبدیل زمین به یک کالا» این واقعیت را «تنها در توازی با تبدیل خود سرمایه به یک کالا» قابلتصور ميداند، اما به نظر خود او هم «برای فهم دومی، ما به رویکردی دستگاهمند نیاز داریم که در فصل آینده «یعنی بهره» بدان خواهیم پرداخت.»(41) دستگاهمند؟! به نظر سکین «روش سرمایهای شدن زمین باید این نظرگاه را پیشفرض بگیرد که درآمدهای رانتی با درآمدهای بهرهای همسان و همتایند… چنین نظری از سوی سرمایه تنها زمانی پذیرفته ميشود که سرمایه شکل سرمایهي بهرهآور را گرفته باشد، یعنی بعد از تبدیلشدن خود سرمایه به کالا.»(42) اگر فهم «کالا شدن» زمین منوط به فهم کالا شدن پول است، چرا سرمایهي استقراضی، سرمایهي بهرهآور و بهره، پیش از رانت طرح نمیشوند؟ آیا منطقیتر نبود، نخست به وارونگی دوم، به کالا شدن سرمایه ميپرداختیم و از این طریق سرشت بتوارهي تولید سرمایهداری را افشا و نقد ميکردیم و سپس به سراغ رانت ميرفتیم؟ سکین ميگوید «سرمایهي بانکی، درست مثل سرمایهي تجاری (که بعداً در فصل آینده بررسی خواهد شد)، شکل… سرمایهي سوداگرانه را دارد…»(43) چرا مقولهای را که پیشتر موردنیاز است، بعداً طرح ميکنیم؟
«دیالکتیک دستگاهمند» از سپهر گردش آغاز ميکند تا پس از سپهر تولید به سپهر توزیع برسد. اونو ميگوید: «تئوری ناب سرمایهداری باید با آموزهي گردش آغاز کند…، آموزهي تولید متعاقباً میتواند به فرآیند تولید که با این اشکال گردش خوانایی دارد» بپردازد. (44) اما دراینباره که مبنای تاریخی، هستیشناسانه، شناختشناسانه، روششناسانه یا منطقی تقدم گردش بر تولید چیست، چیزی نميگوید. نميگوید در کدام سطح از تجرید کالاها ميتوانند مبادله شوند و به گردش درآیند، پیش از آنکه تولیدشده باشند؛ و اینکه اگر چنین سطح ممتنعی از تجرید وجود داشته باشد، چرا مجردترین است!
محور دوم: تناظر یکبهیک با منطق هگل
دربارهي رابطهي اندیشه و تئوری مارکس، چه در کاپیتال و چه در آثار دیگرش، با هگل بسیار گفته و نوشته شده است. از اشارات خود مارکس به رابطهاش با هگل، فلسفهي هگل و دیالکتیک گرفته تا نوشتههای انگلس، لنین، کرش، لوکاچ، مکتب فرانکفورتيها، روبین، رُسُدلسکی و دیگرانی بس بسیار. اینکه این تأثیرپذیریها یا همسانیها با دیالکتیک هگل، بیشتر از دیالکتیک هگلی در «پدیدارشناسی روح» متأثرند یا «فلسفهي حق»، «دانشنامه و فلسفهي طبیعت»، «منطق در دانشنامه» یا «منطق کبیر» بسته به این یا آن متفکر، دیدگاهها متفاوت است. حتی آنها که شدیداً مخالف پیروی دیدگاه یا روش مارکس از دیالکتیک هگلی و حتی تأثیرپذیری از آن بودهاند، خود را ناگزیر دیدهاند برای اشارات صریح مارکس به هگل و ردپاهای انکارناپذیر دیالکتیک هگلی در مارکس توضیحات یا توجیهاتی ارائه کنند: از زبان استعاری یا تأثیرپذیری ادبی گرفته تا اجتنابناپذیری استفاده از زبان و بیان مسلط زمانه. تأکید و برجسته کردن شیوهي بازنمایی کار مارکس در کاپیتال بهمثابهی حرکتی از امر مجرد به امور مشخص و سطوح تجرید، نیز کار تازهای نیست و آن را به بهترین وجهی، نخست در اشارات صریح خود مارکس، چه در پیشدرآمد گروندریسه و چه در کاپیتال و پسازآن در آثار رُسُدلسکی و روبین ميتوان بهخوبی دید؛ بنابراین رابطهي تئوری مارکس در کاپیتال، یعنی نقد اقتصاد سیاسی و شیوهي تولید و بازتولید سرمایهداری با دیالکتیک هگل نميتواند سرشتـ نشان و وجه تمایز «دیالکتیک دستگاهمند» باشد. این نشانهي ویژه را باید در جای دیگری جستجو کرد. ازآنجاکه اونو خود اشارهي مستقیمی به دیالکتیک نکرده، باید به شارحش سکین مراجعه کنیم. نزد سکین، مسئله در اساس بر سر رابطهی تئوری مارکس در کاپیتال با دیالکتیک هگل نیست، بلکه رابطهي بین دیالکتیک هگل و آن چیزی است که او و اونو سرمایهداری ناب مينامند؛ چیزی که کاپیتال مارکس هم از دید آن دو، درواقع تلاشی است ناموفق و نارسا برای تدوین تئوری آن؛ و رابطهي کاپیتال و دیالکتیک هم فقط تا این میزان موردتوجه و علاقهي آنهاست.
سکین به این نتیجه ميرسد که سرمایهداری ناب بهمثابهی موضوع یا برابرایستایی برای «علم اجتماعی»، چیزی است که تئوری کامل و بی آژنگ برای معرفی آن، تنها ميتواند ساختمانی مثل منطق دیالکتیکی هگل، آنطور که در کتاب «منطق» صورتبندی شده است، داشته باشد. بهعبارتدیگر ویژگی «دیالکتیک دستگاهمند»، همسانی یا همخوانی یا تقارن و یا تناظر یکبهیک بین ساختمان کتاب منطق هگل و تئوری سرمایهداری ناب است.
این تناظر ساختمانی البته بههیچوجه صوری نیست، بلکه به ماهیت و موضوع این دو اثر مربوط میشود. ساختمان منطق هگل ناشی از و مبتنی بر خودجُنبی دیالکتیکی امر مطلق است و تئوری سرمایهداری ناب نیز باید ناشی از و مبتنی بر خودجُنبی دیالکتیکی چیزی باشد که ساختمانِ تئوری نتیجهي آن است. این چیز نزد سکین و اونو سرمایه است. نزد سکین منطق هگل یک عامل آگاه، یک فعال خودجنبنده يا یک سوژه دارد که منطق، روایت زندگی، سیر و سلوک این سوژه است. قصهای که سوژه خود روایت ميکند. سرمایهداری هم عیناً چنین است که یک سوژهي خودجنبندهي قصهگو دارد بنام سرمایه و تئوری سرمایهداری ناب، درواقع بازنویسی یا بازگویی همین روایت است که قصهگو خود حکایت ميکند. انتقاد اونو و سکین و عمدهي پیروان آنها در گفتمان «دیالکتیک دستگاهمند» به کاپیتال مارکس این است که مارکس به این قصه و آغاز و انجام و بخشبندیهایش وفادار نمیماند. سکین در موارد متعددی به تناظر بین «منطق هگل و متافیزیک» از یکسو و «کاپیتال مارکس و یک تئوری سرمایهداری ناب و سرمایه» اشاره ميکند. «همانطور که منطق هگل «منطبق و سازگار با متافیزیک»، «نمایش خدا در جوهر ازلیاش پیش از خلق طبیعت و روح متناهی» بود، دیالکتیک سرمایهي مارکس که منطبق و سازگار است با تئوری اقتصادی، نمایش سرمایه است، آنچنانکه خودْ سرمایهداری را تعریف یا تخصیص ميکند، پیش از آنکه سرمایهداری خود را در تاریخ بشر متحقق کرده باشد.» (45) «منظور از دیالکتیک سرمایه، منطق خودتبیینکنندهی سرمایه است؛ و در اینجا سرمایه هم سوژه است و هم ابژه. در اینجا ميبینیم که تطابق بیبروبرگرد بین دیالکتیک سرمایه و منطق هگل غیرقابلانکار است؛ هگل و اونو دقیقاً روش دیالکتیکی واحدی را برای ادراک کلی مورداستفاده قرار ميدهند. فقط با این تفاوت که موضوع موردبررسیشان متفاوت است. موضوع هگل «خرد» است، موضوع اونو، «سرمایه» است.»(46) به اینگونه مقایسهها پسازاین بسیار برخواهیم خورد.
باآنکه موضوع محوری بحث من نقد صوری این تقارن و تناظر نیست، اما نقل طرح سادهای از آن در اینجا، خواندن این نوشته را آسانتر ميکند. به اعتبار سکین، بین ساختمان تئوری سرمایهداری ناب که خود آن را «دیالکتیک سرمایه» مينامد و منطق هگل اینچنین تناظری وجود دارد.(47)
دیالکتیک سرمایه | منطق هگل |
I.آموزهي گردش: | I. آموزهي هستی: |
1 ـ شکل کالایی | 1 ـ کیفیت |
2 ـ شکل پولی | 2 ـ کمیت |
3 ـ شکل سرمایهای | 3 ـ اندازه |
II. آموزهي تولید: | II.آموزه جوهر یا ذات (Wesen): |
1 ـ فرآیند تولید سرمایهداری | 1 ـ ذات بهمثابه شالوده وجود |
2 ـ فرآیند گردش سرمایه | 2 ـ پدیدار یا نمود |
3 ـ فرآیند بازتولید سرمایه | 3 ـ فعلیت یا واقعیت |
III. آموزهي توزیع: | III. آموزهي مفهوم (Begriff): |
1 ـ تئوری سود | 1 ـ مفهوم ذهنی (سوبژکتیو) |
2 ـ تئوری اجاره | 2 ـ عین (ابژه) |
3 ـ تئوری بهره | 3 ـ ایده |
در منطق، امر مطلق از تضاد بین هستی و نیستی آغاز ميکند تا پس از رفع و الغای (Aufhebung) بیگانگیاش در جوهر، در ایده به خود و به خانهي خویش بازگردد و آرام بگیرد. دیالکتیک قصهي سفری است که از مجردترین بلاواسطگی (بین هستی و نیستی) آغاز ميشود و در مشخصترین و انضمامیترین بلاواسطگی، در ایده به خود بازميگردد. سفری سراسر در اندیشه. از مینویی مجرد به مینویی مشخص. در تئوری ناب، سرمایه از تضاد بین ارزش مصرفی و ارزش (مبادلهای) آغاز میکند تا پس از رفع و الغای بیگانگیاش در تولید، در توزیع و درنهایت در بهره به خود و خانهي خویش بازگردد و آرام گیرد. دیالکتیک همان قصه و همان سفر است. سفری سراسر در اندیشهي تئوری نابِ سرمایهداری ناب.
همانطور که گفتم موضوع بحث من در نوشتهي حاضر «سودمندی» یا بهتر است بگویم عبث بودن این همانندی و تقارن صوری و دیسهنمایانه (شماتیک) نیست، اگرچه دقیقاً همین تعبّد پروکرستی به این تقارن صوری نزد سکین و بسیاری دیگر، همیشه یکی از موانع اصلی و مهم انکشاف و پویایی اندیشهای است که ميتوانست و ميتواند از دیالکتیک دستگاهمند الهام بگیرد. همینقدر بگویم که این تناظر صوری بارها از سوی متفکران دیگر گفتمان «دیالکتیک دستگاهمند» موردانتقاد و گاه تمسخر قرار گرفته است. اینکه چرا «ارزش مصرفی» باید مترادف باشد با «نیستی» و «عدم»، یا هستی که برای هگل آغازگاهی است «نامشروط، بیمیانجی و بیپیششرط» مترادف باشد با «ارزش» که «دارای هیچیک از این خصوصیات نیست» حتی موردانتقاد صریح روبرت آلبریتون هم که خود از نزدیکترینان به سکین است، قرار ميگیرد.(48) انتقادات بسیار و همانند دیگری در این زمینه، موضوع قسمت دوم این مقاله خواهد بود.
آماج نقد من در این نوشته دو جنبه یا دو بعدازاین تناظر بیهودهي صوری است. یکی عدم امکان چنین تکوین مقولیای چه در منطق و در اندیشه و چه در ساخت و بافت جامعهي سرمایهداری و تئوری و نقد آن؛ و ازآنجا نشان دادن ناپیگیریهایی که از چنین درک منجمدی از منطق و از کاپیتال و اساساً از شناخت و نقد شیوهي تولید سرمایهداری ناشی ميشوند. دوم، نگاهی انتقادی به تلقی سرمایه بهمثابهی سوژهي فعالِ خودپو.
آماج نخست: منطقگرایی غیرانتقادی. مارکس در نقد فلسفهي حق هگل، وی را از جمله از این زاویه نیز موردانتقاد قرار ميدهد که حتی ایدئالیسم و پوزیتیویسماش هم غيرانتقادی است. غرض این است که هگل، آنجا که قصد دارد بر اساس یک منطق معین یا دیالکتیک خود دستگاهی مفهومی بسازد که تنها متکی به حرکت درونی و پویش مقولات است، همواره دچار تنگناهایی ميشود که او را وامیدارند، مبنای استدلالی خود را بیرون از دستگاههای مفهومی، مثلاً در واقعیتهاي طبیعی و تاریخی، بجوید. نمونههایش: 1) مرحلهي گذار از ایدهي آزادی از اخلاق به دولت، 2) سه قوهي تشکیلدهندهی دولت: پادشاه، قوهی مجریه و قوهي مقننه، 3) رابطهي پادشاه با جامعهي مدنی، 4) اینکه پادشاه تحقق ایدهي فردیت است، 5) ارجحیت مرد در خانواده.(49)
همین مشکل در منطق هم تکرار ميشود. جان. ن. فیندلی یکی از برجستهترین مفسران و مترجمان هگل ميگوید: مکتاگارت «بیش از هر نویسندهي دیگری که دربارهي هگل نوشته است، در نظاممند کردن این تمهیدات پیش رفته و اگر او نتوانسته آنها را کاملاً به نظم درآورد، بیهوده است امید داشته باشیم فرد دیگری در این امر موفق شود.»(50) به نظر او هگل در «تلاش برای جستوجوی یک وحدت تکمیلی یا وحدت آشتیجویانه میان مراحل معین، پیوسته به طبیعت و تاریخ متوسل ميشود: شکلهایی را باب ميکند که هرگز از طریق تکامل انتزاعی مفاهیم به آنها دست نیافته بود.»(51) یا بنا به اظهار جان و. بربیج هگل خود «تصدیق ميکند که تحلیل اندازه یکی از دشوارترین بخشهای منطق او را تشکیل ميدهد؛ بنابراین تعجبی ندارد که او پیوسته به مطالبی از علوم طبیعی تکیه ميکند تا انواع خاص اندازهگیری موجود در آن را روشن کند.»(52) حتی «کِن کوبوتا» یکی از شارحان «دیالکتیک دستگاهمند» در آلمان و یکی از ویراستاران کتاب برتل اولمن، کسی که اونو را «اداکنندهی بزرگترین سهم در اقتصاد سیاسی در قرن بیستم» ميداند و بدین ترتیب در ارادتش نسبت به بنیانگذاران «دیالکتیک دستگاهمند» گمان کمتری هست، بر آن است که «هگل در فلسفهي طبیعت به شیوهای که صرفاً توصیفگرانه است بازمیگردد، بهطوریکه او مورد همان اتهامی واقع ميشود که خود به کانت نسبت داده بود، یعنی ارجاع خارجی [و نه استنتاجی] به مقولات.»(53)
بنابراین وقتی در کار خود هگل که موضوعش منطق است و قرار است به تکوین و تطور قالبهای اندیشه بپردازد و بنابراین اندیشهای است که موضوعش اندیشیدن است، این ناپیگیریها در دستگاهمندی و این نیازمندیها به واقعیت ضرورت ميیابند، تصور تئوریای چنان دستگاهمند که فقط بر تطور مقولات سرمایهداری ناب استوار باشد، خردمندانه نمينماید و دیدگاه اونو و سکین هم نشان ميدهند که با همهي کِش آوردنهای واقعیت، چنین امری ممکن نیست.
اونو، هنگامیکه در آموزهي توزیع به صنعت حملونقل ميپردازد و برای تعیین جایگاه مقولی آن دچار دشواری ميشود، ميگوید: «بههرحال تئوری ناب سرمایهداری نه نیازی دارد و نه مجبور است تلاش کند که همهي اشکال صنعت حملونقل را [یا انبارسازی برای آن را] توضیح بدهد. اگر برخی جنبههای این چیزها در تئوری انتزاعی توضیح داده نشده باقی بمانند، این به این معنا نیست که تئوری بیهوده یا بیحاصل است. این تنها بدان معناست که برای توضیح کامل این جنبهها اطلاعات بیشتری، مزید بر تئوری لازم است.»(54)
این اظهار، عملاً اعلام استیصال و ورشکستگی «دیالکتیک دستگاهمند» به روایت اونویی است، زیرا کل بنیاد تئوری مبتنی بر سطوح تجرید را، اساساً نقش ساختمان تئوری و نقش انتزاعات در آن را ویران ميکند. این نتیجهي دیدگاهی است که شیوهي ویژهي دیالکتیکی مارکس از مجرد به مشخص را بهطور تکوینی نميفهمد و دست نیازِ ديسهنمايي تنگ و تصنعیاش، ترسان و لرزان بهسوی واقعیت دراز است.
نمونهي دیگر ارزیابی سکین از شیوهي رویکرد مارکس به تضادهای سرمایهداری در بحث مربوط به گرایش نزولی نرخ سود است. به نظر او مارکس و مارکسیستها سعی ميکنند بجای اثبات قانون گرایش نزولی نرخ سود در قالب سرمایهداری ناب، آن را در واقعیت تاریخیاش ثابت کنند و چون در واقعیت تاریخی با موانعی روبرو ميشوند، سعی ميکنند با توضیح گرایشهایی که در جهت مخالف این قانون عمل ميکنند، نکات بیربطی را در استدلال منطقی وارد کنند. «دفاع سنتی از مارکس در اثبات «این قانون بهخودیخود» ناتوان است.»(55) این همهي پاسخی است که سکین به دیالکتیک ویژه، درخشان و انتقادی مارکس در جلد سوم کاپیتال و بههنگام بررسی گرایش نزولی نرخ سود دارد. اگر فقط یکلحظه خود را از چنگال اسارت در منطق هگل و بهاصطلاح دیالکتیک مقولات آزاد کنیم و ابرهای تناظرِ دیسهنمایانهی غيرانتقادی را کنار بزنیم، اگر آگاه باشیم که دیالکتیک مقولات سرمایهداری، خودزایی مقولات منطقی نیست و شیوهي بازنمایی باید به محدودیتهایش آشنا باشد (مارکس، گروندریسه)، خواهیم دید که استدلالات مارکس در بحث پیرامون مولد بودن یا نبودن کار در صنعت حملونقل و ارتباطات و دریافت نبوغ آمیزش از گرایشهایی قانونوار و گرایشهای ضد آن بر دیالکتیکی استوارند که دیالکتیک ویژهي مارکسی است که کشف و فهم آن زحمتی بیشتر از قرینهسازی مصنوعی و نظریهپردازیهای مدرسی دارد. به نظر من بزرگترین خطای سکین و دیدگاه مبتنی بر نظر او، تلاش مصرانه برای حذف مارکس انقلابی و برای «اثبات» مارکس دانشمند، انکار نقد دیالکتیک انقلابی، برای استقرار دیالکتیک دستگاهمند علمی است. این کاستی یا کژی سکین، البته در دریافتِ بسیار سطحینگرانهي او در شناختشناسی و سرگردانیاش بین دیدگاهی کانتی و هگلی است که در محور سوم همین نوشته بدان با دقت بیشتری خواهم پرداخت؛ اما یک نمونه، همینجا.
گمان نميکنم بتوان در درک هگل از تضاد و تناقض تردیدی داشت و بتوان آن را با تقابل واقعی یکی گرفت. هگل بسیار هوشمندتر و دانشورتر از آن است که نداند اصل تضاد در وحدت، اصل ناسازگار با اصل همانی و تقابلِ واقعیِ کانتی است. همهي طعنههای او به اصل همانی که معبود فهم یا قوهي فاهمه است، همهي طعنههایش به کانت که از آنها دهها نمونه ميتوان به دست داد (56)، همهی تأکید هگل، چه در «فلسفهي حق» و چه در «علم منطق» به درست فهمیدن تضاد بین بیکرانگی و کرانمندی و انتقاداتش به آنچه بیکرانگی ریاضی، بیکرانگی ناشایست و بد مينامد و تأکیدش بر بیکرانگی حقیقی و فلسفی برای فهم تناقضِ بیکرانگی و کرانمندی، برای تأکید بر اصل تناقض و تفاوتش با اصل تقابل است. درحالیکه مارکس در نقد فلسفهي حق، درست بر پایهي همین درک از تناقض به تناقضات پیکریافته در جامعهي سرمایهداری، در ارزش، در تضاد بین امر مشخص و امر مجرد میپردازد، سکین، رهاشده از همهی رؤیاهای هگلیِ دیالکتیک دستگاهمند مدعی ميشود که «دیالکتیک به اصل تناقض خدشهای وارد نميکند، زیرا واژهي «تناقض» در دیالکتیک همان معنایی را ندارد که در منطق صوری از آن مراد ميشود.»(57) و بدتر از آن، او تضاد یا تناقض بین ارزش و ارزش مصرفی را که شالودهي اصلی کل تئوری اوست دائماً بهعنوان «مقاومت» ارزش مصرفی در برابر ارزش و مبارزهاش برای تسخیر نشدن ميفهمد و بر آن است که واژهي تضاد در عبارت «تضاد بین ارزش و ارزشهای مصرفی» به «معنای منطق دیالکتیکی بکار ميرود نه به معنایی که در منطق صوری دارد. خیلی ساده، منظور از آن شکافی است (شقاق، کشش، ناسازگاری، کشاکش، فشار و چیزهایی شبیه به این) بین دو جنبه از یک و همان چیز.»(58) این ادعا گویاتر از آن است که بتوان چیزی بدان افزود. نزد مارکس قضیه روشن است: «تضادهایی (Widersprüche) که ازآنجا ناشی ميشوند که بر پایهي تولید کالایی کار خصوصی، خود را بهمثابهی کار عام اجتماعی به نمایش میگذارد و روابط اشخاص بهمثابهی روابط بین اشیاء و بهمثابهی اشیاء، بازنمایانده ميشوند، تضادهاییاند که در خودِ امر واقع (Sache) نهفتهاند، نه در بیان کلامی آن.»(59) پرسیدنی است با شگفتی: چه کسی بهدرستی از هگل بهره ميگیرد، مارکس یا ناقدش سکین؟
آماج دوم: سرمایه همچون سوژهي خودپو. نزد سکین، دیالکتیکْ حرکت یک موجودِ «آگاه» و یک عاملِ فعال دارای «اراده» از انتزاعیترین رتبه به مشخصترین یا انضمامی مرتبه است. حرکتی سراسر در اندیشه. چنین کاری از ماده که شعور ندارد ساخته نیست؛ زیرا عامل دیالکتیک باید قادر باشد هم از خودش انتزاع کند (self-abstraction) و هم از خود و برای خود همنهاد بسازد (self-synthesis). دیالکتیک بدون روح ممکن نیست. از همین رو دیالکتیک «پدیدارشناسی»، «منطق» و «فلسفهي حق» هگل هم بدون روح، مطلق و ایدهي آزادی غیرقابلتصور است. دنیای سرمایهداری ناب هم که دنیایی است به لحاظ سرشتی درست مثل منطق هگل، به چنین روحی دانا و نیرنگباز نیاز دارد: سرمایه. چرا سرمایه چنین جایگاهی دارد، زیرا «سرمایه در «انگیزشهای اقتصادی» خودمان ریشه دارد، هرچند از ما فراروی ميکند؛ زیرا این خصلتهای انسانی در آن «بیکران و مطلق» میشوند.» ما ميتوانیم «بهطور کامل بفهمیم که سرمایه چگونه «مياندیشد»، زیرا «منطق» اش صرفاً نسخهي گسترشیافتهی اندیشهي خود ماست.»(60) از این رابینسون کروزو بازیها که بگذریم که «خصلتهای انسانی» و «انگیزشهای اقتصادی» را مستقل و مجرد از زمان و مکان و تاریخ به امر مطلق تعمیم ميدهند، سکین دلیل دیگری ندارد.
بااینحال حتی اگر نادیده بگیریم که این دنیای سرمایهداری ناب، تصویر عبثی است که در بهترین حالت کاریکاتوری از روابط اجتماعی مبتنی بر بتوارگی کالایی یا «جامعهي نمایش» گی دو بور است، باید خداوندگار این دنیا در سوژگی مطلق خویش از همهي بازیگران واقعی جهان و تاریخ واقعی، یعنی سرمایهداران و کارگران (و البته زمینداران!) سوژه بودگی، یعنی آگاهی، آرزومندی و ارادهمندی را سلب کند. چنین نیز هست و در آثار سکین و برخی دیگر از پیروان «دیالکتیک دستگاهمند» ميتوان به عبارتپردازیهای گاه مضحکی از ابژه شدن سوژهها و سوژه شدن ابژههایی که حالا چون سوژه شدهاند، سوژه را به ابژه مبدل ميکنند و… بر خورد که بیشتر از سرگیجه در طرح مقولهي بنیادی وارونگی سوژه و محمول نزد مارکس خبر ميدهند. بسیار خوب. براین اساس بازیگران واقعی باید خصلت سوبژکتیوشان را از دست داده باشند؛ اما چرا «دیالکتیک سرمایه»ی اونویی ـ سکینی، ارزش را بر اساس انتظار سوبژکتیو دارندهي کالا استوار ميکند؟ قاعدتاً باید بنا بهقدر قدرتی سوژهي سرمایه، اینکه چه کسی دارندهي کالاست، کاملاً بیاهمیت باشد. آیا ميتوان گفت که مسیر استدلال اونو ـ سکینی تا نتیجهگیری ارزش و قرار دادنش بهمثابهی سنگ بنای سرمایه، مرحلهای است که هنوز به سرمایهداری تعلق ندارد و سرمایه هنوز به سوژه تبدیل نشده است؟ یعنی آموزهي گردش، یکی از سه رکن «دیالکتیک سرمایه» بیرون از تئوری ناب است؟ این هنوز اوج آشفتگی نیست.
سکین و اونو مدعیاند که مارکس نیز از گردش آغاز کرده است. موضوعِ همان سه صفحهي اول یا گیریم دو فصل اول کاپیتال جلد یکم هم گردش است. ایراد سکین تنها این است که اولاً چرا مارکس دو فصل را، فصل کالا و فصل مبادله را به این کار اختصاص داده و همان یک فصل اول کافی بود و ثانیاً چرا مارکس به این موضوع توجه ندارد که دارندهي کالا کیست؟ یعنی، کسی که در جهانش خداوندگار سرمایه، سوژهي مطلق، همهچیز را به ابژه تبدیل کرده است و همهي عاملین واقعی تنها شخصیتیابی و تجسد مقولات هستند، از این فغان ميکند که چرا این موجودات متجسد، از خود اراده و انتظاری ندارند!
قضیه را از نگاه مارکس و کاپیتال ببینیم، اثری که قرار است وظیفهي بازنمایی پژوهشهای مارکس را دربارهي شیوهي تولید و بازتولید سرمایهداری به عهده بگیرد. مارکس نيز از جمله با بهرهگیری از هگل و روش دیالکتیک، بدین نتیجه رسیده است که فرآیند بازنمایی را باید از انتزاعیترین مقوله آغاز کند و بر اساس حرکتی تکوینی که گامبهگام تعیناتی تازه را به هر تصویر مجردترِ پیشینی ميافزاید و بدین ترتیب آن را انضماميتر و بنابراین مشخصتر ميکند، پیش برود. ضمن اینکه ميداند که استفاده از این شیوهي بازنمایی، اولاً به معنی روند تکوین خود واقعیت نیست و محدودیتهایی دارد که باید به آنها آگاه بود. بدین ترتیب برای مارکسی که در قفس هیچ منطقگرایی فلجکنندهای اسیر نیست و هیچ تعهدی به تناظر یکبهیک با منطق هگل ندارد، درواقع همان سه صفحه کافی است تا «شیئیت شبحوار» ارزش را از رابطهي مبادله یا بهاصطلاح «ارزش مبادله»ی کالاها استنتاج کند و ــ این بسیار مهم است ــ بلافاصله توضیح دهد که هدف فقط استنتاج ارزش بود و اینک که استنتاج شده است، باید برگردیم و نشان دهیم که حتی آن سه صفحهي اول و آن «ارزش مبادله» خود چیزی نبود جز شکل ارزش؛ و اینک، حالا که شیئیت اجتماعی کالا، یعنی ارزش را میشناسیم و در دست داریم، میتوانیم گامهای بعدی خود را برداریم. دقيقاً به همین دلیل، همین مارکس، چون نميخواهد به دلیل سرشت بتوارهي کالاها و وارونه شدن رابطهي سوژه و محمول در رابطهي سرمایه، از سرمایه موجودی مرموز و افسانهای، یا به روایت امروزی «قهرمانی» در دنیای افسانهپردازیهای علمی (science – fiction) بسازد، فصل دوم «فرآیند مبادله»، همان فصل «زائد» را به کاپیتال ميافزاید تا با این جمله آغازش کند: «کالاها خودشان نميتوانند به بازار بروند و مبادلات را شخصاً انجام دهند؛ بنابراین، باید دستبهدامن اولياي آنها كه صاحبانشان هم هستند بشويم.»(61) جالب نیست؟ و در پایان همین فصل هشت نهصفحهای نتیجه بگیرد که: «ازاینپس، انسانها در فرآیند اجتماعی تولید خود به شیوهای كاملاً اتموار با هم ارتباط برقرار ميکنند؛ بنابراین، مناسبات تولیدی آنها صورتي مادی به خود ميگيرد که از کنترل آنها و عمل فردی آگاهانهشان مستقل است. این وضعیت، نخست خود در این امر نمود مييابد که محصولات کار انسانها بهطور عام شکل کالاها را به خود میگیرند؛ بنابراین، معمای بتوارهی پول فقط معمای بتوارهي کالاست كه اكنون مشهود شده و چشمان را خيره ميكند.»(62)
این نتیجهگیری برای فرآیند استدلال مارکس نهتنها چیزی عجیب یا وصلهای ناجور بر پیکر ساختمان کار او نیست، بلکه حلقهای ضروری است؛ زیرا «سوژه بودگی» سرمایه، نتیجهي فرآیند «سوژه» شدنِ سرمایه است و اوج آن متناظر است با بتوارهترین، فریبکارانهترین و ستمگرانهترین شکل آن. سرمایهي مارکس روحی نیست که بهسوی علت غایی خویش در حرکت است و در بهره، به حقیقتِ خویش و به خانهي خویش بازخواهد گشت و در زندگیای ابدی آرام خواهد گرفت. سرمایهي مارکس «عامل» روابط اجتماعی و تاریخی معینی است که در جریان بسیار پرتلاطم خود و با گذر از بحرانهای دائمی و ویرانگری انسان و طبیعت، ميکوشد خود را بهمثابهی امری عادلانه و جاودانه، معقول و انسانی، منطبق بر «انگیزشهای اقتصادی» و «خصلتهای انسانی» به اندیشه و به زندگی انسان تحمیل کند؛ و تا آنجا که موفق ميشود، این وارونگی را در سرمایهي بهرهآور به نقطهي اوج خود برساند. نفیِ نفی هگلی و اونویی و سکینی، بازگشت به امر مثبت و روح جاودانه است. بهره، نزد مارکس سرسختترین و سنگوارهترین شکلِ انتزاعِ پیکر یافته است. مکنون بودن نقد مارکس در شیوهي بازنمایی تولید، در افشای سرشت بتوارهي کالا نهفته است. نه اعتباری است، نه خارجی و نه الصاقی.
محور سوم: شناختشناسی اونو ـ سکین
اگرچه شناختشناسی اونویی ـ سکینی موضوعی است که ميتوان در نقد «دیالکتیک دستگاهمند» از آن بهخوبی صرفنظر کرد و سطحی بودنش ــ دستکم تا جایی که به سکین برميگردد ــ در حدی است که نیاز به سلسلهای دراز از بحث و استدلال ندارد، اما نگاهی هرچند شتابزده به درک سکین از سرشت و روش علوم طبیعی و تفاوت آن با سرشت و روش علوم اجتماعی یا «دیالکتیک»، شاید امکانی برای فهم بهتر آشفتگیها و علل و اسباب سامانهي «دیالکتیک سرمایه» به دست دهد.
موضوع علوم طبیعی، طبیعت است. این طبیعت چیزی است مستقل که قوانین خود را دارد. ازنظر سکین، ازآنجاکه ما انسانها این طبیعت را خلق نکردهایم، هرگز نميتوانیم قوانینش را صد درصد بشناسیم. طبیعت، یک شئ فینفسه يا یک «نرمافزار درونی» دارد که هرگز بهتمامی آشکار نخواهد شد و «ازآنجاکه ما نميتوانیم در شئ فینفسه («نرمافزار درونی») طبیعت نفوذ کنیم، عاقلانه است که با آن کنار بیاییم.»(63) یا جای دیگر: «چون ما خالق طبیعت نیستیم نميتوانیم آن را بشناسیم، این به آن معنی است که ما هرگز نميتوانیم واقعاً منطق درونی طبیعت را یا نرمافزارش (Software) را که درنهایت بر حرکت طبیعت حکمرانی ميکند، آشکار کنیم.»(64) زیرا طبیعت «با حسادت، شئ فینفسهاش را تماماً بر ما آشکار نميکند.» (65) و برای آنکه هیچ ابهامی باقی نماند که منظور سکین از شئ فینفسه و نرمافزار درونی همان شئ فینفسه در اصطلاح فلسفهي آلمانی (کانتی) آن است، در این اظهار حتی اصل این اصطلاح را به زبان اصلی آلمانی هم میآورد: «ازآنجاکه ما از شئ فینفسه، Ding an sich، بودنِ طبیعت خلاصی نداریم، بهتر است عاقلانه و متواضعانه با حرکتش کنار بیاییم، بیآنکه متکبر شویم. سازشکاری قطعاً نشانهي عقل عملی است.»(66)
به نظر من همینقدر برای ارائهي درک سکین از روش و سرشت علوم طبیعی و موضوع آن کفایت میکند. از این نمونهها بسیار است. موضعی در شناختشناسی که از یک نسبیگرایی خام پوزیتیویستی و برداشتی نسبتاً عامیانه از شئ فینفسهي کانتی فراتر نميرود. شناختشناسی سکینی در دستگاه مختصات بحثهای شناختشناسی صدسال گذشته (کوهن، پوپر، فیرآبند، ویتگنشتاین، حلقهی وین، باسکار، مکتب فرانکفورت و…) واقعاً سطحی چنان مبتدی و در حد الفبا دارد که انصافاً ضرورتی ندارد از این زاویه موردنقد و بررسی قرار گیرد. نکتهي مهم برای ما این است که با این درک از علوم طبیعی، تکلیف علوم اجتماعی ـ تاریخی و «دیالکتیک سرمایه» چه ميشود.
با عزیمت از چنین مقدمهای انتظار ميرود که دیدگاه اونویی ـ سکینی نتیجهای دربارهي علوم اجتماعی، موضوع آن، عینیت موضوع آن، روش آن و اساساً «علمیت» آن به دست دهد. این انتظار، البته بیهوده است و سکین فقط قصد دارد تقابل و تفاوت علوم طبیعی را با «علوم اقتصادی» یا «علم سرمایهداری» روشن کند. ما نیز به همین دلیل، از سر تساهل، به همین حوزه محدود ميمانیم. سکین ميگوید: برعکسِ موضوع علوم طبیعی که شناخت کاملش میسر نیست «سرمایه ابژهای بیرون از ما نیست، بلکه همچون خدا، «ایدئالیزه کردن» خودِ ماست.» «ما ميتوانیم به دانشی کامل از سرمایه دستیابیم، بهعبارتدیگر، سرمایه «شئ فینفسه» و دور از دسترس دریافت ما نیست.»(67) اگر قرار باشد به همان مثال «نرمافزار» موردعلاقهی سکین وفادار بمانیم، ميتوان گفت که ازنظر سکین جامعهي سرمایهداری، البته نه بهعنوان یک ابژهي واقعی، بلکه بهعنوان یک ابژهي ناب آزمایشگاهی، کامپیوتری است که ما خودمان آن را ساختهایم و برنامهي سیستمعاملش را هم خودمان نوشتهایم و بنابراین ميتوانیم تمام زیروبمش را بشناسیم! اما اگر «عینیت» علوم طبیعی از این طریق تأمین ميشود که طبیعت چیزی خارج از ما و مستقل از ما و شئ فینفسه است، «عینیت» علوم اجتماعی، یا بنا به علاقهي سکین «علوم اقتصادی» از کجا تأمین ميشود؟ همهي آن چیزی که در پاسخ به این پرسش قاعدتاً ميتوان انتظار داشت، مثلاً عینیت پراتیکهای اجتماعی ـ تاریخی انسان، یا اساساً عینیت پراتیک بهخودیخود بهعنوان یک ابژهي نوین، یا عینیت ساختارهای اجتماعی ـ تاریخی یا حتی عینیت انتزاعات پیکریافته، نقشی در پاسخ سکین ایفا نخواهند کرد. به یک دلیل ساده ــ که مختصراً به آن نیز خواهیم پرداخت ــ ، چون اینها همهي حوزهي واقعیت و ماتریالیسم تاریخی و «ایدئولوژی!» اند و ربطی به عینیت موضوع علم اجتماعی یا یک علم اقتصادی ندارند. وظیفهي پاسخ به این پرسش به عهدهي اونو است و سکین تنها کار شرح و بست و مد روز کردنش را انجام ميدهد. اونو ميگوید: «اقتصاد سیاسی همواره قوانین اقتصادی کالایی را بهخودیخود (as such) مقرر میدارد، زیرا این قوانین بهطور فینفسه (as such) قادر به تصدیق علمی هستند.»(68) جامعهي سرمایهداری به این دلیل موضوعی «عینی» است و از این طریق «علم» به آن ممکن است، چون جامعهای است مبتنی بر روابط شئ شده. «جامعهي سرمایهداری یک جامعهي اقتصادی به معنای اعلای کلمه (par excellence) است. بدین معنا که روابط اجتماعی در آن به انجماد میل ميکنند،… بهعبارتدیگر، آنها بهگونهای مادی به ابژهای برای پژوهش علمی شکل ميدهند.»(69) به زبان ساده، چون روابط اجتماعی در جامعهي سرمایهداری روابطی شئ شدهاند، ما با چیزهایی مثل اشیاء در طبیعت سروکار داریم و همانگونه که عینیت اشیاء طبیعی بنا به ماهیت شئ بودنشان ميتواند موضوع علوم طبیعی قرار گیرد، جامعهي سرمایهداری هم ميتواند موضوع «علم اقتصادی» باشد. تئوری ناب اونویی و «دیالکتیک سرمایه»ی سکینی مسئولیتی در پاسخ به این پرسش که تکلیف یک علم اجتماعی ـ تاریخی در مورد شکلبندیهای غيرسرمایهداری (چه پیشاسرمایهداری و چه پساسرمایهداری) چیست، ندارد. چنین است شناختشناسی اونویی ـ سکینی.
سکین ميکوشد در یک ژست «دمکراتمنشانه» دلایلی در حوزهي سیاست برای این استدلال دستوپا کند. معاینهي این دلایل سیاسی، ماهیت رویکرد شناختشناسانهي او را بهتر آشکار ميکند. سکین ميگوید که این طبقهي حاکم است که ميخواهد علوم اجتماعی را همانند علوم طبیعی تعریف کند و نظم موجود را همچون نظم موضوع علوم طبیعی، نظمی عینی و طبیعی و مادی، همواره جاودانه و پایدار قلمداد کند. چون طبقهي حاکم ــ لابد، از جمله مثل خود سکین ــ معتقد است که قوانین طبیعی مستقل از اراده و دخالت انسان هستند و اعتباری ابدی دارند، هرچند که ما نتوانیم آنها را بشناسیم. ما حداکثر ميتوانیم بر اساس شناختمان از قوانین طبیعی برخی پیشبینیها بکنیم. مثلاً اگر بدانیم چه زمانی زلزله ميآید، ميتوانیم اقدامات ایمنی لازم را به عمل آوریم، اما جلوی زلزله را نميتوانیم بگیریم. این مثال از خود سکین است.
از این انتقاد به طبقهي حاکم و درک سکین از علوم اجتماعی و با توجه به تعریف او از «علوم اقتصادی» و «دیالکتیک سرمایه» باید انتظار داشت که بگوید: برعکسِ علوم طبیعی، ما چون برنامه یا نرمافزار جامعهي سرمایهداری را خودمان نوشتهایم، ميتوانیم آن را صد در صد بشناسیم و بنابراین تغییرش هم بدهیم؛ اما سکین، بیگمان این گام دوم را برنميدارد. برعکس. «دیالکتیک سرمایه یک تئوری مقولی است نه یک تئوری ابزاری؛ بنابراین تئوری ارزش ـ کار بهعنوان بخش جداییناپذیر از آن نه ما را به «ابزار تحلیل» مجهز ميکند و نه نیاز دارد چنین کند، ابزاری که ما بهوسیلهی آنها بتوانیم سیاستها و موازین مناسبی برای پراتیکهای انقلابی از تئوری استنتاج کنیم.»(70) نزد سکین «دانش اجتماعی» برخلاف علم طبیعی «پیشگویانه» (predictive) نیست، بلکه دانشی است «پس ـ گویانه» (post – dictive). این واژه را خودش اختراع کرده است. دانشی که چشماندازش گذشته است (retrospective)؛ دانشی است که تبیین ميکند، چرا واقعیت چنین است که هست؛ «دیالکتیک سرمایه به ما صرفاً میگوید که سرمایهداری چگونه بود، درواقع، چگونه برنامهریزی شده بود که چنان کند که کرد.»(71)
جانِ کلام سکین قربانی کردن جانمایهی انقلابیِ تئوری اجتماعی در پیشگاه «علمیتی» است، خواسته یا ناخواسته، سراسر محافظهکارانه و اثباتگرایانه. از دست نهادن سرشتی است که نهتنها «علم اجتماعی» را از علمیتش نمياندازد، بلکه تنها راه استوار کردن آن است.(72)؛ و به تاراج سپردن بزرگترین دستاورد اندیشهي بشری، یعنی دیالکتیک انتقادی ـ انقلابی مارکس به بهای به چنگ آوردن توشهي تهیمایهی «علم اقتصادی». نگاهی هرچند شتابزده به تئوری لایههای سهگانهی «دیالکتیک دستگاهمند»، به «سرمایهداری ناب» و به تقسیمبندی مارکسیسمها، گواهان آشکاری براین مدعایند:
تئوری لایههای سهگانه. اونو سه ساختار پژوهش در اقتصاد سیاسی یا سه وظیفهي آن را چنین تعریف ميکند: یک؛ تئوری سرمایهداری ناب، سرمایهداری در شرایطی کاملاً انتزاعی و آزمایشگاهی با سه طبقهي اصلیاش کارگران، سرمایهداران و زمینداران. دو؛ تئوری مراحل که به فرآیند توسعهي سرمایهداری ميپردازد، بیآنکه به یک جامعهي معین در تاریخ معینی مقید باشد و سوم؛ کاربست این قوانین، یعنی تحلیل امپریک وضعیت واقعی سرمایهداری در جهان و در کشورهای مختلف. اینکه رابطهي این سطوح با یکدیگر چیست، اینکه شیوهي پژوهش در این سطوح چگونه است و اینکه این جدایی بر چه مبنایی صورت گرفته است، در بهترین حالت، موضوع مشاجرهای است در گفتمان دیالکتیک دستگاهمند. اینکه با کدام چاقوی تجرید ميتوان اصل حرکت را از موجود متحرک انتزاع کرد، اصل درگذرندگی را از شرایط درگذرنده جدا کرد و اصل پویاییِ امرِ پوینده را کنار نهاد و کماکان خود را بر بستر دیالکتیک تعریف نمود، معمایی شگفتآور است.
سرمایهداری ناب. سکین ميگوید: «شکل ناب سرمایهداری فقط در تئوری وجود دارد و نه در واقعیت، بهنحویکه سرمایهداری واقعی فقط تجسم ناقص یا ناکامل منطق کالایی ـ اقتصادی سرمایه است.» این ادعا چه چیزی بیش از تعریف فرضیهي علمی در دستگاه «تحلیل منطقی» دارد؟ همهي نظریههای علمی منظومهای بههمپیوسته از گزارهها بر اساس منطق معینی هستند که ادعایی را نسبت به واقعیت صورتبندی ميکنند. این ادعا چه ربطی به حوزهي صدق و مهمتر از همه به ویژگی انکارناپذیر سرشت یک «تئوری اجتماعی» دارد؟
مارکسیسمها. از دید سکین دو نوع مارکسیسم وجود دارد. یکی مارکسیسم سنتی که جامعهي سرمایهداری را جامعهای غیرعادلانه ميداند که در آن ابزار تولید در اختیار سرمایهداران است و کارگران چیزی جز فروش نیروی کارشان ندارند. مارکسیسمِ مبارزه علیه این بیعدالتی. مارکسیسمی که تأکیدش بر استثمار و مبارزهي طبقاتی است و بر آن است که باید این وضع را با عملی انقلابی برانداخت و مارکسیستها را به چنین عملی دعوت ميکند. دوم؛ مارکسیسم دیگری که سرمایهداری را بهمثابهی اقتصاد بازاری نقد ميکند، روابط اجتماعی را در آن شئ شده ميداند و به انتقاد از وساطت روابط انسانها از طریق اشیاء ميپردازد. سکین خود را در جرگهي مارکسیسم نوع دوم تعریف ميکند و معتقد است که «تنها رویکرد اونویی همهي جلوههای مارکسیسم نوع دوم را به ظهور ميرساند و از همین رو اونوئیسم بیهمتاست.»(73) آدمی از این وسواس رها نميشود که بپرسد سکین در کدام سیارهي بیرون از منظومهي شمسی زاده شده و زیسته است؟ آیا همهي هنر یک تئوری انتقادی و انقلابی که ذرهای هم از «علمیت» علوم طبیعی کمتر نداشته باشد، در برداشتن این دیوار مصنوعی نیست؟
زمانی که نخستین بار نقد سیمون کلارک را به «ایتو» شاگرد دیگر اونو، ميخواندم که او در آن، ایتو را به کانتگرایی منتسب ميکند، اندکی در شگفتی شدم: چگونه ميتوان پیروان مؤمن هگل را به کانتگرایی منسوب کرد؟ (74) تلقی سکین از «شئ فینفسه»، دریافتش از تضاد و تقابل در جامعهي سرمایهداری و اعتقادش به این دیوار بلند و عبورناپذیر بین «استن» و «بایستن» اجتماعی البته میتواند به چنین انتسابی مشروعیت ببخشد. بااینحال، به نظر من، «کانتگرایی» سکین، پیش از آنکه رویکردی ژرفنگرانه به نگرشی کانتی باشد، نشانهي ناتوانی در استوار ساختن سرشت ویژهي موضوع علوم اجتماعی، روش آن و درنهایت «علمیت» ویژهي آن است.
ارزش مصرفی و کار مولد
در تئوری اقتصادی اونو و سکین موارد بسیاری وجود دارند که ميتوانند در یک خوانش انتقادی دقیق که فقط به این جنبه اختصاص داده شده باشد، موردبررسی و سنجش قرار گیرند. مثلاً: مقولهي «ارزش اضافهي فوقالعاده» که بارها مبنای استنتاجات اقتصادی قرار ميگیرد، درحالیکه نه مبنا و نه ضرورتش روشن است؛ یا مقولهي «رانت مطلق» که فقط از دستگاه مارکسی به عاریت گرفته شده و در دستگاه سکینی هیچ شالودهي استدلالی ندارد؛ یا محاسبهي نرخ سود تجاری که تنها با چند جملهی نسخهبردارانه از مارکس سر و تهش هم آمده است؛ یا شیوهي محاسبهي نرخ بهره و اختلافات بین اونو و سکین در این مورد. این نمونهها بس بسیارند. من در این نوشته به همهي اینگونه موارد نپرداختم، زیرا دستگاه اقتصادی اونو ـ سکین را فاقد چنان ارزش تئوریکی ميدانم که نقد آن حاصلی داشته باشد. بااینحال این جنبهها ميتوانند برای کسانی که بهطور تخصصی یا در مطالعات تطبیقی درگیر این مباحث هستند، نکات جالبی باشند.
اما یک مورد دیگر از این قماش وجود دارد که مایلم دستکم به ردپایش در آثار سکین اشاره کنم تا علاقهمندانی که آشنایی تاکنونیشان با گفتمان «دیالکتیک دستگاهمند» به منابع موجود فارسی محدود بوده است، امکان افکندن نگاهی ژرفتر به برخی عناصر تئوری اقتصادی سکین را بیابند. این نکته، درک سکین از کار مولد است. پیشازاین دیدیم که سکین کالا را شیئی تعریف ميکند که موجودیت مادی و فیزیکی دارد، بهطوریکه امکان جدایی زمانی و مکانی بین تولید و مصرفش موجود باشد. «یک کالا، بهخودیخود، یک «شئ بیرون از ما»، یعنی یک ابژهي مادی است.» (75) و «خصلت ارزش مصرفی یک کالا تأیید ميکند که کالا یک ابژهي مادی «خارج از ما» و یک «شئ» است، بهنحویکه خدمات که تنها چیزی «در بین ما» است و یک «شئ» نیست، نميتواند یک کالا باشد.» (76) بنا به نظر سکین کار مولد، کاری است که ارزش مصرفی، بنا به تعریف فوق، تولید ميکند. باورکردنی نیست که کسی که رسالت خود را پالوده کردن کار مارکس از کاستیها و کژیها ميداند، کالا را فقط شئ مادی و کار مولد را تنها کاری بداند که شئ مادی تولید ميکند؛ و بدین ترتیب نشان بدهد، بهویژه اگر از چشمانداز جهان امروز و سرمایهداری معاصر نگاه کنیم، چگونه فرسنگها از مارکس و بحثهای بسیار پیشرفتهتر معاصران و پیشینیان سکین دربارهي کار مولد و کار نامولد عقبتر است. نزد سکین نیز «تمایز بین کار مولد و کار نامولد برای فهم قانون ارزش نقش کلیدی دارد، چیزی که همیشه و بهصراحت فهمیده نشده است. حتی خود مارکس نیز گاهی اوقات سرنخهای گمراهکنندهای به دست میدهد.» ازاینرو، برای نجات پیروان از گمراهی بهصراحت ميگوید: «کار مولد، کاری است که ارزش مصرفی تولید ميکند. (کاری که بهطور مستقیم یا غیرمستقیم دخالت کار انسانی در طبیعت را شامل ميشود.) کاری که بهطور مستقیم یا غیرمستقیم تبدیل و تبدلی فیزیکی در یک ابژهي طبیعی انجام نميدهد، بنا به تعریف کار نامولد است.»(77) و برای آنکه ثابت کند که از مولد بودن و نامولد بودن کار، نهتنها به لحاظ نقش و جایگاه آنها بهمثابهی دو مقوله در تئوری ارزش رویکردی عتیق و اسطورهای دارد، بلکه با دریافتی فراتاریخی و مهمتر از آن، اعتباری، به این مقولات مينگرد، حجت را تمام ميکند و مينویسد: «در جامعهي سرمایهداری، مثل همهي جوامع دیگر، اغلب کار نامولد برای مولد کردن کار مولد ضرورت دارد و غیرقابلچشمپوشی است. مثلاً قبل از آنکه یکخانه ساخته شود، باید یک آرشیتکت نقشهاش را بریزد… این کار اما کار آرشیتکت را به کاری مولد مبدل نميکند، زیرا کار او بهطور مستقیم یا غیرمستقیم روی طبیعت و برای تبدیل بخشی از آن به یک ارزش مصرفی، صورت نميگیرد.»(78) گمان ميکنم، زمانی که سکین این سطور را مينوشت، آرشیتکتها هنوز نقشههایشان را با قلم و جوهر روی کاغذ ميکشیدند. نميدانم اگر امروز که آرشیتکتها از «قلم» و «کاغذ» استفاده نميکنند و در فضای نرمافزارها و سختافزارها و دنیای cloud ها و ارتباطات مجازی سرگرم آفرینشاند، سکین چه ميگفت؟
سخن پایانی
در بخش نخست نقد دیدگاه «دیالکتیک دستگاهمند» که در آن به ریشهها پرداختم، بیشتر کژیها و کاستیها برجسته شدند. در بخش بعدی بیگمان از راستیها هم خواهم گفت. من تا سرحد امکان کوشیدهام که این نوشته زبانی پرخاشگرانه نداشته باشد و اگر مناقشهآمیز است، به معنای دقیق و درست کلمه، جدلی باشد. اگر کماکان در جایی سخنی بهطعنه رفته است، باید آن را بهحساب گریزناپذیری و از دست شدنِ عنانِ شکیبایی نهاد؛ و با بزرگواری از آن چشم پوشید.
سکین ميگوید: «مفهوم دیالکتیکی ارزش بهمراتب غنیتر و ظریفتر از شکل ظاهری و بلاواسطهای است که از چند گفتاورد پراکنده از مارکس قابل استنباط است.» (79)
موافقم. روی این سخن بیشتر باید با خود سکین باشد و با پیروان هوشمند و اندیشمند امروزین «دیالکتیک دستگاهمند». به نجات مقلدان، دیگر امید چندانی ندارم.
کمال خسروی
اردیبهشت ماه 1395
یادداشتها
1 ـ هرچند از متفکرین معاصر این گرایش فکری چند کتاب به فارسی ترجمه شده است (از جمله آثاری از رابرت آلبریتون، کریستوفر آرتور و تونی اسمیت از سوی فروغ اسدپور) و چیزهایی تألیفی هم نیز موجود است، کماکان به اثری برنخوردهام که بنیادهای اندیشگی این گرایش را، دستکم معرفی کرده باشد و از این طریق تا حدودی به روشنکردن حیطهي اطلاق آن یاری رسانده باشد. چند چیزی که از فروغ اسدپور، از جمله در همین وبسایت دیدم، بیشتر شرح و خلاصهنویسی دیدگاههای معاصرین است که بیشتر این یا آن جنبهي دیدگاه نویسندگانشان را موردنظر داشته است. تنها استثناء، ترجمهای است از نوشتهای از سکین تحت عنوان «دیالکتیک سرمایه: تفسیری اونویی» از سوی آیدین ترکمه که در وبسایت پراکسیس منتشر شده است. در این ترجمه دستکم خوانندهي فارسیزبان ميتواند مستقیماً با دیدگاه سکین آشنا شود. دریافت من از این ترجمهها و «تألیفات» که این مبحث را تحت نام «دیالکتیک نظاممند»، «دیالکتیک جدید» یا «دیالکتیک سرمایه» به خوانندهي فارسیزبان معرفی کرده، این است که این مبحث را، خواسته یا ناخواسته، تلویحاً به حوزهي اطلاقی در گفتمان روششناسی مارکسی یا مارکسیستی، یا در ظرفی نادقیقتر، گفتمان مارکسشناسی و یا در حوزهای عموميتر، گفتمان علوم اجتماعی، یا بدتر از آن به حوزهي «پسا ـ مارکسیسم» رانده است. گمان ميکنم که برای مترجمان و نویسندگان این آثار هم این عدم دقت روشن باشد و یکی از نکات مهم موردبحث در نوشتهي حاضر، از جمله همین است.
همانطور که دیده ميشود من بجای ترکیب «نظاممند» بهعنوان معادلی برای واژهي «سیستماتیک»، به پیروی از استاد ادیب سلطانی از ترکیب «دستگاهمند» استفاده کردهام: زیرا به نظرم از ترکیب (عربی/فارسی) «نظاممند» بهتر است. بدیهی است که واژهي «سیستم» را ميتوان به «نظام» ترجمه کرد؛ اما در ترکیبش با پسوند «مند»، «دستگاه» به نظرم یکدستتر آمد. این گزینش تنها جنبهي سلیقهای دارد و در محتوا چیزی را تغییر نميدهد. مهم این است که بدانیم دربارهي چه سخن ميگوییم.
2 ـ نوشتهي برتل اولمن تحت عنوان «نقدی بر دیالکتیک دستگاهمند»، کسی که خود با متفکرین این گرایش از نزدیک آشناست و با برخی از آنها همکاری نزدیک داشته است، از جمله نشان ميدهد که چرا و چگونه تعریف این حوزهي اطلاق، کار دشواری است. ترجمهي فارسی این نوشته در وبسایت «نقد اقتصاد سیاسی» منتشر شده است.
- Thomas, T. Sekine; An Outline of the Dialectic of Capital. Macmillan Press Ltd. Great Britain, 1977. Vol. I. and II.
ازنظر سکین، دیالکتیک سرمایه «مدعی نیست تفسیری انحصاری، درست، وفادار یا حقیقی (حال به هر معنایی) از آثار مارکس باشد.» در:
Towards a Critique of Bourgois Ecoonomics. Edited by John. R. Bell, Owl of Minerva Press, Berlin 2013.
- Thomas, T. Sekine: „An Essay on Uno´s Dialectic of Capital“, York university, August 1977. In: Kuzo Uno; Pincipks of Political Economy. Theory of a purly Capitalist Society – the Harwest Press Limited, 1980.
5 ـ نمونهي خوبی برای این حوزه از بحث کتاب «درک مارکس از بدیل سرمایهداری» نوشتهي پیتر هیوديس است که از سوی فریدا آفاری و حسن مرتضوی به فارسی هم ترجمه شده است. نشر روزبهان. پائیز 1394. مثلاً نگاه کنید به صفحات 11 تا 58 یا 207 تا 306
- Thomas, T. Sekine, An Outline of the Dialectic of Capital…, vol. I an II.
- Toward a Critique of Bourgois Ecoonomics, …, Berlin 2013.
8 ـ سکین: «ادای سهم اونو اساساً در پاکسازی [کنار نهادن] ابهامات در سیستم کاپیتال و استقرار مجدد دیالکتیک سرمایه بود.»(منبع 4، ص 147)
9 ـ کریستوفر. جی. آرتور؛ دیالکتیک جدید و سرمایه؛ ترجمهي فروغ اسدپور، نشر پژواک، تهران 1392، ص 26.
10 ـ منبع 7، ص 4 ــ 223.
11 ـ توضیح و استدلالات مکرر سکین را ميتوان از جمله در مقالهای دید که عنوانش دقيقاً همین است: «دیالکتیک یا منطق همساز با اقتصاد.»
«Dialectic, or Logic the Concides with Economics»; in: New Dialectic and Political Economy; Edited by Robert Albritton and John Simoulidis, Polgrave Macmillan, 2003.
همچنین: «روش ارائهي دیالکتیکی با سرشت سرمایهداری سازگار است.»(منبع 4، ص 148)
12 ـ منبع 4، ص 122، پانویس.
- Marx; MEGA2, II.5. S.43. In: John Hoff; Marx global. Zur Entwicklung des internationalen Marx – Diskurses 1965, Akademie Verlag GmbH, Berlin 2009. S. 212.
14 ـ از منبع 13، ص 214.
15 ـ منبع 4، ص 5.
16- منبع 3، جلد اول، ص 26.
17 ـ همانجا، ص 27.
18- همانجا، ص 28.
19 ـ همانجا، ص 50.
20 ـ منبع 7، ص 217.
21 ـ منبع 3، جلد اول، ص 46.
22 ـ همانجا ص 55.
- 23. Thomas, T. Sekine; «Arthur on Money and Exchange», in: Capital & Class, Nr. 99.
24 ـ منبع 3، جلد اول، ص 123.
25 ـ همانجا، ص 131.
26 ـ منبع 7، ص 195.
27 ـ همانجا، ص 219. یا جای دیگر: «ارزش راجع است به کالا بهمثابهی چیزی که نمایندهي جزئی (فراکسیونی) از ثروت انتزاعی – عام (تجاری یا کالایی اقتصادی) جامعه است.» (منبع 7، ص 80) یا واضحتر: «[ما باید] قیمتها را بر چیزی خارج از بازار استوار کنیم، چیزی که فراتاریخی (supra-historic) است، یعنی هزینهي واقعیای که هر جامعهای باید به عهده بگیرد.» (همانجا، ص 218)
28 ـ منبع 4، ص 26.
29 ـ منبع 7، ص 216.
30 ـ منبع 7، ص 4 ـ 143.
31 ـ این جنبه را در نوشتهي «دیالکتیکِ پنهان شدن پشتِ عریانی» بهتفصیل موردبررسی قرار دادهام.
32 ـ منبع 4، ص 40.
33 ـ همانجا، ص 76.
34 ـ همانجا، ص 81.
35 ـ منبع 3، جلد اول، ص 113.
36 ـ منبع 4، ص XXII.
37 ـ همانجا، ص 75، پانویس.
38 ـ منبع 3، جلد دوم، ص 70.
- 39. Thomas, Sekine; „Dialectic of Capital: an Uno Interpretation“. In: Science & Society, Fall, 1998 (Nr. 3)
از ترجمهي فارسی آیدین ترکمه در سایت پراکسیس.
40 ـ منبع 3، جلد دوم، ص 134.
41 ـ همانجا، ص 133.
42 ـ همانجا، ص 204.
43 ـ همانجا، ص 115.
44 ـ منبع 4، ص XXIV.
45 ـ منبع 7، ص 224.
46 ـ منبع 4، ص 150.
47 ـ منبع 11، ص 118. در جای دیگری سکین مينویسد: «بنابراین یک جامعهي سرمایهداری ناب که منطق درونی سرمایهداری را میسازد ميتواند به نحوی تمام و کمال بهمثابهی کلیتی خودـ زاینده و خود ـ راهبر (self-generating, self-conducting) به نمایش گذارده شود. بیآنکه امری یا چیزی را بهمثابهی شئ فینفسه ناشناخته برجای بگذارد… در اینجا میبینیم که تطابق بیبروبرگرد بین دیالکتیک سرمایه و منطق هگل غیرقابلانکار است. هگل و اونو دقيقاً روش دیالکتیکی واحدی را برای ادراک کلی مورداستفاده قرار ميدهند فقط با این تفاوت که موضوع موردبررسیشان متفاوت است. موضوع هگل «خرد» است، موضوع اونو «سرمایه».» (منبع 4، ص 150)
48 ـ رابرت آلبریتون؛ دیالکتیک و واسازی در اقتصاد سیاسی. ترجمهي فروغ اسدپور، نشر پژواک، تهران 1394. ص 143.
49 ـ برای شرح تفصیلی این نکات نگاه کنید به درسگفتار من تحت عنوان «دربارهي فلسفهي حق هگل» در وبسایت نقد اقتصاد سیاسی.
50 ـ جان. ن. فیندلی ـ جان؛ و. بربیج؛ گفتارهایی دربارهي فلسفهي هگل، ترجمهي حسن مرتضوی، نشر چشمه، تهران 1390. ص 89.
51 ـ همانجا، ص 90.
52 ـ همانجا، ص 256.
- 53. Ken Kubota; Die dialektische Darstellung des allgemeinen Begriffes des Kapitals im Lichte der Philosophie Hegels; in: Beiträge zur Marx – Engels – Forschung. Neue Folge 2009. Argument Verlag. Hamburg 2010. (S. 199 – 224)
54 ـ منبع 4، ص 123، پانویس.
55 ـ منبع 3، جلد دوم، ص 60.
56 ـ بهترین نمونهاش: «گزارهي هستی و نیستی همانند هستند، برای بازنمایی یا برای فاهمه، چنان گزارهي تناقضآمیزی به نظر ميرسد که شاید هیچ معنای جدی نتوان از آن برداشت کرد؛ و بهواقع یکی از دشوارترین گزارههایی است که اندیشه جرئت بیان آن را به خود ميدهد.» (هگل؛ دانشنامهي علوم فلسفی، ترجمهي حسن مرتضوی، نشر لاهیتا، تهران 1392، ص237)
57 ـ منبع 4، ص141.
58 ـ منبع 7، ص 247.
59 ـ مارکس؛ نظریههای ارزش اضافی، جلد سوم. (MEW, 26.3, S.134)
60 ـ «دیالکتیک… باید یک راوی یا یک سوژه داشته باشد.» دیالکتیک طبیعت «شرححالگونه» نیست. یکی از بهترین نمونهها برای اینگونه استدلالات سکین مقالهي «دیالکتیک سرمایه: تفسیری اونویی» است که از سوی آیدین ترکمه در وبسایت پراکسیس به فارسی ترجمه شده است.
61 ـ کارل مارکس؛ کاپیتال جلد اول، فارسی، ترجمهي حسن مرتضوی، نشر آگاه، تهران 1386، ص 111.
62 ـ همانجا، ص 119.
63 ـ منبع 3، جلد اول، ص 104.
64 ـ منبع 7، ص4.
65 ـ منبع 11، ص 121.
66 ـ همانجا، ص 5.
67 ـ منبع 3، جلد اول صص 6 ـ 7.
68 ـ منبع 4، ص XX.
69 ـ همانجا، ص 119.
70 ـ منبع 7، ص 231.
71 ـ همانجا، ص 227.
72 ـ من این بحث را در صدها صفحه در کتاب «نقد ایدئولوژی» کردهام. حوصلهي تورقی در آن بیفایده نخواهد بود. نقد ایدئولوژی، کمال خسروی، نشر اختران، تهران 1382.
73 ـ منبع 7، ص 2. سکین «درک مادی از تاریخ» یا «ماتریالیسم تاریخی» را حاوی سه اصل ميداند: 1)«در هر جامعه روبنای ایدئولوژیک بر یک مبنای مادی (زیربنای اقتصادی) استوار است»، 2)«در هر جامعه روابط تولیدِ غالب متناظرند با سطح معینی از نیروهای مولد» و 3)«سرمایهداری آخرین جامعه با تضاد طبقاتی است». سکین معتقد است که «به لحاظ علمی ثابت نشده است که هیچیک از این سه اصل حقیقت دارند.»(همانجا، ص 244)
- 74. Simon Clarke; The Basic Theory of Capitalism: A Critical Review of Itoh and the Uno School.
75 ـ منبع 3، جلد اول، ص 26.
76 ـ همانجا، ص29.
77 ـ همانجا، ص 164.
78 ـ همانجا.
79 ـ منبع 7، ص 157.
به نقل از