حاشيه بر تئوري و پراكسيس، نویسنده: اميرهوشنگ افتخاري راد
توضيح: اين نوشته، فيالواقع حاشيهايست بر «به سوي مانيفيست نو» که چهار سال پيش ترجمه شد و همچنان در انتظار نشر. «به سوي مانيفيست نو» گفت و گو و گپي ست بين آدورنو و هورکهايمر در دهه پنجاه که در سال 2011 در انتشارات ورسو به چاپ رسيد.
***
تفکر، بخواهد يا نخواهد، نوعي کنش است.ـ
تي.دابليو. آدورنو
1
اين نوشته دو نكته را در دستور كار خود قرار نميدهد: يكي تقليل ندادن رابطه نظريه و عمل به بحث تقدم و تاخر هر يك از آنها، و ديگري عدم ارائه تجويز و دستورالعمل براي بدل شدن نظريه و عمل به يكديگر. معهذا، در هر توصيفي، حدي از تجويز خفته است.
فيالوقع منشاءِ بازگشايي پروند نظريه و عمل به وجود بحرانِ پرسشِ “چه بايد كرد”، بحران وسيله/هدف و سرانجام مهمتر از همه به مسئله سوژه و ابژه برميگردد. “يك دقت ساده در تاريخ نشان ميدهد كه درست چقدر مسئله تئوري و پراكسيس منوط است به مسئله سوژه و ابژه.”1
ابتداييترين بحث پيرامون نظريه و عمل، مربوط به تفاوت ذاتي است كه در درون خود مفهوم «كار» نهفته است: كار فكري و كار يدي. اين تضاد دروني نيز در گرو معضلهي سوژه و ابژه است. اما «تحويلِ» نظريه و عمل تا زمان رازگشايي از سوژه و ابژه و (بايد گفت) در يک چارچوب کلانتر بين امرکلي و امر جزئي –به منزله مهمترين مسئله فلسفيِ روزگار ما- نيز سادهلوحانه به نظر ميرسد.
نشستن روي يك صندلي و در بحر خود فرورفتن، و صندلي را جا به جا كردن چه فرق عمدهاي با هم دارند؟ در فيزيك، كار از حاصل ضرب نيروي وارده بر شي و مقدار جابه جايي آن به دست ميآيد. نكته مهم در اين تعريف و معناي كار در افواه عام، حركت است. به عبارتي، طبق اين تعريف، فردي كه روي صندلي نشسته است با آنكه نيروي گرانش به او وارد ميشود اما چون واجد جابهجايي و حركت نيست، كاري انجام نميدهد اما همين كه صندلي را به حركت واميدارد، كار در معناي فيزيك، پديدار ميشود. اما تفاوت ديگر اين تعريف با آنچه در افواه عام هست، اين است كه كار به طور قطع بايد هدفي داشته باشد. بيرون آمدن از خانه و بيهدف پرسه زدن در خيابان، بيكاري دانسته ميشود اما بيرون آمدن از خانه و رفتن به محل كار، براي “كار كردن” معنادار است. چرا؟ چون اين كار هدفي دارد زيرا واجد ارزش-مبادله است. در ازاء فروش زمان فرد استخدامي به كارفرما، در قالب چيزي به نام پولْ به دست ميآيد. به طور تناقضآميزي اگر فرد كارمند باشد و براي ساعاتي پشت ميز بدون حركت بنشيند، در اينجا، همچنان عمل او كار نام دارد. زيرا ارزش-مبادله بر آن حاكم است. بنابراين شاهد هستيم كه حتي نشستن روي صندلي نيز معناي كار ميتواند بدهد، اگر منطق ارزش-مبادله آن را تصديق كند. تفاوت ارزش-مبادله با كار فيزيكي در اين است كه علاوه بر حركت (يا مكان) كيفيتِ كمّيشدهاي به نام زمان نيز اضافه ميشود. ساعت كاري حائز اهميت شده است. در يك جامعه با شيوه توليد سرمايهداري، زمان بايد از حالت كيفي به حالت كمّي درآيد. در فئوداليسم زمان اهميتي نداشت، سرفها يا بردگان جزئي از اموال زمين دار محسوب ميشدند. بنابراين بدن به منزله نيرويِ محضِ كار تلقي ميشد. در سرمايهداري بالاخص پس از تدوين حقوق كارگر، چيزي كه قابل ابتياع بود، نيروي كار بود. اما اين نيروي كار نه بر مبناي ارزش-مصرفي توليد كالا، بلكه بر اساس ازرش-مبادله تعيين ميشود. صورتبندي دقيق ماركس از شيوه توليد سرمايهداري، تاكيد بر “ارزش” و نيز برملاكنندهي تفوق ارزش-مبادله بر ارزش-مصرف است: “ارزش-مبادله، در نگاه نخست، خود را به منزله يك رابطه كمّي نشان ميدهد، يك تناسب كه در آنْ ارزشهاي مصرفِ يك نوع [كالا] با نوع ديگر از كالاها مبادله ميشوند، يك رابطه كه با زمان و مكان تغيير ميكند. بنابراين، ارزش-مبادله، چيزي تصادفي و كاملا نسبي ظاهر ميشود، و نتيجتا يك ارزش ذاتي، به عبارتي، ارزش-مبادله، كه به طور جداييناپذيري به كالاها پيوند دارد، و در درون آنهاست، به نظر ضد و نقيض ميآيد.”2
2
“آن كس كه قصد ندارد قرون وسطي را اغراقآميز جلوه دهد، بايد ردِّ واگرايي بين تئوري و پراكسيس را تا تقسيمبندي قديمي بين كارِ (labor) فيزيكي و كار فكري دنبال كند، احتمالا به نوعي ابهام پيشاتاريخي ميرسد. پراكسيس از كار(labor) برآمد. پراكسيس به مفهوم خود دست يافت، زماني كه كار ديگر نمي خواست صرفا زندگي را بازتوليد كند بلكه قصد داشت مستقيما شرايط آن را توليد كند: و اين نكته در تصادم با شرايطِ از قبلْ موجود بود. هبوط زندگي از كار، براي هر گونه پراكسيس بار سنگيني در بر داشت. تا به امروز كار، حامل بار و بنهاي از عنصر اسارت و ناآزادي است: اين واقعيت كه زماني ضروري بود تا فرد به خاطر صيانت از ذاتِ خود با اصل لذت درافتد، اگرچه كار به حداقلي فروكاسته شده است، ديگر نياز ندارد به كف نفس (self-denial) مقيد شود. عملگرايي معاصر نيز اين واقعيت كه تمايل به آزادي در رابطه تنگاتنگي با نفرت از پراكسيس قرار دارد را سركوب ميكند. پراكسيس، واكنشي به محروميت بود؛ اين نکته، همچنان پراكسيس را از ريخت مياندازد حتي زماني كه قصد دارد محروميت را از پا درآورد. تا اين حد، هنر، نقدِ پراكسيس به منزله ناآزادي و اسارت است.”3(قسمتهاي سياه شده از راقم اين نوشته است.)
اين پرسش در اينجا پيش ميآيد كه آيا وقتي هنر در خارج از منطق مبادله عمل ميكند، نوعي نقد پراكسيس تلقي ميشود، با توجه به اينكه پراكسيس برآمده از كار است؟ البته پاسخ آدورنو، تاكيد بر خودآيينيِ هنر است به طوري كه هنر بتواند استقلال خود را بدون اتكاء به مناسبات اجتماعي حفظ كند. آدورنو نوعي جداشدگي در كار و پراكسيس ميبيند.
بنابراين، طبق شيوه توليد حاكم در هر جامعهاي، هر عملي كه در منطق ارزش-مبادله جا گرفت، كار ناميده ميشود. از اين حيث، تفكر قابل مبادله نيز كار محسوب ميشود. ليكن مقاومت در برابر ارزش-مبادله چه نام دارد؟ آيا تئوري و پراكسيس ميتواند در خارج از آن معنادار باشد؟ هر چيزي واجد ارزش شده است. به زعم ماركس، شكل-كالا بدل به شكل- ارزشِ كالا شده است. آيا تئوري، همچنان ارزش باقي ميماند، چنانچه نتوان آن را مبادله و مصرف كرد؟ شيءِفينفسه، هدفي جز در خود ندارد، فرضا انتزاعيترين نقاشيها را در نظر بگيريد، نقاشيهايي كه خالق آنها هيچ هدفي را دنبال نميكند و در ذهن خود هيچ پروژهاي براي بيان آنها ندارد، او بدون مقصد نقاشي ميكشد. يا شاعري كه صرف كلماتي را در دنبال ميچيند، و واجد هيچ معنايي نيستند. اما در نهايت ميبينيم آثار آنها در بازار فروش ميرود و حتي داراي ارزش تاريخي ميشوند. بنابراين هيچ چيزي بدون ارزش نيست. اين خصلت محتوم زندگي مدرن است. و تنها نكته اين است كه تنها ارزش، ارزش مبادله است. پس هر تئوري، يك ارزش است. آيا تئوري با نفي خود ميتواند در برابر ارزشِ خود مقاومت كند؟
3
هوركهايمر در مقاله تئوري سنتي و انتقادي، با اين پرسش آغاز ميكند: تئوري چيست؟ از منظر علم معاصر، “تئوري، براي اغلب محققان، مجموعِ گزارههايي است درباره يك موضوع، گزارههايي كه به هم مربوط ميشوند، برخي اصلي هستند، مابقي از آنها مشتق ميشوند…اگر تجربه و تئوري در تضاد با هم باشند يكي از آنها بايد مورد بررسي قرار گيرد. [ به نقل از هانري پوانكاره، تئوري] بايد هدفش تعميم و كليتبخشي باشد… هدف همه تئوريها، علمِ كلي و جهانشمولِ سيستماتيك است، كه محدود به موضوع خاص و جزئي محدود نميشود، بلكه در برگيرنده همه ابژههاست. ”4 خصلتي كه تعريف تئوري سنتي در اين قطعه نشان ميدهد، خصلت تعميمپذيري آن است. بنا به آن، هر تئوري بايد چنان باشد كه بتواند همه پديدهها را توضيح دهد. هر تئوري كلي و جهانشمول است و تصديق يا ابطالپذپري آن در مواجه با تجربه يا عمل صورت ميگيرد. شناخت از سه طريق انجام ميگيرد: عقل (كه از طريق روش استقراء و قياس ممكن است)؛ تجربه و شهود. سرانجام چيزها يا با واسطه يا بدون واسطه درك و يا شناخته ميشوند. نظريه در معناي علمي، برنامهاي براي عمل ارائه ميدهد. از قضا، تعريف رابطه بين نظريه و عمل كه مرسوم شده است، به طور عمدهاي از اين علمي بودن نشات ميگيرد. نظريه تنها زماني صادق است يا كارآمد كه در عمل قابل پياده شدن باشد. عبارتِ “عالم بدون عمل، زنبوريست بيعسل”، دقيقا حاكي از دو نكته است: يكي نظريه بايد به كار آيد وگرنه بيهوده است؛ ديگر آنكه عمل “كار” يكبار ديگر خودش را در اينجا ظاهر ميكند. ماركس نيز به اين نوع نگرش كه كار بايد هدفمند ومعيّن باشد، تعلق دارد: يک زنبور کاري را انجام مي دهد که ممکن است يک معمار را شرمسار کند (ساختار کندو). اما تمايزي ميان کار زنبور و معمار وجود دارد، وآن اين است که معمار از پيش در ذهن خود شروع به ساختن کاري مي کند که مي خواهد انجام دهد. انسان در يک متابوليسم يا ساز و کار، طبيعت را تغيير مي دهد، و بخشي از آن را مانند خود مي کند، بنابراين طبيعت مانند انسان ميگردداشاره مهم مارکس به همين متابوليسم بين طبيعت وانسان است. مي گويد نه تنها انسان با طبيعت چنين متابوليسمي دارد، بلکه مقصد و نهايت و هدف کارش را در آن ماده مي بيند. کاري که زنبور يا عنکبوت نمي تواند انجام دهد. وقتي چنين هدف و مقصودي در ذهنش تصوير مي شود، از فعاليت و کار خود آگاه است. به نظر مي رسد تأکيد مارکس بر همين آگاه بودن انسان بر کار و فعاليت خود است. از اين رو مي گويد وقتي ما مفهوم کار را به کار مي بريم، و ميان کار حيواني و کار انساني تمايز قائل مي شويم، کار را به شکلي فرض مي کنيم که منحصراً خصلت انساني دارد. و مي گويد: «انسان نه تنها تغيير شکلي در مادهي طبيعت ايجاد مي کند، همچنين قصد و غرض خود را در آن ماده تحقق مي بخشد. اين هدف و مطلوبي است که از آن آگاه است. او شيوهي فعاليتش را با استحکام يک قانون يا يک اصل تعّين مي بخشد. او بايد اراده اش را مقيد به آن کند.». (سرمايه، جلد اول، نقل به مضمون.) ماركس و لوكاچ معتقد بودند كه كار، يك مقوله هستي اجتماعي است. از اين حيث، ميتوان گفت كه تئوري، طرح افكني در واقعيت است از طريق عمل. آدورنو ميگويد كه در معرفتشناسي ماركس، رسالت تئوري، انعكاس واقعيت است.
بنابراين، تئوري، نه تنها ميتواند واجد برنامهاي براي عمل در واقعيت اجتماعي تلقي شود بلكه منعكسكننده واقعيت نيز هست. اما آيا مطالبه از نظريه داشتن، آن را در حد ابزار تحويلپذير نميكند؟ پراكسيس در چه موقعي است كه كدر ميشود؟ زماني كه نميدانيم كه چه بايد انجام دهيم، زماني كه پرسش چه بايد كرد در حكم ايدئولوژي طرح ميشود، بحران پراكسيس و تئوري خود را نشان ميدهد. تعبير پوزيتيويستيِ علمي، اين است كه نظريه اشتباه بوده و بايد ابطال شود. نظريهي كاركردگرا، در همين جا متوقف ميشود. بار ديگر به گفته آدورنو بازگرديم؛ چه زماني هبوط پراكسيس از كار انجام گرفت؟ زماني كه كار ديگر نميخواست زندگي را بازتوليد كند بلكه ميخواست شرايط آن را توليد كند(اشاره به نظر ماركس.) اين روند در كار اكنون در تعارض با شرايطِ از پيش موجود قرار ميگيرد. بنابراين كار فرايندي شد كه تعيين كننده شرايط مادي زندگي شد. “وقتي پديدههاي طبيعي-تاريخي نظير سدسازي سگ آبي، صنعتگري مورچگان و زنبوران، يا مبارزه گروتسكِ سوسكها در حمل برگههاي علف را مشاهده ميكنيم، همراه با شوك ميتوان انزجار در پراكسيس را درك كرد. مدرن و كهنه در پراكسيس به هم بافته ميشوند؛ يكبار ديگر پراكسيس حيوان مقدس ميشود، درست در دورهاي قبل از تاريخ ثبتشده، تصور ميشد يك هتك حرمت، روح و بدن خودش را نبايد وقفِ تلاشهايي براي صيانت از نوع كند. ريختشناسيِ پراكسيس، جديّتِ بيرحمي است. اين جديّت و سختي جايي كه قابليت و خلاقيتِ پراكسيس خود را رها ميكند، از بين ميرود: قطعيقين منظور شيلر از نظريهي بازي خود همين بود. ”5 اشاره آدورنو به طبيعت خشني است كه در مواجه با آن خشكي و جديت ميطلبد. به زعم او، خشكيِ كنشگران كم از خوفناكيِ آنهايي ندارد همراه با هر كس ميخندند.
نقد آدورنو به كساني كه پراكسيس را اولويت قرار ميدهند اين است: پراكسيس كه خودش بدل به فتيشِ خودش شده است، هدف خود را نقض ميكند. اين ديالكتيكِ پراكسيس و نقيض خودش، به زعم آدورنو بيسرانجام و نوميدكننده است، زيرا ادعا ميشود تنها از طريق پراكسيس ميتوان از طلسمِ تسخيركنندهاي كه پراكسيس بر مردم تحميل ميكند، گريخت، اما در خلال اين روند، پراكسيس به منزله پراكسيس بالجبار به تقويتِ طلسم، احمق و كند ذهن، و تنگ نظر كمك ميكند. در ديالكتيك روشنگري نيز آدورنو در نقد عقل محض كانتي، آن را مشمول همين ديالكتيك ميداند: عقل اسطورهزدايي ميكند از جهان، و در خلال آن، خود بدل به اسطوره ميشود. اين ديالكتيك راه به جايي نميبرد جز خشونتِ سازمانيافته و عقلانيشدهاي كه در اثناي جنگ جهاني دوم تجلي يافت.
بدين خاطر در شرايطي كه پراكسيس واكنشي به محروميت است، سرانجام مانعي براي هدف خودش ميشود. زيرا توجيه وسيله براي هدف ميتواند هدفْ خود كه آزادي است را معكوس و از دل آن تنگنظري بيرون آيد. به زعم آدورنو، تئوري با وجود اسارت و ناآزاديهايش، ليكن ميتواند ضامن آزادي در ميانه ناآزادي باشد(Critical Models. P. 263).
4
“شكست اصليِ ماترياليسم پيشين (منجمله فوئرباخ) اين است كه تنها چيزهاي انضمامي، امرواقعي [واقعيت]، امر قابل ادراك[حسيّت]، يك ابژه يا [دادههاي] ادراك تلقي ميشود و نه فعاليت ادراكيِ انساني، ياپراكسيس، به عبارتي، به طور ذهني تلقي نميشود. بدين خاطر است كه ايدئاليسم كه به خودي خودْ فعاليت محسوس واقعي را ناديده ميگيرد، اين وجه يا جنبهي فعال را به طور انتزاعي، در تضاد با ماترياليسم، رشد و تكامل داده است. فوئرباخ، ابژههاي محسوس را كه واقعا از ابژهها فكر متمايز هستند، ميخواهد؛ اما اين واقعيت را فراچنگ نميآورد كه خودِ فعاليت انساني، همانا فعاليت عيني/ابژكتيو است. از اين حيث، درجوهر مسيحيّت، تنها فعاليت تئوريك را [رويكردِ] حقيقتاْ انساني تلقي ميكند، حال آنكه فعاليت عملي تنها در شكل مهّوعِ يهودي ِ تجلي آن تلقي ميشود و با آن يكي گرفته ميشود. بنابراين، او اهميت فعاليت ‘انقلابي’، فعاليتِ ‘عملي-انتقادي’ را فراچنگ نميآورد.”6 (تز اول، درباره فوئرباخ)
فعاليت ادراكيِ انساني يا پراكسيس، نيز همراه با چيزهاي انضمامي و واقعيت، بايد ابژه تلقي شود. بدين اعتبار “تفكر، شكلي از پراكسيس است؛ وقتي فكر ميكنم، دارم عملي انجام ميدهم. حتي رقيقترين شكل فعاليت ذهني حاوي سويهاي از عمل است” (آدورنو، نقل از همين كتاب.) فعاليت انساني فرصا محدود به جابهجاكردن صندلي نميشود بلكه خود شكلي از ابژهي عمل است. اما چنين حكمي، بدين معناست كه خود سوژه هم ابژه تلقي ميشود زيرا حركت فكر هم بخشي از پراكسيس محسوب ميشود. احتمالا ماركس، پراكسيس را در اين معنا به كار ميبرده است. در نخستن تز، نيز ايرادش به فوئرباخ اين است كه چرا او تنها واقعيت، جهان محسوس را ابژه تلقي ميكند. البته در ترجمههاي مختلف انگليسي معادلها مختلف به كار رفته است. فيالمثل، به جاي دادههاي ادراكي datum of perception، ابژههاي قابل تامل object of contemplation به كار رفته است. به طور قطع ادراك يا تامل، يك فعاليت هستند اما اين فعاليت چه فرقي با حركت دادن صندلي دارد؟
يكبار ديگر رابطه سوژه و ابژه: آدورنو، تفكيك سوژه و ابژه را هم واقعي، هم ظاهري ميداند. درست است زيرا در قلمروي شناخت، بياني به تفكيك واقعي، انشقاقِ شرايط انساني، نتيجهي يك فرايند تاريخي اجباري ميبخشد؛ ناراست است، زيرا تفكيك تاريخي نبايد واجد جوهريّت شود، و نه به طور سحرآميزي لايتغير شود. اين تناقض در جداسازي سوژه و ابژه از اپيستمولوژي بهره مند شده است. اما در عين حال، به رعم آدورنو، بين سوژه و ابژه يك امر وساطتيافته يا ميانجيگر هست كه اگر حذف شود، اين تفكيك مذكور، ايدئولوژي ميشود. ذهن از استقلال مطلق خود غرّه ميشود. داعيهي ذهن مبني بر استقلال، چيزي نيست جز داعيهي سلطه داشتن. فيالوقع، سوژه، چيزهاي انضمامي را با خود اينهماني ميكند، كه همانا روند سلطه است. عدم تفاوت در جهان، به اعتقاد آدورنو، اسطوره است، يك رابطه كوركورانهي طبيعت. در اين فقدان تفاوتگذاري، سوژه، ديگريِ خود را از دست ميدهد، تامل در نفس چشمهاي خود را ميبندد و سوژه ديگر وجود ندارد. آدورنو، برتري ابژه را بدين معنا ميداند كه سوژه به سهم خود، ابژه ايست كه به لحاظ كيفي متفاوت، معناي راديكالتري نسبت به ابژه دارد زيرا ابژه تنها از طريق آگاهي شناخته ميشود، بنابراين سوژه هم هست. چيزي كه از طريق ابژه شناخته ميشود، چيزي است؛ ميانجيگري شامل چيزي كه ميانجيشده ميشود. ابژه همچنين بدون سوژه نيست. اگر خود ابژه براي لمحهاي اقد سوژه شود، آن وقت عينيت/ابژكتيوته آن بيمعنا ميشود.7
مسئله اين نيست كه همه فعاليتها يكسان هستند و طبق مثال هوركهايمر، فعاليت گوش دادن به موسيقي با برياني خوردن فرق دارد، اما نكته اين است كه در هر يك عمل ذهني صورت ميگيرد كه بخشي از پراكسيس موجودند. طبق گفته آدورنو، سوژه، نوعي ابژه است اما ابژه سوژه نيست. ابژه بدون سوژه شناخته نميشود. آنچه را كه ماركس در تفاوت كار زنبور و انسان ميگفت، نيز با همين رويكرد قابل توضيح است زيرا آگاهي در هر دو نقش بازي ميكند. ابژه نيازمند به آگاهي سوژه است. عليالظاهر اين نكته در كار حيوان صادق نيست.
اما به همان اندازه، آگاهي در ارزش-مبادله نيز نقش دارد. و آگاهي طبقاتي، به معناي آگاهي از تعلق به طبقه خاص خود است. اكنون تئوري، نيز تئوري مربوط به طبقه است تا جايي كه طبقه وجود دارد. هرچند اين طبقه نيست كه نظريه را توجيه ميكند (ماركسيست ارتدوكس) بلكه اين نظريه است كه طبقه را تبيين ميكند. نظريه به منزله پراكسيس، كه تنها از طريق نظريه، قابل اجراست –همان رابطهي سوژه و ابژه- آگاهيِ طبقه را متجلي ميكند نه اينكه آگاهي را طبقاتي كند. به هيمن دليل آگاهي كاذب را نيز همين خودآگاهي برملا ميكند.
5
آدورنو در مقابل مدافعان پراكسيس، از تئوري دفاع ميكند. به زعم او واقعيتهاي موهومِ جنبشهاي قرن بيستم كه عموما خونين بودهاند، چيزي غير واقعي و وهمآلود بر آنها سايه انداخته بود، زماني پا به عرصه گذاشتند كه كنشگري فراخوانده ميشد. در حالي كه تفكر خود را در قلمروي سوبژكتيو/ذهني محدود كرده بود، “عقلِعملا كاربردي” به يك “پراكسيسِ به طور فزايندهْ بدون مفهوم” اطلاق ميشد.
آدورنو حتي نقد اقتصاد سياسي و گروندريسه را ايدهاي نميداند كه از آن دستور العمل يا برنامه عمل براي پراكسيس صادر شده است حتي به منتقدان ماركس اشاره ميكند كه آن را انتزاعي مينامند. دست بر قضا اين انتزاعي بودن قابل دفاع است، در زماني كه عمل از تئوري نقشي پوزيتيويستي طلب ميكند. در وهله اول، نقد فلسفه حق هگل بر فلسفه اخلاق كه آن را فرديمشرب تلقي ميكند (“تمام مثالهاي كانت، از قلمروهاي خصوصي و تجاري ميآيند”)، پراكسيس را به فضاي سياست وارد ميكند. هر چند كه آدورنو، هردو نظر اين فيلسوفان را نمايانگرِ دو مرحله ديالكتيكي از خودآگاهيِ بورژوازيِ پراكسيس ميداند. به زعم آدورنو، كنش بلاواسطه نزديكتر به سركوب است تا تفكر كه راه تنفس ميجويد.
آدورنو در مقام دفاع از تئوري، ضمن نقد زبان زرگريِ فلسفههاي انتزاعي، در رابطه با تئوري و پراكسيس، بر دو ترم پافشاري ميكند: وجود يك ميانجي يا امرباواسطه، و خودآيين بودن نظريه. از اين منظر است كه كنشگري را واپسگري ميداند. “رابطه بين تئوري و پراكسيس، پس از آنكه فاصلهاي را از يكديگر حفظ كردند، يك رابطه معكوسِ كيفي است، نه انتقالي از يكي به ديگري، و قطع يقين نه رابطهاي مبتني بر اطاعت. تئوري و پراكسيس، جانشين يك رابطه قطبي هستند. تئوري كه به منزله دستورالعمل براي تحققاش تلقي نميشود، جاي اميدواري بيشتري براي تحققاش بايد وجود داشته باشد شبيه آنچه در علوم طبيعي بين نظريه هستهاي و جوش هستهاي رخ ميدهد؛ چيزي كه در آنها مشترك است، عقبنشيني به يگ پراكسيس ممكن، در گرايشِ به لحاظ تكنولوژيكي به سمت عقلِ فينفسه نهفته است، نه در انديشههاي قابل كاربرد.” (277) تئوري از طريق نوعي خودآييني و بركناري از مناسبات اجتماعي، با قدرت سالبه در فكر، ميتواند خود بخشي از پراكسيس محسوب شود. “پراكسيس، سرچشمه قدرت براي تئوري است، اما تئوي نميتواند آن را تجويز كند.” پراكسيس به منزله يك نقطه كور، به منزله وسواس و دلمشغولي به آن چيزي كه نقد ميشود، ضرورتا در تئوري ظاهر ميشود. هيچ نظريه انتقادي در جزئياتِ خاص و جزئي قابل عمل و اجرا نيست بدون اينكه امرجزئي را دست بالا بگيرد و در آن اغراق كند، اما بدون جزئيّت، تئوري چيزي نيست.” (ص278)
بنابراين، رابطه تئوري و پراكسيس، يك رابطه تجويزيِ خطي نيست بلكه صرفا از طريق خودآيين بودن تئوري، و با وجود ميانجي براي فكر، ميتوان پراكسيس را در مناسبات اجتماعي واجد دلالت كرد در غير اين صورت، به زعم آدورنو، كنش نوعي واپسگري تلقي ميشود.
6
نقطه اوج نزاع ماركس با فلسفه در تز يازدهم فوئرباخ است: فلاسفه تاكنون به شيوههاي گوناگون جهان راتفسير كردهاند حال آنكه مسئله تغيير جهان است. زمينه نقد ماركس، ماترياليسم كهنه آلماني و فوئرباخي است. اما به هر صورت، اين تز بيانگر ضديت او با تئوري و فلسفه تفسير شد. ليكن همانطور كه آدورنو نوشت حتي نقد اقتصاد سياسي نيز واجد خصلت تجويزي و دستورالعمل نيست. و از قضا چه بسا نقد ماركس از فلسفه، به خاطر تجويزي شدن آن بوده است. “بيان فلسفي نظير سرشت انساني، جنس، قسعليهذا به نظريه پردازان آلماني، بهانه خوشايندي داد براي سوءتعبير از گرايش واقعي فكر و باور كردند كه اينجا دوباره مسئله صرفا دادنِ نقطه عطفي جديد به جامههاي مندرس نظري است… بايد فلسفه را به كناري نهاد، بايد از آن جهش كرد و وقت خود را در حكم يك انسان معمولي وقف مطالعه فعليت و تحققبخشي (actuality) كرد، زيرا تعداد نامتنابهي از موضوعات ادبي، ناشناخته، البته، براي فلسفه , وجود دارد…فلسفه و مطالعه جهان واقعي همان رابطهاي را با هم دارند كه خودارضايي و رابطه عاشقانه با هم دارند.”8
گرايش واقعي فكر چيست؟ آيا بازنماييكننده شيوه توليد يا واقعيت جامعه؟ در اينجا هم ماركس مانند تز اول فوئرباخ، به هيچ طريقي، فكر/تئوري را نفي نميكند، بلكه روند ايدئاليستي شدن فكر را هدف ميگيرد. اما همچنان نميتوان تئوري را تا حد يك بازنماگر تقليل داد. اگر تئوري/تفكر صرفا بازنمايي مناسبات اجتماعي است بنابراين ميتواند در يك مرحله بعد در مقام تجويز براي تغيير شرايط تلقي شود، چيزي كه در رويكردهاي معرفت شناختيِ علمي ماركسيسم كلاسيك وجود دارد: مجموعه گزارههايي درباره يك موضوع يا يك وضعيت. اين تحليل سرانجام تئوري و پراكسيس را بايد وحدت بخشد. و نقطه شكست نيز در اين وحدت نهفته است. چرا؟ چون در اين صورت بازنمايي وضعيت از طريق تئوري بايد در پراكسيس به منزله تجويز و دستورالعمل بازنمايي شود، چون ديگر هيچ فاصله افتراقي بين آنها وجود ندارد. زماني كه اين فاصله از بين ميرود، تحليل يك وضعيت با استفاده از آن گزاره، احتمالا به چيزي جز نوعي پراكسيس خام خشن، وايدئاليستي ختم نميشود. از ايدئاليسم، خشونت بركشيده ميشود زيرا قدرت اينهمانيكننده سوژه، و نيروي وحدتبخش، هر نوع تفاوتي را از بين ميبرد. چيزهاي نابرابر بايد با هم برابر شوند (آدورنو) و اين، اولين مرحلهايست كه پراكسيس، جديّت و سختي خود را مييابد. اما تحليل وضعيت تنها به همين ختم نميشود، در يك مرحله ديگر خود گزارهها بايد يكي شوند زيرا براي حل و فصلِ تناقضاتِ بازنماييشده اين بار خود آنها بايد يكي و اينهمان شوند. زيرا طبق اين اصل منطق، جمع نقيضين محال است، رابطه بين تئوري و پراكسيس نميتواند آكنده از تناقض و تضاد باشد. از كدام تئوري متناقض ميتوان به كنشِ درست دست يافت؟ به دليل اين نقد، پرسش گرايش واقعي فكر در ماركس حائز اهميت است. اما آدورنو درباره تحليل وضعيت معتقد است، تحليل روي وجوهي تاكيد ميكند كه بتواند از محدوديتهاي داده شده و معيّنِ وضعيت فراتر برود به همين دليل تئوري با حفظ تفاوتش با كنشِ بيواسطه، و خاصِ وضعيت، از طريق خودآيين بودنش ميتواند بدل به يك نيروي مولدِ عملي و تغيير دهنده شود (Critical Models. P.264). رشد نيروهاي مولد سرانجام به تغيير شيوه توليد منجر ميشود. حال آنكه وحدتبخشيِ ضروريِ تئوري و پراكسيس نه تنها نيروهاي مولد را در برابر شيوه توليد قرار نميدهد بلكه خود بدل به شيوه توليد ميشود. اين رونديست كه در كشورهاي بلوك شرق، با تلاش همه جانبه براي حل و فصل تناقضات مناسبات اجتماعي صورت گرفت، زيرا توقع از رابطه تئوري و پراكسيس تا حد تجويز تقليل پيدا كرد. فكر اگر به عمل در نيايد به چكار ميآيد؟ اما فكر، خودش عمل است.
7
سرانجام، عصر مدرن سرمايهداري، عصر “ارزش” value است كه مبادله در آن نقش مهمي دارد. تنها در پرتو خودآييني يك تئوري يا اثر هنري oeuvre، وعشق ميتوان از كالايي شدن و استحاله در منطق بازار ممانعت به عمل آورد. بدين معنا نيست كه عشق/هنر/فكر نيز خود كالا نميشود. و اگر دفاع از هنر/عشق/تئوري واجد معنايي است، در قدرتي است كه خودآييني بدان ميدهد، به همين منوال چون پراكسيس ميتواند سرچشمه قدرت براي آن باشد، ميتواند بخشي از پراكسيس محسوب شود. يك رابطه ديالكتيكي با درون و بيرون، نوعي پيچش هم در درون بودن هم در بيرون بودن ميتواند همزمان آن را هم از مناسبات اجتماعي عبور كند هم از آنها خود را به بالا بركشد، و شايد در مقام خط مجانبِ يك نواري موبيوس عمل كند. از قضا درست همان رابطهاي را داشته باشد كه سوژه در مقام نوعي ابژه- با ابژهاي دارد كه بدون سوژه هرگز شناخته نميشود.
از طرف ديگر، عصري که يگانه ارزش، ارزشِ مبادله است؛ عصري که هر چيزي تا آنجايي واجد ارزش است که قابل مبادله و معاوضه باشد، همزمان مرزهاي آزادي بيان را آزادي بازار يا بازارآزاد تعيين ميکند-خصلتي که به «برابر!» در سراسر جهان توزيع شده- در چنين عصري، هر آنچه قابل معاوضه نباشد، سرکوب ميشود و عملا در مقام اسقاطي در گوشهاي از جامعه تلنبار ميشود؛ اما اين پايان داستان نيست: بازار آزاد پا را از اين فراتر گذاشته: بازار آزاد در جوامع کثرتطلب و هويتگرا، آموخته است که چگونه اسقاطيها را بازيافت کند، بدين ترتيب، هر آنچه زماني زائد و اضافي بود، و در قالب واژگان آدورنو، واجد «انرژيهاي ذخيره» يا نهفتهي ياقيمانده از هر نوع جنبش فکري يا اجتماعي بود، در فراشدِ هضم و جذبِ بازار آزاد دوباره بازيافت ميشود-گيريم- اين بار به شکل کمدي؛ در چنين شرايطي سخن گفتن از خودآئيني نيز بايد با احتياط لازم صورت گيرد. اما اين افق بسته و تلخ، در عين فروبستگيِ واقعي، اما وجه ديگر دارد. اين وجه تاکيد بر «امراضافي» در ارزش-افزوده است. بهعبارتي افزوده در مفهوم چيزي اضافي، دوشادوش مبادله است. يعني راست اين است که هر امراضافي چه در مقام افزوده (که در ارزش-مبادله، نقش محوري و اصلي دارد) يا در مقام زائد و باقيمانده (که بازار امروزه آموخته آن را «بازيافت» کند) همچنان خصلت مهم و اصلي براي اين عصر به شمار ميآيد. بنابراين، خودآييني در دورهاي که آدورنو از آن سخن ميراند، سهلتر از امروز قابل دفاع بود، و امروزه خودِ خودآييني هم از گزندِ هضم و جذب بازار کثرتگرا به دور نيست، اما همچنان در پرتو امراضافي قابل تبيين است. «امراضافي» در افق بستهي عصر ما-گاه سرگردان- وجود دارد.
يادداشتها:ـ
[1] . Adorno, T.W. Critical Models. Margina to theory and praxis. Trans. Henry.W.Pikford. Colombia university press. 1998. P.258.
- Marx, Karl. Selected writings. Edited by David Mclellan. Oxford university press. 2011. P. 458.
- Adorno, T.W. Critical Models. Margina to theory and praxis. Trans. Henry.W.Pikford. Colombia university press. 1998. P.262.
- Horkheimer, Max. Critical Theory (selected essay). Trans. J. O’Connel and others. Continumm. 1989. P.188.
- Adorno, T.W. Critical Models. Margina to theory and praxis. Trans. Henry.W.Pikford. Colombia university press. 1998.
- تزهاي مشهور فوئرباخ نوشته ماركس هم در انگليسي و هم در فارسي بارها ترجمه شده است. ترجمه فارسي در بالا از منبع زير انجام گرفته است. در پانوشت كتاب هستي و آگاهي، گزينشي از نوشتههاي ماركس، نشر آگاه 1387، درباره معادلهاي اين قطعه توضيحاتي آمده است.
Marx,Karl. Early Writnings. Edited by Joseph O’Malley. Cambridge university press. 1994. P.116
- Adorno, T.W. Critical Models. On Subject and Object. Trans. Henry.W.Pikford. Colombia university press. 1998. Pp.245-58.
8 . Marx and Engels. German Ideology. Tras. C.J.Arthur. Lawrence & Wishart London. 2007. P. 103.
به نقل از تز یازدهم
http://www.thesis11.com/Article.aspx?Id=2345