یک آنِ دوگانه! عباس هاشمی

 

خشایار، سیمین و زهره (1)، از دیروز به پایگاه ما منتقل شده اند. امروز دومین روز اختفای این سه رفیق بسیار جوان است. منصور(2) را نیز برای آموزش تئوریک رفقا چشم بسته به پایگاه ما آورده اند و  مشغول مطالعۀ جمعیِ „تاریخ سی ساله“ی بیژن جزنی هستند. مریم(3) عضو جدید پایگاه نیز مدتی قبل زیر ضرب رفته و مجبور به اختفا شده است. یک ماه است نقش خواهر من را در پایگاه ما بازی میکند و „همسر توجیهی“ حسین است. صبا وحسین دو عضو اصلی پایگاه ما برای اجرای قرار، صبح از خانه خارج شده اند.(4) .ـ

حوالی ظهر زنگ در خانه به صدا در میاید. در خانه های تیمی بظاهر مردها مثل بقيه ى مردم روزها  سر کار رفته و نیستند. با اعلام آماده باش، مسلسل را از درون اِشکاف سلاح و مهمات بر می دارم. به مریم می گویم در را باز کند. پسر 18ـ19 سالۀ صاحبخانه است که در طبقۀ دوم زندگی میکنند می پرسد: .ـ

ـ حمید آقا هستند؟… پیچ گوشتی دارید؟ .ـ

مریم به او جواب منفی می دهد و در را می بندد. نگاه تردیدآمیزی به هم می کنیم. مسئله در عین حال می تواند امری عادی باشد. پس دوباره به هال برمی گردم و سر میز کار مشغول نوشتن می شوم. مریم هم به کارش ادامه می دهد. .ـ

جائی که من در آن نشسته ام، مقابل در ورودی خانه است. کنار درِ ورودى ، به عرض پاگرد راهرویی است که به طبقۀ بالا راه می برد و تا سقف، شیشۀ مات و مُشَجَر دارد. یک در ، درست پهلوی در ورودی، به اطاق اولی راه دارد و درِ اتاق دوم، چسبیده به آن است. این دو اتاق با دری تاشو ـ از چوب و شیشه ـ از هم جدا می شوند. .ـ

امروز اما این در را باز گذاشته ایم و به جایش پرده ای آویخته ایم که رفقا همدیگر را نبینند، چرا که با هم „چشم بسته“ اند. در یک طرف پرده، یعنی در اتاق دوم، رفقا خشایار، سیمین و زهره هستند و آنطرف یعنی در اطاق اول منصور نشسته است. به جز من فقط منصور image2سلاح کمری دارد آنهم سلاحی کوچک و ناکارآمد. مریم „مسئول روز“ است و مشغول تدارک نهار و رتق و فتق کارهای روزانه. .ـ

آشپزخانه به کوچه پنجره دارد، اما این شیشه ها هم مشجر و مات اند و از اینرو کوچه دیده نمی شود. آشپزخانه را می شود بخشی از اطاق مجزا شده و فاصلۀ یک و نیم متری با کوچه تصور كرد . اتاق دوم و هال، هر دو، رو به جنوب، پنجره ای سراسری دارند از آهن و شیشه که پشت آن می توان حیات کوچکی را دید که با دیوارهایی از دو همسایۀ شرقی و غربی جدا می شود. راه فرار، اما، از حیات خلوت همسایۀ جنوبی می گذرد. خانه ای که درب حیات اش به کوچۀ پشتی باز میشود. .ـ

دوباره سرم به کارم مشغول شده است که صداهائی از پشتِ در و سایه هائی از پشتِ شیشه توجهم را جلب می کند. احساس می کنم سه نفر پشت در ورودی و كنار پله ها ایستاده اند. احساسی قوی به من می گوید: لحظات خوبی در پیش نيست! خودم را به مریم میرسانم و میگویم“این در زدن مشکوک بود. فکر کنم محاصره شده ایم. چند نفر پشت در هستند.“منصور با رنگی پریده می پرسد: چکار باید بکنیم؟ می گویم آماده شو. سلاحش را از جلد کمری در می آورد… پردۀ بین دو اتاق را برمی دارم که رفقای پشت پرده هم در جریان قرار گیرند. آهسته و با خونسردی به رفقا می گویم ممکن است لو رفته باشیم و به پایگاه حمله کنند. اول از همه راه فرار را نشان شان می دهم و بعد در دست هر یک از سه مهمان یک سیانور میگذارم. خودم نیز سیانورم را در دهانم گذاشته و پول های پایگاه را که مبلغ قابل ملاحظه ای است، بین رفقا تقسیم میکنم. از نارنجک های اضافی یکی را به خشایار می دهم، یکی را به مریم و یکی را به منصور. یکى را هم در کمر بند خود جا می دهم. مسلسل را بر می دارم. به همه چیز طبق „طرح دفاعی „عمل کرده ام. .ـ

„پیت دو صفر “ که بين در اطاق اول و اشكاف و در کنار من است، برایم از همه چیز مهمتر است. چرا که می دانم همۀ اسناد مهم، کروکی انبار ها و قرار های سازمانی همۀ رفقا در آن قرار دارد. به همین جهت پیتی پر از بنزین را هم کنارش گذاشته ایم تا چنانکه حمله شد، هیچ چیز به دست دشمن نیفتد. .ـ

دوباره زنگ در به صدا در می اید. تو گوئی آنها منتظر بوده اند ما آماده شویم؟ گرچه این همه، یکی دو دقیقه بیشتر طول نکشیده است. .ـ

بی سر و صدا گلنگدن می کشم و آمادۀ شلیک می شوم. منصور نیز رو به دیوار گلنگدن میزند. می داند که خطر شلیک این نوع سلاح ها زیاد است. به مریم می گویم در را باز کند. تا دستگیرۀ قفل را می کشد، یک ساواکی یوزی به دست، با سرعت و قدرت تمام خودش را به در می کوبد و مریم پشت در گیر می افتد. همزمان، ساواکی دومی که او نیز یوزی در دست دارد، با شتاب وارد اتاق دوم می شود و درست روبروی لولۀ مسلسل من خشکش می زند و بر می گردد. بی درنگ به او شلیک می کنیم. شلیک کنان فرار می کند. منصور تا به او شلیک می کند سلاحش „گل“ می کند. یکی دوبار گلنگدن می کشد، بی فایده است. .ـ

از لای در اتاق جلو، در آینه ای که توی هال است می بینم که ساواکی اولی کنار در اطاق دوم کمین کرده است.  در اطاق را کمی بیشتر باز میکنم ، لولۀ مسلسل را به سمت اش بیرون میبرم و او را به رگبار کوتاهی می بندم.(5) فریاد کنان و شلیک کنان می گریزد. لحظه ای سکوت بر قرار می شود. اما بلافاصله صدای رگبار مداوم از کوچه بر می خیزد. با یک حرکت سریع تا دستم را دراز میکنم در خانه را ببندم. زن صاحبخانه که از بالای پله ها وحشتزده سرک میکشد، با دیدن مسلسل دستی من می گوید: „اى واى !  حميد آقا „(6) حرفش تمام نشده در را بسته ام. .ـ

رفقا در حال بالا رفتن از دیوار روبرو هستند. خشایار حتی یکبار از دیوار سمتِ شرق به خانه همسایه رفته و بازگشته است. مریم اما از جایش تکان نمی خورد. تیر خورده است و نمی تواند قدم بردارد. اما شگفتا که سرپا ایستاده و درد گلوله  مطلقاً در چهره اش پیدا نیست. او را با خودم به حیات می برم. برمی گردم. پیت بنزین را بر میدارم. آن را کف اتاق و روی پیت دو صفر خالی میکنم. کبریت می کشم. انفجاری مهیب خانه را از بن می لرزاند و انگار دستی نامرئی مرا به درون آتش می کشد و همچون شوكى الکتریکی مرا به ترس می اندازد.(7) .ـ

منصور هنوز در حیات است و دارد  کمک می کند که رفقا از دیوار عبور کنند. نوبت مریم است. می بینم منصور هر چه زور می زند نمی تواند مریم را تکان دهد. منصور هر چه لاغر و ترکه ای است، مریم چاق و سنگین است. شیطنت در اینجا هم سر می کشد. می خواهم به او بگویم: رفیق اگر از این درگیری جان سالم بدر بردیم، حتما خودت را لاغر کن و یا من و منصور به تشکیلات پیشنهاد دهیم که رفقا به هنگام عضوگیری به وزن کاندیدا هم توجه داشته باشند! .ـ

با تلاشی فراوان مریم را از دیوار بالا می کشیم. حالا همه به حیات خلوت خانۀ همسایه وارد شده ایم. همسایه ها با حیرت به ما چشم دوخته اند و در شیشه ای را که تاکنون بروی ما نگشوده اند، باز می کنند. می گویم:“ ما چریک فدائی خلق هستیم. ساواکی ها به خانۀ ما حمله کرده اند. ما فوراً از خانۀ شما خارج می شویم، ببخشید“! .ـ

مریم نمی تواند گام بردارد، انگار سنگین تر هم شده است. سرپا هم نمی تواند بایستد. ولی بسیار خونسرد است. من اما  با دو مشکل مواجهم ؛ هم کمربندم نامناسب است و هم مسلسل ام حمایل ندارد. این ها مانع آنند که بتوانم  مریم را از مهلکه دور کنم. منصور هم خیلی ضعیف الجثه است. تازه متوجه شده ام که نمی توانیم رفیق را با خود ببریم! یکباره وظیفۀ اى بس سنگین بر دوش من می افتد: ما طبق آئیننامۀ زندگی چریکی موظف بودیم رفیق زخمی را زنده به دست دشمن ندهیم. تمام تلاشم را میکنم و از او میخواهم که همراهی کند. ممکن نیست. مخمصۀ غریبی ست! رفیقت را باید بکُشی…! خاطرۀ رفقا خسرو و حسین حقنواز در ذهنم زنده می شود…(8) همچون روز برایم روشن است که اگر زنده بدست دشمن بیافتد دمار از روزگارش درمی آورند. در چهره اش چیزی جز خونسردی نمی بینم. یاد دفاعِ صبا unnamedمی افتم که در بارۀ عضوگیری او ميگفت: „رفیق پر انگیزه ایست…“ ، فقط می گفت: „شما بروید عجله کنید… “ حال باید او را بکشم. اما مگر ساده است…؟ .ـ

هر چه هست جای تعلل نیست. ضامن مسلسل را از روی رگبار به روی تک تیر می برم. لولۀ مسلسل را بر شقیقۀ مریم می گذارم و ماشه را می چکانم. عمل نمی کند. دوباره می چکانم، شلیک نمی کند. .ـ

می گوید: „بروید، من سیانورم را در دهان دارم. مطمئن باشید! شما بروید. “ یک آن با خودم میگویم: کلت  بِکشَم؟ نمی کِشَم.(9) .ـ

مریم را می گذاریم و همگی از در خانۀ همسایه وارد ده متری سوم خیابان محمد رضا شاه در فرح آباد ژاله می شویم. نیمۀ بهمن ماه است. تهران سرد و زمین پر برف است. .ـ

ساواکی ها در ده متری بالائی همچنان در حال تیراندازی اند. به چه و به که تیراندازی میکنند؟ بیم آنکه صبا و حسین وارد کوچه شده باشند و با آنها درگیر، از ذهن و دلم می گذرد. .ـ

با استفاده از دو اتومبیلِ عابر، در دو نوبت خودمان را از منطقۀ شرق به غرب تهران و جائی امن می رسانیم. خانه ای در شهرآرا.(10) .ـ

من اما هنوز در خانۀ همسایه مانده ام و در زیر نگاه شگفت زده شان در اندیشۀ کُشتن یا نکُشتن مریم ام. منصور انگار حس کرده است. نگاه اش پر از نگرانی ست. به همه چیز فکر می کند و حتمن بیش از همه به مریم! او هم در من  لابد همین را دیده است! خودش را كه چون کودکی معصوم می نماید به من می چسباند. موهای فرفری آش زیر چانۀ من است. محکم بغلم می کند و با نگاه و لحنی مهربان و لهجه ى شمالی اش می گوید: „جان ما را تو نجات دادی رفیق“! چنان به کُشتن و نکشتن غرقم و اینکه چه بر سر زخمی ی ناکُشته مان می آید که انگار حرف او را نشنیده ام. نگاهش اما نميگذارد بی اعتنا بمانم. می گویم: „تی جان قربان“. لبخنداش زیباتر می شود و با چنین خنده اى زیباست شاید که بی آنکه بدانی و بفهمی سبکبال می شوی و به عنوان آخرین وظیفه؛ زدنِ „علامت عدم سلامتی خانه“ را که همانا ضربدری ست بر تيرِ چراغ برقِ شكسته ى خیابان محمدرضا شاه، در ارتفاعی به بلندای قامت آدمی، در سریعترین زمان به انجام می رسانی.(11) .ـ

عباس هاشمی (1390) .ـ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پانوشت ها: .ـ
1
خشایار نام سازمانی جعفر پنجه شاهی است و رفقا سیمین و زهره دو خواهر او هستند. آنها به خاطر ضربه ای که تیم رفقا عباس هوشمند و غزال آیتی خورده بود و ردی که به خانۀ مادر پنجه شاهی برده بودند ـ و یا به عکس ـ مجبور به اختفا و بطور موقت به پایگاه ما منتقل شده بودند. سیمین و زهره بعدن به شهادت رسیدند. خشایار از نخستین رفقای „گرایش سوسیالیزم انقلابی“ بود که در سال 61 وقتی فهمید چاره چیست، قبل از همه پیشتاز شد و راه خود رفت. دریغا که جنبش کارگری ایران این رزمندۀ صمیمی و شریف خود را از دست داد. او از طریق احمد عطاالهی که  خانۀ مشترکی را لو داده بود به دام افتاد و با خوردن سیانور در همان دامگه جان خود را گرفت و نگذاشت این جان عاشق به چنگ مزدوران جمهوری اسلامی بیافتد. .ـ
2
منصور نام سازمانی رضا غبرائی است. او در سال 56 از زندان آزاد شد و برغم نداشتن آمادگی های رزمی به دلیل توانائی نسبی تئوریک اش فورا عضوگیری شد و در مدتی کوتاه به عضویت مرکزیت سه نفرۀ قبل از قیام 57 در آمد. بعد از قیام عضو کمیتۀ مرکزی سازمان اکثریت و سردبیر نشریۀ کار(اکثریت) بود. به گواهی اسناد (مثلا نوشته های  رفیق اکبر شالگونی و …) در ارتباط با انتشار مقاله ای در نشریۀ کار اکثریت، اسدالله لاجوردی طی تماسی با فرخ نگهدار از او می خواهد نویسندۀ مقالۀ مزبور را به او معرفی کند. نگهدار، رضا غبرائی را به عنوان سردبیر نشریه و نه نویسنده مقاله، به مسلخ می فرستد. باز هم اسناد(نوشته های یکی از اعضای ک. م. اکثریت) گواهی می دهند که خود رضا غبرائی و چند تن دیگر مخالف این تسلیم و تحویل بوده اند. رضا غبرائی در سال 64 در زندان اوین اعدام شد. .ـ

به باور من رضا غبرائی به رغم این که به اکثریت پیوست، از نوعی سلامت رفتار و شرافت اخلاقی برخوردار بود که به احتمال زیاد برای رهبری اکثریت مزاحمت آفرین بود. ابعاد این ماجرا را همکاران آن دورانش، گر شرفی بایسته در خویش سراغ دارند، می باید بازگو کنند آنگاه به درستی معلوم خواهد شد که اصرار فرخ نگهدار برای تحویل او  به لاجوردی از کجا سرچشمه گرفته است. .ـ

3
مریم نام سازمانی فردوس آقا ابراهیمیان است که سومین عضو ثابت پایگاه ما و دانشجوی دانشگاه صنعتی بود. او بر اثر ضربه به شاخۀ تحتِ مسئولیتِ رفیق یثربی، مجبور به اختفا شد. از همین رو هنوز آموزش های لازم را برای زندگی چریکی ندیده بود. اما بدلیل کاراکتر جدی و انگیزه های بس انقلابی و لو رفتن اش به عضویت پذیرفته شد. .ـ

4
صبا بیژن زاده از رفقای قدیمی و از مسئولین با کفایت پس از ضربات سال 1355  است. او در بازسازی سازمان نقش کلیدی داشت. همرزم رفیق مرضیه اسکوئی و مادر شایگان بود که با گروه رفیق شایگان در سال 53 به سازمان پیوستند. حسین چخاچی از رفقای تبریز و سمپات رفیق بهروز ارمغانی بود که در پایان سال 1356  همراهِ با صبا بیژن زاده و بهنام امیری دوان در تهران به دست مزدوران ساواک کشته شد. .ـ

5
بعدن پی می برم که „کوتاهی“این رگبار ناشی از هوشمندی من در استفادۀ مناسب از فشنگ نبوده است. سلاح من هم پس از دو رگبار گل کرده بود. یعنی بر اثر گرم و سرد شدن لولۀ سلاح، کالیبر آن تغییر میکند و نمیگذارد گلوله های بعدی رد شوند. در نتیجه یک گلوله در لوله گیر می کند. .ـ

6

 تعجب این زن از آن رو بود که چهرۀ دیگری از من در ذهن داشت: چهرۀ مردی بسیار خوب و عاشق همسر که به خاطر وی به خانوادۀ ثروتمندش پشت کرده بود و… اینها البته  توجیهاتی بود که صبا برای عادی جلوه دادن زیست ساده و دور از تجمل خانه و بی ارتباطی ما با خانواده به گوش زن همسایه خوانده بود. .ـ

7

 پس از درگیری، رفقائی برای بررسی به محل حادثه رفتند . گزارش کرده بودند که خانه با تمام وسائل سوخته و حتی شیشه ها ذوب شده اند. ما نامه ای به صاحبخانه فرستادیم و ضمن ابراز تاسف از این واقعه، پولی را که پیش ایشان داشتیم، معادل خسارت ارزیابی کردیم و تصریح نمودیم چنانکه کفایت نکند، مابقی آن را خواهیم پرداخت. یک کار مشابه هم پس از این درگیری انجام دادیم و آن پرداختن مابقی قسط تلویزیونی بود که برای توجیه خود از مغازه ای در همان محل خریده بودیم. این رفقا شنیده بودند که در خانه گردی پس از حمله در حالیکه رفیق مریم سیانورش را دندان زده بود در زیر همان تختی که پنهان بوده است ساواکی ها او را به رگبار بسته اند. سیاهی شدید چهرۀ او را نشان تأثیر سیانور دانسته بودند. این نیز گفتنی ست که از جمله اسنادی که در پیت دو صفر پایگاه ما بود، محل تردد رفقا صبا و حسین در همان روز بود. که معمولاً هر کس از هر پایگاهی خروج می کرد میبایست حوالی محل ترددش را بنویسد تا چنانکه ضربه خورد از آن طريق بتوانیم درباره ماجرا تحقیق کنیم. .ـ

8

تجربۀ تلخ رفیق“حسین حقنواز“ را در روایتی به نام „دستور تشکیلاتی“ پیش از این نوشته ام ؛ در سفر مشترکی با رفیق علی اکبر جعفری“ از تهران به مشهد اتومبیل شان بر اثر خستگی رفیق جعفری که راننده بود، از جاده منحرف و به دره ای سقوط می کند. رفیق جعفری به شدت زخمی و امکان گریختن نداشته است. به دستور خود رفیق جعفری و بر حسب وظیفه، رفیق حقنواز با شلیک گلوله نمی گذارد رفیق زنده دست دشمن بیافتد. رفیق حسین حقنواز از آن پس دچار افسردگی شد. .ـ

9

بد نیست این را نیز بگویم رفیقی نازنین که طعم شکنجه و زندان را چشیده است، وقتی روایت بالا را شنید گفت:“ هاشم ببین! اگر من جای مریم بودم و زنده به دست دشمن می افتادم، اول یک فحش به تو می دادم  بعد به ساواکی ها… „. مسئله این نیست که خود را جای مریم و آنهم زندۀ مریم بگذاریم. زندۀ مریم گفت شما بروید. اگر در جا و موقعیت من بودید چه می کردید؟ .ـ

10

 پس از این ماجرا. گزارشی از این درگیری در نشریۀ داخلی سازمان نوشتم که به گمانم آخرین نشریۀ منظم داخلی بود. رفیق خشایار هم در همان شماره یادداشتی انتقادی نگاشت. او در این یادداشت، برخورد من را با راننده غیر قاطعانه ارزیابی و بگونه ای طرح کرده بود که در صورت لزوم باید به قهر متوسل می شدم. خوشبختانه او چنان نیک نهاد بود که خیلی زود یعنی، درست در روزهای پس از قیام، با کمی خجالت به من گفت: رفیق برخورد من اشتباه بود و این انتقاد از خود را کتبی خواهم نوشت. وظائف ما در قیام اجازه نداد که او در این باره چیزی بنویسد. حالا من به جای او پس از سی سال می نویسم و یادش را گرامی می دارم. و ریز ماجرا  را در زیر می آورم: .ـ

از خانۀ همسایه که خارج شدیم، هنوز بیست سی قدم نرفته ایم که یک پیکان تعلیم رانندگی سر می رسد. جلویش را می گیرم. خودم جلو، کنار راننده و رفقا پشت سر،روی صندلی عقب می نشینند. به راننده می گویم: ما چریک فدائی خلق هستیم. ساواکی ها به خانۀ ما حمله کرده اند. سریع تر بران تا از منطقه دور شویم! زمین برفی است و راننده مایل نیست که به سرعت اتومبیلش را براند. مسلسلم را که تا کنون زیر کُتم زیر بغل گرفته ام روی زانو می گذارم و می گویم: لطفا قدری سریعتر برانید. اعتنائی به حرفم نمی کند. میگویم: بایست جای مان را عوض کنیم، یا پیاده شو! میگوید: با این ماشین نون می خورم. ماشینم را نمی دهم. طوری حرف می زند که میفهمی انگار جانش به ماشینش بند است.  به یکی دو خیابان بالاتر که می رسیم، سر تقاطع پیاده می شوم و به یک بنز قهوه ای رنگ که در حال عبور است، ایست می دهم. راننده مردی میان سال، آراسته و بسیار مودب است. تا می گویم به ماشین شما نیاز داریم، ما چریک فدائی خلق هستیم، فورا پیاده می شود و با احترام ماشینش را در اختیار ما می گذارد. به او میگویم: ساعاتی دیگر آنسوی شهر ماشین تان را پیدا می کنید. محترمانه سر تکان می دهد. من هم متقابلا لبخند می زنم. یکی از رفقا کفش به پا ندارد. نزدیک یک فروشگاه کفش ملی می ایستم. دو رفیق پیاده می شوند و به سرعت کفشی می خرند. دقایقی بعد به خانۀ یکی از نزدیکان در شهرآرا می رسیم. رفقا را می گذارم و ماشین را دورترها پارک می کنم. با تاکسی برمیگردم. هر کدام از ما موظفیم به هنگام بازگشت به پایگاه، در سر راهمان به علامت سلامتی پایگاه که معمولا بر ستون یا دیواری زده می شود نگاه کنیم. خشایار را برای زدن „علامت عدم سلامتی „پایگاه به محل علامت ـ تیری شکسته در خیابان محمد رضا شاه ـ میفرستم. با اینکه فاصله دور است سریع علامت می زند و باز می گردد. تماس مان با صبا فردای آنروز بر قرار می شود. .ـ

در کیهان، یا جریده ای دیگر که در نیمۀ دوم بهمن 1356 به چاپ رسید، سخن بنی احمدِ پان ایرانیست منعکس می شود. او به „کشتن دختر دانشجوی بی سلاح، “ اعتراض می کند و بدینگونه است که گوشه ای از این ماجرا برملا می شود. .ـ

گفتنی ست که پس از این واقعه انتقادی از سوی رفقا به عملکرد من نشد. برعکس مورد تشویق قرار گرفتم و  یکی از بهترین سلاح های سازمان، با دو خشاب اضافی یکی بیست فشنگی و دیگری چهارده فشنگی، در اختیارم قرار گرفت. .ـ

البته سوای انتقاد خشایار، یک انتقاد از خود نیز مطرح گردید. انتقاد از خود من مربوط به بی توجهی ام نسبت به اشکالی بود که در کمربندم بوجود آمده بود که می بایست فوری درستش می کردم. اما گذاشته بودم در برنامۀ بعد از ظهر درستش کنم. ظاهرا فقط به خروج فکر کرده بودم که در آنروز خروج نداشتم. اما فکر درگیری را که هر لحظه محتمل است نکرده بودم. انتقاد البته بازهم وجود داشت مثلا اینکه راه فرار را به رفقا نشان نداده بودیم. چون این اولین چیزی بود که هر تازه وارد به هر پایگاه باید می دانست. .ـ

11

 سی و سه سال از این واقعه می گذرد. گرچه به این نوع حادثه ها اندیشیده ام، اما همواره چونان حوادثی بسیار که بر ما گذشته، همه را جزئی طبیعی از کل زندگی پر تلاطم چریکی و انقلابی دانسته ام. اخیرا اما جوشش هایی که دوست و دشمن را به مرور آن دوره و انقلابیون آن زمان وا داشته، تامل بر این رویداد ها را بر من نيز ضروری کرده است. .ـ

به گمانم انقلابیون در صحنۀ پیکار همانند یک بازیگر صحنۀ تئاتر عمل می کنند. چنین وقایعی در مبارزه به این می ماند که بازیگر به دلائلی متن نمایش نامه را از یاد ببرد و ارتباط اش با „سوفلور“ قطع شود. آنگاه چه می کند؟ به گمان من عملکرد او در چنین هنگامه ای بیش از هر زمان دیگر خصلت نمای معرفت، ضعف ها و قوت هایش هستند. زیرا در نبود متن و ندای „سوفلور“، این توش و توان واقعی بازیگر است که با ندائی از درون در هم می آمیزد و نمایش را به پایان می رساند. به همان گونه که رفیق زيبرم* با „چادر“ آن زن تهی دست، و „ساعت“ خویش نقطه ای ماندگار بر زندگی زیبای خویش و چهرۀ زشت دیکتاتوری شاه گذاشت. .ـ

به صحنۀ دیگری باز گردیم: وقتى سلاح عمل نمی کند و رفیق زخمی میگوید: شما بروید و سیانور در دهان دارم، „آئین نامه“ که نقش „سوفلور“ را بازی می کند دیگر دستور العملی ندارد. زیرا چنین وضعیتی در آن پیش بینی نشده است! از این پس این خود فرد است که بیش از هر زمان از درک و دریافت های خود حرکت می کند. و در این لحظه دیگر این ندای درون اوست که حکم می کند و می گوید چه باید کرد و چه نباید کرد! از همین رو این نوع عمل ها „نمونه ای“ محسوب میشوند و مبین اصالتی منحصر به فرداند، چرا که „واقعه“ وجدان فرد را جایگزین مقررات جمعی کرده است. .ـ

* او «رخساره یست که طوفان اش مسخ نیارست کرد» شعری است از احمد شاملو که برای زيبرم سروده است. .ـ*

رفیق زيبرم در سال 1323 در بندر انزلی و خانواده اى صیاد پا به جهان گذاشت. سال ها صیاد شیلات بود. پس از سربازی در کتابخانه ای ـ در تهران ـ مشغول به کار شد. اواخر دهۀ چهل به چریکهای فدائی خلق پیوست. در عملیات بسیاری شرکت جست. در 28 مرداد 1351 در محاصرۀ دشمن افتاد. به خانه ای پناه برد. پیش از همه اهالی خانه را به زیرزمین هدایت کرد تا آسیب نبینند. از زن صاحبخانه چادری خواست و ظرفی تا مهماتش را به سینه ببندد. بابت اینها پولی به زن داد …. یک فشنگ برای خودش نگهداشت ما بقی را نثار دشمن کرد. اما ساعتش را خرد کرد تا هیچ از او بدست مزدوران نیفتد. .ـ

6 Antworten

  1. داصر برین sagt:

    1ـ خشایار نام سازمانی جعفر پنجه شاهی است و رفقا سیمین و زهره دو خواهر او هستند. آنها به خاطر ضربه ای که تیم رفقا عباس هوشمند و غزال آیتی خورده بود و ردی که به خانۀ مادر پنجه شاهی برده بودند ـ و یا به عکس ـ مجبور به اختفا و بطور موقت به پایگاه ما منتقل شده بودند. سیمین و زهره بعدن به شهادت رسیدند. خشایار از نخستین رفقای “گرایش سوسیالیزم انقلابی” بود که در سال 61 وقتی فهمید چاره چیست، قبل از همه پیشتاز شد و راه خود رفت. دریغا که جنبش کارگری ایران این رزمندۀ صمیمی و شریف خود را از دست داد. او از طریق احمد عطاالهی که خانۀ مشترکی را لو داده بود به دام افتاد و با خوردن سیانور در همان دامگه جان خود را گرفت و نگذاشت این جان عاشق به چنگ مزدوران جمهوری اسلامی بیافتد.
    ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

    با درود به رفقای گرامی

    نوشته ی رفیق عباس هاشمی آدمی را به لحظاتی میبرد که حتی اگر فاصله ای کهکشانی با آن گذشته گرفته باشی، نیروی حسانیت امادل در گرو عواطفی دارد که تا زندگی هست همچون رشته ای ناگسستنی مانند خواهد بود. یا گذشت زمان و فرسودگی حافظه نسبت به زمان گذشته است که مرا دچار خطای وقایع تاریخی میکند و یا سهونگاری تاریخ از جانب رفیق عباس هاشمی است. یک بار برای اولین و آخرین بار بود که در بهمن ماه سال 1359 با رفیق خشایار فرصت دیدار برایم پیش آمد که دو روز باهم بودیم. رفیق برای تعمیر دستگاههای چاپ شاخه آذربایجان به تبریز آمده بود. رابط وی با مسئول خانه انتشارات از طریق من وصل میشد که یک روز پیش از معرفی و یک روز بعد از انجام ماموریت آن رفیق نازنین میهمان من بود. بسیار حرفها زدیم و مسائل و معضلات مشترکی که در درون سازمان وجود داشت و بدون اطلاع و آگاهی پیشین هر یک از ما با هم، برحسب تصادف برایمان اشتراکاتی را در چگونگی نگرش مان با آن گره ها می گشود. برای هر یک از ما روشن گردید که این مسائل برای همیشه مستتر نخواهد ماند، چناچه نماند. من نوشته ای را نسبت به آن دوران و ابهامات و چشم اندازهای پیش رو تدوین کرده بودم که وی نسخه ای را با خود به همراه برد، این که با آن چه کرد برایم هرگز روشن نگردید. پیش خودم نیز آن نوشته در ضربات اولیه مفقود شد و تنها کلیتی از آن اکنون در ذهنم باقی است. اسفند ماه سال 1360 بزرگترین ضربه بر سازمان وارد گشت که برای همیشه تار و پود سازمان را از هم گسیخت. چنانچه از همان ابتدا روشن گشت، عامل ضربه شخص „احمد عطااللهی“ بود که از جمله خانه انتشارات نیز در آن ضربه متلاشی گردید. در وقوع آن حادثه تاریخی، رفیق خشایار نیز که فعال آن بخش بود جان باخت. بسیار بعدها من پی بردم که آن رفیق „جعفر پنجه شاهی“ بود. در این نوشته رفیق عباس هاشمی واقعه ی آن سال را 1361 اعلام میکند. آیا این اشتباه از جانب من میباشد و یا ایشان تاریخ را به اشتباه نگاشته است؟ چرا که چنین نوشتارهایی برای ثبت در تاریخ میباشد و شایسته است که بری از خطا ماند.

    یاد رفیق خشایار پاینده باد

  2. داصر برین sagt:

    1ـ خشایار نام سازمانی جعفر پنجه شاهی است و رفقا سیمین و زهره دو خواهر او هستند. آنها به خاطر ضربه ای که تیم رفقا عباس هوشمند و غزال آیتی خورده بود و ردی که به خانۀ مادر پنجه شاهی برده بودند ـ و یا به عکس ـ مجبور به اختفا و بطور موقت به پایگاه ما منتقل شده بودند. سیمین و زهره بعدن به شهادت رسیدند. خشایار از نخستین رفقای “گرایش سوسیالیزم انقلابی” بود که در سال 61 وقتی فهمید چاره چیست، قبل از همه پیشتاز شد و راه خود رفت. دریغا که جنبش کارگری ایران این رزمندۀ صمیمی و شریف خود را از دست داد. او از طریق احمد عطاالهی که خانۀ مشترکی را لو داده بود به دام افتاد و با خوردن سیانور در همان دامگه جان خود را گرفت و نگذاشت این جان عاشق به چنگ مزدوران جمهوری اسلامی بیافتد.
    ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

    با درود به رفقای گرامی

    نوشته ی رفیق عباس هاشمی آدمی را به لحظاتی میبرد که حتی اگر فاصله ای کهکشانی با آن گذشته گرفته باشی، نیروی حسانیت امادل در گرو عواطفی دارد که تا زندگی هست همچون رشته ای ناگسستنی مانند خواهد بود. یا گذشت زمان و فرسودگی حافظه نسبت به زمان گذشته است که مرا دچار خطای وقایع تاریخی میکند و یا سهونگاری تاریخ از جانب رفیق عباس هاشمی است. یک بار برای اولین و آخرین بار بود که در بهمن ماه سال 1359 با رفیق خشایار فرصت دیدار برایم پیش آمد که دو روز باهم بودیم. رفیق برای تعمیر دستگاههای چاپ شاخه آذربایجان به تبریز آمده بود. رابط وی با مسئول خانه انتشارات از طریق من وصل میشد که یک روز پیش از معرفی و یک روز بعد از انجام ماموریت آن رفیق نازنین میهمان من بود. بسیار حرفها زدیم و مسائل و معضلات مشترکی که در درون سازمان وجود داشت و بدون اطلاع و آگاهی پیشین هر یک از ما با هم، برحسب تصادف برایمان اشتراکاتی را در چگونگی نگرش مان با آن گره ها می گشود. برای هر یک از ما روشن گردید که این مسائل برای همیشه مستتر نخواهد ماند، چناچه نماند. من نوشته ای را نسبت به آن دوران و ابهامات و چشم اندازهای پیش رو تدوین کرده بودم که وی نسخه ای را با خود به همراه برد، این که با آن چه کرد برایم هرگز روشن نگردید. پیش خودم نیز آن نوشته در ضربات اولیه مفقود شد و تنها کلیتی از آن اکنون در ذهنم باقی است. اسفند ماه سال 1360 بزرگترین ضربه بر سازمان وارد گشت که برای همیشه تار و پود سازمان را از هم گسیخت. چنانچه از همان ابتدا روشن گشت، عامل ضربه شخص „احمد عطااللهی“ بود که از جمله خانه انتشارات نیز در آن ضربه متلاشی گردید. در وقوع آن حادثه تاریخی، رفیق خشایار نیز که فعال آن بخش بود جان باخت. بسیار بعدها من پی بردم که آن رفیق „جعفر پنجه شاهی“ بود. در این نوشته رفیق عباس هاشمی واقعه ی آن سال را 1361 اعلام میکند. آیا این اشتباه از جانب من میباشد و یا ایشان تاریخ را به اشتباه نگاشته است؟ چرا که چنین نوشتارهایی برای ثبت در تاریخ میباشد و شایسته است که بری از خطا ماند.

  3. گفتگوهای زندان sagt:

    رفیق هاشم از رفیق „داصر برین“ تشکر میکند:
    تاریخ صحیح شهادت رفیق: جعفر (خشايار) پنجه شاهى ٦٠/١٢/٢٣ – تهران – درگيرى

  4. محسن رجب زاده sagt:

    رفقا رفیق خشایار در کمیته مشترک بر اثر خودسوزی به شهادت رسید

  5. Sara sagt:

    در دانشگاه فردوس را من از نزدیک می‌شناختم تا زمانی‌ که مخفی‌ شد. چرا مخفی‌ شد، نمی‌دانم. من در کمیته مشترک بودم در دستگیری دسته جمعی‌ سازمان انقلابی حزب توده در شب یلدای سال ۵۵. کمالی بازجوی ساواک در مورد او سوال میکرد و مشخص بود که دنبالش هستند چون عکسهائی از دختران شبیه او بطور تصادفی گرفته بودند و از کسانی‌ که می‌شناختند او را می‌خواستند که شناسایی آ‌ش کنند. یک روز کمالی با خوشحالی‌ عکس جنازه نیمه برهنه‌ او را به من نشان داد و منتظر نشد که تایید کنم که اوست یا نه‌. بدنم یخ زد و خون به مغزم با فشار وارد شد. او سریع در سلول را بست و من در بغل هم سلولیم افتادم. بعد شروع به گریه و زاری کردم. فوری به فکر خانواده زحمتکشش افتادم و اینکه چقدر آنها را دوست داشت و نگرانشون بود. آثاری از زخمه گلوله در بدنش نبود، ولی‌ گویا اینطور که یادم میاد صورتش سیاه شده بود. حیف شد که بدون انجام یک کار اساسی‌ از بین رفت. منظورم کار اسلحه کشی‌ و قهرمانی‌ نیست البته. وقتی‌ انقلاب شد با بچه‌ها رفتیم بهشت زهرا سر خاکش و پدرش را دیدم و خواهر کوچکش. پدرش خیلی‌ سخت گریه میکرد، دردناک بود خیلی‌. یادش گرامیست!