تاملی بر «گستاخی» و «عقلانیت»، عباس هاشمی
“دنیا دارد از عقلانیت، عقلانیت محدود تباه میشود“
آندره برتون
در آرش شماره 97، رفیق شاعرم «سعید یوسف» که سالها یار و یاور بودهایم، از سر احساسی عمیقاٌ انسانی و حساسیت هنرمندانه دربارۀ «شخصیت»، «نقش و مسئولیت» عناصر سیاسی در اسارت و پیکار مسائلی را مطرح کرده است که فرانسویها آن را «پرووکاسیون گراتوئیت» میگویند.
من قبل از هر چیز بر حق مسلم سعید به عنوان یک هنرمند تاکید میکنم و مطلب او را علیرغم ضعف و ایراداتش کار مثبتی میدانم چون به هرحال کار هنرمند طرح سوال است و طرح هیچ سوالی «گناه» و عیب نیست. „ندانستن عیب است!“
اما من از سعید به عنوان یک شاعر به ویژه انتظارم چیز دیگری بود. به گمان من به یک چنین مسئله پیچیدهای با مجملگوئی شاعرانه نمیتوان پرداخت. به قول مولوی: «خوشتر آن باشد که سّرِ دلبران/ گفته آید در حدیث دیگران» شاید در اشکال رمان یا سینما، آن هم با قدرت هنری خارقالعاده بتوان به این هزار توی پیچیدۀ انسان پرداخت. تازه آنوقت زیبائی و نازیبائیهای چهرههای ظاهرا همراه و همفکر در عمل، اما بکلی متفاوت بر صحنهای گسترده که نور هنر بر آن تابیده. جدا از قیل و قالها برجسته میشود و به دور از منفعتهای مقطعی – سیاسی یا غیرسیاسی – ارزشهای واقعی و اصیل انسانی را به تماشا مینشینیم و با ضعفها و قوتهای مختلفی که هم زمان در وجود هر یک از ماست بیشتر آشنا میشویم و در پرتو این آشنائی عمیق لااقل کمتر به تحقیر ضعفهای دیگران میپردازیم و در ستایش قدرت هاى خويش مبالغه نمیکنیم! انگار هنر میتواند «چشم خدا بین» به ما بدهد! مادرم وقتی که میدید ما بچهها کسی را مسخره میکنیم، شعری را برای ما میخواند که هنوز آن را در ذهن دارم: «اگر چشم خدا بینی دهندت/ نبینی هیچکس عاجزتر از خویش» او وقتی به خدابین میرسید با انگشت به خودش اشاره میکرد تا بفهمیم منظور خود را دیدن است با چشم خدا گونه و نه خدا را دیدن…..! کمی دور شدیم اما نه زیاد! چرا که در سوالهای سعید هم همین حرف مادرم را میبینم آنجائی که میپرسد این بریدهها سزاوار این همه تحقیر و سرزنشند؟!
جواب روشن است هیچ تحقیری روا نیست!
سعید اما به رغم دیدن تفاوت و حتی جانبداریاش از نیکی و زیبائی «کتیرائی»، این سوالها را طوری طرح میکند که ما فکر کنیم واقعا با یک «آدم مریخی» طرفیم! کسی که به قول خودش «از تاریخ و زندگی موجودات کره زمین به کلی بی خبر است»(1) مگر میشود از تاریخ حیات حتی یک موجود زنده، به کلی بی خبر بود و بعد آن «موجودات» را مورد بررسی قرار داد؟! به ویژه «موجود»ی مثل انسان که پیچیدهترین «موجود» روی زمین است! من به حسن نیت سعید تردید ندارم اما این هم حقیقتیست که «راه جهنم» هم میتواند با نیات حسنه مفروش شود! به ویژه در شرایطی که «ابر و باد و مه خورشید و فلک» همه دنبال کلک میگردند و گرایش قابل ملاحظهای در «موجودات» بر مخدوش کردن نیکیها و زشتیها شکل گرفته، باید حواسمان جمع باشد. آنها خودشان به اندازۀ کافی آدم و «تئوریسین» برای ایجاد این اغتشاش دارند و گویا اداره و تشکیلات مخصوصی در «اطلاعات» رژیم به سازماندهی و تشویق آنها بر تولید هرچه بیشتر این اغتشاش اختصاص داده شده. این اما جنبۀ سیاسی موضوع است که ثانویست به لحاظ بینشی و معنوی، اما باید قادر باشیم این تفاوتها را بفهمیم و توضیح دهیم. به خصوص اگر شاعر یا هنرمند باشیم. ورنه به قول محمد مختاری „اگر نتوانی معنایت را بگوئی دیگر کارت ساخته است.“
من در عین حال که مخالف آنارشیزم در هنر نیستم و میدانم شاعران و هنرمندان واقعی از حقوق بنیادی و اصل آزادی و برابری مطلق انسان تبعیت میکنند و به نقدِ هر آنچه که این حقوق را ضایع کرده و یا مانع میشود میپردازند، معتقدم حوزۀ هنر و سیاست به رغم تداخلاتی که پیدا میکند متفاوتند. به طور کلی سیاست با تمهیدات و قدرت و زور حتی هنر را به زیر سیطره خویش میکشد تا کلیشهها و قوانین خود را فراگیر و لازم الاجرا سازد. هنر اما با درایت و ظرافت از چنگ سیاست چیره میگزیرد تا نقاب از کلیشهها بردارد و نسبی بودن و زوال پذیری قوانین و سنن و عادات را نشانه زند، طرحی نو در اندازد و در دل آدمیان به ریش بایدها بخندد و تخم عشق و زندگی انسانی بیافشاند!
این که سیاست و هنر چه مسیری را عملا پیموده و یا به تفکیک سیاست و هنر اعتقاد داشته باشیم و یا هنر را طبقاتی ببینیم یا نه، تغییری در این واقعیت به وجود نمیآورد که هنر واقعی ذاتا فرای واقعیات حرکت میکند و «از هر آنچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است» سیاست اما طرح فعلیتهای به کلام و کلیشه درآمده است. هنر به «حقیقت» مینگرد و پوینده است، سیاست بر«واقعیت» پای میفشارد و رهنمودها و جوابهای مشخص دارد.
به همین جهت هنرمندان واقعی میانجی واقعیت و حقیقتند:
«آنچه میبیند – واقعیت – نمیخواهد/ آنچه میخواهد – حقیقت – نمیبیند.» روشنی میجوید و روشنی میبخشد. نوعی «پرومته» است.
به همین دلیل من «آوانگارد» ها را که نقشی مشابه ایفا میکنند، هنرمند می دانم. اما همچنان که هر هنرمندی هنرمند نیست، هر «آوانگارد»ی هم «آوانگارد» و بالطبع هنرمند به حساب نمیآید.
به نظرم آوانگاردی آوانگارد و بالطبع هنرمند محسوب میشود که ترقیخواه باشد (پوینده حقیقت). و تصادفی نیست که بسیاری از «آوانگاردها» هنرمند بودهاند و یا بسیاری از هنرمندان آوانگارد! و بی سبب نیست که شاه و شیخ هر دو را با یک تیغ سلاخی کرده اند! اما مستقل از فعالیت یا پیکار سیاسی آوانگارد (که میتواند مورد توافق برخی نباشد) آوانگاردی همچون «همایون کتیرائی» علاوه بر هنر مبارزه سیاسی، در اسارتِ دشمن نیز هنر دیگری را از خود نشان داد، و آن هنر «بازی با مرگ» بود. او در پیکاری زیبا بر مرگ چیره شد و جلوهای اسطورهای در ذهنها باقی گذاشت به همین جهت نگاه آدمیان به او، همان نگاهی نیست که به آن دیگری که تسلیم شد و تملق گفت و «پرروئی» کرد و به رفقایش «فحش و ناسزا» گفت! سعید در جائی از مقالهاش هم میگوید که «پا به سن» گذاشته است! شاید به همین خاطر فراموش کرده است که ما در مملکتی زیستهایم که عمومأ «بی چرا زندگانند» و مرگ همچنان کابوسی وحشتناک است که همه را به «زندگی رقتبار» یا «وضعیت موجود» متقاعد کرده است. هیچکس نمیاندیشد که «مرگ دریچهای» باشد. چرا که دار و درفش حاکمان، مردمان را به پذیرش وضعیت موجود وا داشته است. در همان مملکت اما «همایون کتیرائی»ها «به چرا مرگ خود آگاهانند» و در کار «معجزه»ای که از مرگ زندگی می سازد!
شاملو به گمانم بهتر از هر کسی این پدیده را شناخت و فهمید «بهرچه» و «به کجا توختهایم» ( سعيد) و تمام اشعاری را که در ستایش این جریان «آوانگارد» سرود، جنبۀ عمیقِ پداگوژیک- فرهنگی دارد، نه آژیتاسیون.
بهتر است به سوال اصلی سعید بپردازیم: او میپرسد چه فرقی و درهای عظیم هست بین آن «گوسپند قربانی» و آن «شهید پرافتخار»؟
فرق که زیاد است آن را توضیح میدهم اول به دره میپردازیم بعد به فرق آنها! بین قربانیان «درۀ عظیمی» وجود ندارد. تفاوت وجود دارد. اما بین دشمن و ما درۀ عظیمی وجود دارد. این درۀ عظیم اما به قول «هوشی مین» با خاکستر ما پر میشود! فرق اینجاست. نوشیروانپور فرار کرد، همایون کتیرائی ایستاد. «خاکستر» «همایون کتیرائی» آنگاه که این درۀ عظیم پر میشود، تندیس تاریخ خونبار ما و جنبش مقاومت خواهد شد. حال آنکه گرویدن «نوشیروانپور» به سمت دشمن، او را به آن سوی درۀ پرتاب کرد. (کشتن او اما اشتباه بزرگی بود، او خود مرده بود.)
تفاوت دیگری که معمولا از چشم یک شاعر بهتر دیده میشود «زیبائی» و «زشتی» ست. بحث استتيک یا زیبا شناسانه در این مورد ابعاد وسیعتری دارد از آن جمله است بعد فرهنگی و آموزش نه(2) گفتن به مردمان مطیع و منقاد در زیر سایه «ظل الله»! و باز هم به لحاظ فرهنگی «همایون کتیرائی»ها عناصری از اخلاق و آداب اصیل ایرانی و انسانی را زنده کردند که اصطلاحا به آنها «ارزشهای مطلق» میگویند یا به قول مولوی «زر بی میزان»!
مثل یکرنگی، راستی، درستی و دلیری یا هارمونی حرف و عمل! این ارزشها از آن رو ارزشهای «مطلق» نامیده میشوند که جهانشمولند و انسانها این یکرنگی یا هارمونی حرف و عمل را میپسندند و دلیران را محترم میدارند.
بیائیم «همایون کتیرائی» و «نوشیروانپور» را کنار بگذاریم و نمونههای دیگری را هم نگاه کنیم. از میان افسران ارشد یا ژنرالهای شاه که در ابتدای انقلاب اعدام شدند، فقط چند تن از آنها به دفاع «ایدئولوژیک» و سیاسی از خود برآمدند که به گمان من تنها «افتخاری» هستند برای کل نظام شاهنشاهی، چرا که دلیر و یکرنگ بودند!
راه دور نرویم. در همین خارج مشکلات تبعیدیان را در سالهای نخست به یاد آوریم. به ویژه نویسندگان و هنرمندان حرفهای که به دلیل نوع تخصصشان و حتی ویژگیهای روحی روانیشان، بسیار بسیار دشوارتر از سایرین با محیط خارج و مشکلات آن دمساز میشدند و به مراتب بیشتر از سایرین رنج میبردند. و گاه خود را با شرایطی سرا پا تحقیر مواجه میدیدند. در چنین هنگامهای میتواند «غرور شایسته» انسانی مرگ را بر چنین وضعیتی ترجیح دهد:
«اسلام کاظمیه»(3) نمونه اى ست که به رغم تحمل سالها رنج و بدبختی و خفت و خواری مرگ را بر زندگی خفت بار ترجیح داد. او با مرگ یا خودکشی ویژهاش هم یک سیلی به زندگی خفت بار زد و از شان انسانی دفاع کرد و هم مرگ را به سُخره گرفت: دقت در نوع خودکشی و نفوذ در عالم و لحظاتی که او خود را میکشد ما را با یک اثر بدیع هنری و زنده آشنا میکند. انگار کافکا یا هدایت سناریوئی دربارۀ انسان در تبعید نوشتهاند و دادهاند «اسلام کاظمیه» اجرا کند. و حقا که «اسلام کاظمیه» در اجرای آن سنگ تمام میگذارد. «اسلام کاظمیه» جانش را در اجرای این تراژدی از دست داد:
«تشنه را گرچه از آب ناگزیر است و گشنه را نان
سیر گشنگی ام، سیراب عطش
گر آب این است و نان است آن!»
سرودۀ شاملو گرچه برای همه انسانهای «تراژیک» است، ولی تو گوئی در ستایش غرور انسانی و شایستۀ «اسلام کاظمیه» سروده است! باز گردیم: سعید یوسف روشن است که کجا ایستاده. نگرانی او اما برای «گوسپندان قربانی»ست! به همین جهت گوشش را به حرفهای آنها و سوالات آنها میسپارد تا ما را به فکر وا دارد. سوالهای «گوسپند قربانی» از زبان سعید اینهاست: «آیا در مقاومت زندانیان بیشتر یال و کوپال پهلوانی نقش دارد یا شخصیت و روحیه؟! اگر مسئله فقط جسمانیست، نمیتوان ضعف جسمانی را مورد ملامت قرار داد. پس در اینجا شخصیت و روحیه مطرح است. اما این تفاوتها از کجا میآید؟ محصول نخستین سالهای کودکی و مرحله شکل و قوام گرفتن شخصیت نیست؟ از کجا میدانید که اگر کتیرائی در شرایط من (نوشیروانپور) قرار میگرفت…. مثل من عمل نمیکرد؟ و همینطور من اگر در بروجرد بار آمده بودم مثل او نمیشدم؟! اگر خصوصیات اکتسابی باشد نقش و مسئولیت هر فرد در اکتساب یک خصوصیت معین تا چه اندازه است؟ میزان آن را با چه ترازوئی و چطور میتوان اندازه گرفت؟!» مولوی میگوید: «هله میزان بگذار و زر بی میزان بین» ما بارها گفته و یا شنیدهایم که از پیش نمیتوان میزان مقاومت اشخاص را تعیین کرد. حتی خودمان را! اما در پراتیک کم و بیش معلوم میشود که کی چه کاره است و ما خودمان چه هستیم. حالا سعید میگوید اگر بیشتر شکنجه میشدیم چه؟ باز هم معلوم نیست! اما سعید قاطع میگوید(4) «آنها که شهید شدند شانس آوردند. اگر بیشتر شکنجه میشدند آنها هم میبریدند.» این حکم علیرغم دقت ریاضیاش چندان درست نیست چرا که دیدهایم مسعود احمدزاده را روی اجاق سوزاندند، میزان شکنجههائی که لاجوردی بر چند تن از مجاهدین جوان اعمال کرد خارج از تصور است اما آنها تا به آخر ایستادند سعید سلطانپور را تکه پاره کردند اما او تف به ریششان انداخت! و چه بسیاران دیگر! وانگهی مگر شخصیت و روحیه و «جان شیفته»ی آدمی به این سادگیها ساخته میشود؟! در بروجرد «اصغر قاتل» هم بار آمده!!
سعید میگوید «پا به سن گذاشته» است اما این فقط نیست، ما دور افتادهایم و در خلاء به سر میبریم برای همین توانائیها و قدرتمان را از یاد بردهایم ودر عین حال حواسمان نیست که ما دیگر آن رزمندۀ سالهای 50 نیستیم، پس حق نداریم احساس و وجود امروزمان را همانی بدانیم که دیروز بودهایم و بدتر از آن با این احساس امروزی راجع به دیروزیان و از جمله «همایون کتیرائی»ها «قضاوت» کنیم. اشتباهی که چندی در «داد بیداد»(5) کردهاند من میتوانم بپذیرم که در مورد خودمان چنانچه تامل عمیقی کرده باشیم حرف بزنیم و بشکافیم خودمان را آنالیز کنیم و مثلا دربارۀ زندان و شکنجه و فضاهائی که دیدهایم و واکنشهائی که نشان دادهایم بنویسیم اما به گمانم ایراد مقاله سعید در همین انتزاعی بودن یا مریخی شدن اوست!
برای فهم اشکال سوالات سعید بهتر است مثل خود او «پرووکاسیون» کنیم و پای یک شکنجهگر را هم به عنوان کسی که حتما در کودکی بر او چیزهائی رفته است (که چنین سفاک از آب در آمده)، به میان بکشیم و «گستاخی» کرده ایشان را هم کنار دو نمونۀ سعید بگذریم و از سعید بپرسیم بین این شکنجهگر، چه فرقی هست با کتیرائی؟ لابد اگر او هم در بروجرد بار آمده بود و در شرایط کتیرائی بود شکنجهگر نمیشد… و میشد کتیرائی؟! اما میدانیم که حقیقت مشخص است و مجرد نیست. دلایل جای خود را دارند، «ماحصل» و عمل مهم است.
این که سعید به شرایط محیطی، فرهنگی خانوادگی اشاره دارد اشاراتِ بسیار درستیست اما مسئله این است که این شرایط به هزار و یک دلیل، متفاوت، ناعادلانه و حتی روز به روز فاجعه بارتر از پیش و بیش از پیش تابع قدرت و پول میشود و نقش انسان کمرنگتر و کمرنگتر میگردد. در میان این انسانها عدۀ معدودی (درصد کمی) میخواهند شرایط را عوض کنند (چه با شعر و هنر و چه با مبارزه قهرآمیز و مسالمت آمیز.) شرایط اما مطلوب کسانیست که «سرمایه دارند» «توپ دارند»، «تفنگ دارند»، «زندان دارند»، «شکنجهگر دارند»…. فقط شوخی ندارند! این مسئله نه با «همایون کتیرائی» و «نوشیروانپور» آغاز شده و نه به آنها ختم شده! مبارزه و سرکوب مدام ادامه دارد. اما در این میان چیزی به نام فرهنگ یا سنت مبارزاتی و مقاومت شکل میگیرد که «همایون کتیرائی» با همۀ «یال و کوپال» جزء کوچکی از این فرهنگ و سنت زیباست. زیباست چون حقیقت جوست، اسارت را نمیپذیرد. تسلیم زور نمیشود و «با سرافراشته باید بزید». این مبارزه خُسرانهایی هم دارد البته ؛
برای تراشیدن یک نگین الماس، بخشی از الماس خورد و نابود میشود. در یک کارخانه که دلپذیرترین و یا زیباترین چیزها را میآفریند، فضولات هم تولید میشود، حال آنکه مادۀ اولیه یکیست! در «کره مریخ» اما هیچ اتفاقی نمیافتد.
متاسفانه «نوشیروانپور»ها ابعاد مسئله را نمیدانستند و در راهی پا گذاشتند که «مالیات»ش سنگین بود تا آنجا که به نقض غرض انجامید. نوشیروانپور و هیچکس را کسى دیگر مجبور به مبارزه نکرده است. ما همه داوطلب مبارزه بودیم و بزرگترها و مسئولین قبل از هرچیز خطر این «آتش بازی» را با مسئولیت تمام گوشزد میکردند و هزار جور «امتحان» میشدیم تا چنانچه شایستگی و توان چنین مسئولیتی را نداشتیم وارد گروه نشویم. اینها البته یک شناخت نسبی به دست میداد. این شایستگی و توان اما «یال و کوپال»ی نبود. انگیزه و دانش ما از مبارزه و آشنائی و علاقۀ ما به همان سنت و فرهنگ مبارزاتی بود. رفیق «حمید مومنی» یال و کوپالش کجا بود؟ حتی «حمید اشرف» هم یال و کوپال نداشت. وقتی میدیدم هر از گاهی باید بنشیند و نفس بگیرد تعجب میکردم. او هم مثل «چه گوآرا» به بیماری آسم دچار بود. آنها چیزی داشتند که با ترازو نمیشود اندازه گرفت! (زر بی میزان!) و این منحصر به چریکهای فدائی خلق و حتی چه گوآرا هم نمیشود. خود سعید در شعر زیبائی «از من مپرس اهل کجایم….» جهانشمولی این امر را به زیبائی نشان داده است. امروز را بگذاریم و ریشۀ این فرهنگ را در قرون گذشته ببینیم:
سعدی در چند قرن پیش میگوید: «به دریا مرو گفتمت زینهار/ و گر پا نهی دل به توفان(6)سپار/ فدائی ندارد ز مقصود چنگ/ و گر بر سرش تیر بارند و سنگ» و یا در شعر معروف دیگرش: «یا مرو با یار ارزق پیرهن/ یا بکش برخوان و مال انگشت نیل/ دوستی با پیل با نان یا مکن/ یا بنا کن خانه ای در خور پیل!»
یا حافظ یا مولوی و بزرگانی دیگر! میخواهم بگویم مسئله «یال و کوپال» و تصوراتی که سعید از ذهن نوشیروانپور دارد نیست. مسئله فرهنگیست! اواخر دهۀ چهل با شروع سیاهکل شاید بود که بگیر و ببندها در دانشگاهها فزونی گرفت در همین رابطه «علی شریعتی» در جمعی چند نفره میگفت: «یکی از شاگردانم آدم شلوغی بود دائم خودنمائی میکرد و حرف میزد. صدایش کردم در دفترم و گفتم شلوغ نکن میگیرنتها!» یکی دو روز بعد او را گرفتند ولی سه روز بعد ولش کردند! دوباره صدایش کردم، این بار بهش گفتم: «تو که نمیتونی گه بخوری، گه میخوری گه میخوری»
یک مثال هم از تجربۀ خودم بگویم: «دستگیری من به سازمان ربط نداشت، محفلی بودیم که از رفقای اولیۀ سازمان تغذیه میشدیم و این ارتباط از طریق من صورت میگرفت و هیچکس هم نمیدانست. همه را دستگیر کردند و خب کتک مفصلی هم خورده بودیم و من شاید بیش از دیگران چون حتی اطلاعاتی را که دوستانم داده بودند اعتراف نمیکردم. تعصب عجیبی داشتم. بعدها که فرصت آنالیز این کار را پیدا کردم دیدم بیشتر به اخلاقیات خانوادگی و به ویژه دائیام مربوط میشود: یک روز با دائیام از خیابانی میگذشتیم، مردی از جلوی ماشین رد شد، و دائی گفت «این جاکش آدم فروشِ» پرسیدم یعنی چی؟ گفت «آدم فروش کسیه که رفیقش رو لو میده. آدم فروش کسيه که دو تا بزنن تو گوشش به گه خوردن میافته!» و من فکر میکنم صدای دائیام توی گوشم مانده بود! از این مثالهای متنوع میخواهم نتیجه بگیرم. سعید حرف قابل تاملی را پیش کشیده است: «…. بسیاری از مقاومتها هم به دلیل نوع دیگری از ترس و ضعف بود چرا از یاد میبرید که یک زندانی در حال انتظار در اتاق شکنجه، هم از شلاق میترسد و هم از اینکه ضعف نشان دهد؟….» اولا «ترس» هم مثل همه چیز نسبیست و بستگی دارد به کی و کِی و از چه بترسیم؟ این را بعدا توضیح بیشتری میدهم چون ترس و توان با همند.
ثانیا «نوعی دیگر از ترس»، چیز خوبیست! این «نوع دیگری از ترس» اگر نباشد دنیا را گند میگیرد. مثال سیاسی نمیزنم. نگاه کنید به رفتار روزمرۀ خودمان، ما ایرانیها و جهان سومیها بخصوص اگر از خانوادههای متوسط به پائین باشیم خیلی راحت توی خیابان و جلوی مردم، تف میکنیم، آشغال و دستمال دماغمان را راحت توی خیابان میاندازیم، جعبۀ خالی سیگار و جلد آدامس وغیره را! ما مردهای ایرانی یا ترکها زن و بچههایمان را راحت کتک میزنیم. اما در خارج از کشور در کشورهای اروپائی و یا آمریکا، «نوعی ترس» که محصول تمدن و وجود قوانین زندگی مدنیست به ما اجازۀ این کار را نمیدهد و یواش یواش خجالت میکشیم و کمتر و کمتر این کارها را میکنیم و یا لااقل جلوی دیگران به دلیل همان «نوعی ترس» این کارها را نمیکنیم. چرا که یا تحقیر می شویم یا تعقیب قانونی! و این «نوعی ترس» چیز خوبیست. در زندان و در مبارزه هم «قوانین پنهان»ی وجود دارد که نقض آنان «نوعی ترس» دارد. از آن جمله است لو دادن رفیق، پشت کردن به عهد و به اعتقادات. و خبرچینی برای دشمن و غیره ! این «نوعی ترس» در فرهنگ مبارزاتی همه ملل بوده و هست و هرچه مبارزه شدیدتر و خشنتر باشد ضرورت حفظ امنیت گروه و مقاومت افزونتر میشود و «نوعی ترس» محصول بلاواسطه نوع مبارزهایست که میکنیم چرا که انقلابیون برتری معنوی خود را نشان میدهند. به تدریج که مبارزه نزج میگیرد و نیرومند میشود به نوعی نُرم و قوانین خود مبارزه بدل میشود. مثلا همین خود سعید وقتی در ارتباط با رفقای مشهد به زندان افتاد در زندان با رفقا، «من چریک فدائی خلقم» میسرود و بسیاری اشعار حماسی دیگر. امروز اما در خلاء یک مبارزه جدی و گسست طولانی و دوری از جنبش واقعی، «مریخی» میشود و از ترس میگوید! و درست به همین دلیل «ترس»ی هم که سعید مطرح میکند ترسی انتزاعیست، چرا که ترس با شناخت و عدم شناخت ربط دارد که بسیار متغیر و نسبیست لذا ترس و توان را به دو روی یک سکه بدل میکند. (مثل خوبی و بدی که همزمان در ما وجود دارد). در مورد ترس از تجربه خودم بگویم. من وحشتم این بود که ناخنهایم را اگر بکشند مقاومتم تمام است و شنیده بودم که ساواک این کار را میکند. به همین خاطر حتی کابل که به گفته رفیق مسعود احمدزاده «بدترین و سختترین شکنجه است» را تحمل میکردم، چرا که منتظر بودم ناخنهایم را بکشند و خودم را برای آن آماده کرده بودم. و همین مسئله روانی به من کمک کرد که حرف نزنم و حتی زبان درازی هم میکردم! برای تغییر فضا زبان درازیام را تعریف میکنم:
روزی که ساواکیها به خانۀ ما آمدند، من خودم در را باز کردم و با «ناهیدی» سر بازجو و «دبیری» بازجوئی دیگر مواجه شدم و چند نفر دیگر. مادرم به بیماری سرطان مبتلا بود و در اطاقش آرمیده بود. اولین چیزی که به ذهنم رسید به ناهیدی گفتم: «مادرم مریض است لطفا طوری رفتار نکنید که ناراحت بشود.» به همین خاطر وقتی مادرم در اطاقش را باز کرد و آمد بیرون ناهیدی که مردی بلند قامت و خوش سیما بود خیلی مودبانه به مادرم گفت: «شما اصلا ناراحت نشوید هاشم آقا با ما میان و چند روزی هستند و برمیگردند مثل برادر من هست و شما هم مثل مادر من هستید یک مو از سرش کم نمیشود.» وقتی مرا به تخت بستند ناهیدی بازجوی من بود و بالای سرم ایستاده بود و یکی هم شلاق میزد به کف پایم، من تنها عکسالعملم داد کشیدن بود که ناهیدی دستمالی توی دهانم میکرد که داد نزنم و در عین حال روی سینهام مینشست که بلند نشوم (فقط پاهایم بسته بود) وقتی دید شلاق تاثیر ندارد. شروع کرد به فحش دادن و گفت اگر نگی مادرجنده میکشیمت. سروکلهام را تکان دادم فکر کرد میخواهم اعتراف کنم. گفت میگی اسلحه کجاست؟ دستمال را از دهنم برداشت. بهش گفتم: «شما مگر به مادرم نگفتید این برادر من است و شما هم مادرم؟» دوباره افتاد به جان من و گفت «به جقۀ اعلیحضرت اگر برادرم بودی تکه تکهات میکردم» بگذریم این را برای این تعریف کردم که باز هم بگویم از پیش نمیتوان حکمی صادر کرد من آن زمان نوجوانی بیش نبودم ولی عملا در سطح خودم نیشم را زدم. چون به هرحال کتک که قطع نمیشد، چیزی که ماند همین خندۀ وسطش بود! و چقدر خوب بود، ضمن کتک خوردن در دلم میخندیدم! باور کنید آدمیزاد جانور غریبیست، من از سعید به عنوان یک شاعر تعجب میکنم چطور این ابعاد غریب روح انسانی را نمیبیند و به مکانیزمهای پیچیدۀ این میان توجه ندارد؟!
از وجود ترس و توان توام صحبت کردم اجازه بدهید قطعه شعری از شاملو را نقل کنم:
«در زیر تاق عرش، بر سفره زمین
در نور و در ظلام
در های و هوی و شیون دیوانهوار باد
در چوبههای دار … / در خون و خشم و لذت/ در بی غمی و غم
در بوسه و کنار یا در سیاهچال/ در شادی والم (…)
هرجا که درد رو میکند سوی آدمی
هرجا که زندگی طلبد زنده را به رزم
بیرون کش از نیام
از زور و ناتوانی خود هر دو ساخته
تیغی دو دم.»
«در رزم زندگی» احمد شاملو
خلاصه بگویم:
من دلسوزی سعید را برای «گوسپندان قربانی» میفهمم و همانطور که گفتم توجهی انسانیست. اما این را نمیفهمم که چرا پای «کتیرائی» به میان میآید و در کنار «گوسپندان قربانی قرار میگیرد؟!
اگر مسئله «اعدام انقلابی» نوشیروانپور است که میتوان آن را با صدای بلند محکوم کرد و لزومی به «گستاخی» یا به ابهام و سؤال و مجملگویی نیست؟!
اگر سعید به این فکر رسیده بود که «ما لعبتکانیم و فلک لعبتباز» باز قابل فهم میشد. اما سعید از یک طرف پای «همایون کتیرائی» را به میان میکشد و از طرف دیگر میگوید: «این خطر کردن بیمُزد و فکندن خود را در بُن چاه» بهر چه بود؟ و خود توضیح میدهد که: «میخواهد بداند به کجا تاخته و برای چه کین توخته؟ برای اینکه به اینجا برسد و برای چنین دستآوردی؟»
«اینجا» کجاست؟ و «دستآورد» چیست؟
به نظر میرسد «اینجا» تبعید است، اینجا پشتۀ کشتهها و در «بن چاه» افتادههایند و لابد «دستآورد»ش هم «جمهوری اسلامی»ست؟!
گیریم که مثلاً همین باشد، اولاً مقصرش «همایون کتیرائی»ها نیستند. ثانیاً: «بازی اشکنک دارد» و قرار نیست حتی هر مبارزۀ بیعیب و نقصی به پیروزی برسد. ولی مهم اینست که «چه آموختهایم؟» (از خود سعید است). ثالثا به رغم همۀ اشتباهات و ضعفهایی که در مبارزۀ «همایون کتیرائی»ها بود، در تاریخ معاصر ما هیچ گروهی، چنین اقبالی نصیبش نشد که نصیبِ «همایون کتیرائی»ها یا آنان که «بیمُزد» «خطر کردند». به راستی چه مزدی از این والاتر؟!
به یاد آوریم گرد آمدن صدها هزار جان شیفته، هوادار فعال و سمپاتیزان چپ را، به هنگام انقلاب 57، برای ساختن آرزوهای «کتیرائی»ها که آزادی و عدالت اجتماعی بود!
با شعری از خود سعید حرفم را به پایان میبرم:
چنگ به یال موج زن
توسن کف به لب نترساندت، آی …. پهلوان!
بر جه و بر فراز شو، چنگ به یال موج زن
بر سر کف سوار شو، کوهۀ موج برشکن
موج به زیر میکشد گاه و فراز میرود
جهد تو هر چه میکنی، از چنگت برون همی غلتد و باز میرود
میکوبد به سینهات، میشکند به قامتت، میپاشد به روی تو
تاخت میآورد چو کوسه، چو نهنگ سوی تو
میبردت به کام گرداب و به گوش میرسد شیهۀ شوم خندهاش
باز تو جهد بیش کن دست ز دامنش مکش
این همه تخته پارهها خار و خسک تفالهها او به کنار میزند
هر که سوار موج شد از پشتش میافکند
باش که جمله بگذرد وین تب و تاب بگذرد
وین خس و خار و تختهها از سر آب بگذرد
تا که تو باز باشی و توسن مست کف به لب، یال افشان
چنگ به یال موج زن باز و از او مترس هان!
کز پس ای بسا نگون گشتن و زیر و رو شدن
گاه به اوج بر شدن گه به زمین فرو شدن
رام تو خواهد او شدن
رام تو خواهد او شدن.
پانوشتها:
1- از سعید است
2- شاملو این نه را به صورت«نع» نوشته است
3- نویسندهای در تبعید که متاسفانه او را از نزدیک نمیشناختم با مرگش به او نزدیک شدم !ـ
4- البته از طرف نوشیروانپور
5- «داد بیداد» به همت ویدا حاجبی منتشر شده است.
6- در دفتر شعرهائی که دوست میدارم «دریا» نوشته بودم. روزی سعید آن را تصحیح کرد و توفان جایش گذاشت
برای دسترسی به مطلب سعید یوسف لطفا به لینک زیر مراجعه کنید
http://dialogt.de/saied_yousef-2/