نگاهی به آثار و نوشته های ناصر مهاجر- 11: پيشينه ي زندان جمهوري اسلامي
به نقل از کتاب زندان جلد اول( نشر نقطه 1377)
سرسخن
„نظام زندان هر حکومتي به فشرده ترين و برهنه ترين شکل، درون مايه آن حکومت را باز مي تاباند، و ويژه گي هايش را. بدين معنا که هر حکومتي مي تواند با دستي باز و بي دست انداز، نظم و مناسبات دلخواهش را در زندان برقرار کند.“ (1) آن چه نلسون مندلا- و نيز ديگران- درباره ي سرشت زندان و پيوند آن با درون مايه و ويژگي حکومت ها گفته اند را مي شود هم چون قاعده اي عام و کلي دريافت. قاعده ي کلي اي که مي تواند همچون کليد درک مشخص ساخت و بافت زندان جمهوري اسلامي و نظام حاکم بر آن به کار رود. اما زندان جمهوري اسلامي نيز همچون نظام جمهوري اسلامي يک شبه پديدار نگشته؛ بلکه رفته رفته شکل گرفته و دوره هاي گوناگوني را پشت سر گذاشته.
دوره اول : ١٣٥٧-٦٠
در اين دوره حکومت نه يک پارچه بود و نه جا افتاده. واپسگرايان مکتبي از موقعيت محکمی در گستره ی جامعه و نيز در „بلوک قدرت“ برخوردار نبودند. و چون نيرو و امکانات کافي نداشتند، بايد از اجرای تام و تمام برنامه خويش در مي گذشتند و با احتياط گام می زدند. نمي توانستند و به صلاح نمي دانستند که به سربه نيست کردن جريان هاي پيشروئي بپردازند که اعتبار و جذابيت زيادي در جامعه داشتند. پس، سياست سرکوب و بي رحمي را تنها در مورد نيروهائي به کار بستند که از اريکه قدرت برافتاده بودند. سرجنبانان و سرکردگان نظام پيشين را هر کجا به چنگ آوردند، وحشيانه کشتند؛ با توهين و تحقير و بي رعايت دست کم حقوق و موازين قضايي! و افسوس که جنبش پيشرو و پيشرفت خواه جامعه در برابر اين بيدادگري نايستاد و راه را بر بيدادگري هاي بعدی دشوار نساخت. در گام دوم کردها و ترکمن ها را کشتار کردند؛ با چنان سنگدلي که جهان را به درنگ و حيرت واداشت. عکس اعدامهای دسته جمعي سنندج و دادگاههای صحرائي شيخ صادق خلخالي، لرزه بر اندام مي انداخت. سپس به سر وقت بهائيان رفتند و به تسويه حساب های تاريخي خود با اين اقليت ديني پرداختند که کاري با سياست نداشتند و سر به کار خود داشتند. و اين چنين بود که به سال صفر، بهائيان و کوشندگان حقوق اقليت هاي ملي و سلطنت طلبان، سرنشينان زندان هایي شدند که شه ساخته بود.
به همان سان که در گستره ي جامعه تثبيت نشده بودند، زندانهاشان هم وضع تثبيت شده اي نداشت. در اين دوره زندان نه نظم و نسقي داشت و نه قاعده و قانوني. اين نکته را زنده ياد پرويز اوصياء که در همان ماه هاي اول انقلاب به بند کشيده شد. چنين باز گفته است:
„فقدان نظم ثابت ناشي از دو عامل بود: يکي آن که نظام زندان، به عنوان نظام منسجم و با قواعد معين، هنوز جا نيافتاده بود و حتا ابلاغ دستورها يا اجراي آنها در سلسله مراتب زندان متغير بود. ديگر آن که مقامات و نگهبانان، يعني اشخاص اداره کننده زندان، ديد و رويه هاي مختلفي داشتند که هنوز به صورت سازماني در نظام مستحيل نشده بود.“(2)
در اين دوره گرچه اعدام فراوان بود و اذيت و آزار هم کم نبود، شکنجه و شلاقي در کار نبود. اين را بسياري از نخستين زندانيان جمهوري اسلامي و از جمله زنده ياد محسن فاضل گواهي کرده اند.
„دو سه روز قبل، يک نفر به سلول 7 اين بند مراجعه کرد. به زنداني مي گفت که يک نفر ديگر را مي آورند در سلول شما و شما هر چه از او فهميديد به ما بگوئيد؛ و راهنمائي هاي راجع به توالت کردن و… مي کرد… بعدا يک نفر را آوردند توي آن سلول. اين هم يک شگرديست براي اين که به اسرار زنداني پي برند. اينطور که از صحبت هاي آن فرد اول در روزهای قبل فهميده بودم، او حاضر به همکاري شده بود و وازده بود؛ و به همين دليل اين کار را از او خواسته بودند… الان شکنجه متداول نيست و از اين شيوه ها براي بيرون کشيدن اطلاعات استفاده مي کنند…“(3)
با اين همه، بديهي بود که بنديان- به ويژه آنهائي که در زمره بلند پايگان نظام پيشين نبودند و پيشاپيش به اعدام محکوم نشده بودند! از بندبانان واهمه نداشته باشند و از حقوق اوليه شان کوتاه نيآيند: „…ديدم که لاجوردي از مقابل سلولم رد شد. صدايش زدم و راجع به وضعم سوال کردم. گفت که خيلي کار دارد و نرسيده است بيايد حرف بزند. و به نظر مي رسيد به اين زودي ها هم وقت نخواهد کرد. و با گفتن انشااله يک ترتيبي مي دهم، رفت.“(4)
زندانيان سرگرم کارهاي خود بودند. راديو و تلويزيون و روزنامه داشتند و از اين راه خبرها را دنبال مي کردند.(5) کتاب مي خواندند و هرچه را که به آن نياز داشتند، سفارش می دادند و از بيرون دريافت می کردند.(6) نامه مي فرستادند و نامه مي گرفتند. در زمينه ي نيازهاي اوليه هم کمبود چشمگيري نداشتند.
اما اين وضعيت مانا نبود. واپسگريان کم و بيش به همان نسبتي که بر جامعه چيرگي مي يافتند و طرح هايشان را به اجرا مي گذاشتند، کيفيت زندگي در زندان را دگرگون مي ساختند. کم و بيش به همان نسبتي که حق شهروندان را مي گرفتند، حقوق زندانيان را زير پا مي گذاشتند. کم و بيش به همان نسبتي که از دامنه آزادي سیاسي، اجتماعي و فردي مي کاستند، بر محدوديت هاي زنداني مي افزودند. و اين خود اعتراض برمي داشت. و با بالا گرفتن اعتراض ها، بازداشت ها بالا گرفت. با این همه، در دوره ي اول زندان جمهوري اسلامي، جز چند تني از چهره هاي شناخته شده جنبش پيشرفت خواه ايران، بيشتر در بنديان جواناني بودند که در حال شعارنويسي و چسباندن پوستر بر در و ديوار شهر، یا پخش اعلاميه و فروش نشريه دستگير مي شدند؛ و يا به هنگام راهپيمايي هاي اعتراضي که هميشه با هجوم دسته چماقدار و درگيري با آنها همراه بود. فضاي کلي جامعه اما هنوز به گونه اي نبود که بازداشت شدگان دادگاهي شوند و به حبس هاي درازمدت، محکوم. شمار اندکی هم که محکوم مي شدند، زير بار مقررات خودسرانه نمي رفتند. در آن دوره نه از نماز خواندن و روزه گرفتن اجباری خبری بود و نه از اجرای „تکاليف شرعي“. در بهارک آزادي، برقراري زندان مکتبي ممکن نبود.
دوره دوم ١٣٦٠-٦٤
کنار گذاشتن ابوالحسن بني صدر از رياست جمهوري ، بیرون راندن جريان هاي „غيرمکتبي“ از دايره قدرت و از ميان برداشتن تتمه آزادي هاي سياسي از یک سو و آغاز عمليات نظامي „سازمان مجاهدين خلق“ جهت براندازي جمهوري اسلامي از دیگر سو، زمينه ساز جنون جنايت حاکمان ایران شد. هفته ها و ماه ها پس از راه پيمايي اعتراضي ي مجاهدين در 30 خرداد 1360 ، هر که را مشکوک مي يافتند. مي گرفتند و به زندان مي فرستادند. در آموزشگاه ها و دانشکده ها، در کارخانه و اداره و در کوچه و خيابان، مخالفين شناسايي شده را به تور مي انداختند. به نهادهاي صنفي، کانون هاي دمکراتيک، روزنامه ها و نشريه هاي دگرانديش يورش بردند و آنها را از پا انداختند. سازمان ها و گروهاي سياسي دگرانديش را- جز حزب توده و اکثريت که پشتيبان شان بودند. زير ضرب گرفتند و سخت سرکوب کردند.
فضاي ترس و وحشتي را که در پهنه جامعه گستراندند، به داخل زندان نيز سرايت دادند. شلاق و ديگر شکل هاي شکنجه در اين دوره رواج يافت و به اوج خود رسيد. بي مهابا و بي رويه مي کشتند و از ديگران زهرچشم مي گرفتند. هدف تنها تار و مار کردن مشرکان و کافران نبود؛ هدف تنها نابود کردن „محاربان“ و „طاغيان“ نبود، هدف تنها انتقام از منافقان“ و „مفسدان“ نبود، هدف به تسليم واداشتن بود، به ندامت و توبه کشاندن بود، به عبوديت درآوردن بود انجام امر به معروف و نهی از منکر بود. بر آن بودند که تا گناهکاران را به صراط مستقيم هدايت نکنند و به صواب هاي راستين مسملين مومن نيارايند، دست از سرشان برندارند. اين چنين بود که „زندان توحيدي“ زاده شد. م. رها که 9 سال در زندان هاي جمهوري اسلامي زيسته، ويژگي هاي اين زندان را چنين برمي شمارد:
„ما به عنوان زنداني سياسي هرگز از حقوق مشخص و معيني برخوردار نبوديم؛ چرا که هرگز به عنوان زنداني سياسي شناخته نشديم… فراتر از آن حق داشتن انديشه خويش را هم نداشتيم. قانون اين بود که هر فکري را که آنها القا مي کنند بايد فکر ما نيز بشود. به زنداني القا مي شد که در گذشته انساني منحط و فاسد بوده و دچار „هواهاي نفساني“ و به همين دليل جذب گروهک هاي ضدانقلاب“ گشته است. در بازجويي، دادگاه و مصاحبه ها، زنداني مجبور بود دقيقا چنين الفاظي را بکار برد و از خدا و مسئولين طلب عفو و بخشش کند. زنداني مجاهد مجبور بود اتهام خود را منافق بگويد… زنداني کمونيست „کافر“ خوانده مي شد. اصطلاحي که به مسلمانان حق کشتن آنا ن را مي دهد… همواره در طول زندان به همين دليل کافر بودن نجس محسوب مي شديم… رابطه زنداني و زندانبان را به رسميت نمي شناختند. زنداني مجبور بود رئيس زندان، بازجو و کلا نگهبانان خود را برادر يا خواهر خطاب کند… همواره به دليل اينکه زن بوديم مورد تحقير و توهين واقع مي شديم. به ما چنين القا مي شد و به ويژه در دادگاه به ما مي گفتند که جای شما در خانه است و بچه داری. شما غلط زيادی کرده ايد که خود را قاطي سياست کرده ايد. به ما که زن بوديم سيگار نمي دادند. حتما بايد چادر سياه مي پوشيديم.“ (7)
و ف.آزاد، که هشت سال آزارگار از اين زندان به آن زندان جمهوري اسلامي کشانده شد؛ از زبان يکي از هم بندانش، زندان عادل آباد شيراز و تواب هايش را چنين به تصوير مي کشد: „بند دو اتاق داشت و در اين دو اتاق حدود 40 نفر زندگي مي کردند. دو توالت و يک حمام داشت. پس از ورود من يکي از توالت ها را با برچسب „مخصوص“ به من اختصاص دادند و يک توالت را براي بقيه زندانيان. با اين که صبح ها صف بلندي براي توالت بسته مي شد، کسي از توالت „مخصوص“ استفاده نمي کرد… بعد از اتمام حمام من، مسئول بند حمام را آب مي کشيد. تا زماني که دست هايم خيس بود حق نداشتم به چيزي دست بزنم. اکثر زندانيان از صبح که بيدار مي شدند تا شب، بر سر يک سجاده بزرگ نماز مي خواندند. آن سجاده، جز يکي دو ساعت در روز هميشه پهن بود. همبندان من اغلب روزه هم بودند و شبها هم نماز می خواندند و يکي دو ساعتي بيشتر نمي خوابيدند… مسئله نمازنخواندن هم به فشارها اضافه شد. هر زنداني به جای 5 نوبت نماز، 5 بار در روز شلاق مي خورد. من بخاطر نماز نخواندن 40 روز و هر روز 5 نوبت شلاق خوردم. هر کس کوتاه مي آمد مجبورش مي کردند دوست نزديک خود را شلاق بزند… بعدها ما را ايزوله کردند و برای هر کدام مان کلاس ايدئولوژيک گذاشتند. چون اکثر ما در موضع دفاع از مارکسيسم و تشکيلات بوديم. تز آنها اين بود، يا شما ما را قانع مي کنيد و يا ما شما را. روزي هفت هشت ساعت کلاس بحث داشتيم… بحث ها از منشا حيات تا اقتصاد و سياست و فلسفه را شامل مي شد. اين ماجرا ماه ها طول کشيد… در چنين وضعيتي اکثربچه ها دچار بحران روحي شدند و دست به خودکشي زدند. مسئولين زندان مانع خودکشي نمي شدند. اما بعد از اقدام به خودکشی و در مرز بيهوشي، بچه ها را به بيمارستان مي بردند. زنان پاسدار، با حالتي مادرانه و روحاني بالاي سر بچه ها مي ايستادند و به محض اين که بيمار به هوش مي آمد مي گفتند؛ „خدا تو را نجات داد“ و به اين ترتيب و در آن وضعيت روحي او را به خدا مي رساندند. انسان گناهکاری که براي پاک شدن گناهانش سالها بايد از گذشته خود توبه و استغفار کند.“(8)
براي رسيدن به اين هدف يعني „اصلاح نافرمانان“ و به توبه واداشتن مشرکان، از وسيله های گوناگوني استفاده مي شد، و از جمله شلاق، تهديد به اعدام و „زنده بگور“ کردن بنديان. شرح اين آزار وستمکاري را از زبان عباس اميرانتظام، يکي از نمادهای ايستادگي در برابر دژخيمان جمهوري اسلامي مي آوريم:
„… من سه بار مورد اين اعدام قرار گرفتم. معمولا من را بعد از ساعت 12 يا 1 بعد از نيمه شب صدا مي کردند با کلي وسايل… و چشمام را مي بستند و مي آوردند ساعت ها توي راهرو نگه مي داشتند به عنوان اين که من بايستي منتظر باشم که اعدام بشوم و من هميشه به اين انتظار اعتراض مي کردم و مي خواستم که زودتر مرا اعدام کنند. و آنها بيشتر از دست من عصباني مي شدند و بهانه مي آوردند که حکم تو را بايستي امام امضاء بکند… البته من را به جوخه اعدام هيچوقت به آن صورت نسپرده بودند،… علاوه بر شلاق که يک شکنجه عادي بود و در مورد همه اجرا مي شد، کارهاي ديگه اي که مي کردند و بدتر از اين بود که دست ها را دستبند مي زدند و با پاها به سقف آويزان مي کردند؛ که معمولا چشم های خون ريزي مي کرد و باعث صدمات کلي به چشم و سلامت بدن زنداني که آويزانش کرده بودند، مي شد. يک نوع شکنجه ديگري که انجام مي دادند، اين بود که به يک گروه 30 نفري که در يک اتاق نگه داشته مي شدند، در شبانه روز فقط يک بشقاب غذا مي دادند که به هر نفر در شبانه روز يک قاشق يا کمتر مي رسيد و اینها بعد از 30 روز که اين دوران را طي مي کردند، واقعا پوست و استخوانشان باقي مي ماند و چيزي در بدنشان نبود. نوع شکنجه ديگري را که در قزل حصار بنده ديدم. سه نوع شکنجه بود که بنام کمد لباس، لانه سگ و تابوت معروف بود. و اين از ابتکارات داوود رحماني رئيس زندان قزل حصار بود که يک آهنگر بود و بسيار انسان خون آشام و واقعا خشني بود. کمد عبارت است از يک کمد جالباسي معمولي که وقتی زنداني را داخلش مي گذاشتند و درش را قفل مي کردند اين زنداني نه مي توانست بنشيند و نه مي توانست بخوابد، تاريک بود و در را مي بستند روش. اين ساده ترين نوع شکنجه بود که افراد تحملش مي کردند و خوشبختانه توان رواني خودشان را حفظ مي کردند. نوع دوم که از اين بدتر بود به نام لانه سگ بود. يعني يک جايي به ارتفاع در حدود 90 سانتي متر که زنداني فقط مي توانست توش بنشينه، نه مي توانست بخوابه و نه مي توانست بايسته و مدتي در اين حالت نگهش مي داشتند که اين همه يک تنبيه بسيار زننده ای بود. و از اين بدتر تابوت بود که يک جایی را درست کرده بودند تابوت و زنداني را مي خوابوندن و روش با تخته و يا يک پارچه سنگين و يا فرش و يا گليم مي پوشوندن… تمام کساني که در اين تابوت گذاشته شدند، کنترل رواني خودشان را از دست دادند و واقعا ديوانه شدند و من چندين نفر از آنهايي که در بند ما بودند و يا در سلول ما بودند من ديده بودم و جوان هايي بودند که کاملا سلامت رواني خودشان را از دست داده بودند…“(9)
دوره سوم ١٣٦٤-٦٧
با متلاشي شدن جريان هاي سازمان يافته اپوزيسيون، فروکش عمليات نظامي مجاهدين و شکست استراتژي براندازي برق آساي جمهوري اسلامي، شمار اعدام ها فرو افتاد و فشار بر زندانيان اندکی کاهش یافت. با کاهش فشار، تک جوش هايي برای گرفتن حقوق اوليه به چشم آمد، ديگر، بسياري در نماز وآئين هاي ديني شرکت نمي کردند. روزنامه و کتاب بیشتر در دسترس قرار گرفت. بند تواب ها را از زندانيان سرموضع جدا کردند و بي دين ها را از خداباوران، ناچار، شماری را آزاد کردند که پي آمدش فضاي زيستي بيشتري برای ماندگان بود. نقطه اوج اين فرآيند. برکناري اسداله لاجوردي از رياست زندان هاي کل کشور بود. اين دگرگوني ها، دل پسند جناح هايي از حکومت نبود، و کمتر از همه دل پسند آیت اله خميني، نامه هايي که ميان آیت اله منتظری- که آنگاه جانشين رهبری بود- و آیت اله خميني رد و بدل گشت و بعدها فاش شد، از جدايي میان جناح هاي حاکميت حکايت مي کرد؛ جدالی که يکي از محورهايش مسئله زندان بود. (10) جناح مخالف کاهش فشار بر زندانيان که از وزن سنگين در هرم حکومت برخوردار بود- بر بازنگری کلي سیاست زندان يا مي فشرد، به ويژه آن که آتش بس و صلح با دولت عراق در دستور کار قرار گرفته بود. شرط عقل بود که پيش از پذيرش قطعنامه 598 „ملل متحد“، خود را برای دوره پيش بيني نشده و چه بسا بحراني ي پس از جنگ مهيا سازند و برنامه اي بريزند که „پاسخگوی نگراني ها و تنگناها و ضرورت هاي مبرم تنازع بقای „حکومتشان باشد.“(11)
بررسي ي موشکافانه رويدادهاي تابستان 1367 که نقطه عطفی در زندگاني جمهوري اسلامي ست، جاي ترديد نمي گذارد که تصميم به کشتار زندانيان سياسي زندانيان سياسي ايران، با تصميم گيري درباره پذيرش قطعنامه 598 „ملل متحد“ و پیامدهای اقتصادی، اجتماعي و سياسي آن توام بود، و جزيي از يک طرح کلي واپس نشيني ي استراتژيک! دست شستن از „فتح کربلا“، چشم پوشيدن از „صدور و توسعه انقلاب اسلامی“ و مقياس جهانی، دلخوش ساختن به تشخيص مصلحت هاي حفظ نظام و اين در و آن در زندن برای برآوردنشان و…، به معنای رها کردن آرمان „مدينه النبي“ بود؛ به معناي ترک مخاصمه با „شيطان بزرگ“ بود و باز شدن پای شياطين کوچک به مملکت و مداخله شان در مسائل امت و داد سخن دادن از حقوق بشر و چشم داشت برآورده شدن فرمايش ها و خرده فرمايش هاشان.(12) بيهوده نبود که آیت اله خميني، پذيرش قطعنامه „ملل متحد“ را به نوشيدن „جام زهر“ همانند دانست و کشتن خويش. تصميم به کشتار بزرگ زندانيان سياسي تقاص يک مرگ بود. مرگ يک آرمان. و اين تقاص تنها با خون پرداخته مي شد. خون منافقين و مشرکين؛ که تا زنده اند آرام ندارند و نمي گذارند که جمهوري اسلامي رنگ آرامش ببيند. پس براي اجراي مقصودشان برنامه ريختند.(13) لاجوردي به رياست زندان باز گمارده شد.
„در فاصله آذر تا دی ماه 66 همه زندانيان، تک به تک، دوباره بازجويي مي شوند. گروهت را قبول داري؟، نماز مي خواني؟ و بنا به پاسخ هاي داده شده، زندانيان به گروه هاي مجزا تقسيم مي شوند. تغيير و تحولات در زندان با جابجايي زندانيان ادامه مي يابد.“(14)
„پس از آن تمامي زندانيان مجاهد و چپ را از هم جدا کردند. در واقع زندان را دو قسمت نمودند.“(15)
ماجراجويي مجاهدين- „عمليات مرصاد“- در 3 مرداد 1367، يعني چهار روز پس از پذيرش قطعنامه صلح ايران و عراق „ملل متحد“، دست آويز دست زدن به کشتار بزرگ شد. پس از آن بود که برنامه از پيش ساخته شده شان را به مرحله اجرا گذاشتند و زندانياني که نادم يا تواب نشده بودند را به زير تيغ فرستادند.
به دقت و درستي شمار قربانيان „کشتار بزرگ“ را نمي دانيم. حکومت تبهکار هرگز نخواسته است- يا نتوانسته است- از اين سيه کاري خود سخني به زبان آورد. برعکس، تا آنجا که مي شود، خبر را درز گرفتند و واقعيت را پنهان داشته اند. تا ماهها حتا به خانواده قربانيان، جواب سربالا مي دادند و نمي گفتند به سر فرزندانشان چه آورده اند. و آنگاه که سکوت را شکستند، تا توانستند اين دست و آن دست کردند و از فاش نمودن محل گورهاي دسته جمعي خودداری. برآورد مي شود که چندين هزار زنداني سياسي را کشتند؛ (16) – از مرداد تا آبان 1367- گمان برده مي شود که همه مردان مجاهد „سرموضعی“ را اعدام کردند؛ و نیز زنان مجاهد را. زنان چپ را- جزچند تن که آنها (فاطمه مدرسي و سهيلا درويش) را مي شناسيم- اما نکشتند و به کشتار مردان کمونيست سازش ناپذير بسنده کردند.
دوره چهارم: از ١٣٦٧ تا امروز
با کشتار بزرگ زندانيان سياسي در سال 1367، برنامه حساب شده واپس نشيني ها آغاز شد؛ و اصلاحاتي نيم بند و خودنمايي ها. نمودهاي اين برنامه در پهنه داخلي، کاهش نسبي محدوديت هايي بود که در زمينه ي زندگي خصوصي شهروندان روا مي دارند؛ و تصويب مجموعه اي از طرح هاي رفاهي و بيمه هاي اجتماعي، سهل گيري شرايط سفر به خارج، برآوردن شماري از خواسته هاي بخش خصوصي شهروندان روا مي دارند؛ و تصويب مجموعه اي از طرح هاي رفاهي و بيمه هاي اجتماعي؛ سهل گيري شرايط سفر به خارج، برآوردن شماري از خواسته هاي بخش خصوصي، تعديل سانسور و فراهم آوردن امکان انتشار برخي روزنامه ها و نشريه ها و کتاب ها؛ و مجاز شماردن گونه اي موسيقي و سينما.(17) رعايتظواهر آزادي و ارائه چهره اي „معتدل“ و „دنياپسند“، هم مشکل گشاي سياست جلب کارشناسان و فن سالاران ديپلماتيک برای انجام „بازسازي اقتصادی“ و „پيشبرد مذاکرات صلح“. واپس نشيني ي همه سويه در استراتژي جهاني شان را هم پشتوانه اين سياست کردند. ديگر از „صدور انقلاب اسلامي“ دم نزدند. وانمود کردند که از „سرکشي“ بريده اند و سر به راه شده اند. „انزواطلبي مقدس“ را کنار گذاشتند و گفتند که مي خواهند „عضو مفيد“ جامعه جهاني باشند و به مقررات و عرف بين المللي کمر ببندند. از اين رو بود که از عمليات تروریستي عليه استکبار جهاني پرهيز کردند و به ترور عناصر اپوزيسيون در خارج از ايران بسنده کردند. نيز از تحريک ايالت متحده دوري جستند؛ به اروپا نزديک شدند، به بهبود رابطه با کشورهاي عربي برآمدند و از هيچ کوششي براي بازسازي مناسبات با „ملل متحد“ فرو نگذاشتند. سفر گاليندوپل، بازرس ويژه ي کميسيون حقوق بشر „ملل“ با „ملل متحد“ به ايران در پائيز 1369، و بازديد وي از چند زندان جمهوري اسلامي در چنين متني رخ داد.
گرچه به آقاي گاليندوپل اجازه ندادند بدانگونه که مي خواهد از زندان هاي پاکسازي شده شان ديدن کند، و گرچه با تردستي، زندانيان „سرموضعي“ را از او پنهان داشتند(18) و گرچه مي دانستند که گزارشگر ويژه ي کميسيون حقوق بشر „سازمان ملل“ بر آن نيست که مته بر خشخاش گذارد و حکومت ايران را از خود برنجاند، با اين همه اوضاع خرابتر از آن بود که حتا آقاي گاليندوپل محتاط و محافظه کار بتواند همه چيز را لاپوشاني کندو واين در حالي ست که تنها به او اجازه داده بودند 14 نفر از 32 زنداني ي را که درخواست ديدارشان را کرده بود. ببيند:
„از 14 تن يک نفر به جرم بهايي بودن، يک نفر به اتهام اقدام به خروج غيرقانوني، سه نفر به اتهام جاسوسي براي دولت هاي بيگانه، دو نفر به اتهام عضويت در حزب توده، 7 نفر به دليل امضا نامه سرگشاده به رياست جمهوری، به زندان افتاده اند. از اين زندانيان تنها يک نفر (مريم فيروز) از شکنجه هايي که به او اعمال شده است، سخن مي گويد. (چه نوع شکنجه اي؟ دانسته نيست) مابقي شاکي اند که مدت ها در حبس انفرادي بوده اند؛ وکيل مدافعي نداشته اند؛ جرمشان اعلام نشده است؛ اگر دادگاهي شده اند، دادگاه در حداقل وقت به موردشان رسيدگي کرده است؛ زير فشار شديد (چه نوع فشاري؟ دانسته نيست) قرار دارند و از وضعيت جسماني خوبي برخوردار نيستند؛ چند نفري نيز مقر آمده اند که مورد بدرفتاري، و اذيت و آزار واقع شده اند، که خود خواسته پاي مصاحبه تلويزيوني آمده اند و اين که غذاي زندان عالي است!“ (19)
به خاطر همين چند جمله، گاليندوپول را به باد دشنام گرفتند و ناسزاها به او گفتند.(20) تا سال ها، در اين کين توزي اسداله لاجوردي سرآمد همگان بود. او در گفتگويي با خبرنگاران روزنامه „جمهوري اسلامي“ که در سه تيرماه 1375 در همين روزنامه منتشر شد، درباره گاليندوپول گفت:
„ما کوچکترين مشکلي براي ديدار نمايندگان حقوق بشر از زندان هايمان نداريم، چون زندان هاي ما بحمدالله بسيار بسيارکيفيت مطلوبي دارد و مشکلي ندارد. منتها نمايندگان حقوق بشر افراد مريضي هستند و آدم مريض را کاري نمي توان کرد. مي آيند و همه اين واقعيت ها را مي بينند؛ و باز چون حقوق بشر يک مسئله سياسي است نه يک مقوله به معناي واقعي کلمه حقوق بشر، مي آيد و عليرغم آن که همه آن موارد را مثبت و مطلوب مي بيند، باز هنگام اعلام گزارش، دقيقا مطابق آنچه از قبل در ذهن داشته گزارش مي نويسد…“(21)
در فاصله سال های 70-1367، شمار زندانيان سياسي، به شدت فرو مي افتد؛ کم و بيش همه بازماندگان کشتار بزرگ را آزاد مي کنند. اول مردان را؛ پس از شرکت در راهپيمائي “ بيعت با امام“ در اسفند 67 و سپس زنان را. زنان سرموضع را در آخرهای سال 69 و آغازدهه 70 رها مي کنند. اعدام نيز کمتر مي شود. کمتر هم گزارشش مي کنند. بيشتر اعدام شدگان را زير نام „قاچاقچي مواد مخدر“ از بين مي برند و اين ترفند را „عفو بين الملل“ فاش مي نمايد.(22) از شدت اختناق نيز اندکی کاسته مي شود؛ تنها اندکي. در اين سال ها حکومت از موضع قدرت درباره ي شمار اندک زنداني سياسي در زندان هاي ايران حرف مي زند.
با افزايش دامنه بيکاري، بي نوايي و نابساماني هاي اجتماعي، و از پس هر شورش شهري (مشهد 1371)، قزوين(1373)، اسلام شهر (1374)، صدها تن روانه زندان ها مي شوند ( که از سرنوشت شان بي خبريم)، و ده ها تن هم به جوخه اعدام سپرده مي شوند.(23) پس از شورش ها، تور نامريي حفاظت و مراقبت بزرگ تر مي شود.
در همين سال ها رويارويي و فشار بر روشنفکران- به ويژه روشنفکراني که پا از محدوده هاي مجاز فراتر مي گذارند- رو به افزايش مي گذارد. اين ها براي يک چند جلودار کارزار فرهنگی عليه حکومت واپس گرا مي شوند. با انتشار نامه سرگشاده 134 نويسنده و شاعر و پژوهشگر و…، سند قدرتمندي که دور دنيا گشت و „حق طبيعي و اجتماعي و مدني نويسنده“ را پژواک داد و دل نگراني هاي جامعه روشنفکري ما را بازتاباند، فشار، به آزار و توهين و تحقير و تهديد جاني فرا مي رويد، و سپس به بازداشت و زندان و ترور تني چند از آنها. سعيدي سيرجاني 67 ساله را آنقدر در زندان شکنجه دادند تا افتراهاي واهي شان را به گردن گرفت و گفت که در کار „داد وستد مواد مخدر“ است و „میخواره“ و „همجنس باز“ و „در ارتباط با ساواک“ و „ضدانقلاب خارج از کشور“، با فرج سرکوهی نيز کم و بيش همان کردند. نامه اي که او در روز 14 دي ماه و در فاصله دو دستگيري نوشت، از قدرتمندترين سندهايي است که سرشت زندان جمهوری اسلامی را بر مي نمايد؛ و رفتار بندبانان را با بنديان. “ يک روز سه شنبه، حدود ساعت پنج بعدازظهر وقتی از دفتر مجله به خانه می آمدم، مرا دستگير و با چشم بسته به يک زندان مخفی بردند. مرا کتک زدند. آخر شب يک مامور آمد و به من گفت که می خواهم تو را قربانی کنيم تا ديگران بترسند و روشنفکران به دنبال کار خود بروند… مرا مجبور کردند که به عده اي از نويسندگان تلفن بزنم و براي روز چهارشنبه در خیابان با آنها قرار بگذارم. تلفن ها زده شد. هدف آنها اين بود که مرا بدنام کنند… روز پنجشنبه از من بازجويي کردند… 2 بعدازظهر مرا آزاد کردند… روز 13 آبان مرا به زندان بردند. بازجويي و زجر من آغاز شد. از همان روز اول يا دوم به من گفتند که تو مفقودالاثر اعلام شده ای. رسما اعلام شده است که از ايران خارج شده ای و در فرودگاه هامبورگ ورود تو به آلمان ثبت شده است. تو مدتی در زندان انفرادی می مانی و پس از باجويي و مصاحبه و تحقیقات تو را مي کشيم و جسدت را پنهاني خاک مي کنيم، یا در آلمان مي اندازيم. روز سوم يا چهارم، نوار يک مکالمه تلفني را براي من پخش کردند. در اين نوار اسماعيل برادرم به فريده زنم می گفت که اطلاعات فرودگاه مهرآباد خروج مرا از ايران اعلام کرده است. اين نوار را گذاشتند که من بفهمم آنها راست مي گويند. فشارهاي وحشتناک شروع شد. هيچ کس حال روحي و رواني مرا درک نخواهد کرد. محکوم به مرگي بودم که هيچ اميدي نداشتم. زنداني رسمي نبودم. مفقودالاثر بودم… زجر و درد زنده بگوري، فشار جسمی و روحی مرا خرد کرد و از پا درآورد. من ویران شدم. بازجويي ها را شروع کردند… مرا وادار و مجبور کردند در „برگه هاي بازجويي“، تاريخ شهريورماه، يعني همان دو روز دستگيري را بنويسم. البته با اندازه يک کتاب قطور از من بازجويي کردند… بخش ديگر بازجويي ها به روابط شخصی و عاطفی و جنسي من مربوط مي شد… مرا مجبور کردند هر چه آنها می خواهند را بنويسم. زجرآور بود… اما کار اصلی آنها را فهميدم… ابتدا مرا خرد کردند. بعد با فشار مرا مجبور کردند که متن هايي که آنها تهيه مي کردند را حفظ کنم و به اصطلاح در مصاحبه تلويزیوني و به تاريخ شهريور ماه؛ نه تاريخ واقعي، آن ها را بگويم… آنها مرا وادار کردند تا به دروغ بگويم که با مانوئل وابسته فرهنگی سفارت فرانسه و بعدها با گوتس وابسته فرهنگی سفارت آلمان رابطه جاسوسي داشته ام. از آنها پول می گرفته ام… ممکن است کسی بپرسد که چرا من به اين ذلت و نکبت تن دادم و چرا حاضر شدم هر چه آنها گفتند را انجام دهم. نمي خواهم خودم را تبرئه کنم. اما فشار روحي و جسمی مرا کاملا ويران و نابود کرده بود. من فقط مي خواستم زودتر کار تمام شود و مرا بکشند… با هر مصاحبه به مرگ نزديک می شدم. من نابود شده بودم و دلم مي خواست زودتر کار آنها تمام شود… و زودتر مرا بکشند و از زجر و ديوانگي خلاص شوم.“ فرج سرکوهي را مدت ها در سلول انفرادي نگهداشتند. بارها به زيرمشت و لگد گرفتندش و به صحنه اعدام دروغين بردندش. اين ها را بعدها دريافتيم. پس از آزاد شدنش از زندان مورد او، اما، از اندک شمار موردهايي است که در سطحي گسترده بازتابانده شده و سياست بي رحمي جمهوري اسلامي را پيشاروی همگان گذاشته است. مورد ديگري را نمي شناسم که راه به رسانه هاي همگاني برده باشد و در ضمير مردم نشسته باشد، حتا اعتصاب غذای سرتاسري زندانيان سیاسي ايران که در همان دوران بازداشت او رخ داد، بيش از پنجاه روز به درازا کشيد ور در جريان آن کامران يزداني، جعفر عباسي، عبدالرضا حامدي؛ حميدرضا داداشي، مهرداد وثوقي و پروانه علي پور- 6 تن از اعضا و هواداران „راه کارگر“، „فدائيان“(اقليـت) ، و „مجاهدين خلق“- جانشان را باختند. (24) اين جنبش که برای بهبود وضعيت زيستي و بهداشتي و خوراکي زندانيان بود و به رسميت شناختن حقوق اوليه شان، در حالي شکل گرفت که اسداله لاجوردي ادعا مي کند که در ايران: „زنداني سياسي به آن معنا که داراي طرز فکري باشد که مثلا مغاير با طرز تفکر نظام حاکم باشد… به هيچ وجه من الوجوه وجود ندارد.“(25) و اين که حتا مسئولان زندان جمهوري اسلامي بر آن بوده اند تا:
„شکل ظاهري زندان ها را از حالت مخوف و آنچه در قديم به عنوان سياهچال مطرح بود خارج نموده و به يک فضای بسيار زيبا و دل انگيز تبديل کنيم. محوطه تا آنجايي که امکان دارد، به گل و آب نما و زيیا سازی تجهيز مي شود و…“ (26)
پايان سخن
در، هم چنان بر همان پاشنه مي گردد. پير سانه، دبير کل عفو بين الملل، سازماني که در تمام دوران 18 ساله ي جمهوري اسلامي، از رفتن به ايران و بازديد از زندان ها بازداشته شده است، در روز تنفیذ رياست جمهوري ي حجت الاسلام سيد مهدي خاتمي در نامه سرگشاده اي به او نوشت:
„… افزايش رفاه اقتصادي و برابری، خود به خود، به شکل گيري يک جامعه مدني نوين نمي انجامد، مگر اين که با افزايش حقوق سياسي و مدني همراه شود که از آن به عنوان ويژگي رياست جمهوری تان ياد کرده ايد.“
پيرسانه در جاي ديگري از اين نامه ي بالابلند، گام هاي زير را براي „استقرار چهارچوب عملي رعايت حقوق بشر در ايران“ به رئيس جمهوری اسلامي پيشنهاد مي کند: آزادی همه ی زندانيان وجدان، بازبيني قانون اساسي، تضمين آزادي مذهب، بررسي پرونده ي همه ي زندانيان سياسي، منع شکنجه، بررسي کاربرد مجازات اعدام، بررسي بي طرفانه و جامع همه شکایـت هاي مربوط به کاربرد شکنجه، آدم ربايي و اعدام هاي غيرقانوني.(27)
شگفت انگيز نبود که سيدمحمد خاتمي اعتنايي به اين نامه نکرد، پاسخي به پيرسانه نداد ويک بار ديگر دست رد به سينه عفو بين الملل زد.
آخر „نظام زندان هر حکومتي به فشرده ترين و برهنه ترين شکل، درون مايه آن حکومت را باز مي تاباند؛ و ويژگي هايش را.“
زير نويس
1-Nelson Mandela . Long walk to Freedom.Abacus.G.B.1994
ـ2- „زندان توحيدي“؛ ا. پايا، بازتاب، ساربروکن، آلمان غربي، تابستان 1367، ص.310.
ـ3- „یادداشت های زندان اوين از 22 فروردين 1359تا 22 خرداد 1360″، محسن فاضل، هواداران سابق سازمان پيکار، پاريس، فرانسه، شهريور 1364؛ ص 71
4- همانجا، ص 54
ـ5- „زندان توحيدي“ ، ص 305 6- „زندان توحيدي“، ص 306 و یادداشت های زندان اوين؛ ص 92.
ـ7- م.رها. بولتن „آغازی نو“؛ ويژه کنفرانس جهانی حقوق بشر در وين، شهريور 1372 ص 13،14.
ـ8- ف. آزاد. „نقطه“ شماره 6، تابستان 1375، ص 11 9- گفتگوی عباس اميرانتظام با بخش فارسي راديو صداي آمريکا، 27 آیان 1376، برگرفته از „آزادي“، شماره 12، پائيز- زمستان 1376.
ـ10-„خاطرات سياسي محمد ري شهري“، موسسه مطالعات و پژوهش هاي سياسي، ص255؛و نيز „ارزشها“، نشريه جمعيت دفاع از ارزش هاي انقلاب اسلامي، ويژه آقای منتظري؛ بهمن 1376،ص 14 تا17.
ـ11- جای آن است که خون موج زند در دل لعل، ويژه نامه نشريه „آغازی نو“ پيرامون کشتار زندانيان سياسي به دست دژخيمان حاکم بر ايران، فرانسه، آذر ماه 1367؛ص4.
ـ12- نگاه کنيد به „حکايت حقوق بشر در ايران“ به روايت „ملل متحد“. ناصر مهاجر، آغازی نو، شماره 8 پائيز 1370، ص.6 تا 47.
ـ13- نگاه کنيد به „کشتار بزرگ“، ناصر مهاجر، آرش شماره 57، ص 4تا8
ـ14- „و اين شط خوني که از مردم جاری است“. سعيد همايون، ماهنامه „اتحادکار“؛ شماره 23، شهریور 1370.
ـ15- „نبردی نابرابر“ (گزارش هفت سال زندان از 1361تا 1368)، نيما پرورش، انديشه و پيکار، پاريس 1374 16- مجازات مرگ در ايران، عفو بين الملل، ژانويه 1998.
ـ17- از هفته آخر شهريور تا پايان مهر، آیت اله خميني چندين فتوا صادر کرد و از اين رهگذر شطرنج را آزاد کرد و خريد و فروش آلات موسيقي و پخش آواز زنان را از راديو و تلويزیون.
ـ18- „آزادي در زندان“ نوشته مريم مستور که در جلد دوم همين کتاب آمده است.
ـ19- „حکايت حقوق بشر، به روايت ملل متحد“، پيش گفته.
ـ20- „حکايت حقوق بشر به روايت ملل متحد“، پيش گفته ص39 و 40.
21- روزنامه „جمهوري اسلامی“ يکشنبه 3 تيرماه 1375، ص 15.
ـ22- مجازات مرگ در ايران، عفو بين الملل، ژانويه 1998.
ـ23- نگاه کنيد به „شورش مشهد“، ناصر مهاجر و بهمن سياوشان، بولتن „آغازی نو“ شماره 20، ص8؛ „سالی که گذشت، شورش قزوين“، ناصر مهاجر، „نقطه“ شماره يک، بهار74. ص7؛ „قيام مردم اسلام شهر“، همين نگارنده، „نقطه“ شماره 2، تابستان 74.
ـ24- اطلاعيه های „راه کارگر“ و „سازمان اتحاد فدائيان خلق ايران“ و „انجمن دفاع از زندانيان سياسي و عقيدتي در ايران“ (پاريس)، در ماه مرداد 1376.
ـ25- روزنامه „جمهوري اسلامی“، پيش گفته.
ـ26- روزنامه „رسالت“ 2 شهريور 1372.
ـ27- نامه سرگشاده ي پيرسانه، اول اوت 1997، اطلاعيه هاي عفو بين الملل.