مادر» محمود خلیلی »
شب، در شب پرستي خود
غافل مانده است،
هنگامي که عشق را
از ريسمان عدلش مي آويزد
و خرمن خرمن خاک را
شيار مي دهد،
تا ننگ خود را در غبار مدفون سازد.
هرگز طلوع سپيده را تجسم نمي کند،
تا بغل بغل شقايق سرخ
سيراب گشته به خشم اشک،
بر دمد از فلات شهر.
صبح کله سحر از خواب بيدار شد. با عجله دست و صورتي شست و شروع به پوشيدن لباساش کرد.
عجيب بود يه مدتي بود که سرما و دلشوره توي دلش لونه کرده بود و از توي جونش بيرون نمي اومد. عجيب دلشوره سختي داشت. اين حالت از موقعي بهش دست داد که ملاقات ها قطع شده بود و او ديگه از مجيد خبري نداشت.
هفت سال بود که توي سرما و گرما با تمام گرفتارياش خودش رو مي رسوند به زندان براي ملاقات. روزاي اول خيلي سخت بود مخصوصا“ دوره بي خبري. اون که کسي را نداشت ولي تمام بيمارستان ها، پزشکي قانوني و بهشت زهرا را با مشقت زير و رو کرده بود تا تونسته بود اونو توي اوين پيدا کنه. از اون به بعد، پا به پاي مجيد زندان کشيده بود. از اوين گرفته تا قزل حصار و گوهردشت.
طي اين مدت با خيلي از خانواده ها آشنا شده بود. هميشه با اونا به ملاقات مي رفت و با اونا برمي گشت. از طريق اونا توي يه شرکت کار پيدا کرده بود. با اونا يک خانواده بزرگ تشکيل داده بود.
امروز هم قرار بود دوباره به قم برن، شايد بتونن خبري از زندان بگيرن و علت قطع شدن ملاقات را متوجه بشن. اين دفعه سومي بود که بعد از قطع ملاقات ها، خانواده ها قرار گذاشته بودن برن قم، جلو دفتر منتظري. فقط تونست يه ليوان آب بخوره، آخه هر کاري مي کرد، چيزي از گلوش پائين نمي رفت.
با صداي زنگ انگار از خواب بيدار شده بود، به سرعت به طرف در رفت. احمد آقا پدر محسن بود، محسن از سال ۵۹ زندان بود. بعد از سلام و عليک بدون اين که تعارف کنه، از در بيرون زد. مادر محسن هم توي ماشين منتظرشان بود. احمد آقا با سرعت راه افتاد و گفت: خانواده ها ساعت ده و نيم جلو بيت منتظري جمع ميشن. بايد هر جور شده سر ساعت برسيم.
با مادر محسن از هر دري حرف زد، در کنار اين ها زمان براش به سرعت مي گذشت.
حوالي ساعت ده به قم رسيدند. تعدادي از خانواده ها آنجا منتظر بودند. کم و بيش ديگه همه خانواده ها را مي شناخت و با اونا تماس داشت. بعد از اين که از ماشين پياده شدند متوجه شد حالا حدود ۲۰ نفر شدن و هر چه به بيت منتظري نزديک تر مي شدند، تعدادشان بيشتر مي شد. برخلاف دفعات قبل، اطراف بيت پر بود از مأمور. يه عده هم معلوم بود با لباس شخصي اون حوالي پرسه مي زنند.
حالا حدود ۶۰ نفر شده بودند. حدود ۳۰۰ متر با بيت فاصله داشتند که ديدند پاسدارها خيابان را بسته اند، همه شون هم يکي يه باطوم چوبي تو دست داشتند. پچ و پچي بين خانواده ها رد و بدل شد، «مثل اين که نمي خوان بذارن بريم جلو». خودشو کشيد جلو صف، درست مثل هفته قبل جلو دفتر سازمان ملل که بهشون حمله کردند و با فحش و کتک متفرق شون کرده بودند، اونجا هم جلو همه بود. هنوز هم پايش از ضربات لگد درد مي کرد.
پاسداري که به نظر فرمانده اونا بود جلو آمد و داد زد: برگرديد خونه هاتون، آقا امروز وقت ملاقات ندارند. مثل اين که مي دونستن اين جمعيت براي چي اونجا اومده.
احمد آقا داد زد: ما از تهران و بعضي از شهرهاي دور اومديم، بايد به ما اجازه بدين ملاقات کنيم تا بتونيم حرفامون را بزنيم، همان پاسدار گفت: به من ربطي نداره که از چه جهنمي اومدين، بايد برگرديد.
ديگه نتونست خودش را کنترل کنه، داد زد: ما از اون جهنمي اومديم که شما برامون درست کردين. امروز تا تکليف ما و بچه هامون را روشن نکنيد، از اينجا نمي ريم. پاسدار در حالي که با تهديد باطومش را تکان مي داد گفت: آقا گفته برين خونه هاتون بزودي تکليف تون روشن ميشه.
يه عده زمزمه مي کردند: تا جوابمون را نگيريم از اينجا نمي ريم.
پاسدار گفت:مثل آدم متفرق مي شيد يا اين که خودمون متفرق تون مي کنيم.
ديگه نتونست جلو خودش را بگيره داد زد: هر غلطي که دلتون مي خواد بکنيد. مگه تا حالا کم کرديد. هنوز حرفش تمام نشده بود که از هر طرف حمله شروع شد. با لباس پاسداري و لباس شخصي، مشت و لگد و باطوم و چوب بود که نثارشان مي کردند. وقتي به خودش اومد که احمد آقا و مادر محسن زير بغلش را گرفته بودند و مي بردنش. به ماشين که رسيدن، ديد از سر احمد آقا خون جاريه و يقه پيراهنش هم خونيه، در حالي که اونا کمک مي کردن سوار ماشين بشه شروع کرد به داد زدن و فحش دادن. مادر محسن با دست جلوي دهنش را گرفت و به زور وادارش کرد روي صندلي بشينه.
وقتي خواستند از دروازه تهران رد بشن چند تا ماشين خانواده ها، منتظرشون بودن. يکي پرسيد: کسي را دستگير کردن يا نه؟
احمد آقا جواب داد: من متوجه نشدم. رسيديم تهران به اونايي که مي شناسم زنگ مي زنم و پيگيري مي کنم.
وقتي رسيدن به تهران رمقي براش نمونده بود. با کمک مادر محسن رفت تو خونه. احمد آقا هم ماشين رو پارک کرده بود و دنبالشون وارد خونه شد. بعد از اين که يه کم آب به سر و صورتشون زدن، احمد آقا گفت: من مي رم، بهتره مادر محسن پيش شما بمونه، و قبل از اين که آن دو اظهار نظري بکنن گفت: من الان بايد برم کسي را ببينم. اگر تونستم آخر شب ميام وگرنه فردا صبح زود ميام دنبال مادر محسن. خداحافظي کرد و تندي از در زد بيرون. اين دفعه اولي بود که مادر محسن به اين صورت بدون تعارف پيش او مي موند. براش يه مقدار غريب بود ولي فکر کرد شايد به خاطر وضعيتي که در قم پيش اومده بود اين کار را کردند که او تنها نباشه.
حالا مونده بودن چه کار ديگه اي از دست شون ساخته است و چطوري مي تونن از بچه هاشون خبر بگيرند. مادر محسن سعي مي کرد به او دلداري بده، ولي مثل مرغ سرکنده مي مونست. توي صحبت هاش احساس کرد يه چيزي نهفته که نمي خواد بگه، چند بار انگار اومد سر زبونش ولي اونو قورت داد.
با زحمت بلند شد يه چيزي درست کنه که بخورن. مادر محسن با اصرار وادارش کرد چند تا تخم مرغ نيمرو کنه. حدود ساعت يازده و نيم شب بود که در زدند. وقتي در را باز کرد احمد آقا را خسته و آشفته ديد. وقتي اومد يه ليوان بزرگ چايي جلوش گذاشت و پرسيد: شام براتون درست کنم؟
احمد آقا گفت: نه متشکرم، اشتها ندارم و سيگاري روشن کرد. وقتي زير سيگاري را جلو احمد آقا گذاشت احساس کرد احمد آقا از صبح تا حالا چقدر پيرتر شده. خيلي بدجوري به سيگار پک مي زد. مادر محسن طاقت نياورد و پرسيد: خب رفتي چي شد؟ اونا چي گفتن؟ چقدر مي تونه درست باشه؟
او که سر در نياورده بود که منظور مادر محسن چيه، با تعجب چشم دوخته بود به احمد آقا. بعد از سکوت طولاني احمدآقا گفت: ميگن هشتاد در صد مطمئن ولي از ميزان و چگونگي اون خبر ندارن. هاج و واج مونده بود که اين چه سئوال و جوابيه بين اين زن و شوهر رد و بدل ميشه. پيش خودش گفت شايد مشگل خانوادگي دارن و به او ربطي نداره که بدونه. يک دفعه ياد صبح، توي قم افتاد. دلش هري ريخت و با دلهره پرسيد: کسي را توي قم دستگير کردن؟ اتفاقي براي خانواده ها افتاده؟ چي شده؟ اگه اشکالي نداره به من هم بگيد بدونم.
احمد آقا گفت: نه براي خانواده ها تا اونجائي که من مي دونم اتفاقي نيفتاده ولي…
با شک و ترديد پرسيد: ولي چي؟ چي شده؟ من هم مي تونم بدونم؟
احمد آقا با من ومن و مکث زيادي گفت: البته اين چند ماهه همه را کلافه کرده. اخبار ناگوار زيادي به گوش مي رسه… اما… اما آدم نمي دونه چقدر مي شه روي اونا حساب کنه. يه لحظه چشمش به صورت مادر محسن افتاد که غرق اشک بود.
ديگه کلافه شده بود و اگه کس ديگه اي به جز احمد آقا بود حتما“ با داد و فرياد دق و دليش را خالي مي کرد.
اما احمد آقا کس ديگه اي نبود. احمد آقا هم درد و هم رنج او بود. با التماس گفت: چه شايعاتي؟ به منهم بگيد آخه مگه من نبايد با خبرشم؟
احمد آقا به آهستگي گفت: من امشب پيش خانواده ساسان بودم. چند تا پدر و مادر ديگه هم اونجا بودن. مي گفتند… مي گفتند بچه ها را قلع و قمع کردن، مي گفتند زندانيا را قتل عام کردن. مي گفتند زندانيا را… مي گفتند… مي گفتند…
ديگه چيزي نمي شنيد. دنيا جلوش تيره و تار شده بود. انگار سقف اتاق روي سرش خراب شده بود. ديگه چيزي نفهميد.
وقتي چشاش را باز کرد روي تخت بيمارستان بود و ماسکي جلو دهانش و سرمي به دستش، نمي دونست چند ساعت و يا چند روزه که توي بيمارستانه، پرستار که متوجه او شده بود، دکتر را خبر کرد. دکتر با مهرباني دستي به پيشاني او گذاشت و گفت: خوب به سلامتي خطر رفع شد. به زحمت سعي کرد لباش را باز کنه و چيزي بگه، ولي قدرت اين کار را نداشت. دکتر که متوجه تلاش او شده بود گفت: خودت را اذيت نکن به زودي حالت بهتر مي شه و مي توني بري توي بخش.
بعد از ظهر که احمد آقا و مادر محسن آمدند براي ملاقات فقط ۵ دقيقه به مادر محسن اجازه دادند که وارد بخش سي سي يو بشه. نمي دونست چه اتفاقي افتاده، اصلا“ يادش نمي آمد چرا به اين روز افتاده. فقط به زحمت از مادر محسن پرسيد: چند وقته من اينجام؟ مادر محسن پنجه اش را به او نشان داد و با ورود و اخطار پرستار از اتاق بيرون رفت. مونده بود ۵ دقيقه است يا ۵ ساعت يا ۵ روز. دو روز بعد که به بخش منتقل شد فهميد يک هفته است که در بيمارستان بستري است.
پدر مادر محسن هر روز به ملاقات او مي آمدند. وقتي حالش بهتر شده بود احمد آقا با شرم و ناراحتي گفته بود اون قضيه يه شايعه بوده و همه چيز رو به راه است.
۱۷ روز در بيمارستان بود، احمد آقا قرار بود بياد و برنامه مرخص شدنش را فراهم کنه، ولي نيومد. عجيب بود احمدآقا آدمي بود که سرش مي رفت حرفش نمي رفت. شايد براش کاري پيش اومده بود، نمي دونست و همين موضوع کلافه اش کرده بود. تلفن احمد آقا اينا از يادش رفته بود، پيش خودش مي گفت: من فراموش شده ام.
سه روز پر عذاب گذشت که سر و کله احمد آقا پيدا شد با صورتي نتراشيده و چهره اي شکسته، بر خلاف ظاهر مرتبش، در حالي که سعي مي کرد نگاهش را از چشمان او بدزدد سلامي کرد و گفت: بلند شو بريم خونه، شما مرخص شديد.
در حالي که از زحمات او تشکر مي کرد سراغ مادر محسن را گرفت که احمد آقا گفت: يه کم مريض احواله، تو ماشين براتون تعريف مي کنم.
با بي قراري تا توي ماشين خودش را کشيد، وقتي حرکت کردند پرسيد: چي شده؟ از زندان و بچه ها چه خبر؟ ملاقات برقراره يا نه؟ پرسيد و پرسيد و پرسيد. خودش هم تعجب مي کرد با چه انرژي اين سوالات را پشت سر هم مي پرسد. وقتي ساکت شد احمد آقا با اندوه گفت: همه چيز حل شد به ما ملاقات دادند! اونم حضوري، توي کميته زنجان يه ساک لباس اضافه هم داشت به من تحويل دادن، از اون لحظه مادر محسن شوکه شده.
در حالي که ذوق زده شده بود گفت: حتما“ نوبت مجيد هم بوده بايد برم ببينم کي مي تونم اونو ملاقات کنم. اول بريم خونه شما من يه سر به مادر محسن بزنم بعد فردا صبح مي رم گوهردشت ببينم چي ميشه.
انگار احمد آقا متوجه حرف او نشده بود و در حالي که اونو به طرف خونه خودش مي برد گفت: اميدوارم ملاقات نداشته باشي. از تعجب دهنش باز مونده بود. چند ماه منتظر اين بود که بتونه بره ملاقات، حالا احمد آقا مي گفت اميدوارم ملاقات نداشته باشي!!! با دلخوري و نگراني گفت: حالا زخم و زيلي باشن، لاغر و ضعيف شده باشن عيبي نداره، همين که من مجيد را دوباره ببينم برام کافيه.
رسيدن در خونه، احمد آقا گفت ببخشيد نبردمتون خونه خودمون، مادر محسن مريض بود فرستادمش شهرستان. در حالي که متحير و گيج بود از ماشين پياده شد و خداحافظي کرد، احمد آقا به سرعت دور شد. احساس ناخوش آيندي داشت، شکل برخورد احمد آقا براش غريب بود، بد جوري احساس تنهائي مي کرد.
در را که باز کرد متوجه نامه اي شد که از زير در انداخته بودند توي خونه، به سرعت نامه را برداشت. از اين که مهر دادستاني روي آن بود ذوق زده شد، نمي دونست چه طوري نامه را باز کند. وقتي نامه را باز کرد فقط چند کلمه به چشمش خورد، «لطفا“ به کميته خيابان پيروزي مراجعه نمائيد» نه تاريخي نه چيزي.
عجب نامه غريبي بود، ساعت حدود ۱۲ بود، از دولت آباد تا پيروزي حتما“ يک ساعتي طول مي کشه. يه لحظه ياد احمد آقا افتاد، پيش خودش گفت: خوب اونا هم رفتند محسن را توي کميته خيابان زنجان ديده اند.منم بايد برم خيابان پيروزي، اما ننوشته چه روزي، چه ساعتي، پيش خودش گفت: عيبي نداره يه بار ميرم اگه دادن که عاليه، ندادند ميگن کي بيا براي ملاقات، با اين فکر بود که به سرعت وارد اتاق شد. مقداري پول که زير فرش داشت را برداشت و با سرعت از خانه خارج شد. اولين ماشيني که جلوش بوق زد گفت: دربستي، بدون اين که منتظر واکنش راننده بشود سوار شد. با سلامي که راننده کرد خشکش زد!!! احمد آقا!!! شما اين جا چکار مي کنيد؟
احمد آقا بدون اينکه به سئوال او جواب بدهد پرسيد: نامه داشتي؟
با تعجب گفت: بله شما از کجا مي دانيد؟!
باز احمد آقا بدون اين که جواب بده گفت: شما نمي خواد بريد، من خودم ميرم و… نگذاشت حرف احمد آقا تمام بشه گفت: من حالم خيلي خوبه، خودم ميرم و ادامه داد اگه براي شما مشکله، همين ميدون خراسان منو پياده کنيد، با اتوبوس هم مي تونم برم. خودش از حرفي که زده بود خجالت کشيد.
احمد آقا هم بدون اينکه دلخور بشه گفت: چه کاريه شما مي کنيد، اصلا“ معلوم نيست ملاقات باشه يا نباشه، شايد چيز ديگه اي باشه. خواهش مي کنم شما برگرديد بذاريد من برم اگه تاريخ ملاقات دادن به شما روز و ساعتش را اطلاع مي دم. از اين همه سماجت احمد آقا متحير بود. داشت کم کم عصباني مي شد گفت: شما تا به حال در حق من خيلي برادري کرديد، نگران نباشيد من کاملا“ سالم و سرحال هستم و از اين که اين کار را خودم بکنم لذت مي برم.
سکوتي بينشان برقرار شد. پيش خودش فکر مي کرد از وقتي من مريض شدم احمد آقا چش شده!!! همه حرکاتش عجيب و غريب و مشکوکه!!! ذهنش هزار جا کشيد. حتي کار به جائي رسيد که فکر کرد اينا بچه خودشون را ديده اند خيالشون راحت شده. اما چرا نمي خوان من مجيد را ببينم!!! ولي سعي کرد همه نقاط منفي ذهنش را پاک کنه و به مجيد فکر بکنه که الان چه ريختي شده.
نزديک کميته که رسيدن احمد آقا خيلي بهم ريخته بود. بعد از پارک ماشين باز برگشت و گفت: اگه ميشه نامه را بدين به من و توي ماشين بنشينيد، خودم ميرم صحبت مي کنم لازم شد ميام دنبالتون.
در حالي که از ماشين پياده مي شد گفت: خيلي ممنون خودم ميرم، شما همين جا باشيد. احمد آقا گفت: نه منم ميام.
جلو در کميته مأمور کميته با قيافه اخمالو جلو اونا را گرفت و پرسيد: با کي کار داريد؟
بلافاصله نامه را به دست او داد. کميته چي گفت: بايد صبح مي اومدين الان مسئولش نيست…
ولي انگار خشم و نفرتي که در چشاش موج مي زد اونو ميخکوب کرد چرا که بلافاصله سرش را کرد توي کميته و گفت: يکي ديگه از اوناست، مي خواست داد بزنه از کدوما!!! که کميته چي گفت: بفرماييد تو ابتداي راهرو اتاق سمت چپ پيش حاج قاسم، راستي اين آقا پدرشونه؟
گفت: نه يکي از اقوام مان است.
کميته چي گفت: ايشان اجازه ندارند بيان تو، احمد آقا در حالي که اعتراض مي کرد خواهش کرد اجازه بدن اون هم وارد کميته بشه. کميته چي قبول نمي کرد، يه لحظه ديد احمد آقا داره درگوشي با کميته چي حرف مي زنه. توجه اي نکرد و خودش را رساند به در اتاق که نيمه باز بود. در همين موقع احمد آقا را هم کنار خودش ديد، تقه اي به در زد.
کسي از داخل گفت: بيا تو، وارد اتاق که شد ميزي روبروش بود و سمت چپ ميز عکس بزرگي از خميني و گوشه اتاق تعداد زيادي ساک و کيسه قرار داشت.
پشت ميز شخصي نشسته بود حدود سي ساله با لباس کميته و ريش بلند، به ظاهر سرش پائين بود. ولي زير چشمي اونا رو مي پائيد. قبل از اين که چيزي بگه او نامه را جلويش، روي ميز گذاشت. فرد مذکور با نيشخندي که تمام وجود آدم را مي آزرد گفت: شما مادر مجيد هستيد؟
گفت: بله من مادر مجيدم.
کميته چي گفت: يه سري نکاته که بايد خوب توجه و رعايت کنيد. والا براي خودتان دردسر درست مي کنيد. اولا“ جار و جنجال راه نمي اندازيد، دوما“ لباس سياه نمي پوشيد، سوما“ حق برگذاري ختم و مراسم و اين جور چيزها را نداريد.
در حالي که تمام بدنش مي لرزيد و هاج و واج مونده بود اين اراجيف چيه که ميگه، کميته چي که از پشت ميز بلند شده بود بين ساک ها و کيسه ها مي گشت ادامه داد: بچه تون را خوب تربيت نکرديد. ما هم هر کاري کرديم بي فايده بود. اسلام تحمل ضدانقلاب را نداره در حالي که ساک شکلاتي رنگ مجيد را در دست داشت و به او نزديک مي شد گفت: خدا را شکر کنيد که اين لکه ننگ را از دامن شما پاک کرديم.
ديگه نتونست خودش را کنترل کنه با فرياد گفت: چه کار کرديد، مجيد من، مجيد من، مجيد من، … کو؟
کميته چي با خونسردي گفت: به درک واصل شد…
ديگه چيزي نشنيد، دست راستش را گذاشت روي ميز ولي نتونست خودش را کنترل کنه، دست چپش خورد به عکس خميني که با صدا از روي ميز واژگون شد روي زمين و پشت سرش، خودش با تمام سنگيني اش افتاد روي قاب شکسته خميني.
مرداد ماه ۱۳۸۳ / تابستان ۲۰۰۴