گل فروش خاوران محمود خلیلی
مثل هر هفته، مثل ۱۴ سال و سه ماهي که اين راه را طي کردم، خودم را به دشت پر عزيز خاوران رساندم. مثل هميشه يارم، ياورم، رفيقم، تنها يادگارم از جهان، پسرم همراهم بود. حالا ديگه براي خودش يلي شده، کپي پدر با همان قد و قواره و با همان صلابت و آرامش، کوشا در درس و کار، سربلند و استوار.
عجب روزيه امروز؛ روز تولد جهان وکيوان، کيواني که تنها ۵ سال وجود پدر را در کنار خود احساس کرد و هفت سال تمام نظاره گر تصوري از پدر در پشت شيشه سالن ملاقات بود ولي حالا تمام اتاقش مملو از عکس هاي پدر در کنار عکس بزرگي از «ارنستو چه گوارا» است.
از وقتي که قد کشيد و بالغ شد، از وقتي که در کنارم به نبرد با نابرابري ها پرداخت، جهان را دوباره در کنار خودم ديدم با تمام صفا و صميميتش و همواره در کنارش احساس غرور مي کنم. همان طور که او (جهان) از همسر يک زنداني قرباني شده در سيستم طبقاتي و سرمايه داري انتظار داشت.
در اين افکار غوطه ور بودم که کيوان سرش را بيخ گوشم آورد وگفت: چيز غريبيه اين پسر اينجا چيکار مي کنه؟
من که اصلا“ متوجه اطراف نبودم، نظرم به طرف سمتي که او اشاره مي کرد، جلب شد. با تعجب پسر ۱۲يا ۱۳ساله اي را ديدم که پشت دو تا سطل قرمز رنگ پر از گل رز يکي رز سرخ و سطل ديگر رز سفيد، کنار ديوار ايستاده است.
مدتي با سوءظن و تعجب او را نگاه کرديم، متوجه شدم خانواده هاي ديگر هم با همان شيوه او را زير نظر دارند. پسري که پشت سطل هاي گل ايستاده بود، با حجب و حيا و معصوميت خاصي تلاش مي کرد نگاهش را از چشم نظاره گرانش پنهان سازد و به خاطر همين هم کاملا“سرخ شده بود عين گل هاي سرخ داخل سطلش.
به آرامي به مسير خود ادامه داديم تا به نزديکي کانال رسيديم، رفيق مادر (مادر رياحي ها) به آرامي قدم مي زد، با کيوان به طرف او رفتم و بعد از ديده بوسي تعجب خودم را از وجود گلفروش در خاوران با او در ميان گذاشتم.
او هم با تمام محبتش گفت: دخترم فکرش را نکن اگه قرار کنترل باشه اين جونوورا (رژيم) همه جوره ما را کنترل مي کنن و ما هم کار خودمون را مي کنيم. البته مدتيه اون آقاهه، با سر به نزديکي پسر گلفروش اشاره کرد مردي با صورت تراشيده و لباسي مرتب در آن حوالي ايستاده بود، هم که قبلا“ نديده بودمش هم اينجا پرسه مي زنه، احتمالا“ اين ها مامورن و مي خوان جوان ها را بيشتر شناسائي وکنترل کنن. اما من دلم براي اين پسر با اين سن و سال مي سوزه. چرا که آلت دست اينا شده، ما خانواده ها همه کم و بيش همديگر را مي شناسيم. چه از صف و سالن ملاقات و چه از اينجا که دور هم جمع مي شيم و حواس همگي مون به اين چيزها جمع است.
ضمنا“ مادر جون ما که همگي با خودمان گل آورده ايم و از اين به بعد هم مياريم پس اين هم نمي تونه براي رژيم مفيد باشه. بعد از مدتي مجبوره بساطش را جمع کنه و بره دنبال کارش .
من ضمن گوش دادن به حرف هاي مادر متوجه کيوان شدم که يواش يواش خودش را به پسرک گل فروش و مردي که تقريبا“ حالا کنار او بود، نزديک مي کرد. با عجله به طرف کيوان حرکت کردم. در ضمن اين که مي دانستم او جوان بسيار عاقلي است و تا به حال حرکت نسنجيده اي از او سر نزده است ولي باز مي ترسيدم دچار احساسات بشه و بخواهد کاري انجام بدهد.
وقتي به کنار کيوان رسيدم، در حالي که دستش را گرفته بودم و مي کشيدم گفتم: کجا مي روي؟
با لبخند گفت: مي خواهم قيمت گل ها را بدانم و همه آن ها را يک جا بخرم تا او مجبور بشود که اينجا را ترک کند.
در حالي که سعي مي کردم او را به طرف ديگري بکشم گفتم: خب چه نيازي به اين کار است؟ اونا وقتي ببينن نتيجه نداره اين پسره را مي برن. در ضمن مگه نمي تونن از شکل هاي ديگه اي هم استفاده کنن؟
کيوان اصرار کرد و خودش را به جلوي پسرک گل فروش رساند و با لحن خشکي پرسيد: گل ها شاخه اي چند است؟
پسرک با لهجه شهرستاني گفت: اين ها، اين ها براي شما مجانيه.
کيوان با تعجب و عصبانيت گفت: براي ما مجانيه؟! براي چي؟ تو کي باشي که به ما گل مجاني بدي؟
قبل از اين که پسرک جوابي بدهد، يکي از خانواده ها به من و کيوان نزديک شد و گفت: مامورا دارن ميان، برين داخل جمع تا نتونن مزاحمتي براتون درست کنن.
دست کيوان را گرفتم و وسط محوطه رفتيم، در اين حال بود که متوجه عده اي با لباس شخصي به همراه دو پاسدار شدم که به پسرک گلفروش نزديک شدند و بعد از چند لحظه مشاهده کردم يکي از آن ها دو تا سطل گل را برداشته و يکي ديگر از آن ها شانه پسرک را گرفته و او را به دنبال خود مي کشد. هنوز چند قدمي نرفته بودند ديدم همان فردي که نزديک پسرک ايستاده بود به دنبالشان دويد و چيزهائي گفت و در يک لحظه همه لباس شخصي ها او را دوره کردند و با عجله همگي از خاوران خارج شدند.
رفيق مادر (مادر رياحي) که به نزديکي ما رسيده بود گفت: خوب اين هم از بازي امروزشون ولي شما حواستون جمع باشه. با دو سه تا از خانواده هاي ديگه حرکت کنيد و سعي کنيد ماشين تان بين چند تا از ماشين هاي خودمان باشد شايد اين ها بخواهند کاري انجام بدهند و برنامه اي داشته باشند.
پس از پايان مراسم بدون اين که ما خودمان چيزي بگوييم ماشين مان در بين چند ماشين از خانواده ها قرار گرفته بود و تا جلو خانه هم با ما بودند. تا شب هم مرتب تلفن زنگ مي زد و جوياي احوال ما بودند. ولي خوشبختانه مسئله اي به وجود نيامد.
تا مدت ها بعد، من نه اثري از پسرک گل فروش ديدم و نه شخصي را که ماموران دوره کردند و بردند.
اوائل تابستان بود، براي ديدن رفيق عزيزي دعوت شده بودم. در حوالي محل زندگي اين عزيز، از کيوان خواستم جلوي اولين شيريني فروشي توقف کوتاهي داشته باشد تا من جعبه اي شيريني تهيه کنم.
شيريني فروشي خيلي مرتب و شيک بود و چند نفر مشغول کار و تعدادي مشتري در صف صندوق قرار داشتند. من هم سفارش شيريني دادم، وقتي داخل صف صندوق شدم با تعجب پسرک گل فروش را ديدم که به همراه کارگر ديگري پشت صندوق ايستاده بود. او هم لحظه اي چشمش به من افتاد. سعي کردم به روي خود نياورم و حساسيت به خرج ندهم، مشاهده کردم که صندوق را ترک کرد و به قسمت ديگر مغازه رفت و خيلي سريع برگشت، يک لحظه تصميم گرفتم شيريني فروشي را ترک کنم ولي فرصت فکرکردن نبود و کس ديگري هم پشت سر من قرار نداشت. به جلو صندوق رفتم و کيف پولم را خارج کردم وقتي پرسيدم چقدر ميشه؟ پسرک با همان لهجه اي که به کيوان جواب داده بود گفت: قابلي ندارد، مجاني است. ماتم برد و در حالي که صدايم را بلند مي کردم با عصبانيت گفتم: اين مسخره بازي چيه من شيريني خريدم پولش را مي دهم، اگر نه مي روم جاي ديگر. آخه به چه مناسبت و براي چي؟
پسرک در حالي که مثل لبو سرخ شده بود گفت: خانم مرا نمي شناسي؟! من همان گل فروش هستم که توي گلزار خاوران ديديد و مي خواستيد گل بخريد.
گفتم: که چي؟
گفت: نمي خواي بپرسي تاوان دو سطل گل نفروخته را چه طوري دادم؟
گفتم: اصلا“ به من ربطي نداره تو کي هستي و چکاره هستي. من هم هيچ وقت قبرستان خاوران نبودم!!! با تعجب گفت: کجاي خاوران نبودي خانم مهربان؟
متوجه شدم گاف دادم. کمي دلهره داشتم فکر مي کردم توي تله افتادم دنبال راه گريزي بودم گفتم: به توچه؟!!! و خواستم راه بيفتم که گفت: ببخشيد، ما هم فکر مي کنيم عزيزترين عزيزان مان آنجاست، البته فکر مي کنيم. شايد هم در ناکجا آباد باشد.
متحير نگاهش کردم. گفت: پسر عموي من هم زنداني بود و اعدام شد. همان طور که خيلي از انسان هاي ديگر هم اعدام شدند.
با کمي مکث پرسيدم: خوب اون روز چي شد؟ تو کي هستي؟ و عمويت کيست؟ من اصلا“ از اينجا شيريني نمي خرم و قصد حرکت به سمت درب را داشتم. ديدم دويد جلو و در حالي که چشماش پر اشک بود گفت: عموم را صدا کنم؟ اجازه مي ديد؟
معصوميت خاصي را در لحن صحبتش و نگاهش ديدم. اين نگاه و اين چشم هاي پراشک ميخکوبم کرده بود. قبل از اين که چيزي بگم يا حرکتي بکنم کيوان که از تاخيرم خسته شده بود وارد شد و تا چشمش به پسرک افتاد با تعجب نگاهي به من کرد و با ايما و اشاره تعجب خوش را نشان داد و گفت: دير ميشه به عروسي نمي رسيم.
گفتم: يه چند دقيقه اي صبر کن و رو کردم به پسرک و پرسيدم: خوب نگفتي اون روز چي شد؟ اصلا“ چرا گل آورده بودي خاوران بفروشي؟ تو که شيريني فروشي، نه گل فروش. قبل از اين که به سئوالات مسلسل وارم ادامه دهم، پسرک در حالي که اشکش سرازير شده بود گفت: مي دوني خانم، اين دفعه اولي نبود که ما گل به خاوران مي آورديم، عموي من هر چند وقت يک بار که به خاوران ميره صندوق عقب ماشينش را پر گل مي کنه. يا از همه زودتر ميره و يا ديرتر از همه، وگل ها را سرتاسر خاوران پخش مي کنه. چند بار مورد اذيت و آزار قرار گرفته ولي ميگه پاره تنم آنجاست و تا زنده ام با گل به خاوران مي رم، ولي نمي خواهم همه هم بدونن. وضع مالي خوبي داره، دوست نداره به کسي فخر بفروشه. اين دفعه به من گفت چرا خانواده ها مجبور باشند از توي شهر گل بخرند؟ من خودم مي برم و به آن ها هديه مي دهم. شايد يواش يواش بتونيم اونجا را با اين بهانه آباد کنيم، به خاطر اين منو با خودش آورده بود.
در عيني که کم کم متوجه موضوع شده بودم، پرسيدم: براي چي به خاوران مي ره؟ کسي را آنجا داره؟
پسرک گفت: خاوران؟! نمي دونم، خودش هم نمي دونه، زن عموم ميگه شايد هنوز زنده باشه. اون خيلي اميدوار و مطمئنه، بعضي وقت ها به ياد پسرش منو تو بغلش مي گيره و ميگه همه پسرها و دخترهاي اين مملکت بچه هاي من هستند، تو را هم عين پسرم دوست دارم بي کم و کاست. من حتي لباس هاي پسر عمويم را مي پوشم، درست اندازه تن من است.
گفتم: خوب اون روز چي شد؟
گفت: من آدم پر دل و جرئتي نيستم، خيلي ترسيده بودم. وقتي منو سوار ماشين شون کردن بيشتر ترسيدم، منو صندلي عقب بين دو نفر نشاندند، تا نشستم يکي شون توي سرم زد و در حالي که به مادرم فحش مي داد گفت: اين غلط ها چيه که مي کني؟ و ماشين راه افتاد. من که حسابي ترسيده بودم، هيچي نگفتم که يکي ديگه خورد تو سرم. به خدا خانم خيلي درد داشت ولي نمي دونستم چي بگم. يکي که جلو نشسته بود گفت بريم، اون مرتيکه را هم بياريم تا بفهميم کي به اين بچه خط داده اينجا گل بفروشه.
يکي شون سرم رو فشار داد به طرف پائين، بين دو تا پاهام و بعد گفت: توله سگ مي گي کي بهت گفته اين جا گل بفروشي؟ يا بلائي سرت بيارم که بابات هم نشناسدت؟
گفتم: عموم بهم گفته گل بفروشم آخه اون يه گل فروشي توي خيابون…داره ويه قنادي. يکي شون پرسيد عموت با کيا رابطه داره؟ گفتم: با همه، همه مشترياش ازش تعريف مي کنن بهترين گل وشيريني را به مردم مي فرشه وتا بحال هم کسي ازش ايرادي نگرفته ولي من نمي دونم شما چرا اجازه نداديد گلها را بفروشم؟
يکي ديگه زد پس کله ام ومن گريه کردم. رسيديم به يه جايي که من نمي دونستم کجاست، توي يه ساختمون رفتيم ومنو بردن توي يک اتاق روي يه صندلي نشوندن. هيچکس توي اتاق نبود وهيچي هم اونجا نبود. صداي دادزدن عمويم را شنيدم ناراحت شده بودم نمي دونستم باهاش چيکار مي کنن که اينجوري عربده مي کشه. تا آخر شب هي صداشو مي شنيدم که قطع مي شد ودوباره شروع مي شد. دوسه بار رفتم سمت در و با مشت به در زدم، کسي در را باز نکرد.
خوابم برده بود گوشه ديوار که در باز شد ويکي اومد توي اتاق و داد زد براي چي خوابيدي؟ بعد با زور دستم را گرفت و از زمين بلند کرد و در حالي که با سيلي توي صورتم مي زد چشمام را بست و دستم را گرفت و کشيد و از اتاق بردم بيرون توي يه جاي ديگه بود که بهم گفت لباسها تو در بيار، من پيراهنم را در آوردم ولي اون گفت همه لباسات بجز شورتت را در بيار، خجالت مي کشيدم ولي وقتي يکي دوتا توي سرم زد قبول کردم، بعد در حالي که دستم را گرفته بود احساس کردم که منو داخل اتاقي برد ويکي برگشت گفت: حالا چي مي گي؟ من نمي دونستم منظورش چيه که دادو فرياد عمويم را شنيدم که مي گفت آدم کشها با بچه مردم چيکارداريد؟ولش کنيد بره اون هيچ تقصيري نداره، اون امانته.
همون کسي که اول حرف زده بود گفت: خوب قبول مي کني يا اين که خودت بهتر مي دوني باهاش چيکار مي کنيم! نگفت چي ولي صداي عمويم را شنيدم که با ناله گفت: کاري به کار اون نداشته باشيد ولش کنيد بره، باشه من تعهد مي دم.
منو به سرعت از اتاق خارج کردن ولباس هايم را بهم دادند که پوشيدم دوباره منو به همون اتاق بردند. از خستگي، گرسنگي از يادم رفته بود و گوشه اتاق خوابيدم. صبح يکي در را باز کرد وگفت پاشو توله سگ وبعد منو با ماشين آوردن نزديکي خونه عموم ول کردن و رفتند.
در حالي که گريه مي کردم پرسيدم: بعد چي شد؟
گفت: يکي از فاميل ها دنبال کار عمويم بود. بعد از دو هفته اومد خونه ولي خيلي فرق کرده بود تا مدتي هم با کسي حرف نمي زد ولي چند روز پيش بهم گفت کارنامه ات را که گرفتي برت مي گردونم بروجرد پيش پدر و مادرت ولي من دلم مي خواد اينجا زندگي کنم من عمو و زن عمويم را دوست دارم و در حالي که گريه مي کرد گفت: ما هفتا برادر و دو تا خواهر هستيم پدرم هم به سختي کار مي کنه اما زندگي سخته. اينجا من به همه چيز اميدوار بودم ولي نمي دونم اگه برگردم احتمالا بايد ترک تحصيل کنم و برم کار کنم. البته درسته که عموم بهم قول داده توي بروجرد هم شرايط خوبي براي درس خوندن و زندگي برايم درست کنه اما من باورم نمي شه؛ مي دونم ازاينجا که برم همه سختي ها شروع ميشه.
نمي دونستم چي بگم در حالي که اشک هايم را پاک مي کردم گفتم: خوب پسر گلم من بايد برم پول شيريني را حساب کن تا برم شايد يک وقت ديگه اي بيام و دوباره ببينمت.
با ناراحتي گفت: من اجازه ندارم پول از شما بگيرم مخصوصا“ حالاکه عمويم هم مي داند شما هماني هستي که توي خاوران بودي و او ديده.
گفتم: آخه چرا؟
گفت:عمويم به من گفته هر کس از خانواده عزيزان خاوران به اينجا آمد و تو شناختي حق نداري پول بگيري شما هم يکي از آنها هستي.
گفتم پس چرا عمويت خودش نمي آيد؟
گفت: خجالت مي کشد نمي دونم چرا؟ ولي خواهش مي کنم اونو ناراحت نکنيد، نمي دونيد وقتي يکي مي آد خريد کنه و اون متوجه ميشه و پول نمي گيره چقدر ذوق مي کنه.
کيوان در حالي که جعبه شيريني را بر مي داشت دستي به سر او کشيد و گفت: مادر بريم دير ميشه يه دفعه ديگه ميايم (و انگار يادش افتاد که اسم او را نمي داند) مفصل با پسرک گل فروش و عمويش حرف مي زنيم.
مدت ها ذهن من و کيوان مشغول گل فروش خاوران و عمويش بود.
بعد از مدتي تصميم گرفتيم بريم و پسرک گل فروش و عمويش را ببينيم و از سرنوشت او مطلع شويم. وقتي به جلو مغازه شيريني فروشي رسيديم آن را بسته ديديم، کيوان از ماشين پياده شد که از مشاور املاکي مجاور قنادي در مورد بسته بودن مغازه سئوال کند. بعد از لحظه اي برگشت و در حالي که با ناراحتي ماشين را روشن مي کرد غريد: دير آمديم.
دلم هري فرو ريخت وگفتم چي شده کيوان؟
کيوان گفت: چيزي نشده بريم.
دوباره پرسيدم: چي شده چرا نمي خواهي جواب بدي؟ بگو مشاور املاکي چي گفت؟
با ناراحتي گفت: آقاي اسکندري صاحب قنادي و عموي پسرک گل فروش سکته کرده و تازه از بيمارستان مرخص شده. ظاهرا“ وقتي پسرک گل فروش به شهرش بر مي گردد او همان شب سکته مي کند، حال و روز خوشي نداره. راستي اسم پسرک گل فروش همايون است.
گفتم: آدرسش را مي گرفتي تا به ملاقاتش بريم.
کيوان گفت: نداشت يا نخواست بده.
ديگه چيزي نگفتم و با بغضي که تمام وجودم را گرفته بود تا خونه سر کردم و شب به چند نفر از خانواده ها زنگ زدم و کل ماجرا را گفتم. همه به نحوي اعلام هم دردي و همبستگي مي کردند و دوست داشتند به نحوي کمکي به همايون و عمويش بکنند.
شهريور درد و غم، شهريور تفته و خونين، شهريور بي عزيزان زيستن در راه بود و ما در تدارک برگزاري مراسم باشکوهي بوديم. کم و بيش با همديگر هماهنگ کرده بوديم تا با در نظر گرفتن شرايط، مراسم روز دهم شهريور را به بهترين شکل برگزار کنيم.
صبح دهم شهريور، کيوان در حالي که شاخه هاي گل را در صندوق عقب ماشين جا مي داد هي صدا مي زد زود باش مامان دير ميشه. با عجله خودم را داخل ماشين انداختم و راه افتاديم.
اين بار ماموران از فاصله دورتري همه چيز را زير نظر داشتند وارد محوطه که شديم تازه هفت يا هشت نفر ديگر رسيده بودند. من به هر طرفي چشم مي دواندم که آشنايان نزديک را پيدا کنم که کيوان گفت: مامان، مامان!!!
گفتم: چي شده؟
با لحني بهت آلود گفت: پسرک گل فروش و بدون اين که منتظر واکنش و سئوال من باشد با قدم هاي تند به سمت ديوار شرقي شروع به حرکت کرد و من هم مسير حرکتش را با نگاه دنبال کردم، چشمم به پسرک گلفروش و عمويش که روي ويلچر نشسته بود افتاد و در کنار آن ها نسرين خانم را ديدم که مدت ها بود مي شناختم. من هم به آن سمت روانه شدم.
آقاي اسکندري همان طور که روي ويلچر نشسته بود تمام بغلش را از گل هاي رز سرخ و سفيد پر کرده بود. وقتي به نزديکي آن ها رسيدم و در آغوش کشيدن پسرک گل فروش را توسط کيوان ديدم و بعد ديدم کيوان تمام گل هائي را که آورده بود در آغوش آقاي اسکندري و روي گلهاي ديگر ريخت، اشک هايم سرازير شد.
پسرک گل فروش با شاخه گلي به سمتم آمد و من او را در آغوش کشيدم و به آقاي اسکندري سلام کردم. کم کم بقيه خانواده ها که وارد محوطه شدند به جمع ما پيوستند و در حالي که همايون ويلچر آقاي اسکندري را حرکت مي داد و او گل ها را در محوطه پخش مي کرد، همگي به دنبال او محوطه را دور مي زديم. وقتي مراسم با سرود خواني به پايان رسيد و تصميم داشتيم متفرق شويم، همايون تکه کاغذي را به من داد وگفت: آدرس خونه عمويم است اگه وقت داشتيد يه سري به ما بزنيد.
کيوان پرسيد: راستي چه طوري آمديد و با چه وسيله اي بر مي گرديد؟
قبل از اين که همايون حرفي بزند نسرين خانم گفت: با ماشين خودمان آمديم من خودم رانندگي مي کنم.
با تعجب پرسيدم: ماشين خودتان؟ يعني تو آقاي اسکندري و همايون را مي شناسي؟
نسرين خانم با لبخند گفت: مگه ميشه من شوهرم و پسرم همايون را نشناسم، تلفن من را داري زنگ بزن آدرس مي دم يه شام يا نهار بياين پيش ما مفصل با هم گپ بزنيم.
با شرمندگي و تحير خداحافظي کردم و از هم جدا شديم. توي ماشين مقداري با کيوان حرف زدم، تصميم گرفتيم در اولين فرصت به خانه آن ها برويم و از برخوردهاي قبلي در خصوص همايون و آقاي اسکندري پوزش بخواهيم.
کمتر از يک هفته بعد، من با نسرين خانم تماس گرفتم و شبي به همراه کيوان و يکي ديگر از همسران عزيزان خاوران با دسته گلي و جعبه شيريني به ديدن آن ها رفتيم. حال آقاي اسکندري بهتر بود. بعد از شام نسرين خانم از همايون خواست به اتاق ديگر برود.
من ضمن پوزش خواهي از آقاي اسکندري پرسيدم: چرا ما قبلا“ شما را در خاوران نديده بوديم و تنها نسرين خانم را مي ديديم؟
آقاي اسکندري گفت: من متاسفم ولي به خاطر کارهائي که داشتم يا صبح خيلي زود مي آمدم و يا خيلي دير وقت. ولي بايد بگويم در کل مدت زيادي نيست که به خاوران مي آييم.
گفتم: اگه حمل بر فضولي نباشه من مي خواهم بيشتر در مورد شما بدانم.
آقاي اسکندري گفت: من متولد ۱۳۲۲ در يکي از روستاهاي بروجرد هستم. به خاطر شرايط سخت خانوادگي درس زيادي نخواندم. پس از سربازي توي بروجرد يه مغازه کوچيک گل فروشي نزديک بيمارستان باز کردم. تقريبا“ سال ۴۳ بود که نسرين هرروزکه مي آمد بره بيمارستان از جلو مغازه من رد مي شد. اين زمينه آشنائي ما شد. وقتي مدتي گذشت، فهميدم او در حال اتمام دوره پزشکي عمومي خودش است. بگذريم که حوادث چگونه ما را به هم پيوند زد. ثمره ازدواج ما پسري بود به نام مهران. درست ۲۲ شهريور ۱۳۴۴ به دنيا آمد و بعد از مدتي من با کمک پدر نسرين در تهران مغازه اي تهيه کردم. پدر نسرين قناد معروفي بود. کم کم زندگي ما شکل ديگري گرفت و من شبانه به تحصيل ادامه دادم تا توانستم ديپلم خود را در سال ۵۱ بگيرم. در ضمن اين که نسرين هم توانسته بود مطبي در حوالي راه آهن و خيابان مختاري تاسيس کند. مهران هر روز بزرگ و بزرگتر مي شد و به زندگي ما شور و نشاط ويژه اي مي بخشيد. بعد از سرنگوني شاه بحث ها و صحبت ها به همه جا کشيد. از جمله به خانه ما. من نمي دانستم و يا دلم نمي خواست بدانم که چه طوري مهران هم وارد سياست شده. اصلا“ فکرش را نمي کردم که با اين سن و سال اين قدر حساس و با انرژي و آگاه باشد. او هر از چندي به بروجرد براي ديدن عمو و خانواده عمويش مي رفت دقيقا“ يادم نيست ولي فکر مي کنم اوائل پائيز بود، در عين اين که مدارس باز شده بودند با اصرار گفت من ۴۸ ساعت به بروجرد مي روم و برمي گردم. من فکر مي کردم براي ديدن عمويش مي رود اما انگار چهلم سيامک اسديان بود و او خبر داشت در هر صورت موافقت کرديم. امکان تماس با برادرم نبود ولي وقتي ۴۸ ساعت به سه روز رسيد، ديگر طاقت نياورديم و من راهي بروجرد شدم. وقتي به خانه برادرم رسيدم، آن ها اظهار بي اطلاعي کردند. دچار ترس و وحشت شديدي شده بودم. با کلي جنگ و جدل توي ترمينال بروجرد متوجه شدم. او با اتوبوس تا بروجرد آمده ولي بعد چه شده نمي دانستم. به هر دري مي زدم، از هر کسي مي پرسيدم، بيمارستان ها، قبرستان ها همه را زير پا گذاشتم ولي ثمره اي نداشت. دوباره به ترمينال رفتم يکي از کمک راننده ها وقتي مشخصات او را دادم، بهم گفت از من نشنيده بگير ولي پسرت را پاسدارها دستگير کردند.
نسرين و پدرش هم به بروجرد آمده بودند. از طريق پارتي بازي پي برديم مهران در زندان بروجرد است ولي نتوانستيم با او ديداري داشته باشيم. پدر بزرگش (پدر نسرين) که آشنايان زيادي داشت، توانست از طريق آن ها محل دقيق زندان او را مشخص کند و با تلاش همان ها قرار شد مهران را به تهران منتقل کنند.
۱۷ بهمن ۶۰ او را از زندان، تحويل چند مامور مي دهند (بر اساس مدارکي که به ما نشان دادند) تا به تهران منتقل کنند. ظاهرا“ ماشين آن ها تصادف مي کند و بنا به گفته مامورين، مهران فرار مي کند. اما من مي دانم که مهران فرار نکرده و اين ها همه داستان است که تحويل ما مي دهند، چند سال قبل يکي از بچه هاي زندان بروجرد که آزاد شده بود پيش ما آمد، او مي گفت مهران از روحيه و انرژيِ بالا و والائي برخوردار بود، به طوري که مدير زندان، سگوند گفته بود من هر جوري شده خون تو را مي ريزم. او (زنداني که آزاد شده بود) معتقد بود سگوند او را سر به نيست کرده و اين بازي را در آورده اند و ما را سر مي دوانند.
خلاصه از مدتي پيش، پاي ما به خاوران باز شد و ما هم مثل هزاران کس ديگري که اثري از فرزند و پدر و مادر و خواهر و برادر خود ندارند. اين خاک را محل دفن مهران عزيز خود دانستيم و مي دانيم.
وقتي آقاي اسکندري سکوت کرد. کيوان پرسيد: علت سکته شما ربطي به دستگيري توي خاوران دارد يا نه؟
آقاي اسکندري با مکثي گفت: من چند سالي است همايون را از بروجرد پيش خودمان آورده ام تا جاي خالي مهران را براي مان پر کند. او هم به راستي تلاش خودش را کرده و ما هم به او دل بسته ايم و هيچ فرقي براي ما با مهران ندارد. من خودم تا به حال چندين با به بخش هاي مختلف امنيتي احضار شدم و بارها مورد ضرب و شتم و تحقير قرار گرفتم، ولي اين بار اين وحشي ها وقتي همايون را لخت کردند و تهديد کردند به او تجاوز خواهند کرد، نتوانستم تحمل کنم، به قول معروف کسر آوردم و تعهدنامه اي را که بارها با تهديد و ضرب و جرح نتوانسته بودند از من بگيرند، از من گرفتند و من شرمنده و خجل بودم که بخواهم توي روي خانواده کشتارها و جنايات رژيم نگاه کنم و براي رهائي از اين تعهد تصميم گرفتم همايون را به بروجرد بفرستم. فشار خيلي زياد روحي، عرصه را برمن تنگ کرده بود وآن شبي که همايون رفت احساس کردم يک بار ديگر مهران را از دست داده ام و اين اتفاق برايم افتاد. حالا نمي دانم چه کنم ولي تصميم دارم از همايون بپرسم مي ماند يا مي رود.
نسرين خانم از اتاق بيرون رفت و با همايون برگشت، ما در حالت روحي عجيبي قرار گرفته بوديم، به ويژه در چهره کيوان هيجان را مي شد تشخيص داد. وقتي آقاي اسکندري از همايون پرسيد مي ماني يا مي روي، همايون انگار دنيا را بهش دادند به سرعت خودش را در بغل عمويش انداخت و سر و روي او را بوسيد.
بعد در حالي که جلوي ويلچر عمونشسته بود گفت: من قول مي دهم مثل مهران باشم، نه اصلا“ دوست دارم مهران شما باشم، مهران همه. من ديگه نمي ترسم، از هيچ چيز و از هيچ کس. فقط به من کمک کنيد بتونم فکرم را هم مثل مهران کنم، ياد بگيرم و راه مهران را ادامه بدم، من در اين مدت خيلي چيزها ياد گرفتم و بايد بگويم اگر هم به بروجرد برمي گشتم، باز همين راه را ادامه مي دادم. من نمي توانم هرگز فراموش کنم همه خوبي ها، همه عشق ها را که چطوري با جنايت کارهاي سرمايه مي جنگند. من سعي مي کنم مهران باشم، مهراني که با گوشت و پوست و استخوانش فاصله طبقاتي را لمس کرده و هرگز فراموش نخواهم کرد ستاره هاي خاوران را.
تابستان ۱۳۸۴