گفتاری پیرامون روش كاپیتال / کمال خسروی

اشاره

این نوشته، متنِ درس‌گفتاری است مربوط به حدود سی سال پیش که در نخستین نشست گروهی که برای مطالعه‌ی کاپیتال مارکس گردهم آمده بود، به عنوان مقدمه ای به مطالعه ی کاپیتال و به منظور آشنایی عمومی با روش‌هایی که به کاپیتال نسبت داده می شود، ایراد شده است. در بین روش‌هایی که این‌جا مطرح شده اند، به‌طبع اشاره‌ی صریحی به آنچه بعدها تحت عنوان «دیالکتیک نظام‌مند» شهرت یافت وجود ندارد، زیرا آثار مهمی که به این گرایش تشخص و نامی می‌دهند، دست کم سیزده سال پس از این گفتار نوشته و منتشر شده‌اند. با این حال از طریق ترجمه‌ی آثار شاخص‌ترین نمایندگان این گرایش مثل تونی اسمیت، کریستوفر آرتور و رابرت آلبریتون از سوی فروغ اسدپور، ترجمه اثری از پیتر هیودیس در نقد و بررسی این دیدگاه‌ها از سوی حسن مرتضوی و همچنین ترجمه و تألیف مقالات متعدد دیگر طی این چند سال اخیر، خوشبختانه زمینه برای آشنایی با نگرش این گرایش فراهم است. همچنین بخش مربوط به گرایش چهارم، تفصیل و وسعت بخش‌های دیگر را ندارد، اما با توجه به اینکه در این فاصله کتاب مشهور رومن رسدلسکی درباره‌ی شکل‌گیری کاپیتال مارکس نیز از سوی سیمین موحد به فارسی ترجمه شده است، زمینه‌ی آشنایی بهتر و دقیق‌تر با این گرایش نیز فراهم آمده است. من ارزیابی تفصیلی و انتقادی خود را از این دیدگاه و به‌ویژه دیدگاه موسوم به «دیالکتیک نظام‌مند» به‌زودی و در آینده‌ای بسیار نزدیک در نوشته‌های مستقل و ویژه‌ی دیگری در اختیار علاقمندان قرار خواهم داد.ـ

ضمن سپاس فراوان از جمعي از شاگردان كلاس كاپيتال موسسه‌ي پرسش که از چند ماه پیش زحمت پیاده کردن نوارها و تنظیم نوشته را به عهده گرفته‌اند و تشکر از حسن مرتضوی که زبان گفتاری متن را به زبانی حتی الامکان نوشتاری برگردانده است، صمیمانه امیدوارم، و در خوش‌بینی این دوستان شریکم، که این متن کماکان برای کسانی که امروز به کار بسیار ضروری و ارزنده ی مطالعه‌ی کاپیتال مارکس علاقه نشان می‌دهند، مفید باشد و دست‌کم زمینه‌ها و نقاط رجوعی معین را برای کار نظری در این حیطه پیشنهاد کند.

کمال خسروی

آذرماه 1394

من در این بحث پیش از بررسی گرایش‌های مختلفی که روش‌های متفاوتی را به كاپیتال و مارکس نسبت می‌دهند، به چند نکته که در شروع این بحث ضروری است، اشاره می‌كنم. سپس در مقدمه‌ای بخش مشاجره ‌برانگیزی را که در این زمینه در اثر خود مارکس وجود دارد بررسی می‌کنیم و بعد به خود متن می‌پردازیم.

اشاره‌ی اول من مربوط می‌شود به اهمیت مطالعه‌ی كاپیتال که می‌توان آن را در سه نکته بیان كرد. یکی اهمیت كاپیتال است در آثار مارکس. تقریباً هیچ گرایش‌ مارکسیستی وجود ندارد که كاپیتال را یکی از مهم‌ترین آثار مارکس یا حتی مهم‌ترین اثر او ارزیابی نکند. تفاوت‌های موجود بین گرایش‌های مختلف در مارکسیسم، چه گرایش‌های نظری چه گرایش‌های سیاسی، می‌تواند مبتنی بر این باشد که ارتباط كاپیتال با آثار دیگر مارکس چیست و چه ارزیابی ای درباره‌ی رابطه‌ی كاپیتال با بقیه‌ی آثار مارکس دارند. اما اهمیت كاپیتال به‌عنوان مهم‌ترین اثر برای هیچ‌یك از گرایش‌های مارکسیستی قابل‌انکار نیست. مطالعه‌ی كاپیتال برای ما به واسطه‌ی دو عامل دیگر نیز اهمیت دارد. یکی به دلیل اهمیت خودِ مارکسیسم. به هرحال مارکسیسم یک جنبش فکری ـ اجتماعی است که حدود 100ـ150 سال مهم‌ترین و وسیع‌ترین تاثیر را هم در سیر اندیشه‌ی بشری گذاشته است، هم در پراتیک‌های اجتماعی‌ای که در جهان وجود داشته است. هر ارزیابی‌ای که امروز از مارکسیسم به‌مثابه‌ی نظریه و برنامه‌ی سیاسی بشود، در این که به نام این اثر، به نام این روش، به نام این گرایش جنبش‌های اجتماعی بسیار زیادی وجود داشته و چهره‌ی جهان را دست‌کم از آغاز قرن به این طرف عوض کرده، تردیدی نیست. مطالعه‌ی كاپیتال برای ما از یک زاویه‌ی دیگر هم خیلی اهمیت دارد و آن به دلیل پیشینه‌ی مارکسیستی ما یا به تعبیری دیگر پیشینه‌ی ما به‌مثابه‌ی هواداران و فعالین گروه‌های مارکسیستی است. درنتیجه، به نظر من برخورد به شرایط فعلی و هویت فعلی ما مسلماً بدون نقد و تسویه‌حساب جدی با آنچه که مبانی این نظر را می‌ساخته است، که‌یکی از مهم‌ترین آن‌ها كاپیتال مارکس است، امکان‌ناپذیر است.ـ

شیوه‌ای که برای مطالعه‌ی كاپیتال پیشنهاد می‌کنم، طبیعتاً شیوه‌ی نقد است. درکی که از مفهوم نقد دارم، عجالتا درکی است که کانت به هیوم نسبت می‌دهد، یعنی تعیین جغرافیای یک مقوله یا یك مبحث. به این معنی که بدانیم وقتی کل اثر به صورت یك اثر واحد، به صورت یک گفتمان واحد، یک نظام گفتاری واحد ارزیابی می‌‌شود، چه مباحثی می‌توانند خارج از آن و چه مباحثی می‌توانند داخل آن واقع شوند، و روابط عناصر درونی این نظام گفتاری، این نظریه، این گفتمان تا چه اندازه با هم هماهنگ‌اند، چه ارتباط‌هایی با هم دارند و از چه نظم منطقی ای پیروی می‌کنند؟ آیا اصلا باید از یک نظم منطقی پیروی کنند؟ یا این که این منطق خود استوار است بر موضوعی که آن اثر بررسی كرده است. این نکته، نکته‌ای است که به‌عنوان یکی از کلیدی‌ترین مباحث در بحث امروز به آن اشاره می‌کنیم. به این ترتیب در مطالعه‌ی كاپیتال پیشنهادم این است که از یک طرف کل اثر را در نظر بگیریم، و از طرف دیگر روی دقایق‌اش، حتی اگر لازم بشود روی واژه‌هایش تامل کنیم، بحث کنیم و بتوانیم مسائلی را که مشاجره برانگیخته، پیدا کنیم و نسبت به كاپیتال به‌مثابه‌ی موضوعی برای بررسی برخورد کنیم. دست‌كم، موضع ما نسبت به كاپیتال باید بیرون‌کشیدن عناصری نظری از آن برای شکل‌دادن به‌یک مفهوم، روشی برای نقد وضع موجود، باشد.ـ

اشاره‌ی دوم من به این است که ما در بحث امروز به بررسی روش كاپیتال می‌پردازیم. اهمیت این اشاره در این است که ما روش مارکس را امروز مورد بررسی قرار نمی‌دهیم یا روش مارکسیسم موضوع مورد بحث ما نیست. علت این تاکید این است که ما خودمان را عجالتاً درگیر این مشاجره نکنیم که آیا روش مارکس همان روش كاپیتال است یا نه؟ و آیا روش مارکسیسم و روش كاپیتال با هم یکی هستند یا نه؟ به دلیل این که مباحث بسیاری در این زمینه وجود دارد که ‌نظریه‌پردازان مختلف، بین این سه تعبیر، تفاوت قائلند. برای بسیاری روش مارکس، روش واحدی نیست. مارکس در آثار مختلف‌اش، در دوره‌های مختلف کارش، روش‌های متفاوتی داشته است. معروف‌ترین بحثی که در شکل‌های مختلفی وجود دارد، تفاوت بین آثار اولیه و آثار به اصطلاح دوران بلوغ است، مارکس جوان و مارکس بالغ. تفاوتی که بسیاری از گرایش‌ها بین گروندریسه و كاپیتال قائل می‌شوند. از طرفی ما به روش كاپیتال به‌عنوان روش مارکسیسم نگاه نمی‌کنیم و امروز وارد این مشاجره نمی شویم. زیرا در شناخت روش مارکسیسم هم مجموعه‌ی نظریه‌ها و پراتیک‌هایی که به نام مارکسیسم صورت گرفته‌اند، مداخله دارند.

نکته‌ی دیگر: این‌كه ما مطالعه‌ی كاپیتال را از بحث درباره‌ی روش كاپیتال شروع کردیم، عجالتاً واجد یک ارزش روش‌شناختی نیست. یعنی ما باز هم وارد این بحث نمی‌شویم که چرا مطالعه‌ی كاپیتال را از روش كاپیتال شروع کرده‌ایم. ارزیابی من این است که این بحث پیش‌درآمدی است به مطالعه‌ی كاپیتال، زیرا ما با ذهنی بازتر، با كمی آشنایی با مباحثی که بعد از كاپیتال وجود داشته‌اند، كاپیتال را مطالعه بکنیم و بعد از مطالعه‌ی كاپیتال سوال کنیم که آیا مطالعه‌ی كاپیتال درست است که با بررسی روش آن آغاز شود یا نه. یعنی بحث بر سر آغاز یک کار، آغاز بررسی یک پدیده، خود موضوع بحث ماست. در نتیجه، شروع بحث ما با روش، اثبات یا نتیجه‌گیری‌ای از کل بحث نیست. امیدوارم نحوه‌ای که بحث را تنظیم کرده‌ام، بتواند این مشکل را حل بکند. به این ترتیب که می‌كوشم فقط گرایش‌های برجسته‌ای را که در این زمینه وجود دارد معرفی کنم و خودم در این زمینه نظری نمی دهم، مگر در بحث‌هایی که بعداً با هم خواهیم کرد.

اشاره‌ی بعدی مربوط می‌شود به نحوه‌ی شکل‌گیری کتاب كاپیتال یا اشاره‌ای به کاروند اقتصادی مارکس. شاید نخستین اثر اقتصادی مارکس به تعبیری دست‌نوشته‌های اقتصادی ـ فلسفی 1844 باشد. این نوشته آمیزه‌ای است از بحث‌ اقتصادی، بحث فلسفی‌شناخت‌شناسی، و اساساً با زبانی فلسفی طرح شده. اثر بعدی فقر فلسفه است که تقریباً هم‌زمان با آن کار مزدی و سرمایه در 1846 نوشته شده است؛ در فقر فلسفه می‌توانیم نخستین نطفه‌های طرحی تازه درباره‌ی نقد اقتصاد سیاسی را ببینیم. به تعبیری، در فقر فلسفه، مارکس چه در خصوص اجاره‌ی زمین چه در خصوص نظریه‌ی پول هنوز زیر تاثیر نظر ریکاردو است. 1848- 1849 سال شکست انقلاب در اروپاست. مارکس در ارزیابی‌اش از شکست انقلاب آن را ناشی از بحران اقتصادی جهانی می‌داند و برنامه‌ی مطالعاتی درازمدتی را در زمینه‌ی مسائل اقتصادی در نظر می‌گیرد که از 1850 تا 1852 ادامه می‌یابد. مارکس در سال‌های 1852 تا 1856 اشتغالات دیگری از جمله كار روزنامه‌نگاری داشت و به مطالعه‌ی جدی اقتصاد نپرداخت و دوباره از 1856 به بعد این مطالعه را از سر گرفت. طرح اولیه‌ای که مارکس برای مطالعه‌ی مباحث اقتصادی داشت، تهیه‌ی سه کتاب بود: یک کتاب در نقد اقتصاد سیاسی، کتابی در نقد اقتصاد سوسیالیست‌ها و کتابی درباره‌ی تاریخ عقاید اقتصادی. برای انتشار این کتاب ها ناشری پیدا نمی‌شد، و سرانجام وقتی هم ناشری پیدا شد، می خواست طرح مارکس را به نوعی وارونه ‌کند تا با شرایط بازار آن موقع خوانایی داشته باشد. پیشنهاد ناشر این بود که اول کتاب تاریخ عقاید اقتصادی منتشر شود، که کتاب بی‌آزاری است و در شمار بقیه‌ی کتاب‌هایی که درباره‌ی تاریخ عقاید اقتصادی نوشته می‌شد، قرار می گرفت و خود به خود حاوی تز اصلی مارکس نبود. بعد به جای نقد اقتصاد سیاسی یا نقد اقتصاد بورژوایی، جلد دوم، نقد اقتصاد سوسیالیست‌ها باشد، و در آخر نقد اقتصاد سیاسی منتشر شود، که ماركس این پیشنهاد را قبول نمی‌كند و به دنبال ناشر دیگری و طرح دیگری می‌گردد. در سال‌های 1857 تا 1858 گروندریسه نوشته می‌شود. مارکس در همین دوره، در 1858 کتابی علیه کتاب معروف پرودون، به نام «ایده‌ی عمومی‌انقلاب در قرن نوزدهم» می‌نویسد که این کتاب نیز امکان چاپ پیدا نمی‌کند و دست‌نوشته‌هایش هم گم شده است و در دسترس نیست. در 1859 سهمی ‌در نقد اقتصاد سیاسی نوشته و منتشر می‌شود؛ این اثر فشرده‌ای از مباحثی است که مارکس در گروندریسه مطرح كرده است و سپس قرار است در كاپیتال مطرح شود. طرح مارکس در بخش مربوط به نقد اقتصاد سیاسی، نوشتن شش کتاب بوده است. یکم، کتابی درباره‌ی سرمایه؛ دوم، درباره‌ی مالکیت ارضی؛ سوم، درباره‌ی کارمزدی؛ کتاب چهارم درباره‌ی دولت؛ پنجم، درباره‌ی تجارت خارجی؛ و ششم، درباره‌ی بازار جهانی. کتاب اول، یعنی کتاب سرمایه خودش باید 4 بخش را در برمی‌گرفت: بخش اول مربوط می‌شد به سرمایه به‌طور عام که 3 فصل داشت: فرایند تولید سرمایه، فرایند گردش سرمایه و سود و بهره. بخش دوم درباره‌ی رقابت و بخش سوم درباره‌ی نظام اعتباری و بخش چهارم درباره‌ی سرمایه‌ی سهامی. این طرح معروف است به طرح 1858. در 1865-1866 که طرح نهایی مارکس است، چهار کتاب برای نقد اقتصاد سیاسی پیش بینی شده است. کتاب اول، درباره‌ی فرایند تولید سرمایه؛ کتاب دوم، درباره‌ی فرایند گردش سرمایه؛ کتاب سوم، درباره‌ی شكل‌های فرایند به‌مثابه‌ی یک کل؛ و کتاب چهارم، تاریخ نظریه، تاریخ عقاید اقتصادی. طرح 1858 و 1865 مارکس، نهایتاً به آنچه امروز وجود دارد و ما می‌بینیم، به ترتیبی که اكنون در دسترس است، منتقل شده است. به این معنی که در کتاب اول که درباره‌ی سرمایه به طور عام بود سه بخش را دربر می‌گرفت، فرایند تولید عملاً تبدیل شد به جلد یکم كاپیتال که امروز موجود است. بخش دوم فرایند گردش بود که تبدیل شد به جلد دوم کتاب كاپیتال که امروز موجود است. بخش سوم و بخش بعدی از این کتاب که مربوط به رقابت بود، که هر دو در بخش‌های یکم و سوم جلد سوم كاپیتال ادغام شدند. بحث مربوط به نظام اعتباری و سرمایه‌ی سهامی ‌در بخش پنجم جلد سوم كاپیتال، یعنی بهره و اعتبار، گنجانده شدند. کتابی که قرار بود درباره‌ی مالکیت ارضی نوشته شود، به‌یک بخش تبدیل شد و در جلد سوم گنجانده شد؛ و کتابی که قرار بود درباره‌ی کار مزدی نوشته شود، به‌یک بخش تبدیل و در جلد یکم گنجانده شد. اهمیت این نکته در استنتاج روش‌شناسی است که بعداً از این تغییرات می‌کنند. به این دلیل است که روی آن‌ دقت بیش‌تری می‌کنیم. طبیعتاً سه کتاب بعدی، كه بر اساس این طرح مربوط به دولت، تجارت خارجی و بازار جهانی بود، هرگز نوشته نشده است. گفته می‌شود که مارکس قصد داشت بحث را ادامه دهد، زیرا آخرین صفحه‌ی آخرین بخش جلد سوم كاپیتال درباره‌ی طبقه است و پیش‌بینی می‌شود که به مبحثی درباره‌ی دولت که‌یک صفحه است و ناتمام ماند، مربوط باشد. به این ترتیب، سه کتاب بعدی هم كه در برنامه‌ی مارکس بود، نوشته نشد. طرح بعدی که مربوط به 1865 بود، که به‌نوعی در كاپیتالها وجود دارند: کتابی که درباره‌ی فرایند تولید و سرمایه است، جلد یکم كاپیتال؛ کتابی كه درباره‌ی فرایند گردش است، جلد دوم؛ كتابی كه درباره‌ی شكل‌های فرایند به‌مثابه‌ی یک کل یا تولید سرمایه‌داری به‌مثابه‌ی کل است، جلد سوم است و تاریخ نظریه هم سه جلد نظریه‌های ارزش اضافی است.

ما از پسگفتار مارکس به چاپ دوم کتاب كاپیتال به عنوان نقطه‌ آغاز بحث‌مان درباره‌ی روش كاپیتال شروع می‌کنیم. مارکس در این‌جا صریحاً به بحث درباره‌ی روش كاپیتال پرداخته است و شاید بشود گفت منشاء مورد مشاجره ی بسیاری از مشاجرات درباره‌ی روش كاپیتال هم همان‌جاست. به همین دلیل ما این متن را به‌عنوان جایی برای رفت‌وبرگشت در این بحث انتخاب می‌کنیم، یعنی از استناداتش استفاده می‌کنیم، وارد بحث می‌شویم و بعد در بررسیِ هر گرایش عملاً دوباره برمی‌گردیم و نکاتی را که در این زمینه وجود داشته، بر اساس نظر هرکدام از گرایش‌هایی که بررسی کرده‌ایم دوباره ارزیابی می‌کنیم.

خود مارکس می‌گوید که روش كاپیتال کم درک شده و به همین دلیل است که تعبیرات متنا­­قضی تاکنون از آن شده است. در همین زمینه، نویسنده‌ای به اسم جان مفام مقاله‌ای دارد و می‌گوید مساله بر سر این نیست كه روش كاپیتال بد درک شده ‌یا غلط درک شده. خود كاپیتال آمیزه‌ای است از گفتمان‌های اعتباری و نظری یا نظام‌های گفتاری اعتباری و تئوریک. و به این دلیل است که خود به خود برای خواننده هنگام بررسی موضوع، امکان اطلاق روش‌های متفاوت وجود داشته است. به نظر این نویسنده یکی از مهم‌ترین قسمت‌ها که این مساله در آن بیش از هر جای دیگری متجلی است، بخش یکم از جلد یکم است. مارکس انتساب روش قیاسی به كاپیتال را نمی‌پذیرد و معتقد است که این روش، روشی است که نهایتاً پوزیتیویست‌ها به کار می‌برند و به طنز می‌گوید که منتقدین من انتظار دارند که من یک نسخه‌های کُنتی تهیه کنم، یعنی نسخه‌هایی بر اساس درک پوزیتیویستی اوگوست کنت. مارکس روش تحلیلی یا آنالیتیک را هم که منتقدی به اسم موریس بلوک به او نسبت داده، نمی‌پذیرد. به این معنی که در روش تحلیلی ما با بررسی جزئیات، با بررسی محتوای یک مجموعه یا عناصر یک مجموعه، بتوانیم به قوانینی برای ارتباط بین این عناصر برسیم. یعنی روشی که نظریه یا فرضیه‌ای را به روابط اضافه نمی‌کند و در این روش نتیجه بیرون از خودش واقع نمی‌شود.

روشی که مارکس عملاً درباره‌ی کتاب كاپیتال می‌پذیرد، بحثی است که از نظر یکی از منتقدینش که در یک روزنامه‌ی روسی در مجله ی پیک اروپا منتشر شده بود. آن منتقد نوشته است که روش مارکس در كاپیتال روشی رئالیستی است، اما متأسفانه شکل بیان‌اش دیالکتیک آلمانی است. مارکس می‌گوید در پاسخ به این نویسنده من بخش‌هایی از مقاله‌ی خود او را نقل می‌کنم تا نشان دهم که این نویسنده جواب خودش را داده است. این نویسنده می‌نویسد آنچه برای مارکس اهمیت دارد کشف قانون تغییر و تحول پدیده‌ها، یعنی قانون گذار از یک شکل به شکل دیگر یا از یک نوع همبستگی به همبستگی دیگر است. به نظر او مارکس می‌خواهد ضرورت ساختار معینی از مناسبات اجتماعی را اثبات کند و برای مارکس قوانین عامی‌ که در همه‌ی دوران‌ها صادق باشند وجود ندارد. به‌عنوان مثال، قانون جمعیت که هر دورانی یا هر ساخت معین اجتماعی‌ای، قوانین خاص خود را درباره‌ی جمعیت دارد و نهایتاً معتقد است که ارزش علمی ‌این تحقیق عبارت از روشن ساختن قوانین خاصی است که بر پیدایش، هستی و تکامل و بعد زوال یک ارگانیسم اجتماعی حاکم است.

مارکس بعد از نقلِ مقاله‌ می‌گوید آن‌چه را که آقای نویسنده اسلوب حقیقی من می‌نامد چه چیزی است به جز اسلوب دیالکتیک؟ و بعد از آن مارکس روش خود را توضیح می‌دهد که به چند نکته از آن در این‌جا اشاره می‌کنم، مواردی که اساس بحث ما هستند. یکی این‌که سبک تشریح مطالب باید صریحاً از اسلوب تحقیق متفاوت باشد. بحثی که بعداً به‌آن اشاره می‌کنیم و تفاوت بین فرایند تحقیق و فرایند ارائه یا فرایند برنمایی است. مارکس می‌گوید اسلوب دیالکتیکی من نه تنها از پایه، از ریشه، از بیخ با اسلوب دیالکتیک هگلی تفاوت دارد، بلکه نقطه‌ی مقابل و مخالف آن است. صدمه‌ای که دیالکتیک به دست هگل یا نزد هگل از فریفتاری، از رازآمیزی می‌خورد، به‌هیچ‌وجه مانع از آن نیست که بگوییم هگل برای نخستین بار به نحوی جامع و آگاه شكل‌های عمومی‌حرکت دیالکتیک را بیان كرده است. دیالکتیک نزد وی روی سر ایستاده است. برای این‌که هسته‌ی عقلایی ِآن، از پوسته‌ی رازآمیزش بیرون آید، باید آن را واژگونه‌ یا وارونه ساخت.

جایگاه دیالکتیک

نقطه‌ی شروع و برگشت ما این قسمت است. یعنی ما در بحث پیرامون گرایش‌های مختلف دائماً به این موضوع بازمی‌گردیم که مفهوم وارونگی یعنی چه. این‌که دیالکتیک هگل که روی سر ایستاده و باید وارونه‌اش کرد، نزد گرایش‌های مختلف هرکدام چه مفهوم و چه معنایی دارد. ما برای بررسی گرایش‌های مختلفی که روش های گوناگونی را به كاپیتال نسبت می‌دهند باید یک معیار داشته باشیم و بدانیم كه براساس چه معیاری آن‌ها را تقسیم می‌کنیم. معیار ما برخوردی است که این گرایش‌ها به جایگاه دیالکتیک در روش كاپیتال دارند.

اولین گرایش‌ این که دیالکتیک نه وسیله، بلکه رابطه‌ی خاصی است که خود موضوعات موردبررسی با هم دارند. مثلاً یک رابطه‌ی دیالکتیکی بین دو عنصر را فرض کنید كه با یكدیگر در عین وحدت تضاد داشته باشند. پس بر این اساس که این رابطه را در خود موضوع مورد بررسی ببینیم، گرایش دیگری را می‌توانیم متمایز بکنیم که اساساً گرایشی است مبتنی بر درک هگل.

دومین گرایش‌ این‌که دیالکتیک یک ابزار، یک وسیله است تا به مدد آن مارکس بتواند حدود و ثغور مقولات، حدود و ثغور شیوه‌ی برنمایی را، شیوه‌ی ارائه‌ی کار را تعیین بکند، که این تا جایی که دوستان آشنا باشند، درکی است کانتی از کارکرد دیالکتیک. یعنی دیالکتیک به‌مثابه‌ی روش، به‌مثابه‌ی ابزار، وسیله برای شناخت و تعیین حدود و ثغور و به تعبیری نقد مقولات.

توضیحی درباره‌ی این‌که دیالکتیک به‌مثابه‌ی روش، به‌مثابه‌ی ابزار در نظر گرفته شود: مثلاً نزد کانت، وقتی مقولات پیشآ یا ماقبل تجربی یعنی تعابیر پیشینی ساخته شد، برای تصدیق پدیدار در این مقولات ماقبل تجربی، این خرد است که به کمک دو لایه ی دیگر شناخت می آید. برای خرد در اینجا دیالکتیک یک وسیله است. یعنی دیالکتیک به هیچ‌وجه رابطه‌ای بین خود موضوعات، خود پدیدارها یا بین مقولات فهم نیست. وسیله‌است. اینكه چگونه پدیدارها در مقولات فهم تصدیق می شوند، آن‌جاست که خرد ما عمل می‌کند و برای خرد دیالکتیک یک ابزار است. دیالکتیک روشی است که ما می‌توانیم به وسیله‌ی آن از فریب‌هایی که در واقعیت هست، به اصطلاح از فرانمودها، یعنی چیزهایی که پدیدار نیستند، دوری بكنیم. به‌عنوان نمونه، دریا، یا مثلاً کویر، یک پدیدار است. ولی سراب با این‌که دیده می‌شود تنها فریب است، یک فرانمود است. وسیله‌ای که ذهن بتواند از بند بین واقعیت و تخیل، از بند تصدیق پدیدار در مقولات فهم، عبور کند، وسیله‌ای است که خرد از آن استفاده می‌کند و آن دیالکتیک است. در نتیجه، دیالکتیک رابطه‌ی بین دریا و من نیست، رابطه‌ی بین دریا و ساحل نیست، روش است.

و گرایش سوم گرایشی است که عملاً به هر دوی این‌ها باور دارد. یعنی هم دیالکتیک شیوه‌ای است برای ارائه و هم رابطه‌ای است بین خودِ موضوعات موردبررسی. این معیار سوم اساساً از این گزاره و از این تعبیر حرکت می‌کند که روش از موضوع جدا نیست. یعنی ما نمی‌توانیم روشی را در بررسی یک موضوع انتخاب کنیم که کاملاً با ماهیت موضوع متفاوت باشد.

در پایان این مقدمه، دو نكته باقی مانده است:

 نكته‌ی اول: منابع مورداستفاده این بحث شامل آثار مارکس و انگلس، به ویژه مقدمه به سهمی‌ در نقد اقتصاد سیاسی، روش اقتصاد سیاسی، كاپیتال‌ها، نظریه‌های ارزش اضافی، مکاتبات مارکس و انگلس و یادداشت‌های مارکس درباره‌ی واگنر است. در بررسی گرایش اول اساساً ما به آثار لوکاچ، کرش و لنین استناد می‌كنیم. در بررسی گرایش دوم عمدتاً اتکای ما به آثار کولتی و دریك سایر است. در گرایش سوم به آثار آلتوسر و پولانزاس و در گرایش چهارم به کتاب رسدلسكی تحت‌ عنوان شکلگیری کتاب کاپیتال مارکس و آثاری که در سلسله بحث‌هایی با عنوان مباحثی در فلسفه‌ی مارکسیستی زمانی منتشر شده بود متكی هستیم.

نكته‌ی دوم: شیوه‌ای که برای معرفی هر گرایش به کار می‌برم به این ترتیب است که در آغاز هر بحث، شواهد و گفته‌هایی را در آثار مارکس جستجو می‌کنیم که بر اساس این شواهد و گفته‌ها امکان انتساب چنین گرایشی وجود دارد. یعنی با تكیه بر چه چیزی در آثار ماركس این روش را به او نسبت می‌دهند. سپس در بخش بعدی سعی می‌کنیم که سامانه‌ای را که آن‌ها برای روش كاپیتال می‌سازند پیدا بکنیم و بر اساس روشی که به كاپیتال نسبت می‌دهند، یک یا دو مبحث را به‌عنوان نمونه انتخاب می‌کنیم تا ببینیم آن‌ها كاپیتال را چگونه توضیح می‌دهند و در پایان بازمی‌گردیم تا نظر آن‌ها را درباره‌ی مفهوم وارونگی در مارکس دوباره بررسی ‌کنیم. من سعی کردم تا جایی که ممکن است مواردی را اشاره کنم که عمدتاً از كاپیتال و نظریه‌های ارزش اضافی و یادداشت‌هایی درباره‌ی واگنر و مکاتبات گرفته شده‌اند. برای این‌که این مشکل را نداشته باشیم که به آثار پیش از كاپیتال اشاره کنیم، مگر در مواردی که خود صاحب‌نظران آن گرایش، اصرار داشته باشند که روش مارکس و روش كاپیتال یکی‌اند و برای اثبات دلایل‌اش از آثار پیش‌ از كاپیتال نیز استفاده کرده باشند.

گرایش نخست

نخستین گرایش، بر اساس معیاری که انتخاب کردیم، گرایشی است که روش كاپیتال مارکس را بر اساس روش دیالکتیکی هگل توضیح می‌دهد. من به‌اجمال به تعدادی از شواهد در آثار مارکس که این گرایش تقریباً به‌عنوان قطعیات به حساب می‌آورد، اشاره می‌كنم.

مارکس در نامه به دیتسگن می‌نویسد: «قوانین حقیقی دیالکتیک، اگرچه در شکلی اسرارآمیز، هنوز باید نزد هگل یافت ‌شود.» هنگامی‌که در جلد اول كاپیتال در این باره بحث می‌كند كه حد معینی پول، از انباشت پول، ضروری است تا یك فرد سرمایه‌دار شود، این عمل، این تغییر را در افزایش مقدار پول، برای تبدیل یک فرد مثلاً از یک استادکار به‌یک سرمایه‌دار، به تغییر از کمیت به کیفیت تعبیر می‌کند. می‌گوید درستی قانونی که هگل کشف کرده ــ تغییرات ساده‌ی کمی‌در نقطه‌ی معینی موجب اختلاف کیفی می‌شود ــ در این مورد اثبات می‌شود.

مارکس موقعی که در جلد یکم كاپیتال از این موضوع صحبت می‌کند که چگونه سرمایه‌داری‌ نفی مالکیت خصوصیِ شکل‌های پیشاسرمایه‌داری‌ است و نفی و برافتادن خود سرمایه‌داری‌،‌ نفی این دستاورد است، این را به حالت نفیِ نفی یا نفی در نفی تعبیر می‌کند. می‌گوید شیوه‌ی تملک سرمایه‌داری‌ که ناشی از شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری‌ است، یعنی مالکیت خصوصی سرمایه‌داری‌، نخستین نفی مالکیت خصوصی انفرادی است که بر پایه‌ی کار شخصی قرار گرفته است. لیکن سرمایه‌داری‌ با ضرورتی طبیعت‌آسا نافی خویش را به وجود می‌آورد. این نفی نفی است.

مارکس جای دیگری در جلد یکم كاپیتال در بحث معروف ارزش و شکل ارزش می‌گوید: «ارزش نمی‌تواند از دوران سرچشمه بگیرد.» به این دلیل ساده که از نظر مارکس دوران ارزش‌زا نیست و در دوران مجموعه‌ی ارزش ثابت می‌ماند. پس ارزش نمی‌تواند از دوران سرچشمه بگیرد. در عین حال، تاکید می‌كنم، ارزش نمی‌تواند از دوران سرچشمه نگیرد. به دلیل این که ارزش فقط در دوران امکان تحقق دارد. این رابطه‌ای است که چیزی در آن واحد، در عین حال خودش هست و خودش نیست. چیزی هست و چیزی نیست.

درباره‌ی رابطه‌ی کارگر و محصول کار در جلد یكم كاپیتال می‌گوید آن چه از جانب کارگر به شکل حرکت جلوه می‌کند، اکنون از سوی محصول مانند خاصیتی در حال سکون، در صورت هستی دیده می‌شود. به‌نظر کارگر کار حرکت است، در حالی که تجلی آن چیزی است ساکن. کالاست. محصول است. این را بعداً در کارکرد این روش در بحث‌های كاپیتال بررسی می‌کنیم. در جلد سوم كاپیتال می‌گوید که سد واقعی تولید سرمایه‌داری‌ خود سرمایه است. یعنی نفی سرمایه، سرمایه است.

این‌ها به‌علاوه‌ی مواردی که از پس‌گفتار به ویراست دوم نقل کردم، قطعی‌ترین و صریح ترین اشاراتی است که موجب می‌شود گرایشی برای انتساب روش دیالکتیکی هگلی به مارکس به وجود بیاید. بر اساس این شواهد و این گفته‌ها نتیجه می‌گیرند که موضوع مورد بررسی مارکس یک تمامیت، یک کلیت است. اهمیت مساله این است که شاید برای نخستین بار، هگل بود که مساله‌ی تمامیت، موضوعی به‌مثابه‌ی کل، را مطرح کرد، هرچند پیش از هگل در واقع لایبنیتس این موضوع را مطرح كرده بود. به نظر این گرایش، مفهوم تمامیت برای مارکس مفهومی‌ است هگلی‌ـ‌لایبنیتسی. لایبنیتسی است به این معنی که از نظر مارکس کل نسبت به جزء تقدم دارد. ما در بررسی یک پدیده، ابتدا کل را درمی‌یابیم، سپس اجزاء را بررسی می‌کنیم و بعد دوباره به کلِ مشخص می‌رسیم، به مشخص در اندیشه می‌رسیم. کل در جزء بیان می‌شود. کل در جزء حضور دارد. ما کل را نمی‌توانیم به‌مثابه‌ی کل دریافت کنیم، مگر زمانی در جایی جلوه کند و آن جایی که جلوه می‌کند یک جزء است. به این معنی کل، یک فرایند است که هر لحظه‌اش را که بررسی کنیم، یک جزء است و آن‌جا تعیّن‌اش است، آن جایی است که عینیت پیدا کرده، آن جایی است که برای ما تشخّص دارد، می‌شناسیمش. بااین مفاهیم، موضوع موردبررسی مارکس کلیتی است تبیینی، کلیتی است اکسپرسیو و این دریافتی لایبنیتسی از مفهوم کلیت است. از طرف دیگر، از نظر مارکس آن چه حقیقت دارد کل است و جزء واقعیتی است، بخش بسته‌ای است، مقداری است، حدی است از حقیقت که به ما داده شده است. در نتیجه جزء نیست که حقیقت دارد. جزء لحظه ای گذراست. لحظه‌ای است که نفی خودش را در خود دارد و به چیز دیگری تبدیل می‌شود. پس به این ترتیب، ذات یا جوهر، کل است و جزء پدیدار. جزء فنومن است. خواهیم دید که اگر ما کل و جزء را به‌مثابه‌ی جوهر و پدیدار ببینیم، لزوماً درکی هگلی نیست. جوهر و پدیدار، ذات و نمود، جدا از هم نیستند. بیرون از هم نیستند. دو چیز نیستند. وحدت دارند و در عین وحدت با هم تضاد دارند. به این معنی، کل یعنی «نه جزء» و جزء یعنی «نه کل». یعنی هر جزء لحظه‌ای است از یک فرایند. توجه داشته باشیم که این جا بین تضاد و تقابل اشتباهی پیش نیاید. تضاد همان Widerspruch است و تقابل همان Gegensatz است. تضاد به این معنی است که چیزی در آن واحد هم هست، هم نیست. همان‌طور که گفتیم مثلاً ارزش نمی‌تواند از دوران سرچشمه بگیرد، نمی‌تواند هم نگیرد. پس پدیدار، نه تنها ظهور جوهر است ضمناً نفی جوهر هم هست. یعنی برای این‌که چیزی پدیدار شود جوهر خودش را نفی می‌کند. کل را نفی می‌کند تا جزء شود. مثلا برای این‌که چیزی را به‌مثابه‌ی قطره بشناسیم، باید به آن تعین دهیم تا بتوانیم بگوییم «قطره» و نه «دریا»، باید خودش را جدا کرده باشد، باید کل را نفی کرده باشد، باید مرزهاو حدهای خودش را با کل روشن کرده باشد تا به آن بگوییم یک لحظه، یک جزء، یک پدیدار. به همین خاطر، از آن جایی که جزء نفی کل است، پدیدار نفی جوهر است، با نفی دیگری به خودش برمی‌گردد. افرادی که با پدیدارشناسی روح هگل آشنا هستند، می‌دانند که چگونه ایده‌ی مطلق، ایده‌ی اولیه در نفی خودش به صورت ظهور، به صورت هستی، به صورت واقعیت در می‌آید و دوباره با نفی‌شدن اش به صورت مفهوم، Begriff، در می‌آید تا دوباره بخود برگردد. یعنی ایده شکلی است مجرد، چیزی است بسیط، چیزی است لطیف. وقتی میز شد ، وقتی شیء تعیّن یافته شد، دیگر مجرد نیست، مشخص است. نفی شده و تعیّن پیدا کرده است. حالا وقتی ما دوباره مفهوم میز را می‌سازیم، دیگر شیء میز نیست که در ذهن ماست، مفهوم میز است که به ذهن برگشته است. یعنی یک‌بار دیگر نفی شده و دوباره به حالت ایده برگشته است، که وقتی ما در فرایند به تحقق ایده‌ی مطلق، می‌رسیم، همه چیز تبدیل به مفهوم خواهد شد. انسان به شناخت مطلق می‌رسد، دیگر چیزی بیرون وجود ندارد که تبدیل به مفهوم نشده باشد.

 این روش، این شیوه‌ی نگرش به کلیت، شیوه‌ای است هگلی و این گرایش، این شیوه را به مارکس نسبت می‌دهد. به نظر صاحب‌نظران این گرایش، مارکس هرگز شیوه‌ی هگلی در رابطه با کلیت را کنار نگذاشته بود. مارکس خودش می‌گوید روش كاپیتال علمی‌ است، چون مادی است. کارل کرش می‌گوید که برای این‌ که بفهمیم که روش علمی‌ چیست، باید دیالکتیک را بشناسیم. بدون دیالکتیک امکان شناخت شیوه‌ی علمی‌ مارکس وجود ندارد، و اتفاقاً فصل تمایز روش دیالکتیک از روش غیردیالکتیک، روش ترانساندانتال، روشی که روش کانتی است، روشی که دوگانگی را تقابل می‌داند که در گرایش دوم توضیح می‌دهم، وجه تمایزش در وحدت و تضاد پدیدار ـ جوهر است، یا به تعبیر دیگر، همانی و تضادِ شکل و محتوا. شکل از محتوا جدا نیست و برعکس. و این ها ضمنا با هم تضاد دارند. به این ترتیب، مارکس هنگامی که سرمایه‌داری‌ را بررسی می‌کند، به سرمایه‌داری‌ به‌عنوان چیزی جدا در تاریخ انسانی نگاه نمی‌کند. آن را یك فرایند می‌داند که سرمایه‌داری‌ لحظه‌ای است از آن، با همان مفهوم هگلی. یعنی تعیّنی است، بروزی است از یک کلیت به اسم تاریخ. یک جایی این کلیت به اسم تاریخ بروز پیدا کرده است. یک تعیّن‌اش مثلا فئودالیسم است، یک تعیّن‌اش برده‌داری و یک تعیّن‌اش سرمایه‌داری‌ است. و از آن جایی که جزء حقیقت ندارد و زمانی حقیقت پیدا می‌کند که از خودش فرا رفته باشد، پس سرمایه‌داری‌ هم شکلی است گذرا. ماركس سرمایه‌داری‌ را هم به‌مثابه‌ی شکل گذار بررسی می‌کند. در تزهایی که کرش در مقاله‌ی «چرا یک مارکسیست هستم» درباره‌ی مارکسیسم می‌نویسد، تز چهارمش این است که كاپیتال مارکس بررسی شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری‌ در شکل تحقق‌یافته‌اش نیست بلكه در شکل رو به زوالش است که در انواع و اقسام بحران‌ها و بروزهایش، این شکل رو به زوال برملا شده است. این دقیقاً همان گرایش است که جزء را، حقیقت‌اش را در نفی‌اش، در فرارفتن از خودش می‌بیند. به همین دلیل، این گرایش معتقد است که از نظر مارکس روابط کالایی، روابط اقتصاد بورژوایی که به نظر اقتصاددانان بورژوا یا مردم عامی، ‌عقلایی جلوه می کند، آن عقل، عقلی است غیرحقیقی، چرا که عقلی است ناظر بر جزء. آنچه عقلایی است در معنی حقیقی آن کل است. آن چه عقلایی است در معنی حقیقی آن ارزش است، ذات است. در نتیجه، مثلاً برای کارگر به نظر عقلایی است که‌یک نفر پولدار او را استخدام کرده است، و او باید بابت کاری که گذاشته بهره‌ایی بردارد که مزدش است و آن سرمایه‌دار بابت پولی که گذاشته باید بهره‌اش را بردارد. این گرایش معتقد است این ظاهر قضایاست و عقلایی نیست. سود ، بهره‌یا اجاره در واقع ظاهر قضایاست. چرا كه ناشی از جزء و پدیدار، و نفی ارزش اصلی و نفی جوهر است. آنچه عقلایی است و آنچه عقل حقیقی است، این‌ها نیستند؛ در نفی اینها است‌. اینجا بار آشکار هگلی این گرایش روشن است. ما عقل را از پیش داریم، عقل آغاز و انجام تاریخ است. تاریخ به سمت تحقق عقل حرکت می‌کند. پس در نتیجه بروزات عقل در لحظات مختلف و تعیّنا‌ت مختلف اجتماعی، غیرعقل و نا‌عقل‌اند، تازمانی ‌که به خودش برگردد و عقل مطلق را محقق کند. این گرایشی است که اساساً در تعبیر ماتریالیزم تاریخی، تاریخی‌گراست. گرایش بنیاد فلسفه تاریخ روی این اصل استواراست، یعنی تمام کسانی که به فلسفه‌ی تاریخ، به سیر جبری تاریخ، برای رسیدن به نقطه‌ی معینی معتقدند، بنیادهای بحث‌شان در اینجاست که فعلاً موضوع بحث ما نیست.

لوکاچ می‌گوید: «روشِ دیالکتیکی، افسانه‌ی پایان‌ناپذیری و جاودانگی و نامیرایی مقولات بورژوایی را ویران می‌سازد.» به‌نظر این گرایش برخوردی که مارکس به دوره‌های آرامش، دوره‌های شکوفایی اقتصادی و دوره‌های بحران می‌کند، فقط با این روش قابل توضیح‌ است. چرا؟ چون وقتی بحران‌ها سر می‌رسند، موقعی که انقلابات سرمی‌رسند، بورژواها تعجب می‌کنند و این‌ها را به‌عنوان پدیده‌های ناگهانی به‌عنوان چیزهای بد که از آسمان نازل شده‌اند ارزیابی می‌کنند. در حالی‌که برای مارکس بحران و سکون دو لحظه از یک فرایند هستند. بحران لحظه ای است که با سکون و آرامش، با شکوفایی، وحدت و تضاد دارد. درنتیجه، در فرایندقوانین اقتصادی، در فرایند حرکت جوامع، خودبه‌خود و به‌ناگزیر به لحظه‌های بحران و گسست می‌رسیم. زمانی که اختلافات کمی موجب تغییرات کیفی می‌شوند، اینها قانون حاکم بر روابط‌اند و چیز عجیبی نیستند و برخورد مارکس با این بحران‌ها در کاپیتال با این روش قابل‌توضیح است. به‌عنوان مثال آیا ارتقاء تضادها موقعی‌که عدم‌تحقق ارزش در پول موجب تضاد در سرمایه‌داری‌ می‌شود، ناشی از تضادهای ذاتی در سرمایه‌داری‌است ؟ این روش معتقد است چنین هست.

لوکاچ صراحتاً می‌گوید برای بورژوازی بحران‌ها و انقلابات وقایعی ناگهانی‌اند، درحالی‌که برای ما مارکسیست‌ها، آن‌ها صرفاً دو جنبه از یک وحدت دیالکتیکی‌اند. از طرف دیگر، چون مارکس جامعه را به‌مثابه‌ی یك تمامیت می‌بیند، پس بین سطوح یا بین اجزاء سیاسی، اقتصادی و اجتماعی، فاصله یا مرزی وجود ندارد. این سطوح باز لحظه‌ها، تعیّن‌هایی از این کل‌اند. به همین دلیل كاپیتال بررسی اقتصاد جامعه نیست، كاپیتال بررسی خود جامعه است، بررسی تمام تعیّن‌های جامعه است، بررسی ایدئولوژی بورژوایی است، بررسی ساختار سیاسی بورژوایی است.

برای بورژوازی است که اقتصاد به‌مثابه‌ی علم مستقل و ناب از بقیه‌ی حیطه‌ها جدا می‌شود. به همین دلیل، در مقابل کسانی که به كاپیتال ایراد می‌گیرند که چرا مارکس در كاپیتال، برخلاف آدام اسمیت یا ریکاردو و به جای بحث اقتصادی صرف درباره‌ی تولید و توزیع و مصرف و غیره، مباحث فلسفی را وارد كاپیتال می‌كند، لوکاچ می‌گوید: «عمل تعمیم فلسفی به هیچ‌وجه دقت علمی ‌تحلیل‌های تئوریک اقتصادی را تضعیف نمی‌کند، بلکه صرفاً آن‌ها را در روابطی جای می‌دهد که برای درک مکفی هستی اجتماعی در کلیت‌اش اجتناب‌ناپذیر است.» و از آنجا که مارکس موضوع مورد‌بررسی‌اش را به‌مثابه‌ی کلیت می‌بیند، ناگزیر به عمل تعمیم فلسفی است. مثالی از خود مارکس در جلد سوم كاپیتال به‌عنوان دلیلی محکم برای این تفکر این است که مارکس سرمایه‌های مختلف در جامعه مانند سرمایه‌ی تجاری، سرمایه‌ی مالی، سرمایه تولیدی و سرمایه‌داران مختلف و… را لحظه‌هایی از یک کل به اسم سرمایه می‌بیند که جدا جدا به نظر می‌رسند و در آگاهی عوامل تولید منعکس می‌شوند، در حالیکه همه اینها ظهورات یک کل هستند. خود مارکس می‌گوید اشکال مختلف سرمایه به صورت عمل سرمایه‌های مختلف به سطح جامعه می‌آیند و به صورت سرمایه‌های رقیب در اگاهی عاملین تولید در می‌آیند. حرکت سرمایه در شکل مشخص آن همانند فرایند تولید و فرایند گردش لحظاتی در کل حرکت سرمایه اند.

بر همین اساس کرش نتیجه می‌گیرد که این جامعیت، پیامد ضروری روش دیالکتیک است. میراثی هگلی که مارکس آن را به لحاظ صوری به خدمت گرفت، اگر چه محتوای فلسفه‌ی ایده‌آلیستی آن را واژگون کرد. طبیعتاً برای چنین گرایشی، رابطه‌ی دیالکتیکی بین مفاهیم رابطه‌ای نیست که فقط در روش بازنمایی آن وجود داشته باشد. در اینجا رابطه‌ی شکل و بازنمایی را به‌طور خلاصه توضیح می‌دهم. وقتی پدیده‌ای را بررسی می‌کنیم، ناچاریم موقع بازنمایی شکلی برای آن اتخاذ کنیم. مثلا من برای اینکه امروز این بحث را ارائه کنم، اول گرایش هگلی و بعد گرایش کانت و بقیه اینها را توضیح می‌دهم. اما لزوماً اول گرایش هگلی و بعد گرایش کانتی‌ها را نخوانده‌ام. مثلاً وقتی نقل‌قولی از جلد سوم می‌آورم، لزوماً اول جلد سوم و بعد جلد اول را را نخوانده ام. من برای بازنمایی ‌یک موضوع، تحقیقی کرده‌ام اما شکل بازنمایی‌ام متفاوت است. این مثال بسیار ساده ای بودبرای توضیح شکل بازنمایی و شکل تحقیق. حالا برای چنین گرایشی، اگر شکل بازنمایی من دیالکتیکی باشد، فقط انتخاب من حکم نمی‌کند که به صورت دیالکتیکی بحث را ارائه دهم. خود موضوعی که بررسی کردم، روابط‌شان دیالکتیکی بوده است. روابط درونی جامعه‌ی سرمایه‌داری‌ و قوانین جامعه‌ی سرمایه‌داری‌ خودشان با هم وحدت و تضاد دارند، نه اینکه شکل بازنمایی مارکس این وحدت و تضاد را برای آن‌ها می‌سازد. مثلاً خود کار و سرمایه هستند که در عین وحدت با هم تضاد دارند، نه اینکه مارکس برای بازنمایی‌اش این شیوه ی دیالکتیکی را پیش می‌برد.

مسئله ارتباط داشتن روش با موضوع، نکته‌ی جالبی است که بعداً در گرایش دوم خواهیم دید چگونه تناقض‌های عجیبی برای این گرایش بوجود می آورد. به این معنی که اگر بگوییم روش به موضوع وابسته است، آنگاه چون خود موضوع روابطش دیالکتیکی است، پس روش بازنمایی هم دیالکتیکی خواهد بود؛ ولی اگر به این نتیجه برسیم که روش ارائه دیالکتیکی نیست، ناچار باید به این نتیجه برسیم که خود روابط درونی آن نیز دیالکتیکی نیستند. کولتی به این دلیل در گرایش دوم، ناچار است بپذیرد که کار و سرمایه با هم تضاد ندارند. بعداً این موضوع را توضیح می دهم.

 مارکس در این باره صریحاً در نظریه‌های ارزش اضافی اظهارنظر کرده است. مارکس خیلی دقیق می‌گوید: پارادکس واقعیت یا تناقض واقعیت، یعنی جامعه‌ی سرمایه‌داری، همچنین در پارادکس‌های بیان منعکس می شود. تضادی که با عقل سلیم تفاوت دارد، یعنی با آنچه مردم عامی می‌اندیشند و به آن باور دارند. تضادهایی که از این واقعیت بر می‌خیزند در درون موضوع قرار دارند، نه در بیان گفتاری و مفهومی‌ ما. و مارکوزه نتیجه می‌گیرد این مبتنی است بردیالکتیک هگل و منطق هگل، زیرا حرکت مقولات در منطق هگل چیزی جز انعکاس بیان هستی بر اندیشه نیست. بر اساس همین منطق لوکاچ نظر لنین را تایید می‌کند که کاپیتال هم منطق و هم شناخت‌شناسی و هم دیالکتیک است. یعنی دیالکتیک، اگر شکل ارائه است و منطق، اگر قواعد مناسبات بین مفهوم‌هاست، شناخت‌شناسی، رابطه‌ای است با خود موضوع، و هر سه اینها یکی هستند. لنین در دفترهای فلسفی این بحث را مطرح می‌کند. می‌گوید مارکس برای ما یک کتاب و نوشته‌ای درباره‌ی فلسفه‌، منطق یا روش به جا نگذاشته است، فقط کاپیتال را به جا گذاشته که در آن دیالکتیک و شناخت‌شناسی و منطق بحث شده‌اند. بعد در زیر آن یاداشت می‌نویسد: «اگر چه به سه کلمه نیاز نیست.» در واقع اشاره لوکاچ به این بحث لنین است. اختلافاتی که صاحبنظران درون این گرایش با هم دارند این اصل اساسی، یعنی رابطه دیالکتیکی بین خود موضوع‌های مورد بررسی را نفی نمی‌کند. ولی بین خود این صاحب‌نظران اختلاف وجود دارد. مثلاً کرش فکر می‌کند مارکس در کاپیتال یکسری داده‌های تجربی را بررسی کرده و از این داده‌های تجربی به‌یک مقوله اصلی به اسم ارزش رسیده و بعد دوباره در پروسه ی بازنمایی، این مقولات را از ارزش استنتاج کرده است. کرش معتقد است این روش را می‌توان با روش اکسیوماتیک در ریاضیات یاروش اصول موضوع مقایسه کرد. یعنی ما یکسر ی اصل موضوعه ی بدیهیِ غیرقابل‌اثبات و روشن، مثلا اصول موضوعه ی هندسه اقلیدیسی را، انتخاب می کنیم و سپس بر اساس آن یکسری قضایا را اثبات می‌کنیم. کارل کرش، با اینکه خود به رابطه ی دیالکتیکی عناصر یک موضوع معتقد است، روش مارکس را با چنین روشی شبیه می داند. برای لوکاچ قضیه متفاوت است. به نظر او، درست است که مارکس از یکسری داده‌ها شروع کرده و به‌یک مقوله مرکزی می‌رسد و بعد از آنجا فرایند بازنمایی را دوباره شروع می‌کند، اما سرشت این مقوله اصلی، سرشت این آخرین تجرید برای لوکاچ، سرشت هستی‌شناختی است. این نکته مهم است چرا که‌ این یکی از گره‌گاههای بحث درباره‌ی كاپیتال است که باید در همه ی گرایشها به آن اشاره کنیم. چون کم و بیش همه این روش را قبول می‌کنند که بررسی از یکسری داده‌های تجربی شروع شده و به‌ مقولات مرکزی رسیده و دوباره از آنجا فرایند برنمایی شروع شده. ولی همیشه می توان پرسید که ما تا کجا تجرید می‌کنیم؟ مثلا چرا مارکس در پول متوقف نشد ؟ چرا در ارزش اضافی متوقف نشد ؟ چرا دائما پایین و پایین می‌رود تا به مقوله ارزش برسد و چرا دیگر از ارزش پایین‌تر نیامد؟ آیا سطحی مجردتر از ارزش هم وجود دارد؟ لوکاچ معتقد است که این دیگر آخرین و ریشه‌ای‌ترین سطح بود، زیرا ارزش خصلتی هستی‌شناسانه دارد. بنیاد هستی بشری بر اساس ارزش گذاشته شده است. زیرا ما با استناد به دستنوشته‌ها می‌توانیم بگوییم اثبات جهان خارج از من چگونه امکانپذیر است: براساس اینکه جهان خارج در من بیان می‌شود. من به شرطی هستم که چیزی بیرون از من وجود داشته باشد. یعنی رابطه اکسپرسیون ارزشی که مارکس در جلد یکم می‌آورد. کالای الف به شرطی ارزش دارد که در کالای ب بیان شود و کالای ب به شرطی ارزش دارد که در کالای الف بیان شده باشد. لوکاچ برای این رابطه، خصلتی هستی‌شناختی قائل است.

حالا کارکرد این روش را در مقولات كاپیتال در چند مثال امتحان کنیم. بر اساس این روش وقتی مارکس در باره ارزش و شکل ارزش صحبت می‌کند، این موضوع را می‌توان فقط بر اساس روش دیالکتیک یعنی رابطه دیالکتیکی بین خود مقولات توضیح داد. چرا؟ به دلیل اینکه مارکس می‌گوید ارزش مبادله شکل ارزش است. در نتیجه ارزش، جوهر و محتواست، وقتی که ارزش مبادله شکل است. ولی برای اینکه ‌یک ارزش، ارزش مبادله شود باید خودش را نفی کند. باید مقابل ضد خود قرار بگیرد. زیرا زمانی چیزی ارزش است که برای طرف مقابل ارزش مبادله باشد. یعنی زمانی جیزی برای من ارزش دارد که دیگری آنرا بخواهد. ارزش برای اینکه ظهور و تعین پیدا کند باید شکل پیدا کند. شکل آن می‌شود ارزش مبادله‌اش. پس به این ترتیب، از آنجا که ارزش مبادله از خود ارزش جدا نیست و با آن در مقوله‌ای به نام کالا وحدت دارد، در نتیجه در عین وحدت، با آن تضاد هم دارد. برای اینکه ارزش یک چیز متحقق شود باید خودش را نفی کند و به ضد خودش تبدیل شود. مثال دیگر. برای مارکس کار به‌صورت مجرد وجود دارد، یعنی کار در مفهوم انتزاعی و مجرد آن، به مثابه کار اعم؛ کار مجرد چیزی نیست که ما بتوانیم لمسش بکنیم یا به صورت داده در حس‌مان داشته باشیم. ولی برای اینکه ما کار را ببینیم و به حس ما و به فهم ما داده شود، باید تبدیل به محصول یا سرمایه شود. پس کار برای اینکه باشد، یعنی ما بتوانیم آنرا حس کنیم، باید نه کار باشد، ضد کار باشد که می‌شود سرمایه. پس بین کار و سرمایه هم تضاد دیالکتیکی وجود دارد. مثال دیگر. مارکس در جلد دوم دورپیمایی سرمایه را بررسی کرده است، که سرمایه به‌مثابه‌ی یک کل چه اشکالی به خودش می‌گیرد. در آنجا اگر زمانی سرمایه به صورت پول ‌یک سرمایه‌دار در بانک عمل می کند، یا اگر به صورت مواد اولیه، مواد خام یا مقدار نیروی کاری که خریده و به کارخانه آورده است، عمل می‌کند و بعد به‌ مجموعه کالاهای جدیدی تبدیل می‌شود که باز هم سرمایه‌ی سرمایه‌دار است. در واقع ما یک سرمایه‌ و چند تا سرمایه نداریم. یک کل به نام سرمایه‌ وجود دارد که در اشکال مختلف بروز می‌کند. یک شکل بروز آن سرمایه پولی است. شکل دوم ظهور آن سرمایه مولد است. یعنی زمانی که روی نیروی کار و مواد خام دارد کار می‌شود، سرمایه به شکل مولد عمل می‌کند. و شکل نهایی آن شکل سرمایه کالایی است. دوباره سرمایه‌ی جدید به صورت کالا به بازار عرضه می‌شود. این ها سه چیز نیستند و جدایی اینها از همدیگر تنها شکل بروزی است که به ماارائه داده می شود. اهمیت این بحث در اینجاست که در توضیح اقتصاد بورژوایی نمی‌توانیم از توزیع شروع کنیم، بلکه باید از تولید شروع کنیم. به همین دلیل مارکس از تولید شروع می‌کند. چرا اقتصاددانان بورژوا از توزیع، از مبادله یا حتی از مصرف شروع می‌کنند؟ زیرا بین سه شکل سرمایه تفاوت قائل می‌شوند و به صورت سه شکل در کنار هم می‌بینند و نه به‌عنوان یک واحد که اشکال بروز مختلف پیدا کرده است. اما چرا از تولید؟ زیرا اگر سرمایه مجموعه‌ای از ارزش‌هاست، ارزش فقط در تولید زاده می‌شود و ارزش نه از دوران و نه از مبادله و نه از مصرف به وجود می‌آید.

حالا به بحث وارونگی برمی‌گردیم. این گرایش چه پاسخی به مسئله وارونگی می‌دهد؟ آنجا که مارکس می گوید دیالکتیک من وارونه ی دیالکتیک هگل است، یا دیالکتیک هگل روی سرش ایستاده است و باید آن را وارونه کرد؟ نتیجه‌ای که این گرایش می‌گیرد این است که وارونگی موردنظر مارکس این است که هگل برای توضیح واقعیت از ایده شروع کرد، در حالیکه باید از ماده شروع کرد. هگل از اشکال انتزاعی شروع کرد، از اشکالی که انتزاعی از واقعیت اند و او آن‌ها را مستقل کرد. مثلا بشری وجود داشته، تاریخی وجود داشته و مفهومی‌ به اسم عقل ساخته شده است. هگل به جای اینکه از بررسی تاریخ شروع کند و به عقل برسد، عقل را به‌مثابه‌ی ایده‌ای انتزاعی و مستقل در نظر گرفت و از عقل انتزاعی شروع کرد تا واقعیت را نتیجه بگیرد. مثلاً هگل جامعه را از دولت نتیجه می‌گیرد و نه دولت را از جامعه. معتقد است ایده‌ی دولت، ضرورت وجود دولت، به مثابه ایده از آغاز تاریخ وجود داشته است. سیر حرکت تاریخ قدم به قدم به طرفی رفته که آن ایده را متحقق کند و نهایتاً در دولت بورژوایی متحقق می‌شود.

پس از آنجایی که هگل از ایده‌ی انتزاعاً مستقل شروع کرد و به تاریخ رسید، دیالکتیک آن روی سر ایستاده است. و برای اینکه درست شود باید از واقعیت و از تاریخ و ماده شروع کرد. به تعبیر دیگر در هگل پدیدار جای جوهر را گرفته یا شکل جای محتوا را گرفته است. هگل از بررسی شکل شروع کرد تا به محتوی برسد. مارکس از بررسی محتوا شروع کرد تا به شکل برسد. مثلا برای تعیین ارزش محصول، هگل یا اقتصاد بورژوایی از رقابت شروع کرد تا به قیمت برسد، در حالیکه باید از ارزش شروع کرد تا به قیمت رسید. به نظر این گرایش این وارونه‌کردن دیالکتیک هگل است. آنها مسلما بیراه هم نمی‌گویند و برای گفته‌شان استناداتی از مارکس دارند. برای مثال به گفته‌ای از مارکس در جلد یکم كاپیتال استناد می‌کنیم. همچنان که در مورد مذهب، انسان مقهور آفریده‌ی دماغ خودش یعنی اندیشه‌ی خود است، همانطور نیز در تولید سرمایه‌داری‌ وی تحت استیلای مصنوع دست خویش قرار می‌گیرد. نتیجه این که مارکس از هگل گسستی شناخت‌شناسانه نکرد. روش مارکس همان روش هگل است. وارونه کردن برای آن که پوسته‌ی رازآمیز بیفتد و هسته‌ی عقلایی بیرون آید، یعنی اینکه وارونه‌اش کنیم تا نظام فلسفی هگل که رازآمیز است بیفتد و هسته عقلایی که روش دیالکتیکی است بیرون اید. درک این گرایش برای توضیح مسئله‌ی وارونگی این است.

گرایش دوم

گرایش دوم ، گرایشی است که رابطه‌ی پدیدار و جوهر را، پدیدار و ذات را با درکی کانتی تعبیر می‌کند. و بر همین اساس به این نتیجه می‌رسد که دیالکتیک برای مارکس ابزار و روشی برای بازنمایی است و نه رابطه یِ درونی بین خود موضوعات. شواهد و استنادات متعددی در آثار مارکس برای امکان چنین انتسابی وجود دارد. همانطور که گفتم جان مفام می گفت که خود كاپیتال دارای خصلتی است که می‌توان روش‌های مختلفی را به آن نسبت داد.

در جلد یکم كاپیتال به اصطلاحاتی مانند اشکال پدیداری و روابط اساسی ، به پدیدار و جوهر پنهان، در جلد دوم كاپیتال به اصطلاحاتی مانند پدیدار تمام شده و مکانیزم ‌درونی برمی‌خوریم. در جلد سوم كاپیتال به اصطلاحاتی مانند سطح پدیدار، جوهر نامرئی و ناشناخته برمی‌خوریم. دقت کنید چه ارتباطی بعدا می‌تواند بین پدیدار و جوهر به وجود آید. سطح پدیدار و جوهر نامرئی و ناشناخته، حرکت مرئی و صرفا خارجی، جنبش حقیقی درونی، تظاهرات خارجی، روابط داخلی یا جوهر چیزها، اصطلاحاتی است که مارکس در جلد سوم به کار برده است. بر این اساس جمع‌بندی این گرایش این است که هنگامی که مارکس اشکال پدیداری را نام می‌برد، اشکالی مدنظرش است که در آن پدیدار جهان خارجی خودش را به ما نشان می‌دهد. شکلی که یک چیز برای نشان دادن خودش به ما می‌گیرد پدیدار است. مناسبات درونی و مناسبات اساسی یا جوهر نامرئی مناسباتی هستند که توضیح می‌دهند چرا باید چنین شکلی بگیرد. مارکس در جلد یکم می‌گوید اگر ظاهر و جوهر اشیا بر هم منطبق بودند چه نیازی به علم بود. مارکس در نامه‌ای به انگلس می‌گوید شیوه‌ی نگرش اقتصاددانان عامی ‌چنین است که تنها شکل تبارز مستقیم روابط است که در مغزشان منعکس می‌شود، نه روابط درونی و پیوند درونی‌شان. اگر قرار بود پیوند درونی هم منعکس شود باز چه نیازی به علم بود؛ به این معنا کار علم شناخت روابط درونی است و این دو بر هم منطبق و یکی نیستند. مارکس در جلد اول كاپیتال می‌گوید: «تمام نظریات مربوط به کارگر و سرمایه‌دار، همه‌ی فریفتاری شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری، کلیه‌ی پندارهای آزادیخواهانه‌ی آن و تمام یاوه‌سرایی‌های مداحانه‌ی اقتصاد عامیانه بر پایه‌ی همین شکل پدیده‌ای یعنی دستمزد و ارزش کار که رابطه‌ی واقعی یعنی ارزش و ارزش نیروی کار را نامرئی می‌سازد و درست عکس آن را نشان می‌دهد، قرار گرفته است.» مثال دیگر: مارکس در نظریه‌های ارزش اضافی می‌گوید: «ارزش کار و ارزش زمین بیان‌های انتزاعی زاییده شده از روابط تولیداند. آن‌ها مقولاتی برای اشکال ظهور روابط ذاتی هستند.» در جلد اول كاپیتال می‌گوید: «تفاوت ارزش از قیمت تنها جنبه‌ی عرضی دارد، جنبه ظاهری و پدیداری دارد.» بر اساس این موارد خواهیم دید که بنا به نظر این گرایش، در شیوه‌ی ارائه‌ی مارکس در كاپیتال پدیدار و جوهر مبتنی بر درکی کانتی است، به این معنا که وحدت ندارند. دوگانگی دارند؛ دو چیز هستند و تضاد ندارند، بلکه تقابل دارند. مثلا اینکه‌ یک شی ای وجود دارد و ما دائما اسم‌های مختلفی روی این شیء می‌گذاریم، روابط مختلفی را به این شیء منتسب می‌کنیم، یک چیز است، خود آن شیء چیز دیگر، این دو یکی نیستند. مثلاً زمانی که می گوییم آسمان به دور زمین می‌چرخد، نسبتی است که ما به واقعیت می‌دهیم؛ در نتیجه این دو با هم تضاد ندارند بلکه تقابل دارند یعنی در مقابل هم قرار گرفته‌اند. امروز این ایده را به واقعیت منتسب می‌کنیم، فردا ایده‌ی دیگری و کار علم دائما انتسابات جدید است. به خاطر اینکه ظاهر و جوهر بر هم منطبق نیستند و اگر بودند چه نیازی به علم بود؛ پس چون منطبق نیستند دائما می‌توان اسم جدیدی، روابط جدیدی را به واقعیت نسبت داد و این کاری است که علم می‌کند. پس از نظر این گرایش، کار مارکس این است که واقعیت‌ها و پدیدارها را بررسی می کند و حساب می‌کند چگونه چنین چیزهایی ممکن است اتفاق بیفتند. زمینه‌های امکان اینها چیست و آن مقولاتی که در نهایت به آن می‌رسد، در واقع همان اشکالی هستند که برای کانت به مثابه ی صورتها و مقولات ماقبل تجربی به کار می‌رفتند. مثلا درک زمان و مکان برای کانت. زمان و مکان چیزهایی نیستند که ما از طریق تجربه به آنها برسیم. صورتهای حس هستند، پیشاتجربی‌اند، از پیش موجوداند، ما چیزی را در مکان و چیزی را در زمان می‌توانیم حس کنیم. پس کانت از بررسی پدیدارها به زمینه‌های امکان رسیده است. چگونه وجود چیزی ممکن است؟ به این معنا ممکن است که ما از پیش، تصوری از زمان و از مکان داشته باشیم. به این روش در بررسی پدیدارها «ترانساند کردن» می‌گویند. ادیب سلطانی نام آن را «تنقیح مناط» گذاشته است. یعنی حرکت از اشکال پدیداری برای دریافت اشکال ذاتی؛ این اشکال ذاتی ازپیش‌ موجود هستند نه اینکه ما از تجربه به آن برسیم. ما به‌صورت شهودی، یعنی به صورت دریافت غیرتجربی به وجود آنها پی می‌بریم، مانند زمان و مکان. پس وقتی مارکس در روش اقتصاد سیاسی می‌گوید که ما برای شناخت واقعیت از مجرد به طرف مشخص می‌رویم، این گرایش می‌گوید: اشتباه نکنید، مجرد آغازگاه نیست. مجرد، مشخص را پیش‌فرض خودش دارد، یعنی مارکس باید از امر مشخص حرکت ‌کرده باشد تا به مقولات مجرد برسد و بعد بتواند تصدیق آن مقولات مجرد را در مقولات مشخص که حالا به‌مثابه‌ی دانش درآمده‌اند، امکانپذیر کند. به همین دلیل این گرایش می‌گوید مارکس در كاپیتال از ارزش مصرفی شروع نکرده است، زیرا مقوله‌ی ارزش مصرفی مقوله‌ای مجرد و فراتاریخی است. چرا مجرد؟ مجرد به چیزی می‌گوییم که تعین خاصی نداشته باشد. ارزش مصرفی در بررسی اشکال مختلفی که در تاریخ انسانی وجود داشته، همیشه وجود داشته است. همیشه ‌یک چیزی مصرف می‌شده است. ارزش مصرفی تغییر نکرده است. ارزش مصرفی در شرایط سرمایه‌داری‌ شکل ارزش مصرفی سرمایه‌داری‌ را به خود گرفته است. وجه مشخص سرمایه‌داری‌ ارزش مبادله است، به همین دلیل مارکس از ارزش مصرفی شروع نمی‌کند بلکه از ارزش مبادله شروع می‌کند. اگر ما این حرف را بزنیم و بگوییم مارکس از ارزش مبادله شروع می‌کند و معتقد شویم که ارزش مبادله خودش چیز مشخصی است، پس تکلیف ما با این بحث مارکس که گفت ما از مجرد شروع می‌کنیم تا به مشخص برسیم چه می‌شود؟ این گرایش می‌گوید که این توهمی است که خود مارکس به وجود آورده است. مارکس کار مجرد و برمبنای آن ارزش و ارزش نیروی کار و ارزش مبادله را به‌مثابه‌ی کار نامتفاوت بشری تعریف کرده است. آنگاه این توهم را پیش می‌آورد که وقتی می‌گوید کار نامتفاوت بشری، کار یعنی کار. هر فعالیتی که هر انسانی در هر عصری انجام داده کار است و به این معنا مجرد است، در حالی که مجردبودن ارزش مبادله به این دلیل نیست. ارزش مبادله به این دلیل مجرد است که در شرایط سرمایه‌داری‌ به‌دلیل تقسیم کار اجتماعی و جداشدن شاخه‌های مختلف تولید از همدیگر، خصلت‌های مصرفی هر کار یعنی کار مفید از بین رفته است. دیگر کار خیاط و بنا و نقاش اهمیت ندارد، بلکه کار است. در نتیجه توهمی‌ که در روابط اقتصاد بورژوایی پیشرفته وجود دارد هرکس که به بازار کار می آید، دیگر قابلیت‌های فردی‌ اش مثلا به عنوان نقاش یا بنا اهمیت ندارد، بلکه آنچه اهمیت دارد و کار به‌مثابه‌ی کار تلقی می‌شود، به این معنا، کار مجرد است. وقتی مارکس می‌گوید از مجرد شروع می‌کنیم و به مشخص می‌رسیم، خود این مجرد هم مشخص است. زیرا اصرار این گرایش بر این است که ما از مشخص شروع می‌کنیم و نه از مجرد. اگر چه مارکس از مقوله‌ی مجرد ارزش یا ارزش مبادله شروع کرده، ولی این هم مشخص است و فقط به مناسبات سرمایه‌داری‌ تولید مربوط می‌شود. این گرایش می گوید مارکس که در گروندریسه گفته بود که باید از تعین‌های مجرد و عام که کمابیش در همه‌ی جوامع مشترک هستند آغاز کرد، این طرح را کنار گذاشت و از یک پدیده‌ی مشخص شروع کرد. به همین دلیل هم مارکس در كاپیتال از ارزش یا از سرمایه شروع نکرده بلکه از کالا شروع کرده و کالا هم که پدیده‌ای واقعی و مشخص است. همین گرایش معتقد است که وقتی مارکس در روش اقتصاد سیاسی می‌گوید کالبدشناسی ‌انسان کلید درک کالبدشناسی ‌میمون است، این به معنی ان است که ما باز هم باید از زمان حال شروع کنیم. ما برای شناخت میمون نمی‌توانیم از گذشته شروع کنیم. زمان حال و آنچه اکنون وجود دارد معیاری برای شناخت است. ما از قوانینی که از زمان حال استنتاج می‌کنیم، می‌توانیم گذشته را توضیح دهیم. و این را دلیل آن می‌دانند که مارکس از امر مشخص شروع کرده است. مثلا کولتی می گوید ما سرمایه را بدون اجاره‌ی زمین می‌توانیم بفهمیم، مثلاً مارکس در جلدهای اول و دوم كاپیتال کوچکترین اشاره‌ای به اجاره‌ی زمین نکرده است. ما قوانین عام حرکت سرمایه را می‌توانیم بدون اشاره به اجاره زمین بفهمیم.

اما اجاره‌ی زمین بدون سرمایه قابل فهم نیست، یعنی ما اول باید سرمایه را بفهمیم ، باید زمان حال یا شکل حال را بفهمیم تا بتوانیم شکل گذشته را توضیح دهیم. این گرایش می‌گوید به همین دلیل سیر کار مارکس چنین است که اول سرمایه را توضیح می دهد و بعد در جلد سوم اجاره‌ی زمین یا مالکیت ارضی را. این گرایش سعی می‌کند ساختاری از كاپیتال موازی با ساختاری از سنجش خرد ناب کانت بسازد. سعی می‌کند برای مارکس دستگاهی مانند سنجش خرد ناب کانت بسازد. مارکس هم پدیده‌های موجود را بررسی کرده تا به زمینه‌های امکان آنها برسد. و وقتی فرایند‌ بازنمایی را شروع می‌کند، دوباره پدیده‌ها را مقوله‌بندی می‌کند؛ به همین دلیل از واقعیت تجربی شروع می‌کند تا به زمینه‌های امکان آن برسد. سپس دوباره شروع به مقوله‌بندی این زمینه‌های امکان می‌کند. یکی از متفکرینی که به آن استناد می‌کنیم شخصی است به نام «دریک سایر». وی می‌گوید: «مقوله‌های تاریخی مارکس نه از انتزاعات صرف به‌طور عام ساخته شده‌اند و نه از مقولات فراتاریخی به‌طور خاص. آنها به تاکید ساخته‌های پسینی هستند که دقیقاً به وسیله‌ی انتزاع از واقعی و انضمامی به آن رسیده‌ایم.» او می‌گوید مارکس هیچ نقطه آغاز رازآمیزی ندارد. به این ترتیب در تناظری که این گرایش بین كاپیتال مارکس و سیستم منطقی و فلسفی کانت، سنجش خرد ناب، قائل می‌شود معتقد است که همانطور که کانت یک تحلیل داشته که پدیدارها را بررسی می‌کرد تا به مقولاتی مانند کمیت یا کیفیت، یا صورتهایی مانند زمان و مکان برسد، مارکس نیز همین کار را کرده است؛ یعنی واقعیت‌ها را بررسی می‌کند تا به آن مقولات برسد. مثلاً مارکس به ارزش می‌رسد، یعنی مقوله‌ای که همان جایگاه را برای مارکس دارد که کمیت یا زمان و مکان برای کانت. کانت می‌گفت ما چیزی را نمی‌توانیم حس کنیم، مگر از پیش تصوری از زمان و مکان داشته باشیم. مارکس می‌گوید برای فهمیدن روابط بورژوایی، برای فهمیدن عرضه و تقاضا، سود یا بهره باید از پیش، «ارزش» را به‌مثابه‌ی یک مقوله‌ی پیشاتجربی در اختیار داشته باشیم. اینجا فقط یک مقایسه صورت می‌گیرد، نه این که ارزش برای مارکس از مقولات پیشاتجربی است. ما از بررسی یکسری پدیده‌ها به مقوله‌ها می‌رسیم و بعد بقیه‌ی پدیده‌ها را برای تصدیق این مقولات ارزیابی می‌کنیم. این گرایش معتقد است همانطور که برای کانت امکان منطقی با امکان واقعی یکی نیست، برای مارکس هم امکان منطقی و امکان واقعی یکی نیست. یعنی اگر به لحاظ منطقی ما این امکان را داریم که بین مقولات و موضوعاتی که می‌شناسیم ارتباط دیالکتیکی برقرار کنیم؛ اگرچه ذهن و منطق ما می‌تواند این کار را بکند، این به معنی آن نیست که خود این مقولات هم این رابطه دیالکتیکی را دارند. پس اگر دیالکتیک در كاپیتال به کار می‌رود، فقط کارکرد ابزار و روش را دارد، زیرا امکان منطقی با امکان واقعی یکی نیست. دریک سایر معتقد است که در این مورد مارکس بر کانت مبتنی است. این گرایش برای اثبات این مسئله و برای رد وجود دیالکتیک بین خود مقولات، به برخی گفته‌های مارکس در یادداشت‌هایش درباره‌ی واگنر استناد می‌کند. مارکس در آنجا می‌گوید من برای تحقیق درباره‌ی ارزش با روابط بورژوایی سروکار داشته‌ام، نه با کاربرد یک نظریه‌ی ارزش در یک موقعیت اجتماعی که هرگز نساخته‌ام.

استنادات این گرایش بیشتر برای نشان دادن این موضوع است که چگونه مارکس از یک ایده شروع نکرده تا به واقعیت برسد. واقعیت برای مارکس تعیّن و تشخص و ظهور ایده‌ ی قانون نبود، بلکه مارکس از خود واقعیت شروع کرده است. نمونه‌ای دیگر از مارکس: «به نظر اقای واگنر ارزش مصرفی و ارزش مبادله باید از آغاز از مفهوم ارزش مشتق شوند نه انگونه که من از یک موجود مشخص یعنی کالا بیرون کشیدم.» در جای دیگری می‌گوید: «من نیستم که ارزش را به ارزش مصرفی و ارزش مبادله به‌مثابه‌ی تقابلی که در آن مفهوم مجرد ارزش خود را تقسیم می‌کند، تقسیم می‌کنم. من نیستم که این تقسیم را می‌کنم بلکه شکل اجتماعی مشخص محصول کار یعنی کالا که از یک سو ارزش مصرفی و از سوی دیگر ارزش مبادله است.»

نقل‌قول آخر از مارکس به‌عنوان استناد برای این که مارکس از مشخص حرکت می‌کند و نه از ایده استفاده می‌شود. اتفاقاً به نظر من این می‌تواند دلیل جالبی برای گرایش اول محسوب شود، یعنی انشقاق ارزش به ارزش مبادله و ارزش مصرفی یا انشقاق کالا به ارزش مبادله و ارزش مصرفی، در واقع کاری نیست که شیوه‌ی بازنمایی من به وجود آورده است. من نیستم که با بازنمایی خود، کالا را به دو چیز تقسیم می‌کنم. خود شکل این واقعیت است که موجب این تناقض می‌شود. البته مارکس در اینجا می‌گوید تقابل. این گرایش می‌گوید درست است که خود واقعیت موجب تقابل می‌شود، اما تقابل و نه تناقض. واقعیت این است که ارزش مبادله و ارزش مصرفی در تقابل با هم قرار دارند و در کنار هم وجود دارند. ما نمی‌توانیم با نفی یکی، دیگری را نفی بکنیم. روشی که نهایتا این گرایش به مارکس نسبت می‌دهد، اسمش را روش ابداکتیو

(abductive)

می‌گذارد. در استقراء ما از اجزاء به قانون کلی می‌رسیم که نام این روش اینداکتیو

(inductive)

است. روش قیاسی یعنی رسیدن از حکم کلی به اجزاء یا دیداکتیو

(deductive)

. این گرایش می‌گوید روش مارکس نه این است نه آن. اسمش را می‌گذارد ابداکتیو. یک تعبیر جدید که معنایش عبارت است از روش فرضی ـ قیاسی. چراکه مارکس در بررسی موضوع كاپیتال ضمن آن که واقعیات را بررسی می‌کند؛ یکسری فرض‌ها را هم در نظر می‌گیرد، فرض‌هایی که از تعمیم واقعیت به دست نیامده‌اند، یعنی اینطور نیست که چون این پدیده واجد فلان چیز است، پس ما این را به عنوان امری مشترک بیرون می‌کشیم و از آن یک حکم می‌سازیم بلکه مارکس یکسری فرض‌ها را از خودش به آن اضافه می‌کند. دقیقاً مثل کانت که مقولاتی طرح می کند و می‌گوید با این مقوله‌ها امکان فهم وجود دارد. تفاوتش را اینگونه توضیح می‌دهند که کار مارکس این است که مثلاً سه داده مانند H1,H2,H3 را بررسی می‌کند و بر اساس بررسی این سه داده یک حکم می‌دهد و یک فرضیه به نام H می‌سازد. می‌گوید این روش استقرایی نیست زیرا بر مبنای بررسی اجزاء به یک حکم کلی نرسیده است. در ضمن قیاسی هم نیست، زیرا اجزا از یک حکم کلی به دست نیامده‌اند. در روشی قیاسی، ما اجزا را از یک حکم کلی استنتاج می‌کنیم. به این دلیل روش مارکس چیزی مابین این دو یا غیر از این دو است که به مارکس روش ابداکتیو نسبت می دهد.

ما همان گونه که در گرایش‌های قبل، روش را در نمونه‌ها و مثال‌هایی آزمودیم، کمابیش می‌توانیم این مثال‌ها را این جا نیز به کار بریم. برای این گرایش ارزش ذات است و شکل ظهور ارزش به مثابه ی ارزش مبادله ، پدیدار است و مطابق بحث قبلی این‌ها با هم وحدت و تضاد ندارند و دو جنبه از یک چیز هستند که در کنار هم دیگر قرار گرفته اند. این مساله را می‌توان در دورپیمایی سرمایه که قبلا بدان اشاره شد، روشن تر دید.

در دورپیمایی سرمایه گفته شد که‌یک سرمایه به صورت کل وجود دارد که در اشکال ظهور مختلف آن را می‌بینیم: به صورت سرمایه‌ی پولی، سرمایه‌ی‌ مولد و به صورت سرمایه‌ی کالایی. این گرایش می‌گوید که درست است که اینها اشکال سرمایه هستند و سرمایه نسبت به آن ها پدیدار است، اما این طور نیست که اینها فقط یک لحظه و یک شکل بروز باشند.اگر قرار باشد که این حالت‌های مختلف سرمایه، این پدیدارهای مختلفی که ما از یک جوهر به‌مثابه‌ی سرمایه و به‌مثابه‌ی ذات می‌بینیم، اگر این ها فقط شکل بروز هستند، پس ارزش چگونه به وجود می‌آید؟ ارزش‌افزایی چگونه صورت می‌گیرد؟ چون یک واقعیت داریم که در اشکال مختلفی خودش را بروز داده است یا به صورت سرمایه کالایی ‌یا سرمایه‌ پولی یا سرمایه‌ی مولد. پس کجا سرمایه اضافه شده؟ پس ارزش‌افزایی چگونه صورت گرفته است؟

این گرایش می‌گوید این‌ها پدیدار هستند، اما نه فقط به مثابه‌ی یک لحظه در فرایند، بلکه در کنار هم وجود دارند. در تقابل با هم وجود دارند. در یکی از اینها که سرمایه‌ی مولد است، ارزش‌افزایی هم صورت می‌گیرد. به این ترتیب این گرایش نمی‌تواند به تضاد کار و سرمایه معتقد باشد. یعنی از نظر این گرایش کار و سرمایه با هم تقابل دارند. دوچیز در کنار هم دیگر هستند. برای این گرایش این گونه نیست که اگر کار را نفی کنیم، سرمایه هم از بین رفته است. یا کافی است کار وجود نداشته باشد تا سرمایه از بین برود. البته کار به مفهوم سرمایه‌داری‌ آن و کارکرد ارزش نیروی کار در بازار مورد نظر است. برای این گرایش کار و سرمایه دو چیز هستند. ما اگر کاررا نفی کنیم، سرمایه در اشکال دیگر وجود خواهد داشت. طبیعتاً تضاد دیگر وجود ندارد و ما می‌توانیم اشکال کار و سرمایه را به شکل تعدیل شده دائماً در کنار هم داشته باشیم. به همین دلیل است که عمدتاً متفکرین این گرایش ــ اگر بخواهیم در این حیطه صحبت کنیم ــ به انقلاب به این معنی ک پرولتاریا با نفی خود سرمایه‌داری‌ را نفی خواهد کرد، دیگر اعتقاد ندارند و به چیزی شبیه به سوسیال‌دموکراسی و به اشکالی باور دارند که کار و سرمایه را در شکل تعادل ثروت و توزیع عادلانه‌ی ثروت حفظ کند و به اینکه مبارزات سندیکایی کارگران برای حفظ تعادل این دوجنبه در کنار هم است.

البته این‌ها استنتاج‌های سیاسی هستند و تنها برای روشن‌شدن مفهومی ‌که بین کار و سرمایه تناقض نمی‌بیند، به آن اشاره شد.

برگردیم به مساله‌ی وارونگی. این گرایش وارونگی را چه طور می‌بیند؟ این گرایش معتقد است که ایده آلیسم یعنی این که بگوییم واقعیت ایده‌آل است. ایده‌آلیسم یعنی این که ما خود واقعیت را حقیقی ندانیم و بگوییم حقیقت آن در جای دیگری نهفته است. حقیقتی وجود دارد که در تعین خودش به صورت واقعیت جلوه می‌کند. پس برای این که این واقعیت حقیقت پیدا کند باید نفی شود. اساس ایده‌آلیسم در این نکته نهفته است و اگر بپذیریم که مارکس هم چنین نظری داشته است، یعنی معتقد بوده جزء ، تعین و نفی کل است و جزء حقیقت ندارد، درنتیجه وارونگی ای صورت نگرفته است و ایده آلیسم هگل کاملا در این مساله حفظ شده است. پس از نظر این گرایش مفهوم وارونه کردن، همان مفهوم فیزیکی وارونگی نیست. جا به جا کردن جای ایده و ماده نیست. چرا که به قول انگلس و در دیالکتیک طبیعت، ماده تنها انتزاع صرف است. ماده‌یک مقوله‌ی مجرد است. جالب این جاست که انگلس در یک بخش 15 صفحه ای در دیالکتیک طبیعت این بحث را طرح می‌کند. اگرچه تمام کتاب دیالکتیک طبیعت بحث برای اثبات عکس این نکته است. پس اگر جابه جا کردن جای ایده و ماده چیزی را عوض نمی‌کند چون ماده هم انتزاع صرف است و ماده هم مفهومی‌است مجرد؛ پس به نظر این گرایش این وارونگی چه معنایی دارد؟ وارونگی یعنی اینکه مارکس به اصل عدم تناقض باز می‌گردد. به این باز می‌گردد که در اشیا تناقضی نیست. هسته‌ی عقلایی یعنی آن چیزی که عقل قبول می‌کند و بازگشتن به عقل سلیم. پس وقتی مارکس می‌گوید پوسته‌ی رازآمیز را دور بیندازیم، منظورش این نیست که روش هگل را بدین ترتیب حفظ کنیم. او می‌گوید کل دیالکتیک بین مقولات یعنی رابطه‌ی وحدت ضدین بین خود موضوعات را کنار بگذاریم و به جایی که عقل حکم می‌کند بازگردیم. جایی که بنیاد علم است، اصل همانی، اصل عدم تناقض: A=A و A≠῀A. شکل دیگری وجود ندارد.به همین دلیل است که این حرف مارکس را که (روش من چون مادی است؛ علمی‌است) این طور تعبیر می‌کند که از آن جایی که روش مارکس به اصل عدم تناقض و اصل همانی باز می‌گردد و پایه‌ی علم هم اصل همانی است، پس به پایه‌ی علم، یعنی اصل عدم تناقض در واقعیت برمی گرددو تنها به این دلیل است که روشش علمی‌ است. از نظر این گرایش كاپیتال مارکس، بررسی یک موضوع اندیشه نیست. كاپیتال مارکس بررسی یک مفهوم نیست بلکه بررسی یک واقعیت است. و به تعبیر آلمانیش بررسی یک

Gegenstand

است، نه یک

Obiekt

. این بحث کولتی است. اهمیت این بحث در این است که روابطی که مارکس به واقعیت نسبت می‌دهد، روابطی در درون خود موضوع هستند و این روابط در درون موضوع بر تناقض مبتنی نیستند. این نکته بسیار اهمیت دارد زیرا این یکی از تناقضات اساسی این گرایش است. قبلاَ فکر می کردند که روش از موضوع جدا نیست و می گفتند، اگر بپذیریم که روش بازنمایی مارکس دیالکتیکی است، پس باید قبول کنیم که روابط عناصر درون موضوع هم باید روابط دیالکتیکی باشد. این گرایش نهایتا به این نتیجه رسید که روش به موضوع وابسته نیست. در این جا دوگانگی وجود دارد؛ واقعیت یک چیز و من

Subject

چیز دیگری است. روش متعلق به من است و واقعیت متعلق به واقعیت است. آن چه من دریافت می کنم پدیدار است و آن چه بطور درخود واقعیت دارد شئ فی‌نفسه است. آن چه من به واقعیت نسبت می‌دهم، امکان منطقی است، آن چه خود واقعیت است، امکان واقعی است، و به این نتیجه رسیدند که استفاده از روش دیالکتیکی در بازنمایی كاپیتال لزوماً به معنی وجود مناسبات دیالکتیکی در خود واقعیت نیست. نتیجه این که مارکس از هگل گسستی شناخت‌شناسانه دارد.این گسست در مارکس در سال 1843 در مقدمه به فلسفه‌ی حق هگل، نقد آموزه‌ی دولت هگل، رخ داد. آنها معتقدند که در این نوشته مارکس از هگل گسست می‌کند و بیشتر به ایده‌ی فیخته ای ـ کانتی گرایش پیدا می‌کند و آن پذیرش ارتباط پدیدار ـ جوهر بر اساس رابطه‌ی کانتی است: تقابل و دوگانگی.

این گرایش معتقد نیست که مارکس برای خود شناخت شناسی نوینی دارد، بلکه مارکس از هگل گسیخت و به کانت تمایل یافت.

گرایش سوم

 گرایش سومی‌که بررسی می‌کنیم تعبیر ساختارگرایانه از روش مارکس است و همان گونه که در مقدمه گفته شد، عمدتاً بر آرای آلتوسر و پولانزاس متمرکز خواهیم بود. از آن جایی که اساساً قرار است درباره‌ی روش كاپیتال بحث کنیم، درباره دیدگاه ساختارگرایان بحث نخواهیم کرد چرا که حیطه‌هایش وسعت بیشتری دارد و به کل روش مارکسیسم بر می‌گردد و در آن صورت ناگزیر خواهیم شد تعابیر روانشناسانه‌ای که در این حیطه به شناخت‌شناسی نسبت داده می‌شود را هم بیاوریم، مانند دیدگاه‌های پیاژه، لاکان، لوی اشتراوس و…

مانند گرایش‌های گذشته می‌توان شواهدی را پیدا کرد که این گرایش بتواند خود را بر آنها استوار کند. به جمله‌ای که از پس گفتار به چاپ دوم نقل کردم توجه کنید: سبک تشریح مطالب صریحاً از اسلوب تحقیق متفاوت است یعنی شیوه‌ی تحقیق از شیوه‌ی بازنمایی جداست و با هم تفاوت دارند. بحث مارکس در روش اقتصاد سیاسی یکی از مهم‌ترین نقاط موردمراجعه‌ی این گرایش است. آن جایی که مارکس بحث می‌کند که ما در شناخت از مفاهیم مجرد حرکت می‌کنیم تا به امر مشخص در اندیشه برسیم. و بخشی از نقد آن روزنامه‌ی روسی که نقل کردم که می‌گوید: کار مارکس بررسی ساخت‌ها و قوانینی است که بر ساختارها حاکم‌اند، و مارکس آن را به‌عنوان چیزی که موردپذیرشش است تایید می‌کند. شاید بتوان گفت مشکل ما با گرایش سوم که امیدوارم بتوانیم آن را به خوبی به پیش ببریم، در واقع دشواریی است که خود این گرایش به نوعی به وجود آورده است و اگر در این جا و آن جا به نظر برسد که شباهت‌هایی با گرایش‌های گذشته دارد، چیزی است که خود این گرایش سعی می‌کند انکار کند و مدعی است که حرف تازه‌ای می‌زند. فکر می‌کنم این گرایش بدون توجه به یک مفهوم و یک مقوله، تقریبا غیرقابل‌ارائه و غیرقابل‌فهم است و آن مساله‌ی گسست شناخت‌شناسانه‌ی مارکس است. از نظر این گرایش، مارکس به لحاظ شناخت‌شناسی یعنی به لحاظ نظریه علم، نه ادامه‌ی کانت است نه ادامه‌ی هگل و نه ادامه‌ی هیچ کس دیگر، بلکه بنیادگذار شناخت‌شناسی نوینی است که همان شناخت‌شناسی مارکسی است. به نظر این گرایش مارکس با دست‌یافتن به مفهومی ‌به نام شیوه‌ی تولید بنیاد یک شناخت‌شناسی جدید را می‌گذارد که نتیجه‌ی این شناخت‌شناسی جدید یک روش جدیدی نیز هست که طبیعتا هم با شناخت‌شناسی کانت و هگل متفاوت است و هم با روش آنها. به نظر این گرایش، اگر قرار باشد نشانه‌ای برای این مساله در گذشته‌ی فلسفه پیدا کنیم تا زمینه‌ها را بشناسیم، این نظر اسپینوزاست که در اینجا کم بسط داده شده و خیلی خلاصه است و مارکس فقط از آن استفاده کرده تا بتواند طرح نوین شناخت‌شناسی خود را بریزد. مساله از این جا شروع می‌شود که دانش رابطه‌ای بین مجرد و مشخص نیست. دانش رابطه‌ای است بین مجرد و مجرد.

دانش یک پراتیک نظری است که روی مواد اولیه‌ی قبلی کار می‌کند و آنها را به مواد جدیدی تبدیل می‌کند. همانطور که ما در فرایند‌ تولیدی مواد را گرفته و روی آن کار می‌کنیم، مثلاً با کار روی چوب آن را به میز تبدیل می‌کنیم، دانش نیز چنین است که روی مواد اولیه‌ای که از طریق مفاهیم ایدئولوژیک ساخته شده‌اند، یعنی ناشی از تصوراتی است که انسان نسبت به محیط یا موضوع مورد بررسی‌اش دارد، کار می‌کند. کار دانش با خود موضوع موردبررسی نیست. وظیفه‌اش کارکردن روی این تصورات است. پس علم عبارت است از تبدیل مفاهیم ایدئولوژیک یا داده‌های ایدئولوژیک به داده‌های علمی که این داده‌های علمی ‌هم امر مشخص نیستند بلکه در اندیشه امر مشخص ‌اند. یعنی ما از یک موجود مجرد آغاز می‌کنیم و به موجود مجرد دیگری که مشخص دراندیشه است می‌رسیم.

برای این که بتوانیم درکی را که این گرایش از موضوع مورد مطالعه‌ی مارکس در كاپیتال ارائه می‌دهد بشناسیم، باید درباره‌ی مواردی که صحبت خواهم کرد تامل بیشتری کنیم. به نظر این گرایش (و همین جاست که به نوعی مارکس را مدیون اسپینوزا می‌داند) موضوع واقعی و موضوع اندیشه با هم فرق می‌کنند و یکی نیستند. اصطلاح لاتین آن در واقع

real object

(موضوع یا ابژه‌ی واقعی) است و

thought object

(موضوع اندیشه ای) یا موجود مشخص در اندیشه. مارکس به آن

Gedankenkonkretum

می‌گوید.

تفاوت موضوع واقعی با موضوع دانش به معنای چیست؟ مثلا در دانش درباره‌ی دایره صحبت می‌کنیم. مثلا می‌گوییم یک دایره داریم و بر آن خطی مماس می‌کنیم و بعد از آن جا نتیجه می‌گیریم و یک قضیه را اثبات می‌کنیم. دایره‌ یک موضوع اندیشه است و یک موضوع واقعی نیست. در واقعیت چیزی به اسم دایره وجود ندارد. در واقعیت یا سیب وجود دارد یا توپ،یا… یعنی یک مجموعه ماده که خارج از ما وجود دارند و ما این اشکال و این مفاهیم را از آنها استنتاج می‌کنیم. یعنی تصوراتی را نسبت به آنها، به وجود می‌آوریم که اینها ماده‌ی اولیه‌ی علم می‌شوند. موادی که علم می‌تواند روی آن ها کار کند. این آن چیزی است که در واقع به اعتبار آلتوسر مارکس از اسپینوزا گرفته است. اهمیت این مساله در کجاست؟ یک نمونه می‌آورم:

وقتی می‌گوییم مارکس شیوه‌ی تولید را بررسی می‌کند، شیوه‌ی تولید یک موضوع اندیشه است و یک موضوع واقعی نیست. در واقعیت چیزی به نام شیوه‌ی تولید وجود ندارد. در واقعیت فرماسیون مشخص اجتماعی- تاریخی وجود دارد. مثلا می‌گوییم در تاریخ ایران یک واقعیت در زمان معینی وجود داشته است که نامش تاریخ ایران در زمان نادر شاه است. در آن جا می‌توانیم شیوه‌های تولید مختلفی را که با هم مفصل‌بندی شده‌اند، به آن واقعیت نسبت بدهیم. به همین خاطر برخی معتقدند که (این اشاره را در گرایش چهارم کاملا باز خواهم کرد) مارکس معتقد بود جامعه‌ی بورژوایی فقط دو طبقه دارد. یکی پرولتاریا و یکی سرمایه دار (یا بورژوا) و به او ایراد می گرفتند که این تقابل هیچ گاه وجود نداشته. به نظر من اشکال این گرایش این جاست که این افراد موضوع اندیشه ای را جایگزین موضوع واقعی می‌کنند. در واقعیت چیزی به نام شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری‌ نداریم. در واقعیت مفصل‌بندی بسیار پیچیده‌ای از انواع و اقسام شیوه‌های تولید داریم که ‌یک موضوع واقعی را ساخته‌اند. پس به نظر این گرایش روش كاپیتال روشی است که این مواد اولیه‌ی نظری را به دانش علمی‌ تبدیل می‌کند. به این ترتیب، وقتی مارکس در روش اقتصاد سیاسی صحبت می‌کند که ما از مجرد به مشخص می‌رسیم، این گرایش تاکید می‌کند که رسیدن به مشخص رسیدن به خود واقعیت نیست. باز به تعریفی علمی ‌می‌رسیم که خودش مجرد است و به صورت مشخص فقط در اندیشه وجود دارد. مارکس در گروندریسه می‌گوید روشی که به ما اجازه می‌دهد که از مجرد به مشخص فرا برویم صرفاً شیوه‌ای است از اندیشه که مشخص را به‌مثابه‌ی یک مشخص ذهنی (که اصطلاح آلمانی آن geistig Konkretes است) در می‌یابد و بازتولید می‌کند. پس دوباره ما در این جا به خود واقعیت مشخص نمی‌رسیم. همین جا مارکس می‌گوید ولی این به معنی روند تکوین خود واقعیت مشخص نیست. پس روند تکوین خود واقعیت مشخص حیطه و سپهری جداست. نمونه ی دیگر: جایی است ‌که مارکس طی نامه‌ای به انگلس می‌گوید کشف من درباره‌ی ارزش اضافی این است که ارزش اضافی را فارغ از اشکال معین و خاص‌اش مثل سود، اجاره و بهره بررسی کردم و صریحاً می‌نویسد که روش علمی ‌از کل زنده، از موجود زنده ‌یعنی موضوع واقعی نمی‌آغازد بلکه از مجردات یعنی موضوعات اندیشه آغاز می‌کند.

این روش معتقد است که موضوع موردبررسی مارکس یک کلیت با درکی لایبنیتسی ــ هگلی نیست که در گرایش اول بررسی کردیم. از طرف دیگر بررسی ایده‌های مجرد، داده‌های مجرد که از طریق یک شناخت امپریک به دست آمده‌اند نیز نیست، بلکه کارکردن روی آن‌هاست.

اگر ما به واقعیت نگاه ‌کنیم و از آن ایده‌هایی بگیریم و به آنها علم بگوییم، یعنی به ایده‌های گرفته و ارتباطات دریافت شده از واقعیت علم بگوییم، از نظر این گرایش این عناصر هنوز علم نیستند، اینها مواد اولیه‌ی علم هستند. ماده‌ی خامی ‌هستند که علم باید روی آنها کار کند تا آنها را به دانش تبدیل کند.

حال روش مورد بحث ما، روش كاپیتال است. بعدها روشن خواهیم کرد که چرا به این روش دیالکتیک گفته می‌شود. پس بدین ترتیب موضوع موردبررسی مارکس اولا کلیت با درکی لایبنیتسی ــ هگلی نیست، یعنی گرایش اول. ثانیاً مانند گرایش دوم بررسی داده‌های تجربی و ساختن مقولات هم نیست. کلیت با درکی لایبنیتسی ــ هگلی نیست، زیرا این‌طور نیست که کل در اجزای خودش بیان شده باشد. مااصطلاحاً، به موضوع موردمطالعه‌ی مارکس کلیت می‌گوییم، فقط به این دلیل که ‌یک واژه برای آن داشته باشیم. و تعبیر این گرایش این است: کل پیچیده‌ی ساخت‌بندی شده به طور مسلط.

این چیزی که موضوع مطالعه‌ی مارکس است، کلیت نیست. به کاربردن واژه‌ی کلیت یا توتالیته این اشکال را به وجود می‌آورد که با همان درک لایبنیتسی ـ هگلی اشتباه شود. پس به‌نظر این گرایش آنچه در موضوع مطالعه‌ی مارکس اهمیت دارد ارتباط عناصر موجود با یک دیگر است. اینکه این عناصر چگونه ارتباطی با هم دارند، موضوع مطالعه را تعریف می‌کند. یعنی این رابطه است که برای دو سر رابطه هویت می‌سازد. نه این که دو سر رابطه برای این رابطه هویت بسازند. برای روشن شدن موضوع یک مثال در حیطه‌ی ماتریالیسم تاریخی می‌آوریم. این مبارزه‌ی طبقاتی است که طبقات را می‌سازد. طبقات نیستند که مبارزه‌ی طبقاتی را به وجود می‌آورند. یعنی ما نمی‌گوییم در ابتدا به صورت مفروض طبقه‌ی بورژوا و پرولتر داریم و سپس این دو با هم درگیر می‌شوند و چیزی به نام مبارزه‌ی طبقاتی به وجود می‌آید، بلکه چیزی به نام مبارزه‌ی طبقاتی وجود دارد که آن طبقه‌ی پرولتر و بورژوا را پدید می‌آورد. یعنی رابطه‌، عناصر رابطه را می‌سازد نه برعکس.

دقیقاً اهمیت این قضیه بر سر این است که قبلاً ما به عناصر یک مجموعه می‌گفتیم فاکتور، و کلمه‌ی فاکتور را به کار می‌بردیم. حتی این گرایش اصرار دارد که نگوییم فاکتور بلکه بگوییم المنت (element)

. چرا؟ زیرا از وقتی از دید زبان‌شناسی در انگلیسی به کلمه

factor

نگاه کنیم،

fact

به معنی واقعیت است و با گرفتن -or صیغه‌ی فاعلی شده است، یعنی عامل. و در عمل هم فاکتور را عامل به معنی عمل‌کننده ترجمه می‌کنیم. به این عناصر نباید فاکتور گفت زیرا فاکتور یعنی عامل و عمل‌کننده و این یعنی خاصیت فاعلی برای آن قائل شده ایم. اینها عمل‌کننده نیستند. اینها عمل‌شونده‌اند. اینها سوژه نیستند، محمولند. رابطه‌، دو سر رابطه را می‌سازند و آنچه اهمیت دارد ارتباطات درونی اجزای نظام ‌است. مارکس از کلمه

Gliederung

ـ(مفصلبندی)استفاده می‌کند و ارتباطی که عناصر این رابطه و این مجموعه با هم دارند یک

Verbindung

ـ(پیوند) است.

این نکته مهم است. به این دلیل کلمات آلمانی به کار می‌برم چون از نظر این گرایش تمام اینها بار نظری دارند یعنی ما نمی‌توانیم به جای

Verbindung

 چیز دیگری به کار ببریم.

می‌توانیم یک مثال بزنیم تا روشن شود که اهمیت این ارتباطات در اینجا چیست؟ مثلا یک شیوه‌ی تولید را در نظر بگیرید. در این شیوه‌ی تولید (هر شیوه‌ی تولیدی که در نظر گرفته شود) به نظر این گرایش سه المنت مشخص، ثابت و غیرقابل‌تغییر وجود دارد. یکی مولدین هستند. یکی رابطه‌ی تولید است و دیگری رابطه‌ی تعلق.

اینجا رابطه‌ی میان سه عنصر رابطه‌ی تولید، رابطه‌ی تعلق و نیروهای مولد، همان رابطه، نسبت و ارتباط با یك دیگر است. منظور از (روابط) در نزد ماركس، همان

Verhältnis

 است. یعنی رابطه، نسبت و ارتباط این دو با یكدیگر. حال خود این سه رابطه به نحوی به هم پیوند می‌خورند. شیوه ی پیوندشان،

Verbindung

 آنهاست و می‌گوید این تعیین‌كننده است. این چیزی است كه موردبررسی ماركس قرار می‌گیرد.

این گرایش معتقد است كه موضوع موردمطالعه‌ی ماركس كلی است پیچیده كه از سه ساختار تشكیل شده است: اقتصادی، سیاسی و ایدئولوژیك. این سه ساختار ضمن این كه استقلال نسبی دارند، با هم Verbindung

دارند و دراین

Verbindung

، یکی نقش مسلط را ایفا می‌كند.

نكته‌ای كه وجود دارد این است كه هیچ یك از این سطوح از سطح قبلی نتیجه نمی‌شود و نشات نمی‌گیرد. این طور نیست كه مثلابه روال گذشته ما بتوانیم ارزش مبادله و ارزش مصرفی را از ارزش نتیجه بگیریم. اینها سه سطح هستند. مثلا مانند سه بعد یك ساختمان كه دیوار عمودی از دیوار افقی نتیجه گرفته نشده است. یا آن یكی دیوار از دیوار كنارش نتیجه گرفته نشده است. سه تای اینها با هم فضایی سه بعدی می‌سازند. پس بر اساس این گرایش آنچه موردمطالعه ی ماركس قرار می‌گیرد، توتالیته همانند توتالیته‌ی هگل نیست كه از یك منشا بیرون آمده و مبتنی بر یك منشا و تحت حكومت یك منشا باشد.

خودشان مثال می‌زنند و می‌گویند كلیت با درك هگلی مانند یك دایره است كه تحت حكومت مركز است. هر نقطه‌ای از دایره به واسطه‌ی مركز است كه وجود دارد و فاصله‌ی ثابت از مركز دارد. می‌گویند می‌توانیم مثال ساختمان را بزنیم چون آنچه ماركس مورد مطالعه قرار می‌‌دهد، به ساختمان شباهت بیشتری دارد. درست است كه ساختمان یك پایه، بنیاد و یک طبقه‌ی اول دارد ولی طبقات بعدی هم استقلال نسبی دارند و می‌شود به‌مثابه‌ی طبقه از آنها استفاده كرد. ضمن اینكه اینها با هم ارتباط و پیوند دارند، یك طبقه نمی‌تواند روی هوا معلق باشد و ضمن اینكه یكی نقش مسلط ایفا می‌کند، بقیه روی آن استوارند. این تمثیل برای توضیح وابستگی و درعین حال استقلال نسبی بهتر است.

از نظر این گرایش، علت آن كه دو گرایش گذشته نتوانستند به این واقعیت و مساله پی ببرند، این است كه به نظر آنها پدیدار و جوهر هم زمانند و در یك زمان وجود دارند. این نكته بسیار دقیق و ظریف، و نیازمند توجه بیشتر است.

در گرایش اول ‌گفتیم پدیدار و جوهر با هم وحدت و تضاد دارند، یعنی پدیدار و جوهر در آن واحد هر دو موجودند. در گرایش دوم هم هر نسبتی كه به جوهر می‌دادیم، هر ایده‌ای كه به جوهر می‌دادیم، با آن هم‌زمان بود. این گرایش می‌گوید پدیدار و جوهر با هم ناهم‌زمانند و هر كدام تاریخ نسبی خودشان را دارند.

این مساله را چگونه می‌توان در حیطه‌ی موضوع مطالعه‌ی ماركس یا حیطه‌ی ابژه‌ی علوم اجتماعی تحقیق و معنی كرد؟

مثلاً ماركس در فقر فلسفه پرودون را از این بابت مورد انتقاد قرار می دهد که او متوجه این قضیه نیست كه مقولات در اقتصاد سیاسی تاریخی‌اند. یعنی این مقولات جنبه‌ی تاریخی دارند و به تاریخ وابسته‌اند. این گرایش می‌گوید این تعبیر، تعبیر نادرستی است (همین تعبیری که اکنون به کار بردیم). می‌گوید نباید این گونه فهمید که این مقولات تاریخی‌اند. یعنی هر کدام متعلق به‌یک تاریخ هستند. می‌گوید این نسبیت‌گرایی و انتساب نسبیت‌گرایی به مارکس مساله‌ی تازه‌ایی نیست. اینکه بگوییم هر دوره‌ی تاریخی مقولات خاص خودش را دارد جدید نیست. هگل هم همین را می‌گوید. به هر حال هر دوره‌ی تاریخی جابجا می‌شود و جایش را به دوره‌ی بعدی می‌دهد و نهایتاً مقولات خودش را هم خواهد ساخت. پس فصل تمایز مارکس چیست؟

وقتی مارکس می‌گوید مقولات تاریخی‌اند، منظورش این است که مقولات به طور نسبی تاریخ خودشان را دارند. یعنی سیر خودشان را طی می‌کنند؛ مثلا اگر بنیادهای یک ایدئولوژی، یک نظام یا یک مذهب جوهرشان باشد و خود مذهب و ایدئولوژی را پدیدار تلقی کنیم، به‌رغم آنکه جوهرش دگرگون شده، شکل پدیداری حفظ شده است. شکل مذهب به همان صورت که بوده، مانده است.

پس از نظر این گرایش آنچه ما به آن جامعه، جامعه‌ی مدنی، جامعه‌ی بورژوایی، جامعه‌ی انسانی، موضوع علوم اجتماعی می‌گوییم یا هر اسمی دیگری رویش بگذاریم، عبارت است از یک کل پیچیده‌ی ساخت‌بندی شده بطور مسلط؛ در این کل اولاً سه ساختار اصلی وجود دارد (اقتصادی، سیاسی و ایدئولوژیک) که با همدیگر پیوند خورده و مفصل‌بندی شده‌اند. که وقتی به شاکله یا گشتالت (Gestalt)

و استخوان‌بندی این کل نگاه کنیم، سه ساختار اساسی وجود دارد که به هم پیوند خورده‌اند و یکی از ساختارها جنبه‌ی مسلط دارد. هر ساختاری مثلا اقتصادی یا سیاسی یا ایدئولوژیک دارای

instance

 ها و لحظه‌ها و المنت‌هایی است که این

instance

 ها هم درون همان ساختار مفصل‌بندی شده‌اند و آن جا هم یکی از این

instance

ها مسلط است و در درون هر یک از این

instance

 ها هم عناصری وجود دارد که در آن مجموعه‌ی عناصر، باز یک عنصر مسلط است.

مثلاً در کل ساختار یعنی سه مجموعه‌ی اقتصادی، سیاسی، ایدئولوژیک، ساختار اقتصادی است که مسلط است (تا این جا) و در ساختار اقتصادی که از

instance

 های مختلف تشکیل شده، تولید

مسلط است. در تولید که از لحظه‌های مختلف تشکیل شده، ارزش مسلط است. مثلاً در ساختار ایدئولوژیک که از

instance

 های مختلفی تشکیل شده

instance

 دولت مسلط است. به این علت است که لنین می‌گوید: مساله‌ی اساسی هر انقلاب مساله‌ی قدرت سیاسی است. به دلیل این که وقتی ما در ساختار سیاسی حرکت می‌کنیم و در ساختار سیاسی، حلقه‌ی اصلی آن

instance

 مسلط است و در حیطه‌ی سیاسی، در ساخت سیاسی حلقه‌ی مسلط و

instance

 مسلط ، دولت است.

نکته ای که وجود دارد این است که این حلقه‌ی اصلی یا این تضاد اصلی یا هر اسمی‌که بخواهیم روی آن بگذاریم، بدین گونه نیست که بقیه‌ی

instance

 ها از آن زاده شوند، بلکه در کنار یکدیگر و به صورت مفصل‌بندی شده با هم وجود دارند. به همین دلیل این گرایش می‌گوید ما نمی‌توانیم بگوییم که نیروهای مولد، زیربنا، جوهر، ذات و محتوی هستند و روابط تولید، شکل و پدیدار هستند. این تعبیر، تعبیری است غیرمارکسی، و تعبیری کانتی، هگلی، فلسفی و بهرحال مبتنی بر یکی از فلسفه‌ی گذشته است. از دید این گرایش، این ها در کنار هم به‌مثابه‌ی دو

instance

 از یک ساختار وجود دارند. نیروهای مولد و روابط تولید.

اهمیت قضیه این جاست که روابط تولید به‌مثابه‌ی یک لحظه و یک

instance

 که کنار نیروهای مولد وجود دارد، ضمنا در آن منعکس هم می‌شود، یعنی خود این روابط تولید، یک سری روابطند و روابط نیروهای مولد روابط دیگرند و خود این ها با هم پیوند خورده اند. چون به هم پیوند خورده اند، پس می‌تواند در آن دیگری منعکس شود.

نکته‌ی دیگر این است که، تضاد اصلی، حلقه‌ی مسلط یک جا و همواره وجود ندارد و جابجا می‌شود. از جایی به جای دیگر می‌رود. از حیطه‌ای به حیطه‌ی دیگر می‌رود. امروز این

instance

 نقش مسلط و نقش تضاد اصلی را بازی می‌کند (از اصطلاح مائویی استفاده می‌کنند: تضاد اصلی ــ تضاد فرعی) و زمانی

instance

دیگری. ضمنا این تضاد فشرده می‌شود. مثالی که می‌توان آورد همان مثال حلقه‌ی زنجیر است که وقتی آن را می‌کشیم، بیش ترین فشار روی یک نقطه وارد می‌آید. در آن جا تضاد فشرده شده پاره می‌شود. آلتوسر می‌گوید بارزترین و بهترین مثال برای روش مارکس ، مفهوم حلقه‌ی ضعیف لنین است. مثال دیگری می‌توان زد. خود مارکس معتقد است که تجارت خارجی تضادها را به بیرون از جامعه منتقل می‌کند.این را بدین گونه تعبیر می‌کنند که منظور این است که شکل مسلط تضادی که در درون جامعه وجود دارد، جا به جا شده و به جای دیگری رفته است. این گرایش اکنون این شیوه‌ی نگرش به جامعه را از سویی و نام این شیوه‌ی ارتباط عناصر با همدیگر را از سوی دیگر دیالکتیک مارکسی می‌نامد. دقت کنید که باز هم روی آن اسم دیالکتیک می‌گذارد. امیدوارم توانسته باشم روشن کنم که چقدر با حالت قبل فرق دارد و فقط از دیالکتیک نام آن را دارد. یعنی این شیوه‌ی پیوندخوردن عناصر و پیوندخوردن ساختها با همدیگر و این که تضاد بتواند جابجا و در لحظه‌ای فشرده شود، این شیوه‌ی پیوند دیالکتیک است (ولی دیالکتیک مارکسی) و این شیوه‌ی برخورد با مساله و شیوه‌ی بازنمایی مساله هم باز دیالکتیک مارکسی است.

برای آن که باز مساله را روشن‌تر کنم ، تفاوتش را با تضاد در دیالکتیک هگلی توضیح می‌دهیم.این گرایش می‌گوید در دیالکتیک هگلی ، گذشته به صورت سایه در حال وجود دارد. یعنی وقتی گذشته‌ای نقد شد و به حال رسیدیم، این گذشته به صورت سایه به تدریج و آرام آرام رو به زوال می‌رود، یعنی لحظه به لحظه سیاهی‌ای است که کاملاً سیاه می‌شود و از بین می‌رود. روشنی‌ای که به سیاهی می‌رود و کاملاً به گذشته تعلق دارد.

ولی در دیالکتیک مارکسی، گذشته نه تنها مثل یک سایه نیست که رو به زوال برود، بلکه زنده و فعال در حال وجود دارد. حتی حال ممکن است شرایطی را به وجود بیاورد که گذشته را فعال بکند.

مثال جمهوری اسلامی‌ را در این حالت می‌توان به کار برد که بنا بر تعبیر گذشته مثلاً از آن جایی که روبنای مناسبات تولید سرمایه‌داری‌ همانا دولت سرمایه‌داری‌ و دموکراسی بورژوایی است و چون جامعه‌ی ایران به مناسبات سرمایه‌داری‌ گذار کرده است پس خود به خود روبنای جامعه باید دموکراسی بورژوایی باشد. خود به خود مذهب باید رو به زوال برود زیرا دیگر پایه‌ی مادی ندارد (مذهب به دلیل شرایط خاص مناسبات برده‌داری، فئودالی و شبانی وجود داشت) یا لااقل باید مدرنیزه شود یا باید سعی کند خودش را با ضروریات جامعه وفق بدهد. کاتولیسم تبدیل به پروتستانیسم بشود. ولی امروز می‌بینیم که نه تنها گذشته مانند سایه رو به زوال نرفته، بلکه حتی شرایط فعلی آن را فعال‌تر کرده است. دین اسلام یا مذهب شیعه در ایران وجود داشت. در زمان شاه هم وجود داشت و مردم هم مذهبی بودند. ولی تا بدین حد فعال نبود که خودش را به شکل قدرت سیاسی شکل بدهد. یعنی شرایط حال هرچه هست ، روابط بین عناصر ابژه‌ی اجتماعی شرایطی را به وجود می‌آورد که حتی گذشته را بازفعال می‌کند و این تفاوتی است که این دیالکتیک با دیالکتیک گذشته دارد.

 مثال دیگر دورپیمایی سرمایه در كاپیتال جلد دو. گرایش اول می‌گوید یک سرمایه‌ی کل داریم که در لحظه‌های مختلف به صورت سرمایه‌ی پولی، سرمایه‌ی مولد و سرمایه‌ی کالایی متجلی می‌شود. گرایش دوم می‌گفت این ها پدیدارهایی هستند که در کنار هم وجود دارند ولی هر زمان یکی از آن ها وجود دارد. گرایش سوم می‌گوید که این‌ها ضمن این که به هم تبدیل می‌شوند، به صورت خودشان هم هنوز موجودند. مثلا هیچ وقت بدین گونه نیست که‌یک سرمایه‌دار تمام سرمایه‌اش را به نیروی کار و مواد خام تبدیل کرده باشد و همیشه مقداری پول در بانک دارد، یعنی سرمایه‌ی پولی و همیشه ‌یک سری کالاهای آماده‌ی فروش در بازار دارد یعنی سرمایه‌ی کالایی. پس اشکال گذشته و اشکال آینده به صورت زنده در حال وجود دارند.

به این ترتیب بر اساس معیار تمایزی که در قسمت اول بحث برای گرایشهای متفاوت قایل شدیم، حال دیالکتیک برای این گرایش چه جایگاهی دارد؟ می‌بینید که دیالکتیک با این تعریف هم رابطه‌ای است بین موضوعات شناخت و هم ابزاری است برای شناخت.

به نظر این گرایش رابطه‌ای که بین خود عناصر واقعیت وجود دارد (فراموش نشود که خود واقعیت، واقعیتی است مجرد و شیوه‌ی تولید یک موضوع اندیشه است) ارتباط مستقیمی با واقعیت تجربی و با خودِ fact ندارد. پس منظور از واقعیت رابطه‌ای است بین عناصر یعنی رابطه‌ی نیروهای مولد و روابط تولید و روابط تعلق. این رابطه دیالکتیکی است. پس دیالکتیک رابطه‌ای است بین خود موضوعات. ضمناً وقتی مارکس می‌خواهد بحثش را ارائه کند، باز هم از همین روش استفاده می‌کند. می‌گوید ما یک کل داریم که مفصل‌بندی این سه ساختار است. زمانی که می‌خواهد از ساختار مسلط شروع کند، از اقتصاد شروع می‌کند. كاپیتال بررسی اقتصاد شیوه تولید سرمایه‌داری‌ است. مرحله بعدی ساختار سیاسی است و مارکس در پایان جلد سوم درباره‌ی طبقه صحبت می‌کند. بعد از آن هم مارکس می‌خواست دولت را نیز توضیح دهد که مرگ به او اجازه نمی‌دهد. پس از آن نیز می‌خواست ساختار ایدئولوژیک را توضیح دهد.

مارکس در بررسی کل از ساختار مسلط یعنی اقتصاد شروع می‌کند. برای ارائه خود این بحث از

instance

مسلط در ساختار مسلط ، یعنی ارزش شروع می‌کند. در نتیجه روش ارائه نیز به این ترتیب دیالکتیکی است.

در مورد این گرایش هم باید برگردیم به مساله پاسخ به پرسش وارونگی. این گرایش چه پاسخی به مسئله ی وارونگی می دهد؟ به نظر این گرایش وارونه کردن دیالکتیک هگل به معنی تعبیرهای گرایش اول نیست. بازگشتن به اصل عدم تناقض (به قول گرایش دوم) هم نیست، بلکه به دور انداختن شناخت‌شناسی گذشته ماقبل مارکس است. یعنی بنیادگذاری یک پروبلماتیک نوین. بنیادگذاری یک حیطه نوین برای بالقوگی پرسش‌ها و پاسخ‌ها. پروبلماتیک را اینگونه تعریف می‌کنیم: حیطه‌ای که پرسش‌های واقعی و پاسخ‌های واقعی و پرسش‌ها و پاسخ‌های بالقوه‌ی یک موضوع را در بر می‌گیرد. چرا؟ چون به نظر این گرایش اصلاً سوالی که مارکس به آن پاسخ داد سوالی نبود که بتواند در پروبلماتیک اقتصاد سیاسی طرح شود. یعنی بالقوه هم موجود نبود. پس چون مارکس سوالی طرح کرد که اصلاً نمی‌توانست در پروبلماتیک اقتصاد سیاسی طرح شود، پاسخ جدیدی به این سوال جدید داد. یک حیطه نوین و یک پروبلماتیک نوین بوجود آورد. گسست اپیستمولوژیک بدین معناست. آلتوسر می‌گوید انگلس این توهم را بوجود آورد که فلسفه هگل، ماتریالیسم وارونه است. پس اگر بار دیگر آنرا وارونه کنیم به ماتریالیسم واقعی تبدیل می‌گردد. خود آلتوسر به‌طنز می‌گوید که منفی در منفی مثبت می‌شود. همین‌که این تصور وجود دارد که نفی کردن یک نفی به اثبات می‌رسد، این تفکر خود هگلی است. پس چگونه ممکن است این گسست مارکس و مرزبندی با ایده آلیسم وجود داشته باشد. موضوع کار مارکس موضوع کار اقتصاد کلاسیک نیست. او موضوع جدیدی کشف کرده است. از آنجایی که موضوع جدید است روش هم جدید است.

مثالی برای پیداکردن این حیطه و پروبلماتیک نوین: اقتصاد سیاسی سوال می‌کرد ارزش کار چیست؟ پاسخ می‌داد: ارزش کار برابر است با مجموع ارزش وسایل معیشتی که برای بازتولید همان کار لازم است. بعد فکر می‌کرد که کار را که نمی‌توان بازتولید کرد، باید کارگر را بازتولید کرد. در نتیجه آدام اسمیت فرمول را اینگونه ارائه می‌داد: ارزش کار مساوی است با مجموعه ارزش وسایل معیشتی که برای تولید و حفظ یک کارگر لازم است. این فرمول به لحاظ منطقی دچار تناقض بود. این طرف سوال می‌شد ارزش کار چیست؟ آنطرف پاسخ داده می‌شد که بازتولید کارگر چگونه صورت می‌گیرد. آلتوسر می‌گوید اشکال در اینجاست که سوال گم است. سوال دیگری باید طرح کرد. باید پروبلماتیکی نوینی بوجود آورد تا به این سوال پاسخ داده شود. او دوباره سوال و جواب را اینطور می‌نویسد: ارزش (کار) چیست؟ جواب می‌دهد: برابر است با مجموعه لوازم معیشتی که برای حفظ و باز تولید (کار) لازم است. تا اینجا درست است و از لحاظ منطقی صحیح است. هر دو طرف معادله «کار» است. می‌گوید در اقتصاد سیاسی و اقتصاد کلاسیک این پرانتز خالی است. مارکس این پرانتز را پیدا کرد. گفت ارزش نیروی کار چیست؟ مجموعه لوازم معیشتی که برای حفظ و باز تولید همان نیروی کار لازم است. پس موضوع مورد بررسی مارکس ادامه اقتصاد سیاسی نیست. موضوع نوینی کشف کرده است. سوال تازه‌ای طرح می‌کند و پاسخ تازه‌‌ای به آن می‌دهد. و به این دلیل برشی شناخت‌شناسانه از گذشته دارد. به این مفهوم پروبلماتیک نوینی می‌سازد.

مثال دیگری را می‌توان از مقدمه انگلس بر جلد دوم كاپیتال آورد. انگلس در آنجا در مورد کشف اکسیژن بحثی کرده است. می‌گوید قبلا دو تا دانشمند به اسم پریستلی و شِله اکسیژن را کشف کرده بودند اما از آنجایی که اصلا به این مساله پاسخ نمی‌دادند که ‌یک عنصر شیمیایی نوین می‌تواند به‌وجود بیاید، نمی‌دانستند آنچه کشف کردند اکسیژن است. نام آن‌را هوای شعله‌ور می‌گذاشتند. با دستگاه مفاهیمی ‌که در گذشته داشتند سعی می‌کردند نامی ‌برای موجود جدید بیابند. آنها این کشف را به اطلاع لاوازیه رساندند. لاوازیه دید که این موجود یک عنصر جدید است. لاوازیه اسم آنرا اکسیژن گذاشت. قبلا به آن فلوژستین یا هوای بدون فلوژستین می‌گفتند. انگلس می‌گوید پس کاشف واقعی اکسیژن لاوازیه است. او علم شیمی ‌را که تاکنون بر سر ایستاده بود وارونه کرد و برپاایستاند. آلتوسر می‌گوید این تعبیر از وارونگی درست است. پس آنجایی که مارکس می‌گوید دیالکتیکی را که نزد هگل بر سر ایستاده وارونه کرد و بر پا ایستاند، یعنی حیطه‌ی نوین و چیز جدیدی را کشف کرد که در گذشته وجود داشت و پیدا شده بود اما پروبلماتیک شناخت‌شناسانه گذشته نمی‌توانست به این سوال جواب بدهد ــ خود سوال را نمی‌توانستند طرح کنند تا به آن جواب بدهند؛ او با طرح سوال جدید به آن پاسخ داد. آلتوسر می خواهد بگوید که آدام اسمیت عملا ارزش اضافی را کشف کرده بود، اما از آنجایی که در پروبلماتیک شناخت‌شناسانه گذشته بود نمی‌توانست آن را بدرستی بشناسد. فیزیوکرات‌ها به این نتیجه رسیده بودند که تنها آن چیزی ارزش‌افزاست که از تولید کشاورزی بدست می‌آید، چرا که هر تولید دیگری که انجام می‌دهیم چیزی را به چیز دیگر تبدیل می‌کنیم، مثلاً چوب را به میز تبدیل می‌کنیم، چوب همان مقدار چوبی است که بود، حتی وقتی مقداری از آن بریده می‌شود و از بین می‌رود. مقداری که مانده چیز بیشتری نیست. اما یک دانه گندم که می‌کاریم ده دانه گندم برداشت می‌کنیم. پس تنها در تولید کشاورزی است که ارزش اضافی تولید می‌شود. آدام اسمیت کشف کرد که مساله این نیست. مساله آنجاست که هر جا که کار صورت بگیرد این اتفاق می‌افتد. در واقع اسمیت ایده‌ی اساسی ارزش و ارزش اضافی را کشف کرده بود. اما با این وجود اسم آنرا ارزش اضافی نمی‌گذاشت. و نمی‌دانست تفاوت آن با سود، بهره و اجاره چیست. مارکس این را کشف کرد و بنابراین دیالکتیک هگل و پروبلماتیک شناخت‌شناسانه‌ی اقتصاد کلاسیک را که روی سر ایستاده بود، بر پا ایستاند.

در این مورد البته یک مشکل باقی می‌ماند. این گرایش مجبور است توضیحات دیگری را هم به ما بدهد. درست است که مارکس چیز جدیدی کشف کرده است، اما استفاده از اصطلاحات هگلی که به این صراحت درباره‌ی آنها صحبت می‌کند ــ تازه اینها که تابه‌حال ما گفتیم تنها از كاپیتال و نظریه‌های ارزش اضافی بود، اگر گروندریسه را ورق بزنیم سرشار ازاین تعابیر است ــ برای چیست؟ چرا مارکس هنوز از تعابیری مانند بیگانگی، نفی نفی، تبدیل کمیت به کیفیت صحبت می‌کند؟ پاسخ آلتوسر این است که این‌ها مفاهیمی ‌هستند که از دستگاه قدیمی ‌مانده اند و هنوز دستگاه جدید نتوانسته است برای موضوعات جدیدا کشف شده‌اش، مفهوم هم بسازد. علم مارکسیسم و علم تاریخ را که مارکس بنیادگذاری کرد، علمی‌است که همچنان ادامه دارد. چنانکه علم فیزیک بوسیله نیوتن یا گالیله بنیادگذاری شد و کشفیات جدید در آن همچنان ادامه دارد، علم تاریخ را هم مارکس پایه‌گذاری کرد و همچنان ادامه دارد. و ما می‌توانیم برای موضوعاتی که مارکس آنها را کشف کرد و خودش نتوانست برای آنها مفهوم بسازد ــ چون تحت تاثیر مفاهیم گذشته بود و ناچار از آنها وام گرفت ــ مفاهیم جدید بسازیم و به جلو برویم. مثلا به جای نفی نفی بگوییم تضاد اصلی. به جای تبدیل کمیت به کیفیت بگوییم تغییر

Verbindung

ها.

ببینیم چرا مارکس ناچار بود که از این اصطلاحات استفاده کند؟ چرا اصطلاح نوینی بکار نبرد؟ آلتوسر می‌گوید فلسفه مبارزه طبقاتی است در حیطه‌ی نظریه. پس بورژوازی هم می‌تواند در حیطه‌ی نظریه برای بقای اصطلاحاتش همچنان مبارزه کند. چون در زمان مارکس بورژوازی در حیطه‌ی واقعی همچنان قدرتمند بود، طبیعتاً مارکس نمی‌توانست از این مبارزه طبقاتی در حیطه‌ی نظریه بی‌تاثیر باقی بماند و خود به خود از این تعابیر استفاده کرد.

مثال دیگری که می‌تواند این مساله را روشن بکند و جالب است، برخورد آلتوسر با سرشت آغازگاه تجرید است. یعنی سرشت اصل مجردی که ما از آن شروع می‌کنیم چیست؟ قبلاً گفتیم مثلا برای کرش این اصل، اصلی بدیهی است. برای لوکاچ اصلی شناخت‌شناسانه است، برای گرایش دوم اصلی کاربردی است. در اینجا آلتوسر سوال می‌کند که سرشت این نقطه آغاز چیست؟ و پاسخ می‌دهد که جواب مارکس سکوت است. هیچ جوابی مارکس به این سوال نداده است. بااین مساله سکوت دو نوع می‌توان برخورد کرد. برخوردی علمی‌ و برخوردی ایدئولوژیک. برخورد ایدئولوژیک این است که ادعا کنیم مارکس گفته است و از میان نوشته‌های مارکس به چند منبع ارجاع بدهیم. برخورد علمی ‌این است که بگوییم مارکس پاسخی نداده و این سوال همچنان باز است. و امروز بعد از گذشت 150 سال علم مارکسیستی آن قدر پیشرفت کرده که حالا به این سکوت پاسخ بدهد. و بگوید سرشت آن آغازگاه تجرید، حلقه‌ی مسلط در ساختار است. مانند ارزش در سپهر اقتصادی و اقتصاد در سپهر جامعه. آلتوسر می‌گوید که ایدئولوژی در هر نقطه‌ای که استحکام یک علم در حال سست‌شدن است در کمین ایستاده است و می خواهد آن را پر کند. برخورد غیرایدئولوژیک آن است که قبول کنیم این جای خالی وجود دارد و در پراتیک نظری که علم مارکسی است، آن را بسازیم.

مثال دیگر برای استفاده مارکس از مفاهیم شناخت‌شناسانه گذشته برای اطلاق موضوعات جدید این است که مارکس می‌گوید قوانینی وجود دارد که مستقل از اراده‌ی انسانها هستند و در آگاهی انسان‌ها منعکس می‌شود. جای دیگر، مانند مثال‌هایی که در گرایش دوم به آنها اشاره شد ــ روابط بیرونی و روابط درونی ــ این موارد باعث شده تا عده ای باور کنند که خاصیت ناشی از این Verbindung

ها، خاصیت ناشی از این کل مفصل‌بندی شده، ‌یک قدرگرایی تاریخی و یک مشیت است. یک نیروی درونی است. نیروی ایماننت

(immanent)

که وجود دارد و ذاتا پیش می‌رود. در عده ای دیگر به این فکر منجر شده که آنها مقولات و مفاهیمی هستند که بیرون از این

Verbindung

ها وجود دارندو این موجود بصورت پدیدار دائماً در آنها تصدیق می شود. از نظر آلتوسر دلیل ایجاد این کجروی ها اصطلاحات و اشارات مبهمی است که خود مارکس آنها را به کار برده است.

نتیجه‌گیری این بخش: در مارکس یک گسست اپیستمیولوژیک وجود دارد که مقطع آن تزهای او درباره‌ی فوئرباخ و ایدئولوژی آلمانی است. در این مقطع است که مارکس از پروبلماتیک انسان‌شناسانه که اساسا کانتی ـ فیخته‌ای است، و پروبلماتیک تاریخی که اساساً هگلی است می‌برد و پروبلماتیک نوینی می‌سازد که علم اجتماعی تاریخی مارکس است. روشی که در این علم به کار گرفته می‌شود روش دیالکتیک است.

گرایش چهارم

گرایش آخری که بررسی می‌کنیم، عموماً به نام گرایش مبتنی بر سطوح تجرید معروف است. متفکرانی که امروزه کمابیش درباره‌ی روش مارکس یا روش كاپیتال بحث می‌کنند، به‌رغم اینکه هر کدام احتمالاً منشاهایی در سه گرایش یادشده دارند، از شیوه‌ی این گرایش چهارم استفاده کرده‌اند، اگر چه همچنان به آن نقدهایی نیز دارند و کاملاً آنرا قبول نمی‌کنند. اما این روش امروزه در آثار بسیاری از متفکران امروزی جاافتاده است. این گرایش نیز موارد خاصی از گفته‌ها یا پراتیک سیاسی مارکس را ملاکی برای انتساب این روش به كاپیتال می‌داند. یکی کماکان همان بحث مارکس است در اقتصاد سیاسی که واقعیت انضمامی مجموع برهم‌نهاده‌ی تعینات بیشمار یا تعینات مختلف است. و فرآیند شناخت فرآیندی است از مجرد بسوی امرانضمامی در اندیشه که این به معنی روند تکوین خود واقعیت انضمامی نیست. همانجا مارکس می‌گوید که شکل دیالکتیکی بازنمایی زمانی درست است که محدودیت‌هایش را بشناسد. تقریباً می‌توان گفت که بنیادی‌ترین گزاره‌ای که این گرایش برآن استوار است همین است که شکل دیالکتیکی بازنمایی اگر محدودیت‌هایش را بشناسد، صحیح است.

منشاهایی که این گرایش برای انتساب روش خود به كاپیتال مارکس به آنها اتکا می‌کند، هم بر گفته‌های مارکس در آثار مختلفش مبتنی است و هم بر سیر کار مارکس. و الگوی ارائه شده در ابتدای بحث در مورد سیر کار مارکس الگویی است که‌ یکی از برجسته‌ترین متفکران این گرایش یعنی رمان رسدلسکی تهیه کرده است. و بر اساس تغییراتی که در برنامه مارکس داده شده، روش خود را نتیجه می‌گیرد. به نظر این گرایش، موضوع بررسی مارکس یک کلیت و یک توتالیته است، اما کلیتی ارگانیک مانند ارگانیسم انسان. مجموعه روابطی که عناصر این کلیت با هم دارند هویت و شکل زنده ای را می‌سازند به نام انسان. در نتیجه اساساً و از این زاویه با گرایش اول که بحث شد تفاوتی ندارد. در حقیقت، ادامه‌ی روش دیالکتیکی هگل را در کار مارکس می‌پذیرد، اما به این نوع کلیت که مدنظر گرایش اول بود انتقاداتی دارد. از نظر این گرایش رابطه پدیدار و جوهر نزد مارکس همان مفهومی ‌را دارد که برای هگل داشت. یعنی رابطه‌ی وحدت و تضاد. البته تاکید می‌کند که این رابطه تنها در ابژه‌ی خاص سرمایه‌داری‌ قابل‌پذیرش است. به این ترتیب، اگر ما با تسامح ارزش را جوهر و ارزش مبادله را پدیدار در نظر بگیریم، این رابطه‌ی پدیدار و جوهر تضاد خواهد داشت. البته خود این گرایش از این اصطلاحات استفاده نمی‌کند بلکه از اصطلاحات عام و خاص استفاده می‌کند، ولی باز هم با درک هگلی که بعداً به آن اشاره خواهد شد. یعنی کالا به‌مثابه‌ی ارزش را عام در نظر می‌گیرد و کالا به‌مثابه‌ی شی مشخص را خاص. تفاوتی که این نوع کلیت با نوع کلیت لایبنیتسی یعنی کلیت اکسپرسیو یا کلیت تبینی دارد، در این است که این کلیت قابل‌تقلیل به ‌یک منشا نیست. مثلاً این کلیت را به‌عنوان کلیت ارگانیک مثل بدن انسان در نظر بگیریم؛ این کلیت قابل‌تقلیل به‌یک منشا نیست. نمی‌توان گفت مغز منشاءاست. نمی‌توانیم چشم را از مغز نتیجه بگیریم یا دست را از مغز نتیجه بگیریم. این اجزا در کنار همدیگر به صورت تعینات مختلف و سطح های مختلف از مجرد به مشخص قرار گرفته‌اند. مثلا عضو مغز به‌عنوان مجردترین سطح و عضو دست به‌عنوان مشخص ‌ترین سطح درنظر گرفته می‌شود. به این ترتیب، از نظر این گرایش زمانی که مارکس می‌گوید ما از مجرد به مشخص می‌رویم، به این معناست که مارکس از تجریدی‌ترین سطح شروع می‌کند و سپس بقیه ی سطوح را در کنارش می‌چیند تا به مشخص ‌ترین و بالاترین سطح، که بلاواسطه ارائه می‌شوند برسد. مثلاً از ارزش به عنوان یکی از مجردترین سطوح که در آگاهی ما به صورت بلاواسطه نمی‌تواند منعکس شود شروع می‌کند و به قیمت می‌رسد. سپس به عرضه و تقاضا و بازار، به وجود سرمایه‌داران مختلف، به انواع سرمایه‌های مختلف تجاری، مالی، ربایی و … می‌رسد. اینها قابل دیدن هستند و ما دائماً در زندگی روزمره با آنها سرو کار داریم. پس حرکت از مجرد به مشخص روی هم گذاشتن سطوحی است که نسبت به هم دائما مشخص ‌تر می‌شوند.

نکته‌ای که وجود دارد، این است که این کنارهم‌گذاشتن سطوح، روش و منطقی که بر آن حاکم است، هم رابطه‌ی دیالکتیکی خود موضوعات و هم توازی با فرآیند تاریخ واقعی است. یعنی مارکس این کار را به موازات هم انجام می‌دهد. هم مقولات را از دل هم میزایاند یعنی از ارزش پول را میزایاند ــ اما این بازی با مفاهیم نیست ــ و هم کنار آن واقعیت تاریخی را توضیح می‌دهد، و نه فقط به‌عنوان یک مثال برای مفهومی‌که بیان کرده بلکه به‌عنوان نقطه‌ی اتکاء آن. یعنی اگر آن واقعیت تاریخی نبود امکان نداشت با این مفهوم، مفهوم واقعی را بزایاند. پس به این ترتیب، سطوح قبلی از سطوح بعدی ناشی نمی‌شوند. گفته می‌شود این روش تا جایی که رابطه‌ی مقولات را با هم بیان می‌کند، همان دیالکتیکی است که هگل آن را ارائه کرده بود و تا جایی که موضوع تاریخی کنار آن مطرح می‌شود، یعنی افزودن سطحی مشخص تر، این کار را به اعتبار تاریخی اش می کند. نکته‌ی بسیار مهم این است که ما کجا مجبور می‌شویم سطحی اضافه بکنیم؟ جایی که دیگر نمی‌توانیم از مقولات قبلی آنرا بسازیم.

چگونه این توازی وجود دارد و چگونه این سطح مشخص که دائماً به موازات زایش مقولات پیش می‌رود امکان می‌دهد تا این مقولات از همدیگر زاده شوند؟ مارکس زمانی که در حال نگارش كاپیتالهاست، بر اساس این روش، از جلد یکم به جلد دوم، از جلد دوم به جلد سوم، سطوح مختلف را در سویه ی انضمامی اضافه می‌کند. مثلاً، جلد اول فقط فرآیند تولید سرمایه را در نظر می‌گیرد. در آن جلد ما تنها سرمایه‌دار و کارگر را داریم. یعنی سرمایه و نیروی کار. کل سرمایه‌ی اجتماعی در یک مفهوم مجرد، و کل نیروی کار اجتماعی در یک مفهوم مجرد دیگر جمع شده است. یعنی سرمایه‌دار سرمایه‌ی شخصیت‌یافته و پرولتاریا نیروی کار شخصیت‌یافته است. ما در عام‌ترین شکل تجرید هستیم. در جلد دوم با اینکه هنوز سرمایه‌‌ در شکل عام مطرح است ــ هنوز به سرمایه‌های منفرد نرسیدیم ــ تقسیمی درون سرمایه‌ی عام صورت می‌گیرد. تولید بخش یک و تولید بخش دو: تولید لوازم تولید و تولید لوازم مصرف، یعنی یک سطح به مشخص نزدیکتر هستیم. در آغاز جلد سوم، با بکار گرفتن نظریه‌ی تبدیل که تبدیل ارزش به قیمت و ارزش اضافی به سود را توضیح می‌دهد، باز یک سطح دیگر به واقعیت مشخص نزدیک‌تر می‌شویم. پس خود فرآیند كاپیتالها فرآیند حرکت از مجرد به مشخص است، براساس اضافه‌کردن سطوح اضافه‌تری از تجرید که مشخص ‌تر هستند به سطوح قبلی. از دید این گرایش استفاده ی مارکس از این شیوه بسیاری را به اشتباه انداخته است. مثلاً این اشتباه را پیش آورده که گویا مارکس گفته است ما تنها یک سرمایه‌دار و یک کارگر داریم. برخی را به این اشتباه انداخته که مثلاً مارکس گفته است که جامعه تبدیل شده است به دو قطب. جامعه بورژوازی تنها شامل پرولتاریا و بورژوازی است. بعد ایراد می‌گیرند که این همه اقشار مختلفی که نه پرولتر هستند و نه بورژوا چه هستند. برای برخی این اشتباه را پیش آورده که مارکس فکر می‌کرده ارزش‌ها با قیمت‌ها برابرند. یعنی تحلیل مارکس به‌یک جامعه‌ی تولید کالایی ساده برمی‌گردد. در نتیجه برای جامعه ی فعلی که درآن قیمت ها از ارزش ها انحراف دارند، مناسب یا صادق نیست. این دو برداشت اشتباه که به نظر این گرایش اشتباه متدلوژیک است، ناشی از عدم دریافت روش كاپیتال است. دیگر اشتباه رزا لوکزامبورگ است که فکر می‌کند جلد یکم به سرمایه انفرادی یعنی رابطه‌‌ی یک سرمایه با کارگرانش، و در جلد دوم و سوم به سرمایه‌ی جمعی می‌پردازد، یعنی سرمایه به‌مثابه‌ی کل. پس از یک طرف ما می‌توانیم روش سطوح تجرید را در توالی مباحث جلدهای كاپیتال ببینیم و از طرف دیگر در درون مباحثی در هر جلد. یک نمونه:

مثلا مارکس پس از تبدیل پول به سرمایه می‌خواهد ارزش اضافی مطلق را توضیح بدهد؛ اما مفهوم ارزش اضافی مطلق را تنها از خود سرمایه بیرون نمی‌کشد بلکه در کنارش شرح مفصلی درباره‌ی روزانه کار دارد. یعنی ابتدا مجموعه‌ای از واقعیت‌هایی را که در جامعه وجود داشتند توضیح می‌دهد، مثلاً تنوع قوانین کار در انگلستان یا مبارزه‌ی کارگران برای کوتاه کردن مدت کار را شرح می‌دهد تا بتواند مفهوم ارزش اضافی مطلق را که به نظر سینیور در ساعت آخر کار نهفته است شرح ‌دهد و بعد آن را نقد هم می‌کند. به بیان دیگر، دیالکتیک مقولات و دیالکتیک بحث‌هایی که از درون هم بیرون می‌آورد، همراه با آن و به موازات آن، تحقیق درباره‌ی وضعیت مشخص هم وجود دارد. مثلاً در بررسی روزانه کار. حرکت از ارزش اضافی مطلق به ارزش اضافی نسبی، بدون فهم افزایش بهره‌وری کار و شدت کار غیرقابل‌فهم است، یعنی امکان ندارد وقتی این دو مفهوم نباشند ما مفهوم ارزش اضافی نسبی را درک کنیم. اما مارکس مقدم بر آن شروع به توضیح انواع همکاری، از همکاری ساده تا مانوفاکتور و ماشینیسم و تا تولید سرمایه‌داری‌ گسترش‌یافته می‌کند. علت اینکه همکاری را در کنار آن توضیح می‌دهد، این است که امکان استنتاج مفهوم ارزش اضافی نسبی از ارزش اضافی مطلق بدون وجود تقسیم کار اجتماعی وسیع، بدون رشد سرمایه‌داری‌ در تمام حیطه‌های اجتماعی غیرقابل‌توضیح است. در نتیجه این دو محور همچنان در کنار همدیگر وجود دارند. دومی ‌کمک می‌کند تا ما دائماً بتوانیم سطح نوینی از تجرید را که نسبت به سطح قبلی مشخص ‌تر است اضافه کنیم. مارکس در نامه‌ای به انگلس می‌گوید گذار از مالکیت ارضی به کار مزدی نه تنها دیالکتیکی که تاریخی نیز هست، یعنی به آن توازی اشاره می‌کند.

مارکس پیش از آنکه در جلد دوم دوران سرمایه را توضیح دهد، باید اول بگوید سرمایه چطور بازتولید می‌شود. در نتیجه بازتولید ساده را در پایان جلد یکم ابتدا توضیح می‌دهد و دوران سرمایه را در جلد دوم می‌آورد. و برای اینکه توضیح بدهد که سرمایه چطور بازتولید می‌شود باید در مرحله اول توضیح بدهد سرمایه چطور به وجود می‌آید. و برای اینکه این را توضیح بدهد نمی‌تواند تولید سرمایه‌دارانه را مستقیماً از تبدیل پول به سرمایه نتیجه بگیرد. ناچار است فرایند انباشت اولیه را که فرایندی است تاریخی توضیح دهد، یعنی باید فرایند تاریخی چگونگی انباشت اولیه سرمایه را، به معنی جداشدن مولدین مستقیم از شرایط عینی تولید، توضیح بدهد. برای توضیح دورپیمایی های سرمایه باید بازتولید ساده و بازتولید گسترده تبیین شده باشند. و تنها پس از آنست که امکان طرح دو بخش مختلف تولید در پایان جلد دو وجود دارد. مارکس در جلد سوم سرمایه‌داری‌ را در شکلی مشخص تر یعنی در شکل سرمایه‌های متفاوت توضیح می‌دهد. در شکل سرمایه‌های متعدد، هم به تفاوت سرمایه‌ها و هم به تعدد سرمایه‌ها می‌پردازد. ولی حتی در جلد سوم هم این اضافه‌کردن هر سطح به سطح قبلی به معنای حرکت به سوی هرچه مشخص ‌شدن بیشتر است. یعنی ما نمی‌توانیم یک بخش از كاپیتال را پیدا کنیم که نسبت به بخش قبلی مجردتر باشد. مثلاً آخرین بخشی که مارکس اضافه می‌کند بخش مالکیت ارضی است. یعنی اول سرمایه‌داری‌ را در شکل مشخص تر‌ش کاملا توضیح می‌دهد: تبدیل نرخ اضافه ارزش به نرخ سود، تشکیل نرخ متوسط سود، قیمتها، سود، سود اضافی، سرمایه تجاری، تقسیم سود به نفع تصدی و بهره، سرمایه ی اعتباری و بانکی. تنها پس از این است که می تواند رانت را بطور کلی، سپس رانتهای تفاضلی یک و دو و نهایتا رانت مطلق را طرح کند.

اکنون ببینیم با اتکا به این شیوه که به مارکس نسبت می‌دهند، چگونه می‌توان به برخی ایرادهایی که تاکنون به كاپیتالها گرفته شده پاسخ داد. مثلا انتقاد باووم باورک به تئوری ارزش. بنا بر این برداشت، مارکس از یک فرض حرکت می‌کند و بعد یک سری قوانین را اثبات می‌کند. مثلااز این فرض حرکت می‌کند که ارزش‌ها و قیمت‌ها برابرند. بعد هم قوانینی را ثابت می‌کند و تا آخر جلد دوم پیش می‌رود. اما خود مارکس هم از ابتدا می‌داند که چیزهایی که گفته در دنیای واقعی به تضاد برخواهد خورد. چون در دنیای واقعی ارزش‌ها و قیمت‌ها با هم برابر نیستند. در نتیجه چون این اشکال از ابتدا در مارکس وجود داشت، او مجبور می شود نظریه‌ی مجعولی تهیه کند به اسم نظریه‌ی تبدیل و آنرا در ابتدای جلد سوم بگذارد تا بتواند کارش را ادامه بدهد. از زاویه ی این انتقاد، مارکس جامعه تولید ساده کالایی را بررسی کرده است، جوامع حاشیه‌ای که در پیرامون فئودالیسم وجود داشتند و مبادله‌ی پایاپای بین آنها صورت می‌گرفته است. زمانی که مبادله پایاپای صورت می‌گرفته و مثلا گندم با برنج معاوضه می‌شده، خود بخود ارزش و قیمت یکی بودند. یا کفاش یا لباس‌دوز می‌دانست که محصولش چقدر کار برده است، پس ارزش کفش و لباس بر اساس میزان کار انجام شده برای این اشیاء مصرفی سنجیده می‌شد. ولی اکنون که سرمایه‌داری‌ در این حد گسترش پیدا کرده، رابطه‌ی قیمت و مقدار کار انجام شده با آن کاملا بهم خورده است. نظریه‌ی مارکس به همان جوامع برمی‌گردد و به درد جوامع جدید نمی‌خورد.

پاسخ گرایش چهارم (روش مبتنی بر سطوح تجرید) این است که مارکس در واقع یک سطح مجرد در نظر گرفته است، نه ‌یک سطح مربوط به جامعه تولید کالایی. فقط تعینات مختلف مربوط به سرمایه را کنار زده و گفته که فعلاً سرمایه ربایی و تجاری و… را بررسی نمی‌کنیم. سرمایه‌های مختلف را کنار می‌گذاریم و فرض می‌کنیم یک سرمایه وجود دارد. همین سرمایه هم تنها از یک نوع کالا تشکیل شده است. دائما سطوح مختلف مشخص را کنار می‌گذارد تا به مجردترین سطح برسد که در این مجردترین سطح در جلد یکم و دوم قیمت‌ها و ارزش‌ها با هم برابرند. سپس برمی‌گردد و مرحله به مرحله سطوح مشخص تری را اضافه می‌کند تا کل واقعیت سرمایه‌داری‌ به صورت علمی‌ دریافت شود. نتیجه اینکه به نظر این گرایش، مارکس گسست شناخت‌شناسانه از هگل ندارد. تنها تفاوت مارکس و هگل تفاوت مونیسم هگل است. در واقع مارکس فقط مونیسم هگل را قبول نمی‌کند. مفهوم وارونگی از نظر این گرایش نیز کنار زدن مونیسم هگل و گرایش به توضیح پدیده موردبررسی از طریق توازی سطوح منطقی و فرایند واقعی است. در نتیجه گسست شناخت‌شناسانه ای وجود ندارد، ولی محدودیت‌های دیالکتیک بوسیله خود واقعیت‌های تاریخی شناخته شده است. بحث من در اینجا تمام می‌شود. به نظرم هیچ‌کدام از این روش‌ها به تنهایی و به کفایت روشی پذیرفتنی را به مارکس نسبت نمی‌دهند.

چهاردهم آذرماه 1365

به نقل از

گفتاری پیرامون روش كاپیتال / کمال خسروی