ای پریشانی …! رفیق جانفشان فدایی خسرو گلسرخی
مردی که آمد از فَلق ِ سرخ
در این دم آرام خواب رفته ،
پریشان شد
. ویران
و باد پراکند
بوی تنش را
میان خزر ،
ای سبز گونه ردای شمالی ام
! جنگل
اینک کدام باد
بوی تنش را
می آرد از میانه ی انبوه گیسوان پریشانت
که شهر به گونه ی ما
در خون سرخ نشسته است …. ؟
آه ای دو چشم فروزان
در رود مهربان کلامت
جاری ست هزاران هزار پرنده ،
بی تو کبوتریَم بی پر ِ پرواز …