با غرور بالنده ی یک ببر، مجید خرّمی
ستاره می دید ،ـ
من پیراهن ِ یارم را
بربلندای دماوند می افراشتم !ـ
ما مانند ِخیزش ِخرس ِسفید
ازروی برف ، لیزان بازمی گشتیم .ـ
وقتی درخت عشق ،ـ
درباغ ِ شرم ِ پاییز
پاره های برگ ِ پیراهنش را
فرو می ریخت و برهنه می شد .ـ
یارمن آنک ،ـ
برهنه ایستاده است .ـ
این زن ِ یگانه
با غرور ِبالنده ی یک ببر !ـ
با بوسه دربرابرش زانومی زنم .ـ
چقدرغریزه ی عشق
درجان ِ من بِکراست .ـ
وقتی بُرودت ِ زمان
دریخچال، برفک می زند ،ـ
پنداری ما ، زیرآفتاب ِبندر
کنار ِسرخی هندوانه ها
پیکردرپیکرهم ،عطشان می رقصیم .ـ
یار ِمن ، درگوشم به زمزمه
سخن می راند
این کتاب ِ قانون ِ بربریت را
باید با اخگردانایی ، به خاکسترکشانید .ـ
باید عاشقانه پرستید
شکوه ِ آزادی انسان را !ـ
بیا بگذار با همین توان ِ اندک
جشن بگیریم !ـ
بگذارازهمین خوراک ماهی
بدون چاشنی لیمو، سرمست باشیم !ـ
گفتمش آری !ـ
امروز، درآغوش تو
شادمانه شکفته است !ـ
بگذار من این شعررا
به امید فردا بنویسم ،
ای یار ِ سرکش !ـ
ای زن ِ عاشق !ـ
ای زن ِ هستی بخش !ـ
سوگند به پویش تو به رهایی ،ـ
ترا من چنین به زیبایی
زیباتر می پَرستم !ـ
مجید خرّمی
یکشنبه سینزدهم ماه نوامبر،دوهزاروشانزده ،ـ
فرانکفورت .ـ