فرآیند انباشت سرمایه، کمال خسروی
اشاره
این متن، بازنوشت نوارهای درسگفتاری است دربارهی بخش هفتم جلد نخست کاپیتال مارکس، فرآیند انباشت سرمایه، که در جریان یک دورهی کاپیتالخوانی حدود 29 سال پیش (1366) ایراد شده است. امیدوارم این گفتار، در متنِ شور و شوق تازه به خواندن و بحث و گفتوگو دربارهی کاپیتال، از یکسو، و بر بستر مباحث نظری ناظر بر ویژگیها و سرشتنشانهای شیوهی تولید سرمایهداری، از سوی دیگر، ادای سهم بسیار اندکی باشد. با سپاس فراوان از دوستان عزیز «نقد اقتصاد سیاسی» که با ویرایش و پیرایش منبع گفتاری نخستین، آنرا در این شکل، شایستهی انتشار کردهاند. – کمال خسروی.
برای دریافت نسخهی پی دی اف مقاله
der-akkumulationsprozess-des-kapitals
را کلیک کنید
بخش انباشت سرمایه در کاپیتال با این ترتیب ارائه شده است: ابتدا شرایط انباشت و پیشفرضهایش ارائه شده است، بعد بازتولید ساده، سپس بازتولید گسترده یا تبدیل ارزش اضافی به سرمایه آمدهاست، بهدنبال آن قوانین عام انباشت عنوان شده، سپس نگاهی نمونهوار به انگلستانِ 1846 تا 1866 صورت گرفته است، در بخش انباشت بدوی یا اولیه، گرایش تاریخی سرمایه، ضمیمهی این قسمت شده است و بهعنوان آخرین قسمت از کاپیتال جلد یکم، فصل کوچکی بنام تئوری نوین استعمار اضافه شده است {که ارتباط مستقیمی با مسئلهی تئوری امپریالیسم و تئوری استعمار ندارد} و بهواقع به عنوان کارکرد دیگری از بخش انباشت ارائه شده است.
درپیهمآمدن این بخشها و ترتیب و توالی موضوعات آن، مبتنی است بر منطق مارکس، و تقدم و تأخر این بخشها واجد درک او، در تحلیل ازیک موضوع است که، در کاپیتال این موضوع شیوهی تولید سرمایهداری است. اهمیت این تأکید از آنروست که من در بحث انباشت این تقدم و تأخر را با اندکی دستکاری ارائه خواهم کرد.
ابتدا صحبت را با مروری سریع و اجمالی از بخش اول کاپیتال تا بخش هفتم آغاز میکنم. سپس بخش انباشت را با توضیح پیششرطها و ارکان شیوهی تولید سرمایهداری شروع میکنم و این استنتاجات را با اتکاء به نقل و قولها از این بخش مستدل خواهم کرد. بهدنبال این قسمت، چگونگی تکوین یافتن این پیششرطها را ارائه خواهم کرد، یعنی چهگونه شرایطی مهیا آمده است تا شیوهی تولید سرمایهداری، به عنوان یک شیوهی تولیدِ مسلط، در جامعه کارکرد داشته باشد، که مارکس پروسهی تکوین این شرطها را انباشت بدوی میخواند. در نتیجه بحث انباشت بدوی را پیش از بحث بازتولید ساده طرح خواهم کرد. در ادامهی بازتولید ساده، بازتولید گسترده، قوانین عام انباشت و مثال مربوط به انگلستان را توضیح خواهم داد. ضمیمهی مربوط به گرایش تاریخی سرمایه را که مارکس در ادامهی انباشت بدوی آورده، به انتهای بحث منتقل و عنوان خواهم کرد.
چند تذکر؛ اول: علت جابهجایی این تقدم و تأخر تنها به علت قابل فهمتر شدنِ بهتر این موضوعات صورت گرفته است. در ادامه خواهیم دید که که من مطالبی را که در شکل واقعی و تئوریکشان جداییناپذیرند، و مارکس آنها را در جملههایی یا گزارههایی با هم آورده است که بیان کنندهی ترکیب این دلایل است، تفکیک کردهام تا آنها را برای شناخت و دقت هرچه بیشتر ویژهگیهای شیوهی تولید سرمایهداری برجسته نمایم. یعنی همانطور که در ابتدا عنوان شد، تقدم و تأخر بخشبندیها در مباحث، مبتنی است بر روش مارکس و دلیل این جابهجایی توسط من، بههیچوجه به معنای اعتقاد در جابجا کردن این بخشها در کاپیتال نیست.
تذکر دیگر، مربوط است به نکات بسیار مهمی که مارکس در بخش انباشت طرح کرده است که امروزه منشاء و محور موضوعات بحثهایی مشاجرهبرانگیز در جنبش مارکسیستی در سطح بینالمللی قرار گرفته است که در مورد هریک از این مباحث کتابها نوشته شده و گرایشهای مارکسیستی مختلفی از یکطرف و بحثهایی از جانب غیرمارکسیستها از طرف دیگر بهوجود آمدهاند. من تنها اشارهای به این محورهای بحث، در حدی که در کاپیتال طرح شدهاند خواهم داشت، تا ما از محورهای اصلی بحث انباشت منحرف نشویم.
محورها: یکی از این محورها دیالکتیک مارکسی است که بهمثابهی وجه تمایز و ویژهگیهای درک او از تمام درکهای موجود برجسته میشود. البته مسئلهی دیالکتیک مارکسی بشدت مشاجرهبرانگیز است و عدهای معتقدند که درک مارکس از دیالکتیک، درکی هگلی است.
دومین محور بحث، کارکرد ایدئولوژی در بازتولید مناسبات تولید است.
محور سوم، «فلسفهی تاریخ»ی است که به مارکس نسبت میدهند. از دید دستهای، منشاءاین انتساب نه تنها بهصراحت و بهوفور در آثار دیگر مارکس از مانیفست به بعد و یا در گروندریسه است، بلکه در کاپیتال هم. بسیاری از کسانی که انتساب فلسفهی تاریخ را به مارکس رد میکنند بیشتر بر این جنبه از مارکس تاکید دارند که میگویند که شاید مارکس در آثار جوانی و میانیاش معتقد به «فلسفهی تاریخ» بوده، اما در کاپیتال نمیتوان دیگر او را به این درک متهم کرد. پس باید این را روشن کرد که آیا با اتکا به این موارد در کاپیتال، که صراحت هم دارند، آیا میتوان «فلسفهی تاریخ»ی به مارکس نسبت داد یا نه؟
محور چهارم، نقش دولت در بازتولید روابط تولید است. موضوعی که باید در اینجا با دقت بیشتری به آن توجه داشت، این است که بحث راجع به کارکرد ایدئولوژی و یا دولت، در بازتولید مناسبات سرمایهداری بهطور کل و یا در بازتولید شیوهی تولید سرمایهداری بهطور کل نیست، بلکه بحث بهطور خاص در بازتولید مناسبات تولید است؛ یعنی باید با دقت بیشتری به تفاوت بین بازتولید شرایط عینی تولید و بازتولید مناسبات تولید توجه داشت؛ که دو نشانهی موجود در این بخش، کارکرد ایدئولوژی و کارکرد دولت در این بازتولید است.
محور و بحث فوقالعاده مهم دیگر، سیر فردیتیابی انسان از طریق تکوین جامعهی سرمایهداری یا شیوهی تولید سرمایهداری است. برای نخستین بار در طول تاریخ، انسان تبدیل به فرد میشود؛ یعنی موجود انسانی در تمایز با بقیهی انواع، با بقیهی موجودات، اعم از حیوان و شئ و غیره و در تمایز با انواع زندگی انسانی، مقولهای به نام فرد یا
individuum
بهوجود میآید. این سیری است که با تکوین سرمایهداری ایجاد شده است، یعنی ما در اینجا نشانههای بارزی میبینیم که چهگونه جزء ادغام شده در کلِ غیرارگانیکِ شیوههای تولید ماقبل سرمایهداری، تبدیل به جزءمستقل، اما درعین حال در یک کلِ انداموار یا یک کلِ ارگانیک میشود؛ ضمن اینکه جزء و لحظه است، اما فردیت و استقلال پیدا میکند.
برگردیم به تذکرات؛ من در مبحث انباشت، از دیدگاههای مارکس در گروندریسه هم استفاده میکنم. طبیعتاً باید درنظر داشت که تفاوتهایی عمومی، بهطور کلی بین گروندریسه و کاپیتال وجود دارد؛ این تفاوتها در مورد روش ارائه، در مورد بخشبندیها، تعریف مقولات مختلف موجوداند، امادر مورد بحث خاص ما درانباشت، نه تنهااین تفاوتهای عمومی، بلکه تفاوتهای خاصی هم موجودند که اشارهای به آنها لازم است:
یکی، اینکه در گروندریسه هنوز مفهوم نیروی کار درحد کاپیتال وارسته و ویراسته نشده است، واضح است که این مفهوم وجود دارد، چرا که مبنای بحث تئوری ارزش است، اما مسئلهی نیروی کار در اینجا به اندازهی کاپیتال تشخص پیدا نکرده است.
دوم، اینکه ما در گروندریسه در بررسی روابط اقتصادی و اجتماعی دائماً مواجه با تمایل مارکس به یک تحلیل شماتیک در قالب منطقی هستیم. در اینجا مارکس دائماً به منطق هگل ارجاع میدهد و در بسیاری موارد و از جمله در پانویسها، شاید بتوان گفت در استفادهاش از منطق، به درک هگل از منطق و رابطهی دیالکتیکیاش، بسیار شبیه و نزدیک است؛ مانند مواقعی که از نفی و وحدت ضدین سخن میگوید؛ مثل جایی که میگوید کار و سرمایه، وحدت ضدین را میسازند، یا میگوید سرمایه در بازتولید ذات خود، ضد خود را میسازد، در این موارد، میبینیم نه تنها زبان، بلکه در بسیاری از موارد حتی مفاهیم، مفاهیمی هگلیاند. اما مارکس همانجا با اینکه از این روش شماتیک در قالب منطق استفاده میکند، دائماً باهشیاری توضیح میدهد که منظور وی دقیقاً از این موارد چیست؛ مثلاً مارکس میگوید در اقوام شمال اروپا (بین ژرمنها)، اسم زمینی که بصورت عمومی کشت میشد را «عام» و اسم زمینی که در تملک خصوصی است، «خاص» گذاشتهاند. یعنی چیزی که نزد هگل اسم مقولات منطقیاند، در این مورد خاص، اسم بخشی از مناسبات تولید، بخشی از فرهنگ تولیدی شدهاند. مارکس میگوید اگر هگل پیر زنده بود چقدر تعجب میکرد که چهگونه آن چیزهایی که بنظر او مقولات منطقیاند، همان اسم واقعیات تاریخیاند. هیچکس از «عام» در جامعهی ژرمنی، تفکر یونیورسال در منطق را نمیفهمد، بلکه از «عام» زمین عمومی را میفهمد. مارکس اضافه میکند که در اینجا میبینیم که چهگونه مقولات منطقی، بدجوری زاییدهی روابط واقعیاند. بنابراین این تمایزها حتی در گروندریسه ، بین مارکس و هگل دقیق و مشخصاند.
مورد سوم، موضوع «فلسفهی تاریخ»ی راکه به مارکس نسبت میدهند، در گروندریسه وضوح بیشتری دارد و حتی در آن بهنحوی تئوریزه شده است؛ یعنی موارد و مبانیای، به معنی واقعی کلمه، در اینباره ارائه میشود. اگر ما، استفاده از مثالها و وقایع گذشته، برای استنتاج سیر قطعی پروسه در آینده را، امری مستقل از تاریخ بنامیم، یا بتوانیم آن را فلسفهی تاریخ بنامیم، آن وقت نمونهاش در گروندریسه بسیار زیاد است، و نه به آن مفهومی که بهنظر من در کاپیتال وجوددارد.
تمایز دیگری که در گروندریسه در این بخش با بخش مورد بررسی ما در کاپیتال وجود دارد، این است که مارکس در اینجا بهشکل تاریخی، به بررسی دقیق شیوههای تولیدی پرداخته، و دستکم بهطور برجسته سه شیوهی تولیدی را از یکدیگر متمایز ساخته است: 1. تولید باستانی که شیوهی تولید رومی و یونان را دربرمیگیرد، 2. ژرمنی (تولید بربرهای شمال اروپا) و 3. شیوهی تولید آسیایی که در بخش انباشت کاپیتال این بررسی موجود نیست.
یادآوری
بعد از این تذکرات اولیه، به مقدمهی بحث بپردازیم، یعنی مرور کاپیتال. ما در بخش اول کاپیتال، بخش کالا که به تئوری ارزش مارکس معروف است، با مفهوم کالا بهمثابه سلول جامعهی سرمایهداری آشنا شدیم، بهعنوان آخرین سطح تجرید برای تحلیل یک موضوع، یعنی ارزش، آشنا شدیم. دیدیم که کالا خصلتی دوگانه دارد: از یک طرف، واجد ارزش مصرفی است که در کالبد مادی کالا بیان شده، نیاز معینی را ارضا میکند و از طرف دیگر، کالا واجد ارزش است و آن عبارت است از شخصیتی که هر کالا در برابر کالاهای دیگر دارد، هویتی که یک شیء و یک کالبد مادی به خود میگیرد تا بهمثابهی ارزش خود را در مقابل ارزشهای دیگر قرار دهد. شکل بروز این هویت، ارزش مبادلهی کالا میشود و محتوایش عبارت است از آن روابط اجتماعی/تاریخی معینی که در آن، کار مشخص به کار مجرد تبدیل میشود. مقدار ارزش عبارت است از کار اجتماعاً لازم نهفته در کالا. به این سلسله بحث توجه کنید که چهگونه باید ارزش را بر اساس هویت اجتماعی/تاریخی آن شیوهی تولید تعریف کنیم تا مفهوم کار اجتماعی، کار مجرد روشن شود و بر اساس آن مقدار ارزش را اندازه بگیریم. با اکسپرسیون ارزشی آشنا شدیم که چهگونه در همین رابطهی ساده و سادهترین رابطهی ارزشی، یعنی قرار گرفتن دو کالا در برابر هم، عمومیترین و عمدهترین قوانین و گرایشهای جامعهی سرمایهداری نهفته است. دیدیم چهگونه در اکسپرسیون ارزشی، ارزش هر کالا در کالای مقابلاش بیان میشود. از این رابطه شکل معادل را یافتیم. یعنی دیدیم وقتی یک کالا در اکسپرسیون ارزشی ساده در مقابل یک کالا قرار میگیرد در اکسپرسیون ارزشی گسترده، معادل کالاهای مختلف قرار میگیرد و چهگونه در یک پروسهی تاریخی، یک کالا توانسته است خودش را به نحو انتزاعی بیرون بیاورد و کمکم تبدیل به نمایندهی ارزش عام شود که از این استدلال پول را نتیجه گرفتیم.
در بخش پول، سه کارکرد برجستهی پول را دیدیم. بهعنوان نمایندهی ارزش ناب، اندازهگیر ارزشها است، وسیلهی دوران و وسیلهی پرداخت است.
در بخش دوم، با تبدیل پول به سرمایه آشنا شدیم. یعنی بررسی کردیم چرا مبادله، ارزشافزا نیست. چرا اگر دو ارزش مساوی، در برابر هم قرار بگیرند و با هم مبادله شوند، ارزشی اضافه به وجود نمیآید. پس تنهادر یک رابطهی خاص باید بدنبال ارزش مصرفی بخصوصی باشیم که مصرف شدناش، ارزش افزا باشد و آن کالا عبارت بود از نیروی کار. پس به این ترتیب، پول باید در شخصیت سرمایه قرار بگیرد تا قادر باشد چنین مبادلهای را انجام دهد. پس پول به سرمایه تبدیل شد.
در بخش سوم، با مبحث مهم همروند شدن پروسهی کار و پروسهی ارزشافزایی در شیوهی تولید سرمایهداری آشنا شدیم. در این شیوهی تولید، همان عملی که ارزش را منتقل میکند، همان عمل ارزش اضافی را بهوجود میآورد. برای مثال، در شیوهی تولید سرفداری یا فئودالیسم، میبینیم که سرف یا کسی که روی زمین کار میکند، از شش روز هفته، سه روز را روی زمین خودش کار میکند و محصول را برای خودش برمیدارد و از این محصول چیزی به ارباب نمیدهد و سه روز کامل هم برای ارباب، بیگاری میکند. یعنی چیزی بابت آن سه روز از ارباب نمیگیرد و زمین ارباب را میکارد. پس در این شیوهی تولید، بخش اضافی جداست و دو پروسهی کار انجام میشود؛ یک پروسهی کار برای خود سرف، و یک پروسهی کار برای ارباب. ولی در شیوهی تولید سرمایهداری، روند انتقال ارزش و ارزشافزایی بر یکدیگر منطبق است. از این طریق، با دو مقولهی سرمایهی ثابت و سرمایهی متغیر آشنا شدیم. بخشهایی هستند که در اثر کار، ارزش خود را به محصول منتقل میکنند مانند مواد خام، استهلاک ماشینآلات، برق و تمام چیزهایی که مصرف میشوند و ارزش آنها عیناً به محصول منتقل میشد. و یک مقوله هم به نام نیروی کار است که ضمن اینکه ارزش خود را به کالا منتقل میکند، ارزش اضافی به وجود میآورد. به این ترتیب، سرمایهداری نیروی کار کارگر را میخرد و ارزش نیروی کار او را میپردازد. وقتی فرایند کار شروع شد و ادامه پیدا کرد در نقطهای از فرایند کار مجموعهی انتقال ارزش و ارزشافزاییای که صورت گرفته این حجم از کار، توانسته ارزش نیروی کار را جبران کند. ارزش نیروی کار هم برابر بود با ارزش لوازم معیشت لازم برای تولید و بازتولید نیروی کار. از آنجا به بعد هرقدر که تولید کند بهمثابه ارزش اضافی برای سرمایهداری به حساب میآید. اسم این ارزش اضافی مطلق است. یعنی مقدار کار اضافهای که از طریق اضافه کردن زمان کار برای سرمایهدار حاصل میشود. در همین بخش با نرخ ارزش اضافی آشنا شدیم که عبارت بود از نسبت ارزش اضافه و کار اضافی به کار لازم یا ارزش اضافه به ارزش نیروی کار، به سرمایهی متغیر. نکتهی جالب دیگر هم آخرین ساعت سنیور بود. سنیور مدعی بود که اگر بخش اضافهی کار کارگر را از ساعت آخر کار کارگر حذف کنیم، دیگر ارزش اضافی تولید نمیشود. بحث مارکس در مقابلاش این بود که به دلیل همروند بودن تولید ارزش اضافی و انتقال ارزش، مسئله فقط به ساعت آخر کار مربوط نمیشود، بلکه از همان آغاز کار این دو پروسه، همزمان با هم وجود دارند.
بخش چهارم کاپیتال، دربارهی ارزش اضافی نسبی است. یعنی اگر ادامه دادن طول روز کار از یک جایی بیشتر امکان نداشته باشد، پس سرمایهداری باید شرایطی را به وجود بیاورد که در همان زمان ممکن، بیشتر تولید صورت بگیرد و از این طریق زمان کار لازم را کم کند و ارزش اضافی را افزایش دهد. بهعبارت دیگر بارآوری کار را بالا ببرد. در اینجا با راههای مختلف افزایش ارزش اضافی نسبی ـ با ثابت بودن مقدار زمان کار ـ آشنا شدیم: همکاری، تقسیم کار و مانوفاکتور، ماشینیسم و شدت کار و همبستگی، عوامل مختلفی بودند که ارزش اضافی را بالا میبردند.
در بخش پنجم، با تغییرات مقداری بهای نیروی کار و ارزش اضافی آشنا شدیم. مارکس سه رابطهی اصلی را طرح کرد که میتوان بقیهی روابط را از آن استنتاج کرد. از سه پارامتر شدت کار، طول روزانهی کار و بارآوری، اگر دو تا را ثابت و یکی را متغیر فرض کنیم چه تغییراتی در بهای نیروی کار و یا دستمزد ایجاد میشود.
بخش ششم، دستمزد بود که در آن دیدیم چیزی که به نظر اقتصاددانان بورژوا قیمت کار است، در واقع ارزش نیروی کار و یا بهای نیروی کار است که به کارگر پرداخت میشود. با انواع دستمزد، یعنی کارمزد و گاهمزد آشنا شدیم، همچنین اشارهای به تفاوتهای ملیای که در مورد دستمزد وجود دارد، شد.
این از نگاهی اجمالی به کاپیتال جلد یکم تا مبحث انباشت.
معیارهای شیوهی تولید سرمایهداری
قبل از پرداختن به مبحث انباشت، میبایستی با کمک از گروندریسه و کاپیتال روشن کنم که درک من از تعریف مارکس در شیوهی تولید سرمایهداری چیست و اساساً چه شرایطی لازم است که جامعهای را سرمایهداری بنامیم تا بتوانیم انباشت بدوی و بازتولید ساده را دقیقتر بررسی کنیم.
مارکس میگوید «شرط اساسی تولید سرمایهداری عبارت است از جدایی میان محصول کار و خود کار، بین شرایط عینی و ذهنی تولید.» سوال میکنیم که مفهوم شرایط عینی
objective
و ذهنی
subjective
چیست؟ شرایط ذهنی، شرایطی است که معطوف به سوژه یا عنصر صاحب اراده است. یعنی عنصری که میتواند تصمیم بگیرد و کاری را انجام دهد. وقتی مارکس از جدایی شرایط ذهنی از عینی صحبت میکند، یعنی اینکه بخشی فقط تبدیل شود به شرایط موجود صاحب اراده، صاحب میلِ به کار؛ و بقیه، شرایطی که بهمثابه جسم و ابژه مطرح میشوند. ترجمهی شرایط سوبژکتیو در فارسی به شرایط انسانی تا حدی بهتر از کلمهی شرایط ذهنی است. ولی باز دقیق نیست و مفهوم سوبژکتیو را نمیرساند. چرا که برده با این که انسان است، در شیوهی تولید بردهداری، عنصر سوبژکتیو نیست، یک وسیلهی تولید است و مانندسایر وسایل تولید عمل میکند. پس میبایستی جدایی شرایط سوبژکتیو و عینی را اینطور بفهمیم که در بالا توضیح داده شد، چون فهم معنای سوبژکتیو در نظر مارکس اهمیت زیادی در فهم انباشت بدوی و بازتولید و دیگر محورهای بحث حاضر دارد.
بر این اساس برای این که شیوهی تولید سرمایهداری وجود داشته باشد باید به طور بنیادی چهار شرط وجود داشته باشد:
- ـ1 . افرادی وجود داشته باشند که به مفهومی که گفتیم از شرایط عینی تولید جدا باشند، یعنی از وسایل زندگی، از ابزار تداوم حیاتشان و از وسایلی که به مدد آن تولید میکنند، جدا باشند، سوژهی خالص باشند، فقط نمایندهی نیروی کار خود باشند و هیچ چیزی به جز فروش نیروی کارشان نداشته باشند. پس نه سرف این شرط را تضمین میکندو نه برده، چون دهقان پیوند طبیعی و پیوند عرفی با ابزار کارش دارد، یعنی به این ابزار وابسته است و برده نیز خود یک شرط ابژکتیو، یک جسم فاقد سوبژکتیویته است.
- ـ2- شرایط عینی کار در نقطهی مقابل شرایط سوبژکتیو انباشت و جمع شده باشد. ابزار تولید، وسایل معاش، وسایل تداوم حیات، در جایی دیگر جمع شده باشد.
- ـ 3 – رابطهی مبادلهی آزاد بین این دو عنصر وجود داشته باشد. یعنی وجود بازاری وسیع و سرتاسری که بتواند در این بازارها گردش، بهوساطت پول، بهراحتی صورت بگیرد. ضمناً طبیعی است که این شرط مبتنی بر تقسیم کار گسترده است. در گذشته هم، همیشه شرایط مبادله وجود داشته است. به عنوان مثال، حتی در بحثی راجع به فلاسفهی ماقبل سقراط این موضوع را خواندم که چهگونه یک مقدار طلا، ارزش چیزهای مختلف را اندازه میگیرد. در ارسطو این بحث کاملاً صراحت دارد و مارکس به این مسئله اشاره میکند و میگوید ارسطو به رابطهی اکسپرسیون ارزشی پی برده بود و فقط عایق تاریخی، مانع کشف راز ارزش میشد. به این ترتیب، وجود رابطهی مبادلهی آزاد، یکی دیگر از شرایط وجود سرمایهداری است.
- ـ4- شرط بسیار مهم دیگر، اینست که آن بخش از شرایط ابژکتیو که در جایی دیگر در مقابل نیروی کار انباشت شده، باید شکل ارزشی داشته باشد و ثروت بهتنهایی کافی نیست. در تمام دورانهای مختلف تاریخی، مواد خام و پول جامعه در دست افرادی وجود داشته است، ولی آنها هیچکدام سرمایهدار نبودند. پس وقتی جمع شدن شرایط عینی تولید، در دست افراد در شکل ارزش عمل نکند، رابطهای سرمایهدارانه هم نیست. ببینیم معنی این جمله چیست؟ مثلاً دهقانی را درنظر بگیریم که پول به خیاط میدهد که برایش لباس بدوزد و خیاط هم با آن پول زندگیاش را میگذراند. یعنی هدف از مبادلهی دو طرف، مصرف معینی است و دیگر این که هیچ یک از طرفین قرار نیست که با عایدی خودشان انباشتی صورت بدهند. پس دو وجه ممیزه در اینجا طرح میشود: یکی، اینکه که خرج و صرف پول به صورت درآمد مصرف میشود؛ یعنی این که، کسی درآمدی دارد که آن را مصرف میکند و ثانیاً،هدف از خرج پول یا مبادلهای که صورت میگیرد، نهایتاً باز هم مصرف است. مارکس در گروندریسه میگوید که نباید دچار این توهم شد که کسی پول میدهد و در مقابلش کار میگیرد. این تفاوت صوری است. در واقع فقط دو زمان کار که تقدم و تأخر دارند در مقابل هم قرار میگیرند. آن پول هم نمایندهی کاری است که قبلاً انجام شده است. کسی مقداری کار انجام داده و پولی گرفته و بعد این پول را میدهد و با مقداری کار مشخص معاوضه میکند. درست مثل این که همان خیاط که لباس را دوخت و پول را گرفت، بعد این پول را به کفاش میدهد و بدین ترتیب آن را با مقداری کار معاوضه میکند. در واقع این پول را که از کار قبلی به دست آورده، در مقابل یک کار مشخص جدید قرار میدهد. یعنی درآمدش را خرج و صرف میکند. مارکس در گروندریسه تأکید میکند که لازمهی پیدایش و استقلال کار مزدی، این است که کار عینیتیافته، خصلت ارزشی داشته باشد. یا اگر بخواهیم دوباره بگوییم، لازمهی این که مبادله سرمایهدارانه باشد، این است که کار عینیتیافتهی قبلی که با کار زندهی فعلی معاوضه میشود، به صورت ارزش عمل کند نه بهمثابه خرج درآمد برای کسب یک فایدهی مشخص. وقتی غایت، مصرف باشد رابطه سرمایهدارانه نیست. اما وقتی غایت تولید ارزش اضافی باشد در آنصورت این تولید، سرمایهدارانه است.
در گروندریسه مبادلهی سرمایهدارانه تدقیق میشود: اگر مقداری پول با مقداری کار معاوضه شود و هر دو به هدف مصرف و فایدهی آن کار صورت گیرد، مبادله سرمایهدارانه نیست. باید نیروی کاری که مصرف میشود و ارزش مصرفی که در نیروی کار است بهمثابه ارزشِ مصرفِ ارزش قرار بگیرد؛ یعنی نیروی کار میبایستی به ارزشِ مصرفی برای ارزش، نه ارزش مصرفی برای فردی که میخواهد از آن استفاده کند، تبدیل شود. یعنی ارزش مصرف موجود وقتی جایی برای زایشِ ارزش شود، وقتی جایی برای ارزش شود که ارزش در آن خانه کند و خود را تکثیر کند، آنوقت است که تازه این رابطه سرمایهدارانه است. مادام که مقداری پول، در مقابل مقداری کار میگیریم، هنوز در اینجا زندهزایی صورت نمیگیرد، اما وقتی ارزش، نیروی کار را گرفت و آنرا تبدیل به ارزش مصرفی برای خودش، برای ارزش کرد و از این نیروی کار استفاده کرد تا خودِ ارزش را اضافه کند، آنوقت است که این مبادله، سرمایهدارانه خواهد بود. مارکس در گروندریسه میگوید: «پس این صرفاً مبادلهی کار عینیتیافته با کار زنده نیست که سرمایه و بنابراین کار مزدی را میسازد، بلکه مبادلهی کار عینیتیافته بهمثابه ارزش با کار زنده، بهمثابه ارزش استفادهاش، نه برای یک مصرف یا کاربرد معین و خاص، بلکه بهمثابه ارزش استفادهای برای ارزش است که رابطه را به رابطهی سرمایهدارانه تبدیل میکند».
پس این چهار شرطی است که میبایست بنیادهای تعریف شیوهی تولید سرمایهداری باشد.
طبیعی است که هر شیوهی تولیدی و ازجمله شیوهی تولید سرمایهداری، مفصلبندیهای معینی است از سطوح مختلف اجتماعی. ما فعلاً فقط در سطح تولید، یا به تعبیری لِوِل اقتصاد یا شرایط عینی بنیادهر شیوهی تولیدی صحبت کردیم. واضح است که برای کارکرد شیوهی تولید سرمایهداری باید دو شرط دیگر سیاسی و شرط ایدئولوژیک موجود باشد که هنوز در مبحث انباشت، همانطور که گفتم، به این دو شرط نمیپردازم.
انباشت بدوی
انباشت بدوی: بنابراین با روشن شدن ممیزههای شیوهی تولید سرمایهداری، مقدمهای برای فهم انباشت بدوی فراهم آمد و اکنون میتوانیم بگوییم که انباشت بدوی، پروسهی تکوین این چهار شرط است. پس اشکالات و بدفهمیهایی که کلمهی انباشت ایجاد میکند، یا در نوشتههای دست دوم و سوم موجود بوده است که انباشت بدوی یعنی جمع شدن مقداری پول در دست یک عده را، میتوانیم در اینجا روشن و تدقیق کنیم. مارکس در سرمایه میگوید: «آنچه انباشت بدوی خوانده شده است به جز فرایند جدایی تولیدکنندگان و وسایل تولید نمیتواند چیز دیگری باشد. اما خواهیم دید که این پیشتاریخ سرمایه تنهاشکل مجمل، مبهم (شکلی که اول به جمعیت نگاه میکنیم) واقعیت، در شکل بههمریخته و نامشخص سرمایه است که وقتی سرمایه بر پاهای خود ایستاد، پیشتاریخ خود را توضیح میدهد». وقتی سرمایه بر پاهای خود ایستاد، نوری بر پیشتاریخ خود میتاباند. مارکس میگوید: «بهمحض اینکه تولید سرمایهداری بر پای خود میایستد نهتنها این جدایی را حفظ میکند {جدایی تولیدکنندگان از وسایل تولید}، بلکه آن را به مقیاس دایماً فزایندهای افزایش میدهد». سؤال ما در اینجا این است که این چهار شرط چهگونه تحقق یافتند؟ بورژوازی پاسخ میدهد که در گذشته کسانی بودند که از طرق مختلف، چه کار شخصی، کاشت زمین، دزدی و غیره درآمدهایی داشتند. برخی از اینان پرهیزگار بودند، پسانداز میکردند، امساک میکردند و عدهای هم ولخرج بودند و خوشگذران و اهل اِصراف. آنانی که پولشان را حفظ کردند، به سرمایهدار و آنانی که پولشان را از دست دادند، به نیروی کار تبدیل شدند. در مقالهای از لازونیک دربارهی بحث انباشت مارکس میخواندم، که او استدلالی از یکی از برجستهترین نظریهپردازان معاصر جامعهی سرمایهداری آورده بود که وی گفته است که چقدر خوب است که سرمایهداری برای بخش اضافهی جمعیت، کار بهوجود آورده، چون بدون وجود سرمایهداری در اثر اضافهجمعیت، عدهای تلف میشدند، یعنی از آنجایی که زمین قابل کشت، محدود است و به این دلیل امکان تأمین تغذیه برای این تعداد از جمعیت موجود نبود واین مسئله باعث مرگ و میر میشد، خدا را شکر که سرمایهداری بوجود آمد تا بتواند برای این اضافه جمعیت، کار ایجاد کند و پرولتاریا عبارت است از این اضافهجمعیت؛ یعنی بخشی که وسیلهای برای تغذیه ندارد و ناچار است نیروی کارش را به فروش برساند. این جواب بورژوازی به پروسهی تکمیلی این چهار شرط است. مارکس زیر عنوان راز انباشت میگوید: راز انباشت بدوی، خشونت، فشار، سرکوب، جنایت، آدمدزدی، فحشا، بیماری و بههرحال تاریخی است که برگبرگ آن با خون نوشته شده است. حال، فرق موضع مارکس و موضع اقتصاددانان بورژوا از آدام اسمیت تا امروز را دقیقتر کنیم.
اقتصاددانان بورژوا معتقدند پروسهی انباشت بدوی، فرآیندی کمّی است. فرایندی است که معیارهای ارزشی در آن مداخله ندارند؛ وقایعی است که برمبنای منطق تاریخ و انقلاب صنعتی اتفاق افتاده: کشت زمینهای زراعی، اضافهجمعیت ناشی از ازدواجهای بیشمار، باعث تکوین و تکامل این چهار شرط شده است. یعنی این پروسه به مثابهی موضوعی در حیطهی کمیتها (یعنی اضافهجمعیت، اضافهی مقدار محصول کشت، آمار، یعنی یک سری عدد)، صورت گرفته است. از نظرمارکس پروسهی انباشت بدوی، تحولی کیفی است و نه کمّی. تحولی است که میبایست به کارکرد (سیاسی و ایدئولوژیکِ) معین طبقات اجتماعی در این پروسه به آن توجه کرد. کمیتها فقط شِماهایی برای گزارش فرایند واقعیاند که تنهاگاهی اوقات میتوانند گزارش درستی دربارهی واقعیت باشند. اگر مارکس بعضی از روابط را به صورت مناسبات کمّی بیان میکند، در واقع شماهایی برای توضیح واقعیت زنده میسازد. پس برای توضیح فرایند تکوین این چهار شرط، باید جایگاه دو عامل اساسی دیگر، یعنی عامل سیاسی و ایدئولوژیک را در تکوین این پیششرطها در نظر گرفت. ما خواهیم دید که مارکس در کاپیتال با چه ایجاز و قدرتی نظرش را طرح کرده است. نکتهای که باید روی آن تأکید کنم این است که درست است که من این چهار شرط را جداجدا بررسی میکنم، اما این شروط، بواقع پروسهی عملی واحدند. یعنی وقتی که گفتم که پول در یکطرف جمع شد و کارگر در جای دیگر و جداگانه این پروسه را بررسی کردم، ایندو اما پروسهی واحدی هستند. همان عملی که کارگر را به کارگر آزاد بدل کرده، ارزش را و کار عینیتیافته را بهمثابه ارزش و سرمایه در قطب مقابل متمرکز کرده است. پس این چهار شرط، در ارتباط تنگاتنگ فرایند واحد تاریخی با هم قرار دارند. سؤال میکنم چرا؟ چون تحقق تکتک یا جابهجای هرکدام از این شرطها، شیوهی تولید سرمایهداری نخواهد بود.
مثال اول؛ شیوهی تولید بردهداری تاحدودی انسان را از شرایط عینی تولید جدا کرده بود؛ برده مالک شرایط عینی تولید نبود. اما شیوهی تولید سرمایهداری را نساخت چون در پیوند با سه شرط دیگر نبود. یعنی برده بهمثابه ابژه، عمل میکرد، نه بهمثابهی عنصر سوبژکتیو.
مثال دوم؛ جمع شدن مقدار معینی از شرایط عینی تولید در دست عدهای نیز سرمایهداری را نساخت. بعداً به وجود سرمایهی ربایی و سرمایهی تجاری در قرون متوالی پیش از سرمایهداری اشاره میکنیم که ایندو هم سرمایهداری را بوجود نیاوردند.
بازهم مثالی دیگر؛ رم باستان و تمدن بیزانس، دارای ثروتهای افسانهای بودند وثروت هنگفتی در دستان عدهای متمرکز بود. اما با فروریزی این نظام،سرمایهداری بوجود نیامد، بکه تولید خردهدهقانی به وجود آمد؛ چراکه فقط یکی از این شرطها عمل میکرد. پس به این ترتیب ما در این بررسی مجموعهی شرایطی را درنظر داریم که بصورت جدا جدا طرح میکنیم. حتی میتوان بهاعتبار گروندریسه ادعا کرد که نهتنها این فرایندها و تکوین شرطها با هم ارتباطی تنگاتنگ دارند، بلکه دقیقاً ارتباطی دیالکتیکی هم دارند. مارکس در گروندریسه میگوید «یعنی همان فراگرد یا همان فرایندی که تودهها را بهعنوان کارگر آزاد رویاروی شرایط عینی کار قرار میدهد، ضمناًهمان شرایط را بهمثابه سرمایه در مقابل کارگر آزاد میگذارد». و یا این که «جدایی شرایط عینی از طبقاتی که به کارگران آزاد تبدیل شدهاند ناگزیر به مستقل شدن همان شرایط در قطب مخالف میانجامد». این همان نقل و قولهایی است که قبلاً به آنها در رابطه با کاربرد دیالکتیک از طرف مارکس در گروندریسه اشاره کردم.
به نکتهای باید توجه کرد. در تغییر یک شیوهی تولید به شیوهی تولیدسرمایهداری، شرایط عینی، خود مفقود نمیشوند و از بین نمیروند، بلکه جابهجا میشوند و تغییر هویت میدهند. در شیوهی تولید فئودالی، برای مثال عدهای را داریم که کار میکنند، یا از جایی مایحتاج زندگیشان را تأمین میکنند و عدهای دیگر، که از طریق ثروتشان زندگی اشرافی و تجملی میکنند. پس از اینکه شیوهی تولید تغییر کرد نه این انسانها میمیرند و نه مایحتاج مورد مصرفشان از بین میرود، بلکه در روابط بین این عناصر تغییر ایجاد میشود. یعنی آنکه دهقان بود و قبلاً نانش را از زمین درمیآورد، بعد از تغییر شیوهی تولید، نانش را از نانوایی میخرد. یعنی با تغییر ماهیت افراد است که شیوهی تولید تغییر میکند. این مسئله را به طور مفصل و بسیار دقیق، آلتوسر در خوانش سرمایه طرح کرده است. وی بحث میکند که از نظر مارکس عوامل اصلی هر شیوهی تولید، یک
Verbindung
را میسازند و اصرار میکند که این کلمه را باید به آلمانی بهکار برد و ترجمهی آن به زبانهای دیگر اشکال دارد. منظورش این است که میان عوامل اصلی هر شیوهی تولید، این ارتباط و پیوند وجود دارد و با عوض شدن نوع رابطهی عناصر این پیوند، با این که این عناصر، خود ثابت هستند، ماهیت پیوند، عوض میشود و ماهیت جدیدی بهوجود میآید. بعد میگوید هر شیوهی تولید واجد سه عنصر است: عنصر کارکن، عنصر غیرکارکن، و وسیلهی کار. هر سه عنصر در تمامی شیوههای تولیدی وجود دارند و فقط نوع ترکیب و پیوند آنهاست که شیوههای تولید مختلف را میسازد.
دو نتیجه میگیریم: پس جدا کردن در تحلیل این فرایندها به معنای جدایی واقعیشان نیست و در ادامه، خود بحث نشان خواهد داد که اینها از هم جدا نیستند. دوم این که این چهار شرط، قوانین عام شیوهی تولید سرمایهداریاند. یعنی برای اینکه شیوهی تولیدی،سرمایهداری باشد، میبایست این فرایند در آن طی شده باشد. این که به چه شیوه در جوامع و تاریخهای مختلف این فرایند طی میشود، موضوع متفاوتی است. یعنی آنچه انگلستان یا آلمان از سر گذرانده است بههیچوجه قانون عام نیست.
چهار شرط
حال یکبهیک بپردازیم به این که این چهار شرط چهگونه تحقق پیدا کردند. توجه داشته باشیم، مواردی را که از مارکس در گروندریسه و بهخصوص کاپیتال مثلاً از انگلستان نقل میکنم، طبعاً فقط راجع به همان جامعه است.
شرط اول؛ چهگونه عناصر سوبژکتیو کار، ـ کارگر آزاد ـ بهوجود آمد. مارکس در گروندریسه میگوید: پیششرطهای تاریخی ضروری است تا کارگر بهمثابه کارگر آزاد، بهمثابهی کار خالصاً سوبژکتیو، بدون ابژه، روبهروی شرایط عینی، بهمثابهی چیزی که به او متعلق نیست، قرار میگیرد. برای بازکردن این مقوله،اندکی تفصیلیتر از گروندریسه استفاده میکنیم.
مارکس در گروندریسه شیوههای مختلف تولید آسیایی، ژرمنی و باستان را بررسی میکند و میگوید در این شیوههای تولیدی هر شکل تولیدی که صورت میگیرد، هر تولید واجد دو عنصر است: یکی عنصر آلی (ارگانیک، انسانی، سوبژکتیو) تولید و یکی عنصر غیرآلی (شئ). در هر یک از این سه شیوهی تولید بین عنصر سوبژکتیو (آلی) و ابژکتیو (غیرآلی) پیوند و وحدتی یا طبیعی، یا مبتنی بر عرف و یا مبتنی بر سنت، وجود دارد. فرایند جدایی و فرایند تجزیه عبارت است از آن فرایندی که دایماً شرایط آلی را از شرایط غیرآلی جدا کند،این وحدت را بشکند و دایماً عنصر سوبژکتیو را عقب بکشاند بهطوری که آن را به یک عنصر سوبژکتیو محض بدل کند.
(rein subjektiv, rein objektlos)
توجه داشته باشید که این پروسه در دو وجه صورت میگیرد. یعنی از یک طرف بهطور کلی عنصر سوبژکتیو را از ابژکتیو جدا میکند و از طرف دیگربه طور خاص در ساختمان عنصر سوبژکتیو این تغییر را بهوجود میآورد. چهطور؟ از یک طرف کل طبقات، افراد، انسانهای کارکن، یعنی انسانهایی را که فقط دارای نیروی کار برای فروش هستند از شرایط عینی تولید جدا میکند و از طرف دیگر در ساختمان این افراد هم تجزیه بهوجود میآورد. در تمام شیوههای تولیدی گذشته، انسانها در ارتباط با تولید هویت جمعی داشتند، نه هویت فردی. مثلاً در مالکیت جمعی مبتنی بر مالکیت مشاع در شرق، همهی دهقانها با هم بهمثابه یک واحد بهشمار میآمدند. یا در مالکیت نوع رومی، یعنی مالکیت حقوق دولتی بر زمین، انسانها بهعنوان یک کمیته، یا عضوی از جامعه یا مالک بودند، یا کارکن بودند و حق کار داشتند، چون رومی بودند. یا در اشکال پیشهوری، انسانها در صنف خودشان هویت داشتند. یا در اشکال کاستی، انسان در کاست خود، هویت پیدا میکند. به این ترتیب، فرد به واسطهی قبیلهاش، بهواسطهی صنفاش، بهواسطهی کاستاش، و بهواسطهی عضویتش در دولت تعریف میشد. این فرایند، در ضمن فرد را حتی در خودِ ساختمان عامل سوبژکتیو هم، تجزیه و به فرد مجزا تبدیل میکند. بنابراین لازمهی این کار این بود که میبایستی تمامی بندها و سدهای اجتماعی که مانع میشدند تا عنصر سوبژکتیو کار، به عنصری خالص و منفرد و تنها تبدیل شود، شکسته شود. جالب این است که این فرایند آن قدر ادامه پیدا میکند تا حتی به انشقاق در فرد میانجامد. یعنی نهتنها در ابتدا، عامل آلی را بهمثابه کل از عامل غیرآلی بهمثابه کل جدا کرد و بعد شروع کرد عامل آلی را بهمثابه کل تجزیه و به فرد تبدیل کند، بلکه کمکم در خود شیوهی تولید سرمایهداری، شکل فتیشیسم کالایی، یعنی نوع ازخودبیگانگیِ سرمایهداری، حتی در خود فرد هم انشقاق بهوجود آورد. فرد ملک خود را که نیروی کارش است، بهعنوان متعلقهی غیر نگاه میکند. با اینکه، اوست که تعیینکننده و صاحب اراده است، اوست که تولید را کنترل میکند، حالا توسط تولید و بهوسیلهی ارزش، کنترل میشود. بخشی از وجود خودش به شیء تبدیل میشود و در مقابل خود او به مثابهی عنصری بیگانه قرار میگیرد. عنصر سوبژکتیو خالص یعنی این. او فقط و فقط عنصری از کار است. دیگر او را باید ظرفیت کار نام گذاشت و نه انسان، فقط پدیدهای که میتواند محل زایشِ ارزش شود. یعنی پروسهی انشقاق، حتی به بطن انسان منفرد هم نفوذ میکند. (این اشاره مختصری به سیر فردیتیابی در شیوهی تولید سرمایهداری).
پس به تعبیر گروندریسه برای این که عنصر سوبژکتیو (کارگر آزاد) مستقلاً وجود داشته باشد به چهار نوع انحلال و تجزیه احتیاج است و نتیجهاش این است: 1. انحلال رابطهی ارضی، یعنی شکستهشدن مالکیت ارضی و جداشدن کسانی که روی زمین کار میکردند. 2. انحلال نظام پیشهوری، یعنی جداشدن پیشهوران از ابزار کارشان، یعنی لوازم کارشان از آنها جدا شود و در محیط دیگری مثلاً کارخانه جمع شود.(توجه کنید که من دائماً در سطح شرایط عینی صحبت میکنم، یعنی شکسته شدن روابط فرهنگی، شکسته شدن مناسبات رستهای، شکسته شدن قوانین ازدواج و طلاق و… همگی وجود دارند، من بعداً تحت عنوان روابط ایدئولوژیک اندکی به آن اشاره میکنم ولی فعلاً راجع به شرایط عینی صحبت میکنیم.) 3. انحلال مالکیت بر کالبد انسان. یعنی شکل بردهداری هم میبایستی از بین برود. تا زمانی که برده وجود داشته باشد، چیزی به نام عنصر سوبژکتیو نمیتواند وجود داشته باشد، چون برده خود، شیء است. 4. انحلال مالکیت بر خود کار. یعنی در گذشته هر کارکنی بر کار خود مالکیت داشت و توانایی انجام نوع خاصی از کار را داشت. اینهم میبایست شکسته شود تا کارگر به عنصری مستقل از توانایی فردی تبدیل شود تا توانایی انجام هر کاری را داشته باشد. (توجه کنید که این بحث با بحث تخصص، در تناقض نیست ولی فعلاً ما راجع به انباشت بدوی و فرایند تکوین این چهار شرط صحبت میکنیم. بعداً به تفاوت فرایند تکوین و فرایند بازتولید هم اشاره خواهم کرد.)
نتیجهی این چهار مورد؛ لوازم معیشت از کارکن جدا میشود. یعنی دهقانی که روی زمین کار میکرد از طریق محصولاش تأمین میشد. در نظام رستهای، کسی که کارگاه کوچکی داشت از طریق وسایل کارش تأمین میشد و شاگرد آن پیشهور هم شریک مال صاحبکار بود و عملاً زندگی خانوادگی باهم داشتند. حال میبایستی این روابط درهم شکسته شود و کارکن باید از لوازم معیشت جدا شود و بهصورت کالا درآید، تا بتواند آن را از بازار بخرد. این به تعبیر گروندریسه شرایط تحقق این چهار شرط است.
حال به تعبیر کاپیتال: «خلع ید تولیدکنندگان روستایی {دهقانان} از ملک و زمین خویش، پایه و مبنای تمام پروسه را تشکیل میدهد. تاریخ این خلع ید، در کشورهای مختلف به رنگهای مختلف آراسته است و مراحل دگرگونهای را با ترتیبات مختلف و در دورانهای مختلف تاریخی طی میکند». یعنی نهتمام این فرایند در یک دوران و نه با یک ترتیب و نه به یک شکل اتفاق میافتد. اما این پروسه میبایست سرفداری و بردهداری را از بین ببرد، وابستگی صنفی و رستهای را از بین ببرد، وابستگی کاستی و منطقهای را هم از بین ببرد. در هر شکلی، با هر ترتیبی، و در هر زمانی از تاریخ اتفاق بیفتد، باید این شروط همه عملی شوند تا شیوهی تولید سرمایهداری مستقر شود.
نمونهی تاریخی
حال به نمونهای نگاه میکنیم تا شرط اولمان یعنی به وجود آمدن کارگر آزاد در انگلستان بهخصوص و اروپای مرکزی حوالی ایرلند را در مثالی ملموستر بفهمیم. مارکس میگوید من فعلاً، این ترتیب را در این زمان تاریخی و در این شکل بررسی میکنم. یعنی فقط شامل همین مثال مورد بررسی است و قابلیت تعمیم به جوامع دیگر را ندارد. ببینیم این اتفاق، بهترتیب، چهگونه در انگلستان افتاد: یکی، اینکه فئودالها شروع کردند به غصب زمینهای کوچکی که در جوار زمینهایشان قرار داشت. قطعات زمینهای کوچک دهقانی وجود داشت که خرده تولید میکردند و مصرف میکردند. با تصاحب قهری این زمینها توسط فئودالها، دارندگان این زمینها فاقد زمین و آواره شدند.
دوم: به خاطر وجود تجارت در شهرها و نوع تجارت آن زمان، در انگلستان با گسترش تجارت پشم که بسیار سودآور بود، تصمیم گرفتند که به جای این که زمینها را بکارند، آنرا به چراگاه تبدیل کنند. مارکس میگوید گوسفندها، جایگزین آدمها میشدند. مالک، زمینها را اجاره میداد و سالانه مقداری پول از بابت اجارهی آن زمینها میگرفت. پس تمام سرفهایی که روی زمین کار میکردند، از شرایط عینی تولید رها و «آزاد» شدند.
سوم: در جنگهایی که در ایالات مختلف اروپا، با هدف تشکیل دولتهای ملی در اروپا انجام میگرفت، بخشهای عظیمی از دهقانان و سرفها آواره شده و از بین میرفتند. زمینها و محیط کارشان، به عرصهی جنگ تبدیل شده و نمیتوانستند زندگی خود را تأمین کنند.
چهار، نهضت رفرماسیون ـ پروتستانیسم: که ما در اینجاآنرا تنها در شکل تولید توضیح میدهیم. کلیساهای کاتولیک، یکی از بزرگترین مالکین آنزمان در اروپا بودند. درنتیجهی نهضت رفرماسیون علیه کلیساهای کاتولیک، تمام اختیار و قدرت از کلیساها سلب شد و زمینها و املاک را از آنها گرفت. به این ترتیب تمام دهقانانی که روی زمینهای کلیسا کار میکردند و خود را از اینطریق تغذیه میکردند، آواره شدند.
پنجم، قانون پیرایش زمین: قبلاً کسانی که کنار املاک فئودال، دارندهی زمینهای کوچکی بودند، توسط فئودالها از آن زمینها رانده شده بودند، اما خانه یا کلبهای که در آن زمین وجود داشت، هنوز متعلق به این دهقانان بود، اما قانون پیرایش زمین که تصویب شد، همهی این کلبهها را، بدلیل اینکه مانع چرای احشام و حیوانات است، از بین بردند. در نتیجه این دهقانان و کشاورزان محل زندگی خود را هم از دست داده، ناچار روانهی شهرها شدند و این عامل دیگری برای بوجود آمدن کارگران آزاد شد.
ششم، تصاحب زمینهایی که در مالکیت اسمی افرادی بشکل قبیله و طایفه بودند: یعنی مناطقی به طایفهای متعلق است، ولی بشکل اسمی (و نه رسمی) به رئیس قبیله تعلق دارند. در چنین شرایطی این رؤسا بهطور واقعی شروع به تصاحب این زمینها و مناطق کردند و بخش عظیمی از اعضای قبیله و طایفهی خود را هم از این مناطق بیرون ریختند، چرا که میدیدند با اجاره دادن زمین به اجارهداران، که آنرا به چراگاه تبدیل میکردند، سودی عایدشان میشود که از اینطریق بتوانند در رفاه بیشتری زندگی کنند. مشخصاً یکی از این طوایف که زمینهایی نزدیک دریای شمال داشت، آنرا به کسانی که به مرور زمان موفق به جمع کردن پول شده بودند، فروخت، و بقیهی کسانی که از این طوایف، پولی در بساط نداشتند، آوارهی شهرها شدند. جالب اینجاست که وضع بدینصورت باقی نماند و آنهایی که این زمینها را خریده بودند، به این نتیجه رسیدند که آن زمینها را میتوان بصورت مجتمعهای ماهیگیری درآورد، و در نتیجه آنرا به ماهیگیران اجاره دادند.
یکی از اَشکال عمومی که میتوان گفت تا حدی ویژگی خاص انگلستان نیست و خصوصیت بسیاری از انواع انباشت بدوی است، محصورسازی زمین است. یعنی زمین را بشکل قطعات مرزدار و مشخص درآوردن. (در انگلیسی enclosur یعنی بسته کردن حیطهی زمین). قبلاً در نظام فئودالی اینگونه نبود، دو نوع زمین وجود داشت: یکی زمین خاص بود که دهقانان روی آن کشت میکردند و از محصول آن استفاده میکردند و دیگری آبادیها بودند، یعنی مناطقی که حد و مرزی نداشتند. این زمینها در پروسهای که در همهی کشورها صورت گرفت، تحریص شدند، حصاربندی شدند. در اینجا، میتوانیم بگوییم که در این پروسه، هماهنگی شرطها مستتر است؛ بیرون کردن کارگران و بوجود آمدن کارگران آزاد. بوجود آمدن و تبدیل شدن آن قطعات زمین بصورت سرمایه برای صاحبانش.
در اینجا باید به نکتهای اشاره کنم، چرا که بحثی است بین مارکس و علمای بورژوا دربارهی اینکه آیا قوهی جاذبهی شهرها، روستاییان را برای کار به صنایع کشید و یا اینکه بیرون کردن روستاییان از زمینها بود که علت «مهاجرت» شد؟ {اینجا از اصطلاح هل دادن و کشیدن
(drücken & ziehen)
در زبان آلمانی و در زبان انگلیسی
(push&pull)
استفاده میشود.} مارکس میگوید هر دو. هر دو علت، به شکلی دیالکتیکی بود. این پروسه، فرایندی واحد بود. از طرفی کسی که دهقان را بیرون میکرد و شرایط عینی کار را از او میگرفت، در واقع شرایط عینی را در شهرها به سرمایه تبدیل میکرد و از طرف دیگر خود این سرمایه قوهی جاذبهای برای جذب این کارگران به اصطلاح «آزاد» شده، پیدا میکرد. در نتیجه، نمیتوان گفت یا فشار push بود یا جاذبه pull. ایندو در یک فرایندِ واحدِ دیالکتیکی با هم بودند. این بحثی است که البته حتی بسیاری از نظریهپردازان معاصر بورژوا از آن استفاده میبرند و اسنتاجات متفاوت دیگری از آن میکنند. مثلاً این که سرمایهداری، اشتغال را افزایش داد و این طور نیست که انسانها را بیکار و آواره کرد و برای بالا بردن میزان اشتغال، آمار هم میآورند. مارکس آن موقع این استدلالات را قبول نکرد، ولی مارکسیستهای امروزی قبول میکنند، اما با این تفاوت که میگویند درست است که سرمایهداری اشتغال را افزایش داد ولی نه اشتغال سرف را، بلکه بهمثابه پرولتر سرکارشان گذاشت، و نه بهعنوان دهقان. که بعداً در این بحث بیشتر به آن اشاره میکنیم.
پس تا اینجا پروسهی شکلگیری شرط اول در روستا را توضیح دادیم. طبیعتاً تحقق این شرط در شهر هم بخاطر انحلال نظام پیشهوری صورت گرفت، اما وارد این مبحث نمیشویم، چرا که مارکس در بخش قبلی به آن پرداخته بود و در بخش دستمزد واشکال مختلف بارآوری نیروی کار، مانند همکاری، مانوفاکتور و ماشینیسم و غیره دیدیم که چهگونه اشکال کارگاهی شکسته شدند و شاگردان و پیشهوران، تبدیل به کارگران «آزاد» شدند.
حال، به شیوهی تکوین شرط دوم میپردازیم که عبارت بوداز تجمع کار عینیتیافته، بهمثابهی ارزش در قطب دیگر. اینجا توضیحی راجع به مفهوم انباشت بدوی، انباشت اولیه اضافه کنم، تا تأکید بیشتری راجع به این نوع جدا کردن صورت داده باشیم. چون یکی از مهمترین بحثهایی که روی نظریهی وابستگی و یا سرمایهداری درایران وجود دارد، برمیگردد به تعبیری که از انباشت اولیه میتوان کرد. در این مورد دو گرایش ـ و یااگر بتوان گفت دو انحراف ـ وجود دارد؛ عدهای، انباشت اولیه را فقط جداشدن مولدین و تبدیلشان به کارگران آزاد میدانند و به این اهمیتی نمیدهند که بههرحال میبایست در برابر این مولدین آزاد، سرمایهای هم شکل گرفته باشد. مقدار آن سرمایه هم بیاهمیت نیست و فقط وجود سرمایه کافی نیست، بلکه باید آن سرمایه از حدّ کمّی خاصی هم برخوردار باشد. دستهی دوم، هم انباشت اولیه را بهمثابه جمعشدن مقداری پول میفهمد. برای بیشتر روشن شدن این مسئله، علیرغم تمام توضیحاتی که تاکنون طرح کردم، به تفاوتی که مارکس به طور خاص با آدام اسمیت دارد، اشاره میکنم. چرا که آدام اسمیت هم در تحلیل جامعهی سرمایهداری، معتقد است که برای این که شیوهی تولید سرمایهداری بتواند وجود داشته باشد به یک «انباشت قبلی» احتیاج است. یعنی میبایست قبل از سرمایهداری شدن روابط تولید، مقداری پول، در جایی جمع شده باشد.
درک مارکس با انتخاب کلمهی «سرمایهداری منشأیی» «سرمایهداری در شکل نطفهای، مُجمل و آغازیناش»
(ursprünglich)
که به انباشت بدوی ترجمه شده، اینجا دو تفاوت ایجاد میکند. یکی اینکه، اینطور نیست که اول انباشت صورت بگیرد و بعد سرمایهداری بهوجود بیاید، بلکه خود تکوین فرایند سرمایهداری، همین فرایند است. یعنی سرمایهداری در تداوم و پیوند این فرایند است که بهوجود میآید و دوم اینکه تجمع پول، تنها یکی از شرطهای این فرایندِ واحد است.
حال ببینیم این شرط ما در مثال انتخابشدهی مارکس، یعنی انگلستان و اروپای مرکزی چهگونه اتفاق افتاده؟ پول چهگونه به وجود آمد و در دست انسانها جمع شد؟ یا سرمایهی صنعتی و سرمایهی کشاورزی چهگونه بهوجود آمد؟ مارکس میگوید اولین شکلهای سرمایهداران، مباشران بودند. یعنی کسانی که بین صاحبان و مالکین زمین و دهقانهایی که روی زمین کار میکردند وساطت میکردند. این شکل، طبعاً فرایندی را طی کرده است. در وهلهی اول، مباشرین فقط بین مالک و بین دهقان واسطه بودند. همین. مثل یک سرکارگر ناظر کار دهقان بودند و از این بابت مازادی را که برمیداشتند بهنحوی شکل مزد برای مباشرین داشت. بهطوری که خود مارکس هم میگوید اینها مثل مباشرین دورهی بردهداری یونان باستان بودند. فرق در این بود که لوازم تولید و ابزار کار، متعلق به مالک بود که در اختیار دهقان گذاشته میشد و این وسط مباشر وساطت میکرد. اولین گامی که مباشرین برداشتند این بود که در امر دراختیار گذاشتن ابزار تولید به دهقان، با مالک شریک شوند، یعنی سهمی هم خودشان از وسیلهی تولید، ابزار کار و یا تهیهی بذر به عهده بگیرند و در اختیار دهقان بگذارند و محصول را با مالک شریک شوند. گام بعدی، این بود که تمام ابزار تولید را خودشان تهیه کنند و به مالک فقط بهرهی مالکانهاش را بدهند. یعنی مالک تصرفش را نسبت به ابزار تولید از دست میداد و فقط مالک محصول میشد.
در اینجا دو اتفاق افتاد؛ مسئلهای که در فهم تولید سرمایهداری اهمیت دارد: گفتیم که یکی از شرطهای تولید سرمایهداری، شکل مبادله بود که بعداً به آن اشاره میکنم. قبلاً اضافهمحصول به شکل خود محصول، بهطور خالص به مالک یا ارباب داده میشد. بهوجود آمدن واسطهای که بتواند خودش ابزار تولید را بخرد، باعث شد به جای اینکه محصول با محصول خالص عوض شود، این بار به شکل پول در اختیار ارباب قرار بگیرد، یعنی محصول از حالت جنسی، به شکل نقدی تبدیل شد و این خود، قدمی در سرمایهداری کردن روابط بود.
دوم اینکه، مالیاتهایی را هم که دولت میگرفت، از شکل جنسی به شکل نقدی تبدیل شدند. در نتیجه، اگر قبلاً مالک، نان را از گندمی که به او داده و در خانه طبخ میشد، بهدست میآورد، حالا که بهجای گندمی که دهقان میداد از مباشر پول میگیرد، پس باید نان را هم از جایی بخرد. یعنی قدمی در روابط کالایی بوجود میآید.
پس، یکی تبدیل مالیات جنسی به مالیات نقدی و دیگری، وساطت مباشران و تبدیل اضافه تولید، بشکل محصول و تغییرش به شکل پول.
در قرن هجدهم، زمانی که مباشران به این شکل عمل میکردند،ارزش فلزات قیمتی، بدلیل غارتی که در آفریقا و امریکای جنوبی صورت گرفته بود، سقوط کرده بود. چون این فلزات قیمتی به عنوان پول عمل میکردند، در نتیجه ارزش پول هم پایین آمد. در اینجا حالت هم آخور و هم توبره برای مباشران بهوجود آمد: از آنجایی که مباشر با ارباب قرارداد پولی بسته بود، در نتیجه مالک نمیتوانست ادعای چیزی بیش از آن مبلغ پول را داشته باشد. پس از پایین آمدن ارزش پول، مباشر از اینطریق ثروت هنگفتی کسب میکرد. از طرفی، چون پول کمتری به مالک میداد و از طرف دیگر با پایین آمدن ارزش پول، مزد کمتری هم به دهقان میپرداخت. پس جمع شدن ثروت زیادی در دست مباشران، یکی از منابع تبدیل کار عینیتیافته به شکل سرمایه بود.
دو منبع پولی دیگر هم در بسیاری از قرون گذشته وجود داشت که یکی سرمایهی ربایی و دیگری سرمایهی تجاری بود. یعنی عدهای تاجر که عمدتاً هم یهودیها بودند، پول قرض میدادند و از این طریق ثروت هنگفتی به دست آورده بودند. این اَشکال پولی توانستند به سرمایه تبدیل شوند. یعنی همین تجار در دورهی گذار از فئودالیسم به سرمایهداری، به سرمایهداران و فارمداران تبدیل شدند. در اینجا دو نکته مطرح است: یکی این که اگر سرمایه هنوز به وجود نیامده و تازه ما از شرایط تکوین شیوهی تولید سرمایهداری صحبت میکنیم، چرا به آنها سرمایه میگوییم؟ مارکس میگوید: «قرون وسطی دو شکل مختلف از سرمایه به دست داده است که در گوناگونترین ساختهای اجتماعی نشوونما یافته و پیش از عصر شیوهی تولید سرمایهداری بههرصورت جنبهی سرمایه داشته است».
سؤال دوم این است که چرا در زمان خودشان به سرمایه تبدیل نشدند؟ و اگر از پیش موجود بودند و جنبهی سرمایه داشتند چرا همان موقع شیوهی تولید سرمایهداری را بهوجود نیاوردند؟
قبلاً در هماهنگی و ارتباط شرطها به این موضوع اشارهای کردم که در اینجا بحث را بیشتر باز میکنم. در پاسخگویی به این دو سؤال فقط نوع خاصِ نگرش و متد مارکس است که میتواند بحث ما را روشنتر کند. مارکس میگوید، روند انباشت اولیه، پیشتاریخ سرمایه است. سرمایهی تجاری و سرمایهی ربایی به صورت سرمایهی مبهم، بهصورت واقعیت مشخصی که هنوز به اندیشه درنیامده، به صورت اَشکال واقعیت وجود دارد، (مثلاً همانطور که میگوید جمعیت وجود دارد) به شکل امپریک وجود دارد، به شکل خود واقعیت زنده وجود دارد. در روششناسی مارکس دیدیم که ما به واقعیت نگاه میکنیم، سطوح مشخص را دائماً کنار میگذاریم تا به مجردترین سطح تجرید برسیم، بعد برمیگردیم واقعیت را بازسازی میکنیم و در آنجا به مشخصِ در اندیشه، مشخصِ وضوحیافته میرسیم. پس اگر قرار باشد دوباره به این دو سرمایه نگاه کنیم، فقط به شرطی کماکان به آن سرمایه میگوییم که اگر برگردیم و این فرایند را طی کنیم و همین کار را میکنیم. وقتی سرمایهداری شکل گرفت و مارکس شیوهی تولید سرمایهداری را توضیح داد و از پایینترین سطح تجرید در کاپیتال جلد یک شروع کرد و به سرمایهداری به طور مشخص در جلد سه رسید، آن وقت سرمایهی ربایی و تجاری را به شکل مشخص در شیوهی تولید سرمایهداری توضیح داد و کارکردشان را گفت. بانکها و سیستم اعتباری را همین الان هم در شیوهی تولید سرمایهداری داریم.
به این دلیل است که ما نباید انباشت اولیه را بهمثابه انباشت قبلی بفهمیم. باید بگوییم سرمایهداری در شکل تکوینیاش، در شکل نطفهایاش، و در شکل مُجمل و تمایزنایافتهی خود وجود دارد که بعداً با مسلط شدن شیوهی تولید سرمایهداری، میتوانیم این عناصر را به شکل مشخص در اندیشه ببینیم. این جواب سؤال اول.
سؤال دوم، این بود که چرا سرمایهی ربایی و سرمایهی تجاری در عصر خودشان به سرمایه تبدیل نشدند؟ مارکس میگوید با توجه به بحثی که در بارهی هماهنگی شرطها کردیم، این شرط، تنها کافی نبود. لازمهی اینکه پول، به سرمایه بدل شود، همانطور که در آغاز به آن اشاره کردیم، سه عامل دیگر هم بود؛ لازمهاش وجود مبادلهی آزاد، تقسیم کار گسترده و راههای ارتباطی وسیع و تشکیل بازار ملی بود. مارکس میگوید، قیدوبندهای جامعهی فئودالی، قیدوبندهای رستهای، صنفی که در انواع اشکال تولید ماقبل سرمایهداری وجود داشتند، مانع میشدند که این مقدار پول موجود، بهمثابه سرمایه عمل کند. لازم بود اول این سدها شکسته شوند، این بندها گسسته شوند تا همان پول و همان نزولخوار حالا به سرمایهدار تبدیل شود و طبیعتاً شرطهای ایدئولوژیک و سیاسی که به آن اشاره میکنم. مارکس بصراحت میگوید: «برای اینکه سرمایهی ربایی و تجاری بهشکل اشکال نطفهای سرمایه به اشکال مشخص سرمایه درآیند، میبایست که چفت و بست قوانین فئودالی شکسته شود. میبایست سازمان فئودالی در روستا و سازمان رستهای در شهرها که مانع بودند سرمایهی نقدی حاصل از ربا و تجارت به سرمایهی صنعتی مبدل گردد. {چهگونه این اتفاق افتاد؟} الغای سیستم خدموحشم فئودالی و خلع یدی که در روستا صورت گرفت این موانع را از سر راه برداشت». (کاپیتال، صص 679 – 680) و آنوقت طبیعی بود که این دریافتهای نقدی بشکل سرمایهی تجاری و ربایی، میتوانستند به مثابهی سرمایهی صنعتی عمل کنند.
بحث دربارهی منابع مالی یا پولی را ادامه میدهیم. مارکس آنها را چنین برمیشمارد: کشف مناطق زرخیز طلا و نقره در امریکا، قلع و قمع و به بردگی درآوردن مردم بومی امریکا، استفادهی رایگان از کار در معادن و مدفون کردن بومیان در این معادن، مهمتر از این آغاز استیلا بر هند شرقی و غارت این شبهقاره، تبدیل قارهی افریقا به میدانی برای شکارچیان آدم و سوداگران، و سرآخر غارت اموال کلیسای کاتولیک که با نهضت رفرماسیون، این ثروتهای افسانهای به دست تصاحبکنندگانی افتاد که عمدتاًاین نهادها، دولتها بودند که دولتها بعداً این ثروتها را در اختیار اجارهداران قرار دادند.
توجه داشته باشیم که در کاپیتال نهضت رفرماسیون دریک فرایند توضیح داده شده، ولی من تجزیهاش میکنم. در جایی گفتم این نهضت باعث بیکاری کارگران شد و دراینجا میگویم که ثروت نیز در دستان عدهای جمع شد. در حالیکه ایندو، یک فرایند واحد است. مارکس میگوید، همهی اینها بشارتدهندهی صبح دولت سرمایهداری هستند.
یکی از دیگر اشکال بهوجود آمدن این پولها، قرضههای دولتی بود. یعنی چه؟ دولت از ثروتمندان قرض میگرفت و در ازای این قرض به آنها اوراق قرضه یا رسید پولی را که گرفته بود میداد. پس خود این برگه، دارای ارزش پولی بود و در نتیجه، میشد آن را معامله کرد. این سیستم باعث میشد که اولاً این اوراق که عنوان پول را داشتند در دست عدهای جمع شود و از طرفی دیگر فقط بهشکل پول موجود در دست عدهای نباشد، بلکه پولی باشد که فقط از طریق مبادله، پول است، یعنی این اوراق را بدهد، بگیرد، سر آن سرمایهگذاری کند، سر آن نزولخواری کند و غیره. حتی مثال مشخصی هم در این مورد وجود دارد: در سال 1694 یکی از بانکهای انگلیس به دولت، طلا قرض داد و دولت بهجای اینکه به بانک ورقهی رسید یا اوراق قرضه بدهد، به بانک اجازه داد که در ازای آن مقدار طلا، پول چاپ کند. بانک هم در ازای آن مقدار طلا، پول چاپ کرد و تازه همان پول را هم دوباره به مردم قرض داد. یعنی از یکطرف مبادلهی کالایی، مبادلهی پولی به وجود آورد و از طرف دیگر از دوسر چاق میشد. خود مارکس میگوید: «دیون دولتی به صورت حساسترین اهرم انباشت بدوی درمیآیند». سؤال میکنیم: دولت چهگونه قرض خود را پس میداد؟ عمدتاً از طریق مالیاتهای غیرمستقیم و تاحدودی هم با مالیات مستقیم قرضهای خود را میپرداخت. دوباره سؤال میکنیم: آن پولی را که از طریق مالیاتها بدست آمده بود، چهگونه خرج میکرد؟ به اشکال مختلفی مثل «حقوق» کارکنان دولت و یا پرداخت هزینههای جنگی. اما یکی از مهمترین خرجهایش، برای حمایت از سرمایهها یا سیستم حمایتی بود. یعنی از تولید خاصی در جامعه حمایت میکرد. مثلاً تولیدی که نوپا یا ضعیف بود و بارآوریاش آنقدر نبود که بتواند با کشورهای دیگر برابری کند، دولت برای حمایت از این سرمایهها، سیستم گمرکی بهوجود میآورد. نکتهی قابل توجه، این است که این پولها در واقع یکی از اهرمهای انباشت بودند. مارکس میگوید، توسعهی سرمایهداری در بسیاری از کشورهای حاشیهی انگلیس، مثلاً ایرلند، از طریق حمایت و پولهای دولت انگلیس انجام شد و پروسهی انباشت بدویاش طی شد. دقت کنیم. اینها، آن گرایشهای اساسی انباشت بدوی هستند و عمومیت دارند. البته طبیعی است که مارکس در آن زمان نمیتوانست از سیستم اعتباری و صدور سرمایه گزارش دهد. مارکس میگوید «در این بخش اروپا، یعنی در ایرلند، سرمایهی بدوی صاحبان صنایع تاحدودی مستقیماً از منابع خزانهی دولتی تأمین میشد». من در خصوص رابطهي قرضهها و مالياتها و احتمالاً اشتغال، مثالي دربارهي وضعيت آلمان همین امروز بزنم تا این رابطهی اقتصادی بیشتر روشن شود: اواخر سال گذشته CDU {حزب دمکرات-مسیحی}، یکی از احزاب دولت حاکم، پيشنهاد تغيير سيستم مالياتي را داد. بعد از این پیشنهاد، وقتی دولت، برنامهي جديد برای امسال راطرح کرد که مهمترين قرضهاش، 40 ميليارد بود؛ یکی از احزاب اعتلافی در دولت، FDP {حزب لیبرالها} با آن مخالف کرد. چرا؟ CDU ادعا ميكند كه رشد، كند شده و ما احتياج به سيستم حمايتي داريم. يعني بايد بتوانيم قرض بگيريم تا از صنايع خاصي حمايت كنيم و FDP كه به سرمايهداري آزاد يا سيستمي با دخالت کمتر دولتي، معتقد است، ميخواهد كه در سرمايهداري همان منطق بازار عمل كند. یعنی سيستم حمايتي، بهشكلی مصنوعي، باعث بهم خوردن تعادل در مكانيسم بازار میشود. مهم دراينجا روشن بودن رابطهي قرضههای دولتی و مالياتهاست. ابتدا قراراست سيستم مالياتي تغيير كند تا مالیات بيشتری گرفتهشود، چرا که قرار است قرضهي 40 ميلياردي گرفته شود.
بر ميگرديم به نقل از ماركس در منابع مالي كه منشاء سرمايهي صنعتي را، سيستم استعماري، ديون دولتي، مالياتهاي سنگين، سيستم حمايتي و جنگهاي تجاري ميشمارد.
در تحقق شرط سوم، ميبايست بازار وجود داشته باشد؛ يعني مبادلهي آزاد و گستردهاي صورت بگيرد تا شيوهي توليد سرمايهداري شكل بگيرد. موقعي كه كشاورزان در شيوهي فئودالي روي زمين كار ميكردند، دو حالت وجود داشت: يا اينكه خودشان يك قطعه زمين داشتند و از آن تغذيه ميكردند و يا اينكه روي زمين اربابي كار ميكردند و حق فئودال را به او ميدادند. در اولين حالت، تغذيهی روستائيان ازطریق همان توليدي بود كه در محل انجام ميگرفت و در حالت دوم، خودشان از زمين تغذيه ميكردند و مقدار پولي را كه به ارباب ميدادند، بهشكل غيرمولد مصرف ميشد، يعني بهشكل درآمد، خرج ميشد و وارد فرایندی توليدي براي انباشت نميشد. فرایند جدايي در اشکالی که تابحال توضيح داديم، باعث شد دهقاني كه از زمين كنده شده، معيشتاش هم از او كنده شده و به شكل كالا درآید و بهبازار برود. یعنی آن دهقان باید تمامی مواد لازم برای ارتزاقش را بخرد و یا مجبور است که خانهای را هم اجاره كند و غیره. درنتيجه همان فرایندي كه او را از زمين جدا و لوازم معيشت و كار را در جاي ديگر بهمثابه سرمايه متمركز كرد، عامل دیگری هم بنام مبادله بوجود آورد که این مکانیسم خود باعث تشكيل بازارهاي گسترده شد. و از آنجایی که ميبايست بين انسانها و اين بازارها ارتباط وجود داشته باشد، يعني كالاي مصرفي، به مصرفكننده برسد و اين خود به راههاي ارتباطي بين بازار مصرف و مناطق مصرف نياز داشت، و همچنین وجود مراکز تولیدی که به بازارهای مصرف مرتبط شوند. به این ترتیب همه چیز در يك فرایند واحدِ همگون با هم پیوند میخورد.
برای روشن شدن بیشتر قضیه، سؤال میکنیم، این پروسه چهگونه صورت میگیرد؟ دهقانی که ابتدا قادر به تأمین نان خود بود ـ امر تأمین نان از او جدا شد ـ یعنی ميبايست ناناش را از جايي بخرد ـ برای خرید پول ندارد ـ باید کار کند ـ باید کجا کار پیدا کند؟ـ در جاده سازي و کشیدن راههای راهآهن ـ. يكي از مهمترين منابع كار در تاريخ شکلگیری انباشت بدوي، جادهسازي و راهآهن بوده و اولين اَشكال و تولیدهایی هم كه در آنموقع در كشورهاي پيرامون بهوجودآمده، كشيدن راهآهن مثلاً در انگستان و یا هندوستان و يا در مصر، كندن كانال سوئز بود.
شرط چهارم با اين توضيحات روشن شد؛ يعني شرط مبادلهي نيروي كار با سرمايه بهمثابهي ارزش. يعني ارزش، تحقق پيدا كرده است.
عوامل سیاسی و ایدئولوژیک
تا اينجا سعي كرديم با تجزيهي بحثهاي كاپيتال، فرايند تكوين و تحقق آن چهار شرط عيني را بگوييم. اين را بايد درنظر داشت كه اين پروسه، در عينحال به دو عامل مهم ايدئولوژيك و سياسي هم، بستگي داشت. ببینیم خودِ ماركس چهگونه اينرا برجسته ميكند؟ مارکس میگوید: «تنها كافي نيست كه در يك قطب، شرايط كار بهمثابهي سرمايه گِرد آيد و در قطب ديگر انسانهايي قرار گيرند كه چيزي جز فروش نيروي كار خويش نداشته باشند {یعنی فقط اين جدایی، سرمايهداري را نميسازند} و نيز وادارساختن آنها به فروش داوطلبانهي نيروي كارشان، كفايت نميكند. {يعني شرط سياسي هم كفايت نميكند ـ حتي اگركه كارگران به جبر قانون و شكنجه و گرسنگي، وادار به فروش نيروي كارشان شوند ـ تاشیوهی تولید سرمايهداري ساخته شود.} در تكامل توليد سرمايهداري، طبقهي كارگري رشد مييابد كه از حيث تربيت، سنّت، عادت، خواستهها و توقعات، اين شيوهي توليد را مانند نواميس طبيعي، مسلّم تلقي كند». يعني باورهايي بهوجود ميآيد، نهادهايي كه فكرياند و به تخيل و باور و ايمان و اعتقاد اين انسانها مربوطاند، به بازنمايي شرايط هستيشان بهنحوي تخيلي مربوطاند تا باور كنند كه اين شرايطِ واقعي حياتشان است. كارگری میگفت منی که برای یک كارخانهدار كار ميكنم، واضح است که نميشود همهي توليد را من بردارم، بالاخره او سرمايه گذاشته و سودش را برميدارد و من مزد ميگيرم. يعني بايد نهادهاي فكري و ايدئولوژيكي بهوجود آيد تا كارگر به عنصري تبديل شود كه نيروي كارش را، به عنوان متعلق به غير، قبول كند.
حالا با کمک از ماركس و متفکرانی ديگر ببینیم كه در تکوین آن چهار شرط، شرايط ايدئولوژيك و سياسي چه سيري داشته است؟
ابتدا با شرايط ايدئولوژيك شروع میکنیم: خودِ ماركس ميگويد: «مالكيت كليسايي، حصار ديني مناسبات قرون وسطايي زمينداري بود. با فروريختن آن، نگهداري مناسبات دیگر ممكن نبود».
ببینیم این حصار ديني چه بود؟ نهضت پروتستان چه چيزي را در اعتقادها عوض كرد تا زمينهساز اين فرایند واحد شد؟ براساس اعتقاد كاتوليكها، انسان مسيحي نميتواند بدون وساطت عامل روحاني با خداي خود ارتباط بگيرد و ارتباط مستقيم بین انسان و خدا ممکن نیست. گناهانش را بايد پيش كشيش اعتراف كند. تقاضا و نذر و نيازش، انفاقش، تصميم راجع به زندگي و ازدواجش را بايد پيش كشيش ببرد. نهضت پروتستان، که بنياد نهضتي كه بعداً به پوريتانيسم و كالونيسم در انگلستان تبديل شد، رابطهي بين انسان و خدا را به رابطهاي مستقيم تبديل كرد و گفت انسان ميتواند بدون واسطه و كشيش، به خدا ايمان داشتهباشد و قادر زندگي خود باشد. دينی كه بهنظر خشكتر و متعصبانهتر ميآيد و با قدرت ايمان بيشتر عجين است، اما این قدرت ايمان، قدرتی است كه وساطت میان انسان و خدا را از بين ميبرد، باعث ميشد انسانها در مقابل خداوند برابر شوند. يعني عامل ايدئولوژيكي كه ميبايست افراد را در مقابل ارزش، تبديل به موجودات برابري بكند، يعني همهي نيروهاي كار را بهمثابهي عناصري كه قابل اندازهگيري هستند، به يك ارزش تبدبل كند، همهي انسانها را نيز به لحاظ ارزش انساني، بهمثابهي ارزش ايدئولوژيك، در برابر خداي واحد، يكسان و برابر كرد. هيچكس نسبت به كسي ديگر، برتري ندارد. ترجمهي ديدگاههاي لوتر(پروتستانيسم) به كالوين و به پوريتانهادر انگلستان اين گونه صورت پذیرفت که ثروتاندوزي بهخاطر اينكه آدم خوشگذراني و گنجاندوزي كند، حرام است و انسانِ مورد توجه خدا، كسيست كه دائماً كار كند و موفقيت كسب كند و پول دربياورد و ثروتمند شود. اما نه اينكه پول را جمع كند بلكه آنرا دائماً بهكار بياندازد و بتواند انسانهاي ديگري را وارد كار كند. در نتيجه، عناصر آن ذهنيت را در اینجا براي شكلگيري مناسبات توليد سرمايهداري كه ما پايههاي عيني آنرا قبلاً توضيح دادهايم ، بهوجود ميآورد.
مطالب بالا را من از افراد مختلفي آوردم كه هر یک از آنها جنبههاي مختلفی را در اين ارتباط توضيح ميدهند. مثلاً ماركس در نقد فلسفهي حق، نشان داد كه چهگونه با از بين رفتن عامل واسطه، یعنی عاملی که انسان را به خدا وصل میکرد، این ايمان از حالت وساطت بیرونی به حالت واسطهي دروني مبدل شد و ايمان نقش واسطهي دروني بين انسان و خدا را بخود گرفت. مارکس در اینجا جملهی زیبایی دارد: «لوتر بر بردگي مبتني بر دعا و پرستش چيره شد، اما تنها با جايگزين ساختن اين بردگي با بردگي مبتني بر اعتقاد. او ايمان در قدرت را {قدرت كليسايي} ويران كرد. اما تنها با بازگرداندن قدرت ايمان، او كشيشها را به افرادی غير روحاني بدل كرد، اما تنها با مبدل كردن افراد غير روحاني به كشيشها. او بشريت را از تعبد مذهبي، {مذهبي كه خارج از خود وجود داشت،} رها كرد، اما تنها با ساختن تعبد مذهبي در درون انسان و او كالبدها را از زنجيرشان رها كرد ولي تنها با گذاشتن قلبها در زنجير».
ببینیم ماکس وبر با درك ديگري راجعبه پروتستانيسم، دربارهي اين فرایند چه ميگويد؟ «نبايد به رابطهي علّي ميان پروتستانيسم و سرمايهداري معناي يك رابطهي مكانيكي را داد، بلكه جایگاه پروتستانيسم در رابطه با سرمایهداری این است: خُلقيات پروتستاني يكي از سرچشمههاي عقلاييكردنِ زندگي بود و اين همان روح سرمايهداري است».
يا فروم در گريز از آزادي ميگويد: «لوتر در مسائل مذهبي به انسان استقلال داد، {قدرت و اعتبار را از كليسا گرفت و به فرد داد.} بهاينترتيب مسئوليتهاي فرد به خودش واگذار شد». این فرد بود كه بايد از عهدهي مسائل زندگي و تأمین آن بر ميآمد. باید توجه داشت که در سيستم ماقبل سرمايهداري، در نظامهاي رستهاي، صنفي و كاستي، هر فردی مسئول زندگي خودش نبود. كسي كه در حوزهي اربابی فلان ارباب متولد ميشد، رعيت آن ارباب بود. كسي كه در كاست كفاشان يا سربازان متولد ميشد، كفاش يا سرباز ميشد و مسئوليت زندگياش به سازمان اجتماعي جامعه واگذار ميشد. امّا پروتستانيسم مسئوليت اخلاقي و ايدئولوژيك انسانها را به خودشان واگذار كرد. مبناي عقلايي ساختن را فراهم كرد كه بنيادِ سرمايهداري قرار گرفت. اين از عامل ايدئولوژيك در حدّ بحثي كه در كاپيتال طرح شده است.
شرايط سياسي: فرایند انباشت بدوي همزمان يك فرایند سياسي هم بود. يعني همواره فعل و انفعالات در فرایند انباشت بدوي، با قدرت سياسي ارتباط داشت. وقتي كه زميندارانِ كوچك را بهزور از زمينهايشان بيرون كردند، اين با زورِ سربازانِ دولتي صورت گرفت. در مثال راجعبه رئيس قبيلهاي كه اعضای طايفهاش را از زمين بيرون كرد، این کار تنهابا كمك ارتش انگليس اتفاق افتاد.
حال موارد مختلف كاربرد نيروي سياسي را در فرایند انباشت بدوي روشن ميكنيم. دو نمونهي برجستهاش مجازات ولگردان و قانون حداكثر دستمزد است. ما خيل عظيم کارکنان روستا را به شهر نشان داديم. اين كاركنان بهدو دليل نميتوانستند بلافاصله جذب صنعت شوند؛ اول بهدليلآنكه هنوز بارآوري آنقدر رشد نكردهبود تا همهي اين جمعیت را جذب كند و دوم اينكه اينها بهدليل ايدئولوژيك، اخلاقي، سنتي، سازمان فردي، قابليت و نظمپذيري کار در كارخانه را نداشتند. درنتیجه اولين اَشكال تأمين زندگيشان، از طریق ولگردي و دزدي و گدايي بود. بهاین دليل در آن عصر، قوانين بسيار زيادي براي مجازات ولگردان نوشته ميشود. بهطور خلاصه: از زمان هانري هفتم يعني اوایل قرن 16، قوانين گوشبريدن براي اولين دستگيري و يا داغكردن و حتي اعدام براي سومين دستگيري را داريم. يا اگر كسي ولگردي را معرفي كند، ميتواند او را بهعنوان بردهي خود در اختیار بگيرد، شلاقش بزند، بفروشدش و يا اجارهاش بدهد. در كاپيتال نکتهی جالبي آمده كه اگر ولگردي دستگير شود، بايد اول شلاق بخورد و بعد باید او را به محل زادگاهش بفرستند كه درآنجا براي خود كاري دست و پا کند. ماركس ميگويد چه شوخي بيرحمانهاي! كسي كه در آن فرایند و با آن جبر، از محیط زندگیاش كنده شده و به بيرون پرتاب شده، شلاقش ميزنند كه براي پيداكردن كار به همان محل باز گردد! ماركس نمونه ميآورد كه در زمان هنري هشتم، 72 هزار دزد اعدام شدند. پس اين هم یکی از آن اَشكالی است که وجود داشته تا این افراد در پروسهای تبديل به پرولتاريا شوند، يعني نظم مدني پيدا كنند تا بتوانندبه كارخانهها راه يابند.
دومين قانون سياسي، حداكثر دستمزد: بعد از دورهاي كه بارآوري تا حدي بالا رفت، سرمايهداران براي استخدام كساني كه به شهرها پرتاب شدهاند، با هم به رقابت ميافتند و احتمالاً چون در حيطهاي از تولید، كارگر كم ميآورند، مزدِ بيشتري ميپردازند. بلافاصله قانون حداكثر دستمزد تصويب ميشود كه بر مبناي آن هيچ سرمايهداري حق ندارد از حدی بيشتر حقوق دهد، در غير اينصورت كارگري كه حقوق بيشتري گرفته، دوبرابر آن جريمه ميشود.
سومين كاركرد عامل سياسي، قانون تعيين دستمزدهاست. يعني در آن دوره، با حدّ خاصي كه از بارآوري نیروی کار وجود داشت، ارزش اضافی مطلق بسيار اهميت داشت. يعني از آنجایی که هنوز آنقدر بارآوري رشد نكرده بود كه واقعاً براي يك كارفرما، سرعت كار و تكنولوژي اهميت داشته باشد، و به این دلیل زمان کار بسیار طولانی بود. خيلي وقتها طول زمان كار 12 ساعت بود، پس میبایستی از طرف دولت قوانینی برای تعیین دستمزد وضع میشد.
چهارمين كاركرد قدرت سياسي در انباشت بهنام تئوري نوين استعمار، در آخرين قسمت جلد اول كاپيتال آمده است که من آنرا در شرایط سیاسی انباشت طرح میکنم. ماركس ميگويد براي آن مواردي كه قبلاً ذکر کردم، مثل كشف مناطق زرخيز طلا و نقره در آمريكا و قلع و قمع بردگان و غيره ، بورژوازي براي انجام همهي اين اعمال، «قدرت دولتي، يعني زور متمركز و منظم جامعه را مورد استفاده قرار ميدهد تا پروسهي تبديل نظام فئودالي به شيوهي توليد سرمايهداري را شتابان تسريع كند و گذارها را كوتاه كند. زور، ماماي هر جامعهي كهنيست كه آبستن نو است. زور، خود نيروي اقتصاد است».
در تئوري نوين استعمار، بحث فقط بر سر كاركرد و نيروي سياسي دولت است که براي تنظيم روابط اقتصادي بهنفع بورژوازي عمل میکند و بحث بر سَرِ استعمار نيست. بورژوازيای كه به كشورهاي تحت سلطه رفته بود و قصد ایجاد توليد داخلي در این کشورها را داشت، به كارگر نياز داشت، اما کسی حاضر به کار در کارخانهها نیست، چون بدلیل وفور زمينهای قابل کشت، قيمت زمین بياندازه پايين است و کارگران میتوانند بهجاي اينكهدر كارخانه كار كنند و مزد اندكي بگيرند، روي قطعه زمين خود كار كنند و از اینطریق امرار معاش کنند. علت ارزانی زمین هم، قانون عرضه و تقاضا، که مهمترین بنیاد اقتصاد بورژوازی را میسازد، بود. چون عرضه زياد و تقاضا كم بود و يا زمين كشاورزيای كه كسي روي آن كار نکند، زياد بود، قیمت زمین بشدت تنزل کرده بود. مشکل بورژوازی حتی كارگران بومي هم نبود، چون كارگران بومي را ميتوانست به زور وادار به کار کند، نکتهی مهم در این بود که کارگرانی را هم که از اروپا با خود میآورد، آنها هم حاضر به کار در کارخانه نبودند. پس در اين شرایط قانوني تصويب ميشود كه قيمت زمين را بهشكل مصنوعي بالا ميبرد. يعني خودِ دولت استعمارگر، قيمت یک قطعه زمين را تعیين ميكند تا امکان خرید زمین ارزان را از كارگر سلب کند و او را بزور قانون دولتی، وادار به کار در کارخانه میکند. ماركس اين مثال را ميآورد تا كاركرد سياست را در فرایند انباشت بدوي نشان دهد.
بازتولید ساده
تا اينجا بحث ما راجع به انباشت بدوي، يعني فرایند شكلگيري توليد سرمايهداري، تمام شد. فقط نكتهاي را در مورد اهميت بحث انباشت بدوی گذاشتم تا بعد از بازتوليد ساده، بهآن اشاره كنم تا امكان مقايسه وجود داشته باشد.
حال ميپردازيم به بازتوليد ساده در مرحلهی اول. پيش از اين روشن كنم كه بحث ماركس برچه پيشفرضهاي تئوريكي مبتني است. اينجا مي خواهيم به بررسي وضعيتي بپردازيم كه در آن سرمايهدار توليد كرده، محصول را به بازار برده و فروخته، مقداري ارزش اضافی نصيبش شده و حالا قصد دارد با آن چهكار كند. پس برای این بحث هم از طرف مارکس شرایط قبلاً مهیا شده است؛ هم روشن است که كارگر کیست، و چرا وی حاضر شده نيروي كارش را بفروشد و از طرف دیگر روشن است که سرمايهدار هم پولش را از كجا آورده است.
پيشفرضهاي تئوريك عبارتند از یک: در این بحثها هميشه فرض براين است كه كل ارزش، متحقق ميشود. يعني ما اين مشكل را نداريم كه سرمايهدار در بازار با مشکل فروشِ كالايش مواجه شود و یا در تحقق ارزش، اغتشاش بهوجود آمده باشد و يا اغتشاشي كه ميتواند امر مبادله بهوجود بياورد مثل ديركردِ فروش و يا خريد که يكي از اَشكال آنست. و یا پيدانكردن چيزهايي كه احتياج دارد، بهمقدار لازم و متناسب، یعنی مشکلاتی که برای خرید ابزار اوليه و نيروي كار ممکن است در بازار وجود داشته باشد. در نتيجه فرض بر اين است كه تمام ارزش متحقق ميشود و از كاركرد پول و بحرانهايي كه ممكن است حتی در يك بازتوليد ساده بهوجود بيايد، فعلاً صرفنظر ميكنيم.
فرض دوم، اينكه ارزش نيروي كار تماماً پرداخت ميشود. اين اشاره بهاين دليل ضروريست كه ماركس در بعضي مثالهايش، مثلاً در انگلستان و يا حتی موقعي كه منابع انباشت را نقل ميكرد، در خيلي موارد به استثمار شديد كارگران اشاره ميكند و حتي به خريد نيروي كار زيرِارزش اشاره ميكند. اينمسئله مانع از اين پيشفرض تئوريك نيست، یعنی حتی اگر هم تمام ارزش پرداخت شود، باز این قانون ارزش درست است.
فرض سوم، اينكه در بحث انباشت هم مثل تمام كاپيتال جلد يك، سرمايه بهمثابهی سرمايهی عام مطرح است. سرمايهدار، سرمايهي شخصيتيافته است و كارگر نيروي كار شخصيتيافته. وارد این بحث نمیشویم، چرا که بحثهايي است كه در جلد دو آورده شده، اما این مبحث اغتشاشات زيادي را باعث شده كه مثلاً ماركس در جامعهی سرمایهداری فقط دوطبقهی پرولتاريا و بورژوازي را ميشناسد. و يا اينكه در جلد يك كاپيتال، سرمايهي انفرادي مورد نظر است، (همانطور که رزا لوکزامبورگ بنیاد تحلیل خود را بر آن اساس نهاده است.) یعنی این تصور پیش آمده که یک فرد سرمایهدار با یک فرد کارگر وارد مبادله شدهاند. بحث اصلاً این نیست، بلکه بحث بر سر سرمایهی عام است. یعنی سطح تحلیل و تجرید در جلد یک سرمایه، هنوز به ضرورت طرح سرمایههای متعدد نرسیده است. ما باید سرمایه را بهطور کلی در نظر بگیریم. یعنی از یک طرف، تمامی سرمایههای جامعه در دست یک نفر، و از طرف دیگر، همهی نیروی کار جامعه هم در دست یک نفر متمرکز شده است. مثالی برای روشن کردن این بحث بیاورم. موقعی که مارکس بحث ارزش اضافی نسبی و مطلق را طرح میکند، میگوید، فرض میکنیم که سرمایهداری میخواهد نیروی کاری بخرد و یک کارگر هم آن را به او میفروشد. حال برای اینکه قانون ارزش اضافی مطلق را توضیح دهیم میتوانیم بگوییم 1000 سرمایهدار، 1000 کارگر را استخدام میکنند، یا همهی سرمایهداران، همهی کارگران را استخدام میکنند. فرقی در مکانیسم آن ایجاد نمیکند و ارزشافزاییای که صورت میگیرد به هر حال همان منطق را دارد. بنابراین توجه کنید که سرمایهدار در اینجا یعنی سرمایهی شخصیتیافته، که تجلی همهی سرمایهداران است و همینطور نیروی کار. علت تأکیدم این است که در ایرادی که مارکس به ریکاردو میگیرد، این بحث اهمیت پیدا میکند.
از پیشفرض سوم، پیشفرض دیگری را نتیجه میگیریم که همهی ارزش اضافه به سرمایهدار میرسد و به اشکال مختلف تقسیم نمیشود، یعنی ارزش اضافه به شکل سود، بهره، اجاره تقسیم نمیشود، چرا که در آنصورت میبایستی سرمایهداران متعددی داشته باشیم، پس وقتی ما کل سرمایهداران را بهصورت کل، بهصورت طبقه و عامل واحد در نظر بگیریم، همهی ارزش اضافی جذب این عامل واحد میشوند.
پس بر اساس این فرضهایی که گفتیم مشکلاتی که ناشی از دَوَران و عدم تحقق ارزشاند وجود ندارند. جالب اینجاست که مارکس میگوید فکر نکنید که طرح و وجود این پیشفرضها، به معنی اینست که بعد ازاین، استدلالات ما، فرضیاند و این استدلالها با شرایط واقعی جامعهی سرمایهداری انطباق ندارد. درست برعکس؛ نه تنها اتفاقاً انطباق دارند بلکه، مکانیسم درونیاش را هم افشا میکنند. او میگوید این عوامل، پردههای ساتریاند که عجالتاً کنار میگذاریم تا بتوانیم مغز روابط درونی جامعهی سرمایهداری را بشناسیم. مارکس میگوید: «در تحلیل خاص فرایند انباشت، ایجاب میکند که فعلاً از همهی پدیدههای ساتر فعل و انفعالات درونی مکانیسم آن، صرفنظر کنیم».
حال به بازتولید ساده بپردازیم: هر سیستم اجتماعی، هر شیوهی تولیدی در سراسر تاریخ ناگزیر از تولید و بازتولید است و این ویژگی جامعهی سرمایهداری نیست. یعنی هر جای تاریخ، انسانها ناچار به تولید معاش خود بودهاند و ضمناٌ نمیتوانستند تمام تولید را مصرف کنند، چون وسیلهای برای تولید مجدد باقی نمیماند. مثلاً مقداری خیش، مقداری بذر و مقداری زمین داشتهاند و از این طریق زندگیشان تامین میشده است. تفاوت در جامعهی سرمایهداری با دیگر جوامع این است که در آن، تولید و بازتولید به شیوهی سرمایهدارانه صورت میگیرد. یعنی تولید، تولید ارزش اضافی است و نه تولید محصول برای مصرف و اضافه محصول، یا به تعبیر دیگر تولید و بازتولید در جامعهی سرمایهداری فرایند انباشت سرمایهداریست. برای مثال در بازتولید ساده، سرمایهدار، کارگر را استخدام میکند، مواد خام را در اختیار کارگر میگذارد و کارگر هم تولید میکند. در این کار ارزش اضافی تولید میشود. در اینجا آن مقداری که لازم است تا دوباره همان تعداد کارگر و همان مقدار مواد خام را تهیه کند، بهعنوان سرمایهی اولیه کنار میگذارد و بقیهاش را بهعنوان ارزش اضافی به اشکال مختلفی مصرف میکند. یعنی در مرحلهی بعدی تولید، آن مقدار اضافی را، دوباره برای خرید نیروی کار و مواد خام منظور نمیکند. به این شکل از بازتولید، تجدید تولید ساده میگوییم.
مثال عددی: سرمایهداری 1000 واحد پول دارد با آن 800 واحد لوازم کار میخرد (مثل پنبه و دستگاه پنبهریسی) و 200 واحد هم بابت مزد کارگر میدهد. بعد از اتمام این دورهی تولیدی، پنبهها به نخ تبدیل میشوند. فرض کنیم که نرخ استثمار صددرصد باشد، دراینصورت 200 واحد ارزش اضافی به اندازه ارزش سرمایهی متغیر تولید شده است. در دور تولیدی بعدی اما باز به همان نسبت، 1000 واحد اول را کنار میگذارد تا 800 واحد صرف خرید مواداولیه و 200 واحد هم بابت اجارهی کارگر بپردازد و آن 200 واحد پول اضافی را خرج میکند. یعنی با این 200 واحد پول اضافه، نه کارگر بیشتری اجاره میکند و نه مواد اولیه و ماشینآلات بیشتری میخرد. نکتهی قابل توجه این است که سرمایهدار در یک دورهی تولید 200 واحد پول اضافی بهدست آورد، پس مثلاً بعد از پنج دوره تولید، 1000 واحد پول جدید دارد. به این ترتیب میبینیم که حتی در بازتولید ساده، کارگر، نیروی کار را تبدیل به عنصری در مقابل خود، بهمثابهی سرمایه میکند. کارگر، دائماً سرمایهدار را میسازد، و در واقع این کارگر است که دائما از طریق صرف نیروی کارش، سرمایهدار را تولید میکند. یعنی مکانیسم درونی و اساسی شیوهی تولید سرمایهداری حتی در بازتولید ساده هم نهفته است.
مثال دیگر، که در کاپیتال نیامده است، فرض کنید سرمایهدار خود پول ندارد و 1000 تومان قرض میکند و میگوید که آن را در پنج نوبت میپردازد. بعد در هر دورهی تولیدی 200 تومانهای اضافی را بابت قرض خود میپردازد و بعد از پنج دورهی تولیدی تمامی قرضهایش را پرداخته است. یعنی کسی که هیچ پول نداشت حالا 1000 تومان پول در دست دارد. پس کارگر از طریق مکانیسم تولید و بازتولید، سرمایهدار 1000 تومانی را ساخت و اگر این دورههای تولیدی را ادامه دهد، سرمایهدار 1200 تومانی، 1400 تومانی و الیآخر را میسازد. مارکس میگویدکه خود شرط سوبژکتیوکار، دائماً شرط ابژکتیوکار یعنی سرمایه را در مقابل خود ایجاد میکند. «این بازتولید دائمی یا جاویدانسازی کارگر، شرط ضروری تولید سرمایهداریست».
کارگری که در این فرایند مورد نظر ماست، ظاهراً به دو شیوه مصرف میکند. از نظر سرمایهدار مصرف بارآور این کارگر، این است که دائماً پنبهها را مصرف و تبدیل به نخ میکند. ولی اینکه کارگر با پولی که میگیرد، بعداً غذا میخرد و میخورد، بنظر سرمایهدار، این مصرف شخصی کارگر است و مصرف بارآور نیست. اولاً، این مصرف، درواقع نیروی کار را باز تولید میکند تا کارگر بتواند دوباره فردا کار کند، به این اعتبار، مصرفی بارآور است. دوم اینکه مصرفی که به نظر سرمایهدار مصرف شخصی میرسد، اگر از نظر پروسهی تولید سرمایهداری به آن نگاه کنیم، مصرف بارآور است، چرا که نیروی کار را بازتولید میکند. نکتهای که باید به آن توجه کرد این است که اگر کارگر، مزدش را دائماً پسانداز کند و به نحو دیگری، تغذیه کند، دیگر ناچار به کار کردن نمیشود. پس این مزد میبایست دائماً خرج و تمام شود. لازمهاش خرید وسایل معیشت از بازار و مصرف آن است تا بتواند نیروی کار خود را تجدید کند. در نتیجه از یک طرف کالایی که تولید شده مصرف میشود، یعنی ارزش متحقق میشود و در همین فرایند واحد، نیروی کار نیز بازتولید میشود. پس همانطور که مارکس میگوید، بواقع، کارگر وابسته به سرمایهدار است، کارگر با بند، به سرمایهدار بسته شده. مارکس میگوید: «همانطور که برده با زنجیر به ارباب بسته شده بود، کارگر هم با تارهای نامرئی {که درواقع همان مکانیسم فتیشیسم کالایی است،} به سرمایهدار وصل است». کارگر حتی وقتی بیرون از کارخانه است، به سرمایهدار تعلق دارد و سرمایهدار فکر میکند کارگر ابزار کار اوست. همانطور که شرایط عینی کار را متعلق به خودش میداند، نیروی کار کارگر را هم متعلق به خود میداند و برایش اهمیت دارد که حتی وقتی از این نیروی کار استفاده هم نمیکند، این نیروی وجود داشته باشد.
مثال جالبی در مورد اهمیت وجود نیروی کار در انگلستان آن دوره وجود دارد، که نقل میکنم. سرمایهداران در آندوره امکان جذب کارگران موجود را نداشتند و به دلیل اینکه شرایط کار در امریکا خوب بود، بخش وسیعی از کارگران به امریکا مهاجرت میکردند. رئیس اتاق بازرگانی منچستر در آن دوره مقالهای مینویسد که باید جلوی مهاجرت کارگران گرفته شود. درست است که ما فعلاً امکان جذب این کارگران را نداریم، ولی باید کارگران را از طریق کمکهای اجتماعی و یا کلیسا و غیره در حاشیه حفظ کنیم تا اگر فردا به آنها نیاز پیدا کردیم، بتوانیم به موقع از این کارگران استفاده کنیم. روزنامهی تایمز، جواب جالبی به رئیس اتاق بازرگانی میدهد. او میگوید، کارگر مثل ماشین نیست که روغنکاری کنی و کنار بگذاری تا هروقت بخواهی از او استفاده کنی. «ماشین انسانی دارای این خاصیت است که اگر کار نکند هرقدر روغن بزنند و جلایش بدهند زنگ میزند. بهعلاوه چنانکه تجربه به ما آموخته است، ماشین انسانی قادر است خودبهخود بخار بگیرد و منفجر شود و یا رقص جنون آمیزی در شهرهای بزرگ ما به راه اندازد». این مثال با اینکه مربوط به آن دورهی انگلستان است، ولی تجسم آن را میتوان در همین دورهی فعلی دید. بنظر من، در مبارزات کارگران راینهاوزن در آلمان مااتفاقاً شاهد همان رقص جنون آمیز بودیم؛ اول اینطور شروع شد که کارگران رفتند دعا کردند و به کلیسا رفتند، ولی بعد دیدند کار پیش نمیرود، آمدند جادهها را بستند، و سرآخر برای پیشبرد خواستهایشان مجبور به اشغال کارخانهجات کروپ شدند. بگذریم. پس سرمایهدار نیروی کار را چه در کارخانه و چه بیرون از محیط کار، مایملک خود میداند و میخواهد در هر شکلی و به هر قیمتی او را حفظ کند تا بتواند بموقع از او استفاده کند.
اینجا مایلم روی اهمیت مبحث بازتولید ساده تأکید کنم. اینرا هم اضافه کنم که در کاپیتال توضیحاتی بیشتر از آنچه تابحال گفتم، موجود نیست.
در مبحث بازتولید ساده مسائلی طرح میشوند که مایلم به این مباحث با دقت بیشتری نگاه کنیم. دو ایراد میگیرند و میگویند باز تولید ساده به دو دلیل هیچ ربطی به سرمایهداری ندارد و چرا اساساً در کاپیتال جلد یکم طرح شده است؟ اول، اینکه در باز تولید ساده، هدف مصرف است. یعنی سرمایهدار بعد از بدست آوردن ارزش اضافی، آن را خرج و مصرف میکند، کارگر هم بعد از گرفتن مزدش، آن را به مصرف میرساند، پس در اینجا ارزشافزایی وجود ندارد. حتی مارکس هم در گروندریسه میگوید: «اگر ارزش اضافی منحصراً به مصرف میرسید، سرمایه به عنوان سرمایه، هرگز ارزشی پیدا نمیکرد، یعنی تبدیل به ارزشی ارزشآفرین نمیشد». پس این دلیل اول، برای اینکه بازتولید ساده ربطی به سرمایهداری ندارد. دوم، اینکه بازتولید ساده، اصلاً واقعیت تاریخی ندارد، در هیچ عصری بازتولید ساده صورت نگرفته است. همیشه هر عصری بیش از نیازش تولید کرده است. رزا لوگزامبورک بحث جالبی دارد که میگوید، در هیچ دورهای از تاریخ بازتولید ساده صورت نگرفته است. اگر قرار بود جوامع همان مقدار که نیاز داشتند تولید میکردند و مصرف میکردند، اهرام مصر، دیوار چین، شهرهای بزرگ قرون وسطی، و فلسفه و علم در یونان باستان به وجود نمیآمد. میبایست به مراتب بیش از نیاز جامعه تولید شود تا بتوانند این بناهای عظیم ساخته شوند. پس بازتولید ساده حتی واقعیت تاریخی هم ندارد، پس چرا در کاپیتال جلد یک طرح میشود؟ رزا لوگزامبورک به این سؤال جواب میدهد و میگوید، باز تولید ساده اهمیت تئوریک دارد؛ یعنی اینکه در عامترین سطح تجرید، اشکال عمدهی تولید سرمایهداری را برملا میکند. هرچند که ارزش پراتیک ندارد و در واقعیت اتفاق نمیافتد، اما «این نقطهی عزیمت تئوریک ضروری برای توضیح انباشت سرمایهدارانه است». یعنی اول باید بفهمیم بازتولید ساده چیست تا بعداً بگوییم آن مقدار اضافهای که سرمایهدار بدست آورده، تمامی آن را خرج نمیکند، بلکه استفادهی دیگری هم از آن میکند. یعنی نقطهی عزیمت برای توضیح انباشت سرمایهدارانه، تجدید تولید ساده است. نکتهی دیگری را که به این استدلال اضافه میکنم این است که که بازتولید ساده دو ویژگی مهم دارد: اولاً همانطور که اشاره شد حتی در بازتولید ساده هم ما مکانیسم باز تولید روابط تولید را میبینیم. یعنی کارگر، سرمایهدار را به عنوان سرمایهدار در مقابل خود به وجود میآورد. ما برای اینکه کسی را داشته باشیم تا دوباره بیاید و نیروی کار را بخرد، لازمهاش این است که با بازتولید ساده شروع کنیم. نکتهی دیگر اینکه، در بازتولید ساده میتوانیم گذشتهی تاریخی را بهتر بفهمیم. طبیعی است که در تمام طول تاریخ، همیشه محصولات نتیجهی کار انسانی بودهاند (اهرام مصر، کشاورزی و…). ما در مثال سرمایهداری که 1000 واحد پول قرضیاش را در پنج دورهی تولیدی پس داد، دیدیم که چهگونه سرمایهداری که هیچ پول نداشت، صاحب 1000 واحد پول شد؛
یعنی در بازتولید ساده دیدیم که اشکال مختلف ثروت چهگونه شکل گرفتهاند، دیدیم که بازتولید ساده، نقطهی عزیمت تئوریک برای توضیح انباشت سرمایهدارانه است، دیدیم بازتولید ساده، راز بنیادی سرمایهداری را افشا میکندو دیدیم بازتولید ساده، پرتوافکنِ روابط تولید گذشته است.
بازتولید گسترده
بازتولید گسترده یا بازتولید در مقیاس وسیع: ما در این مبحث به آن بخش اضافهای که سرمایهدار در پروسهی تولیدی به دست آورده است، میپردازیم. ما تا بخش هفتم دیدیم که پول چهگونه به سرمایه بدل میشود. یعنی چهگونه مقداری پول با نیروی کار مبادله میشود و سرمایه به وجود میآید و چهگونه سرمایه با نیروی کار مبادله میشود و ارزش اضافی به وجود میآورد. حالا در اینجا میخواهیم ببینیم، چهگونه ارزش اضافی به سرمایه تبدل میشود. ابتدا باید به دو نکته توجه کرد: که اولین نکته بهطور کامل و نیمی از نکتهی دوم را مارکس در کاپیتال آورده و نصفهی دیگر نکتهی دوم را من با کمک از رزا لوکزامبورگ تکمیل میکنم. اول، ببینیم اصلاً این امکان تبدیل ارزش اضافه به سرمایه هست یا نه؟ چرا که پایهی یکی از مهمترین بحثها بر سر شمای بازتولید مارکس است، البته نمیتوانیم کاملاً به این نکات بپردازیم، چون از سطح جلد یکم خارج میشود. دوم، اینکه میل و اجبار به انباشت چیست؟
اول به مسئلهی امکان تبدیل بپردازیم؛ تولید بر دو نوع است: یا تولید مربوط به وسایل معیشت است و یا وسایل تولید. این دو نوع تولید در شکل وجودیشان امکان تبدیل شدن به سرمایه را دارند. یعنی لوازم تولید میتوانند در شکل وجودی خود، به سرمایهی ثابت تبدیل شوند و لوازم معیشت در شکل وجودی خود، میتوانند به سرمایهی متغیر بدل شوند. این بررسی امکان تبدیل ارزش اضافی به سرمایه است. علتش روشن است، یعنی ارزش اضافی ملکِ طلقِ سرمایهدار است، همانطور که سرمایه ملکِ طلقِ سرمایهدار است. کل ارزش تولید شده بهصورت ابزار تولید و ابزار معاش در اختیار اوست. بخشی از این ابزار تولید و ابزار معاش را به کار تولیدی میاندازد و بخشی را به تعدادی کارگر میدهد تا روی این ابزار تولیدی کار کند.
نکتهی دوم، میل به انباشت است که نشانههای آن در کاپیتال وجود دارد. تولید سرمایهداری تولید برای سود، تولیدی برای تولید هرچه بیشترِ ارزش اضافی است. سرمایهداری را در نظر بگیریم که با 1000 تومان سرمایه، 800 تومان آن را به سرمایهی ثابت و 200 تای دیگر را به سرمایه متغیر میدهد، با قصد اینکه صددرصد هم نرخ ارزش اضافی داشته باشد و 200 تومان هم ارزش اضافی بهدست بیاورد. اگر این 200 تومان اضافی را اصلاً خرج نکند و آن را دوباره به سرمایهی ثابت و متغیر تبدیل کند، یعنی با همان نسبت 200 به 800 یعنی یک به چهار، 50 تومان آنرا دوباره خرج سرمایهی متغیر و 150 تومان آنرا سرمایه ثابت کند. پس باید صبر کند تا فرایند تولید تمام شود و بعد محصول را بفروشد و 200 تومان را بهدست آورد و اینبار با 1200 تومان شروع کند و ما میتوانیم همینطور این فرایند را تا به آخر دنبال کنیم. پس راه حل دراین است که پروسهای را که قرار است در آینده اتفاق بیفتد، ضمیمهی حال کند، یعنی پول اولیه یا مقداری را که تولید با آن شروع میشود تا جایی که میتواند زیاد کند که مجبور نباشد منتظر بماند، هر چند که این فرایند نهایتی ندارد و این میل به انباشت است.
یکی دیگر از دلایل، اجبار به انباشت است که بیشتر با اتکا به رزا لوکزامبورگ توضیح میدهم. هرچه تأسیسات و امکانات سرمایهی ثابت بزرگتر باشد، طبیعتاً بارآوری نیروی کار بالاتر است (مثلاً از تکنولوژی پیشرفتهتری میتواند استفاده کند، سطح همکاری را در جای بزرگتری سازمان بدهد و براساس آن، تقسیم کار نوینی بوجود آورد) و از این طریق با بالا بردن بارآوری، ارزش اضافی را افزایش دهد. چراکه در غیر این صورت از طرف سرمایههای دیگر خورده میشود. یعنی سرمایههای دیگری که با انباشت بیشتری شروع کردهاند، بارآوری بالاتر و ارزش اضافی بیشتری دارند و طبعاً قیمت تمام شدهی کالا را پایینتر میآورند، و ارزانتر میفروشند و سرمایهداری که اینگونه عمل نکند، محکوم به ورشکستگی است. این امر اجبار، به انباشت است. پس تا اینجا شرایط انباشت گسترده.
حال با یک مثال روند باز تولید گسترده را دنبال کنیم تا بتوانیم مسئلهی مهم دیگری را در اینجا طرح کنیم. فرض میکنیم سرمایهداری با 10000 تومان سرمایه که آنرا به 8000 و 2000 تومان سرمایهی ثابت و متغیر تجزیه میکند و 2000 تومان ارزش اضافی به وجود میآید که محصول کاریست که صورت گرفته است. حال اگر این 2000 تومان دوباره به کار بیفتد و با همان ترکیب دوباره 400 تومان ارزش اضافی کسب کند، این 400 تای اضافی، فقط فاعل و مفعولش نیروی کارند. یعنی در واقع این 2000 تا، نیروی کار شییء شده است و 400 تای اضافی جدیدی که به وجود آمده، محصول بهکار گرفتن آن ارزش اضافی قبلی و مبادلهاش با نیروی کار است. به تعبیر دیگر، سرمایهدار با خود نیروی کار، دوباره نیروی کار میخرد، کار بلاعوض را تصرف میکند و در واقع مزد نمیپردازد. در ذهن اقتصاددان بورژوا، اما سرمایهدار منفرد وجود دارد. از منظر او سرمایهدار، کارگری را استخدام کرده و از او ارزش اضافی به وجود آورده است. حالا آن کارگر را اخراج و کارگر دیگری استخدام میکند، این کارگر جدید هنوز کاری نکرده که بگوییم او به وسیلهی کار خودش مجدداً خریداری شده است. ولی وقتی ما در سطح عام، از طبقهی کارگر و سرمایهدار صحبت کنیم، دیگر حیطهی بیرون از ایندو، وجود ندارد. اگر کل طبقهی کارگر و کل طبقهی سرمایهدار را در تحلیل وارد کنیم، دیگر آنچه که بهمثابه سرمایه عمل میکند، در واقع نیروی کار شئ شده، نیروی کار عینیتیافته است که با خود نیروی کار دوباره معاوضه میشود. اهمیت این نکته در وارونگی قانون مالکیت است. مگر غیر از این بود که ما از اول فصل جلد یکم، تولید سرمایهداری را براساس این فرض شروع کردیم که هر کسی مالک سرمایه و کار خود است، هر کسی حق آزاد دارد. کارگر مالک نیروی کار خود است و آن را آزادانه در بازار به سرمایهدار میفروشد. اما، اینجا دیگر مالکیتی وجود ندارد، زیرا در واقع به وسیلهی کار خودش دوباره خریداری میشود. یعنی سرمایهداری با شروع تولید سرمایهداری، مبادلهی کالایی را به شکل اجتنابناپذیر نقض میکند، حق مالکیت خصوصی بر مایملک را نقض میکند. توجه داشته باشید که آنجایی که مارکس از اجتنابناپذیری، از قانون قطعی صحبت میکند، کجاست؟ و برچه اساسی مبتنی است؟ مارکس در خودِ کاپیتال چهگونه این را صورتبندی میکند: «حتی اگر بپذیریم که این معامله{سرمایه و نیروی کار} براساس ارزش واقعی نیروی کار انجام میگیرد، با همهی اینها آشکار است که قانون تملک یا قانون مالکیت خصوصی که بر پایهی تولید و دَوَران کالاها استوار است به وسیلهی دیالکتیک ویژه، درونی و غیرقابلاجتناب خویش به ضد خویش بدل میشود». (ص. 528). یا به تعبیر دیگر، خرید و فروش نیروی کار فقط شکل است و محتوای آن، این است که دائماً کار تجسمیافتهی قبلی، به شکل بلاعوض با کار زندهی فعلی معاوضه میشود.
ببینیم همین تعبیر در گروندریسه چهگونه عنوان شده و با توضیحاتی که قبلاً گفته شد، تمایزاتش را با کاپیتال مقایسه کنیم. در مثال قبلی، 10000 تومانی راکه سرمایهدار با آن تولید کرد و 2000 تومان اضافی به وجود آورد، مارکس آنرا در کاپیتال و گروندریسه، سرمایهی اضافی شمارهی یک و یا سرمایهی الحاقی شماره یک مینامد. و بعد وقتی آن 2000 تومان بکار افتاد و 400 تومان اضافی به دست آورد به آن سرمایه اضافیِ شماره دو یا سرمایهی الحاقی شماره دو میگوید. به نظر مارکس، سرمایهی اضافی شماره یک ناشی از شرایط تکوین سرمایه است. یعنی پولی موجود است و با نیروی کار ترکیب میشود و آن 2000 تا را به وجود میآورد. سرمایه اضافی شماره دو ناشی از بازتولید روابط سرمایه است. و اهمیت بازتولید روابط سرمایه در این است که سرمایه، دیگر قائم به ذات حرکت میکند و در واقع سرمایه، همان نیروی کار شیء شده است که عمل میکند و دائماً به جلو میرود. همین بحث در گروندریسه اینطور طرح میشود: «وقتی سرمایهی اضافی دو، به تبع رابطهای که در اثر کاربرد سرمایهی اضافی یک، با نیروی کار ایجاد میشود، بهکار میافتد، دیگر رابطهی تملک قبلی به نحوی دیالکتیکی واژگونه شده است». تفاوتهایی که گفتیم بین کاپیتال و گروندریسه موجود است، در این جا کمی روشن میشود. در گروندریسه میگوید، به نحوی دیالکتیکی واژگونه شده است. میتوان پرسید چه نوع دیالکتیکی؟ و میتوان با ابهام، تصور کرد که منظور دیالکتیک هگلی است. اما در کاپیتال کاملاً صراحت دارد و میگوید «بنا به دیالکتیک ویژهی اجتنابناپذیر و درونی به ضد خود بدل میشود». مارکس ادامه میدهد «و ما به نتیجهی عجیبی میرسیم که همانا حق مالکیت سرمایه است. از سوی دیگر کارگر هم با نیروی کار خودش یا محصول کار خودش چنان رفتار میکند که گویی متعلق به خود او نیست و جزئی از مالکیت غیر است. پس حق مالکیت به نحوی دیالکتیکی واژگونه شده است».
برای این که به نحوهی تلقی مارکس در گروندریسه صراحت ببخشم این جمله بیشتر گویاست: «هر یک از دو عنصر مهم روند تولید {یعنی نیروی کار و سرمایه، کارگر و سرمایهدار}، در ضمن باز تولید ذات خود، ذات مقابل خود یا نفی خود را هم تولید میکند». دائماً برای این که شرایطی وجود داشته باشد که نیروی کار قابل فروش باشد، باید خریداری هم برایش وجود داشته باشد، یعنی سرمایهدار. نیروی کار با صرف کردن خودش، سرمایهدار را میسازد، یعنی ضد خود را. سرمایهدار هم همینطور با تولید سرمایهداری لوازم معاشی ایجاد میکند که بتواند کارگر را دائماً در مقابل خود بازتولید کند.
توالی مباحث کاپیتال
نکتهی مهمی که باید اینجا طرح کرد، نکته ای که گفتم باید بعد از بحث تجدید تولید دربارهی انباشت اولیه روشن کنیم. این است که: حالا اینجا میتوان یک مقایسهکرد. بسیاری از منتقدین مارکس معتقدند که او بحث انباشت اولیه را کلاً بیجهت طرح کرده و خصوصاً در جلد یکم کاپیتال هم بیجهت آورده است. چون بحث انباشت اولیه، گزارش تاریخی و بررسی تاریخی است و ربطی به قوانین اقتصادی ندارد و در چارچوب تحلیل اقتصادی جلد یک کاپیتال، میبایست بخش انباشت اولیه را حذف کرد. نکتهی جالبی در اینجا طرح میشود و مارکس در گروندریسه توضیح خوبی در این زمینه داده است: «شرایط تکوین سرمایه، از شرایط باز تولید سرمایه هم متفاوت اند و هم شباهت دارند». یعنی، اِشکال اینگونه منتقدین در نیافتن تفاوت و شباهت این دو فرایند با هم است. (منتقدینی مثل رزا لوکزامبورگ و سنتی که بعد از رزا لوکزامبورگ شروع شد، بارانوفسکی، کیرشمن، سوئیزی، مندل که البته بعداً به خود انتقاد میکند و میگوید که روش کاپیتال را درست نفهمیده بود، بیشتر اقتصاددانان بورژوا که اصلاً به پروسه انباشت بدوی قائل نیستند و میگویند پروسهای طبیعی بود و اسمش انقلاب صنعتی بود یعنی انقلاب صنعتی اصطلاح بورژوازی است).
پس ببنیم معضل تفاوت و تشابه فرایند تکوین و فرایند بازتولید چیست؟ مارکس میگوید، به مجرد این که سرمایهداری بر پای خود ایستاد، همان شرایط انباشت اولیه را دائماً تکرار میکند. یعنی انباشت اولیه عبارت بود از فرایند جدایی مولدین از شرایط عینی تولید. سرمایهداری اگر دائماً این کار را نکند متوقف میشود. مارکس در گروندریسه میگوید: «پیششرطها دیگر شرایط تکوینش نیستند، بلکه نتیجهی حضورش هستند». به این ترتیب انباشت اولیه، بحثی غیراقتصادی ویا کجراه نسبت به تحلیل کاپیتال نیست، بلکه بحثی است که شباهت و تفاوت پروسهی تکوین و پروسهی بازتولید را نشان میدهد. شباهت: هم در پروسهی بازتولید سرمایهداری و هم شرایط تکوین در انباشت بدوی، نیرویهای مولده از شرایط عینی تولید جدا میشوند. در خود تولید سرمایهداری و حتی در بازتولید ساده دائماً شرایط عینی تولید را از مولدین جدا میکند. یعنی هر کارگری در یک تولید ساده، سرمایه را در مقابل خود میسازد و خود را بهعنوان کارگر بازتولید میکند، یعنی دائماً شرایط عینی را از شرایط سوبژکتیو جدا میکند. و تفاوت: در فرایند تکوین مبتنی بر معیار و ابزارهایی غیر سرمایهداری، ابزارهای پیشتاریخ سرمایهداری، خارج از ذات خود سرمایه است. در حالی که در بازتولید سرمایهداری، مبتنی بر ذات سرمایه است. اگر این تفاوت و تشابه درک شود آنگاه ما جایگاه بحث انباشت بدوی را در کاپیتال جلد یک درک میکنیم. همینجا باید اشاره کرد که چرا مارکس در تقدم و تاخری که آورده، برخلاف روشی که من برای توضیح این مبحث بکار گرفتم، بعد از بازتولید ساده، بخش انباشت بدوی را آورده است؟
بهنظر من چون ماركس براساس روشش حركت ميكند. ماركس اول ميخواهد اشكال توسعه يافته، مشخص شده و تمايز يافتهي ابژهي مورد معرفياش را ارائه دهد تا بر اشكال هنوز متمايز نشده، پرتو بيندازد. اتفاقاً در بخش بازتولید ساده، به اهميت تئوريك اين مسئله در انباشت بدوي پي ميبريم و ميفهميم كه جدايي شرايط كار از شرايط عيني كار يعني چه؟ چهگونه كارگر دائماً شرايط عيني كار را مقابل خود تجديد ميكند؟ در نتيجه بدین علت است كه ماركس، انباشت بدوي را بعد از انباشت ساده ميآورد.
نقد نظریهی بورژوایی
برگردیم به بحث: پس تفاوت و تشابه فرایند تكوين و بازتوليد سرمايه روشن شد. راجع به این مبحث، نقل و قولهایی را قبلاً از گروندريسه آوردم و در ادامه از كتاب كاپيتال میآورم: «به محض اينكه توليد سرمايه داري به روي پاي خويش ميايستد، نه تنها اين جدايي را حفظ ميكند، بلكه آن را به مقياسي دائماً فزاينده تجدید ميكند.» پس در نتيجه بحث انباشت اوليه، براي كساني كه فكر ميكردند جمع شدن مقداری پول، در جایی است و يا مثل آدام اسميت فكر ميكردند، انباشت قبلي يك چيز غير اقتصادي و بيرون از منطق كاپيتال است، دلایل کافی آورده شد؛ یعنی اگر انباشت اوليه را جدايي مولدين از شرايط عيني توليد بفهمیم، به مجرد اينكه توليد سرمايه داري روي پاي خودش بايستد، نه تنها اين جدايي را حفظ ميكند، بلكه آن را به مقياسي دائماً فزاينده گسترش ميدهد. يا در کاپیتال میگوید: «فرایند توليد خود به خود مناسبات سرمايه را كه در يك طرف سرمايهدار و در طرف ديگر كارگر قرارگرفته، توليد و بازتولید ميكند».
همین تعبیر از گروندريسه: «شرايط و مقدمات، پيدايش و تكوين سرمايه، البته از آغاز بهصورت سرمايه وجود ندارد، يا بهصورتِ سرمايهی در حال تكوين وشدن وجود دارد. ولي همينكه سرمايه پدید آمد، ديگر نقش تاريخي و تكويني آنها منتفي است، چراكه سرمايه ديگر شكل گرفته و شرايط انتفاع بعدياش، از ذات خودِ وي برميخيزد.»
در كاپيتال بحثی تحت عنوان اشتباه اقتصاد سياسي عنوان شده است. براي درک اين مسئله، توضيح مختصري دربارهی تفاوت درك تئوري آدام اسميت بر سر ارزش را با درک ماركس ارائه میکنم و انتقادی را هم که مارکس، به ریکادو عنوان کرده است، که اساساً به همین بحث متکی است. قبلاً اضافه کنم که این اصل، یعنی تئوري ارزش آدام اسميت، بنياد تمام درك اقتصاد بورژوايي، حتی تا امروز را ميسازد. ژان باتيسته آن را به يك اصل عام تبديل ميكند. ريكاردو سعي ميكند آن را بهصورت كاملاً تئوريك درآورد. تعبيرهاي مختلفي که از ریکاردو تا نوريكاردینیها كه امروزه هم شاهد ادامهی آن هستیم، همگی پایهی استدلالشان بر اين اصل استوار است و آن این است: آدام اسميت معتقد است، ارزش يك محصول را دو جزء تشكيل ميدهد: كار و ارزش اضافی. يا به عبارت ديگر بايد بگوييم فقط يك جزء، يعني كار. «محصول فقط نمايندهي كار است»: بخش پرداخت شده و بخش پرداخت نشده. بخش پرداخت شده عبارت از مزد است و بخش پرداخت نشده از ارزش اضافي سرمایه. يعني اگر قرار باشد به زبان ماركس فرموله كنيم: ارزش محصول مساويست با w+s (سرمایهی متغیر + ارزش اضافه)و هر محصولی، فقط نمايندهي كار است. البته بلافاصله، طرح اين ايراد ساده نيست كه بگوييم در ارزش محصول، مقداري ماده خام هم وجود دارد. همانطوركه ميدانيم، ماركس ميگويد: ارزش يك محصول عبارت است از ارزش سرمايهي ثابت به اضافهی ارزش سرمايهی متغير و ارزش اضافی يعني C+V+M. اين تمايز اساسي نظریهی ارزش ماركس با آدام اسمیت و كل اقتصاد بورژوايي است كه در زبان ژان باتيسته به اين منجر ميشود كه بگويد: هر ارزشي، تركيبي از درآمدهاست. يعني ارزش هر كالا مساويست با سه نوع درآمدِ: مزد، سود و اجاره، یعنی کالا، قیمتش به این سه عامل تجزیه میشود. سؤال اینجاست كه چهگونه ممکن است که آدام اسميت به كالبد مادي كالا توجه نكرده باشد و بگويد فقط نمايندهی ارزش اضافی است. آدام اسميت ميگويد من به اين كالبد مادي توجه كردهام، ولي خود اين كالبد مادي هم نماينده كار قبلي است و غيره، یعنی این پروسه را میتوان تا بینهایت ادامه داد.
ماركس ميگويد گرفتاري تحلیل ارزش از اين «و غيره» شروع ميشود. يعني بايد اين «و غيره» را دنبال كرد تا به بنيادها و راز ارزش رسيد. او ميگويد حتي اگر ما تا آغاز تاريخ هم به عقب برگرديم، براي آنكه بتواند كاري صورت بگيرد، بايد انباشتي موجود باشد تا ارزشِ آن بخش انباشت شده به محصول منتقل شود. حتي اگر اين انباشت، مهارتي باشد كه در دست، انباشت شده است، مثلاً در دستی که میوه بچیند (اين بحث در گروندريسه است).
پس وجه تمايز درك ماركس در تئوري ارزش این است که سرمايهی ثابت، يك جزء، از ارزش محصول است كه بهوسيلهی كار، به محصول منتقل ميشود و همينطور ارزش سرمايه متغير و ارزش اضافهاي كه از اين طريق توليد شده است. حال با آشنایی اين تفاوت، بپردازیم به بحث ماركس دربارهی اشتباه اقتصاد سياسي.
اقتصاد سياسي از يك اصل درست، نتيجهاي غلط ميگيرد؛ میگوید سرمايهي مولد را فقط كارگران مصرف ميكنند. يعني درست است كه سرمايهدار، تمام اضافه ارزش را مصرف نميكند و بخشي از اين ارزش اضافی را دوباره وارد كار توليدي ميكند؛ یعنی بخشي از اين ارزش اضافی که توسط سرمایهدار به مصرف شخصی او میرسد، مصرف بارآوري ندارد و بخش ديگری را هم که وارد توليد ميشود، درواقع بابت تأمین وسایل معیشت كارگران به مصرف بازتولید نیروی کار میرسد. درنتيجه سهم ارزش اضافی توليد شده، به سرمايهدار نميرسد و فقط آن بخشي كه سرمايهدار مصرف ميكند، به او ميرسد و بخش فعال آن هم، كه نيروي كار جامعه است، ارزش اضافی را به مصرف ميرساند.
ماركس ميگويد اقتصاد بورژوايي از اين مسئله كه درست است كه سرمايهدار بخشي از ارزش اضافی بهدست آمده را خرج ميكند،كه آن را درآمد سرمايهدار ميناميم و فقط بخشي را تبديل به سرمايه ميكند، ولی توجه نمیکند كه سرمايه دو جزء دارد: يعني بخشي که تبديل به سرمايهي ثابت و بخشي که تبديل به سرمايهي متغير ميشود. اتفاقا اصرار سرمايهدار ايناست كه بخش بيشتري را به سرمايهي ثابت منتقل كند. اهميت اين بحث در اينجاست كه در سرمايهداري، روند توليد و روند ارزشافزايي بر هم منطبقاند. ضمنِ انتقال ارزش به مثابهی سرمايه، اضافه ارزش توليد ميشود و در واقع جذب نيروي كار در سرمايهي ثابت است كه آن را در شكل سرمايهاي خود حفظ ميكند. پس اشتباه اقتصاد سیاسی در اينجاست كه فكر ميكند سرمايهدار، پولي را كه تبديل به سرمايه ميكند، فقط به نيروي كار اختصاص ميدهد و سرمایهی ثابت را نادیده میگیرد و اين اشتباه از اصل بنيادي تئوري آدام اسميت برميخيزد. چون در تئوري آدام اسميت هر ارزشي، فقط واجد سرمايهي متغير و اضافه ارزش است. پس اگر وقتي چيزي قرار است به سرمايه تبديل شود، بايد به اين دو عامل تبديل شود و ديگر ارزش سرمايهي ثابت در اينجا وجود ندارد كه به آن تبديل شود و اشتباه در این نكته، منجر به چنين پيامدي ميشود.
نكتهي ديگر، بحثی به نام تئوري پرهيز است كه باز سنيور آن را طرح ميكند. او ميگويد سرمايهدار بايد بخشي از پولش را صرف خرج زندگياش بكند و بخش ديگر را، مجدداً وارد توليد كند. پس طبيعيست كه سرمايهدار هرچهقدر بيشتر توليد كند و حيطهي توليد را افزايش دهد، بايد كمتر مصرف كند، باید سطح زندگياش را پايين بياورد، باید هر چه بیشتر پرهیز کند، باید کمتر خرج کند. پس با کم کردن مخارج شخصی است كه ميتواند بيشتر انباشت كند. اين درك نيز دقيقاً مبتنيست بر همان اشتباه اقتصاد سیاسی. چراكه دوباره جايگاه سرمايهي ثابت ناديده گرفته ميشود. موقعي كه سرمايه، ارزش اضافی بهوجود ميآورد، در عين حال مقدار جديدي از ارزش سرمايهي ثابت را هم بهوجود ميآورد. به اينترتيب وقتي بارآوري بالا ميرود، حجم محصول توليد شده نيز بيشتر ميشود. در نتيجه سرمايهدار، هم ميتواند بيشتر مصرف كند و هم بيشتر سرمايهگذاري كند. زماني كه دربارهی رابطهی شدت كار و بهاي نيروي كار بحث ميكرديم، مثالي داشتيم كه ميگفتيم ما دو نوع كميت داريم: كميتهاي ثابت و كميتهاي ارتجاعي. به اين معنا كه اگر ما كميت ثابتي داشته باشيم و آن را از جايي نصف كنيم، افزايش يك نصف، فقط به قيمت كاهشِ نصفِ ديگر امكانپذير است. ولي ماركس ميگويد: فرایند كار، فرایندي است ارتجاعي و ما ميتوانيم در اين فرایند هر دو وجهش را افزايش دهيم بدون اينكه ناچار شويم از بخش ديگر كم كنيم . يعني فرایند را به دو قسمت تقسيم كنيم و سعی کنیم که هر بخش را به تنهایی كِش بیاوریم و بالا رفتن شدت كار دقيقاً شامل این حالت است. ممكن است در نتيجهي افزايش شدت كار، هم اضافه ارزش بالا رود و هم مزد. در اينجا هم همين وضع را ميبينيم؛ اضافه ارزش، يك كميت ارتجاعيست، به اين ترتيب كه هم سهم درآمد سرمايهدار اضافه ميشود و درعین حال هم میتواند سرمايهگذاري مجدد بيشتری صورت گیرد.
منابع انباشت و ارتش ذخیره کار
آخرين بخش انباشت در مقياس وسيع عبارت است از منابع انباشت، مستقل از تقسيم اضافه ارزش به سرمايه و درآمد. يكي از راههاي انباشت، همانطوريكه گفتيم، این است که سرمايهدار به جاي خرج كردن، سرمايهگذاري كند. در اينجا ميخواهيم ببينيم كه آيا منابع ديگري هم برای انباشت بیشتر وجود دارد؟ ماركس در همين بخش، نقدي مهم به ريكاردو ارائه ميكند، كه مبتني بر همان درك آدام اسميت از ارزش است.
منابعی برای انباشت بیشتر را برميشماريم:
1-دستمزد، زير ارزش پرداخت شود. يعني حتي براساس ارزش نيروي كار هم دستمزد پرداخت نشود و زیر ارزشش پرداخت شود و از اینطرق استثمار شدیدتر شود. این انباشتِ بیشتر، میتواند از طریق اضافه کردن طول روزانهی کار، افزایش شدت کار صورت بگیرد. در حاليكه ما ميدانيم حتي اگر تمام ارزش نيروي كار هم پرداخت شود، باز انباشت ممكن است.
2- افزايش بارآوري نيروي كار. هرچهقدر بارآوري بالاتر رود، حجم بيشتري محصول توليد ميشود و از اين طريق سرمايهدار ميتواند سهم بيشتري را سرمايهگذاري كند. در اينجا بايد به اين نكته توجه داشته باشيم كه در جامعهی سرمايهداری، فرایند كار، دائماً سرمایه را به مثابه سرمايه حفظ ميكند.
ريكاردو در اينجا بحثي را مطرح ميكند مبتني بر اينكه شما ميگوييد وقتي توليدی صورت ميگيرد، ارزش سرمايهي ثابت عیناً و ارزش نيروي كار به محصول منتقل ميشود و درنتيجه اضافه ارزش بهوجود ميآيد. پس بر اين اساس هرچهقدر هم توليد در سطح وسيعي افزايش يابد، هرقدر كه ارزش سرمايهي ثابت داشتيم، هم عيناً به محصول منتقل ميشود، پس شما چهگونه نتيجه ميگيريد كه انباشت صورت ميگيرد؟ او میگوید، انباشت فقط در اثر كار صورت ميگيرد. اگر ما يك ميليون تن پنبه داشته باشيم، براي تبدیل آن به نخ، همان ارزش يك ميليون تن پنبه را در نخ داريم. پس آنچه قابل انباشت است، محصول كاريست كه صورت گرفته است.
ماركس ميگويد بايد توجه داشته باشيد كه موقعي كه توليد صورت ميگيرد، در ضمن، حجم ارزش هاي ثابت نيز افزايش مييابد. به اين معني كه اگر كارخانهاي در روز، 10 ميز توليد كند، اگر بارآوري 10 برابر شود و 100 ميز در همان زمان واحد توليد كند. مارکس میگوید، تا اینجا با شما اختلافی ندارم که ارزش این 100 میز برابر با آن 10 میز است. ولی سؤال میکنیم: چه ارزشی؟ فقط ارزش اضافي آن. درست است كه ارزش اضافي بهوجود آمدهی 100 ميز برابر با همان ارزش اضافي 10 ميز است، ولی در تولید 100 میز، 10 برابر گذشته هم مواد اولیه صرف شده است. درست است که سرمایهی ثابت عیناً منتقل میشود، ولي در اینجا حجم محصول بزرگتر است و به اين اعتبار است كه امکان انباشت وجود دارد.
ماركس ميگويد: «يك ميليون نفر در صورتي که بارآوری كارشان مختلف باشد، مقادير بسيار متفاوتي از وسایل توليد را مبدل به محصول ميكنند و در نتيجه مقادير ارزشی بسيار متفاوتي در محصول آنها حفظ ميشود و لذا محصولات ارزشمندي كه به وسيلهي آنها توليد ميشود، بسيار متفاوت ميگردد».
تا اينجاي بحث مربوط به انباشت گسترده بود، از اينجا به بعد ما وارد قوانين عام انباشت ميشويم. ماركس پیش از ورود به بحث دربارهی اين قوانين، چند تعريف را ارائه ميكند كه بر اساس آن بتواند بحث هايش را طرح كند:
ماركس ميگويد، هر سرمايهاي عبارت از مقداري وسايل توليد و نيروي كار است كه بتوانند با يكديگر فرایند توليد را شروع، و محصول توليد كنند. او به مجموعهي سرمايهي ثابت و سرمايهي متغير، تركيب ارزشی سرمايه ميگوید. يا به اعتبار ديگر، حجم وسايل توليد، به آن نسبتي كه در رابطه با حجم سرمايهي متغير قرار ميگيرد، را تركيب انداموار يا ارگانيك سرمايه ميگويدكه اگر قرار باشد آن را در يك بخش، بهطور مجزا در نظر بگيريم، تركيب سرمايه در آن بخش بهطور ميانگين نامیده ميشود، و اگر در سطح ملي در نظر بگيريم، آنوقت، تركيب سرمايهي اجتماعي در يك جامعه است.
مارکس در اينجا چهار قانون دربارهی انباشت طرح ميکند:
1- اگر تركيب ارگانيك سرمايه ثابت بماند، افزايش انباشت باعث افزايش اشتغال و افزايش بهكارگيري كارگران ميشود و به اين ترتيب چون تقاضا براي نيروي كار را بالا ميبرد، دستمزد را ارتقا ميدهد. سه نكته در اين مسئله وجود دارد: به اين ترتيب وقتي كه سرمايه در حال بازتوليد خود است و انباشت ميكند و تركيب ارگانيك سرمايه هم ثابت است، دائماً سعي ميكند نيروي كار بيشتري تهيه كند تا بتواند از آن استفاده كند و اگر هم نيروي كار موجود نباشد، مجبور است به شكلي آن را تهيه كند. نكتهي دوم را كه قبلاً هم گفتم این است که بالا بودن انباشت، باعث بالا رفتن دستمزد ميشود. نكتهي سوم این است که بالا يا پايين رفتن دستمزدها در اين سطح از تحليل ما، پارامتريست از حركت انباشت سرمايه.
2- كاهش نسبي جزء متغير سرمايه نسبت به جزء ثابت سرمايه در اثر انباشت. هرچه در فرایند انباشت، سهم بيشتري از ارزش اضافی به سرمايهي ثابت تبديل شود، طبیعيست كه از سهم سرمايهي متغير كاسته ميشود و به اين ترتيب دائماً ارزش سرمایهی ثابت بالا میرود و مقداری که صرف سرمایهی متغیر میشود، پایین میآید. نكتهاي كه بايد به آن توجه كرد ايناست كه اين مسئله به معني كاهش تعداد مطلق اشتغال كارگران نيست. يعني در عينحال كه جزء متغير سرمايه كاهش مييابد، تعداد مطلق كارگران ممكن است افزايش يابد. بهاين صورت كه فرض كنيم تركيب سرمايه 6000 توماني داريم كه تركيب آلی سرمایه 50 درصد ثابت و 50 درصد متغير است (یعنی 3000 تومان سرمایهی ثابت و 3000 تومان سرمایهی متغیر). اگر در اثر انباشت، اين سرمايه سه برابر شود و تبديل به 18000 تومان شود و نسبت تركيب آلي سرمايه تغيير كند، يعني 80% سرمايهی ثابت و 20% سرمايهی متغير شود؛ ولي20% اين 18000 تومان ميشود 3600 تومان. درحاليكه قبلاً3000 تومان بود ، به اين معني معادل 600 تومان نیروی كار بيشتري استخدام ميشود، با اینكه جزء متغير سرمايه به شكل نسبي، نزول كرده است.
اينجا بايد به نكتهي مهمي توجه كرد؛ اگر سهم سرمايهي ثابت، در تركيب سرمايه بالا رود و به اين ترتيب سهم سرمايهي متغير پايين آيد، بهاين معنيست كه در كل جامعه، حجم كمتري از سرمايهي اجتماعي، صرف خريد نيروي كار ميشود. يعني دائما مقداري از نيروي كار، بيرون از فرایند توليد باقي ميماند. يعني هميشه اضافه جمعيت نسبي وجود خواهد داشت. بهنظر ميرسد كه مجموعه امكانات توليدي جامعه، نميتواند مقداري از جمعيت را جذب كند و خود را به مثابهی درصد اضافيِ جمعيت جلوهگر ميسازد. ماركس ميگويد؛ ما نبايد فكر كنيم كه اضافه جمعيت پديدهاي طبيعيست، بلكه بايد بدانيم كه اين اضافه جمعيت از طرفي، لازمهی شیوهی توليد سرمايهداريست و از طرف ديگر نتيجهي اجتنابناپذير آن است. قبلاً به این مسئله اشاره شد و در جايي دیگر هم به اين موضوع ميپردازم كه چهگونه يك مازاد جمعيت يا ارتش ذخيرهي كار بايد وجود داشته باشد تا سرمايهداري هر زمان كه لازم بود، بتواند از آن استفاده كند و از طرف ديگر از آنجایی که سرمايهداري دائماًبا افزايش بارآوري، با اختصاص دادن حجم بيشتري به سرمايهي ثابت، جزء متغير سرمايه را كم ميكند، ارتش ذخيرهي كار را بازتولید میکند. اولين فرضي كه در ابتداي بحث داشتيم، در اينجا به فهم این موضوع كمك ميكند. يعني اگر سرمايه را، به عنوان كل سرمايهي اجتماعي در نظر نگيريم، نميتوانيم چنين استدلالي داشته باشيم. يعني كل سرمايهي اجتماعي، مقدار واحدي است، درست است که این کل، بصورت ارتجاعی رشد مییابد، اما نسبتی كه به سرمايهي ثابت تعلق یافته، همیشه به مراتب بیشتر از نسبتی است که به سرمايهي متغير تعلق یافته است. نتيجهي اين موضوع، پيداشدن اضافه جمعيت نسبي است.
مارکس در رابطه با اضافه جمعيت نسبي چند مسئله را در اينجا بررسي ميكند:
– رابطهی كارگران بيکار با كارگران شاغل: اين مسئله همواره به عنوان چماقي در دست سرمايهدار بر سر كارگران شاغل است. كارگران شاغل از آنجایی که ترس از اخراج دارند، به بسياري از تحميلات سرمايه تن ميدهند و فشارهاي سرمایه را تحمل ميكنند. به اين ترتيب ارتش ذخيرهي كار، به عنوان ابزاري در دست سرمايهدار، بهعنوان اهرم فشار عمل ميكند. پس نتيجه اين ميشود كه عرضهي كار با تقاضا برای نيروي كار، تناسب ندارد. يعني ممكن است كه تقاضا براي نيروي كار بالا رود، ولي اشتغالي صورت نگيرد؛ مثلاً ممکن است با افزایش بارآوری، بکارگیری نیروی کار جدیدی هم لازم باشد، اما این لزوماً به معنی استخدام کارگر جدیدی نیست، بلکه ممكن است با افزايش شدت كار، باعث افزايش عرضهي خودِ كار شود؛ يعني كار بيشتري در زمان واحدي صورت بگيرد.
– تاثير افزايش بارآوري بر كساني كه از كار محروم ميشوند: ماركس ميگويد فقط نبايد در نظر گرفت وقتي بارآوري افزايش مييابد، بخشی ازكارگران اخراج ميشوند، بلكه اين مسئله بر كل قشر كارگران تاثير ميگذارد؛ يكي، در مورد آنهاییكه مستقيماً اخراج ميشوند. دوم، در مورد کارگرانی كه بايد جانشين آنها ميشدند. وقتی كارگري اخراج ميشود، یعنی آن شغل از طریق اخراج کارگر از بين ميرود. اگر اين شغل باقي میبود، از طرفی، این كارگر در همان كار بازنشسته ميشد و از طرف دیگر، كارگر ديگري جايش را ميگرفت و سوم، همچنين كساني كه ميبايست با گسترش توليد، از طریق افزایش بارآوری نیروی کار استخدام شوند، آنها نيز از كار محروم ميشوند. من به اين سه موردی كه ماركس دربارهی تأثیر افزایش بارآوری در زندگی گارگران گفته، دو نكته را با استنباط از خود او، اضافه ميكنم؛ نکتهی اول، زماني كه کارگری از كارخانهاي اخراج ميشود، بسته به اینکه در چه حوزهای از صنعت این اخراج صورت گیرد، پايگاههای شغلی دیگری در رشتههای مرتبط با آن صنعت، همزمان با او، از بين ميروند. مثلا گفته شده امروزه در صنايع ذغال، در چند سال آينده 20000 جايگاه شغلي از بين ميرود، ولي طبق گزارش سندیکای معادن ذغال، رقم شغلي واقعيای كه از بين ميرود، 40000 است و اين 20000 مازاد، جايگاههاي شغليای هستند كه در ارتباط مستقیم و غیر مستقیم با معدن ذغال قرار دارند. نكتهي دوم، اينكه، آن بخشي از کارگران كه به خيابان پرتاب ميشوند، لزوماً بهوسيلهی صنعت نوينی كه با بالا رفتن بارآوري بهوجود آمدهاند، دوباره جذب نميشوند. يكي از بزرگترين مشكلاتي كه براي كارگران ذغال وجود دارد، اين است كه بيكار خواهند ماند، چرا که این کارگران متخصص صنایع ذغال یا آنقدر پیر شدهاند، که ازطرف دیگر صنایع اساساً استخدام نمیشوند، و یا امکان کار با تکنولوژی جدید در رشتههای دیگر صنعتی را ندارند.
مبحث بعدی در قوانین عام انباشت، عبارت از اشكال وجودي اضافه جمعیت نسبی است که ماركس به آن قانون عام انباشت سرمايهداري ميگويد و سه شكل اضافه جمعیت نسبی را بيان ميكند: شكل روان، پنهان و آرام. شكل روان، عبارت است از آن اضافه جمعيتي كه قاعدتاً در مناطق صنعتي متمركز است و دائماً در يك رد و بدل، و رفت و آمد با صنايع قرار دارد. يعني كارگران آماده بهكاري كه بيرون از توليد قرار ميگيرند و در شغل ديگري دوباره جذب ميشوند و حالت جذب و دفع دارند. شكل پنهان. مارکس میگوید زمانی که بخشهايي از جمععیت روستاهابه شهرها پرتاب شدند، بخشهايي از اين اضافه جمعيت در روستاها باقي ماندند، در نگاه اول، بهنظر نميآيد كه بيكار هستند، چون به نوعي، با كارهاي فصلي، جذب کار كشاورزي شدهاند و گذران زندگي ميكنند. شكل آرام، شكليست كه مانند شكل روان، افرادي هستند كه ميتوانند در تولید جذب و دفع شوند؛ اما اين دسته، جزو كارگران آماده به كار به حساب نمیآیند، و كارگراني هستند كه يا پير شدهاند و يا تخصص قابل استفادهاي ندارند. بنابراین بخش شكل آرام اضافه جمعیت، جزء بخشي هستند كه بدترين شرايط را در طبقه كارگر دارند و بيشترين فشارها را تحمل ميكنند و در كنار اينها ماركس از اقشار لمپن پرولتاريا و غیره نام ميبرد. ماركس از بحثش دربارهي قانون عام انباشت، اين نتيجه را ميگيرد: «هر قدر ثروت اجتماعي سرمايهي بهكار افتاده و وسعت و نيروي آن بزرگتر و درنتيجه شمارهی مطلق پرولتاريا و نيروي بارآور آن زيادتر باشد، سپاه ذخيرهی صنعت بزرگتر است. و سرانجام هرچهقدر قشر امدادگیر طبقه كارگر و سپاه ذخيرهي صنعتي بزرگتر باشد، مستمندسازي رسمي بيشتر است. اين است قانون مطلق و عام انباشت سرمايهداري.»
ایرادهایی به بحث مارکس وجود دارد که معتقد است قانون مطلق و عام انباشت در تولید سرمایهداری، در دنياي امروز سرمایهداری درست نيست و در حیطههایی از تولید، حتی اشتغال افزایش هم یافته است. ببینیم چه جوابی به اين ايراد داده شده. سوئيزي ميگويد: بعضي ها سعي كردهاند از ماركس دفاع كنند و بگويند كه اين قانون همچنان در جهان امروز سرمایهداری صادق است و تنها به توجيه نظر ماركس درافتادهاند. عدهاي هم گفتند كه حالا كه ماركس اشتباه كرده، بنابراين ماركسيسم و ادعای مارکس غلط است و باید کنارش گذاشت. سوئيزي به اين ايراد، يك جواب داده و نكتهي جالبی در جوابش نهفته است. او میگوید، بحث اساساً در رابطه با بررسي شيوهي توليد سرمايهداري در شكل مشخص آن نيست، يعني در شكل وجود سرمايههاي متعدد و رقابت و غیره نيست و نقل و قولي از جلد سوم تئوريهاي ارزش اضافه ماركس ميآورد و ميگويد: روشن نیست که چرا منتقدین مارکس، توجه خود را فقط به یک جنبه از این استدلال معطوف داشتهاند؟ زيرا ماركس خود گفته است که دهها فرض ديگر هم دراینجا عنوان شده مثل رقابت، سيستم اعتباري، استعمار و جنگ و کلاهبرداری و غیره که در واقعیت وجود دارند، اما من اين مباحث را در این سطح از تجرید، كنار گذاشتهام. پس به نظر سوئيزي، حرف مارکس در سطح تجريد در جلد اول كاپيتال، يعني سرمايه بهطور عام و نیروی كار بهطور عام، حرف درست و قابل دفاعی است.
ايراد گرفتهاند چرا ماركس ميگويد «مطلق»؟ تا جایی که از قانون عام صحبت شده، قابل قبول است، اما مطلق، فقط به سطح مجرد مربوط نميشود. سوئيزي ميگويد، واژهي مطلق در اينجا به تعبيري هگلي يعني انتزاعي بهكار رفتهاست و منظور از مطلق همان مراديست كه هگل در نظر دارد، يعني شکلی که غيرواقعي و مجرد است، ذهنی است و به ایده برمیگردد.
بخش ديگر مورد بررسیِ مارکس، مثال قانون عام انباشت سرمايهداري و بررسي تاريخی آن در انگلستان از سال 1846 تا 1866 است. در بررسي مورد انگلستان، تنها در اشارهای فهرستوار آنها را طرح میکنم: فقر وحشتناك طبقهی كارگر. پايين آمدن ارزش واقعي نيروي كار حتي به قيمت بالا رفتن دستمزدهاي اسمي، به این معنی که از آنجایی که بارآوری کار ترقی میکند، ارزش نیروی کار، پایین میآید و حتی اگر دستمزد بیشتری پرداخت شود، آن دستمزد، ارزش نیروی کار را کفایت نمیکند و قدرت خرید کارگران، بشدت پایین میآید. مارکس در اینجا از گزارشهای آماری بازرگانی آندوره و آمارهای دولت انگلستان استفاده میکند و از این موارد اسم میبرد مثل وضع بد تغذيه، گرسنگي، كمبود مسكن، بيماريهاي واگيردار عفوني، خانهبهدوشي کارگران، وضع اسفناك كارگراني كه كنار خطوط راهآهن زندگي ميكنند.
در اینجا، مارکس بهطور خاص به بحراني كه در سال 1866 در صنايع پنبهي انگلستان بهوجود آمد، اشاره میکند، که چهگونه این بحران باعث اخراج و فقر و بدبختي گارگران شد و مقايسهاي بين وضع كارگران بلژيك در انگستان(كه ادعا میشده، این کارگران در رفاه زندگی میکنند)با درآمد ساليانه و سطح زندگي یک ملوان، سرباز و زنداني ارائه میکند و در نهايت افشا میکند كه سطح زندگی این كارگران، به مراتب از تک تک این سه گروه پایینتر است. او میگوید درآمد سالانهي يك كارگر 1068 فرانك، يك ملوان 1868، يك سرباز 1473 و يك زنداني 1112 فرانك است. همچنین همين مقايسه را بصورت آمار و ارقامی در مورد مجرمين و كارگران كشاورزي انگلستان طرح میکند، که باید در کتاب خواند.
نكتهي ديگری که باقی میماند، این است که درواقع گروههاي سيّاركار وجود دارد، به اينمعني كه كساني بودند كه كارگران كم سن و سال را اجير ميكردند و آنها را از منطقهاي به منطقهي ديگر میبردند كه روي زمينهاي مختلف كار كنند. من در اینجا راجع به گزارشي كه از وضع انگلستان داده شده، صحبتی نميكنم، اما مایلم به نكتهی مهمی كه قبلاً هم توضیح دادم و در اينجا وجود دارد، اشاره کنم و آن ايناست كه چهگونه مارکس شکل مشخص يك واقعه يا يك وضعيت تاريخي را با توجه به شکل استدلالی که داشته و روشي كه داشته، توضيح ميدهد.
ماركس در ادامه و در انتهاي بخش مربوط به انباشت بدوي، قسمتي به نام گرايش تاريخي انباشت سرمايهداري ميآورد. در اين بخش او ديدگاههاي خود را راجع به سرنوشت تاريخي سرمايهداري و امكانات تغييرات در جامعه سرمايهداري تا جايي كه مربوط به مناسبات توليد سرمايهداري ميشود، روشن ميكند. اول ببينيم پايهي بحث چيست؟ در انباشت بدوي ديديم كه چهگونه مولدين در شيوههاي توليد بردهداري، فئودالي يا ژرمني، دائماً از شرايط كارشان جدا شدند و اندكاندك واحدهاي كوچك توليدي، چه در شكل كارگاهي و چه بصورت كشاورزي، بهوجود ميآيد. يعني چهگونه از مالكين خصوصي در طي این پروسه، سلب مالكيت ميشد. ماركس ميگويد در سرمايهداري يك گرايش تاريخي وجود دارد كه دائماً بر اساس این گرایش، واحدهاي كوچك توليدي رشد ميكنند. منطق انباشت، افزايش بنياد و زمينهی توليد است. همانطور که دیدیم، بر اساس ميل به انباشت و افزايش مبناي توليد، دائماً ميل به بزرگتر شدن دارد و اين ميل، منجر به تراكم و تمركز سرمايهها ميشود. هرچه بيشتر سرمايههاي متعدد درهم ادغام ميشوند تا واحدهاي توليدي بسيار بزرگ بهوجود آورند. با ادغام شدن واحدهاي توليد در يكديگر و بهوجود آمدن مراكز توليدي بزرگ، شكل كار هرچه بيشتر از حالت انفرادي درآمده و به شكل اجتماعي در ميآيد. یعنی اگر در یک واحد پیشهوری قرون وسطا، مثلاً سه نفر کار میکردند و نوع همکاری و ارتباط خاصی بین این سه نفر برقرار بود، با بوجود آمدن یک صنعت عظیم، بجای سه نفر در یک واحد معین، 3000 نفر کار میکنند و طبیعی است که بین این افراد، نوع ارتباط جدیدی بوجود میآید. ماركس ميگويداين گرايش بهشكل تاريخي در سرمايهداري وجود دارد كه دائماً اجتماعيشدن خودكار، در تناقض با اختصاصيبودن مالكيت و محصول كار قرار ميگيرد. يعني دائماً نيروهای مولدي كه شكل اجتماعي پيدا ميكنند و رشد ميكنند و دائماً بزرگتر ميشوند، با آن سيستمي از روابط، با پوستهاي از روابط كه روي اينها كشيده شده، در تناقض قرار ميگيرند و زماني ميرسد كه اين رشد و اين شكل اجتماعي و گستردهي كار، پوستهي روابط را، ميشكافد و آن سيستم منفجر ميشود. در نتيجه اين شكل از گستردگي و اجتماعيشدن كار در جامعهی سرمايهداري، دائماً زمينههايي را براي يك توليد يا شكل اجتماعي و تاريخي پيشرفتهتر فراهم ميآورد كه منظور ماركس سوسياليسم است. پس به اين ترتيب، در يك دوره اين اتفاق افتاد كه از مالكين خصوصي سلب مالكيت شد و حالا در این پروسه در اثر اين انفجار، از مالكين خصوصي جديد كه بانيان مناسبات تولیدسرمايهدارياند، دوباره سلب مالکیت ميشود. ماركس اسم اين سلب مالکیت دوباره را، «نفيِ نفي» ميگذارد و یا در جایی ميگويد از خلعيدكنندگان، خلعيد ميشود.
نقل و قول از کاپیتال: «انحصار سرمايه براي شيوهي توليدي كه خود با آن و تحت تاثير آن، شكوفندگي يافتهاست، بهصورت مانعي درميآيد. تمركز وسائل توليد و اجتماعي گشتن كار به نقطهاي ميرسد كه ديگر با پوستهي سرمايهداري خود سازگار نيست. اين پوسته ميتركد. ساعت مرگ مالكيت خصوصي سرمايهداري در ميرسد، خلعيدكنندگان، خود خلعيد ميشوند.»
نقل و قول دیگر: «شيوهی تملك سرمايهداري كه ناشي از شيوهی توليد سرمايهداري، يعني مالكيت خصوصي سرمايهداري، نخستين نفي مالكيت خصوصي انفراديست كه بر پايهي كار شخصی قرارگرفته است. ليكن توليد سرمايهداري با ضرورتي طبيعتآسا نافي خويش را بهوجود ميآورد. اين خود نفيِ نافي يا نفيِ نفي است. اين نافي اخير {يعني كارگران}، از نو مالكيت خصوصي برقرار نميسازند، ولي مالكيت انفرادي را بر پايهي دستاورد اصل سرمايهداري يعني بر اساس همكاري و مالکیت جمعي زمين و وسائل توليدي، قرار ميدهد كه خود، زادهي كار است».
نقل و قول دیگر: «سرمايهدار فقط از آن لحاظ كه سرمايهی شخصيت يافته است، داراي ارزش تاريخي و حق وجود تاريخيست. ضرورت موقت وي در ضرورت گذراي شيوهي توليد سرمايهداري مستتر است. وي به مثابه هوادار متعصب ارزشافزاييِ بيپروا، بشریت را وادار به توليد بهخاطر توليد ميكند و لذا بهطرف گسترش نيروهاي بارآور اجتماعي و بهسوي ايجاد آنچنان شرايط مادی توليدي ميراند كه فقط بتواند پايهي عیني شكل جامعهي عاليتر، يعني جامعهاي باشد كه اصل بنيادي آن، تكامل تام و آزاد هر يك از افراد است.»
نقل و قول از گروندريسه: «ريشههاي تاريخي اقتصاد بورژوايي و تاريخي بودن اين مرحله از توليد اجتماعي كه بناي آن بر مقدماتي قرار دارد كه اكنون از بين رفتهاند، نشان ميدهد كه شرايط كنوني توليد اجتماعي نيز حامل بذر نابودي و الغاي تاريخي خويشاند و جاي خود را در شرايط تاريخيِ لازم به جامعهی نويني خواهند داد.»
اينها آن عناصری هستند كه قبلاً گفتم که محل اتكاي بحثهاي «فلسفهی تاريخ» ماركساند: یکی، اجتناب ناپذيريِ شكست؛ یعنی انفجار، و عنصر دومی، رفتن به جاي عاليتر و بهتر، یعنی بهوجود آمدن مناسباتي كه ضرورتاً بهترند.
در اينجا دو اشاره به موضوع ميكنم، که اگر قرار باشد بر سر بحث «فلسفهي تاريخ» ماركس وارد بحث شويم، بايد به اين نكات توجه داشته باشيم و مبناي بحثمان را بر آنها استوار كنيم:
1- یکی، اینکه كل نتيجهگيري ماركس در مورد گرايش تاريخي انباشت سرمايهداري، چه ارتباطي با كل تحليل ماركس دربارهی سرمايهداري دارد؟ يعني موقعي كه ميگويد نفي نافي، يا توليد سرمايهداري، نفي خود را توليد ميكند، آيا اين درك را از يك تحلیل منطقي بيرون ميكشد؟ و يا براساس توضیحاتی از پروسهی شكلگيري جامعهي سرمايهداري که تا زوال آن بدست داده است، نتيجه ميگيرد؟ و بهنظر من پايه به پايه بر اساس استدلالي كه امكان انطباق امپريك، در بازسازي واقعيت مشخص با واقعيت دارد، نشان داده است. اگر كسي بخواهد از اين نقطه حركت كند و به ماركس «فلسفهی تاريخي» نسبت دهد، درواقع بايد بنيادهاي استدلال ماركس را كنار بگذارد. درواقع به عکس، یعنی نبايد از اين زاويه حركت كرد كه چون ماركس «فلسفهي تاريخی» دارد پس تئوري ارزشش غلط است. به هیچ وجه. به نظر من براي كسيكه ميخواهد «فلسفه تاريخ» نوع ماركسی را رد كند، اول باید تئوری ارزش را رد کند. چونكه قدم به قدم از همان اول، كه نطفهي تئوري ارزش ماركس است، پلهپله استدلالاتی رویهم صورت گرفته تا به اين آخر رسيده است؛ پس بايد اين پلهها تحليل و تجزیه شوند و آلترناتيوی، جايگزيني براي اينها داده شود و نشان داده شود كه اينها بيرون از يك فرايند استدلال منطبق بر يك روند تاريخياند. اگر اين مسئله نشان داده شود، آنوقت میتوان ماركس را با هگل و یا هر فرد دیگری بر سر درک «فلسفهي تاريخ» مقايسه كرد.
2- ماركس راجع به گرايش تاريخي انباشت سرمايه صحبت ميكند. سؤال میکنم كه نظر ماركس در مورد لفظ گرايش چيست؟ اين نكته را ميشود در موارد و مثالهای زیادی توضيح داد، چرا که بحث «فلسفهی تاریخ» به کل اندیشهی مارکس بازمیگردد و تنها محدود به جلد یک سرمایه نیست. ماركس در جایی در كاپيتال جلد سه ميگويد منظور از گرايش، وجود غالبترين خط، وجودِ آن خط اساسي و بنيادي است، که محتملالوجودترين راهحل يك سيستم است. مثل گرايش نزولي نرخ سود. گرايش نزولي نرخ سود، گرايشيست كه سرمايهداري دائماً ميتواند از آن پرهيز كند و با آن مقابله ميكند. يعني اگر قرار بود گرايش نزولي نرخ سود تا آن حد پايين بيايد كه امکان توليد اضافه ارزش را از بین ببرد، در آنصورت سرمايهداري همانجا متوقف شده بود. ولي ما ميدانيم كه خود ماركس در جلد سوم كاپيتال، چه عوامل و مکانیسمهایی را توضيح ميدهد، مثل جابهجايي سرمايهها، بهوجودآمدن بخشهاي مختلف توليدي و اینکه، چهگونه سرمايهداري ميتواند از اين گرايش نزولي نرخ سود، پرهيز كند و چهگونه دائماً بدنبال راههای مقابله با گرایش نزولي نرخ سود است. پس به نظر ماركس، انباشت سرمايهداري واجد يك گرايش تاريخيست كه اين گرايش، همانطور كه گفتم، بر اساس كل پلههاي استدلاليای كه از تئوري ارزش تا تئوري انباشت كرده، توضيح داده شده است.
کمال خسروی
بهمنماه 1366
منبع
برای دریافت نسخهی پی دی اف مقاله
https://pecritique.files.wordpress.com/2016/11/der-akkumulationsprozess-des-kapitals.pdf