خاطرات یک شکنجه گر (قسمت چهارم)
امروز حال عجیبی دارم، انتظار چقدرتلخ است. دومین فرزندم در راه بود ومن در سالن انتظار بیمارستان قدم می زدم، دلم هُول و هوای یک پسر را داشت و نوید می داد پسره
بعضی وقت ها فکر می کنم جایم توی جهنمه اما وقتی فکر می کنم می بینم مقصر من نیستم تقصیرگردن اوناست که توی بازجوئی غرور به خرج می دن وجوابگوی چند سئوال ساده نیستند. خوب اینحاست که آدم مجبور میشه دست به کارهای خشونت آمیز بزنه تا انسانهای مغرور را به زانو بکشه .
در رویا ها و استدلالات بی سرو ته که تمام فکرم را از مسئله بیمارستان می گریزاند غرق بودم که دریک آن به خودم امدم و دیدم بلندگوی بیمارستان نام مرا می خواند: “ صدات جانو“ به اطلاعات….تلفن
هنوز خبری از اتاق عمل به دستم نرسیده بود. دلم شور می زد، تمام مثبت منفی ها را در ذهنم گرد آوردم، برای اینکه خودم را تسکین بدهم منفی ها را به فال نیک گرفتم و مثبت ها را احکام عملی در مورد زن و فرزندم قرار دادم حتی تصور مرگ یکی از این دو برایم غیر قابل تحمل بود در حالی که افراد بسیاری زیر دست من مرده یا ناقص العضو شده بودند. تلفن اطلاعات بار دیگر مرا خواند، ولی من در تفکرات خودم غرق بودم بسان موجی که به پهنه و تیزی صخره می خورد و زخمی شده عقب نشینی می کندتا خود را برای حملۀ دیگرآماده سازد
افکار منهم مثل همان موج زخمی برای راضی کردن دلم جملاتی را پیا پی تکرار می کرد.
ـ اگر زنم بمیره و یا اینکه…..!!! با خودم گفتم : ای لعنتی این تخیلات شوم را کنار بگذار.
خون در صورتم دوید و احساسات لحظۀ شکنجه کردن تماما“ به سراغم آمد ومثل برق سراسروجودم را گرفت. دستانم می لرزید، عرق سردی روی پیشانیم نشست، لحظه ای بعد به خودم آمدم، خوشبختانه کسی در برابرم و یا آن نزدیکیها قرار نداشت اما بروز هر حادثه ای را کماکان انتظار می کشیدم. صدا مجددا“ به پرده گوشم چنگ زد: “ صدات جانو“ به اطلاعات….تلفن در حالی که قرص مسکنی را برای برقراری تعادل رفتارم می بلعیدم خودم را به اطلاعات رساندم و گوشی را برداشتم.
ـ الو
ـ الو „صدات جانو“
ـ بله خودم هستم
ـ گوش کن صدات ، تو وظیفه داری هرچه زودتر خودت را به بخش 302 برسانی
ـ بخش 302؟ اونجا که بخش تحویل پرونده هاست و من هم مسئول اونجا را نه دیدم ونه می شناسم
ـ تمام کارها انجام شده تو فقط خودت را معرفی کن.
ـ مشکل اصلی اینه که جناب کمیسر من اینجا منتظر زایمان زنم هستم و این مسئله برام مهمه.
ـ گوش کن صدات برای تو مهم تر از شغلت هیچ مسئله دیگری وجود ندارد و مهم نیست، تو الان با این واقعه در ارتباط مستقیم هستی و باید بروی.
حس غرورعجیبی دروجودم شروع به غلیان کرده بود و منهم برای اینکه خودم را ارضاء کنم به ریسمان غرور چنگ انداختم، بی آنکه از جایم تکان بخورم در انتظار زایمان همسرم نشستم. سه ساغت بعد رئیس شعبه خودمان آمد و خواهش کرد و گفت تو زبان این آدمها را بهتر می دانی من خودم از زن وبچه هات پرستاری می کنم. درمقابل خواهش توأم با دستورش تاب مقاومت نداشتم، و می دانستم لجاجت امکان دارد کار دستم بدهد بطوری که از رسیدن به دنیای خیالی آرزو هایم برای همیشه بازم بدارد. کما اینکه سه بازجوی مشهور که نامشان لرزه بر اندام متهمین می انداخت هر کدام به نحوی و یا اتهاماتی چون همکاری با زندانی، رابطه با سازمانهای سیاسی وغیره سربه نیست شده بودند. بهمین دلیل ترس همیشه مثل سایه در وجودم بود. به راهی قدم گذاشته بودم که جز نیستی و نابودی هیچ راه بازگشتی نداشت. پس به ناچار باید می رفتم از این رو به یکی از ماما های آشنا زنگ زدم و جریان را با وی درمیان گذاشتم و او مأمور رسیدگی به همسرم شد. موقعیت طوری بود که نمی توانستم رفتنم را به همسرم اطلاع دهم. دومین فرزندم در غیاب من بدنیا آمد. وقتی که بعدها به „قهرمان ماراش“ بازگشتم بچه ام سیزده ماهه بود. طی این سیزده ماه به „ادیرنه“ Edirne „چان کاله“، “ ازمیر“، „استانبول“، „آنکارا“، „بالیک اسیرBalikesir رفتم ودر طول مأموریتم بیست وپنج نفر را شکنجه کردم.
ابتدا تیم سه نفری ما یعنی من، مصطفی، و حسین سوار بر هواپیما بسوی استانبول راهی شدیم
مثل تمام مقاماتت مملکتی ما را نیز اسکورت کردند.به مرکز پلیس رفتیم پرونده پنج نفر را به عهده ما گذاشتند، اتهام آنها „هواداری از سازمان راه انقلابی“ بود. این افراد را در „قهرمان ماراش“ دستگیر کرده بودند و برای اینکه بازجو ها را نشناسند و اقدام به فرار و خرابکاری نکنند، آنها را به استانبول انتقال داده بودند.
پرونده ها را بلند می خواندم تا اینکه به جرم دیگر آنها که حمل سلاح گرم مثل کلاشینکف بود برخوردم. شغل این افراد اندکی برای من غریب آمد. تا کنون بیشتر آدمهای تحصیل کرده اعم از دکتر و دانشجو و مهندس و افراد با سواد را به دستم سپرده بودندو من برای گرفتن اعتراف آنها را شکنجه کرده بودم و این مسئله باعث شده بود که اندکی با روحیه و طرز بازجوئی کردن آنها آشنا باشم. ولی این مورد برایم تازگی داشت و به نظرم غریب می آمد. جدا“ این افراد پاپتی دیگر چه چیزی می خواستند و چرا خودشان را قاطی این تیپ آدمها(روشنفکران) می کنند؟!!! آیا اینها هم برای رسیدن به پست و مقام مبارزه می کنند؟ و اینجا بود که گفته های رئیس شعبه برایم خیلی بی معنی جلوه کرد. چرا که او می گفت: که هر سیاسی و هر خرابکاری تنها و تنها بخاطر کسب قدرت و مقام است که مبارزه می کند و بس.
پرونده را که نگاه می کردم کسی بجز کارگر، شاگرد قهوه چی، دستفروش نمی دیدم خیلی دلم می خواست اطلاعات بیشتر و شناخت کافی نسبت به این افراد داشتم. به همین خاطر هم شدت بازجوئی را افزایش دادم.
کارگر مردی چاق با سبیلهای از بنا گوش در رفته و با دستانی زمخت و صورتی پر چین وچروک که حاکی از کار و زحمت وی بود در مقابلم ایستاده بود. نور شدیدی به چشمانش تاباندم و شروع به سئوال وجواب کردم.
ـ تو هوادار سازمان راه انقلابی هستی؟
ـ من خدمتگزارشم ، بله من هوادار این سازمانم و بخاطرش هرکاری از دستم بر بیاد می کنم.
ـ توی پرونده شما کلاشینکف ثبت شده اونها را از کی تحویل می گرفتید و برای چه کاری؟
ـ اگه آدمو میگی باید بگم خاطرت جمع باشه که آدم که معتبریه . واما اینکه باهاش چیکار می کردیم هم مطمئن باش برای بازی نبود.
ـ پس اینطور!!! با این سلاح ها تا به حال چیکار کردید؟
ـ هیچی فقط در راه خلق چند تا تیر در کردیم ، این که جرم نیست ، این یه حَقهَ …! اینطور نیست؟
ـ چرا همینطوره، اگه بازم چرند گویی هات را ادامه بدی خیکت را آب می کنم، بوزینه توی پروندت همدستات اعتراف کردن که تو با مسئولین بالا ارتباط داشتی و خونۀ تو محل قرار و ملاقات بوده و تمام ارتباطات افراد را تو وصل می کردی .
ـ تمام اونا دروغ گفتن ، روح من از این مسائل خبر نداره.
ـ اعلامیه ها را بین چه کسانی توزیع می کردی؟
ـ بین فقیران، بین بیچاره ها، بین زحمتکشان.
طوری جواب می دادکه پنداری بازجوئی ما را به تمسخر گرفته. با اینکه ساعتها شکنجه شده بود باز چند بار زیر مشت ولگد کشیدیمش ولی مثل توپ جلو آدم می ایستاد و تغییری در گفته هایش پیدا نمی شد. این افراد یا امثال این ها قبل از دوازدهم ایلول( منظور ایلول قبل از 12 سپتامبر1980 روز کودتای نظامیان است) چند مأمور دولتی راگردن زده بودند. و از نظر من او هم یکی از همان جلادها بود. خانه اش را مرکز رد وبدل کردن سلاح . جزوات سازمانی کرده بود. نصف روز را با او کلنجار رفتیم. خسته و درمانده بودم، گوئی یک شبانه روز کسی را شکنجه کرده باشم. با آنکه سواد نداشت با کلماتش دست آدم را در حنا می گذاشت طوری که زمینه ای برای پرسش بعدی نمی داد. بازجو را با جواب های سر سری بایکوت می کرد.سوالات را طوری واژگون می کرد که دست آخراو بود که از ما سئوال می کرد و ما باید جوابگو ی او می شدیم. پنداری او بازجوست و من مجرم. با اتاق شکنجه انتقالش دادم تا بچه ها مشت و مالش بدهند. حسین و مصطفی مسئول این کار بودند.
شاگرد قهوه چی را آوردند. مردی نحیف، لاغر با قد بلند بسان درختی که تمام شاخ و برگش را بریده باشند خیره به طرف میز بازجو نگاه می کرد. برای گرفتن زهره چشم حربه ام را عوض کردم. ابتداد با مشت و لگد و کشیدن کابل به صورتش کار را شروع کردیم . بلافاصله به همراه سه نفر دیگر به او یورش بردیم این کارها نیم ساعت طول کشید. سپس به روی صندلی پرتش کردیم همچون جسد مومیائیشده روی صندلی حالت گرفتنور شدید بر چشمانش تاباندیم. و شروع به حرف زدن و پرسیدن کردم:
ـ تمام محافل و روابط وفعالیت هایت را باز گو کن …! خواهر مادر قحبه به شما نباید رحم کرد زود جواب بده. تند و سریع صحبت می کردم تا اینکه او وادار به حرف زدن شود ولی او ساکت بود و خیره به من می نگریست چشمانش تنگ تر شده بود و از لب و بینی اش خون جاری بود. چند بار دستهایش را به قصد شکستن پیچاندم ولی بی نتیجه بود. او را به اتاق مجاور بردم تا شکنجه شدن کارگر را ببیند ولی تأثیری روی او نداشت، کارگر بی هوش نقش زمین شده بود و حسین سیمهای شوک را از بیضه های او باز می کرد. مصطفی آمد ودست شاگرد قهوه چی را گرفت و همراه آنها من نیز وارد شدم .
سه نفری به جان نحیفش ریختیم آنقدر دستش را پیچاندم که شکست، از شدت در می لرزید ظاهرا“ سرش گیج رفت و با شدت به زمین اصابت کرد. این گروه پنج نفره را در اتاق های مختلف با بازجوهای مختلف به صلابه کشیده بودیم. از اتاق خارج شدم و دستور دادم تا دیگری را بیاورند. وقتی به اتاق برگشتم مردی با جثه ای ورزیده که دستانش را در هوا تکان می داد با موهای کوتاه، بینی پهن قدی متوسط و چهره ای خشن وسط اتاق ایستاده بود. از او پرسیدم: همه چیز را اعتراف می کنی و با زبان خوش می نالی یا نازت بکنم؟
ـ نیش خندی زد و گفت: همه چیز! اعّم از چه چیز جناب سروان؟!!!
از لحن صحبتش اصلا“ خوشم نیامد. چند مأمور را صدا کردم و لحظه ای بیرون رفت و بازگشتم. صدای هیاهو در اتاق بالا بود وقتی وارد شدم همه ایستادند. هر سه مأمور زخمی شده بودند. اسلحه ام را درآوردم وتهدیدش کردم سپس دستهایش را بستیم و به او شوک الکتریکی وارد کردیم . وقتی بهوشش آوردم از او پرسیدم : با چه جرأتی روی مأمورین دولتی دست بلند کردی؟
ـ او گفت: مگه ما آدم نیستیم، یا اینکه بی پدر مادریم که کتکمون بزنن ، دستمون که نرفته مهمونی.
راستش توی دل خنده ام گرفت. از طرفی فکر کردم که بد جوری رُل بازی می کنه. دوباره پرسیدم: تو یک هوادار راه انقلابی هستی؟
با یک کلمه درسته پاسخ داد و من دوباره گفتم : پس اعتراف می کنی که همه اونا رو می شناسی، همانطور که دوستای دیگرت اعتراف کردن؟ و ادامه دادم : بیا باهم کنار بیایم تو روابط تشکیلاتت را بگو منهم به روح آتاتورک ….. تا اسم آتا تورک را آوردم پوقی زد زیر خنده و گفت: می خوای بچه خر کنی؟!!!
پیش خودم برنامه ریخته بودم که اول مرام و مسلکش را زیر سئوال ببرم تا با کوبیدن آن بتوانم رامش کنم بعد اگر نشد شکنجه را ادامه بدیم. از این رو گفتم:
ـ هیچ فکر کردی واقعا“ راه انقلابی ها کی هستند و چه اعتقادیاتی دارند؟ چرا این جنایات را انجام می دهند؟
ـ معلومه عمو همینطور که از اسمش پیداس و خودت هم می گی راه انقلابی وظیفه انقلابی اش را انجام می ده.
ـ تو هیچ می دونی مارکسیست یعنی چی؟ چطوری مارکسیست را پذیرفتی؟ اصلا“ مارکسیست
را از کجا یاد گرفتی؟
ـ مارکسیسم؟!!! اگر منظورت همونیه که من و بقیه به اون اعتقاد داریم باید بگم یاد گرفت اون اصلا سختی نداره من اونو توی انگشتای بابام که لای چرخ دنده ها گیر کرد وقطع شد، توی فقری که کشیدم بین همین مردم پیداش کردم و شناختمش. همه اینها باعث شد بخوانم و یاد بگیرم و بازم بیشتر بفهمم حرفش را قطع کرد و با لبخند تمسخر آمیزی زل زد به روبرو. محکم با پشت دست توی دهنش کوبیدم، تکانی خورد مشت محکمی توی صورتش کوبیدم،خون و آب از چشم و دماغش جاری شد. او را کشان کشان به اتاق دیگری بردم و سه نفره ( من و حسین و مصطفی) به او حمله ور شدیم.
تمام تلاس چند روزۀ ما برا اعتراف گرفتن از آنها بی فایده بود، اعصابم به شدت خورد شده بود. تمام بدنم می لرزید و با حرص بیشتری کابل را به سرو صورت او می کوبیدم. دلم می خواست پوست سرتک تکشان را بکنم ولی متاسفانه ما کمکی بودیم و مسئول اصلی کسان دیگری بودند.
باز جوئی از دستفروش را به شخص دیگری سپردم و شروع به قدم زدن توی راهرو کردم. سرم گیج می رفت و حالم خوب نبود احساس ضعف می کردم وچشمم سیاهی می رفت. چندین ساعت توی تاریکی ایستادن و سرو کله زدن و جرو بحث کردن و کتک زدن انرژی منو از بین برده بود و خستگی داشت یواش یواش غلبه می کرد. گشتی توی محوطه زدم و هوای تازه خوردم حالم بهتر شده بود یه لحظه فکر کردم نبودنم توی ساختمان می تونه به موقعیتم لطمه بزنه بویژه حالا که من از حسین و مصطفی جلو زده بودم و رتبه بالاتری داشتم ، بخاطر همین تندی برگشتم توی ساختمان و راهرو را با قدم های بلند بلعیدم و خودم را به اتاق 13 که شکنجه گاه بود رساندم.
در را که باز کردم همگی بطرف من برگشتند و با احترام سری فرود آوردند. مرد دستفروش را دیدم که لخت و عور با بدنی زخمی و کبود با هر ضربه کابل ناله کنان در وسط اتاق از درد بخودش می پیچید، و آن چند نفر هر کدامشان به نوبت کابلش را فرود می آورد.
به حسین نزدیک شدم و پرسیدم: هیچکدوم دهن باز نکردن؟
حسین گفت: خیلی سخت بشه از اینا حرف کشید. این استخون هم برای ما اسطوره شده.
خندیدم و بطرف دستفروش رفتم، دستورد دادم تمام بدنش را آب نمک بمالند و روی صندلی بنشانند، وقتی به او شوک الکتریکی دادم بسان گاوی که سلاخی کنند تکان می خورد و تمام وجودش می لرزید. شوک را قطع کردیم، ردی از شاش زیر پایمان جاری شده بود مرد دستفروش بر اثر شوک کنترل ادرارش را از دست داده بود. ولی چیزی عایدمان نشده بود.
از آویزه فلسطینی آویزانش کردیم . عضلات خشک شده وی همراه با با ناله و فریاد او چنان به صدا در آمد که همه بازجوها زدند زیر خنده،دستور دادم تا زمانی که حرف نزند باید به همان شکل آویزان باقی بماند. به اتاق های دیگر سرک کشیدم و آخر سر به دفتر کمیسر بخش رفتم و اعلام خستگی کردم. او هم مرا برای استراحت به هتل هیلتون معرفی کرد.
هر زمان که تنها بودم تمام آنچه تا آن لحظه گذشته بود و هر مشکلی که با آن دست به گریبان بودم جلو چشمم رژه می رفت و مثل یک خوره وجودم را آزار می داد.
خلاصه شاگرد قهوه چی و دستفروش را به حرف آوردم و از طریق اعترافات اونها توانستیم یک محدوده را زیر ضرب قراردهیم . بهمین خاطر بجز پاداش ترفیع 3200 لیری اضافه حقوق را هم برای من بهمراه داشت. در بیشتر سفرهایم رئیس شعبه اطلاعات همراه من بود
ادامه دارد….