« خاطرات یک شکنجه گر » «قسمت هفتم»
*
لحظه ای بعد زنی عریان، کوتاه قد با اندامی شهوانی را وارد کردند. دست و پایش را به تیرکی ایستاده بستند.دور وبر رئیس شعبه چند جوان شکنجه گر که پیدا بود دوران کار آموزی را می گذرانند پرسه می زدند، گاهی اتقاق می افتاد که کار آموزی را نزد من می فرستادند. چشمان مرد را باز کردند و دمی بعد چشمان زن را. اشک در چشمان مرد جوتن حلقه زد و هر قطرهَ آن نمودار حالت التماس بود، در چشمانش موجی از حرف نهفته بود- چطور می شود اگر این کار را با من نکنید؟- لبخند بر لبان رئیس شعبه و دیگران ظاهر شد.
مرد هماننند کودکی که جسد مادر را با حسرت و اشک می نگرد، چهره عریان زنش را نگاه کرد و سر به زیر افکند. هنگامی که چشم زنش را باز کردیم، ابتدا جایی را نمی دید ولی سر که بلند کرد با پیکر عریان همسرش روبرو شد به گونه ای که شرم در چهره سرخ گونش نشست و سر به زیر انداخت- مرد نعره ای کشید که تمام اتاق را بلرزه در آورد تنها یک نه کافی بود تا نشئگی پیروزی را از سرما بپراند، زار زار گریست بسان کودکان، و زن نیز می گریست، لحظه ای آرام گرفت و چشم در چشم شوهرش دوخت نگاهش پیام آور مقاومت بود- رئیس شعبه دستور عملیات را داد. ماَموری قوی هیکل با چهره ای فربه و سرخ گون، کوهی از گوشت به طرف زن نزدیک شد.
رئیس شعبه گفت: این آخرین مهلت است، اخطار می کنم که اگر اعتراف نکنی عملیات را شروع می کنیم. مرد چندین بار تُف کرد، زبانش یارای سخن گفتن نداشت ضربات قلبش چون پتکی بر سندان سینه می کوبید و این به وضوح از روی قفسه سینه اش مشاهده می شد. فراموش کرده بود که هر آن ممکن است بازوانش را درهم بشکند.
مرد گوشت آلود جلو همه ما لخت شد و به طرف زن رفت- زن چشمانش را بست تا چیزی نبیند- مرد تاب نیاورد و با خشم فریاد زد: لعنتی ها شما برنده شدید. بسان معتادی در حال ترک اعتیاد سرش را بی هدف چون آونگ در هوا می چرخاند و نعرع می زد: شما برنده شدید ای لعنتی ها و با صدای بلند آوای گریه سر داد. زن مات و مبهوت در چشمان شوهرش خیره شده بود، گویی او رمز مقاومت را در چشمان زنش ندیده بود.
مرد را از تیرک فلزی به زیر آوردند و «صدات» با رئیس شعبه از اتاق بهمراه مرد بیرون رفت، یارای راه رفتن از مرد سلب شده بود، او را روی زمین می کشیدند.
ساعتی بعد او را وارد اتاق کردند همه خیره به او نگاه می کردند، دوباره دست و پایش را به تیرکی بستند مرد گوشت آلود به طرف زنش رفت.
مرد فریاد کشید: ولی شما که گفتید آزادش می کنید؟ پس با او چکار دارید؟ رئس شعبه گفت: خفه شو و فقط نگاه کن.
مرد گوشت آلود چون گوریلی به زن نزدیک شد، زن قصد مقاومت داشت اما بی فایده بود. فریاد زن و مرد با خنده های بازجوها درهم آمیخت، مرد فربه چنان حیوانی به زن تجاوز کرد که گویی اولین باری بود که به یک زن نزدیک می شد، مرد متهم چند بار تیرک را کشید. با آنکه چند ماه بود که شکنجه می شد ولی آن لحظه مرد قدرتی مافوق انسانی پیدا کرده بود.
ماَ موران با باتوم به طرفش حمله کردند و او را میان مشت و لگد در هم کوبیدند. نفرت و انزجار مرد را دیوانه و عصبی کرده بود سرش را در هوا می چرخاند و روی سینه اش رها می کرد، حس بی قراری تمام وجودش را فرا گرفته بود و از صحنه گریزان بود و نمی خواست لحظات چندش آور شکنجه زنش را ببیند. ماَمورین موهای او را چنگ انداخته و او را وادار به نگریستن کردند.
این بار تجاوز به همرا باتوم نیز اعمال می شد زن در حالی که در خون می غلطید از درد فریاد می کشید، مرد بی روح برجای مانده بود هیچ چیز از او نمانده بود گویی همه چیز را با دستهای خویش به خاک می سپارد، بعد از آن هر دو را از اتاق خارج کردند.
تا چندین روز این صحنه جلو چشمانم مجسم می شد، تاب نمی آوردم خدای من چطوری با همسرم همبستر شوم. گاهی اوقات می اندیشم شاید حس مردی در من مرده باشد. ماَموریتم را در آن شهر به پایان رساندم از این رو به قهرمان ماراش می رفتم.
حکم کردند که دخترک «رؤیا» را نیز با خود ببرم، قبول کردم. وقتی او را به من تحویل دادند هیچ چیز از او نمانده بود. شاید دخترک حقیقت را می گفت و واقعا“ از جای برادرش بی اطلاع بود ولی آنچه مسلم بود دستگاه تا چیزی برایش حل نشود دست از شکنجه بر نمی دارد. وقتی به قهرمان ماراش رسیدم دخترک را تحویل داده و تقاضای مرخصی نمودم، ولی موافقت نشد. با «دیرجی» سرکمیسر که مردی بود موافق خشونت کمتر و با زندانیان بطور مسالمت آمیز برخورد می کرد موضوع را درمیان گذاشتم او فوری با تقاضای من موافقت کرد و من به پایتخت آمدم.
وقتی به نزد همسر و فرزندانم رسیدم نمی دانستم با آنها چگونه برخورد کنم. گاهی اوقات انسان در میان تضاد ظاهر و باطن خویش قرار می گیرد و نمی تواند چیزی بر زبان براند و من نیز در آن لحظه در چنین وضعی قرار داشتم. برای گریختن از نگاه همسر و فرزندانم خود را به چیزی مشغول می کردم، همسرم چندین بار به من گفت: «صدات» اگر کسی دیگر در قلبت هست با صراحت بگو. ولی من هماره سعی می کردم طوری او را قانع کنم که اشتباه می کند ولی رفتارم مصنوعی بود. شبی اولی را که با همسر و فرزندانم گذراندم هنگامی که همسرم عریان می شد چهره آن زن در نظرم مجسم شد.
«چشمانم را بستم سرم گیج رفت خانه دور سرم چرخید بی اختیار فریاد زدم نه! نه لباس هایت را بپوش» زنم پیشم آمدو پرسید: موضوع چیه؟ چه اتفاقی افتاده؟.
اندکی به خود آمدم لبخندب مصنوعی زدم و بوسه ای از گونه اش برداشتم و همه چیز را واهی و تصورکردم، همسرم آرام شده بود و شب را بعد از چند ماهی در خانه گذراندم.
تمام روزهای مرخصی ام را به تفریح و دیدار آشنایان گذراندم، کم کم داشت احساسات شغلی ام از درونم رخت بر می بست همهَ هستیم در همسر و فرزندانم خلاصه می شد جز خدا به هیچ چیز ایمان نداشتم همه چیز را از گنجینه خاطراتم دور ساخته بودند دیگر حتی نمی توانستم بگریم. زنانی را که شکنجه کرده بودم در جلوی چشمانم به تصویر در می آمدند، اشکشان را می دیدم و ضجه شان را می شنیدم. اما در مورد همسرم چنین نبود من حتی یک بار هم اورا کتک نزده بودم، گاهی به او پرخاش می کردم ولی هرگز قلبم از او رنجور نمی شد و نفرتی از او به دل نمی گرفتم.
همسرم زنی مسئول در قبال خانواده بود از تمام مأموریت های من نفرت داشت اما نمی دانست که مشغول چه وظایفی هستم. برادرش هوادار یکی از سازمان های چپی بود و من این را می دانستم وای به روزی که از او نفرت پیدا می کردم چون در این صورت چنان امیدش را به زندگی قطع می کردم که مپرس، ولی او پسر جوان و نیکوکاربود و جز نیکی به من روا نداشته بود هنوز ازدواج نکرده، گاهی در برابرم می نشیند و تیکه پرانی می کند ولی من بسادگی حرفهای او را نشنیده می گیرم و جریان را از مسیر خارج می کنم تا مبادا فضای درونم را فضای شکنجه گاه پر کند.
چندی بعد تازه شب از نیمه گذشته بود و همهَ مردم شهر خواب رفته بودند آوای مستانه ای سکوت نیمه شب را درهم می شکست صدای اتومبیل ها به گوش می رسیدند، همسرم حمام کرده و به خواب فرو رفته بود خواب از چشمانم گریزان بود، حوصله هیچ کاری نداشتم تنها دراز کشیده بودم و سیگار می کشیدم که صدای زنگ تلفن رشته افکارم را گسیخت. گوشی را برداشتم وگفتم: بفرمایید
- صدات جانو
- بله خودم هستم
- پرونده دخترک در قزلباش پا در هوا مانده تا آخر این هفته باید تکلیفش معلوم شود.
والا مجبوریم اونو به کس دیگه بدیم خودت می دونی، اگر بخواهی می تونی خودت این پرونده را دوباره شروع کنی مشروط بر اینکه مثل همیشه مسئولیت همه چیز را خودت بپذیری.
- البته حتما“ به نتیجه اش می رسانم.
- خوب از همین الان حکم مرخصی ات لغو شد پس از فردا شروع به کار کن، کارها انباشته شده پس، فردا به قهرمان ماراش برو شب به خیر و گوشی را گذاشت.
فردا در حالی که آسمان را لکه های ابر سیاه پوشانده بود و باد شاخه درختان را به هر طرف خم می کرد و نشان می داد دیگر چیزی از زمستان نمانده به شعبه اطلاعات مراجعه کردم ، پرونده دختر را به من دادند طی مدتی کوتاه به همراه یک پلیس دیگر به قهرمان ماراش رفتیم.
سکوت محض بر شکنجه گاه حاکم بود. زندان در دل کوه بود برای همین صدای چکیدن قطرات آب در دالان زیر زمین بگوش می رسید و جوی آب روانی از قسمتی رد می شدکه مثل تگرگ سرد بود به ناچار عملیات را با لباس گرم انجام دادم.
دختر را آوردند، از آن زیبایی اول چیزی باقی نمانده بود دختر 17 ساله بسان زن سالخورده ای شده بود. دختر را لخت کردم و دست و پایش را به صندلی بستم، باید تمام تلاشم را می کردم تا به اعتراف وادارش کنم، چندمین بار به او تذکر دادم ولی او گوشش بدهکار نبود و پستم خواند.
تمام نیرویم را بایستی بکار می بردم، با تلفن ماگنتیسی به او شوک وارد کردم و بعد گوشی تلفن را در آلت او قرار دادم و چندین بار چرخاندم. دختر فریاد می کشید و طلب کمک می کرد، و از من می خواست که دست از این کار بردارم. ولی برای من هیچ جای ترحمی نبود می دانستم ممکن است برای من دردسر درست کند. به هر شکلی بود بایستی از بین می بردمش، اگر آزاد می شد چی ؟ مسلما“ مرا معرفی می کرد و من به دست چپی ها یا ترور می شدم و یا ربوده می شدم. به همین دلیل بطری کوکاکولا را برداشتم و بعد… خون از آلت دختر جاری شد، می دانستم که او هیچ خبری نمی داند از روحیات «علی» خبر داشتم. علی هر کاری انجام می داد از خانواده اش پنهان می کرد و خانواده اش دخالتی در اعمال وی نداشتند. از طرفی علی و خانواده اش هیچ کدام اطلاعی از دستگیری دختر نداشتند. ظاهرا“ دختر همانند بسیاری از دختران جامعه ما از خانه گریخته بود، خانواده اش می پنداشتند که شاید تا به حال به فاحشه ای تبدیل شده باشد، با این حال به اغلب شهرها سر زده بودند ولی اثری از وی نبود. دختر را در راه مدرسه بدون آنکه کسی ببیند دستگیر کرده بودند، وحال به آخر فاجعه رسیده بودند. پس از استعمال شیشه کولا دوباره سئوال کردم، او گفت که برادرش یکبار به خانه آمده و رفته و بعداز آن دیگر به خانه نیامده است. دوباره به او شوک الکتریکی وارد کردم از خود بی خود شد، ادرار کرد دیگر نمی شد به او شوک الکتریکی داد ولی باید آخرین تلاش را باید می کردم و آن استفاده از بطری بود. بازجویی به کمک طلبیدم او بطری ای را زیر دختر نگه داشت، دختر را روی بطری نشاندم و با کف دستانم به شانه هایش فشار آوردم، خون بصورتش دوید مشتش را گره کرد قصد بلند شدن داشت ولی ان قدر بی جان و سست شده بود که نمی توانست، نفسش بند آمده بود سرمای سلول کرختش کرده بود. استعمال بطری ادامه داشت، از حالت عادی خارج شده بودم. خشم در جسم و جانم غوغا می کرد واز خشم نمی دانستم چکار می کنم، همکارم از وحشت اینکه دختر بمیرد جلو دوید و گفت: بسه دیگه بطری پر خون شد چه می کنی؟ بسه تو داری اون رو می کشی گویی یک لحظه به خود آمدم او را رها کردم دخترک نقش بر زمین و بی هوش شد. همکارم با عجله بیرون رفت و به همراه دو مأمور دیگر برانکارد آوردند و دختر را که همانطور بطری را همراه داشت بردند. تمام بدنم گَر گرفته بود این چه کاری بود؟ شاید تمام عوامل دست به دست هم داده بودند که من از خود بی خود شده وبه چنین شکنجه هایی دست بزنم .
چندی پیش دختری را نزد من آوردند دخترک حامله بود، دختر کوچکی بود که در دبیرستان بازار جیک«pazarcik » درس می خواند، با باتوم به او تجاوز شده بود و بعد هم از بازجوحامله شده بود می گفتند: این بچه نباید به دنیا بیاید، بچه ای که او خواهد زایید کمونیست خواهد بود. آن قبلا“ زن بازجویی با من کار می کرد ولی بعلت روابط نامشروع با بازجویی، یا علت خاصی به محل دیگری منتقل شده بود، از این رو ما بازجوی زن نداشتیم به ناچاراز آن زن بازجو خواستیم که یکبار دیگر در این جریان با ما همکاری کند. زن بازجو دخترک را که توسط «یلماز» شهوتران شکنجه شده و مورد تجاوز قرار گرفته بود، به روی زمین خواباند پاهایش را از هم باز کردیم زن بازجو روی شکم دخترک نشست و این عمل را چندین بار تکرار نمود، ضجه دخترک لحظه ای مرا متاثر کرد ولی خود را کنترل کردم.
زن شکنجه گر دست در آلت دختر حمله کرد و رحم دختر را از هم درید و مانند انسانی مریض و خون آشام طفل را بیرون کشید، خنده ای پیروزمندانه سرداد و گفت: موفق شدم. نوازادی به اندازه یک ماهی نیم کیلویی در دست داشت، نوزاد هنوز کامل نشده بود دختر شش ماه بار دار بود. برای ما مرگ دختر مسلم بود ولی باید پزشک قانونی طوری سرو ته قضیه را هم بیاورد، و پزشک قانونی مرگ را ناشی از سقط جنین و خونریزی تشخیص داد، چند لحظه بعد از اتاق خارج شدم و به بهداری زندان رفتم به دختر سرم وصل کرده بودند و کیسه ای از خون در کنارش بودف زیر چادر اکسیژن خوابیده بود همه چیز برای خبرنگاران خوب صحنه سازی شده بود چند لحظه خیره نگاهش کردم و از اتاق بیرون آمدم و بدون آن که به اداره اطلاع دهم قهرمان ماراش را به قصد پایتخت ترک نمودم و در مرکز خود را به کمیسر معرفی نمودم. تمام جریان را برای کمیسر بازگو نمودم، کمیسر سعی کرد آرامم کند او به قهرمان ماراش تلفن کرد و اطلاع داد که من در پایتخت هستم. چون یک مأمور برجسته به شمار می رفتم برای همین توبیخ و کار اجباری طولانی مدت ندادند.
کمیسر گفت:«صدات» دیگر چیزی نمانده به همین زودی کمونیست ها نابود می شوند و با نابودی کمونیست ها دیگر شکنجه ای در کار نخواهد بود. او سپس چند روزی به من استراحت داد
ادامه دارد
- توضیح ضروری : عزیزان خواننده ای که از این قسمت به جمع خوانندگان خاطرات یک شکنجه گر پیوسته اند ضروری است که مقدمه این خاطرات را در قسمت اول مطالعه نمایند لینک قسمت اول و مقدمه
- http://dialogt.de/khatrat-shekanjegar01-12-2016/