روایت دستگیری: من دستگیر شدم، مبشر توانست بگریزد!، از مدائن
آذر 1360، ظهر از خانه خارج شدم. در محله امان برادرم مبشر یا شیروان – مجاهد را اتفاقی دیدم. شروع کردیم با هم قدم زدن و پرسیدم: „تو که فراری هستی چرا آمدی تو محل؟“ رفتیم جای خلوت تر که کسی ما را نبیند. اتفاقی ماشین کمیته از بغل ما گذشت. چون پاترول شیشه عقب داشت، کمیته ای عقبی ما را دید و چراغ دنده عقب روشن شد. ما شروع به فرار کردیم. آن ها کوچه را محاصره کردند و من دستگیر شدم. مبشر توانست بگریزد.
مرا به کمیته افسریه آوردند. پرسیدند برادرت کجاست؟
چه می دانم، خودتان دیدید که گریخت.
من قبلا در مهر 1360 و قبل از آن در 1359 دستگیر شده بودم. به همین دلیل مرا به کمیته مرکز واقع در میدان بهارستان فرستادند. عزت شاهی یا معروف به مطهری، از مجاهدین بریده زمان شاه، مسئول کمیته بهارستان، مرا شناخت. او به خاطر شناختی که از برادران بزرگترم داوود و لقمان داشت، مرا شناسائی کرد. ـ
پرسید:“داوود کجاست؟“ـ
گفتم: نمی دانم، مثل این که کردستانه.ـ
ـ (در آن زمان داوود دستگیر شده بود و با نام مستعار حمزه کریمی در اوین بود.) داوود 31 مرداد در خیابان پل رومی دستگیر شده بود. در وانتی داوود همراهش بود؛ مهر سازمان و لیتوگرافی (احتمالا نشریه کار) را پیدا کردند. او گفته بود خانه من در خرمشهر است و این ماشین را دزدیده ام و در آن می خوابم.ـ
سیزده روز در کمیته مرکز بودم. در این مدت از سوی لاجوردی، دادستان وقت، بخشنامه شده بود که هر دستگیری را به اوین بفرستند. پنجم دی مرا به همراه تعداد دیگری از دستگیرشدگان به اوین منتقل کردند. بازجویی در اوین شروع شد.ـ
ـ تو پرونده ات سنگینه. چندبار دستگیر شدی
ـ برای چیزهای الکی بوده
ـ اَلَکی مَلَکی را ول کن، می خواهیم اعدامت کنیم. وصیت ات را بنویس
ـ برای چی؟
ـ گفتم که پرونده ات سنگینه. حکم ات اعدامه. وصیت ات را بنویس
ـ من وصیتی ندارم
ـ چراکه فکر می کردم اگر به این ها فحش بدهم، حکم ام اجرا می شود. و اگر هم وصیت دروغ بنویسم نیز فایده ندارد. پس از نوشتن وصیت نامه خودداری کردم.
این مکالمه بین من و بازجو، چندبار رد و بدل شد. بعد گفت این را ببریدش.ـ
مرا به صف کردند. جوخه آماده است. داری خیلی معطل می کنی. وضع شعبه اسفناک بود. هادی غفاری هم آنجا بود. با لباس سپاه و آرمش. از گردانندگان شعبه بود. صدای کابل و شکنجه از تمام اتاق ها می آمد. ـ
یک نفر را چنان شکنجه کرده بودند که بازجوی دیگر به بازجویی که او را شکنجه می کرد گفت: جوری بزن که زنده بمونه و اطلاعاتش را بده. ـ
فرد شکنجه شده در وضعی بود که دیگر نسبت به شکنجه ها نیز واکنش نشان نمی داد و صدایش درنمی آمد. دختران و پسران پایشان ورم کرده بود و خونین.ـ
پرسید: ـ
ـ داوود کجاست؟
ـ نمی دانم
ـ لقمان کجاست؟
ـ اعدامش کردید که
ـ می خواهی بری پیشش
ـ من که کاری نکردم
ـ پس وصیت ات را بنویس. تو کار می کردی. باید بری پیشش
از طبقه دوم با چشم بند به صف پائین بردنم. 30 نفر بودیم. تمام زمان، از طبقه دوم تا درب خروجی دفتر مرکزی در اوین را کابوس دیدم. فکر کردم در تمام مسیر آدم ها آویزان شده، خونین و لخت می باشند. با ریش های بلند… اما تمام این ها کابوسی بود که در ذهن من جریان داشت. به محض بیرون آمدن از دفتر مرکزی، به هوای آزاد، در اثر هوای تازه ای که به صورتم خورد، متوجه شدم این کابوسی بیش نیست و به صف به طرف بندهای زمان شاه حرکت کردیم.ـ
وقتی به بندها رسیدیم با یک سری سوالات که پاسدار می پرسید: آیا دخترعمه می تواند با پسرعمه ازدواج کند… که من هیچ-کدام را نمی فهمیدم، وارد بندهایی شدیم که جای خوابیدن نبود. ـ