خاطرات یک شکنجه گر » (قسمت نهم) »

 

شبانه به شهر قهرمان ماراش رفتیم و پانزده تن از هواداران این جریان را دستگیر نمودیم، پانزده نفر تحت مسئولیت این زن و مرد بودند. از مسئولین بعدی آنها خبری نبود و ما نتوانستیم حتی یکی از مسئولین را دستگیر کنیم.

اینان چه موجوداتی هستند!!! یک ماه و نیم هر نوع شکنجه کشنده را بر خود هموار کرده و سکوت اختیار می کنند و وقتی مرغ از قفس پرید آن گاه حرف می زنند.که دیگرخیلی دیر شده بود چون آن خانه غیر قابل استفاده شده و افراد آنجا را تخلیه نموده بودند. زن و مرد را روانه زندان کردند و من به دنبال مأموریت نیمه تمام دیگرم رفتم«گارپیس».

دستور دادم «گارپیس» را از بیمارستان آوردند، مدتی بود غذای بیمارستان به او ساخته بود، تمام کمرش را باند پیچی کرده بودند. اورا تهدید به شکنجه کردم هیج اثری نکرد و او همچنان سکوت کرده بود چشمانش بسته بود.

روی میز به پشت بستمش باند کمرش را باز کردم و نمک بر روی زخمها پاشیدم. از درد و سوزش فریادی دلخراش کشید، سرش را به این سو و ان سو میز می کوبید، آب را برداشتم و روی زخمایش ریختم تا نک را بشوید به ناله افتاده بود خیال می کردم لحظه اعتراف است، عجز و ناه او این خیال خام را در ذهنم می پروراند. دیگر تمام غرورش را از دشت داده بودف سبیل هایش ر گرفتم و شروع به کندن انها کردم، سکوت کرده بود ولی احساس کردم اشک در چشمانش حلقه بسته است، موهای سرش را چنگ انداختم و به هر سو پرتابش کردم. آرام و ساکت بر جای ماند شکنجه را چند بار تکرار نمودم اثری نداشت.

از موی یال اسب استفاده کردم بی هوش شد ولی به محض به هوش آمدن سرش را بالا گرفت، کوره آتش را روشن کردم آن قدر حرارت دادم که از یک متری آدم ، جرأت نداشت به آن نزدیک شود دستهایش را به طرف کوره آتش بردم به امید این که وحشت از آتش او را وادار به سخن گفتن بکند. به ناگاه تنه ای به من زد و مرا از سر راه خویش کنار زد دو دستش را بر روی کوره آتش گرفت، بوی سوخته گی و روغن دستش فضای سهمگین اتاق را پر کرده بود فوری خود را به او رسانده و دستش را کنار کشیدم. دیدن این صحنه آن چنان متشنجم کرد که حالت تهو داشتم او را به کنار کشیدم دستش را از دستانم بیرون کشید و راست و استوار بر جای ایستاد، کوهی از غرورف ولی دیری نپائید که بی هوش نقش بر زمین شد. این موضوع در تمام سلول ها و بند ها پیچید و از «گارپیس» یک قهرمان ساخت. ده روز بعد «گارپیس» را به سرد خانه بیمارستان منتقل کردند. پزشک قانونی مرگ او را در اثر سکته قلبی گزارش کرد. از آن پس کار و وظیف بازجوها بسیار مشکل شده بود، متهمین و زندانیان کمونیست خودشان به استقبال شکنجه و مرگ می رفتند، بازجوها را مات و مبهوت بر جای می گذاشتند. از آن به بعد بود که اخبار پشت اخبار به گوش می رسید، دختری رگ دستش را با دندان بریده بود و در سلول مرده بود، پسری 17 ساله با طنابی که از تارهای پتو بافته بود خود را حلق آویز کرد، همه زندانیان قهرمان ماراش را به شهرستانها تبعید کردند تا مبادا این جریان در سرتاسر زندانها گسترده شودو در سطح شهر علنی گردد.

19 تن از اعضای مرکزی را در همان شب ها که من آنجا بودم تیرباران کردند و مخفیانه در گورهای جمعی ریختند و خاک رویشان انباشتند.

***

صدای چرخش کلید در قفل در مرا از خود بیرون آورد، همسرم به همراه بچه هایم وارد خانه شدند عجیب بود تمام شب در فکر و در رویای وحشتناک خویش غوطه ور بودم، اصلا“ متوجه گذشت زمان نشدم، باران قطع شده بود و اثری از باران نبود. روشنایی خیره کننده ای بر ظلمت شب تابیده بود و تمام اتاق را آفتاب پر کرده بود هنوز تصویر کودکیم در دستم بود، هنوز هم نمی دانم خوابم یا بیدار دوبطر مشروب خورده بودم.

همسرم بالای سرم آمد و وحشت زده پرسید: چه بلایی سرت آمده؟ چشمانت یک پارچه خون است دیشب با خودت چکار کردی؟ جوابی نداشتم که به او بدهم آرام و بی اراده از جای بلند شدم و به طرف دستشوئی رفتم، نگاهی در آئینه به چهره ام انداختم گویی شیطان را می دیدم با تنفر غریدم: ابلیس، کاش هرگز خداوند ابلیس را نمی آفرید دیگر نفهمیدم چه شد وقتی چشمانم را باز کردم خود را در جای غریبی دیدم.

سرم به دستم وصل بود، همسرم نگران بالای سرم بود و با حیرت مر امی نگریست.

  • مرا چرا اینجا آورده اند؟ مگر چه شده؟
  • هیچی آروم باش، چیزی نیست حالت بهم خورده وبی هوش شدی

در نگاه نگرانش تصوراتش را خواندم خیال می کرد تمام تلاشم بخاطر او و فرزندانم است دیگر نمی دانست که من به چه دنیای ننگینی آلوده شده ام، چند روزی را در بیمارستان گذراندم خیلی سخت بود، شب ها و روزهای من بدون هیجان گذشت، آن قدر در این گنداب غوطه ور شده ام که گمان نمی کنم نظیر این اتفاقات هم اثری در روحیه من باقی بگذارد، و مرا از غرق شدن برهاند.

آنشب را هیچ گاه فراموش نمی کنم، تنهایی و محیط ساکت و مفهوم خانه بدون وجود زن و فرزندانم باعث شده بود که من مهمترین و وحشیانه ترین شکنجه های روران مأموریتم را بخاطر بیاورم ولی این فقط یک یادآوری بودو اثر مثبتی در من نداشت، زندگی من در مسیر لجنزار گذشته بود و هیچ راهی برای برگشت نبود پس به ناچار باید تا انتهای غرق شدن ادامه داد، خیلی خسته و فرسوده شده بودم هیچ گاه به این اندازه خستگی را لمس نکرده بودم طوری که قدرت انجام وظیفه از من سلب شده بود. یک هفته در بیمارستان بستری بودم در طی این یک هفته تمام دوستان و همکارانم حتی رئیس شعبه به من سر زدند ولی در بیان تمام این نگاه ها نگاه همسرم مرا می آزرد. حس نگرانی و پرسش را در چهره اش می خواندم روز پیش دکتر به من گفت که باید چند روز دیگر در بیمارستان بمانی ولی امروز حکم مرخصی که از طرف رئیس بیمارستان صادر شده بود را به دستم داد.

وقتی لباس هایم را پوشیدم وقدم به خیابان گذاشتم ماشینی جلو پایم ترمز کرد، حسین گولر و مصطفی یازیچی بودند، هر دو را در آغوش گرفتم با هم رفتیم و در یک میخانه پیکی زدیم هر کدام نجوا کنان برای دیگری از مأموریت های خویش سخن گفتیم، پی برم مثل اینکه  من تنها نیستم که در فاجعه و لجن غرقم آنها نیز چون من انگلان این باتلاق می باشند ششاید هم از من بیشتر فرو رفته اند، حسین گولر به من گفت: فردا پرونده ای را به تو می دهند که زبان طرف را تو می دانی.

پرسیدم: چرا؟ مگر طرف کیست؟

گفت: نمی دانم، فقط  کمیسر همین را گفت.

فردا مرا احضار کردند و پرونده متهم را به دستم سپردند، یک هفته پیش او به همراه 5 نفر دیگر در محله ای که من زندگی می کردم دستگیر شده بودند. وقتی با متهم روبرو شدم بر جای خشکم زد تمام بدنم را گرمای سوزانی فرا گرفت، سرم پیج رفت، دود از مغزم بلند شد، متهم کسی نبود جز برادر زنم آدین.

رئیس شعبه و کمیسر سرم داد کشیدند که بیخ گوشت علیه دولت و تو توطعه می چینند ولی تو خبر نداری و این ها کسانی نیستند جز قوم و خویشان تو آن وقت مدعی هستی که روحت هم خبر نداشته، جای تعجب است اصلا“ چرا شما از آن محله نمی روید، مگر قرار نشد از این محله دور شوی، تو چرا قوانین را رعایت نمی کنی، تو تعهد دادی ولی به تعهدات خود عمل نکردی، چرا؟

نمی دانستم چه چیزی سرهم کنم هیچ جوابی نداشتم، گیج و پریشان بر جای مانده بودم، راه چاره ای نبود بر سر دو راهی وحشتناکی مانده بودم بایدکسی را شکنجه می دادم که نیمی از او، هم خون او، نیمی از من است، مادر فرزندان من است، تنها امید من است، حتی نزدیکتر از پدر و مادرم آنان را در طی این چند سال چند بار به طور گذرا دیده ام، ولی همسرم یار و یاورم بوده است، حالا چطور باید این کار را می کردم؟ پرونده را برداشتم و از اتاق بیرون آمدم.

صدای فریاد کمیسر بلند شد ولی من توجه ای نکردم و خارج شدم به زیر زمین رفتم که سه طبقه از سطح زمین پائین تر بود، دستور دادم موزیک پخش کنند و این بخاطر آن بود که صدای ضجه شکنجه  شدن متهمین بیرون نرود ولی این موزیک روح آنان را می آزرد.

آیدین را آوردند قبل از آمدن من، به مسلخ رفته بود. لخت و عریان در مقابلم ایستاد برای اولین بار بود که او را این چنین زبون و درمانده می دیدم. آیدین کوهی از مردانه گی و غرور بود و روحی بزرگ داشت، روانشناسان امنیتی کارهای اولیه را صورت داده بودند و نتایج آن را به علاوه اسامی دوستانش بر روی پرونده درج کرده بودند، مشخصات پدر و مادر، محل تولد و شرایط زندگی و محل کار و غیره… همه و همه روی پرونده نوشته شده بود آن چنان واضح که آشنایانش حتی به این خوبی او را نمی شناختند. تنها چیزی که ما می خواستیم مکان سلاح ها و خانه تیمی مسئول او بود ولی او دُم به تله نمی داد.

سه بار پشت سر هم به او شوک الکتریکی دادم به طوری که پزشک بخش گفت بیضه او از کار افتاده است. از آویزه قصابی آویزانش کردم هر از گاهی عصبانی می شدم و سرش فریاد می کشیدم، موقعی که از او سئوال می کردم متوجه شدم با دقت به طنین صدایم گوش می دهدف ولی من سعی می کردم صدایم را تغییر دهم نا مرا نشناشدف ولی او چندین بار از من سئوال کرد و من جواب دادم و بعد فهمیدم که می خواهد آن شک را در شناخت من به یقین تبدیل کند. ولی در هر صورت من جرأت نداشتم او را شکنجه نکنم چون باعث شک همگان می شد، برای اینکه بتوانی به این بخش از نظام برسی باید از هفت خان بگذری و آن موجودی باشی که آنها می خواهند.

خیلی زود او را به حرف آوردیم هیچ باورم نمی شد که به این سادگی ضعف نشان دهد. بیش از این تاب شکنجه نداشت ولی اطلاعات او دیر به دستمان رسید و سوخته بود زیرا تمام مکان ها را تخلیه کرده بودند. وقتی پرونده بسته شده را به رئیس شعبه تسلیم نمودم سر من فریاد کشید و از من خواست بیشتر حواسم را جمع کنم.

تغییر حالت همسرم و خانواده اش را به وضوح می دیدم ولی به روی خود نمی آوردم، من روحیه او را خُرد کرده بودم، به او اهانت کرده بودم و مورد تهدیدقرارش داده بودم ولی می دانستم سر انجام زمان آن فرا می رسد که همه چیز عیان شود.

از طرف وزیر امنیت کاغذی به دستم دادند تحت عنوان اینکه اخیرا“ من مسئولیتم را خوب انجام نمی دهم و با متهمین با رویی گشاده برخورد می کنم و اینکه شاید دچار کسالت شده باشم، ولی هیچ کدام نبود.

آیدین را می شناختم او در تمام مراحل زندگی همیشه مرا یاری می داد و همیشه خانواده ام را مراقبت می کرد. من او را شکنجه داده بودم او سه سال از من بزرگتر بودحتی باید او را به سرد خانه تحویل می دادم تا آنان(بالا دستی ها) را قانع کرده باشم که شکنجه به طور کامل و مو به مو اجرا شده است.

رئیس شعبه به من گفت تا یک ماه اجازه مرخصی نداریف مرا همراه حسین گولر و مصطفی یازچی به «آنتپ» فرستادند، طرح یک عملیات ریخته شده بود. 14خانه و14 مرکز عملیاتی چپ ها مورد حمله واقع شد.

ساعت 12 شب با ماشینی به 2 کیلومتری «آنتپ» رسیدیم حتی به مأمورین آنجا اطلاع نداده بودند. شب هنگام به خانه ها یورش بردیم در یکی از خانه ها با نیروهای آنان درگیر شدیم. صدای تیراندازی و انفجار تمام شهر را باخبر ساخته بود به محض شلوغی چپی ها از راه مخفی گریختند. فقط 10 نفر ازآنها را دستگیر نمودیم تا صبح آنان را شکنجه دادیم ولی هیچ کدام حرف نمی زدند. هر کدام از آنها را به شهری فرستادند. مأموریت بازجویی زنی به نام «جنت درمنجی» که یکی از اعضا این سازمان بود به من، حسین و مصطفی داده شد. اکنون تیم های سیار بازجویی در کنار هم به عملیات می رفتند.

«جنت» 22 ماه مه سال 1982 در خانه اش توسط ما دستگیر شد، بعد از دستگیری او را به مرکز بازجویی «قاضی آنتپ» بردیم. شب تا صبح به او کتک مفصلی زدیم، او سهمیه گروه ما بود. «جنت» 27 سال بیشتر نداشت زنی زیبا و سفید رو بود، به او نمی آمد که یک زن آگاه و باسواد باشدخبر دستگیری این عده در تمام شهرها پیچید. از این رو باید بسیار محتاطانه عمل می کردیم حتی برای تظاهر هم که شده نباید جانب احتیاط را رها می کردیم.

وقتی خواستیم او را برهنه کنیم ابتدا امتناع می کردولی بعد از چندی خودش لباس هایش را درآورد و تنها با یک زیرپوش به جا ماند، و بالاخره همراه ممانعت او حسین زیر پوش «جنت» در تنش درید او به خود پیچید و با دست هر آن یک قسمت از بدنش را می پوشاند ولی چیزی نگذشت که به وضع موجود عادت کرد وتسلیم ما شد.

«جنت» را از آویزه قصابی آویزان کردیم طوری که بدن گوشتالویش مثل گوسفند ذبح کرده میان زمین و آسمان معلق بود. یک ساعت در آویزه قصابی بود و می گریست، تن عریان «جنت» شهوت انگیز بود. حسین گولر ما را از اتاق بیرون کرد ظاهرا“ جنت را پایین آورده و روی تخت بست، سیگاری روشن کردم، سیگار هنوز به نیمه نرسیده بود که فریاد دلخراش «جنت» بلند شد در را باز کردیم و داخل شدیم، حسین گولر به او تجاوز کرده بود.

خنده ای پیروزمندانه کردوگفت: ها، چیه، چتونه؟ بیایید شکنجه اش بدهید و دیوانه وار خندید و خنده های هر سه ما بهم آمیخت

ادامه دارد…