ملاقات جمعی، امیر حسین بهبودی
اواخر دی ماه ۶۷: چند هفته و شاید یک ماهی از ملاقات اول گذشته بود که به ما ملاقاتی جمعی و حضوری دادند، دیداری عجیب، آنقدر تکاندهنده که هیچ وقت فراموشش نخواهم کرد.
به ما نگفته بودند که ملاقات حضوری خواهیم داشت. طبق معمول به ما چشمبند زده و مارا از بند خارج کردند. این بار به جای اتاق ملاقات به سمت آمفی تئاتر کشاندنمان.
− چرا اینطرف میبرند؟
− نمیدانم.
− یعنی ممکن است باز هم سؤال و جواب و بعد اعدام یا کابل در پیش باشد؟
− معلوم نیست.
در طول چند ماه بعد از اعدامها، ما که حدود ۲۰۰ نفر بودیم همه دیدهها و شنیدههایمان را به هم منتقل کرده ومی دانستیم که اکثر اعدامها در همین آمفی تئاتر انجام شده و رفقایمان را ۶ تا ۶ تا در همین جا اعدام کردهاند و حالا، ما در مقابل درِ همین آمفی تئاتر صف بسته بودیم. ناگهان در باز شد و گفتند بروید داخل. اولین نگاه ما به سمت سن آمفی تئاتر دوخته شد؛ آخر همین جا بود که بچهها را کشتند؛ رسول، آتیک، کسری، کیوان مصطفوی، حسین حاجمحسن، ساسان محمودی، اکبر صادقی و صدها نفر درست همین جا اعدام شدند.
موضوع چیست؟ آیا دوباره تهدید و شکنجه و اعدام در پیش است؟ بهتزده به قتلگاه نگاه میکردیم که یکباره در بزرگ سمت دیگر سالن باز شد و خانوادهها به سمت ما هجوم آوردند. باورکردنی نبود. خانوادهها را بدون هیچ مانع و رادعی، نه از پشت شیشه و تلفن و نه از پشت توری اتاق ملاقات، بلکه رودررو، مستقیم در مقابل خود میدیدیم.
همسران، مادران، پدران، خواهران و بچههای خردسال. آیا اینها رؤیا بود؟ خیال بود یا واقعیت؟ ما که در تنهایی مطلق چندین ماهه هیچ انسانی جز بازجو و پاسدار ندیده بودیم، هیچ انسانی که لااقل بگوییم چه بر سر دوستان و رفقایمان آوردهاند، حالا میتوانستیم عزیزان خود را در آغوش بگیریم ببوسیمشان، با آنها حرف بزنیم و.. درست همان جایی آنها را در آغوش بگیریم که دوستان ما را اعدام کرده بودند.
بهتر است فقط نگاهشان کنم؛ اگر در آغوششان بگیرم چیزی نمیبینم. من نمیخواهم در این لحظهای که نمیدانم چقدر به طول میانجامد، فقط یک مادر را در آغوش بگیرم؛ کاش میتوانستم در آن واحد همه را بغل کنم، ببوسم، اشک بریزم، گریه کنم.
اما نمیشود. خانوادهها به سمت ما میدویدند؛ با خودشان گل آورده بودند، گل به روی ما میریختند. نمیدانم چرا دست میزدند. آیا لحظه وصال است؟ نه! چه وصالی؟ آنها که به وصال نرسیدهاند تعدادشان بیشتر است. لحظه شادی و سرور است؟ آری و نه. مادری که فرزندش را زنده میبیند از صمیم قلب خوشحال میشود، اشک میریزد و فرزندش بر گونههای مادرش بوسه میزند و در آغوش گرم مادرانهاش میخزد اما وقتی نگاهش را از زمین بر میدارد و چشمش به سن آمفی تئاتر میافتد، چهرهی استوار و زحمتکشِ „اکبر صادقی“ را می بیند که با چشمان نافذش به ناصریان نگاه میکند. صدای اکبر را میشنود که خطاب به ناصریان فریاد میکشد: „شما آدمکشانی حرفهای هستید. شما ضد بشرید و این ضدیت تنها داراییتان است.“ و آن وقت اکبر، پر پر میزند.
نمیدانم اولین مادر و یا همسری را که بوسیدم چه کسی بود؛ اصلاً مهم نبود، او مادر بود، مادر ما زندانیها بود؛ شاید همسر یکی دیگر از بچهها بوده، به خاطر ندارم. اما این را میدانم که تا پیدا کردن خواهرم که به ملاقاتم آمده بود شاید چهار پنج دقیقهای گذشت و من در این مدت داشتم با دیگر ملاقاتیها روبوسی میکردم. همه همین وضعیت را داشتند. بغض گلوی همه ما را گرفته بود، اشک و لبخند با هم میآمدند. مادرها پسرانشان را میبوسیدند، بو میکشیدند؛ بچهها به گردن پدرانشان آویزان میشدند و بعضیها گوشهای کز کرده و این صحنهها را با تعجب تماشا میکردند.
پاسداران جلوی روبوسی „نامحرمان“ را میگرفتند و در مقابل کف زدنها صلوات میفرستادند، اما کسی گوشش به امر و نهیها و صلواتهای هیستریک و احمقانه آنها بدهکار نبود.
در یک آن احساس کردم، احساس دوگانهای را که ما زندانیهای زنده مانده در خود حفظ کردهایم، عیناً و بسیار عمیقتر در برخی مادران وجود دارد، در مادرانی که یکی از فرزندانشان در این فاجعه اعدام شده و آن دیگری جان به در برده است. چنین مادری چه کند: اشک بریزد، یا بخندد؟ باید از زندهماندن „خسرو“ خوشحال باشد و همزمان به خاطر کشته شدن „انوشه“ گریان؟ کدام احساس در او بیشتر میجوشد؟ اگر غم انوشه دارد میسوزاندش، آیا باید آن را پنهان بدارد و فعلاً خسرو را در آغوش بگیرد؟ چه جوابی برای همسر انوشه دارد؟ که درست پشت درِ همین اتاقِ ملاقات، که قتلگاه همسرش بوده، به انتظار ایستاده است و دیگر هیچوقت انوشه را نخواهد دید. هیچ وقت.
مادر نمیدانست که درست در همین اتاق انوشه را اعدام کردهاند. به او نگفتیم اما ما میدانستیم. فکر میکردم اگر او بفهمد چه خواهد کرد؟
وقتی من و دو نفر دیگر از زندانیانی که این دو برادر را از نزدیک میشناختیم به دور مادر انوشه حلقه زدیم او با بغض گفت: „قربان شما بروم. همه شما بچههای من هستید؛ انوشه را از من گرفتند اما خسرو زنده است، شماها زندهاید، شما به جای او زنده ماندید؛ خسرو هست.“
نمیدانم، وقتی میگفت «به جای او زنده ماندید» با چه سختیای خودش را مجبورمی کرد که این کلمه را ادا کند. اما او این جمله را گفت و شاید هم از اعماق قلبش آنرا بیان کرده بود.
من و خواهرم که درباره آن فجایع و مسائل دیگر با سرعت حرف میزدیم، دوباره به سمت خانواده انوشه رفتیم. مادر با چشمان اشکآلود اما با لبخند به من گفت: «شماها زنده ماندید، باید مواظب خودتان باشید، باید زندگی کنید، سالها و سالها، همه باید زندگی کنیم! با همینها که برایمان باقی مانده.»
من در دل و شاید هم به زبان، جملههایی را نجوا میکردم: ما همه باید زندگی کنیم اما نه بجای آنها، و نه بعد از آنها. ما باید با آنها زندگی کنیم باید آنها را فراموش نکنیم. نباید این دد منشی را از یاد ببریم، نباید بگذاریم این گونه انسانها را تکه پاره کنند؛ نباید.
ـ[1] این قسمت از کتاب، بخشی از متنی است که با نام« از نگاه آن مادر» قبلاً نوشته و به چاپ رساندهام.ـ